جبهه اقـــدام

جبهه وبلاگ نویسان مطالبه گر انقلاب اسلامی

جبهه اقـــدام

جبهه وبلاگ نویسان مطالبه گر انقلاب اسلامی

جبهه اقـــدام
پیوندهای روزانه

۱۵۲ مطلب با موضوع «مجموعه داستان» ثبت شده است

 

بسم الله الرحمن الرحیم

به گزارش خبرنگار صدای حوزه، فعالیت بانوان مومن در فضای فرهنگ و فضای مجازی با توجه به جنگ نرم و رسانه ای دشمن در عصر جدید، جایگاه جدی و اساسی پیدا کرده است. در همین راستا پایگاه خبری_تحلیلی صدای حوزه مصاحبه ای با یکی از فعالان رسانه ای ترتیب داده است. بانویی فعال در عرصه نویسندگی که دانشجوی جامعه شناسی است و البته مربی سواد رسانه و فعال در حوزه فرق و ادیان هم بوده و رمان نویسی را به عنوان رویکرد خود در ارتباط با قشر نوجوان در فضای مجازی انتخاب کرده اند.

این مصاحبه اختصاصی با بانوی نویسنده، در بردارنده ی تجربیات و نکات مهمی در زمینه ی رمان نویسی مذهبی، فعالیت بانوان در فضای مجازی، فقدان الگوی مناسب برای دختران نوجوان و وضعیت فعالیت جاری فرق و ادیان در شبکه های اجتماعی است که شما را به خواندن این گفتگو دعوت می نماییم:

 

صدای حوزه: لطفا خودتان را معرفی نمائید و در مورد تحصیلات، فعالیت ها و همچنین آثاری که از شما به چاپ رسیده یا در دست چاپ است توضیحی بفرمایید.

  • سرباز گمنام

 

 

داستانی از جنس گاندو، واقعی و دردناک، خیانت، جاسوسی و ترور

 

 از قسمت شصت و هفتم تا هفتاد و چهارم (پایان)

 

قسمت شصت و هفتم

متنش و براتون می نویسم:

بسم الله الرحمن الرحیم

برادر ارزشی و انقلابی و ولایتمدار، جناب آقای عاکف سلیمانی

سلام علیکم

احتراماً به استحضار می رساند به دلیل موفقیت شما در این نهاد و همچنین تلاش های شبانه روزی حضرتعالی در پرونده های مهم اطلاعاتی و امنیتی و‌ عملیاتی در داخل مرزهای کشور (درون مرزی) و خارج از کشور (برون مرزی) و بخصوص در سطح منطقه غرب آسیا (خاورمیانه) و ایضاً از جایی که حضرتعالی جوانی مومن و انقلابی و شجاع و متدین می باشید، از این پس به عنوان مسئول معاونت واحد ضد جاسوسی این نهاد، منصوب میگردید. باشد که در این سنگر مهم و حساس، که وظیفه ای بسیار خطیر و مهم را عهده دار می شوید، همچون سابق تمام همت و تلاش خود را در کور کردن چشم فتنه های داخلی و خارجی و آخرالزمانی بگذارید و از هیچ تلاش و کوششی دریغ نفرمایید.

فلذا از شما می خواهم تقوا را مثل همیشه سرلوحه کارتان قرار دهید و با استعانت از خدای متعال و توسل دائمی به ساحت مقدس حضرات معصومین صلوات الله علیهم اجمعین ، به خصوص حضرت ولی الله الاَعظم روحی و ارواح العالمین لتراب مقدم الفداء، لحظه ای از نفوذ دشمن در ساختار سیاسی و امنیتی و اقتصادی و فرهنگی و علمی در کشور، غافل نشوید و فرمایش ولی امر مسلمین جهان حضرت آیت الله العظمیٰ امام خامنه ای مدظله العالی را برای مقابله با نفوذ، سرلوحه کار خودتان قرار دهید و با هیچ شخصی مسامحه نکنید.

ومن الله توفیق

امضاء و مهر

حجت الاسلام والمسلمین ، دکتر (...........)

یه نگاه به حاج آقای (......) کردم، و یه نگاه به حاج کاظم کردم، دیدم هردو دارن من و میبینن.

لبخند سردی زدم و گفتم:

+دست شما درد نکنه.. ولی جسارتا باید خدمت شما بزرگواران عرض کنم که بنده مخالفم.. حداقل الان مخالفم.

  • سرباز گمنام

 

داستانی از جنس گاندو، واقعی و دردناک، خیانت و جاسوسی

 

از قسمت پنجاه و هفتم تا شصت و ششم

 

 

قسمت پنجاه و هفتم

بعد این درد دلی که با خدا کردم و پدرشهیدم و واسطه قرار دادم، دلم قرص شد..

دلم قرص شد و همینطور پشت هم فقط فکر میکردم که از کجا باید دقیقا حالا شروع کنم.. رفتم توی اتاقی که فاطمه زهرا بستری بود. دیدم دکترو پرستار بالای سرش هستند و دارن بخیه سرش و کبودی صورتش و بررسی و معاینش میکنند تا ببینند وضعیتش چطوره.. به دکتر و پرستار گفتم:

«ببخشید یه لحظه فوری برید بیرون. ممنونم.»

اونا هم رفتن بیرون و به فاطمه گفتم:

+ببین فاطمه زهرا جان، یه مطلب مهمی رو میخوام بهت بگم..

_جانم بگو..

+عزیزم اگر اونایی که تورو دزدیدن، ببینیشون میشناسی؟

_آره عزیزم. میشناسمشون. چطور؟

+یه خانم بود دیگه درسته؟

_آره. تو از کجا میدونی؟ البته یه مرد هم بود که من یکی دوبار بیشتر ندیدمش.همش زنه میومد من و کتک میزد و میرفت.

