جبهه اقـــدام

جبهه وبلاگ نویسان مطالبه گر انقلاب اسلامی

جبهه اقـــدام

جبهه وبلاگ نویسان مطالبه گر انقلاب اسلامی

جبهه اقـــدام
پیوندهای روزانه

سیدحسین بطری آبی درمی آورد و با همان آب کم، وضو می گیریم.

زیرانداز را علی پهن می کند و سیدحسین جلو می ایستد به نماز. فقط نیماست که ایستاده و نگاهمان می کند.

نماز زیر آسمان، بالای کوه، روبروی افق، انقدر زیباست که دوست نداری تمام شود. چون با چشمان خودت می بینی دنیا هم باتو نماز می خواند.

نماز که تمام می شود، شروع می کنیم به تسبیحات گفتن؛ اما نیما به سیدحسین مجال نمی دهد. با لحنی جسورانه می گوید: "چرا نماز میخونی؟"

سامیار چشم غره می رود که: "همه که مثل تو کافر نیستن."



سیدحسین با نگاه مهربانی به سامیار ساکتش می کند.

انتظار دارم سیدحسین بنشیند درباره آثار روحی نماز حرف بزند، روایات را برای نیما بخواند یا مثال بزند که مثلا مثل غذا خوردن است که به آن نیاز داریم و... اما سیدحسین بعد از کمی مکث، با سادگی تمام می گوید: "چون دستور خداست!"

چون دستور خداست... به همین راحتی!

احساس می کنم چقدر خودمان را معطل کرده بودیم که بنشینیم برای نماز و روزه و حجاب و... آثار روحی و جسمی و اجتماعی بشماریم که جوانان قبول کنند دین را بپذیرند! شکی در این نیست که احکام دین، جسم و روح و اجتماع را سالم نگه می دارد؛ اما ما که تمام حکمت ها را نمی دانیم، اگر ندانیم پس نباید عمل کنیم؟! اگر هدف خودمان باشیم، پس رضای خدا و قصد قربت معنا ندارد! سیدحسین منظورش همین بود؛ دستور خدا چون و چرا ندارد!

نیما هم از سادگی جواب سیدحسین تعجب کرده، چندثانیه ای به سیدحسین نگاه می کند که مشغول گفتن تسبیحات است.

بعد می پرسد: "خدا چرا اینقدر بد تا میکنه با بنده هاش؟ نرو، نخور، نکن، نپوش، بمیر! حلال است، حرام است، که چی؟"

سیدحسین با همان سادگی قبلش می گوید: "تو بیشتر می فهمی یا خدا؟ اگه فکر می کنی بیشتر می فهمی بسم الله! یه قانون جدید بنویس که همه رو خوشبخت کنه! فقط خیلی ها اینکارو کردن، ولی آخرش گفتن عجب غلطی کردمااا...!

  • سرباز گمنام

 - یه چیزی بگین آقاسید.

سیدحسین لبخند میزند: "چی بگم مثلا؟ درباره چی؟"

- این خراش های روی دست من! نمیخواین دلیلشو بپرسین؟

سیدحسین کارش را بلد است. سر تکان می دهد و با بی تفاوتی شانه بالا می اندازد: "مگه من فضولم که آمار دست مردمو بگیرم؟!"

- جدی میگم سید! میخوام امروز حرفمو بزنم. جلوی شما، سیدمصطفی، علی؛ نیما هم که میدونه قضیه رو...

سیدحسین به چشمان سامیار نگاه نمی کند. انگار دوست ندارد همه چیز همینجا فاش شود. اما حالا که سامیار خودش راضی ست، با سکوتش اجازه می دهد سامیار هر چه می خواهد بگوید.



- تجربه دست انداختن و چت کردن و قرار گذاشتن با دخترا رو زیاد داشتم. ولی با هیچکدوم دوست نمی شدم. خوش بودم؛ دلم نمی خواست خوشیم رو با گرفتار یه دختر شدن تموم کنم! یه بار دختره اومده بود زار میزد، التماس می کرد باهم مچ بشیم. ولی به هیچکدوم محل نمی ذاشتم. نابود میشدناااا. ولی خوب! من دلم نمی خواست!

علی بنده خدا دارد سرخ و سفید می شود و آرام آرام استغفار قورت می دهد و به روی خودش نمی آورد. بیچاره! آخر بچه آنقدر خویشتن دار و مظلوم؟!

- شاخ اینستا بودمااا. با خیلی از دخترا همونجا آشنا می شدم. قرار می ذاشتیم... پارکی، شهربازی جایی باهم می رفتیم و تمام! مثل دوستای کاملا معمولی! ولی تو یکی از همون قرارا، یه دختره اومد...

حرفش را می خورد، شاید هم بغض اجازه اش نداد ادامه دهد.

نیما زیر لب می گوید: "مهناز!"

علی کوه و ابر و آسمان را نگاه می کند که نفهمیم حالش را! سیدحسین جلوتر و تقریبا همپای سامیار می آید و من با کمی فاصله، همراه علی و نیما هم با فاصله از هر دو کمی جلوتر از همه حرکت می کند.

سیدحسین هم نگاهش را از سامیار می دزدد.

  • سرباز گمنام

 موتور را روی جک میزنم و پیاده می شوم. پنج دقیقه ای دیر رسیده ام.

