جبهه اقـــدام

جبهه وبلاگ نویسان مطالبه گر انقلاب اسلامی

جبهه اقـــدام

جبهه وبلاگ نویسان مطالبه گر انقلاب اسلامی

جبهه اقـــدام
پیوندهای روزانه

۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «فاطمه شکیبا» ثبت شده است

 

بسم الله الرحمن الرحیم

به گزارش خبرنگار صدای حوزه، فعالیت بانوان مومن در فضای فرهنگ و فضای مجازی با توجه به جنگ نرم و رسانه ای دشمن در عصر جدید، جایگاه جدی و اساسی پیدا کرده است. در همین راستا پایگاه خبری_تحلیلی صدای حوزه مصاحبه ای با یکی از فعالان رسانه ای ترتیب داده است. بانویی فعال در عرصه نویسندگی که دانشجوی جامعه شناسی است و البته مربی سواد رسانه و فعال در حوزه فرق و ادیان هم بوده و رمان نویسی را به عنوان رویکرد خود در ارتباط با قشر نوجوان در فضای مجازی انتخاب کرده اند.

این مصاحبه اختصاصی با بانوی نویسنده، در بردارنده ی تجربیات و نکات مهمی در زمینه ی رمان نویسی مذهبی، فعالیت بانوان در فضای مجازی، فقدان الگوی مناسب برای دختران نوجوان و وضعیت فعالیت جاری فرق و ادیان در شبکه های اجتماعی است که شما را به خواندن این گفتگو دعوت می نماییم:

 

صدای حوزه: لطفا خودتان را معرفی نمائید و در مورد تحصیلات، فعالیت ها و همچنین آثاری که از شما به چاپ رسیده یا در دست چاپ است توضیحی بفرمایید.

  • سرباز گمنام

بسم الله قاصم الجبارین

 

 رمان شاخه زیتون  ( ענף זית )


یک دخترانه امنیتی
نویسنده: فاطمه شکیبا

 

 

 

 

 

قسمت 131

تابه‌حال با یک اسلحه واقعی شلیک نکرده بودم، اما الان باید امتحانش کنم! یاد حرف مرصاد می‌افتم که می‌گفت:

-مهم استفاده کردنشه!

تنها چیزی که الان به ذهنم می‌رسد، این است که تفنگ را به سمت مرد بگیرم و انگشتم را روی ماشه فشار دهم. تیر به ساق پایش می‌خورد و مرد فریاد می‌کشد. از شدت لگد اسلحه، تمام دستم تکانی ناگهانی می‌خورد. چقدر این کلاگ برای من سنگین است! خوب شد مرضیه از زیگ‌زائور استفاده نمی‌کرد، چون اصلا در دست‌های من جا نمی‌شد.

تا مرد بلند نشده، یک تیر دیگر حواله پای دیگرش می‌کنم. سر اسلحه را به سمت پایین می‌گیرم تا نکشمش، باید زنده بماند و بگوید با چه هدفی روی دو خانم اسلحه کشیده است. تفنگش از دستش افتاده و بلند ناله می‌کند. یک تیر دیگر به پایش می‌زنم و با احتیاط به طرفش می‌روم تا سلاحش را بردارم. بعد برای این که بیهوش شود، با کف کفشم دقیقا به صورتش می‌کوبم. بعد از ناله بلندی بیهوش می‌شود.

پا به اتاق می‌گذارم و چندبار ارمیا را صدا می‌زنم، اما چیزی مقابلم می‌بینم که آرزو می‌کنم کاش هیچوقت وارد اتاق نمی‌شدم. ستاره می‎خندد و می‌گوید:

-آفرین. خوب ناکارش کردی. بدبخت بیچاره!

مقابل ستاره، غیر از جنازه یک مرد ناشناس، پیکر غرق در خون ارمیاست که تکان نمی‌خورد. بوی تلخ خون حالم را بهم می‌زند. ناخودآگاه جیغ می‌کشم:

-ارمیا رو تو کُشتی؟

ستاره درحالی که تفنگش را به سمتم گرفته چند قدم جلو می‎آید و می‎گوید:

-باید از ارمیا هم رد می‌شدم. دوست داشتن نباید باعث ضعف آدم بشه!