+مهم نیست از کجا میدونم فدات شم. الان میگم یکی با یه لب تاپ بیاد اینجا که با کمک تو چهره اون خانم و مشخص کنه و بدونیم کیه.. دور چشات بگردم، فقط باید خوب حواست و جمع کنی و خوب تشخیص بدی... باید خوب دقت کنی و هرچی از صورت اون زن توی ذهنته اینجا به همکارم بگی، تا اون بتونه چهره کسانی که دزدیدنت و از توی سیستم در بیاره... باشه خانومم؟

_چشم عزیزم. حواسم هست. راستی محسن چرا مادرت نمیاد؟ اون که گفت توی مسیرم.. کجاست پس؟ چرا هنوز نرسیده؟

  • سرباز گمنام

 

 

داستانی از جنس گاندو، واقعی و دردناک، خیانت و جاسوسی

 

از قسمت چهل و شش تا پنجاه و شش

 

قسمت چهل و‌ ششم

دلم قرص شد.. دستش و بوسیدم و خداحافظی کردم و اومدم بیرون. رفتم مستقیم سمت ویلا. البته ویلای خودمون نرفتم. رفتم خونه ی داریوش.

چون منطقه رو زیاد نمیشناختم، به داریوش گفتم بیا باهم بریم یه گوسفند بگیریم. رفتیم و یه گوسفند گرفتیم.. بهش گفتم قصاب یا یه نفر که ذبح کنه سراغ داری؟

گفت: آره سراغ دارم.

رفتیم یه جایی یه قصاب و سوار کردیم و آوردمش همون ویلای مادرم اینا. به داریوش گفتم کنارش باش و وقتی قصاب گوسفند و ذبح کرد، گوشتش و توی محله تقسیم کن.

خیلی دلم گرفته بود. پیام دادم به مهدی و نوشتم:

+سلام علیکم..میخوام ببینمت. دفتری؟

_سلام. نه داداش. دارم میرم خونه. بیا اونجا.

+مزاحم نباشم.؟

_پاشو بیا مسخره بازی درنیار. مزاحمم چیه؟ منتظرتم.

+میام. یاعلی

رفتم خونه مهدی. خانومشم بود.

  • سرباز گمنام

 

 

داستانی از جنس گاندو، واقعی و دردناک، خیانت و جاسوسی

 

از قسمت چهل و شش تا پنجاه و شش

 

قسمت چهل و‌ ششم

دلم قرص شد.. دستش و بوسیدم و خداحافظی کردم و اومدم بیرون. رفتم مستقیم سمت ویلا. البته ویلای خودمون نرفتم. رفتم خونه ی داریوش.

چون منطقه رو زیاد نمیشناختم، به داریوش گفتم بیا باهم بریم یه گوسفند بگیریم. رفتیم و یه گوسفند گرفتیم.. بهش گفتم قصاب یا یه نفر که ذبح کنه سراغ داری؟

گفت: آره سراغ دارم.

رفتیم یه جایی یه قصاب و سوار کردیم و آوردمش همون ویلای مادرم اینا. به داریوش گفتم کنارش باش و وقتی قصاب گوسفند و ذبح کرد، گوشتش و توی محله تقسیم کن.

خیلی دلم گرفته بود. پیام دادم به مهدی و نوشتم:

+سلام علیکم..میخوام ببینمت. دفتری؟

_سلام. نه داداش. دارم میرم خونه. بیا اونجا.

+مزاحم نباشم.؟

_پاشو بیا مسخره بازی درنیار. مزاحمم چیه؟ منتظرتم.

+میام. یاعلی

رفتم خونه مهدی. خانومشم بود.

  • سرباز گمنام

داستانی از جنس گاندو، واقعی و دردناک، خیانت و جاسوسی

 

از قسمت سی و شش تا چهل و پنجم

 

قسمت سی و ششم

همونطور که توی ماشین نشسته بودم و داشتیم من و حاج کاظم تلفنی حرف میزدیم وکمی هم بحث میکردیم، دیدم یه شاسی بلند با شیشه ای نسبتا دودی با سرعت عجیبی داره برمیگرده از داخل محل.. با سرعت بالایی از  از کنارمون رد شد.. یه لحظه به سرنشین هاش دقت کردم، دیدم یه مردو زن داخلش هستن، ولی توجه نکردم.. فقط چون سرعتش زیاد بود، نظر من و به خودش جلب کرد.

حاجی پشت خط بود و ادامه داد و گفت:

_احتمال میدم جاسوسا، میخواستن با این دزدی حواس مارو پرت کنند... پیش بینی کرده بودم این تحرکات و .

+یعنی شما هم مثل من فکر میکنی به این دزدی؟ پای تیم جاسوسی وسطه؟

_تو هم نظرت اینه؟

+آره حاج آقا. چون توی خونم و فقط به هم ریخته بودن.. حتی یه مقدار طلایی هم که بود و با مبلغی پول که توی خونه بود، بهش دست نزدن.. ضمنا، سوریه لو رفته بودیم و اینجا هم که تا مرز ترور من و بردن،، الآنم احتمال میدم دوباره بیش از حد توی دید اونا هستم در هر پرونده ای. چون تویِ درگیری امنیتی چندماه اخیر که من دنبالشون کردم و مسئولش بودم، همش به مقابله با سرویس های آمریکایی و اسراییلی برمیگرده.. به اضافه ی اینکه، احتمال زیاد میدم مربوط به قضیه ترکیه باشه و اون مهمان دار هتل با اینکه بهش حق السکوت دادیم، بعد از خروج من از هتل فیلم و داده باشه به تیم تامی برایان.

_موافقم باحرفات.. تجزیه و تحلیلت درسته.. عاکف، من برات نگرانم. انقدر کله شق بازی در نیار. میترسم برات اتفاقی بیفته. بزار بچه ها کارشون و کنند و دورا دور، مراقب تو و فاطمه باشن.. اونا که مزاحمت نیستن؟

  • سرباز گمنام

داستانی از جنس گاندو، واقعی و دردناک، خیانت و جاسوسی

 

قسمت بیست و هفتم تا سی و پنجم

 

قسمت بیست و هفتم

گوشی و‌ سیم کارت مربوط به عملیات ترکیه رو،  من و عاصف تحویل حسین احمدی دادیم برای از بین بردنش. با احمدی خداحافظی کردیم و اون برگشت سر موقعیتش و ماهم نیم ساعت بعدش عازم ایران شدیم.

فرودگاه ایران...

بهزاد و سیدرضا اومدن دنبال من و عاصف و از همون کنار پله هواپیما اسکورت شدیم و بعدش خارج شدیم از فرودگاه.

