جبهه اقـــدام

جبهه وبلاگ نویسان مطالبه گر انقلاب اسلامی

جبهه اقـــدام

جبهه وبلاگ نویسان مطالبه گر انقلاب اسلامی

جبهه اقـــدام
پیوندهای روزانه

۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «گاندو» ثبت شده است

 

داستانی از جنس گاندو، واقعی و دردناک، خیانت و جاسوسی

 

از قسمت پنجاه و هفتم تا شصت و ششم

 

 

قسمت پنجاه و هفتم

بعد این درد دلی که با خدا کردم و پدرشهیدم و واسطه قرار دادم، دلم قرص شد..

دلم قرص شد و همینطور پشت هم فقط فکر میکردم که از کجا باید دقیقا حالا شروع کنم.. رفتم توی اتاقی که فاطمه زهرا بستری بود. دیدم دکترو پرستار بالای سرش هستند و دارن بخیه سرش و کبودی صورتش و بررسی و معاینش میکنند تا ببینند وضعیتش چطوره.. به دکتر و پرستار گفتم:

«ببخشید یه لحظه فوری برید بیرون. ممنونم.»

اونا هم رفتن بیرون و به فاطمه گفتم:

+ببین فاطمه زهرا جان، یه مطلب مهمی رو میخوام بهت بگم..

_جانم بگو..

+عزیزم اگر اونایی که تورو دزدیدن، ببینیشون میشناسی؟

_آره عزیزم. میشناسمشون. چطور؟

+یه خانم بود دیگه درسته؟

_آره. تو از کجا میدونی؟ البته یه مرد هم بود که من یکی دوبار بیشتر ندیدمش.همش زنه میومد من و کتک میزد و میرفت.

+مهم نیست از کجا میدونم فدات شم. الان میگم یکی با یه لب تاپ بیاد اینجا که با کمک تو چهره اون خانم و مشخص کنه و بدونیم کیه.. دور چشات بگردم، فقط باید خوب حواست و جمع کنی و خوب تشخیص بدی... باید خوب دقت کنی و هرچی از صورت اون زن توی ذهنته اینجا به همکارم بگی، تا اون بتونه چهره کسانی که دزدیدنت و از توی سیستم در بیاره... باشه خانومم؟

_چشم عزیزم. حواسم هست. راستی محسن چرا مادرت نمیاد؟ اون که گفت توی مسیرم.. کجاست پس؟ چرا هنوز نرسیده؟

  • سرباز گمنام

 

 

داستانی از جنس گاندو، واقعی و دردناک، خیانت و جاسوسی

 

از قسمت چهل و شش تا پنجاه و شش

 

قسمت چهل و‌ ششم

دلم قرص شد.. دستش و بوسیدم و خداحافظی کردم و اومدم بیرون. رفتم مستقیم سمت ویلا. البته ویلای خودمون نرفتم. رفتم خونه ی داریوش.

چون منطقه رو زیاد نمیشناختم، به داریوش گفتم بیا باهم بریم یه گوسفند بگیریم. رفتیم و یه گوسفند گرفتیم.. بهش گفتم قصاب یا یه نفر که ذبح کنه سراغ داری؟

گفت: آره سراغ دارم.

رفتیم یه جایی یه قصاب و سوار کردیم و آوردمش همون ویلای مادرم اینا. به داریوش گفتم کنارش باش و وقتی قصاب گوسفند و ذبح کرد، گوشتش و توی محله تقسیم کن.

خیلی دلم گرفته بود. پیام دادم به مهدی و نوشتم:

+سلام علیکم..میخوام ببینمت. دفتری؟

_سلام. نه داداش. دارم میرم خونه. بیا اونجا.

+مزاحم نباشم.؟

_پاشو بیا مسخره بازی درنیار. مزاحمم چیه؟ منتظرتم.

+میام. یاعلی

رفتم خونه مهدی. خانومشم بود.

