جبهه اقـــدام

جبهه وبلاگ نویسان مطالبه گر انقلاب اسلامی

جبهه اقـــدام

جبهه وبلاگ نویسان مطالبه گر انقلاب اسلامی

جبهه اقـــدام
پیوندهای روزانه

مستند داستانی امنیتی عاکف سلیمانی / سری دوم 1

چهارشنبه, ۱۸ فروردين ۱۴۰۰، ۱۲:۲۱ ب.ظ

 

بسم الله الرحمن الرحیم

مستند داستانی امنیتی عاکف سلیمانی / سری دوم

 

امنیت پایدار کشورعزیز اسلامیمان، مرهون چشمان بیدار و ایثار و فداکاری سربازان گمنام امام زمان علیه اسلام است. اگر در طول 40 سال عمر با برکت انقلاب اسلامی، دشمنان نتوانسته اند به اهداف شوم و شیطانی خود علیه این نظام دست یابند و به ایران اسلامی ضربه بزنند به برکت پاسداری نیروهای مسلح و هوشیاری سربازان گمنام است. حفظ امنیت و آرامش کشور و دفاع از نظام و انقلاب، خط قرمز سربازان گمنام است و هر کسی که قصد داشته باشد به امنیت کشور خدشه وارد کند با پاسخ محکم و کوبنده ی این مجموعه بزرگ، خدوم و فداکار روبرو می شود.

سربازان گمنام امام زمان(عج) همانهایی هستند که با چشمان تیزبین و مجاهدت‌های خاموش، ایران اسلامی را به امن‌ترین کشور در ناامن‌ترین منطقه جهان تبدیل کرده‌اند. ملت ایران همیشه دعاگوی این مظلومترین سربازان کشور و خانواده های صبور و بزرگوارشان هستند.

 

 

 

این داستان

               پرتاب ماهواره

 

داستانی از جنس گاندو، واقعی و دردناک، خیانت و جاسوسی

از قسمت اول تا بیست و ششم

 

قسمت اول

بعد از دستگیری و بسته شدن موضوع تیم های جاسوسی و تروریستی در پرونده مربوط به ترور دانشمندان و بنای دشمن بر اینکه در مراکز علمی و هسته ای و صنعتی و نظامی کشور رخنه و نفوذ کنه، یه چندوقت تحت فشار روانی و مشغولیت های شدید ذهنی بودم.. بخاطر تروری که علیه من صورت گرفت، و بخاطر دائم توی سفرهای خارجی و داخلی بودن و گاهی استرس های عملیاتی و بی خوابی های مفرط و درگیری در عراق و سوریه و... شدیدا اعصابم به هم ریخته بود.. از طرفی مشکلات شخصی و زندگیم و...!!

نه اینکه بگم عصبی بودم و فلان، نه.. منظورم اینه زندگی یه خرده سخت شده بود.. چون منم آدمم مثل هر کسی دیگه و نیاز به آرامش فیزیکی و روحی و ذهنی دارم.. باید استراحت میکردم..

طوری شده بود که تا یکی دوماه بعد از اتمام آخرین پرونده ، دیگه ذهنم نمیکشید و زود خسته میشدم. مثلا وسط جلسه حالم بد میشد و ضعف بهم دست میداد. چون توی بعضی عملیات های سوریه، در این چندسال اخیر چندبار مجروح شده بودم و بعدش دوران درمانم و خوب طی نمیکردم و ، وسطای مراحل درمانیم درگیر پرونده های جدید می شدم.

متاسفانه دو بار هم در داخل خاک سوریه که در یکی از شهرها مستقر بودیم، توسط دونفر از اهالی همون منطقه که از نفوذی های داعش بودند، مسموم شدم که بلافاصله واسطه های امنیتی خبر و به ایران رسوندن و یه پزشک ایرانی که از بچه های اداره بود و در سوریه مستقر بود، مخفیانه خودش و  بهم رسوند و با دارو و عوض شدن خون و یه سری اقدامات پزشکی، بخیر گذشت. البته اون دونفر بعدا توسط بچه های سوری که با ما بودند بعدا شناسایی شدند و دستگیر شدن.

هم جسمی و هم روحی شدیدا درگیر بودم. از روانشناس های اداره استفاده میکردم و باهام حرف میزدن و مشاوره میدادن. آخرین مرخصی که رفتم بعد از 4 سال بود که وقتی بعد از شش ماه توی سوریه موندن اومده بودم ایران.

خب وقتی اومدم بعد شش ماه یه چندروزی مرخصی رفتم.. چندماه هم درگیر پرونده ترور خودم و دستگیری جاسوس هایی که در مستند داستانی امنیتی عاکف (سری اول) عرض کردم، بودم.

از طرفی دائم از این پرونده به اون پرونده و از این شهر به اون شهر و از سوریه به عراق و از عراق به لبنان و به افغانستان و به عربستان و گاهی هم به بحرین و مصر.....!!! همچنین از طرفی سفرهای اروپایی و...

خلاصه دائم توی سفر بودم و کمتر در ایران به سر می بردم...

به تعبیر امام خامنه ای امروز اسلام و انقلاب اسلامی در یک پیج بزرگ و تاریخی و حساس قرار دارد.. وقتی هم میگیم انقلاب اسلامی، یعنی فقط ایران نیست، بلکه شامل حال لبنان و عراق و سوریه و افغانستان و بخصوص این روزها یمن و بحرین و دیگر کشورهای موافق ما هم میشه..

چون انقلاب ما صادر شده به کشورهای دیگه و اون ها هم به تَاَسی از ما، یا علیه حکومت ظالم و پادشاهیشون قیام کردن و یا کاری کردن که حاکمانشون در مقابل آمریکا و اسرائیل بایسته.. نمونش بحرین که خب فعلا درگیرن هنوز و میخوان حکومتشون بره و یک حکومت دیگه ای که انقلابی و شیعی باشه جایگزین بشه..

چون بحرین برای ایران بود و شیعه هستند اکثریت این کشور، اما متاسفانه برعکس هست و اقلیت بر اکثریت حکومت میکنند. پس اگر بگیم انقلاب اسلامی ایران فقط یعنی همین کشور خودمون ایران.. بنابراین فقط باید بگیم انقلاب اسلامی. والسلام.. وقتی میگیم انقلاب اسلامی یعنی هرجایی انقلابی مثل انقلاب 1357 شد شاخه ای از شاخه های انقلابی هست که ما در ایران شکل دادیم..

خب کار ما هم انقلابی و جهادیه و از طرفی باید این پیچ خطرناک و حساسی که الان در اون هستیم، پشت سر ولی امر مسلمین جهان، این مسیر تاریخی رو به سلامت طی کنیم.

بگذریم...

یه روز صبح ساعت 7 و نیم رسیدم اداره و وارد اتاق تایید عضویت و بررسی اشیاء شدم و دم و دستگاه امنیتی توی اتاقِ ورود و خروج اداره، تاییدم کرد. وارد ساختمون اداره که میشیم اون سیستم کامپیوتری سرتاپامون و چک میکنه و... !!

بعد تایید شدن رفتم دفترم و یه کم روزنامه های اون روز و که برامون آورده بودن طبق معمول هر روز، مطالعه کردم و از جنبه ی امنیتی و نگاه خودم، متون و تحولات ایران و جهان و بررسی کردم..

 

قسمت دوم

مسئول دفترم درو باز کرد و اومد و چند تا جلسه رو یادآوری کرد.

جلسه با معاونت امنیت سازمان انرژی اتمی کشور و دومین جلسه هم با سه تن از اعضای کمیسیون امنیت ملی و سیاست خارجه مجلس و جلسه سوم هم جلسه با تیمی از وزارت نفت، از جلساتی بود که بهم یادآوری شد.. تا حدود ساعت یازده هر سه تا جلسه رو توی دفترم تموم کردیم و یکی دوتا کار کوچیک داشتم و انجام دادم...

اون روز خیلی کِسِل بودم... میخواستم برم فصد و حجامت کنم اما گفتم میوفتم و بیحال تر میشم.. به مسئول دفترم گفتم کسی اومد کارم داشت بگو فعلا بهش نمیتونید دسترسی داشته باشید.

درو از پشت قفل کردم و رفتم روی مبل دفترم دراز کشیدم.. خیلی خسته بودم.. سر درد شدید داشتم.. ذهنم خسته بود.. بدن درد داشتم.. همش معده درد شدید رفلکس معده، از مشکلات هر روزم بود. طوری که از شدت درد شدید نمی فهمیدم کلیه هام درد میگیره یا کمرم یا معدم... همونطور که بالاتر گفتم، آثار ناشی از اون سمومی که در بدنم بود، بیشتر روزها اذیتم میکرد. خداروشکر،، بعد از مسموم شدنم در ماموریت ها و عملیات های برون مرزی، توی ایران چندبار خون بدنم عوض شد و چندباری هم فصد و حجامت کردم و خون های کثیف بدنم دفع شد تا بدنم با این کار و یه سری داروهای قوی، تا حدودی درمان شد.

یه نیم ساعتی رو با درد معده و سر درد شدید گذروندم. با دستم سرم و ماساژ میدادم اما تاثیری نداشت.. دیدم مغزم داره میاد توی دهنم انگار و اصلا خوب بشو نیستم...

با همون سر درد شدید و تاری چشم و معده درد و... رفتم دفتر حاج کاظم و به حاجی گفتم که مرخصی میخوام.. بهش گفتم میخوام برای دوهفته نباشم.. میخوام انقدر نباشم که تا ذهنم و جسمم و آروم کنم.. توی تشکیلات و سیستم ما یه خرده مرخصی گرفتن های طولانی به خاطر شرایط کاریمون سخته. البته یه خرده که چه عرض کنم، باید بگم قبرت کنده میشه..