توی مسیر بودیم که سیم کارت و باطری گوشی مربوط به ایران و گذاشتم توی گوشی و روشن کردم دیدم فاطمه شیش هفت بار زنگ زده.. زنگ زدم بهش.. چندتا بوق خوردو جواب داد:

+سلام علیککککممممم خانوم_خانوما.. خوبی؟

_سلام عزیزم... فدایت. تو خوبی؟ معلومه کجایی؟

+من؟!

_اوهوم..

+مشغول کارم دیگه. دنبال یه لقمه نون حلال.

_کشتی مارو بخدا با این نون حلالت... کی میای خونه؟

+میام..

 _الان کجایی واقعا؟ چرا انقدر باهام سرد حرف میزنی؟

+خب معلومه دیگه.. کجا باید باشم..؟

بعد برای اینکه قائله رو بخوابونم و گیر نده هی، آروم بهش گفتم:

+خب معلومه دیگه توی قلبتم..

_اون که صد البته و جاتون خیلی هم خوب است حضرت آقا.. باشه .. نگو.. ولی جدیدا خیلی مرموز شدیاااا.. نمیگی به من کجایی..

+عجب آدمی هستی بخدا.. من که بتونم میگم.. الان نمیشه.. ماموریتم دیگه فدات شم، آخه کجا باید باشم مگه؟ امروزم میام خونه.

_باشه. پس ایرانی دیگه؟

+آره فدات شم.

_راستی، دیشب که همه چیزو به هم زدی. برای امشب یا فردا شب مهمونی بگیریم همه رو دعوت کنیم؟

+امشب میشه، ولی... اومممم.. من خستم.. ماموریت بودم... الانم توی ماموریتم.. میشه بگیریم امشبااا.. نمیگم نمیشه.. ولی به نظرت برای فردا شب بزاریم بهتر نیست؟؟ اینطوری منم سرحال ترم..

  • سرباز گمنام

 

بسم الله الرحمن الرحیم

مستند داستانی امنیتی عاکف سلیمانی / سری دوم

 

امنیت پایدار کشورعزیز اسلامیمان، مرهون چشمان بیدار و ایثار و فداکاری سربازان گمنام امام زمان علیه اسلام است. اگر در طول 40 سال عمر با برکت انقلاب اسلامی، دشمنان نتوانسته اند به اهداف شوم و شیطانی خود علیه این نظام دست یابند و به ایران اسلامی ضربه بزنند به برکت پاسداری نیروهای مسلح و هوشیاری سربازان گمنام است. حفظ امنیت و آرامش کشور و دفاع از نظام و انقلاب، خط قرمز سربازان گمنام است و هر کسی که قصد داشته باشد به امنیت کشور خدشه وارد کند با پاسخ محکم و کوبنده ی این مجموعه بزرگ، خدوم و فداکار روبرو می شود.

سربازان گمنام امام زمان(عج) همانهایی هستند که با چشمان تیزبین و مجاهدت‌های خاموش، ایران اسلامی را به امن‌ترین کشور در ناامن‌ترین منطقه جهان تبدیل کرده‌اند. ملت ایران همیشه دعاگوی این مظلومترین سربازان کشور و خانواده های صبور و بزرگوارشان هستند.

 

 

 

این داستان

               پرتاب ماهواره

 

داستانی از جنس گاندو، واقعی و دردناک، خیانت و جاسوسی

از قسمت اول تا بیست و ششم

 

قسمت اول

بعد از دستگیری و بسته شدن موضوع تیم های جاسوسی و تروریستی در پرونده مربوط به ترور دانشمندان و بنای دشمن بر اینکه در مراکز علمی و هسته ای و صنعتی و نظامی کشور رخنه و نفوذ کنه، یه چندوقت تحت فشار روانی و مشغولیت های شدید ذهنی بودم.. بخاطر تروری که علیه من صورت گرفت، و بخاطر دائم توی سفرهای خارجی و داخلی بودن و گاهی استرس های عملیاتی و بی خوابی های مفرط و درگیری در عراق و سوریه و... شدیدا اعصابم به هم ریخته بود.. از طرفی مشکلات شخصی و زندگیم و...!!

  • سرباز گمنام

 

بسم الله الرحمن الرحیم

مستند داستانی امنیتی عاکف سلیمانی/ سری اول

 

داستانی از جنس گاندو، واقعی و دردناک، خیانت، جاسوسی و ترور

 

 

ساعت 10 همان روز ...

به دوتا از بچه ها گفتم با تیمای خودتون بررسی کنید ببینید روی این دو سه تایی که متی والوک تا حالا توی ایران کار کرده، بحث جاسوسی مطرح است درموردشون؟ یا نه، فقط اونها طعمه شدند و خودشون هم خبر ندارند. اگر خبر ندارن، با این اوضاع که الان ما از همه چیز باخبریم و میتونیم متی والوک و دستگیر کنیم، اینارو آگاه کنیم که بیشتر از این توی دام نیفتن. اگر نه بحث جاسوسی عمدی اینا مطرحه که پرونده رو جوری دیگه پیش ببریم.

یکی دو روز بعد بچه ها خبر دادن، اصلا بحث اینکه اینا بدونن این متی والوک کیه مطرح نیست، و اینا طعمه شدند. اما یه بحث خطرناکی که مطرحه اونم اینکه، احمد شریفی قولِ نهایتِ همکاری رو به متی والوک داده تا نخبه های علمی رو شناسایی کنند. ولی مصطفی ایمانی فعلا در این حد پیش نرفته.

  • سرباز گمنام

بسم الله الرحمن الرحیم

مستند داستانی امنیتی عاکف سلیمانی/ سری اول

 

داستانی از جنس گاندو، واقعی و دردناک، خیانت، جاسوسی و ترور

 

 

فوری بی سیم زدم به علی اکبر:

+ دویست و پنجاه____ 110

_ 110 به گوشم.

+ موقعیت دقیق؟

_ تقاطع سوم خیابون ولیعصرو حدود 3دقیقه هست ازش عبور کردیم.

+ مشخصات خودروی سوژه رو بفرست روی سیستمم از لپ تاپت.

_ چشم فقط چند لحظه؛

بعد از 40 ثانیه صدای پیغام مانیتورم در اومد.