می دانستم سیدحسین ذاتا انسان آنتایمی ست اما مطمئن بودم بقیه بچه ها دیرتر می آیند و برای همین، با آرامش راه افتادم.

سیدحسین گوشه ای دست در جیب قدم میزند. حسابی رفته توی فکر؛ طوری که وقتی سلام می کنم ازجا می پرد. اما خیلی زود می خندد و دست می دهد: "به! آسیدمصطفی!"

- کسی از بچه ها نیومده؟

- نه! امروز قرارمون فرق داره. حسن که فعلا دستش بنده.

سرم را تکان می دهم و طعنه میزنم: "خیـــــــــــلییییی!"

- بقیه بچه ها هم نمیان، فرداست قرارمون. امروز فقط علی و نیما و سامیار میان.

وقتی قیافه متعجبم را می بیند توضیح می دهد: "برای حل همون مشکل که گفته بودی. گفتم خودمون باشیم بهتره."



سریع یاد هفته قبل می افتم که خیلی اتفاقی جای خط هایی نسبتا موازی را روی مچ سامیار دیدم. یعنی وقتی در وضوخانه، سعی می کرد دور از چشم بچه ها آتل را از دستش باز کند، حواسش نبود که من آنجا هستم و وقتی فهمید هم به روی خودش نیاورد و دستش را پنهان کرد. خط های قرمزرنگ، جای تیغ بودند به گمانم. همانجا بود که چراغ قرمز آژیر مغزم روشن شد و به سیدحسین گفتم. سیدحسین هم البته چیزهایی می دانست، اما باورش نمی شد سامیار...

سیدحسین همیشه حواسش هست به جمع بچه ها؛ اگر کسی را ببیند که تازه وارد است، سعی می کند با او صمیمی شود و بکشاندش به هیئت و مسجد. روی تک تک افراد با توجه به اخلاقیات هر کسی برنامه دارد. مثلا فلانی خوردنی دوست دارد، فلانی اهل فوتبال است، آن یکی زیاد سینما می رود. روی همین حساب ها جمع های دوستانه و سالم درست می کند که بچه ها خوش بگذرانند و در حین همین خوشی ها، کم کم جذب هیئت و مسجد شوند. سیدحسین معتقد است بچه ها باید در جامعه ای که پر از جذابیت های کاذب و وسوسۀ شیطان است، لذت حلال را بچشند که سمت گناه نروند. می گوید لازم نیست ما برای جذب جوانان، گناه را- ولو کمی- در جمعمان راه بدهیم و از اصولمان عقب بکشیم. فطرت جوان دنبال نشاط همیشگی می گردد که در جمع های ایمانیِ شاد پیدا می شود.

  • سرباز گمنام

صدای سید حسین کم کم بلند تر می شود.

- میدونید صهیونیست ها هر ساله مصادف با 13 فروردین برای کشتن 500 هزار ایرانی جشن و پایکوبی گسترده و بزرگی می گیرن؟!!! به طوری که تو خیابوناشون دسته جمعی به رقص و پایکوبی مشغول میشن!! ناو آمریکایی وینسنس که یادتونه؟ زدن هواپیمای مسافربری ما رو در سال 67 رو خلیج فارس انداختن و بیش از 200 نفر را کشتن؛ بعدشم فرمانده ناو از دست رئیس جمهور آمریکا به خاطر همین کشتارش مدال شجاعت گرفت؟!!!

سیدحسین در حین صحبت کردن با دقت به کسانی که گاهی با فیلتر تلگرام مخالفت می کردند نگاه می کرد و عکس العمل آنها را زیر نظر داشت.




- لااقل بیاییم اگر مسلمان نیستیم، ایرانی باشیم. به قول آقا اباعبدالله (علیه السلام) «اگر دین ندارید لااقل آزاده باشید».

سیدحسین سکوت می کند.

سامیار با همان لحن آرام و مظلوم می گوید: "خب آقاسید بعضیاشون میگن ما در حال مبارزه ایم."

سید که برای بار چندم داشت این سوال را جواب میداد با لحنی پرسشگرانه از سامیار سوال کرد: لابد فک میکنن دارن از سلاح دشمن علیه خودش استفاده میکنن؟؟!!

- بعععله.

- خب ازشون سوال کن چرا مدیریت این سلاح و ماشه ش دستشون نیست؟ اگر راست میگن هر صفحه ای که داره فحشا و فساد را منتشر می کنه ببندند! مگه نمیگن با سلاح دشمن علیه دشمن، خب بسم الله؛ شلیک کنند!! چرا هزار جور  جرم و جنایت و فحشا و فساد داره روز به روز بیشتر میشه و هیچکس هم کاری نمیکنه؟!! نههه برادر من! اتفااااقاً نفع دشمن در اینه که ما اونجا بمونیم. دشمن، بوسیله حضور ما از این راه، هم مشروعیت برای خودش درست میکنه و هم خودش را در همه ابعاد تقویت میکنه. بنابراین باااید برای ناامید کردن دشمنان، بالاخص صهیونیست ها، از نرم افزارهای صهیونیستی (وایبر، واتس اپ، اینستاگرام، توئیتر ،فیس بوک و تلگرام) که قطعا باعث تقویت اونها میشه، خارج بشیم.