چون هم حساسیت داره، و هم مسائل امنیتی شوخی بردار نیست که بخوای پیش خودت بگی برم خوش بگذرونم یا استراحت کنم چند روز... اما خب بعضی اوقات بخاطر ریکاوری کردن ذهن وقلب و روح و آرامش مغز، این مرخصی برای امثال من که مثل تراکتور کار میکنند، نیازه ..

چون کار تشکیلاتی و امنیتی نیازمند هوش فوق العاده بالایی هست.. هوش بالا هم نیاز به آرامش جسم و روح داره و اگر خسته باشی، نمیشه کار هوشی و امنیتی کنی.. از طرفی، در این سه سال اخیر حدود چهل_پنجاه تا، پرونده امنیتی بزرگ و بستیم من و همکارانم جدای پرونده های کوچیک..

بعد از اتمام بعضی از پرونده ها، به اجبار گاهی بهم مرخصی میدادن، و بهم میگفتن برو استراحت کن اما من نمی رفتم.. چون کار انقلابی و جهادی شوخی بردار نیست.. منم برای دینم و عقیدم و راه انقلاب و شهدا کار میکردم.. نه برای پولش.. چون انقدر داشتیم که آبرومون تامین بشه و دستمون جلوی کسی دراز نباشه... خلاصه، اینبار دیدم اگر نرم مرخصی، اوضاع جوری میشه که یک ماه زمین گیرم و کار بیخ پیدا میکنه..

القصه، مرخصی ردیف شد.

منم توی این مرخصی 9 روزه که حاجی با هزارتا خواهش و التماس از مقامات بالادستی برام گرفت، اول رفتم یه روز به طور کامل خودم و درمون کردم، و بعد با فاطمه زهرا خانوم همسرگرانقدرم، رفتیم سیاحت و زیارت.. 3 روز مشهد و دو روز هم قم زیارت عمه جانم حضرت معصومه سلام الله علیها..

خدا میدونه همین الان که دارم میگم قلبم داره می تپه برای زیارت این خواهر و برادر آسمانی.. یکی دو روزی هم بعد اون دوتا سفر معنوی رفتم خدمت بعضی بزرگان و صاحب نفس هایی که از اساتید اخلاق و عرفان هستند در تهران.. البته توی مشهد و قم هم همینطور بود.. خدمت بعضی عارفان و سالکان بالله رسیدم.. هرجایی هم میرفتم فاطمه زهرا خانوم هم با من بود و دوتایی میرسیدیم خدمت بزرگان دین.. توی تهران هم که بودم همین بود.. هم تفریح داشتم و هم خدمت عرفا و بزرگان رسیدن.. چون معنویت باعث میشه که انسان پیشرفت کنه و در دراز مدت آثارش و میبینه.. روز هفتم مرخصیم بود که بعد از نماز صبح سوار ماشین شدم و رفتم سمت لواسون..

 

قسمت سوم

ماشین و یه جایی پارک کردم و شروع کردم توی یه منطقه خلوتی پیاده روی و نرمش و بعدشم دو گرفتن.. یک ساعت و نیم تمرین کردم. تمرین تنفسی که توصیه پزشکان بود، اونم انجام دادم و برگشتم.. ماشینم و سوار شدم و بعد تمرین توی مسیر یه نون خریدم اومدم خونه.. فاطمه هم طبق معمول بعد از نماز صبح نخوابیده بود..

چون عهد کرده بودیم باهم که اگر موقعی هایی که ایران هستم و اداره نیستم و خونه هستم، اگر سحرها رو از دست دادیم و توفیق شب زنده داری و خوندن قرآن و عبادت نداشتیم، بین الطلوعین و حتما بیدار بمونیم و بشینیم دوتایی زیارت عاشورا و دعای عهد و دوصفحه قرآن بخونیم تا طلوع آفتاب... چون طبق احادیث و روایات روزی بندگان در اون ساعت تقسیم میشه، و ما خواب نباشیم و از دست ندیم روزی الهی رو.

فاطمه رو همراه خودم معمولا برای ورزش علیرغم اینکه اصرار داشت بیاد هیچ وقت نمی بردم. براش یه تردمیل گرفتم و خونه تمرین میکرد..

البته اینم بهش گفته بودم که می تونه بره یکی از باشگاه های مورد اطمینان خودم.. اما خب هر ازگاهی برای قدم زدن، و یا همون پیاده روی باهم بیرون می رفتیم، ولی چیزی باشه که اسمش ورزش باشه نه.. چون دوست ندارم خانمم توی چشم نامحرم بیش از حد نمایان باشه.. بگذریم..

خلاصه اومدم خونه و دوش گرفتم و نشستیم دوتایی صبحونه زدیم.. یه کم جاتون خالی بعد از صبحونه زدم طبق معمول چرت زدم.. فاطمه هم انقدر صدای تلویزیون و زیاد کرده بود تا من نخوابم و بریم بازار خرید..

خلاصه اون روز و، به خرید و به گشت و تفریح توی بازار و کافه گردی و سینما و... گذروندیم.. عصر یه سر رفتیم خونه مادرم و خواهرم و داداشم، پیش هر کدوم یک ساعت دوساعتی نشستیم.. وقتمون یه دو سه ساعتی اینطور گذشت...

بعدش رفتیم خونه برادرخانوم و بعدشم خونه پدرخانوم خیلی محترم.. دیگه چیکار باید کنیم زن ذلیلیم دیگه..

نزدیک اذان مغرب بود.. بعد از اینکه نماز مغرب و عشاء رو خونه پدر خانمم خوندیم، میخواستیم بیایم که به اصرار پدرخانوم اونجا برای شام موندیم..

خلاصه اون شب شام و موندیم اونجا و ساعت حدود یازده شب بود که خداحافظی کردیم و اومدیم یه کم جاهای خلوت و بعضاً شلوغ تهران و گشتیم.. کلی توی خیابونا گشتیم و بگو بخند کردیم و تجدید خاطره کردیم از بعضی خاطرات تلخ و شیرین و عاشق شدن من در دوران مجردی و حسی که نسبت به فاطمه داشتم.

به ساعت نگاه کردم دیدیم ساعت حدود12ونیم شب شد.. من خیلی نوشیدنی دوست دارم.. مثل آب پرتقال، آب انار مخصوص، یا گریپ فروت.. رفتیم یه جایی که همیشه میرفتیم و طرف مارو میشناخت، نوشیدنی سفارش دادیم..

وسط صحبت و گرم بگو بخند و میل کردن نوشیدنی بودیم من و خانومم، که دیدم موبایلم زنگ میخوره. صفحه گوشی و نگاه کردم، دیدم شماره (0) هست، که متوجه شدم از ادارمونه... هم تعجب کردم که چیشده وسط مرخصی و این وقت شب دارن از اداره زنگ میزنن و هم اینکه تعجب نکردم چون کارمون این بود و سابقه داشته قبلا و این موضوع چیز تازه ای نبود.

جواب دادم:

 

قسمت چهارم

+سلام علیکم.

_سلام عاکف جان. چطوری پسرم ؟خوبی؟

+ به به...حاج کاظم آقا. چه عجب یادی از ما کردید.

_کجایی؟ چه میکنی؟ دخترمون حالش خوبه؟

+ای الحمدلله. اونم خوبه. اومدیم باهم دیگه بیرون. اتفاقا امروز باهم صحبت میکردیم فاطمه گفت برای فردا شب بریم خونه عمو کاظم شب نشینی..

_درخدمتم.. حتما بیاید..

+ان شاءالله... ببینیم خدا چی میخواد.. حالا تا فردا شب کی مرده و کی زنده..

_عاکف جان فعلا زیاد وقت نداریم برای احوالپرسی و صحبت های غیر ضروری.

+ان شاءالله خیر باشه !!

منطقه آرومه؟ ( نکته ای رمزی بود که یعنی کنارت کسی هست یا نه؟ میتونیم صحبت کنیم یانه؟ چون توی مکان عمومی باید مراعات میشد. شاید من یکسری پاسخ هایی داشتم بابت اون حرفی که قرار بود بهم بگن و...)

به حاجی گفتم:

+میتونم فقط بشنوم، و لاغیر.

_خیل خب.. پس خوب گوش کن..ببین یه سری اتفاقایی داره میفته.. باید ببینمت.. من الان خونه شماره (23 جیم) هستم.. تا نیم ساعت الی یکساعت دیگه باید حتما باشی اینجا.. وقت نداریم اصلا.. باید حتما ببینمت توضیح بدم. بحث امنیت کشور وسط هست. باید یه خرده بریم توی لاک حمله احتمالا.

+حالا لاک حمله کجاست؟ مهمونی میریم یا همینجا توی زمین خودمون بازی میکنیم؟

_نمیدونم. شاید بریم مهمونی و شاید هم نریم. فعلا خودت و فقط برسون اینجا.

+چشم.حتما خودم و میرسونم..یاعلی

حاجی قطع کرد و به فاطمه گفتم:

+خانم بلند شو بریم. یه کاری پیش اومده.. از اداره زنگ زدن. حاج کاظم بود..دیر برسم سرم و میبره.

_عه محسن، باز چیشده. مگه مرخصی نیستی تو؟

+چرا عزیزم، ولی حاج کاظم وقتی زنگ میزنه، یعنی حتما کار مهمیه دیگه.. کار منم که وقت و ساعت نداره. بلند شو سریعتر بریم دورت بگردم..انقدرم لفتش نده.

_باشه چشم عزیزم، بریم.

رفتم فوری حساب کردم و با فاطمه رفتیم سوار ماشین شدیم و فاطمه رو بردم خونه مادرم سر راه پیاده کردم.. ایستادم تا بره داخل خونه..

وقتی رفت داخل، گاز و گرفتم و گردون و بی صدا کردم و  فقط نور میداد، گذاشتم روی سقف ماشین و فوری حرکت کردم سمت خونه 23 جیم.

