جبهه اقـــدام

جبهه وبلاگ نویسان مطالبه گر انقلاب اسلامی

جبهه اقـــدام

جبهه وبلاگ نویسان مطالبه گر انقلاب اسلامی

جبهه اقـــدام
پیوندهای روزانه

۲۰ مطلب در فروردين ۱۳۹۸ ثبت شده است


این روزها بازار فعالیت در شبکه های اجتماعی عجیب پر رونق است! حزب اللهی ها... مفسدین، منافقین و معاندین نظام، همه با جدیت در شبکه های صهیونیستی فعالیت می کنند. البته تکلیف لشکر شیاطین مشخص است؛ آنان جیره خواران آمریکا و صهیونیسم جهانی هستند و به انجام مأموریت خود مشغولند... اما فعالیت حزب اللهی ها در شبکه های صهیونیستی، زیر لوای این جمله ی امام خامنه ای که "اهمیت فضای مجازی به اندازه انقلاب اسلامی است" جای بسی تعجب دارد(!) و صد البته باعث تأسف است.
به طور خاص، موضوع فعالیت اقشار حزب اللهی در زمین دشمن این پرسش را در اذهان تکرار می کند که چرا فضای مجازی در ایران اسلامی چنین "رها شده"، "غیر منضبط" و‌"غیر قابل کنترل" است؟!! چرا بعد از گذشت نزدیک به یک دهه از فرمان فرمانده کل قوا مبنی بر تشکیل شورای عالی فضای مجازی و راه اندازی شبکه ملی اطلاعات، ایران اسلامی همچنان در این حوزه وابسته به قدرت های نجس صهیونیستی است؟!!

 

فرمان رهبری در مورد چگونگی کنترل فضای مجازی

  • سرباز گمنام


اینترنت، یکی از نعمات بزرگ الهی است، اما درعین حال یک نقمت هم هست؛ یعنی یک چاقوی دودم وخطرناک! اینترنت، مثل یک جریان افسارگسیخته است! مثل آن است که؛ فردی یک سگ وحشی را بیاورد و به او بگویند: " قلاده اش کو؟! " بگوید: " سفارش کرده ایم؛ آهنگر قلاده را بسازد![۱]" رهبر انقلاب اسلامی امام خامنه ای _مدّظلّه العالی_ ضمن اشاره به فضای مجازی به عنوان یک قدرت نرم فوق العاده ی در عرصه های مختلف از جمله: فرهنگ، سیاست، اقتصاد، سبک زندگی، ایمان، اعتقادات دینی و اخلاقیّات بر لزوم طراحی مناسب و دقیق برای حفظ حریم امنیّت فکری و اخلاقی جامعه در این عرصه تأکید کرده اند که: " لازمه ی حضور فعّال و تأثیر گذار در فضای مجازی _تمرکز در تصمیم گیری و جدّیّت دراجراء ؛ بدون از دست دادن زمان_ هماهنگی میان دستگاه ها و پرهیز از موازی کاری و تعارض است.[۲]"

 

  • سرباز گمنام

مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم

                جرس فریاد میدارد که بربندید محملها

                  شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین حائل

                                کجا دانند حال ما سبکباران ساحل ها...؟

 

 


رکاب ۱۱(خانم)

 