  • سرباز گمنام

داستان های اقدامی


یک هفته از این ماجرا گذشت...

روز سه شنبه هفته بعد کلاس چهارم زنگ دوم انشاء داشتند... موضوع آزاد بود...

آقای مالکی یکی یکی بچه ها را صدا می زد تا انشای خود را بخوانند؛ نوبت به علی اکبر رسید...

علی اکبر با قدمهای محکم پای تخته رفت و روبروی بچه ها ایستاد...

با صدای بلند و رسا شروع به خواندن کرد:

"موضوع: فرق بین منافق و حزب اللهی و انقلابی در چیست؟"

آقای مالکی زیر لب گفت: "احسنت... آفرین... انشات را بخون..."

علی اکبر با لحنی زیبا شروع کرد:




"بسم الله الرحمن الرحیم.

 لا تَجِدُ قَوْماً یُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ الْیَوْمِ الْآخِرِ یُوادُّونَ مَنْ حَادَّ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ لَوْ کانُوا آباءَهُمْ أَوْ أَبْناءَهُمْ أَوْ إِخْوانَهُمْ أَوْ عَشیرَتَهُمْ أُولئِکَ کَتَبَ فی‏ قُلُوبِهِمُ الْإیمانَ وَ أَیَّدَهُمْ بِرُوحٍ مِنْهُ...

هیچ قومی را که ایمان به خدا و روز رستاخیز دارند نمی یابی که با دشمنان خدا و رسولش دوستی کنند، هر چند پدران یا فرزندان یا برادران یا خویشاوندانشان باشند آنان کسانی هستند که خدا ایمان را بر صفحه دلهایشان نوشته و با روحی از ناحیه خودش آنها را تقویت فرموده...1"

آقای مالکی همچنان زیر لب علی اکبر را تحسین می کرد..

علی اکبر ادامه داد: "چگونه می توانیم انقلابی واقعی زندگی کنیم و انقلابی باقی بمانیم...

کسی که بخواهد انقلابی زندگی کند و انقلابی باقی بماند باید در درجه اول حزب اللهی باشد. یعنی یک مجاهد فی سبیل اللهِ واقعی، مخلص و با تقوا...

حزب الله در اولین مرحله باید مطیع رهبرش باشد و در برابر حرف رهبر حتی اظهار نظر هم نکند. یک فرد انقلابی هرگز گرفتار شهرت و ثروت نمی شود. چرا که در آن صورت از مسیر حزب الله خارج می شود.

  • سرباز گمنام

داستان های اقدامی


علی اکبر نوجوان 12 ساله ای بود که با پدر و مادرش در یکی از شهرستان های کوچک اطراف تهران زندگی می کردند.

پدر علی اکبر یک روحانی و امام جماعت مسجد محله شان بود. و مادرش خانم سیده ی بسیار مومنی بود. علی اکبر، پسری بسیار باهوش و شجاع، در کلاس چهارم درس می خواند.

علی اکبر در مدرسه کاملا مراقب بچه های کوچکتر بود تا کسی آنها را اذیت نکند. در دفتر مدرسه هر معلمی کمک لازم داشت علی اکبر را صدا می کرد.

در کلاس هم به بچه هایی که از نظر درسی عقب تر بودند کمک می کرد تا از کلاس عقب نمانند...

خلاصه علی اکبر در مدرسه به نوعی محبوب همه بچه ها و معلمین بود...




معلم کلاس چهارم آقای مالکی جوان مومن و انقلابی و حزب اللهی بود که بچه ها او را دوست داشتند...

اما امروز سر درس دینی اتفاق عجیبی افتاد، که علی اکبر را کاملا گیج کرده بود...

علی اکبر پسر بسیار باهوشی بود گاهی معلمان در برابر سوالات او کم می آوردند و چون جوابی نداشتند او را یا سرزنش می کردند و یا سکوت...

شب که پدر به منزل آمد در یک فرصت مناسب علی اکبر از پدرش سوال کرد: "بااباا... میشه کسی، هم خدا و پیامبر و ائمه را دوست داشته باشه هم کسانی را که دشمنان خدا را دوست دارند؟؟؟"

پدر با تعجب گفت: "خب معلومه که نه... اصلا امکان نداره..."

علی اکبر مدتی به پدر نگاه کرد و فکر می کرد که چطور سوال خودش را بپرسد...

پدر که پسرش را خوب می شناخت گفت: "بپرس پسرم. اگر جوابت را ندونم حتما تحقیق می کنم و جواب را برات پیدا می کنم."

علی اکبر شروع کرد به توضیح دادن و تمام ماجرا را تعریف کرد.

  • سرباز گمنام

داستان


سید حسین خیلی ساده، روان و با محبت برای سامیار توضیح می داد.

- صفوان مردی بود که -به اصطلاح امروزیا- یک بنگاه کرایه وسائل حمل و نقل داشت که در آن زمان بیشتر شتر بود، و به قدری باکلاس، متشخص و وسائلش زیاد بود یعنی شتراش با کیفیت، سرحال، قوی و قبراق بودند که گاهی دستگاه خلافت هارون الرشید، از شترهای او برای حمل و نقل بارها استفاده می کرد. یه روز هارون برای سفر مکه، لوازم حمل و نقل او را خواست. قرار دادی هم با او بست برای کرایه لوازم.