«خودروی سمند LX، تاکسی فردوگاه مهرآباد. با شماره پلاک ... ج 598»

  • سرباز گمنام

بسم الله الرحمن الرحیم

مستند داستانی امنیتی عاکف سلیمانی/ سری اول

 

داستانی از جنس گاندو، واقعی و دردناک، خیانت، جاسوسی و ترور

 

 

نظرت چیه؟

یزدانی گفت:

_ اطلاعات اولیه چقدر داری؟

+ دارم بررسی میکنم. منتهی یه اسمی من و آزار میده. ولی اون در حد یه آدمی هست که ...

تا گفتم در حد یه آدمی هست که... دیدم یزدانی گفت:

_ برو دنبالش!

+ مطمئنی دکتر؟

_ آره عاکف جان. میتونه شروع خوبی باشه.

مانیتورو خاموش کردم.

سریع اومدم روی تخته وایت بُردِ دفترم اسم آدمایی که نیاز داشتم و نوشتم.

بهترین کار این بود، با تیمی که همیشه باهاش راحتم و خم و چمِ کارو داره و با من میتونه خوب مَچ بشه کار کنم.

  • سرباز گمنام

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

مستند داستانی امنیتی عاکف سلیمانی/ سری اول

 

داستانی از جنس گاندو، واقعی و دردناک، خیانت، جاسوسی و ترور

 

مقدمه

هدف از نوشتن این مطالب وَ نشر آن در فضای سایبری افزایش ضریب هوش امنیتی ملت بزرگ ایران است، تا از اتفاقات مهمی که به صورت چراغ خاموش و زیر پوستی در این کشور می افتد تا حدودی با خبر باشند..

هدف نشان دادن خدمات مظلوم ترین و گمنام ترین جوانان این کشور است. از رشادت ها و سختی های این جوانان خادم، بی ادعا و گمنام، تا خیانتهایی که در حق این مردم می شود و هرگز کسی خبردار نمیشود.

جوانانی که وابسته به هیچ جناحی نیستند و نامشان در هیچ کجا ثبت و ضبط نشده الا محضر الهی. کسانیکه تمام زندگی خود وقف مردم، اسلام و حفظ نظام کرده اند.

اما بعد...

 عاکف سلیمانی جوانی است حدودا بین 30 تا 40 ساله، که دغدغه ی این ملت و مملکت را دارد! مهم نیست در کجا خدمت میکند! بعضی ها تصور میکنند که عاکف سلیمانی نیروی وزارت اطلاعات است، بعضی هم معتقدند عاکف یک مامور امنیتی در سازمان اطلاعات سپاه است، بعضی هم معتقدند در نیروی قدس (شاخه عملیات های برون مرزی سپاه) کار میکند! اما عاکف به همه یک جمله میگوید:

« من یک بسیجی ساده هستم که حتی کارت فعالم رو نگرفتم...»

به نظرم مهم نیست عاکف، و عاکف های عزیز ما در کجا وَ در چه نهادی خدمت میکنند! مهم اینست که برای آرامش و امنیت این مملکت و مردمش دغدغه دارند، وَ دوست دارند تا ابد این آرامش و امنیت برقرار باشد.

شاید عاکف سلیمانی جوانی باشد با قد بلند و موهای کوتاه، ریش های مشکی که لا به لای آن چندتار سفید پیدا میشود، بخصوص قسمت حنک «چانه»! عاکف جوانی چهارشانه با دست های قوی مردانه و چهره ای کاملا جدی، البته به وقتش هم میخندد. این را هم بگم که یه نیروی امنیتی معمولا بخاطر فشارها و سختی کار خیلی زود شکسته میشود! بگذریم.

عاکف سلیمانی به شدت دلسوزه! حتی گاهی برای جاسوسی که در تورش قرار میگیرد دعا میکند تا عاقبت به خیر شود.

از همه مهمتر، عاکف فرزندِ شهید هست. یعنی فرزند شهید حاج علی سلیمانی از چریک ها و بچه های اطلاعات و عملیات هشت سال دفاع مقدس که در کردستان ضربه هایی به بعثی های متجاوز و کوموله دموکرات ها و ضدانقلاب زد که هنوز هم که هنوز است از او کینه به دل دارند.

«من فرزند شهید علی سلیمانی هستم که پا در جای پای پدرم گذاشتم و خون اون شهید بزرگوار در رگ های من جریان داره، وَ قسم خوردم به شیر پاک مادرم تا زمانی که زنده هستم از راه پدرم بر نگردم و برای مردمم، کشورم، ناموسم، وَ برای آب و خاک این مملکت تلاش کنم تا کسی بهش نگاه چپ نکنه.

 به قول شاعر: گرگ ها خوب بدانند در این ایل غریب / گر پدر رفت تفنگ پدری هست هنوز.

این ها رو نوشتم تا وقتی مستند داستانی امنیتی عاکف و میخونید، راحت تصورم کنید و باهم بیگانه نباشیم تا بتونیم ارتباط خوبی داشته باشیم.»

«همچنین تشکر ویژه ای هم میکنم از خواهر محترم سرکار خانوم دکتر پرستومروجی که برای بهتر نوشته شدن این مستند داستانی امنیتی، در راستای اهداف مشترک انقلابی دلسوزانه یاری رساندن تا مطالبی که تقدیم شما بزرگواران میشود، به نحو احسن باشد.»

فروردین 98

  • سرباز گمنام

بسم الله قاصم الجبارین

 

 رمان شاخه زیتون  ( ענף זית )


یک دخترانه امنیتی
نویسنده: فاطمه شکیبا

 

 

 

 

 

قسمت 131

تابه‌حال با یک اسلحه واقعی شلیک نکرده بودم، اما الان باید امتحانش کنم! یاد حرف مرصاد می‌افتم که می‌گفت:

-مهم استفاده کردنشه!

تنها چیزی که الان به ذهنم می‌رسد، این است که تفنگ را به سمت مرد بگیرم و انگشتم را روی ماشه فشار دهم. تیر به ساق پایش می‌خورد و مرد فریاد می‌کشد. از شدت لگد اسلحه، تمام دستم تکانی ناگهانی می‌خورد. چقدر این کلاگ برای من سنگین است! خوب شد مرضیه از زیگ‌زائور استفاده نمی‌کرد، چون اصلا در دست‌های من جا نمی‌شد.