قدمی به سمتش برمی‎دارم و می‎خواهم فریاد بزنم که مچ چپم را می‌گیرد و می‌پیچاند، بعد روی زمین پرتم می‌کند. درد از مچ دستم در تمام بدنم پخش می‌شود. حالا دیگر سلاح ندارم و ستاره بالای سرم ایستاده‌است. می‌خواهم بلند شوم که ستاره لگدی به قفسه سینه ام می‌زند. از درد فریاد می‌کشم. می‌خندد و می‌گوید:

-یه آشغالی عین یوسف... یه عوضی عین طیبه!

  • سرباز گمنام

بسم الله قاصم الجبارین

 

 رمان شاخه زیتون  ( ענף זית )


یک دخترانه امنیتی
نویسنده: فاطمه شکیبا

 

 

 

قسمت نود و یک


-چرا منو تعقیب می‎کرده؟
-فعلا نمی‌دونم. اما... یه کاری کن اریحا.
-چکار؟
-به ستاره بگو. بگو یکی تعقیبت کرده و ترسیدی.
-چرا؟
-اینجوری مطمئن می‌شه تو هنوز بهش اعتماد داری و مشکوک نشدی.
تماس را که قطع می‌کنم، یک دور تمام اطرافم را از نظر می‌گذرانم. خبری از آن مرد نیست. دیگر بعید است بتواند پیدایم کند. دربهترین حالت، ایستگاه بعدی از اتوبوس پیاده شده و یک ایستگاه عقب آمده که در این صورت هم محال است پیدایم کند.
به خانه که می‌رسم، ستاره که در حیاط منتظر آرسینه است با دیدن چهره رنگ پریده ام می‌پرسد:
-چی شده؟
با اضطرابی که واقعی‌ست می‌گویم:
-یکی دنبالم بود مامان!
اخم‌هایش درهم می‌روند و می‌پرسد:
-خب چکار کردی؟
-توی ایستگاه اتوبوس پیچوندمش. نتونست بیاد دنبالم. ولی خیلی ترسیدم.
به فکر فرومی‌رود و لبش را به دندان می‎گیرد:
-چه شکلی بود؟
-درست یادم نیست... یه مرد تقریبا قدبلند بود با کاپشن خاکستری و پوست روشن. همینو یادم مونده.
سرش را تکان می‌دهد:
-نمی‌دونم، شاید زورگیری چیزی بوده. آخه چرا باید تو رو تعقیب کنن؟!
سعی می‌کند پریشانی اش را پنهان کند اما من می‌فهمم کمی نگران شده. فکرهای اضافه را از ذهنم بیرون می‌کنم. چقدر از ستاره مرموز می‌ترسم! آرسینه بالاخره بیرون می‌آید و از نگاه سنگین ستاره نجاتم می‌دهد. عزیز را سوار می‌کنیم و می‌رویم خانه زینب برای مراسم ظهر عاشورا. کاش قبول نمی‌کردم. دیدن مریم خانم من را به یاد مادری می‌اندازد که هیچوقت نداشتمش. از یک سو دلتنگ دیدنش هستم و از سویی می‌ترسم راز درونم فاش شود. این بار تمام خانه را با چشمانم می‌بلعم. این همان خانه‌ای‌ست که مادر من در آن بزرگ شده است. در حیاطش بازی کرده، در اتاق‌هایش درس خوانده، در ایوانش چای خورده...

  • سرباز گمنام

 بسم الله قاصم الجبارین

 

 رمان شاخه زیتون  ( ענף זית )


یک دخترانه امنیتی
نویسنده: فاطمه شکیبا

 

 

 