صفوان بعد از مدتی یه روز که در حضور امام کاظم علیه السلام بود، حضرت از او سوال کردند: صفوان چرا شترهایت را به این مرد ظالم ستمگر (هارون الرشید) کرایه دادی؟ _آخه صفوان شیعه و از یاران امام بود_ صفوان جواب داد: من که به او کرایه دادم، برای سفر معصیت نبود. چون سفر، سفر حج و سفر طاعت بود کرایه دادم و الا کرایه نمی دادم. حضرت فرمودند: پولت را گرفتی یا نه؟ گفت: نهه، هنوز نگرفتم. حضرت فرمودند: به دل خودت یک مراجعه ای بکن، الآن که شترهات را به او کرایه دادی، آیا ته دلت دوست داری که لا اقل هارون این قدر زنده بمونه که برگرده و کرایه تو را بده؟

  • سرباز گمنام

داستان


- امااااا مطلبی که مورد توجه قرار نگرفته اینکه، اگر دشمنان اسلام و مسلمین با گوگل به همه خواسته های مالی و اطلاعاتی خودشون می رسیدن، مسلما موبایل را نمی ساختن اندروید را نمی ساختن و بعد این نرم افزارها و پیام رسان ها را طراحی نمی کردن و نمی ساختن. اگر ما با گوگل تا مچ پا در باتلاق فرو میریم قرار نیست با عضویت و فعالیت در این شبکه ها و نجس افزارهای صهیونیستی با اراده شخصی خودمون، سرمون را هم داخل باتلاق فرو ببریم!!!




ما باید سعی کنیم همین پای خودمون را هم از باتلاق بیرون بکشیم نه اینکه سرمان را هم در آن فرو ببریم. ما هر مقدار که از میزان نفوذ و تاثیر و اشراف و تسلط و حاکمیت دشمن بر خودمان را کم کنیم یه قدم مبارک برداشتیم.

سامیار که تازه دارد یخش باز می شود آرام می گوید: آقا سید چون الان مثلا پارسی جو اصلا قابلیت گوگل را نداره اصلا نصب نمیکنن!! یا همین نرم افزار سروش را میگن سرعتش پایینه امکاناتش مثل تلگرام نیست میگن یه نرم افزار مثل تلگرام درست کنید اونوقت ما میاییم بیرون.

  • سرباز گمنام

داستان


حسن که حالا کمی نفسش بالا آمده و گویا حالش از گریه گذشته ست و بی صدا به آن می خندد، می گوید: "سید می خواست بازخورد کلاساشو ارزیابی کنه گفته خاطرات مباحثاتتون را برام بنویسین بعضیا گفتن ما وقت نداریم کلاس های تابستونی زیاد داریم؛ اجازه هست همینجا بگیم او هم اجازه داد بقیه ش هم همینه که میبینی!"

با چشم دنبال همان جوان ساکت می گردم. ردیف دوم نشسته و لبخند میزند. چه پیشرفت بزرگی! از ته سالن رسیده به ردیف دوم!

 خنده ها و مزه پرانی ها که تمام می شود، سیدحسین نگاهی به بقیه می اندازد که ببیند کس دیگری هست یا نه. اتفاقی از همان جوان ساکت می پرسد: شما هم مباحثاتی داشتید؟

البته من سیدحسین را می شناسم؛ میدانم که برخلاف تصور، سوالش به هیچ وجه اتفاقی نیست و می خواهد جوان ساکت را هم بیاورد وسط گود.




جوان -که حالا میدانیم اسمش سامیار است- می گوید: "من یک بار با دوستان و خانواده بحث کردم به من گفتن تو فرهنگ استفاده از تلگرام را نداری هر تکنولوژی فرهنگ خودش را داره مردم ما فرهنگ استفاده از تلگرام را ندارن برای همینه که این همه اتفاقات بد میوفته. منم دیگه حرفی نزدم."

سیدحسین با چشم های گرد شده از سامیار می پرسد: میشه شما نحوه استفاده از سم در غذا را برام توضیح بدید؟

سامیار مات و مبهوت نگاه می کند و سیدحسین خودش جواب می دهد: "آهااان پس شما فرهنگ استفاده از سم کشنده را در غذا نمی دونید ولی ما می دونیم!"

  • سرباز گمنام

داستان


در بدو ورود به حیاط مسجد، صدای بسم الله الرحمن الرحیم... سیدحسین را می شنوم.

احساس خیلی بهتری نسبت به جلسات قبل دارم.

امروز بالاخره تصمیم خودم را گرفتم و وقتی داشتم از استادم خداحافظی می کردم گفتم: "استاد من دیگه تلگرام ندارم. من دیگه هر چی بخوام حضوری میام می گیرم؛ شما هم هر کاری داشتید یا سروش نصب کنید یا تلفن و پیامک بزنید بنده سه سوت در خدمتم."

خوشبختانه در این مدت که با سید حسین آشنا شده ام و صحبت هایش را به دوستانم منتقل می کنم؛ خیلی ها از تلگرام خارج شدند و تعدادی هم در کلاس های مسجد شرکت می کنند.

با سر و دست به سیدحسین سلام می کنم.




یکی از بچه ها مشغول تعریف خاطره مباحثه اش با استادش است. با آب و تاب و هیجان تعریف می کند و با اینکه اصل حرف هایش جای تأسف دارد، شوخی و خنده را چاشنی اش می کند.