خونه امن شماره 23 جیم، حوالی سعادت آباد بود. وقتی رسیدم کد و دادم و وارد شدم. با آسانسور رفتم دفتر طبقه سوم آپارتمان امنیتی. یکی از بچه ها درب اون واحدو باز کرد و وارد شدم دیدم حاج کاظم و چندتا ازبچه ها اونجا هستند. همکارایی که بودند، بهزاد و عاصف عبدالزهراء  و سید رضا و امیر و علی اکبر بودند...

حاجی من و دید خوشحال شد و بلند شد از پشت میزش اومد سمتم و هم دیگرو بغل کردیم و یه کمی خوش و بش کردیم.. نشستیم و یه کم توی جمع شوخی کردیم و بگو بخند و خاطرات شب عروسی همکارمون امیر و یادآوری میکردیم و میخندیدیم که چقدر مسخره بازی داشتیم اونشب اونجا و با پدر زن امیر شوخی میکردیم که دامادش سابقه داره و خیلی اتفاقات دیگه که بنده خدا پدرهمسرش خشکش زده بود شب عروسی..

منم که شوخیم گل میکنه دیگه کسی نمیتونه کنترلم کنه.. راستش دلیلش اینه که چون توی کار با هیچ کی شوخی ندارم و کاملا جدی هستم، برای همین گاهی اوقات توی پرونده ها، بچه ها ازم دلخور میشن بابت سختگیری هام.. به همین دلیل مجبورم بیرون از پرونده و خارج از ماموریت ها و در شرایط غیر کاری، اون اندک دلخوری های پیش اومده رو جبران کنم.. همکارامم دیگه عادت کردن و متوجه شدند که ته دلم چیزی نیست و فقط بخاطر حساسیت بالای کاریمونه که توی پرونده و کار با کسی شوخی ندارم..چون شرایط کاریمون اینطور ایجاب میکنه..

 

قسمت پنجم

رفتم کنار عاصف نشستم و سر به سرش گذاشتم... اونم از مرخصی و اینکه کجا بودم پرسید.. داشتیم باهم حرف میزدیم و شوخی میکردیم همینجوری که گفتم سر به سر بهزاد هم بزارم..

بهش اشاره زدم که به حاجی توی جمع درمورد ازدواجت بگم یا نه، و اون بنده خدا با اشاره قسم میداد اینجا نگو.. بهش گفتم بیا اینجا کارت دارم..

اومد نشست و بهش گفتم:

« ببین، یا میریم چندساعت دیگه که اذان صبح و گفت و نماز و خوندیم بهم کله پاچه میدی، و خودتم میخوری، یا اینکه از این به بعد توی هر خونه امنی که تو باشی دوتا بلا سرت میارم. یک: صبحونه و ناهار و شام میگم کله پاچه بگیرن، که تو بدت میاد، دومی هم اینکه کد ورود و خروج تموم خونه امن هایی که تو اونجا مستقر هستی، میگم بزارن، زینب (اسم خانم حاجی)، و مریم(اسم دختر حاجی که قراره تو بری خواستگاریش) و حاج کاظم که خود حاجیه. خلاصه حاجی میفهمه داستان چیه و منم میندازم گردن تو.»

بنده خدا شوکه شد که مبادا این کارو کنم.

گفت: « آقا عاکف من نوکرتم این شوخی خیلی وحشتناکه. هم کله پاچش و هم کد ورود به خونه ها.»

من و عاصف عبدالزهراء خندیدیم و گفتم:« نترس دیوونه. شوخی کردم.»

دیدم حاج کاظم یه خرده انگار عجله داره و بی تابی میکنه و توی فکر هست.. هی با یه خودکاری که دستش بود میچرخوند بین انگشتاش... به عاصف که کنارم بود آروم گفتم:

+عاصف حاجی چشه.؟

_ظاهرا داره یه اتفاقایی می افته..

+به منم امشب پشت تلفن یه چیزایی سربسته گفته.. تو نمیدونی موضوع چیه؟

_یه چیزایی می دونم ولی اجازه بده خودش بگه.. چون فعلا من و خودش و تو قرار هست بدونیم.. بچه های اینجا هم کسی درجریان نیست..

روم و کردم سمت حاجی و گفتم

+حاج کاظم چیزی شده؟ با ما نیستی امشب.. یه کم باش توی جمع ما.. جسمت اینجاست روحت بالا مالاهاست فکر کنمااا.. نکنه بری پیش شهدا مارو تنها بزاری. روی قلبمون پا بزاری..

_عاکف جان بیا بریم توی اون اتاق.

+یا ابالفضل چیشده..

سیدرضا گفت: برو دخلت اومده.. شیطونی کردی..

حاجی روش و کرد سمت عاصف عبدالزهراء و با جدیت گفت:

« عاصف، پس این نامه رو کی میارن !؟ »

عاصف گفت:

« حاجی هماهنگ شده دارن دستی میارن. »

حاج کاظم بهش گفت:

«نامه رو آوردن فوری برو پایین بگیر. مثل دفعه قبل داخل ساختمون راه نده اون کسی که نامه رو آورده.. باز میبینی مثل دفعه قبل داستان میشه و با گوشی میان توی ساختمون. هروقت آوردن، برو بگیر بیار توی اتاق شماره 1، من و عاکف داریم میریم داخل باهم حرف بزنیم.»

من و حاجی رفتیم داخل اتاق و بهم گفت: در و پشت سرت ببند و بشین.

در و بستم و رفتم نشستم و سر حرف و باز کرد.

گفت:

_ببخشید که هنوز مرخصیت تموم نشده کشوندمت دوباره سرکار و اداره. راستش و بخوای هرچی فکر کردم کسی غیر از تو به ذهنم نرسید.. بچه های دیگه تجربه و روحیه ی تورو نمیگم ندارن، دارن، ولی تو خیلی ازشون جلوتری در حل این طور مسائل.. راستش و بخوای قراره یکی از جاسوسای آمریکا رو که دو سه سال قبل خودت بازجوییش کرده بودی اعدام کنن.. 20 دیقه قبل از اینکه بهت زنگ بزنم و بگم بیای اینجا خبرش به ما رسید.. منم حداقل یه ربع فکر کردم که چه آدمی رو مسئول این پرونده کنم که تا آخرش بره و تجربه هم داشته باشه، راستش هر چی فکر کردم غیر کلمه عاکف به ذهنم نرسید..

خندیدم و گفتم:

+حاجی شهیدتم.. به مولا قسم.. اصلا از این همه محبتت اشک توی چشام حلقه زد که برای چه کارایی من و میخوای..

نیشخند نسبتا تلخی زد و گفت:

_مسخره خودتی..چیکار کنم.. کسی رو ندارم مثل تو..حتی استخاره هم گرفتم..

+من که چیزی نگفتم.. شوخی بود. درخدمتتم حاجی.. امر کن.

_عاکف جان حقیقتش با این چیزی که بهت گفتم، ما میخوایم این جاسوس فعلا اعدام نشه. دیوان عالی کشور هم تایید کرده حکم اعدامش و.

+حالا کدوم  جاسوس هست؟؟ من کلی پرونده بستم. نمیدونم از کدومشون میگی که..

 

 

قسمت ششم

_خسرو جمشیدی.

+عجب !!! این تا حالا اعدام نشده؟ چرا انقدر طول دادن؟

_ عاکف باید خداروشکر کنیم که اعدام نشده..

+چرا؟

_چون بهش الان نیاز داریم.. دقیقا همین الان..من میگم لطف خدا بوده.. حالا بگذریم از اینا.. الآن اینا مهم نیست که چرا انقدر طول کشیده و اعدام نشده.. مهم اینه فعلا اعدام نشه.. ببین عاکف جان،، ساعت چهار و سه دقیقه صبح، اذانه.. وقتی نامه رو آوردند، باید حرکت کنی برسی تا زندان امنیتی (..........) سمت (..........) !!! چون قبل اذان صبح اعدامش میکنن.

+حاجی تا اونجا دو سه ساعت راهه. به نظرت من الآن هم بخوام حرکت کنم میرسم تا قبل از اذان صبح؟؟ تلفنی هم که ظاهرا صلاح نیست بخاطر مسائل امنیتی جلوی اعدام و بگیریم درسته؟

_آره میدونم  دو سه ساعت راهه.. ولی فدات شم خواهشا بگاز برو تا دیر نشده.. باید بری اونجا سریعتر و نامه رو ببری و حکم اعدام و لغو کنی.. تلفنی هم که به خاطر مسائل فوق سری نمیشه جلوی این حکم و گرفت و لغوش کرد. چون امکان داره ضربه بخوریم. میدونی خودت که داستانارو..باید  فوری از اون زندان بیاریمش پیش خودمون و کسی نفهمه..

+آره حاجی.. قبول دارم.. چشم میرم.

مخاطبان محترم، یه نکته بگم. احتمال قوی براتون سوال شده الان که با یه نامه نگاری یا فکس و یا هرچیز دیگه ای میشد جلوی اون اعدام و گرفت.. درسته، اما یه چیزی میگم و رد میشم. به نفوذی در سیستم های قضایی و امنیتی چقدر اعتقاد دارید؟ پس باید همه چیزو احتمال بدیم. مثلا اگر یه نفوذی بود توی این پرونده مهم، بخاطر اینکه ما به اهدافمون نرسیم سریع اون جاسوس و اعدام میکردن و کار مارو خراب میکردن.. بگذریم.

همزمان عاصف در زد و وارد اتاق شد و اومد نامه رو داد به حاجی. حاج کاظم هم نامه دادستانی رو که از یه طریق امن، رسیده بود، بعد از اینکه ملاحظه کرد و متن و خوند و بررسی کرد، داد به من و گفت:

_ فقط سریع حرکت کن برو .. سانتافه مشکی اداره هم پایینه.. عاصف همرات میاد که یه وقت مشکلی پیش اومد در حمل جاسوس، تا بتونه کمکت کنه.. بهش چشم بند بزنید و بیاریدش خونه 6 سمت نیاوران.. منم بعد از نماز صبح اونجام. فقط عاکف سریع بِریدااا ... اعدامش نکنن داستان بشه و کار ما لَنگ بمونه؟!