  • سرباز گمنام

 

 

داستانی از جنس گاندو، واقعی و دردناک، خیانت و جاسوسی

 

از قسمت چهل و شش تا پنجاه و شش

 

قسمت چهل و‌ ششم

دلم قرص شد.. دستش و بوسیدم و خداحافظی کردم و اومدم بیرون. رفتم مستقیم سمت ویلا. البته ویلای خودمون نرفتم. رفتم خونه ی داریوش.

چون منطقه رو زیاد نمیشناختم، به داریوش گفتم بیا باهم بریم یه گوسفند بگیریم. رفتیم و یه گوسفند گرفتیم.. بهش گفتم قصاب یا یه نفر که ذبح کنه سراغ داری؟

گفت: آره سراغ دارم.

رفتیم یه جایی یه قصاب و سوار کردیم و آوردمش همون ویلای مادرم اینا. به داریوش گفتم کنارش باش و وقتی قصاب گوسفند و ذبح کرد، گوشتش و توی محله تقسیم کن.

خیلی دلم گرفته بود. پیام دادم به مهدی و نوشتم:

+سلام علیکم..میخوام ببینمت. دفتری؟

_سلام. نه داداش. دارم میرم خونه. بیا اونجا.

+مزاحم نباشم.؟

_پاشو بیا مسخره بازی درنیار. مزاحمم چیه؟ منتظرتم.

+میام. یاعلی

رفتم خونه مهدی. خانومشم بود.

  • سرباز گمنام

داستانی از جنس گاندو، واقعی و دردناک، خیانت و جاسوسی

 

قسمت بیست و هفتم تا سی و پنجم

 

قسمت بیست و هفتم

گوشی و‌ سیم کارت مربوط به عملیات ترکیه رو،  من و عاصف تحویل حسین احمدی دادیم برای از بین بردنش. با احمدی خداحافظی کردیم و اون برگشت سر موقعیتش و ماهم نیم ساعت بعدش عازم ایران شدیم.

فرودگاه ایران...

بهزاد و سیدرضا اومدن دنبال من و عاصف و از همون کنار پله هواپیما اسکورت شدیم و بعدش خارج شدیم از فرودگاه.

توی مسیر بودیم که سیم کارت و باطری گوشی مربوط به ایران و گذاشتم توی گوشی و روشن کردم دیدم فاطمه شیش هفت بار زنگ زده.. زنگ زدم بهش.. چندتا بوق خوردو جواب داد:

+سلام علیککککممممم خانوم_خانوما.. خوبی؟

_سلام عزیزم... فدایت. تو خوبی؟ معلومه کجایی؟

+من؟!

_اوهوم..

+مشغول کارم دیگه. دنبال یه لقمه نون حلال.

_کشتی مارو بخدا با این نون حلالت... کی میای خونه؟

+میام..

 _الان کجایی واقعا؟ چرا انقدر باهام سرد حرف میزنی؟

+خب معلومه دیگه.. کجا باید باشم..؟

بعد برای اینکه قائله رو بخوابونم و گیر نده هی، آروم بهش گفتم:

+خب معلومه دیگه توی قلبتم..

_اون که صد البته و جاتون خیلی هم خوب است حضرت آقا.. باشه .. نگو.. ولی جدیدا خیلی مرموز شدیاااا.. نمیگی به من کجایی..

+عجب آدمی هستی بخدا.. من که بتونم میگم.. الان نمیشه.. ماموریتم دیگه فدات شم، آخه کجا باید باشم مگه؟ امروزم میام خونه.

_باشه. پس ایرانی دیگه؟

+آره فدات شم.

_راستی، دیشب که همه چیزو به هم زدی. برای امشب یا فردا شب مهمونی بگیریم همه رو دعوت کنیم؟

+امشب میشه، ولی... اومممم.. من خستم.. ماموریت بودم... الانم توی ماموریتم.. میشه بگیریم امشبااا.. نمیگم نمیشه.. ولی به نظرت برای فردا شب بزاریم بهتر نیست؟؟ اینطوری منم سرحال ترم..