بعد از او، یکی دیگر از بچه ها راه او را پیش می گیرد و از بحث هایی می گوید که با دوستانش داشته و تا ایستگاه بی آر تی و داخل بی آر تی ادامه داشته؛ تا جایی که صدای مسافران از بلند بلند بحث کردنشان درآمده بوده و هر کس تکه ای می انداخته!

و جالبتر اینکه موقع پیاده شدن دو آقای میانسال همراهش پیاده شدند و از او خواستند چند دقیقه در ایستگاه بنشیند و اصل بحث را توضیح بدهد.

ولی همین چند دقیقه کار را به تاریک شدن هوا می کشاند طوری که مادرش با نگرانی زنگ زده که کجایی پسر، دلم هزار راه رفت! او هم گفته سر خیابان در ایستگاه بی آر تی.

  • سرباز گمنام

داستا های اقدامی


استاد در حالی که کتاب را داخل کیفش قرار می داد، در تأیید حرف های من خودش شروع کرد از تلگرام و اوضاع جامعه و کم کاری دولت گفتن، و از اینترنت و بی بندوباری و بیشتر شدن رابطه های نامشروع بین جوانان و نوجوانان و از بلوغ های زودرس و طلاق های عاطفی و واقعی و... که اکثرا هم دلیلش همین فضاها و نرم افزارهای صهیونیسته...

گفت و گفت و گفت...

و ادامه داد: "الان جامعه ما مثل یه مریض شده، تا دیروز یعنی دوره اوایل پیروزی انقلاب اگر یه بی حجاب در خیابان می دیدیم با نگاه بهش حالی می کردیم که روسریش را بیاره جلوتر، او هم کاملا متوجه می شد و انجام می داد...

در بسیاری از موارد می شد آنان را ارشاد کرد. اماااا الان چی!!!؟؟؟

الان اصلا نمیشه به کسی حرفی، امربه معروفی، نهی از منکری کرد..."



من که دیدم استاد خودشون دارن حرف های من را به زبان دیگه ای بیان می کنند، آرام گفتم: "خب استاد اگر شما یک مریض ببینید او را معالجه می کنید یا می زنید کلا نابودش می کنید؟!!"

استاد با تعجب گفت: "این چه حرفیه؟!!"

من ادامه دادم: "آیا بردن این جامعه ی به قول شما بیمار و مریض، در تلگرام و اینستاگرام، نابودی کامل آنها را به دنبال نداره؟!!"

ناگهان یکی از دوستان که تازه وارد کلاس شده بود و فقط چند دقیقه از صحبت های ما را شنیده بود با صدای بلند گفت: "نباید احساسی برخورد کنیم. تلگرام باید باشه. ما نباید فضا رو خالی کنیم."

بعد تعریف کرد که: "من الان یه جایی بودم که یه خانم بسیار محجبه، متین و مؤمن اونجا بود که هم در خارج تحصیل کرده و هم الان در یه کشوری زندگی می کنه که کفر و بی بند و باری بیداد می کنه.

پس ما هم می تونیم، و باید مثل ایشون باشیم و بریم داخل این فضاها اما تقوا هم داشته باشیم و به گناه آلوده نشیم؟!!

اصلا تقوا یعنی همین دیگه !!!"

  • سرباز گمنام

داستان های اقدامی


رو کردم به بقیه بچه ها و دوباره با تأیید گفتم:

"اگر به راستی شما و امثال شما بزرگان به عنوان یه مبلغ و روشنگر و هدایت کننده ی جوانان، آنقدر مفید هستید که باید در تلگرام حتمااااا بمونید، پس چرا بی دینی بین جوانان و خانواده ها بیداد می کند؟!!

اگر واقعا همه ی مذهبی هایی که در تلگرام افسریِ جنگ نرم می کنند، می تونن فرزندان و شاگردان دبیرستانی خودشون را کنترل کنند، چرا اینقدر دائم نگرانن که مبادا بچه ها منحرف بشن؟!!

خب شما بزرگواران که تو تلگرام هستید و ازشون دارید مراقبت می کنید، دیگه چرا نگرانی؟؟؟؟!!!!"



خیلی راحت می شد فهمید که استاد این استدلالات را کامل قبول داره و با دقت داره به حرف های من گوش میده...

گفتم: "لطفا به ما بگید شما در جایگاه یک مادر چگونه فرزندان خودتون را کنترل می کنید؟

 آیا می تونید فرزندان خودتون را تو خونه، داخل دستشویی، زیر زمین، پارکینگ و زیر پتو و بیرون از خانه در خیابون، پارک، مهمونی های دوستانه و حتی در مدرسه کنترل کنید؟!!"

بچه ها شروع به پچ پچ و همهمه کردند؛ ولی من از جا بلند شدم و مهربانانه ادامه دادم:

"آیا این درسته که یه شیشه سم را با ظاهری زیبا و جذاب و طعم و بویی شیرین و لذیذ، کاملا در دسترس همه قرار بدیم بعد سفارش کنیم آاااای بچه ها یه وقت نرید سراغش هاا!!!!! خیلی خطرناکه یه وقت نخوریدا!

آیا آدم عاقل هرگز چنین کاری انجام میده...؟!!"