+نه حاجی میرسونم خودم و.

_ برو بیا تا مرحله بعدو بهت بگم که بعد از آوردن جمشیدی چیکار باید کنیم.

+چشم.. پس ما رفتیم.

به عاصف گفتم بیا بریم.

 

 

قسمت هفتم

به عاصف گفتم بیا بریم.

رفتم توی پارکینگ خونه امن، ماشین و گرفتم و من و عاصف سوار شدیم رفتیم.. توی جاده با 150 تا سرعت اونم با شاسی بلند(سانتافه) رفتیم سمت یکی از زندانهایی که اطراف یکی از کوه های تهران بود و امنیتی بود.

عاصف عبدالزهراء میگفت:

_عاکف دهنت سرویس، گور بابای اون جاسوس بیشرف آمریکایی؛ مارو به کشتن نده ارواح پدر شهیدت.

+ بشین سر جات انقدر حرف نزن. شر میشه برامون دیر برسیم. اونوقت جواب حاجی رو من نمیتونم بدم.

 

ساعت 3 و ۱۵ دقیقه صبح رسیدیم دم درِ اون زندان امنیتی.. یعنی چیزی حدود 48 دقیقه زودتر از اذان.. فوری عاصف پیاده شد و رفت در زد.. درو باز کردن و نامه رو نشون داد... بارون شدیدی هم میزد. طوری که چند بار من توی جاده کنترل ماشین داشت از دستم خارج میشد.. اما خدا رحم کرد.

عاصف حکم و نشون داد و گفت از کجا اومدیم و فوری باید بریم داخل..

هماهنگی صورت گرفت و درو باز کردن رفتیم داخل.

یک مرحله دیگه هم باید تایید میشدیم تا بریم وارد محوطه اعدام بشیم.. خدا خدا میکردم برسیم به موقع و اتفاقی نیفته.. عاصف پیاده شده بود و داشت حکم و نشون میداد و توضیح میداد به مسئول امنیتی اون زندانِ امنیتی که تاییدیه مرحله دوممون و بگیریم، همزمان درو نگهبان باز میکنه تا یه ماشین از داخل اون محوطه خارج بشه...

وقتی که در باز شد دیدم صدمتر اونطرف تر، درست روبروی چشام، از دور دیدم یکی طناب اعدام دور گردنشه.

فورا با ماشین گاز و گرفتم و رفتم سمت محوطه اعدام... دیگه نایستادم عاصف و سوار کنم.. دو سه تا مامور امنیتی تا دیدن یه ماشین داره به سرعت میره سمتشون، از عقب ماشین و روبرو در محوطه زندان، مسلح شدن و نشونه گرفتن سمت ماشین..

یکی دوتا تیر هوایی از روبروی من شلیک کردند؛ منم چنان دستی رو کشیدم که صداش توی کل محوطه پیچید. اومدن سمت ماشین و درب و باز کردن و بهم با خشونت گفتند پیاده شو..

منم خیلی خونسرد پیاده شدم و بهم گفتند:

_کی شمارو راه داده داخل با این وضعیت و ماشین؟

گفتم:

+همکارتون هستم.. حق دارید ولی یک مرحله تأیید شدیم و مرحله دوم داشتن تایید می کردن که در یه لحظه باز شد دیدم یه اعدامی دارید، که گفتم شاید آدمیه که ما براش اومدیم.

_چیکاره اید شما؟!

یه کارت نشون اون مامور امنیتی دادم.. وقتی دید گفت:

_از شما توقع داریم این کارای خطرناک و نکنید. کم نمونده بود بزنم به صورتت بعد تیرهوایی.

حق داشت ولی منم یه لحظه قاطی کردم گفتم:

+از شما و همکاراتونم توقع داریم وقتی خبر میدن و میگن از فلان جا اومدن، زودتر بزارید بیایم‌داخل..

بعدش رفتم سمت قرائت کننده حکم. بهش گفتم: «سلام علیکم.. لطفا دست نگه دارید.»

یه سوت زدم برا عاصف که از در ورودی محوطه ی اعدامِ زندان داشت پیاده میومد..

چون عاصف که توضیح و داد براشون و مامورای امنیتی اون زندان هم زنگ زدن داخل و گفتن همچین قضیه ای هست، فورا دستور دادند از داخل در و باز کنن تا ما بریم داخل. در که باز شد دیدم دور گردن جمشیدی طنابه.

فوری گاز و پر کردم و تِیکاف کردم و با ماشین رفتم داخل. دیگه نایستادم تا عاصف سوار بشه. بوق و یکسره کردم و رفتم توی محوطه ی اعدام.

خلاصه بعد اینکه سوت زدم فوری عاصف اومد جلو و حکم و نشون داد.

قرائت کننده حکم اعدام، نامه دستگاه قضایی رو خوندو یه تاملی کرد و گفت:

طبق این حکم قضایی، که مهر و امضای آیت الله (.......) هست، از این لحظه به بعد شخصِ محکوم به اعدام، در اختیار شما هست. بعد اشاره زد بیارنش پایین.

زیر بارون تموم تنش خیس شده بود.. با خودم گفتم شاید خدا خواسته با این بارون بازم رحمتش و نازل کنه بر سر این شخص.. و همینم شد و از اعدام نجات پیدا کرد.

آوردنش پایین و به اون مامور زندان گفتم بیارنش توی سالن. خانوادش هم اونجا بودند. به خانوادش گفتم برن اونطرف تر بایستن.

خسرو جمشیدی رو وارد سالن کردن و به عاصف گفتم چشم بند جمشیدی رو بده بالا و بزاره روی پیشونیش..دست بند و پابندش هم بزاره باشه و نیازی نیست باز بشه.

عاصف چشم بند و از روی صورت خسروجمشیدی جاسوس آمریکایی برداشت.

وقتی چشماش به من و افتاد، تعجب کرد !!!!

بزارید جرم خسرو جمشیدی رو براتون بگم.

 

 

قسمت هشتم

خسرو جمشیدی فرزند نصرت توی یه نهادی بود که متخصصین اون سازمان، کارشون مربوط به پرتاب ماهواره به فضا بود.. بدون ذره ای جناح بندی و فقط در حمایت از حقیقت و حق عرض میکنم که در دوره احمدی نژاد اگه یادتون باشه خیلی پیشرفت داشتیم و چشم دنیا خیره شده بود که این همه پیشرفت در مسائل علمی و اون هم در ایران که بعد از انقلاب این همه تحریم شدیم از همه لحاظ، بخصوص در حوزه صنعتی و علمی و دفاعی، خیلی عجیبه.. طوری که رتبه13 دنیارو در عرصه علمی صاحب شدیم، و این باعث تعجب و شگفتی دشمنان ما شد..

حتی این پیشرفت، منجر به ترور بعضی دانشمندانمون شده بود. در دوره حسن روحانی متاسفانه رتبه علمی جهانی ما شدیدا افت کرد.. طوری که رهبری هم متذکر شدند بابت این  سقوط رتبه علمی و به دولت فعلی هشدار دادند در دیدارهای علنی و ابراز ناراحتی و گله شدید کردند..

بگذریم.. بخوام حرف بزنم باید کلی از ذلت و خواری بعضیا بگم.

داشتم میگفتم...

خسرو جمشیدی به جرم جاسوسی علیه دولت جمهوری اسلامی ایران، و اقدام علیه امنیت ملی، و خارج کردن بعضی اسناد محرمانه و سری کشور و دادن اطلاعات مربوط به پرتاب ماهواره کشور، و اطلاعات مربوط به متخصصین و مهندسین و نخبه های جوان کشور به سرویس های بیگانه و همچنین به جرم جاسوسی برای آمریکا در بعضی قسمت ها، بعد از دستگیری توسط نیروهای اطلاعاتی امنیتی نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران، و بعد از اون بازجویی های دقیق و کارشناسی، براش پرونده تشکیل شد و راهی دادگاه شد که نهایتا، در دادگاه انقلاب اسلامی مفسدفی الارض شناخته شد و حکمش هم در دیوان عالی کشور تایید شد و قرار شده بود اعدام بشه..

داشتم میگفتم. من و دید تعجب کرد. گفت:

_چرا دست از سرم بر نمیداری تا راحت شم. من به ته خط رسیدم. موقع اعدام هم ولم نمیکنی تووو !!! هرشب کابوس میدیدم..

همونطور که دستم توی جیب شلوارم بود و گردنم و کج کرده بودم و زُل زده بودم توی چشماش و داشتم نگاش میکردم،، یه کم صورتم و بردم سمت صورتش و آروم دم گوشش، بهش گفتم:

+زشته جلوی زن و بچت. خجالت بکش. دخترت داره میبینه خسرو. توی بازجویی هایی که ازت داشتم فکر میکردم آدم قوی ای هستی. اما الان....!!! ضمناخودتم می دونی خواستم کمکت کنم ولی تو نخواستی.

_خب الآن چی میخوای ازم. باز میخوای بازجویی کنی ازم.. بابا ولم کن.. خسته شدم. بزار بمیرم...

انگشت اشارم و گذاشتم جلوی بینیم و گفتم:

+هیییسسسسسس. صحبت نکن. صداتم بیار پایین.. بهت گفتم دخترت داره میبینه.. خجالت بکش..

اشاره زدم به عاصف و گفتم برو ماشین و بیار و حرکت میکنیم.

رفتم سمت زن و بچه ی خسرو و به خانمش گفتم:

«شما برید خونتون تا خودمون خبرتون کنیم.»