نباید می فهمید. می ترسم ذهنش درگیر شود. می دانم تا عکس نگیرم، ول نمی کند. از ترس این که زود مرخصی بگیرد که ببردم دکتر، خودم می روم.
دکترها همیشه شلوغش می کنند. می گوید استخوان هایم سالم اند اما ممکن است اندام های داخلی ام آسیب دیده باشند. خب این یعنی سالمم. دکتر پیشنهاد می کند چندتا آزمایش دیگر هم بدهم؛ اما وقتش نیست. این را هم دادم که خیال او راحت شود.
این چند روز انقدر درگیر بوده ام که شب هم خانه نرفته ام. او هم همینطور. بعضی زمانهاست که کلا ذاتش دردسرخیز است؛ مخصوصا وقتی بعضی ها دلشان هوای رژیم چنج می کند. خب گفتمان با این جور آدم ها هم کار ماست! باید یکی پیدا بشود که حالی شان کند اصلا این کاره نیستند و هنوز حرف های قلمبه سلمبه اندازه دهانشان نشده است. بچه اند دیگر!
گاهی دلم می خواهد جای «او» باشم. بیشتر ماموریت هایش یا برون مرزی ست، یا با اشرار مسلح و تروریست ها سروکار دارد. آدم این جور وقت ها دلش نمی سوزد. اتفاقا خنک می شود وقتی حال تروریست و جاسوس را می گیرد. اما من، با بچه های معصوم کشورم سر و کار دارم که افتاده اند در دام یک عده شیاد؛ با نوجوان ها و جوان هایی سر و کار دارم که قربانی جنگ نرم اند و خودشان نمی دانند. خیلی دردآور است که ببینی یک دختر پانزده-شانزده ساله، خودش را درگیر یک پرونده اخلاقی یا امنیتی کرده که به این راحتی ها دست از سر زندگی اش برنمی دارد و آینده قشنگش را زشت می کند. قانون پیر و جوان نمی شناسد؛ مخصوصا در پرونده های امنیتی.
هربار که تماس می گیرند و گزارش خودکشی ناموفق یکی از همین جوان ها را می دهند، آرزو می کنم کاش من هم نیروی عملیات بودم تا مجبور نشوم بروم بیمارستان و یک جوان با استعداد و باهوش را روی تخت ببینم، آن هم درحالی که با دستبند به تخت بسته شده.

  • سرباز گمنام

رقص و جولان برسر میدان کنند

         رقص اندر خون خود مردان کنند

 

 


رکاب ۱۰ (آقا)

 

نه این که نمازش را تند می خواند؛ نه. اما نماز شبش را بیشتر از همیشه طول داده. آرام به رکوع و سجود می رود؛ گاهی حتی مکث می کند. مانند پیرزن هایی که کمرشان درد می کند.
دلم می خواهد بروم و کمی ورقه های دور و برش را مرتب کنم؛ اما می دانم دوست ندارد کسی نماز شب خواندنش را ببیند. حتم دارم نمی داند شب هایی که خانه هستیم، موقع تماشای نمازش پلک برهم نمی گذارم. هرشب برنامه از همین است. دو سه ساعت می خوابد و وقتی از خواب بودنم مطمئن می شود، برمی خیزد و وضو می سازد. درس می خواند یا به کارهایش می رسد، و بعد بیست دقیقه ای به اذان، کنار دفتر و کتاب و لپتاپش به نماز می ایستد و قرآن می خواند. انقدر آرام که بیدار نشوم؛ اما من عادت کرده ام به تماشایش. شاید تمام سهمم از او همین باشد؛ کمی بیشتر و کمتر. از اول هم بنا نداشتیم مانند زوج های واله و شیدا بشویم انقدر که یک لحظه جدایی را تحمل نکنیم. اقتضای شغل است: گذشتن از چیزهای خوب برای رسیدن به چیزهای بهتر.
کمی در را بیشتر باز می کنم تا بهتر ببینمش. انگار کمرش مشکلی دارد که انقدر آرام نماز می خواند. نماز را که تمام می کند، به دیوار تکیه می دهد و آه می کشد. دستش را به کمرش گرفته. گویا حدسم درست بوده. این سرکار علیه انقدر شل و ول نیست که به این راحتی دردش بگیرد و اینطور آرام نماز بخواند. معلوم نیست کدام نامرد از خدا بی خبری اینطوری زده که دارد از درد ل**ب می گزد. دندان هایم روی هم قفل می شوند؛ مگر دستم بهش نرسد...

  • سرباز گمنام

در زلف چون کمندش، ای دل مپیچ کآنجا

          سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت

 

 


رکاب ۹ (خانم)

 

باد گرمی به صورتم می خورَد. مایع شیرینی راهش را از بین لبهایم باز می کند و به دهانم می ریزد؛ چیزی شبیه آب قند که خلسه ام را شیرین تر می کند. پلک هایم مثل قبل سنگین نیست و می توانم بازشان کنم.
به محض چشم باز کردن، منبع تولید باد گرم را می بینم که دقیقا مقابل صورتم است و به چشمانم خیره شده. انگار بخواهد تمام اجزای صورتم را یکی یکی آنالیز کند! زیر لب صلوات می فرستد. باید آب قند هم کار او باشد.
صدایم از ته چاه در می آید:
-چی شده؟ چقدر وقته خوابم؟
بیسکوییتی دهانم می گذارد:
-بازم تو شارژت تموم شد خاموش شدی؟