  • سرباز گمنام

داستان های اقدامی



بعد از کمی سکوت...

با حالت پرسشی صدام را پایین آوردم و مودبانه و بسیار شمرده گفتم: "استاد اگر ما تا زانو وارد لجن شدیم، دیگه باید با اراده ی خودمون تا گردن در لجن فرو بریم؟!!

یا اینکه اگر دشمن وارد سرزمین ما شد و بخشی از کشور ما را تصرف کرد باید بقیه را هم خودمون تقدیمش کنیم؟؟؟!!!"

برام جالب بود که همه بچه ها با دقت گوش می دادند و کسی کلمه ای صحبت نمی کرد.

استاد که جوابی نداشت، بعد از چند ثانیه نگاه کردن به من، بحث را عوض کرد و گفت: "خب، دولت داره همه جوونها را خراب می کند. با هزار تومان اینترنت شبانه از شب تا صبح جوان های ما انواع فیلم های مستهجن و فاسد را دانلود می کنند؛ این که از بودن در تلگرام هم بدتره."

گفتم: "استاد جااان!!!

این یه بحث دیگه ای که من و شمای طلبه باید به سهم خودمون از دولت مطالبه کنیم و درخواست کنیم که اولا طبق فرمان حضرت آقا شبکه ی ملی اطلاعات را راه اندازی کنند.

دوما این سایت های دانلود عکس و فیلم های مستهجن را مسدود کنند...

بدون شبکه ملی اطلاعات همینه دیگه، کنترل از دست ما و دولت کاملا خارج میشه."

و دوباره بحث را برگردوندم به سمت تلگرام.

استاد که انسان بسیار منطقی بود و اصلا در بحث جدل نمی کرد و حرفهای من را تا حدودی قبول کرده بود گفت: "من می دونم که تلگرام خیلی بده و خیلی آسیب داره اما چکار کنیم؟ مجبوریم؛ برای تبلیغ کردن لاجرم باید باشیم. اگر ما هم تو این فضا نباشیم که جوان های ما بدتر از این می شن."

  • سرباز گمنام

داستان های اقدامی


سرکلاس زبان بودیم؛ بحث از اینترنت شد. یکی از خواهران گفت: "اینترنت خیلی بده".

استاد فوری و بدون تأمل گفت: "خیییللللییی..."

یعنی آنقدر تأکید کرد که همه توجهمون جلب شد که چرا استاد وسط درس اینجوری تأکید کرد. و البته بحث شروع شد...

کم کم معلوم شد که چه بلاااایی سر خانواده استاد آمده.

چند وقت پیش فایلی برای همسر استاد فرستاده شده بوده که باز نمی شده؛ ایشون هم فرستاده بودند برای خانم که اگر بتوانند با نرم افزار پیشرفته ی گوشی خانم باز کنند.



بعد از باز شدن متوجه می شوند که فایل همممممممه ی عکسای شخصی و خصوصی و خانوادگی گوشی آقا و خانم استاد است؛ که از طریق تلگرام هک شده و خدا می دونه که این فایل به دست چند نفر رسیده و برای چند نفر به صورت تصاااادفی فرستاده شده.

استاد و همسر ایشون که هر دو طلبه هستند، بسیار متدین و اهل رعایت اصول هستند.

استاد گفت: "تا به حال چند بار این اتفاق افتاده و مجبور شدیم سیم کارتمون را تغییر بدیم و با خط جدید وارد تلگرام بشیم."

منم فرصت را مناسب دیدم، بحث را شروع کردم. گفتم: "استاد چرا دوباره تلگرام را نصب کردید؟! مگر چیزی تغییر کرده؟!

یعنی تلگرام دیگر نمی تونه شما را هک کنه؟!"

وقتی دیدم همه دارن گوش میدن ادامه دادم: "استاد شما نمی دونید تلگرام توسط شخصی یهودی_صهیونیست راه اندازی شده؟!"

استاد و شاگردان همه ساکت شدند و با دقت به حرفای من گوش می دادند. من بازم ادامه دادم: "خیلی بدتر از اینها داره اتفاق می افته که شما خبر ندارید!!!

  • سرباز گمنام

داستان


سیدحسین نگاهی به ساعتش می اندازد و می گوید: امروز دیگه وقت ندارم زینب سادات ما حالش خوب نیست باید بریم دکتر، با اجازه همه برادرا. و بدون اینکه حتی لپتاپش را جمع کند. از جا بلند می شود بعد از خداحافظی دست و پا شکسته ای میرود.

پشت سرش می دوم که خداحافظی کنم. چشمکی میزند و می گوید: "مجردی دیگه! باید جور متأهل ها رو بکشی! مراقب بچه ها باش!"

حسن هم فقط زحمت جمع کردن لپتاپ را می کشد و با شوق و ذوق میرود.

بی مزۀ لوس! دلم می خواهد از همینجا که هستم، کفشم را محکم پرت کنم که صاف بخورد توی صورتش. بلکه از قیافه بیفتد و خواهر ما آنقدر برایش دل نسوزاند!




بچه ها دوباره می روند سراغ بازی و من هم همراشان مشغول می شوم.

همیشه وقتی ذهنم درگیر است به ورزش نیاز دارم. الان هم در فکر حرف های سیدحسینم: "چرا باید کاری کنیم که حضرت آقا خودشون بگن حرف من را از خودم بشنوید!!!"