یه نکته: زمان اعدام این شکل جاسوس ها معمولا بنا بردلایلی با اینکه از قبل بهشون اطلاع میدن تا حدودی که چه روزی قرار هست اعدام بشه اون شخص، اما معمولا خانواده اون شخص تا لحظه آخر دقیق نمی دونن چی قرار هست بشه و اتفاق بیفته. چون امنیتی هست بحثش.

بچه های حفاظت قضایی هم چندساعت قبل اعدام با شرایط امنیتی_حفاظتی رفتن دنبال خانواده خسرو، و اونهارو آوردن پیش خسرو تا ببینن همدیگرو.. ماهم خیالمون جمع بود که خبر اعدام این جاسوس به بیرون درز نمیکنه تا بخوان نفوذ کنند و یا اتفاقی بیفته موقع برگشت ما و زمان انتقال خسرو به خونه امن مورد نظر.

عاصف سریع ماشین و آورد جلوی درب ورودی اون سالن.

چشم بند خسرو جمشیدی رو کشیدم پایین تا جایی رو نبینه.

بعد به عاصف گفتم: «بیا ببرش داخل ماشین و خودتم بشین پشت فرمودن.»

سوار شدیم و از زندان امنیتی خارج شدیم.

 

قسمت نهم

بلافاصله با سرعت خیلی بالا و دست فرمون خوبِ عاصف منطقه رو ترک کردیم و رفتیم سمت خونه امن شماره6 که حاج کاظم گفت بعد از اذان صبح میره اونجا و مستقر میشه و منتظر ما می مونه.

دوساعت بعد رسیدیم. بلافاصله وارد خونه شدیم و خسرو رو تحویل دادم. فوری من و عاصف رفتیم وضو گرفتیم و نمازمون و خوندیم که قضا نشه.. حدودا ده دقیقه آخر تونستیم نمازمون و بخونیم.. من همیشه سعی میکنم با وضو باشم..

خیلی از همکارانمون همینن.. چون اگر ما بدون معنویت باشیم شکست میخوریم.. نه تنها ما بلکه هر انسانی.. البته داشتیم می اومدیم، وضو داشتیم و عاصف میگفت توی ماشین بخونیم... گفتم نه، میرسیم و میریم خونه امن میخونیم.. اگه دیدیم نمیرسیم توی ماشین میخونیم.. چون به دلایل امنیتی و همراه داشتن یک جاسوس تقریبا خطرناک، به هیچ عنوان نمی تونستیم توقف کنیم..

خلاصه کار ما جوریه که گاهی توی ماشین و یا درحال حرکت و پیاده روی پیش میاد نماز میخونیم بخاطر مسائل امنیتی و شرایط ویژه.. مثل زمان جنگ که پدرانمون که توی اطلاعات عملیات بودند این مورد پیش میومد..

نمازو خوندیم و منم یه تماس گرفتم طبقه دوم خونه شماره 6 گفتم جمشیدی رو ببرن توی اتاق و صبحونش و بهش بدن و بزارن استراحت کنه.. یه چرت مختصر زدیم. ساعت حدود8 صبح بود که دیدم حاج کاظم خودش بیدارم کرد. گفت:

_عاکف جان بلند شو.. بلند شو فوری.. الان وقت خواب نیست.

+حاجی پس کی وقت خوابه منه بدبخت هست.؟ توی قبر نوبت خواب منه، مگه نه؟ اونجاهم تو یکی نمیزاری من بخوابم..

_پاشو چرت نگو.. حالا حالاها مونده تا  اینکه تو شهید شی. هنوز با اسراییل کار داریم. تو اگه یه چیزیت بشه من بدون تو می میرم..

+چشم حاج آقا.. الان بلند میشم از جام. خدا نکنه . من پیش مرگتون میشم.

از روی تخت اتاق نیم خیز شدم و پتورو انداختم کنار و گفتم:

چیزی شده؟

_آره . میخوام بهت بگم چرا حکم و لغو کردیم.

+آها، جانم میشنوم حاجی بفرما.

_ببین اون پی ان دی که قرار بود بدن به ایران، هنوز ندادن. در جریانی که.؟

+خب.. آره در جریانم تا حدودی.. پروندش و مطالعه کردم.. چطور؟

_یادته که بچه های سکوی پرتاب با ما هماهنگ کرده بودن بابت مشکلاتشون و درخواست کمک داشتند؟

+آره حاجی. پایگاه پرتاب ماهواره با تشکیلات ما هماهنگ بود. اینا همه رو یادمه.. الان چیکار باید کنیم.

_ عاکف ما24 ساعت و نهایتش خیییلی بتونیم زمان داشته باشیم، دارم تاکید میکنم عاکف، خیلی اگر زمان داشته باشیم، 48 ساعت دیگه بیشتر وقت نداریم. ماهواره باید پرتاب بشه توی همین یکی دوهفته. امکان توقف ماهواره اصلا به هیچ وجه وجود نداره. ببین اگر بخوان متخصصین سکوی پرتاب، جلوی این پرتاب و بگیرن، یکسری مشکلات و خسارت هایی داره.. چون ماهواره، هم شارژِ پرتاب بهش شده، و هم اینکه سوختش آماده هست.. اگه آماده سازی نشه امکان منفجر شدنش هست. متخصصین این قضیه بهمون خبر دادند و گفتند متاسفانه در تست نهایی ماهواره متوجه شدن یه سری فرکانس ها و سیگنال های مزاحم شدن که اون فرکانس های مزاحم زده تِلِمترییِه ماهواره رو سوزونده..

حاجی ادامه داد و گفت:

بچه های پرتاب ماهواره به فضا، از طریق ناتو و سازمانهای مهم داخل کشور و جهانی که در خارج از کشور سازمان ها و نهادهاشون هست، پیگیری کردن این موضوع و، ولی اونا هم هیچگونه سیگنالی رو توی کویر ایران که نزدیک سکوی پرتاب باشه دریافت نکردند. الان دانشمندان و متخصصین این موضوع، خواستشون از ما نهادهای امنیتی اطلاعاتی اینه که این سیگنال های مزاحم و پیدا کنیم. حالا یا از طریق رادار، و یا اینکه از طریق  دی اف(DF) و یا سیستم جَمینگ.

عاکف خواهش میکنم تا فردا شب اینکار انجام بشه. چون اصلا و اصلا واصلا وقت نداریم. خواهش میکنم درکمون کن. پای آبروی نظام و زحمات و وقت هایی که جَوونامون گذاشتن در میون هست. پای آبروی رهبری در میون هست. عاکف پاهات و میبوسم.

+حاجییییی. زشته. ای بابا. من وظیفمه. جونمم میدم پای این پرونده.. پات و می بوسم چیه فدات شم.. زشته. خب الآن بهم بگو ربطش به خسرو جمشیدی چیه ؟

 

قسمت دهم

 _آهااااا.. آفرین.. ربطش اینه که میخوایم از طریق همون آدمایی که خسرو براشون کار میکرد و اطلاعات مربوط به دانشمندامون و موفقیت ها و جهش های علمی ما رو به غرب میداد، بتونیم قطعه رو بگیریم. چون پول و گرفتن و بخاطر مسائل مربوط به تحریم دارن دور میزنن مارو، و سرمون و کلاه گذاشتن..البته این بهانه هست و اصل قضیه چیزی دیگس..اون شرکت یه شرکت جاسوسی هست..

+حاجی تو خودتم میدونی من آدمی هستم تا یه چیزی رو تموم نکنم ول نمیکنم و میرم تا تهش. اما این غیر ممکنه، ما چطور میخوایم بگیریم قطعه رو؟

_تو با خسرو میرید اونور!!

+حاجی شوخیت گرفته؟؟ من یه جاسوس و همراه خودم ببرم اونجا که چی بشه. فکر مسائل امنیتی نیستید؟؟

_هستیم.. هممون هستیم.. هم من و هم مقامات بالاتر از من.. ولی ما قراره فدای مردم بشیم. فدای پیشرفت کشور. فدای سرمایه های ملیمون. ما نمیتونیم استعداد جوونامون و کور کنیم.

+همش درسته حاج کاظم ولی این نشدنیه بنظرم که من یه جاسوس و ببرم همراه خودم یه کشور دیگه که دنبال اون قطعه بگردم.. من از  زندان (........) تا اینجا، بدونِ حتی یه ماشینِ سایه یا همون رهگیری، جناب خسرو جمشیدی که جاسوس آمریکا هست و با عاصف از توی بیابون برداشتیم اومدیم اینجا، خب کَکَمَم نگزید.. چون کارمه.. چون تجربه دارم و می دونم چیکار کنم.. ولی الآن ببرمش یه کشور دیگه؟؟ مگه میشه؟ بحث من نیست، بحث اینه که این یارو مشکل ساز میشه.. داریم الکی میریم توی مرداب با دست خودمون.. کدوم عقل سلیمی این و قبول میکنه که مقامات بالاتر عقلشون این و قبول میکنه.؟!! من کجا برم دنبال قطعه بگردم؟

_دستت درد نکنه.. حالا هیچ کی نمیفهمه و عقل نداره؟؟

+من این و گفتم؟؟ من میگم خطرناکه..

_خب کارما همینه.. خطرناکه.. بعدشم قرار نیست بگردی. قراره ما اونارو بیاریم سر قرار توسط عوامل نفوذیمون. اگرم نیومدن سر قرار، بچه های ما مرحله دومش و شناسایی کردند و میدونن چیکار کنند..شخصی هم که قراره باهاش رو در رو بشید محل جلسات و اختفاش و کشف کردیم..

+حاجی باید جلسه بزاریم با کارشناسای امور اطلاعاتی.. اینطور نمیشه.

_عجب آدمی هستی. میگم میشه.

+باشه. میشه. خدا قوت..

_پاشو بینیم بابا. مسخره بازی در نیار. برو بازجوییش کن.