  • سرباز گمنام

ما زنده به آنیم که آرام نگیریم 

       موجیم که آسودگی ما عدم ماست

 

 


رکاب ۸ (آقا)

 

نمی دانم چقدر گذشت تا سرم را از روی داشبورد ماشین بردارم. چشم هایم می سوزد. اولین چیزی که می شنوم، صدای فش فش بی سیم است:
- شاهد۱ شاهد... شاهد۱ شاهد...
به اطرافم نگاه می کنم تا به یاد بیاورم کجا هستم. کم کم حافظه ام بر می گردد. حسین را می بینم که در ماشین را باز می کند و می نشیند. به شاهد۱ جواب می دهم:
-شاهد به گوشم؟
-هیچ رفت و آمدی نیست! از همسایه ها هم پرسیدم گفتن خیلی وقته کسی توی خونه نمیاد و بره!
-همسایه ها بیخود میگن! هرچی هست توی اون خونه ست. فقط از در رفت و آمد نمی کنن. دو تا خونه کناری و خونه پشتی رو تحت نظر بگیرید.
مرتضی بسته بیسکوییت را تعارفم می کند:

  • سرباز گمنام



سعی میکرد مرا از تو جدا سازد شک

        عشق برخاست، بنا کرد به تحسین کردن

 

 

رکاب ۷ (خانم)

 

تمام شدن مرخصی، یعنی یکسان شدن شب و روز و نفهمیدن گذر زمان و حس نکردن بی خوابی و گرسنگی. برای هردوی ما و برای او بیشتر. نه این که از کارش چیز زیادی بدانم، وقتی نیمه شب ها برمیگردد یا بعد یکی دو هفته می بینمش چهره اش داد میزند چقدر خوش گذرانده!!
خودم هم که از همان اول به قول او، سنسورهایم قطعی دارد و گرسنگی و بی خوابی و گرما و سرما را حس نمی کنم!
کار من برعکس او، خیلی کتک خوردن ندارد(!) و مثل او نیستم که هربار با دست و پای شکسته و سروصورت کبود بروم خانه؛ مگر بعضی وقتها. امروز هم از همان وقت ها بود؛ بماند که چطور و از کی کتک خوردم(قرار نیست مسائل کاری و به این مهمی بخشی از یک رمان عاشقانه باشد!!)؛ اما خوب توانست یک گوشه خفتم کند و از خجالتم دربیاید. من هم باید تا رسیدن بچه های گشت، یک جوری نگهش می داشتم که درنرود و درعین حال ناکار هم نشود. برای همین بود که چندتا لگد نوش جان کردم؛ نامرد خیلی محکم زد اما خودم را از تک و تا نینداختم و بچه ها که رسیدند، خیلی عادی سوار ماشین شدم. الان هم احتمال می دهم کمر و پهلویم کبود شده باشد اما اگر بخواهم لوس بازی دربیاورم، از ادامه کار می مانیم و باید دردش را تحمل کنم.
دست مطهره که می خورد روی شانه ام، از جا می پرم و سرم را بالا میاورم که ببینم چکار دارد. درد در گردنم می پیچد تا بفهمم انقدر ثابت نگهش داشته ام که خشک شده.
- دیروقته ها! برو خونه، بچه های شیفت هستن.
تازه می فهمم هوا تاریک شده است و نماز مغرب و عشایم مانده. دنبال ساعت می گردم:
-مطهره ساعت چنده؟

  • سرباز گمنام


کلمه "نفق" در قرآن آمده است: "إن تبتغی نفقاً فی الأرض او سلما فی السماء"  از اینجا ما می توانیم ریشه لغت را پیدا کنیم. لغویین می گویند نفق یعنی راه؛ البته راه های مخفی و پنهانی.