قسمت چهل و یکم


-سلامتی. مامانتون صبح اومدن یه سری زدن و گویا دوباره عازم سفر بودن.
-بله. به منم سپردن بیام یه سری کارا رو انجام بدم.
-بله... بفرمایین.
قبل از این که بروم داخل اتاق مادر، از منشی می‌پرسم:
-بچه‌ها همه رفتن؟
-نه... خانم نمازی هنوز هستن. ولی دارن جمع می‌کنن که برن. آقای صراف هم همین‌طور.
صدای بگو بخند نمازی و صراف را از یکی از کلاس‌ها می‌شنوم. در کلاس باز می‌شود و بیرون می‌آیند. من را که می‌بینند، مثل همیشه چپ‌چپ نگاهم می‌کنند. صراف می‌گوید:
-به‌به اریحا خانم... چه عجب از این طرفا!
نمازی پشت چشم نازک می‌کند و می‌گوید:
-عه! اسم دختر مردمو نبر! گناه می‌شه!
هنوز یادشان مانده آن روز که صراف مرا به اسم کوچک صدا زد و صدایم را بلند کردم و گفتم بگوید منتظری. دوست ندارم اسمم را از دهان هر مردی بشنوم؛ چون حس می‌کنم صدا زدن نامحرم با اسم کوچک یعنی قدم اول برای ورود به حریم شخصی.
به صراف چشم‌غره می‌روم و با نمازی احوال پرسی می‌کنم. بعد هم با عذرخواهی کوچکی می‌روم به اتاق مادر و در را می‌بندم. مانیتوری که تصویر دوربین‌ها را نشان می‌دهد مثل همیشه روشن است. از داخل مانیتور می‌پایم شان تا بروند. دقت که می‌کنم، متوجه می‌شوم گویا موسسه دوتا دوربین هم مشرف به خیابان دارد که تا الان متوجه شان نشده بودم.
منشی هم که می‌رود، نفس راحتی می‌کشم و در موسسه را از پشت قفل می‌کنم. تماس می‌گیرم به شماره‌ای که از لیلا دارم:
-سلام. فعلا همه‌شون رفتن. بعیده بخوان برگردن. راستی... دوتا دوربینم مشرف به خیابون داره، حواستون باشه.
-ممنون عزیزم. تو الان کارتو شروع می کنی؟
-بله. شما چی؟
-همکارای من یه ساعت بعد نماز مغرب می‌آن. باهات تماس می‌گیرم.
-خودتونم می‌آین؟
-نه. نگران نباش. یه چیز دیگه... غیر تو و منشی، کیا کلید موسسه رو دارن؟
-آقای صراف و خانم نمازی و چندنفر دیگه.
-خیلی خب. ببین... مواظب باش. ممکنه برگردن. یه جایی بشین که اگه اومدن داخل توی دیدشون نباشی.
در موقعیت مناسبم متسقر می‌شوم و لپتاپ را روشن می‌کنم. بسم‌الله می‌گویم و شروع می‌کنم...

غرق کارم که صدای اذان را می‌شنوم. نماز مغرب و عشا را می‌خوانم و ادامه می‌دهم. همراهم که زنگ می‌خورد، متوجه می‌شوم گذر زمان را نفهمیده‌ام. کارم تقریبا تمام است. سریع گوشی را برمی‌دارم. لیلاست. می‌گوید:
-خسته نباشی عزیزم. ببینم، چراغ که روشن نکردی؟

  • سرباز گمنام

 

 بسم الله قاصم الجبارین

 

 رمان شاخه زیتون  ( ענף זית )


یک دخترانه امنیتی
نویسنده: فاطمه شکیبا

 

 

 

خلاصه:

اریحا (יְרִיחוֹ)، نام شهری باستانی و تقریبا ده‌هزارساله است که یکی از اولین سکونتگاه های بشری بوده و اکنون در کرانه باختری رود اردن و کشور فلسطین واقع شده؛ و در زبان عبری به معنای مکان یا گل خوشبوست. نام اریحا حدود هفتادبار در عهد عتیق تکرار شده و کتاب مقدس آن را «شهر خرماها» (עִיר הַתְּמָרִים) یاد کرده است.
و البته، اریحا نام دختری‌ست که ناخواسته وارد یک نبرد سه‌هزارساله شده است؛ جنگی خاموش که سال‌هاست درجریان است.
آنچه برای اریحا و سایر دختران داستان اتفاق می‌افتد، داستان همه دختران جهان است. داستان جنگیدن برای بهتر شدن؛ برای قدرت گرفتن. داستان جنگیدن زن ها علیه زن ها... و داستان نبرد تمام عیاری که صحنه گردان و سربازانش زن ها و دخترانند.
توصیه می کنم دخترها بخوانند...

 

 بسم الله قاصم الجبارین

 

لطفا قبل از آغاز، بخوانید!