  • سرباز گمنام

 

بسم الله الرحمن الرحیم

مستند داستانی امنیتی عاکف سلیمانی/ سری اول

 

داستانی از جنس گاندو، واقعی و دردناک، خیانت، جاسوسی و ترور

 

 

ساعت 10 همان روز ...

به دوتا از بچه ها گفتم با تیمای خودتون بررسی کنید ببینید روی این دو سه تایی که متی والوک تا حالا توی ایران کار کرده، بحث جاسوسی مطرح است درموردشون؟ یا نه، فقط اونها طعمه شدند و خودشون هم خبر ندارند. اگر خبر ندارن، با این اوضاع که الان ما از همه چیز باخبریم و میتونیم متی والوک و دستگیر کنیم، اینارو آگاه کنیم که بیشتر از این توی دام نیفتن. اگر نه بحث جاسوسی عمدی اینا مطرحه که پرونده رو جوری دیگه پیش ببریم.

یکی دو روز بعد بچه ها خبر دادن، اصلا بحث اینکه اینا بدونن این متی والوک کیه مطرح نیست، و اینا طعمه شدند. اما یه بحث خطرناکی که مطرحه اونم اینکه، احمد شریفی قولِ نهایتِ همکاری رو به متی والوک داده تا نخبه های علمی رو شناسایی کنند. ولی مصطفی ایمانی فعلا در این حد پیش نرفته.

  • سرباز گمنام

بسم الله الرحمن الرحیم

مستند داستانی امنیتی عاکف سلیمانی/ سری اول

 

داستانی از جنس گاندو، واقعی و دردناک، خیانت، جاسوسی و ترور

 

 

فوری بی سیم زدم به علی اکبر:

+ دویست و پنجاه____ 110

_ 110 به گوشم.

+ موقعیت دقیق؟

_ تقاطع سوم خیابون ولیعصرو حدود 3دقیقه هست ازش عبور کردیم.

+ مشخصات خودروی سوژه رو بفرست روی سیستمم از لپ تاپت.

_ چشم فقط چند لحظه؛

بعد از 40 ثانیه صدای پیغام مانیتورم در اومد.

«خودروی سمند LX، تاکسی فردوگاه مهرآباد. با شماره پلاک ... ج 598»

  • سرباز گمنام

بسم الله الرحمن الرحیم

مستند داستانی امنیتی عاکف سلیمانی/ سری اول

 

داستانی از جنس گاندو، واقعی و دردناک، خیانت، جاسوسی و ترور

 

 

نظرت چیه؟

یزدانی گفت:

_ اطلاعات اولیه چقدر داری؟

+ دارم بررسی میکنم. منتهی یه اسمی من و آزار میده. ولی اون در حد یه آدمی هست که ...

تا گفتم در حد یه آدمی هست که... دیدم یزدانی گفت:

_ برو دنبالش!

+ مطمئنی دکتر؟

_ آره عاکف جان. میتونه شروع خوبی باشه.

مانیتورو خاموش کردم.

سریع اومدم روی تخته وایت بُردِ دفترم اسم آدمایی که نیاز داشتم و نوشتم.

بهترین کار این بود، با تیمی که همیشه باهاش راحتم و خم و چمِ کارو داره و با من میتونه خوب مَچ بشه کار کنم.

  • سرباز گمنام

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

مستند داستانی امنیتی عاکف سلیمانی/ سری اول

 

داستانی از جنس گاندو، واقعی و دردناک، خیانت، جاسوسی و ترور

 

مقدمه

هدف از نوشتن این مطالب وَ نشر آن در فضای سایبری افزایش ضریب هوش امنیتی ملت بزرگ ایران است، تا از اتفاقات مهمی که به صورت چراغ خاموش و زیر پوستی در این کشور می افتد تا حدودی با خبر باشند..