در قرآن در مقابل مؤمنین و موافقین، دو دسته مخالف وجود دارد؛ 1:دسته ای که گاهی آن ها را کافران یا مشرکان می نامد مثلاً می فرماید: "لیعذب الله المنافقین و المنافقات و المشرکین و المشرکات"   و دسته دیگری که آن ها را منافقان می داند  "یا أیها النبی إتق الله و لا تطع الکافرین و المنافقین"


 در واقع ما با سه دسته از انسان ها روبه رو هستیم

1: مؤمنی داریم، کافری داریم و منافقی. مؤمن کسی است که واقعاً از عمق دل خودش به حقیقت اسلام ایمان دارد و اقرار و اعتراف هم دارد؛ در دل مؤمن است در زبان و در عمل هم مؤمن است؛ در احساسات هم مؤمن است، در تظاهرات ظاهری هم مؤمن است؛ در عمل مؤمن است در قول هم مؤمن است.

  • سرباز گمنام


 اسفند سال ۹۰ در تاریخ انقلاب اسلامی روزی بسیار مهم محسوب می گردد.مقام معظم رهبری در چنین روزی حاصل و نتیجه ساعت ها کار دقیق کارشناسی را در حکمی با عنوان تشکیل شورای عالی فضای مجازی، تصمیمی حیاتی را برای موجودیت و ثبات انقلاب اسلامی در عرصه ای حساس و با اهمیت اتخاذ نمودند.

ایشان ضمن اعلام تشکیل چنین شورایی که در سطحی عالی از مسئولین سه قوه و مقامات تراز اول نظام مقدس اسلامی و کارشناسان خبره این حوزه بوجود آمده، برای یک یک اعضاء حکمی جداگانه نیز صادر کرده و در آن به ماموریت شورای عالی فضای مجازی بصورت ضمنی اشاره کردند.اما در میان آنچه بدان در محافل رسانه ای پرداخته نمی شود پیوستی می باشد که همراه حکم تشکیل شورای مذکور به آنها ابلاغ شد و در آن ۴۰ دستور کاربردی در جزئی ترین مسایل مرتبط با فضای مجازی به عنوان نقشه راه در اختیار اعضاء و دبیرخانه ای شورا قرار گرفت.

فعالیت بسیار کم شورای عالی فضای مجازی با چنین اهمیت کاری، نشان دهنده ضعف اعضاء بالاخص افراد حقوقی عضو دولت و ریاست آن است. چرا با آنکه از حساسیت شرایط و موضوعات مرتبط با این فضا آگاهی داشته و دارند، اولویتی برای آن قائل نشده اند!!!

 

  • سرباز گمنام


رکاب ۶ (آقا)

 

گاهی زمان نباید بگذرد اما می گذرد؛ مثل امروز که دلم میخواست عقربه ساعت از ۱۲:۱۳ تکان نخورد. دلم می خواست هزار بار دیوانه صدایم بزند. دوست دارم هیچوقت دو روز بعد نشود که مرخصی ام تمام شود.
مثل همیشه در کوچه شان جای پارک نیست. ماشین را جلوی در پارکینگشان می گذارم. درحالی که کمربند را باز می کنم می گویم:
-میگم احتمالا پدر محترمتون یه تله انفجاری گذاشتن دم در؛ انقدر که بهشون سرنمی زنیم!
-نه! زنده می خوانمون! کمین گذاشتن حتما!
بلند بلند اشهد میخوانم و پیاده می شوم. وقتی می بینم غش غش به خل بازی هایم می خندد، ادامه می دهم:
- غسل شهادت کردی؟ وصیتنامه نوشتی؟!
خنده اش را جمع و جور می کند و درحالی که دست بر دکمه زنگ می فشارد، از چپ چپ نگاه می کند که ساکت شوم. در باز می شود و با بسم اللهی وارد می شویم.
برعکس تصورم، نه تله انفجاری درکار است نه کمین. نگاه حاج آقا از بمب هیدروژنی هم بدتر است: پر از جذبه و در عین حال، دلتنگی و گلایه. اول دخترش را در آغوش می کشد و بعد مرا. انگار به استقبال مسافر آمده اند. مادر و پدرش هردو اط دیر سرزدن و همیشه غایب بودنمان شکایت می کنند و ما هم با شرمندگی می گوییم انقدر ماموریت و کار هست که علی رغم میل باطنی و با عذرخواهی فراوان، دیر به دیر خدمت برسیم.