شاید اولین دلیلم برای نوشتن این رمان، خودم بودم و سوال های پرشمار ذهنم. البته ایده اصلی این داستان را زندگی یکی از دوستانم به من داد و پی رنگش را هم نوشتم؛ اما فرصت نشده بود مفصل بنویسمش تا کرونا به دادم رسید و دوران قرنطینه، توفیق اجباری شد برای نوشتن!
برای نوشتن داستان، یک مثلث مطالعاتی در ذهنم تشکیل دادم، که کلمه «زن» در راس آن مثلث قرار داشت. بیشتر از نوشتن، زمان را صرف تحقیق کردم. گاه برای نوشتن فقط دو خط، یک نیم روز کامل انبوهی از مقالات و آرشیوها را مرور می کردم و حتی یکی دو کتاب میخواندم. حتی برای انتخاب اسم شخصیت ها، زمان زیادی را صرف کردم تا اسم روی شخصیت ها بنشیند.
نوشتن این رمان، برای من یکی از شیرین ترین تجربیاتم بود. بسیار شیرین تر از نوشتن دلارام من یا عقیق فیروزه ای یا نقاب ابلیس. چیزهای زیادی یاد گرفتم و با انسان های خارق العاده ای آشنا شدم.
نظریات بزرگان دینی و غیردینی در رابطه با زن، جایگاه زن در ادیان الهی، جایگاه زن در تمدن شرق و غرب، تاریخچه فمینیسم و جنبش های فمینیستی، نقش زنان در تحولات تاریخی(انقلاب ها، جنبش ها، جنگ ها و...)، زندگی زنان بزرگ و تاثیرگذار و بانوان شهید، و مهمتر از همه، مطالعه زندگی مهم ترین زنان تاریخ یعنی حضرت زهرا علیها السلام، حضرت مریم علیها السلام و حضرت زینب علیها السلام، بخشی از منابعی بود که برای نوشتن رمان «شاخه زیتون» مورد مطالعه قرار گرفت. و با کمال تاسف باید گفت، با اینکه زنان حدود نیمی از جمعیت زمینند و قطعا در بسیاری از مقاطع تاریخی نقش آفرینی کرده اند، هنگامی که سخن از نقش زن به میان می آید، زمزمه وار و خلاصه از آن سخن گفته می شود و کسی علاقه ای به سخن گفتن در این رابطه ندارد. به طوری که برای مثال، هیچکس درباره زنان جانباز و شهید صدر اسلام یا زنان مبارز در انقلاب اسلامی ایران چیزی نمی داند. درحالی که به قول بازیگر نقش ابن زیاد در سریال مختارنامه: در جنگ شهری، نیمی از جمعیت زنان اند. برد با گروهی ست که بتواند زنان را به میدان بکشد.


شکی نیست که به زنان ظلم شده است؛ از ابتدای تاریخ تا عصر تکنولوژی؛ و در تمام جوامع، از غرب تا شرق. اما بیایید با خودمان روراست باشیم؛ علت اصلی ظلم به زن، خود زنها هستند نه مردها. برای پایان دادن به این ظلم تاریخی، دختران و زنان باید از خودشان شروع کنند. تا وقتی زنان جایگاه، توانمندی ها، استعدادها، وظایف و حقوق خود را نشناسند، مورد ظلم قرار خواهند گرفت و شاید بتوان گفت مستحق ستم هستند!
اتفاقا بخشی از تحقیقاتم همزمان شده بود با حادثه دلخراش قتل رومینا؛ و واقعا متاسف شدم برای رومینا، خودم و بسیاری از زنان و دخترانی که با نشناختن خودشان، تیغ داس را روی گردن رومینا و رومیناها قرار دادند. مقصر قتل رومینا و امثال او، خود زن ها هستند.


هیچ ادعایی مبنی بر واقعی بودن داستان ندارم اما چارچوب اصلی داستان را از چند حادثه واقعی الهام گرفته ام. همچنین برخی از قسمت ها را، از خاطرات دختران و بانوان شهید وام گرفته ام. شهدایی چون: شهید زهره بنیانیان، شهید پروانه شماعی زاده، شهید زینب کمایی، شهید معصومه خسروی زاده، شهید بتول عسگری، شهید راضیه کشاورز، شهید نجمه قاسمپور، شهید زهرا دقیقی و بسیاری از شهدای زن که مجال نام بردن آنان نیست.
در پایان، امیدوارم داستان من، به دختران و زنان سرزمینم کمک کند خودشان را بهتر بشناسند، و بفهمند "سعادت یا شقاوت انسان ها وابسته به وجود زن است و زن مبداء همه خیرات است..."(امام خمینی ره)

این ناچیز، تقدیم به تمام بانوان شهید و مادرشان حضرت فاطمه زهرا علیها السلام...