هدف نشان دادن خدمات مظلوم ترین و گمنام ترین جوانان این کشور است. از رشادت ها و سختی های این جوانان خادم، بی ادعا و گمنام، تا خیانتهایی که در حق این مردم می شود و هرگز کسی خبردار نمیشود.

جوانانی که وابسته به هیچ جناحی نیستند و نامشان در هیچ کجا ثبت و ضبط نشده الا محضر الهی. کسانیکه تمام زندگی خود وقف مردم، اسلام و حفظ نظام کرده اند.

اما بعد...

 عاکف سلیمانی جوانی است حدودا بین 30 تا 40 ساله، که دغدغه ی این ملت و مملکت را دارد! مهم نیست در کجا خدمت میکند! بعضی ها تصور میکنند که عاکف سلیمانی نیروی وزارت اطلاعات است، بعضی هم معتقدند عاکف یک مامور امنیتی در سازمان اطلاعات سپاه است، بعضی هم معتقدند در نیروی قدس (شاخه عملیات های برون مرزی سپاه) کار میکند! اما عاکف به همه یک جمله میگوید:

« من یک بسیجی ساده هستم که حتی کارت فعالم رو نگرفتم...»

به نظرم مهم نیست عاکف، و عاکف های عزیز ما در کجا وَ در چه نهادی خدمت میکنند! مهم اینست که برای آرامش و امنیت این مملکت و مردمش دغدغه دارند، وَ دوست دارند تا ابد این آرامش و امنیت برقرار باشد.

شاید عاکف سلیمانی جوانی باشد با قد بلند و موهای کوتاه، ریش های مشکی که لا به لای آن چندتار سفید پیدا میشود، بخصوص قسمت حنک «چانه»! عاکف جوانی چهارشانه با دست های قوی مردانه و چهره ای کاملا جدی، البته به وقتش هم میخندد. این را هم بگم که یه نیروی امنیتی معمولا بخاطر فشارها و سختی کار خیلی زود شکسته میشود! بگذریم.

عاکف سلیمانی به شدت دلسوزه! حتی گاهی برای جاسوسی که در تورش قرار میگیرد دعا میکند تا عاقبت به خیر شود.

از همه مهمتر، عاکف فرزندِ شهید هست. یعنی فرزند شهید حاج علی سلیمانی از چریک ها و بچه های اطلاعات و عملیات هشت سال دفاع مقدس که در کردستان ضربه هایی به بعثی های متجاوز و کوموله دموکرات ها و ضدانقلاب زد که هنوز هم که هنوز است از او کینه به دل دارند.

«من فرزند شهید علی سلیمانی هستم که پا در جای پای پدرم گذاشتم و خون اون شهید بزرگوار در رگ های من جریان داره، وَ قسم خوردم به شیر پاک مادرم تا زمانی که زنده هستم از راه پدرم بر نگردم و برای مردمم، کشورم، ناموسم، وَ برای آب و خاک این مملکت تلاش کنم تا کسی بهش نگاه چپ نکنه.

 به قول شاعر: گرگ ها خوب بدانند در این ایل غریب / گر پدر رفت تفنگ پدری هست هنوز.

این ها رو نوشتم تا وقتی مستند داستانی امنیتی عاکف و میخونید، راحت تصورم کنید و باهم بیگانه نباشیم تا بتونیم ارتباط خوبی داشته باشیم.»

«همچنین تشکر ویژه ای هم میکنم از خواهر محترم سرکار خانوم دکتر پرستومروجی که برای بهتر نوشته شدن این مستند داستانی امنیتی، در راستای اهداف مشترک انقلابی دلسوزانه یاری رساندن تا مطالبی که تقدیم شما بزرگواران میشود، به نحو احسن باشد.»

فروردین 98

  • سرباز گمنام