+حاجی طرف داشته اعدام میشده. یعنی پروندش بسته شده و ماتحویلش دادیم و حکمش صادر شده. یعنی چیزی برای گفتن دیگه نداشت و فهمیدیم جاسوسه. من بارها این و تخلیه اطلاعاتی کردمش.. من 9 مرحله این و بازجویی کردم شخصا.. سه بار محمدی این و بازجویی کرد. یه بار خود شما.. یعنی 13 مرحله بازجویی شده..

_میدونم.. عاکف بلند شو برو دست و روت بشور بیا یه چیزی مهمتر بگم.. تا بیای من میرم اتاقم.. چای و میریزم بیا اون اتاق.

بلند شدم رفتم صورتم و شستم و تجدید وضو کردم و رفتم اتاق حاج کاظم توی همون خونه امن.

نشستیم و سر حرف و باز کرد:

 

_ عاکف راستش و بخوای یه موضوعی رو بهت نگفتم. فقط در حد فرضیه و حدس و اینا هست. ما احساس میکنیم اون جک اندرسون که رابط بود و قرار بود قطعه پی ان دی رو بهمون بده، اما حالا دورمون زدن، اون لعنتی همون تامی بِرایان هست که خسرو براش کار میکرد.

من ک داشتم از تعجب سنگ کوب میکردم با این حرف، چشمام و از تعجب در آوردم و گفتم:

+چیییییی؟؟؟!!! حاجی یعنی تامی برایان افسر سی آی ای که مسئول میز مشترک آمریکا و اسراییل علیه برنامه های امنیتی و علمی ایران در واشنگتن هست؟؟؟

_آره عاکف.

+خیلی دوست دارم ببینمش.. بدونم کیه این افسر اطلاعاتی مشترک آمریکا و اسراییل که اینقدر قصد ضربه زدن به ایران و داشته و هنوزم داره. اما، ما فقط ازش یه اسم داریم...حتی تصویرشم نداریم..

_آره...اما بچه های ما به تصویرشم تا حدودی رسیدن.. گفتم که.. محل مخفی شدن و جلساتشم کشف کردیم.. اما مهمتر از همه این مسائل، چیزایی هست که الان بهت میگم.. اون و تیمش دوبار به بچه های تشکیلات ما ضربه زدن.. اکبری و میشناسی که؟ یه مدت برون مرزی بود و الان رفته واحد ضد جاسوسی؟

+آره.. اتفاقا همسایه مادرم اینا بود یه مدت.. باهم تا حدودی صمیمی هستیم.

 

قسمت یازدهم

_اکبری رو چندسال قبل توی باکو همینا زده بودن مجروحش کردن که خداروشکر تونست در بره از دستشون.. منابع ما امسال متوجه شدن که کار همین تامی برایان و تیمش بوده.. اونا توی چند تا موضوع کار میکنن که یکیش درگیری با اطلاعاتی های ایران و شناسایی افسران اطلاعاتی امنیتی ایران هست و همزمان شناسایی متخصصین علمی ایران..

گفتم:

+حاج کاظم یعنی منظورت اینه میخواست با این شرکتی که جمشیدی باهاش کار میکرد، دانشمندامون، و یا مرتبطین با دانشمندامون و شناسایی کنه و برسه بهشون؟؟

_آره. الانم ازت میخوام بری با خسرو صحبت کنی و بهش اینارو بگی که ما میدونیم این جک اندرسون  همون تامی برایان هست که تو براش کار میکردی.. اما عاکف میخوایم به یقین برسیم.. چون کاری که میخوایم بکنیم مهمه و نمیشه بی گُدار به آب زد.. چون بیخودی بخوایم بزنیم توی لونه زنبور، نیشمون میزنه.

+خب بعدش؟؟

_بعدش و مرض. چرا خنگ شدی امروز حضرت آقای نخبه اطلاعاتی. توی این هشت نه سال اولین باره که میبینم اینطور شدیاااا.

+باشه حاجی عصبی نشو فشارت میاد پایین.

_بلند شو عاکف.. مسخره بازی درنیار.. ای بابا.. میگم وقت نیست.. منم دارم میرم اداره. خبر این موضوع و تلفنی بهم بگو.. ضمنا ازت پیشنهاد و طرح هم میخوام..

+باشه چشم.

داشتم میرفتم توی اتاق بازجویی که دیدم حاجی میگه وایسا. ایستادم دیدم تلفنش و نشون میده. نگاه کردم صفحه گوشی و دیدم از اداره هست.. زنگ زدن به حاج کاظم و گفتن با عاکف فوری بیاید اداره که جلسه فوری باید تشکیل بشه. حاجی بهشون گفت عاکف نمیتونه‌ ولی من دارم میام.

اما بهش از پشت تلفن گفتند نه باید عاکف سلیمانی هم باشه چون دستور حاج آقای (........) هست.

حاج کاظم قطع کردو فوری رفتیم اداره. رفتیم خدمت حاج آقای..... رییس تشکیلاتمون که حاج کاظم معاونش بود.

حاج آقای (.......) گفت:

_من امروز صبح رسیدم تهران.. بودم سمت سیستان و بلوچستان برای یکسری کارهای مهم.. دیشب که حاج کاظم اقا بهم خبرش و‌ دادید و مسئول دفترم،‌ بابت همین موضوع خبر دادند که دارید پرونده جدیدی رو شروع میکنید و موضوعش در رابطه با مشکلاتی که مربوط به پرتاب ماهواره هست میشه.. از ساعد پنج امروز صبح شورای عالی امنیت ملی مارو تحت فشار قرار داده.. ضمنا درجریان باشید که دفتر آقا هم ورود کرده به این قضیه که فوری تموم دستگاههای امنیتی ورود کنند به این قضیه و سریعتر حلش کنند... چون بحث پیشرفت علمی کشور هست و حضرت آقا روی مسائل علمی و نخبگان جوان بسیار حساس هستند و اهمیت میدن.. در واقع یک بسیج همگانی میطلبه.. حاج کاظم آقا، شما یا آقا عاکف یه کدوم توضیح بدید. الآن با این اوضاع ما باید چیکار کنیم. چه پیشنهادی دارید؟ من تحت فشارم از مقامات بالا و‌ رده های حکومتی..

 

 

قسمت دوازدهم

بحث حیثیت یه مملکت وسطه. دنیا میدونه و فهمیده که ایران درگیر مسائل پرتاب ماهواره هم هست این روزا... از طرفی وزارت امور خارجه هم داره این روزا مذاکره میکنه روی مسائل هسته ای.. توجه دنیا به اون سمت هست..حداقل بخشی از بچه های اطلاعاتی و امنیتیه شاخهٔ برون مرزی ما و درون مرزی ما و  واحدهای مختلف سیستم ما، درگیر این قصه هستند.. من خودمم درگیر همین موضوع هستم.. میخوام قضیه ماهواره رو شما دونفر تمومش کنید و من ورود نکنم..میخوام خیالم و اول از همه بابت همین موضوع جمع کنید.. همون قدری که این روزا مذاکرات برای جمهوری اسلامی ایران مهم هست، خوبه بدونید که این ماهواره ده برابر برامون مهمه. باید حتما پرتاب بشه.. از طرفی هم راهکار ارائه بدید..

حاج کاظم گفت:

«حاج آقا اگر اجازه بدید آقاعاکف توضیح بده. چون من معاونم. و با اختیاراتم و اطمینانی که به ایشون داشتم و دارم، و امتحان پس داده هستن، پرونده رو به ایشون واگذار کردم. خودشون توضیح بدن بهتره.»

« باشه ما می شنویم.. مشکلی نیست.. جناب عاکف بفرمایید.»

به رییسمون گفتم چشم و شروع کردم:

+بسم الله الرحمن الرحیم... حاج آقا همونطور که حاج کاظم برام توضیح دادند، و پرونده رو به من واگذار کردند، و اخباری که از سکوی پرتاب به حاج کاظم آقا مخابره شد، ظاهر و باطن قضیه اینه که ما زیاد فرصت نداریم . نهایتا 24 ساعت و اگر خیلی بخوایم سکوی پرتاب و تحت امر قرار بدیم و بگیم جلوی انفجار ماهواره رو بگیرن، و یا کنترلش کنن 48 ساعت وقت داریم.. میشه جلوش و گرفت ولی هزینه بالایی داره برامون. در واقع میشه گفت زحمات متخصصین ما تا اینجا همش هدر میره..

یه قطعه ای هست که اسمش پی ان دی هست.. ما باید این قطعه رو بدست بیاریم و بعدش میتونیم با واگذار کردن این قطعه به دانشمندانِ مستقر در سکوی پرتاب، هم ماهواره رو کنترل کنیم و هم سیگنال های مزاحمی که توسط دشمن ارسال میشه رو شناسایی کنیم تا بهشون اجازه ندیم که مزاحم پرتاب ماهواره بشن با اون فرکانس های مزاحم...

ضمنا منم باید سریع برگردم خونه امن شماره6. بچه های ما اونجا مستقرن هستند با جاسوسی که اعدامش و به تعویق انداختیم. البته لطف خدا شامل حالش  شد.. یه تقاضایی هم از شما دارم.. اگر این پرونده به خیر و خوشی تموم شد، ازتون میخوام با اختیاراتی که دارید و رایزنی با قوه محترم قضاییه، به خاطر کمک  این شخص به ما در حل خیلی از پرونده های منطقه ای و فرا منطقه ای، و کمک در شناسایی تیم های جاسوسی و تروریستی، براش تخفیف مجازات بگیرید و برای این شخص، یک مجازات دیگه ای رو تعیین کنند غیر از اعدام..

چون هرچی باشه چندبار در شناسایی بعضی جاسوسا بهمون کمک کرده و تیم های جاسوسی آمریکا و اروپا رو لو داده.. الانم باز داره کمک میکنه..

_چشم پیگیری میکنم ان شاءالله.. اما این مسائل به درد الان نمیخوره مطرح کردنش.. طرحتون و لطفا بفرمایید.