  • سرباز گمنام


رکاب ۵ (خانم)

 

اولش مایل به آمدن نبودم اما الان پشیمان نیستم. مگر چندروز مرخصی داریم که با هم نباشیم؟ بالاخره ما هم آدم آهنی نیستیم، دل داریم.
به محض اینکه ماشین را در پارکینگ می گذارد، باران شدید میشود. هوای خرداد است دیگر! محوطه خاکی پارکینگ خالی ست و هوا پر از گرد و غبار شده. باد تندی قطرات باران را به شیشه می کوبد.شیشه های ماشین گلی شده و بیرون واضح نیست. نمی توانیم پیاده شویم.
خنده اش می گیرد:
- ببین تورو خدا! یه روزم که میخوایم مثه بقیه بیایم پارک اینجوری میشه!
کمربند ایمنی را باز می کند و برمی گردد از صندلی عقب چیزی بردارد. حواسم به بیرون است و صدای برخورد باران با شیشه که ناگاه دسته گل نرگسی مقابل صورتم می بینم. متعجب برمیگردم. با لبخند نگاهم میکند و گلهای نرگس را در دست آتل بندی شده اش نگه داشته. قبل از پرسیدن مناسبتش، جواب می دهد:
- ۱۷ خرداد ۹۲، ساعت دوازده و دوازده دقیقه ظهر، که الان چهار سال و حدودا ده ثانیه ازش می گذره.
نگاهی به ساعت ماشین می اندازم. دوازده و سیزده دقیقه است. گل ها را در دستم می گذارد:
- وارد اولین ثانیه های پنجمین سال زندگیمون شدیم.

  • سرباز گمنام


رکاب ۴ (آقا)

 

میدانم حتی یک کلمه هم از کتابی که دستش گرفته نمی فهمد و حواسش جای دیگر است. وقتی قهر میکند اینطور میشود؛ میرود یک گوشه با کتابهای عزیزتر از جانش سر و کله میزند تا بروم منت کشی. این کتابها برای من مانند رقیب عشقی اند!
مطمئنم الان دارد زیرچشمی می پایدم و منتظرم است. همین غرورش را دوست دارم. غروری که نه جنس زنانه دارد نه مردانه. فقط مخصوص اوست و برای من که خوب می شناسمش، این غرور یعنی همه عاطفه و مهربانی اش. این غرور یعنی میدان را نه فقط به عقل داده و نه فقط به عشق؛ یعنی خیلی وقت است احساس و عقل باهم سازش کرده اند.

  • سرباز گمنام

رکاب ۳ (خانم)

از اتاق خواب بیرون می آید و سلام کرده و نکرده، می نشیند مقابل تلوزیون. کنایه میزنم:
-علیک سلام! صبح شمام بخیر! منم خوبم!
میزند شبکه خبر و سرش را کمی به سمتم برمیگرداند:
-سلام! خوبی؟
با شنیدن اضطراب صدایش اخم میکنم:
-مگه قرار نبود توی مرخصی گوشیو بذاریم کنار؟
بی آنکه نگاهم کند میگوید:
-چشم! ببخشید! دیگه تکرار نمیشه!
صدای تلوزیون را بلندتر میکند تا من هم بشنوم:
-حمله تروریستی به مجلس شورای اسلامی و حرم مطهر امام خمینی(ره)... در اثر این حمله که داعش آن را برعهده گرفته، تا کنون ۱۰ نفر از هموطنانمان به شهادت رسیده اند...
لیوان شیر گرم را دستش میدهم و میگویم:
-اینو که صبح تاحالا چندبار اعلام کرده! دیر بیدار میشی از اخبار عقب می افتی!
با دقت زیرنویس را میخواند. صدای تلوزیون را کم میکنم:
-پس دو ماه داشتین چکار میکردین جناب؟!

  • سرباز گمنام



بسم الله الرحمن الرحیم

 

شرایط نبوت

 

۱ ـ معجزه

معجزه از مادة اعجاز است و در لغت به معنای عاجز کردن و ناتوان ساختن است. و در اصطلاح علم کلام، به کاری خارق العاده (عجیب و شگفت انگیز) گفته می‌شود که انبیاء: برای اثبات صدق ادعای خویش (به اینکه ما پیامبرانی مبعوث از جانب خداوند متعال هستیم) انجام می‌دهند.