تا مرد بلند نشده، یک تیر دیگر حواله پای دیگرش می‌کنم. سر اسلحه را به سمت پایین می‌گیرم تا نکشمش، باید زنده بماند و بگوید با چه هدفی روی دو خانم اسلحه کشیده است. تفنگش از دستش افتاده و بلند ناله می‌کند. یک تیر دیگر به پایش می‌زنم و با احتیاط به طرفش می‌روم تا سلاحش را بردارم. بعد برای این که بیهوش شود، با کف کفشم دقیقا به صورتش می‌کوبم. بعد از ناله بلندی بیهوش می‌شود.

پا به اتاق می‌گذارم و چندبار ارمیا را صدا می‌زنم، اما چیزی مقابلم می‌بینم که آرزو می‌کنم کاش هیچوقت وارد اتاق نمی‌شدم. ستاره می‎خندد و می‌گوید:

-آفرین. خوب ناکارش کردی. بدبخت بیچاره!

مقابل ستاره، غیر از جنازه یک مرد ناشناس، پیکر غرق در خون ارمیاست که تکان نمی‌خورد. بوی تلخ خون حالم را بهم می‌زند. ناخودآگاه جیغ می‌کشم:

-ارمیا رو تو کُشتی؟

ستاره درحالی که تفنگش را به سمتم گرفته چند قدم جلو می‎آید و می‎گوید:

-باید از ارمیا هم رد می‌شدم. دوست داشتن نباید باعث ضعف آدم بشه!

قدمی به سمتش برمی‎دارم و می‎خواهم فریاد بزنم که مچ چپم را می‌گیرد و می‌پیچاند، بعد روی زمین پرتم می‌کند. درد از مچ دستم در تمام بدنم پخش می‌شود. حالا دیگر سلاح ندارم و ستاره بالای سرم ایستاده‌است. می‌خواهم بلند شوم که ستاره لگدی به قفسه سینه ام می‌زند. از درد فریاد می‌کشم. می‌خندد و می‌گوید:

-یه آشغالی عین یوسف... یه عوضی عین طیبه!

  • سرباز گمنام

بسم الله قاصم الجبارین

 

 رمان شاخه زیتون  ( ענף זית )


یک دخترانه امنیتی
نویسنده: فاطمه شکیبا

 

 

 

قسمت نود و یک


-چرا منو تعقیب می‎کرده؟
-فعلا نمی‌دونم. اما... یه کاری کن اریحا.
-چکار؟
-به ستاره بگو. بگو یکی تعقیبت کرده و ترسیدی.
-چرا؟
-اینجوری مطمئن می‌شه تو هنوز بهش اعتماد داری و مشکوک نشدی.
تماس را که قطع می‌کنم، یک دور تمام اطرافم را از نظر می‌گذرانم. خبری از آن مرد نیست. دیگر بعید است بتواند پیدایم کند. دربهترین حالت، ایستگاه بعدی از اتوبوس پیاده شده و یک ایستگاه عقب آمده که در این صورت هم محال است پیدایم کند.
به خانه که می‌رسم، ستاره که در حیاط منتظر آرسینه است با دیدن چهره رنگ پریده ام می‌پرسد:
-چی شده؟
با اضطرابی که واقعی‌ست می‌گویم:
-یکی دنبالم بود مامان!
اخم‌هایش درهم می‌روند و می‌پرسد:
-خب چکار کردی؟
-توی ایستگاه اتوبوس پیچوندمش. نتونست بیاد دنبالم. ولی خیلی ترسیدم.
به فکر فرومی‌رود و لبش را به دندان می‎گیرد:
-چه شکلی بود؟
-درست یادم نیست... یه مرد تقریبا قدبلند بود با کاپشن خاکستری و پوست روشن. همینو یادم مونده.
سرش را تکان می‌دهد:
-نمی‌دونم، شاید زورگیری چیزی بوده. آخه چرا باید تو رو تعقیب کنن؟!
سعی می‌کند پریشانی اش را پنهان کند اما من می‌فهمم کمی نگران شده. فکرهای اضافه را از ذهنم بیرون می‌کنم. چقدر از ستاره مرموز می‌ترسم! آرسینه بالاخره بیرون می‌آید و از نگاه سنگین ستاره نجاتم می‌دهد. عزیز را سوار می‌کنیم و می‌رویم خانه زینب برای مراسم ظهر عاشورا. کاش قبول نمی‌کردم. دیدن مریم خانم من را به یاد مادری می‌اندازد که هیچوقت نداشتمش. از یک سو دلتنگ دیدنش هستم و از سویی می‌ترسم راز درونم فاش شود. این بار تمام خانه را با چشمانم می‌بلعم. این همان خانه‌ای‌ست که مادر من در آن بزرگ شده است. در حیاطش بازی کرده، در اتاق‌هایش درس خوانده، در ایوانش چای خورده...

  • سرباز گمنام

 بسم الله قاصم الجبارین

 

 رمان شاخه زیتون  ( ענף זית )


یک دخترانه امنیتی
نویسنده: فاطمه شکیبا

 

 

 