+عرضم به حضورتون مطلب بعدی و طرح بنده اینه که، ما الان باید فوری بریم سمت ترکیه برای پیدا کردن یه آدمی که هم اون دنبال ما هست و هم ما دنبال اون هستیم و باید بریم به سمت فازِ حمله..

اون میخواد ما رو ببینه تا گروگان بگیره و ما میخوایم ببینیمش تا حقمون و بگیریم ازش.. اون شخص رییس یه شرکت به اصطلاح علمی و پژوهشی و تحقیقاتی هست ولی در واقع شرکتی هست که کارش جاسوسی و ترور هست.. رییس این شرکت هم مسئول میز مشترک سی آی ای آمریکا و موساد اسراییل هست که در این پوشش، به نظام جمهوری اسلامی ایران از دو حیث میخواد ضربه بزنه، که یکیش علمی و دیگری اطلاعاتی...

کلی براش توضیح دادم و دست آخرم یه کاغذ در آورد و به حاج کاظم گفت:

حاج کاظم آقا، این حکم ماموریت شما هست. شما مجوز راه اندازی مرکزِ هدایت و کنترل این پرونده با کد امنیتی و سری 034 دارید از الآن. شما سرتیم این پرونده میشی و عاکف هم معاون شما در امور اجرایی و اطلاعاتی_عملیاتی این پرونده.. خواهشا هر طوری که شده، طی دو سه روز آینده قطعه رو بدست بیارید و  مختصات این سیگنال مزاحم و پیدا کنید و به سکوی پرتاب گزارش کنید.. بررسی دقیق کنید ببینید سیگنال های مزاحم چطور، و از کدام منطقه در ایران یا کشورهای همسایه، به سکوی پرتاب ارسال میشه..

اگر از ایران باشه که راحت میتونید اون تیم و پیدا کنید و ببریمشون زیر ضربه.. احتمالا باید از کویرهای ایران باشه.. مثلا سمت یزد یا نقاط دیگر.. خلاصه برید ببینید موضوع چیه و از کجا هست.. موفق باشید هردو . یاعلی

 

 

قسمت سیزدهم

اومدیم بیرون و حاج کاظم فوری به دوتا از خانما و چهار پنج تا از آقایون تشکیلات که از قبل اونارو با مشورت من تعیین کرد و قرار شد توی این پرونده باهم کار کنیم، دستور دادند با عاصف عبدالزهراء برن سمت فلان نقطه. رفتند سمت یه خونه امنِ خالی که کد اون مرکزمون 034 بود و مرکز ارتباطات ما در هدایت این پرونده بود.

داخل اون خونه یا همون مرکز، مجهز به تموم سیستم های امنیتی و... شدیم.. یک ساعت پس از راه اندازی نقطه034 که خونه امن ما بود برای این پرونده، عاصف بی سیم زد به حاج کاظم و خبر داد که میتونید تشریف بیارید. ساعت حدود9 و 10 دقیقه صبح بود. با حاج کاظم رفتیم سمت 034 (صفر سی و چهار.)!

وقتی که رسیدیم، بعد از ورود به ساختمون و آنالیز تجهیزات، حاجی به من گفت نظراتت و کم و کسری های اینجارو بگو.. رفتیم نگاه کردیم و نظراتم و گفتم برای این مکان و تجهیزات بیشتری که نیاز داریم.

یه سر هم رفتیم بالا و اتاق حاجی رو توی این خونه برای هدایت پرونده دیدیم. به حاجی گفتم بابا دمت گرماااا. حال میکنی دیگه. مانیتورهای پیشرفته و تجهیزات خوبی رو آورند برات.

بعد به حاجی گفتم:

«حاج آقا اگر اجازه بدید من برم خونه شماره6. باید بازجوییش کنم خسرو جمشیدی و، ببینم این همون تامی براین هست یا نه و اینکه خودش حاضره با ما همکاری کنه یا نه؟»

حاجی هم گفت: «برو، فقط خواهشا زودتر راش بنداز.»

اومدم پایین، و به خانمی که توی034 مستقر شده بود و مسئول شنود و شناسایی مکان های مورد نظر ما بود، گفتم عطا رو برام بگیر.

عطا یکی از متخصصین مربوط به پرتاب ماهواره به فضا بود که مورد اطمینان سیستم امنیتی اُرگان ما بود و با ما نهاد و تشکیلات ما در تعامل و همکاری بود.

همکارمون شمارش و گرفت و چندتابوق خورد و وقتی جواب داد ، گوشی و داد به من:

+سلام عطاجان. خوبی ؟ چخبر تازه؟

_سلام ممنونم. مشغول کاریم.

+عطا به تیم رادار گفتم تموم کویرهای ایران و نقاط احتمالی که ممکنه اذیت کنن شمارو با سیگنال های مزاحم، پوشش بدن.

_ عاکف، این فکر خوبیه ولی بی فایدس. چون که سیگنالای مزاحم پوشش ضدِ رادار دارن..

+ ولی بچه های مرکز کنترل ماهواره ای میگن تنها راهمون اینه که محل ارسال سیگنالای مزاحم و شناسایی کنیم.

_درسته.. ولی تاثیرِ خاص و اثرگذاری که بشه کارمون و جلو بندازه نداره.. ولی عاکف اگه شما توی این بیست و چهارساعت یعنی تا فردا غروب ساعت 5 پی اَن دی رو بهمون برسونید، ما به کمک دوتا ایستگاه سیار میتونیم جهت یابی رو شروع کنیم، و نقطه ی سیگنالای مزاحم و پیدا کنیم.. حتی دیگه اون موقع پوشش ضد رادار دشمنانمون هم تاثیری نداره..

+تلاشمون و میکنیم.. من تا یکی دوساعت دیگه روی هوا هستم. البته به شرط خیلی از اتفاقات. ان شاءالله اگر بتونم تا فردا بدستتون میرسونم.

_ان شاءالله خیر باشه.. عاکف جان تو که قطعه رو بیاری، من و بچه هام اینجا فقط یک ساعت وقت میخوایم که قطعه رو برای تست و نصب پی ان دی آماده کنیم..دیگه راحت میشه هروقت بخوایم ماهواره رو پرتاب کنیم.

خوشحال شدم و گفتم:

+پس میشه تا قبل پرتاب ماهواره بخاطر زمانی که داریم سیگنالای مزاحم و پیدا کنیم و شما هم از اونطرف کاراو انجام بدید.

_بله حتما عاکف جان. حتما همینطوره..

قطع کردم و اومدم طبقه بالا و گزارش این مکالمه کوتاه و به حاجی دادم و بعدش هم خداحافظی کردم و رفتم سمت خونه شماره 6 .

یه تماس گرفتم با بهزاد که با چند تا از بچه ها توی خونه امن شماره 6 مستقر بودند..

 

 

قسمت چهاردهم

بعد اینکه جواب داد بهش گفتم:

+سلام. عاکفم..توی چه وضعیتیه جمشیدی؟

_ سلام حاج آقا.. جمشیدی داره استراحت میکنه.

+بیدارش کنید و یه نوشیدنی بهش بدید و سرحال باشه دارم میام اونجا حسابی کارش دارم.

یک ربع بعد رسیدم و مستقیم رفتم توی اتاق دوربین و کنترل، که توی خونه امن بود. از دوربین اتاق جمشیدی ونگاه کردم و دیدم خسرو نشسته روی تختش و مشغول خوردن چای هست.. به بهزاد گفتم برو بیارش اتاق بازجویی و منم یه تماس دارم با جایی و میام اونجا الان.

بهزاد رفت و منم یه تماس با یه بنده خدایی بابت یه قضیه ای گرفتم و بعدش رفتم سمت اتاق بازجویی.. خسروجمشیدی تا من و دید بلند شد. بهش اشاره زدم بشین نیازی نیست بلند بشی از جات..

رفتم روبروش نشستم و یه کم حالش و پرسیدم و چندتا نکته مهم و خیلی کوتاه بهش یاد آوری کردم و رفتم سر اصل مطلب.

گفتم:

+ببین خسرو، قرار بود شرکت یو اِس ژاکوب قطعه پی اَن دی رو که برای پرتاب ماهواره هست و کار اون قطعه هم خودت میدونی جهت یابی پارازیت و شناسایی اون پارازیت ها و سیگنال های مزاحم هست، ارسال کنند به ایران قِطعَش و؛ اما هنوز این کارو نکرده.. پول و گرفتن و به بهونه تحریم نمیدن اون قطعه رو.. من سالهاست دارم کار اطلاعاتی میکنم. احساس میکنم این جک اندرسون که رییس اون شرکت هست،  همون تامی برایان هست که تو برای اون کار میکردی و علیه ما جاسوسی میکردی. منابع برون مرزی ما هم به یه سرنخ هایی رسیدن..

نکته: خوبه شما مخاطبان درمورد تامی برایان یه کم بیشتر از قبل بدونید. تامی برایان یکی از اعضای شورای مسئول میز مشترک سرویس جاسوسی آمریکا و اسراییل بود و علیه برنامه های علمی، نظامی، هسته ای ایران فعالیت میکرد و خیلی از  اقدامات علیه امنیت ملی ما، توسط این شخص و جوخه های ترور این تیم آمریکایی اسراییلی بوده. این شورای جاسوسی آمریکا و اسراییل7 عضو داشت که یکیش تامی برایان بود.. همشونم تصمیم گیرنده های قطغی بودند اما برایان حرف اول و آخرو میزد به خاطر نفوذی که داشت... ما فقط تونستیم همچین شخص رو شناسایی کنیم و اسمش و در بیاریم. ولی هیچ تصویری ازش نداشتیم. البته حاج کاظم گفته بود بچه های تشکیلاتمون تونستن شناساییش کنند..