این حرف خیلی معنی دارد. یعنی آنقدر از طرف آقا دروغ پخش کرده اند که ایشان باید واضح بگویند منکه خودم هستم؛ حرف من را از خودم بشنوید!!!

جایی خواندم که غربت، غیرت سوز میکند مرد را... 

ظاهرا با بچه ها بازی می کنم اما فکرم همه جا می چرخد. به آن جوان تازه وارد فکر می کنم. نگاهی به سالن می اندازم: "بععله! هیچ خبری نیست، رفته."

  • سرباز گمنام

داستان


چشم غره ای به حسن میروم: باشه خوش بگذره... فقط بخدا بفهمم مثل دفعه قبل تکخوری کردی من میدونم و... استغفرالله!

با صدای سید حسین صورتم را به طرف سید برمی گردانم و از حسن خداحافظی می کنم.

- بذارید یه خاطره از حضرت امام خمینی براتون بگم تا کامل متوجه بشید چرا میگم محاله خود حضرت آقا مستقیما بگن برید تو این نرم افزارهای صهیونیستی فعالیت کنید!




 اولا این همیشه یادتون باشه در اسلام، برای هدایت افراد هدف وسیله را توجیه نمی کند. قبل از پیروزی انقلاب زمانی که امام خمینی در نوفلوشاتو بودن، بی بی سی میآد محضر حضرت امام و میگه پیام های انقلاب ایران را به ما بدهید تا پخش کنیم. امام می فرمایند: شما خودتان مانع و دشمن این انقلاب هستید و بیرونشان می کنن. اینکار امام حکمت های زیادی داشت. یکی اینکه اولا دشمن بواسطه اینکه پیام ها را داشت می تونست نهضت را به انحراف بکشونه و بعد حتی اگر انقلاب پیروز هم میشد بازم می تونستن انگ انگلیسی بودن، به انقلاب و حضرت امام بزنن. و حتی هر سندی که می خواستن، می ساختن و میگفتن امام این ها را خودشون به ما گفتن و تنها بخاطر همین خطای راهبردی، آن اسناد جعلی را منتسب به گذشته امام و انقلاب و نهضت می کردند

آقا امیرالمؤمنین علیه السلام در خطبه 125 نهج البلاغه می فرمایند: ‏أَتَأمُرُونِّى‏ أَنْ أَطْلُبَ النَّصْرَ بِالْجَوْرِ... یعنی مولا هیچگاه برای رسیدن به پیروزی ظلمی را انجام نمی دهند. یعنی در حقیقت میخوان بگن، هدف وسیله را توجیه نمیکنه. ما هزاران راه نرفته برای هدایت مردم و هزاران راه نرفته برای ضربه زدن به دشمن و پایان بسیاری از مشکلات بصورت ریشه ای، داریم اما اونها را انجام نمیدیم و فقط می خواهیم بریم داخل تلگرام و اینطور نشان بدیم که میشه با ابزار دشمن و تحت حکومت دشمن، مردم را هدایت کرد، حالا به هر قیمتی که شده.

  • سرباز گمنام

داستان


همزمان با جمله آخر سید حسین این جمله حضرت آقا درشت روی پرده ظاهر می شود: «گفتند که کسانی به عنوان نماینده‌ی رهبری از زبان رهبری حرف میزنند. خب، من خودم هنوز که الحمّدلله زبانم از کار نیفتاده؛ حرف خود من که مقدّم به حرف آنها است. آنچه من میگویم، حرف من آن است؛ کسانی هم که حرف میزنند -نمایندگان رهبری و منصوبین رهبری و مانند اینها که تعداد زیادی‌اند- از قول رهبری نمی گویند؛ این را توّجه داشته باشید.»1

محسن که همیشه یه دفتر با خودش دارد و مرتب و منظم حرف های سید را می نویسد، سوال می کند: "سید جان پس اینکه میگن خود حضرت آقا در یه جلسه خصوصی به عده ای اجازه دادن برن تو تلگرام فعالیت کنند چیه؟!!"




سید حسین چند تا کلیک رو کیبورد لپتاپش میزند. این صحبت حضرت آقا که با خطی خوش نوشته، روی پرده نقش می بندد: «نکته‌ی اوّل اینکه آنچه بنده اینجا در این جلسه یا در جلسات عمومی میگویم، عیناً همان حرف هایی است که در جلسات خصوصی به مسئولین، به رئیس‌جمهور محترم و به دیگران میگویم. این خطّ تبلیغی‌ای که دیدیم و می‌بینیم دنبال میکنند که بعضی از خطّ قرمزهایی که رسماً اعلام میشود، در جلسات خصوصی از آنها صرف‌نظر میشود، حرف خلاف واقع و دروغی است. آنچه ما اینجا به شما میگوییم یا در جلسات عمومی میگوییم، عیناً همان حرفهایی است که به دوستان، به مسئولین، به هیئت مذاکره‌کننده، همانها را بیان میکنیم؛ حرفها یکی است.»2

محسن با سرعت آدرس صحبت حضرت آقا را می نویسد

  • سرباز گمنام

داستان


همهمه در جمع می افتد و از هر گوشه یه صدای اعتراض به دولت و قوه قضائیه شنیده می شود:

- چرا دولت تا حالا برای پیشرفت و رفع اشکالات برنامه های ایرانی اقدام نکرده؟

- حتما دست هایی پشت پرده هست که نمیذاره!