قسمت چهل و یکم


-سلامتی. مامانتون صبح اومدن یه سری زدن و گویا دوباره عازم سفر بودن.
-بله. به منم سپردن بیام یه سری کارا رو انجام بدم.
-بله... بفرمایین.
قبل از این که بروم داخل اتاق مادر، از منشی می‌پرسم:
-بچه‌ها همه رفتن؟
-نه... خانم نمازی هنوز هستن. ولی دارن جمع می‌کنن که برن. آقای صراف هم همین‌طور.
صدای بگو بخند نمازی و صراف را از یکی از کلاس‌ها می‌شنوم. در کلاس باز می‌شود و بیرون می‌آیند. من را که می‌بینند، مثل همیشه چپ‌چپ نگاهم می‌کنند. صراف می‌گوید:
-به‌به اریحا خانم... چه عجب از این طرفا!
نمازی پشت چشم نازک می‌کند و می‌گوید:
-عه! اسم دختر مردمو نبر! گناه می‌شه!
هنوز یادشان مانده آن روز که صراف مرا به اسم کوچک صدا زد و صدایم را بلند کردم و گفتم بگوید منتظری. دوست ندارم اسمم را از دهان هر مردی بشنوم؛ چون حس می‌کنم صدا زدن نامحرم با اسم کوچک یعنی قدم اول برای ورود به حریم شخصی.
به صراف چشم‌غره می‌روم و با نمازی احوال پرسی می‌کنم. بعد هم با عذرخواهی کوچکی می‌روم به اتاق مادر و در را می‌بندم. مانیتوری که تصویر دوربین‌ها را نشان می‌دهد مثل همیشه روشن است. از داخل مانیتور می‌پایم شان تا بروند. دقت که می‌کنم، متوجه می‌شوم گویا موسسه دوتا دوربین هم مشرف به خیابان دارد که تا الان متوجه شان نشده بودم.
منشی هم که می‌رود، نفس راحتی می‌کشم و در موسسه را از پشت قفل می‌کنم. تماس می‌گیرم به شماره‌ای که از لیلا دارم:
-سلام. فعلا همه‌شون رفتن. بعیده بخوان برگردن. راستی... دوتا دوربینم مشرف به خیابون داره، حواستون باشه.
-ممنون عزیزم. تو الان کارتو شروع می کنی؟
-بله. شما چی؟
-همکارای من یه ساعت بعد نماز مغرب می‌آن. باهات تماس می‌گیرم.
-خودتونم می‌آین؟
-نه. نگران نباش. یه چیز دیگه... غیر تو و منشی، کیا کلید موسسه رو دارن؟
-آقای صراف و خانم نمازی و چندنفر دیگه.
-خیلی خب. ببین... مواظب باش. ممکنه برگردن. یه جایی بشین که اگه اومدن داخل توی دیدشون نباشی.
در موقعیت مناسبم متسقر می‌شوم و لپتاپ را روشن می‌کنم. بسم‌الله می‌گویم و شروع می‌کنم...

غرق کارم که صدای اذان را می‌شنوم. نماز مغرب و عشا را می‌خوانم و ادامه می‌دهم. همراهم که زنگ می‌خورد، متوجه می‌شوم گذر زمان را نفهمیده‌ام. کارم تقریبا تمام است. سریع گوشی را برمی‌دارم. لیلاست. می‌گوید:
-خسته نباشی عزیزم. ببینم، چراغ که روشن نکردی؟

  • سرباز گمنام

 

 بسم الله قاصم الجبارین

 

 رمان شاخه زیتون  ( ענף זית )


یک دخترانه امنیتی
نویسنده: فاطمه شکیبا

 

 

 

خلاصه:

اریحا (יְרִיחוֹ)، نام شهری باستانی و تقریبا ده‌هزارساله است که یکی از اولین سکونتگاه های بشری بوده و اکنون در کرانه باختری رود اردن و کشور فلسطین واقع شده؛ و در زبان عبری به معنای مکان یا گل خوشبوست. نام اریحا حدود هفتادبار در عهد عتیق تکرار شده و کتاب مقدس آن را «شهر خرماها» (עִיר הַתְּמָרִים) یاد کرده است.
و البته، اریحا نام دختری‌ست که ناخواسته وارد یک نبرد سه‌هزارساله شده است؛ جنگی خاموش که سال‌هاست درجریان است.
آنچه برای اریحا و سایر دختران داستان اتفاق می‌افتد، داستان همه دختران جهان است. داستان جنگیدن برای بهتر شدن؛ برای قدرت گرفتن. داستان جنگیدن زن ها علیه زن ها... و داستان نبرد تمام عیاری که صحنه گردان و سربازانش زن ها و دخترانند.
توصیه می کنم دخترها بخوانند...

 

 بسم الله قاصم الجبارین

 

لطفا قبل از آغاز، بخوانید!

شاید اولین دلیلم برای نوشتن این رمان، خودم بودم و سوال های پرشمار ذهنم. البته ایده اصلی این داستان را زندگی یکی از دوستانم به من داد و پی رنگش را هم نوشتم؛ اما فرصت نشده بود مفصل بنویسمش تا کرونا به دادم رسید و دوران قرنطینه، توفیق اجباری شد برای نوشتن!
برای نوشتن داستان، یک مثلث مطالعاتی در ذهنم تشکیل دادم، که کلمه «زن» در راس آن مثلث قرار داشت. بیشتر از نوشتن، زمان را صرف تحقیق کردم. گاه برای نوشتن فقط دو خط، یک نیم روز کامل انبوهی از مقالات و آرشیوها را مرور می کردم و حتی یکی دو کتاب میخواندم. حتی برای انتخاب اسم شخصیت ها، زمان زیادی را صرف کردم تا اسم روی شخصیت ها بنشیند.
نوشتن این رمان، برای من یکی از شیرین ترین تجربیاتم بود. بسیار شیرین تر از نوشتن دلارام من یا عقیق فیروزه ای یا نقاب ابلیس. چیزهای زیادی یاد گرفتم و با انسان های خارق العاده ای آشنا شدم.
نظریات بزرگان دینی و غیردینی در رابطه با زن، جایگاه زن در ادیان الهی، جایگاه زن در تمدن شرق و غرب، تاریخچه فمینیسم و جنبش های فمینیستی، نقش زنان در تحولات تاریخی(انقلاب ها، جنبش ها، جنگ ها و...)، زندگی زنان بزرگ و تاثیرگذار و بانوان شهید، و مهمتر از همه، مطالعه زندگی مهم ترین زنان تاریخ یعنی حضرت زهرا علیها السلام، حضرت مریم علیها السلام و حضرت زینب علیها السلام، بخشی از منابعی بود که برای نوشتن رمان «شاخه زیتون» مورد مطالعه قرار گرفت. و با کمال تاسف باید گفت، با اینکه زنان حدود نیمی از جمعیت زمینند و قطعا در بسیاری از مقاطع تاریخی نقش آفرینی کرده اند، هنگامی که سخن از نقش زن به میان می آید، زمزمه وار و خلاصه از آن سخن گفته می شود و کسی علاقه ای به سخن گفتن در این رابطه ندارد. به طوری که برای مثال، هیچکس درباره زنان جانباز و شهید صدر اسلام یا زنان مبارز در انقلاب اسلامی ایران چیزی نمی داند. درحالی که به قول بازیگر نقش ابن زیاد در سریال مختارنامه: در جنگ شهری، نیمی از جمعیت زنان اند. برد با گروهی ست که بتواند زنان را به میدان بکشد.