چرا پیامبران: باید معجزه داشته باشند؟ همان طور که در تعریف معجزه گفته شد، این معجزه برای اثبات ادعای پیامبران: است. یعنی همانطوری که هر کس باید برای ادعای خود، دلیلی داشته باشد، دلیل پیامبران:بر اینکه ما از جانب خداوند مبعوث شده‌ایم، این معجزه است.

 

خصوصیات معجزه

۱) خارق العاده است.

۲) هیچ فردی توانایی انجام چنین کاری ندارد.

۳) همراه با تحدی (مبارزه طلبی) است: یعنی: هر کس که فکر می‌کند که می‌تواند چنین چیزی بیاورد، دست به کار شود (ولی هیچ کس در هیچ وقتی نمی‌تواند انجام دهد)

۴) شکست ناپذیر است، یعنی: قدرتی بالاتر از قدرت به وجود آوردندة معجزه وجود ندارد که مثلاً بخواهد آن معجزه را از بین ببرد یا اثرش را خنثی کند

  • سرباز گمنام


بسم الله الرحمن الرحیم

 

آیات قرآن در رابطه با موضوع نبوت

قل الله یهدی لِلحق؛ ... بگو: تنها خداوند به حق هدایت میکند. «یونس:۳۵»

* آن عَلَینا لَلهُدی؛ به یقین هدایت و راهنمایی بر ماست. «لیل:۱۲»

 

راهنمایان بشر را، خداوند هدایت فرمود

من یهدِ اللهُ فَهُوَ لِمُهتَد؛ هر کس را خداوند هدایت نماید او هدایت یافته است. «کهف:۱۷»

اُولئکَ اَلذّینَ هَدَی الله فَبِهُداهُمُ اقتَدِه؛ آن‌ها (انبیاء: ) کسانی هستند که خداوند هدایتشان کرده است پس به هدایت روشن آن‌ها اقتدا کن. «انعام:۹۰»

وَمَن یَهْدِ اللَّـهُ فَمَا لَهُ مِن مُّضِلٍّ؛ هر کس را که خداوند هدایت کند هیچ گمراه کننده‌ای نخواهد داشت. «زمر:۳۷»

اللهُ اَعلَمُ حَیثُ یجعَل رِسالَتَه؛ خداوند داناتر است که رسالت خویش را کجا قرار دهد. (چون پیامبران را خود برای هدایت امت تجهیز فرمود) «انعام:۱۲۴»

إِنَّا أخْلَصْنَاهُم بِخَالِصَةٍ ذِکْرَى الدَّارِ وَإِنَّهُمْ عِندَنَا لَمِنَ الْمُصْطَفَیْنَ الْأخْیَارِ؛ ما آن‌ها را خصلت پاکی (و عصمت) بخشیدیم تا یاد قیامت کنند و آن‌ها در نزد ما از برگزیدگان و نیکان هستند. «ص: ۴۷و۴۶»

وَ کُلاً فَضَلنا عَلَی العالَمین؛ و تمامی (پیامبران را) بر [همه‌ی] جهانیان برتری دادیم. «انعام:۸۶»

النّبی اَولی بالمؤمنین مِن اَنفُسِهِم؛ پیامبر نسبت به مؤمنان از خودشان سزاوارتر است (یعنی صاحب اختیار جان و مال فرزندان آن‌ها می‌باشد). «احزاب:۵۶»

* آن الله و مَلائِکَته یصَلونَ عَلَی النَّبی یا اَیها الَذینَ آمَنو صَلّو عَلَیه وَ سَلَّموُا تَسلیما؛ خداوند و فرشتگانش بر پیامبر صلوات می‌فرستند ای کسانیکه ایمان آورده‌اید بر او صلوات فرستید و سلام کنید و کاملاً تسلیم رسول باشید. «احزاب:۶»

*لَقَد کانَ لَکُم فی رَسُول الله اُسوَه حَسَنَه؛ [مسلماً] برای شما در زندگی رسول خدا را بهترین الگو و سرمشق نیکو قرار دادیم. «احزاب:۲۱»