- داداش میخوایی پرده را کنار بزنم!

- قوه قضائیه هم که خوابه!

 - یکی نیست اینا را با لگد بیدارشون کنه!




 این جملات از حضرت آقا به صورت عکس نوشته روی پرده ظاهر می شود که: «در زمان پیامبر (صلوات الله علیه و آله) بیشترین مسائل در خصوص روشنگری، مربوط به منافقین بود و در زمان حضرت علی (علیه السلام) هم اصلی ترین چالش، مواجهه با افراد مدعی اسلام بود که به دلیل هواهای نفسانی در مسیر اشتباه، حرکت می کردند. معنی فتنه همین است و برای مقابله با این جریان گنداب فاسد که تلاش دارد با ابزارهای مختلف خود در افکار عمومی جهان رسوخ پیدا کند، تنها راه، روشنگری و بیان حقیقت است، که وظیفه ای سنگین بشمار می رود. دشمنان ملت ایران و نظام اسلامی همچون کف روی آب هستند که از بین خواهند رفت و آن چیزی که باقی می ماند اصل نظام اسلامی است.»1

سیدحسین فرصت می دهد تا بچه ها جملات حضرت آقا را کامل بخوانند.

  • سرباز گمنام

داستان


ایران چون شبکه ملی اطلاعات نداره؛ پهنای باند به صورت کلی خریداری میشه. الان چند ساله که تا 190 گیگ در ثانیه از ترکیه و روسیه و دبی خریداری میشه البته با واسطه هایی که بحثش خیلی مفصله؛ اما برای شما همینقدر کافیه که بدونید خرید پهنای باند و افزایش اون باعث میشه که وابستگی ما به اینترنت آمریکایی هر روز بیشتر بشه در صورتی که ما با ایجاد شبکه ملی اطلاعات می تونیم اینترنتی سالم، سریع، امن و ارزان داشته باشیم. کم کم وابستگی به جزئی ترین حالت ممکن میرسه.

متین دوباره سوال می کند: "خب پس اگر اینترنتمون آمریکاییه دیگه چه فرقی میکنه که داخل تلگرام باشیم یا نه؟؟"




- خب نه دیگه!! ببینید اگر دشمنان ما صرفا با کامپیوتر یا صرفا با ویندوز یا با هر سیستم عاملی یا صرفا با موبایل هوشمند دارای سیستم عامل و امکانات خاصی مثل اسکن عنبیه و اثر انگشت و... به اهداف خودشون می رسیدند دیگر در همون قسمت یا همونجا متوقف می شدند، دیگه نیازی به این همه هزینه نداشتند. اینها نشان میده که شبکه های ضد اجتماعی و ضد تعاملی صهیونیستی حقیقتاً خلاها و باگ های اطلاعاتی دشمن را به صورت کامل پر کرده و ما به عنوان کاربران در این شبکه ها مثل کارگر و عمله ای مجانی برای اونها هستیم. اما بحث ما اینه که تا جایی که می تونیم این تسلط دشمن را کم کنیم و از دشمن به شکلی نرم و غیر ارادی یا ارادی پیروی نکنیم

تصویری از امام خامنه ای روی پرده نمایش داده می شود. کنار عکس، متن حکم حرمت نرم افزارهای صهیونیستی نوشته شده

  • سرباز گمنام

داستان های اقدامی


ادامه دادم: "حضور خانم های مذهبی در تلگرام یکی از اصلی ترین نقشه های دشمن برای منحرف کردن آنها بوده..."

بعد از گفتن این حرف ها موبایلم را روشن کردم و دادم دست دوستانم؛ گفتم: "گوشی منو زیر و رو کنید، اگر یکی از نرم افزارهای صهیونیستی را توانستید، پیدا کنید...!!"

یکی از خواهرا که از همه زبل تر بود گوشی را از من گرفت و تمام نرم افزارهایم را چک کرد و سری هم به سروش زد و کانال ها و گروه های من را باز کرد و دید...

بعد گفت: "راست میگه بچه ها‼ نه تلگرام داره نه اینستا هیچی نداره.."



بعد با تعجب گفت: "اووووه سروش چقدر کانال داره. خیلی عااالیه، من فک نمی کردم سروش این همه کانال و گروه داشته باشه..."

بعد در حالی که گوشی را به بقیه می داد تا ببینند، گفت: "تو با پاک کردن تلگرام مشکلی برات پیش نیومد؟؟؟"

بعد ادامه داد: "من چند وقت پیش که برام توضیح دادی تلگرام صهیونیستیه و سود زیادی از طرف ما به جیب صهیونیست ها سرازیر میشه و امنیت ملی را به خطر انداخته، تلگرام را پاک کردم.

ولی چون غیر از تو هیچ مخاطبی تو سروش نداشتم دوباره تلگرام را نصب کردم."

گفتم: "نهههههه... واقعااااا؟؟!!!

یعنی فقط چون دوستانت اینجا نبودن دوباره رفتی زیر سلطه صهیونیستها!!! باورم نمیشه مرضیه...!!!

  • سرباز گمنام