شکی نیست که به زنان ظلم شده است؛ از ابتدای تاریخ تا عصر تکنولوژی؛ و در تمام جوامع، از غرب تا شرق. اما بیایید با خودمان روراست باشیم؛ علت اصلی ظلم به زن، خود زنها هستند نه مردها. برای پایان دادن به این ظلم تاریخی، دختران و زنان باید از خودشان شروع کنند. تا وقتی زنان جایگاه، توانمندی ها، استعدادها، وظایف و حقوق خود را نشناسند، مورد ظلم قرار خواهند گرفت و شاید بتوان گفت مستحق ستم هستند!
اتفاقا بخشی از تحقیقاتم همزمان شده بود با حادثه دلخراش قتل رومینا؛ و واقعا متاسف شدم برای رومینا، خودم و بسیاری از زنان و دخترانی که با نشناختن خودشان، تیغ داس را روی گردن رومینا و رومیناها قرار دادند. مقصر قتل رومینا و امثال او، خود زن ها هستند.


هیچ ادعایی مبنی بر واقعی بودن داستان ندارم اما چارچوب اصلی داستان را از چند حادثه واقعی الهام گرفته ام. همچنین برخی از قسمت ها را، از خاطرات دختران و بانوان شهید وام گرفته ام. شهدایی چون: شهید زهره بنیانیان، شهید پروانه شماعی زاده، شهید زینب کمایی، شهید معصومه خسروی زاده، شهید بتول عسگری، شهید راضیه کشاورز، شهید نجمه قاسمپور، شهید زهرا دقیقی و بسیاری از شهدای زن که مجال نام بردن آنان نیست.
در پایان، امیدوارم داستان من، به دختران و زنان سرزمینم کمک کند خودشان را بهتر بشناسند، و بفهمند "سعادت یا شقاوت انسان ها وابسته به وجود زن است و زن مبداء همه خیرات است..."(امام خمینی ره)

این ناچیز، تقدیم به تمام بانوان شهید و مادرشان حضرت فاطمه زهرا علیها السلام...

فاطمه شکیبا، بهار 1399

 

 

 

قسمت اول

اول شخص مفرد

1394 اصفهان

نمی‌دانم چقدر راه رفته‌ام. حتماً انقدر که ابرها روی خورشید را بپوشانند و هوا بوی باران بگیرد. اصلاً یادم نیست کجا هستم. هوای بهاری هنوز کمی سوز دارد. دست‌هایم را دور خودم می‌پیچم و نفس عمیق می‌کشم. کاش همه سال اردیبهشت بود؛ با باران تند و کوتاه بهاری و سبزی تازه درخت‌ها.
همیشه وقتی می خواهم درباره مسئله مهمی فکر کنم، راهم را می‌گیرم از کنار زاینده رود وانقدر راه می‌روم که به نتیجه برسم. الان اما، هنوز به نتیجه نرسیده‌ام. دیروز همان خانمی که هنوز اسمش را هم نمی‌دانم گفت با دوستانش صحبت کرده و رفتنم اشکالی ندارد. مثل همیشه در گلستان شهدا قرار داشتیم. آمد، مثل همیشه جدی و مهربان نشست و به حرف‌هایم گوش داد. به نگرانی هایم و دغدغه‌هایم. بعد هم گفت موضوع را هماهنگ کرده و مشکلی نیست. خودم دیگر فهمیده بودم نباید چیز اضافه‌ای بپرسم. آخر هم مثل همیشه، پیشانی‌ام را بوسید و رفت.
اسم واقعی‌اش را نگفته است اما خودم اسمش را گذاشته‌ام لیلا. نمی‌دانم چرا اما حس می کنم این اسم هم به چهره و هم به اخلاقش می‌آید. نه خیلی مهربان است، نه خیلی جدی. با وجود کم حرف بودنش، دوست‌داشتنی‌ست و با اولین مکالمه‌ام با او احساس صمیمیت کردم و راحت توانستم برایش حرف بزنم.

  • سرباز گمنام

دلآرام من

۰۸
تیر

3

 

صدای پچ پچ‌اشان نمی‌گذارد بخوابم؛ دیشب نخوابیده‌ام و حالا هم به قول عمه دارم خواب مرگ می‌شوم از صدایشان. عمه و راضیه خانم هم طبق معمول دوتایی و مجردی(!) تشریف برده‌اند خرید و بعد حرم!
سعی دارند آرام حرف بزنند؛ از خیر خواب می‌گذرم و گوش تیز می‌کنم که بفهمم چه می‌گویند؛ صدای آرام حاج مرتضی می‌آید:
- شما به هرحال بزرگترشون هستید، البته حاج خانم احترامشون واجب ولی اول خواستم قضیه مردونه مطرح بشه، الانم انتظاری نداریم از شما؛ حق میدم عصبانی بشید، دلخور بشید... علی‌ام نمی‌خواست مطرح بشه ولی من گفتم بهتون بگیم بهتره.
خواب به طور کلی از سرم می‌پرد؛ از شدت کنجکاوی درحد انفجارم! این چه مسئله‌ایست که حامد را عصبانی می‌کند؟
صدای حامد می‌آید: باید همه جوانب رو سنجید؛ عقاید و انتظارات و حال روحی دوطرف رو؛ من نمی‌تونم بهتون جوابی بدم، باید باخودشون صحبت کنید، اما انتظار هرچیزی رو داشته باشید چون خیلی دل نازکند؛ من به‌جای کسی تصمیم نمی‌گیرم ولی... باید فکر کنم دربارش.
و لحن شرمگین یا شاید ترسیده علی: آقاحامد داداش من شرمندتم؛ بخدا نمی‌خواستم چیزی بگم، الانم فقط می‌تونم بگم شرمندم؛ هیچ توقعی‌ام ندارم؛ خواهش می‌کنم ملاحظه نکن؛ رفاقت ما به اندازه خوشبختی و آینده همشیره شما ارزش نداره!
این جمله در ذهنم اکو می‌شود، این بحث رفاقت علی و حامد به آینده من چکار دارد؟ خوشبختی من وسط بحث مردانه این‌ها چکاره است؟!
حرف‌هایشان را کنار هم می‌چینم و حدس‌هایی می‌زنم، اما نمی‌خواهم ذهنم درگیرش شود؛ هرچند این روزهای آخر، حامد سنگین‌تر با علی برخورد می‌کند. سعی دارم بی‌تفاوت باشم؛ این رفتار عجیب پسرها، مادرها را هم مشکوک کرده است!