  • سرباز گمنام



رکاب ۲ (آقا)

فکر میکردم به محض رسیدن بخوابم؛ برای همین هم افتاده ام روی تخت، اما خوابم نمی برد. چندبار هم پلک هایم روی هم رفته و نیمه هشیار شدم، اما خوابم نبرد. از ساعت دوازده و نیم تا الان که نزدیک چهار صبح است، در تخت پهلو به پهلو شده ام. دائم چشمانم گرم میشوند و چرت میزنم اما خوابم نمی برد. انگار عادت کرده ام به بی خوابی؛ یا شاید به نشسته خوابیدن!
سردم است. پتو را دور خودم می پیچم و برمیگردم که ببینم خواب است یا نه؟ نیست! حتما وقتی در چرت بوده ام غیبش زده.
به سختی خودم را از رختخواب جدا میکنم. به پیدا کردنش می ارزد. چراغ کم نور سالن روشن است. پرده را باز کرده و زیر پنجره نشسته؛ غرق در کتاب. یادداشت برمیدارد و خستگی ناپذیر میخواند. ولع دانستن را در چشمانش می بینم. طره ای از موهای مشکی اش را که بر صورتش افتاده پس میزند و بی آنکه از کتاب چشم بگیرد میگوید:
-هنوز یه ساعت تا اذون مونده، برو بخواب.
بازهم تیرم به سنگ خورد. میخواستم غافلگیرش کنم، اما مثل همیشه غافلگیرم کرد. نمونه اش همین دیشب! چه زوری هم دارد این جنس ضعیف! بنده خدا خبر نداشت مچم در رفته، تلافی یک ماه و نیم نبودنم را سرش در آورد. حقم است!
شکست را به روی خودم نمیاورم:
-چی میخونی؟
-حکمت متعالیه ملاصدرا.

  • سرباز گمنام

عید مبعث مبارک

۱۳
فروردين


ستاره‌ای بدرخشید و ماه مجلس شد

               دل رمیده ما را انیس و مونس شد

 

نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت

                 بغمزه مسئله‌آموز صد مدرس شد

  • سرباز گمنام

سال رونق تولید

۱۳
فروردين


سال 98 سال رونق تولید

       استفاده از کالای ایرانی

                                 ان شاءالله


  • سرباز گمنام

بسم رب المهدی

 

عقیق فیروزه ای، داستانی است با سه روایت موازی که هریک مانند قطعات پازل یکدیگر را تکمیل میکنند؛ و روایت عشقی متفاوت و زندگی هایی متفاوتتر که به راحتی از کنار آنها میگذریم. عاشقانه ای از جنس ایثار در زندگی زنان و مردانی که گمنام، برای آسایش ما میجنگند و در کنار ما و میان مایند.

این داستان که بر اساس واقعیات است، ادای دینی به این گمنامان مهربان است؛ با اندک تغییر.
روایت عقیق، فیروزه و رکاب.

دو نوجوان مانند تمام نوجوان ها؛ پر از بحران، پر از التهاب، پر از شوق و ترس و از همه مهمتر، در آستانه تصمیم! عاشقند و سرانجام عشق، تقدیرشان را با همه همسالانشان متفاوت میکند.

القلب یهدی الی القلب...!


 

 

«به جای مقدمه»

 

نوشتن برایم بهانه ای ست تا همزبان نوجوانان پاک سرزمینم شوم، چند کلمه ای از حرف دلشان را - که روزی حرف دل من هم بوده - بنویسم و پاسخی به سوالاتشان داده باشم. البته نه پاسخ های آماده؛ که تلاش کرده ام مخاطب را به فکر کردن وادارم و با خود همراه کنم.
انتشار رمان در انجمن هم پیشنهاد یکی از همان نوجوان ها بود که نوشته های بی سر و تهم به دستش رسید و پیشنهاد چاپ داد، اما وقتی فهمید مشغله ها و دردسرهای زندگی فرصت ورود به بازار نشر را نمیدهد، تصمیم گرفتیم با انتشار در فضای مجازی به دامنه تاثیر بزرگتری برسیم.

  • سرباز گمنام

  • سرباز گمنام