فاطمه شکیبا، بهار 1399

 

 

 

قسمت اول

اول شخص مفرد

1394 اصفهان

نمی‌دانم چقدر راه رفته‌ام. حتماً انقدر که ابرها روی خورشید را بپوشانند و هوا بوی باران بگیرد. اصلاً یادم نیست کجا هستم. هوای بهاری هنوز کمی سوز دارد. دست‌هایم را دور خودم می‌پیچم و نفس عمیق می‌کشم. کاش همه سال اردیبهشت بود؛ با باران تند و کوتاه بهاری و سبزی تازه درخت‌ها.
همیشه وقتی می خواهم درباره مسئله مهمی فکر کنم، راهم را می‌گیرم از کنار زاینده رود وانقدر راه می‌روم که به نتیجه برسم. الان اما، هنوز به نتیجه نرسیده‌ام. دیروز همان خانمی که هنوز اسمش را هم نمی‌دانم گفت با دوستانش صحبت کرده و رفتنم اشکالی ندارد. مثل همیشه در گلستان شهدا قرار داشتیم. آمد، مثل همیشه جدی و مهربان نشست و به حرف‌هایم گوش داد. به نگرانی هایم و دغدغه‌هایم. بعد هم گفت موضوع را هماهنگ کرده و مشکلی نیست. خودم دیگر فهمیده بودم نباید چیز اضافه‌ای بپرسم. آخر هم مثل همیشه، پیشانی‌ام را بوسید و رفت.
اسم واقعی‌اش را نگفته است اما خودم اسمش را گذاشته‌ام لیلا. نمی‌دانم چرا اما حس می کنم این اسم هم به چهره و هم به اخلاقش می‌آید. نه خیلی مهربان است، نه خیلی جدی. با وجود کم حرف بودنش، دوست‌داشتنی‌ست و با اولین مکالمه‌ام با او احساس صمیمیت کردم و راحت توانستم برایش حرف بزنم.

  • سرباز گمنام

دلآرام من

۰۸
تیر

3

 

صدای پچ پچ‌اشان نمی‌گذارد بخوابم؛ دیشب نخوابیده‌ام و حالا هم به قول عمه دارم خواب مرگ می‌شوم از صدایشان. عمه و راضیه خانم هم طبق معمول دوتایی و مجردی(!) تشریف برده‌اند خرید و بعد حرم!
سعی دارند آرام حرف بزنند؛ از خیر خواب می‌گذرم و گوش تیز می‌کنم که بفهمم چه می‌گویند؛ صدای آرام حاج مرتضی می‌آید:
- شما به هرحال بزرگترشون هستید، البته حاج خانم احترامشون واجب ولی اول خواستم قضیه مردونه مطرح بشه، الانم انتظاری نداریم از شما؛ حق میدم عصبانی بشید، دلخور بشید... علی‌ام نمی‌خواست مطرح بشه ولی من گفتم بهتون بگیم بهتره.
خواب به طور کلی از سرم می‌پرد؛ از شدت کنجکاوی درحد انفجارم! این چه مسئله‌ایست که حامد را عصبانی می‌کند؟
صدای حامد می‌آید: باید همه جوانب رو سنجید؛ عقاید و انتظارات و حال روحی دوطرف رو؛ من نمی‌تونم بهتون جوابی بدم، باید باخودشون صحبت کنید، اما انتظار هرچیزی رو داشته باشید چون خیلی دل نازکند؛ من به‌جای کسی تصمیم نمی‌گیرم ولی... باید فکر کنم دربارش.
و لحن شرمگین یا شاید ترسیده علی: آقاحامد داداش من شرمندتم؛ بخدا نمی‌خواستم چیزی بگم، الانم فقط می‌تونم بگم شرمندم؛ هیچ توقعی‌ام ندارم؛ خواهش می‌کنم ملاحظه نکن؛ رفاقت ما به اندازه خوشبختی و آینده همشیره شما ارزش نداره!
این جمله در ذهنم اکو می‌شود، این بحث رفاقت علی و حامد به آینده من چکار دارد؟ خوشبختی من وسط بحث مردانه این‌ها چکاره است؟!
حرف‌هایشان را کنار هم می‌چینم و حدس‌هایی می‌زنم، اما نمی‌خواهم ذهنم درگیرش شود؛ هرچند این روزهای آخر، حامد سنگین‌تر با علی برخورد می‌کند. سعی دارم بی‌تفاوت باشم؛ این رفتار عجیب پسرها، مادرها را هم مشکوک کرده است!