  • سرباز گمنام

دلآرام من

۰۸
تیر

2

 

خنده کنان می‌گویم: واقعا تا حالا فکر می‌کردی داره؟!
حالتی مظلومانه به چهره‌اش می‌دهد: آقا من زن نخوام باید کیو ببینم؟
عمه کمی تند می‌شود: یعنی چی که زن نمی‌خوام؟ بیست و پنج سالت شده دیگه! درستم خوندی، کارم داری، دیگه چته؟
حامد مجبور است فعلا تسلیم شود تا بتواند شام بخورد. گردن کج می‌کند: چشم اصلا بعدا دربارش حرف میزنیم، الان میشه من این دوتا قاشقو بخورم؟ دارم می‌میرما!
عمه دست حامد را رها می‌کند، حامد نگاهی به ما می‌اندازد: امر دیگه‌ای نیست ان‌شالله؟!
عمه رو به من می‌کند: یادت باشه کت شلوارشو بگیرم از خشکشویی.
من هم خوشحال و خندان «چشم» کش‌داری می‌گویم. حامد با ولع شروع می‌کند به خوردن، بعد از شام می‌رود که اخبار ببیند؛ با مادر که زندگی می‌کردم، کسی درخانه اخبار نمی‌دید، من هم خبرها را از اینترنت دنبال می‌کردم، همسر مادر بود که گاه اخبار ماهواره را تماشا می‌کرد؛ اما اینجا اینطور نیست،
وقتی کنترل را چند بار روی دستش می‌کوبد می‌فهمم حالش خوش نیست، گزارشی پخش می‌شود درباره بحران سوریه، چشمش به تلوزیون است اما دلش اینجا نیست، نفهمیدم کِی اینطور بهم ریخت؟ کنترل را رها می‌کند و دستش را بین موهایش می‌برد، اینجور مواقع وقت آن نیست که بپرسم چرا بهم ریخته؟ باید صبر کنم آرام تر شود.
قبل از اینکه بخوابد سری به اتاقم میزند؛ به محض ورودش سوالم را می‌پرسم: نیما رو چکارش کنیم؟
حواسش اینجا نیست؛ پیداست به نیما فکر نمی‌کرده؛ اما جوابم را می‌دهد: فعلا بذار یه مدت از یکتا دور باشه، ببینیم هنوز می‌خوادش یانه؟ چند تا کتابم ازم خواسته بهش بدم بخونه شاید کمکش کنه.
- به نظرت درست میشه؟
- ان‌شالله اره، پسر خوبیه، فقط کافیه یه ذره از عقلش بیشتر استفاده کنه! یکتا چی؟
- اونم مثل نیماست، فعلا از خدا شاکیه که چرا سرطان گرفته، باید با بیماریش کنار بیاد؛ ولی من دلم روشنه، زن داداش خوبی میشه!
آرام می‌خندد و تکیه‌اش را از دیوار برمی‌دارد؛ حرفی داشته انگار که از زدنش منصرف شده، شب بخیری می‌گوید و می‌رود.
یادم باشد پس فردا که دیدن یکتا می‌روم، چند کتاب خوب برایش ببرم که بخواند.

  • سرباز گمنام

دلآرام من

۰۸
تیر

1

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

رمان دلارام من.
نویسنده: فاطمه شکیبا.
ژانر: اجتماعی.

خلاصه: حوراء دختری است در خانواده‌ای ثروتمند اصفهانی؛ اما با بقیه خانواده‌اش فرق دارد؛ تفاوت حوراء، شاید به نظر دیگران عجیب بیاید اما او عاشق این تفاوت است. تفاوتی که در آخر، او را به دلارام می‌رساند.
پدر حوراء سال‌هاست از دنیا رفته و چیز زیادی درباره پدرش نمی‌داند، گرچه ناپدری‌اش هرچه خواسته دراختیارش گذاشته؛ حوراءِ نوزده ساله به دنبال خود، خانواده و دلارام حقیقی‌اش می‌گردد؛ او در ابتدای جست و جویش، به جوانی حامد نام برمی‌خورد و جاذبه‌ای در او می‌یابد که در هیچ یک از مردان اطرافش نیست، جاذبه حامد، حورا را به مسیری تازه رهنمون می‌کند و رازهای سربه مهری برایش برملا می‌شود که...
دلارام من، ترسیم فراز و نشیب‌های یک خانواده ایرانی ست درسایه دفاع مقدس و حماسه مدافعان حرم...

  • سرباز گمنام

 

 

رمان زیبا و واقعی دلارام من.

نویسنده: فاطمه شکیبا (فرات).

ژانر: اجتماعی.

خلاصه: حوراء دختری است در خانواده‌ای ثروتمند اصفهانی؛ اما با بقیه خانواده‌اش فرق دارد؛ تفاوت حوراء، شاید به نظر دیگران عجیب بیاید اما او عاشق این تفاوت است. تفاوتی که در آخر، او را به دلارام می‌رساند.

پدر حوراء سال‌هاست از دنیا رفته و چیز زیادی درباره پدرش نمی‌داند، گرچه ناپدری‌اش هرچه خواسته دراختیارش گذاشته؛ حوراءِ نوزده ساله به دنبال خود، خانواده و دلارام حقیقی‌اش می‌گردد؛ او در ابتدای جست و جویش، به جوانی حامد نام برمی‌خورد و جاذبه‌ای در او می‌یابد که در هیچ یک از مردان اطرافش نیست، جاذبه حامد، حورا را به مسیری تازه رهنمون می‌کند و رازهای سربه مهری برایش برملا می‌شود که...

دلارام من، ترسیم فراز و نشیب‌های یک خانواده ایرانی ست درسایه دفاع مقدس و حماسه مدافعان حرم...

 

داستان را در سایت جبهه اقدام مطالعه کنید

 

http://jebheeqdam.ir/node/8

 

  • سرباز گمنام