  • سرباز گمنام

دلآرام من

۰۸
تیر

2

 

خنده کنان می‌گویم: واقعا تا حالا فکر می‌کردی داره؟!
حالتی مظلومانه به چهره‌اش می‌دهد: آقا من زن نخوام باید کیو ببینم؟
عمه کمی تند می‌شود: یعنی چی که زن نمی‌خوام؟ بیست و پنج سالت شده دیگه! درستم خوندی، کارم داری، دیگه چته؟
حامد مجبور است فعلا تسلیم شود تا بتواند شام بخورد. گردن کج می‌کند: چشم اصلا بعدا دربارش حرف میزنیم، الان میشه من این دوتا قاشقو بخورم؟ دارم می‌میرما!
عمه دست حامد را رها می‌کند، حامد نگاهی به ما می‌اندازد: امر دیگه‌ای نیست ان‌شالله؟!
عمه رو به من می‌کند: یادت باشه کت شلوارشو بگیرم از خشکشویی.
من هم خوشحال و خندان «چشم» کش‌داری می‌گویم. حامد با ولع شروع می‌کند به خوردن، بعد از شام می‌رود که اخبار ببیند؛ با مادر که زندگی می‌کردم، کسی درخانه اخبار نمی‌دید، من هم خبرها را از اینترنت دنبال می‌کردم، همسر مادر بود که گاه اخبار ماهواره را تماشا می‌کرد؛ اما اینجا اینطور نیست،
وقتی کنترل را چند بار روی دستش می‌کوبد می‌فهمم حالش خوش نیست، گزارشی پخش می‌شود درباره بحران سوریه، چشمش به تلوزیون است اما دلش اینجا نیست، نفهمیدم کِی اینطور بهم ریخت؟ کنترل را رها می‌کند و دستش را بین موهایش می‌برد، اینجور مواقع وقت آن نیست که بپرسم چرا بهم ریخته؟ باید صبر کنم آرام تر شود.
قبل از اینکه بخوابد سری به اتاقم میزند؛ به محض ورودش سوالم را می‌پرسم: نیما رو چکارش کنیم؟
حواسش اینجا نیست؛ پیداست به نیما فکر نمی‌کرده؛ اما جوابم را می‌دهد: فعلا بذار یه مدت از یکتا دور باشه، ببینیم هنوز می‌خوادش یانه؟ چند تا کتابم ازم خواسته بهش بدم بخونه شاید کمکش کنه.
- به نظرت درست میشه؟
- ان‌شالله اره، پسر خوبیه، فقط کافیه یه ذره از عقلش بیشتر استفاده کنه! یکتا چی؟
- اونم مثل نیماست، فعلا از خدا شاکیه که چرا سرطان گرفته، باید با بیماریش کنار بیاد؛ ولی من دلم روشنه، زن داداش خوبی میشه!
آرام می‌خندد و تکیه‌اش را از دیوار برمی‌دارد؛ حرفی داشته انگار که از زدنش منصرف شده، شب بخیری می‌گوید و می‌رود.
یادم باشد پس فردا که دیدن یکتا می‌روم، چند کتاب خوب برایش ببرم که بخواند.

  • سرباز گمنام

دلآرام من

۰۸
تیر

1

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

رمان دلارام من.
نویسنده: فاطمه شکیبا.
ژانر: اجتماعی.

خلاصه: حوراء دختری است در خانواده‌ای ثروتمند اصفهانی؛ اما با بقیه خانواده‌اش فرق دارد؛ تفاوت حوراء، شاید به نظر دیگران عجیب بیاید اما او عاشق این تفاوت است. تفاوتی که در آخر، او را به دلارام می‌رساند.
پدر حوراء سال‌هاست از دنیا رفته و چیز زیادی درباره پدرش نمی‌داند، گرچه ناپدری‌اش هرچه خواسته دراختیارش گذاشته؛ حوراءِ نوزده ساله به دنبال خود، خانواده و دلارام حقیقی‌اش می‌گردد؛ او در ابتدای جست و جویش، به جوانی حامد نام برمی‌خورد و جاذبه‌ای در او می‌یابد که در هیچ یک از مردان اطرافش نیست، جاذبه حامد، حورا را به مسیری تازه رهنمون می‌کند و رازهای سربه مهری برایش برملا می‌شود که...
دلارام من، ترسیم فراز و نشیب‌های یک خانواده ایرانی ست درسایه دفاع مقدس و حماسه مدافعان حرم...

  • سرباز گمنام