این شخص خودش و تیمش در برخی کشورهای منطقه غرب آسیا (خاورمیانه) در پوشش یک واسطه برای ایران و بعضی کشور هایی که مورد هدفشون بود، قطعه میفرستادند.. در صورتی که واسطه ای درکار نبود و همه کاره خودشون بودند. این قطعات جزء مواردی بودند که ما بخاطر تحریم نمیتونستیم وارد کنیم و تا چندسال قبل نمیتونستیم بسازیم. اما از برکت تحریم تونستیم بسازیم و خودکفا بشیم و دستمون جلوی اجنبی دراز نباشه.

این قطعاتی که اون حروم زاده ها به ما میدادند، در واقع بدافزار بودند، و منجر میشد به اینکه مثلا، ماهواره به فضا پرتاب نشه، یا بعضی از قسمت های صنعت هسته ای ما در سایت های مهم منفجر بشه و یا سانتریفیوژهای ما از کار بیفتن. حالا صنعت هسته ای و ماهواره ای مثال بود. و خداروشکر با رصد اطلاعاتی و امنیتی و به کار گیری بعضی شیوه ها نتونستن به ما خسارت بزنن و قطعاتی که باعث آسیب رسوندن به صنعت هسته ای ما میشد، شناسایی شده بودند و از بین برده بودیم.

بگذریم...

ادامه دادم و بهش گفتم:

+خسرو خیال میکنی خیلی زرنگی؟؟ داشتی می رفتی اون دنیا، نمیخواستی اینارو بهمون بگی که جک اندرسون همون تامی برایانه؟ ما که می فهمیدیم خلاصه.. همونطور که حالافهمیدیم. احمق تو اگر جاسوس بودی، اون زن و بچت چه گناهی کردن. اونا دارن توی این مملکت زندگی میکنن. مملکت پیشرفت کنه خانوادت پیشرفت میکنن.. پسرت توی این مملکت داره زندگی میکنه.. فردا پس فردا علم و سواد میخواد.. کار میخواد.. زندگی میخواد.. شما خیال میکنید مثلا بازجوییتون تموم میشه و حکمتون صادر میشه، دیگه تموم میشه همه چیز؟؟ نه پسر خوب، تازه خیلی چیزا شروع میشه. الآن هم تنها کسی که میتونه تامی برایان و شناسایی کنه فقط تویی.

خسرو، من خیلی تلاش کردم حکم اعدامت لغو بشه. باور کن خیلی تلاش کردم. خواستم بمونی توی زندان تا آخر عمرت ولی در عوض حداقل اعدام نشی. زندان موندنت از اعدام شدنت بهتر بود.. الانم قبل اینکه بیام اینجا، با مقامات بالاتر حرف زدم تا بخاطر کمکهایی که بهمون در حل بعضی پرونده ها کردی، برای مجازاتت تخفیف بگیرم.

 

 

قسمت پانزدهم

بهش گفتم:

خسرو، من خیلی تلاش کردم حکم اعدامت لغو بشه. باور کن خیلی تلاش کردم. خواستم بمونی توی زندان تا آخر عمرت ولی در عوض حداقل اعدام نشی. زندان موندنت از اعدام شدنت بهتر بود.. الانم قبل اینکه بیام اینجا، با مقامات بالاتر حرف زدم تا بخاطر کمکهایی که بهمون در حل بعضی پرونده ها کردی، برای مجازاتت تخفیف بگیرم.

خسرو گفت:

_عاکف خان، من خودمم شک دارم هنوز جک اندرسون همون تامی برایان هست یا نه.. باور کن راست میگم.. چون خودم دو سه بار بیشتر ندیدمش.. ضمنا گفتی میخوای کمک کنی اما دفعه ی قبل هم که واسطه شدم تا تشکیلات اطلاعاتی امنیتی ایران، بتونه سَمیر  و که جاسوس آمریکا و فرانسه بودو شناسایی کنن، همین و بهم گفتی.

+ خودتم میدونی سر قولم موندم و پاش ایستادم. و هنوزم دارم تلاش میکنم.

 _باشه.. مهم نیست دیگه.. ولی من مرگ و بیشتر ترجیح میدم..  اما درمورد این قطعه پی ان دی که شما گفتی،  باید بگم پی ان دی رو شرکت عطا هم داره.

+میدونیم شرکت عطا هم داره.. اما سیگنالایی که شرکت عطا بر علیه سیگنالای مزاحم دشمن میفرسته، سیگنالاش خیلی پایینه. دم و دستگاه های سیستم جَمینگ شرکت عطا پاسخگوی این مشکلات نیست.. نمیتونه سیگنالای مزاحمی که دشمن میفرسته رو شناسایی کنه و متاسفانه روی سیستم ماهواره ای که میخواد به فضا پرتاب بشه تاثیر میزاره.

_حالا چه اصراریه از تامی برایان بگیرید قطعه رو.؟

مکثی کردم و بلند شدم از روی صندلی و اومدم نزدیکش ایستادم و نگاه کردم بهش و میخ شدم توی چشماش.

بخاطر فوقِ سری و محرمانه بودن قضیه جوابش و ندادم. فقط گفتم:

+هوففففففففف... ببین خسرو زیادی داری سوال میکنی. ما زیاد وقت نداریم. ماهواره باید تا چند روز آینده پرتاب بشه.. ضمنا یادت باشه، تو خیلی خوش شانس بودی که اعدامت لغو شده. بگذریم از اینا، چون وقت نیست که بخوام به خوش شانسی تو بپردازم.

ببین خسرو جمشیدی، ما از طریق منابع خودمون توی ترکیه باخبر شدیم با حمایت تامی برایان، یه سیستم جمینگ وارد شده توی خاک ایران، تا سیگنالهای تخریبی بفرسته و جلوی پرتاب ماهواره گرفته بشه. ما دنبال دوتا موردیم.

یکی اینکه اون قطعه اصلی رو که اروپایی ها پولش و از جمهوری اسلامی گرفتن  ولی ندادن و؛ بهمون بده، و یکی هم این که بدونیم چطوری وارد شده و توسط کدوم خائن و آشغال داخلی وارد شده، و  تو هم شک نکن که چه کمک بکنی به ما و چه کمک نکنی، منه عاکف سلیمانی، پیداش میکنم اون آدم و. مورد سومم هست که بهت مربوط نمیشه. ضمنا اونا میخوان هم سیستم هدایتگر موشک و از کار بندازن، و هم تِلِمِترییِه ماهواره رو از کار بندازن و بسوزونن. اگه این قطعه رو نتونیم بدست بیاریم، همه چیز به هم میریزه. میفهمی که؟؟

اینم بهت بگم، اگه به هم بریزه منم به هم میریزم.. و اگر منم به هم بریزم، خدای محمد و آل محمد جد و آبادت و میگیره.. چون من دیگه رحم نمیکنم به کسی.. اونوقت بر ضرر توعه.. تو توی شرکت اینا کار کردی و مطلع هستی از این مسائل.

_به یه شرطی قبول میکنم.

عصبی شدم ولی خونسردیم و حفظ کردم.. بهش گفتم:

+خسرو !!!!! تو الان توی موقعیتی نیستی که برای سیستم اطلاعاتی_امنیتی ایران شرط تعیین کنی. خواهشا درک کن.

_ولی توی موقعیتی هستم که انتخاب کنم.

مکثی کردم و حدود 10 تا 15 ثانیه به جملش فکر کردم ، دیدم که راست میگه.. میتونه کمک نکنه به جمهوری اسلامی.. البته اگر کمک نمیکرد باید دوباره میرفت بالای دار..چون ما میخواستیم با یه تیر سه نشون بزنیم.. اول اینکه به هدف خودمون برسیم و حقمون و بگیریم.. دوم اینکه به سیستم اطلاعاتی_امنیتی آمریکا و اسراییل ضربه بزنیم و سوم اینکه به خسروجمشیدی فرصت توبه بدیم. چون روش و عقائد انقلاب اسلامی کشورمون اینه که راه بازگشت به مسیرالهی رو باز میزاره برای متهمین تا توبه کنن و به سمت خدا و مسیرحق برگردند.

بعد از این مکث 10 پونزده ثانیه ای، بهش گفتم:

 

قسمت شانزدهم

بعد از این مکث 10 پونزده ثانیه ای، بهش گفتم:

+چی میخوای؟ خواستت و بگو..

_میخوام از خانوادم حمایت بشه..

_خسرو، بهت قول میدم وقتی برگشتی بخاطر این کار بزرگت برای همیشه پیش خانوادت باشی و در کنارشون زندگی کنی. بهت قول میدم... با مقامات بالا هم حرف میزنیم.. ببین خسرو، من این قدرت و دارم که برات اینکارو کنم. وقتی این قدرت و دارم یعنی اختیارشم دارم. یعنی سیستم و تشکیلات این اختیارات و به من درمورد تو میده... چون هدف ما کمک هست به دیگران.. میتونیم برات تخفیف مجازات بگیریم..

_اگه بر نگشتم چی آقا عاکف؟؟

+بهت قول میدم خسرو.. به شرافتم و به خاک پدر شهیدم قسم، تا آخر عمرم، و تا آخر عمرِ خانومت و بچه هات، ازشون حمایت کنم و چیزی کم نزارم براشون.

_میتونم یه امشب و پیششون بمونم؟؟ حداقل بزارید توی این خونه امن بیان و باهم باشیم؟

+داری کلافم میکنی خسرو جمشیدی...دیگه باید فهمیده باشی با این اطلاعاتی که الان بهت دادم و فهمیدی پروژه ما چیه،  تا آخر این عملیات حق نداری از کنار من تکون بخوری. وگرنه بیچارت میکنم. تنها کاری که میتونم کنم اینه که تا آماده شی میگم بچه هامون برن خانوادت و بیارن و همینجا باهاشون خداحافظی کنی. آماده ای برای این کار؟

_آره.

+پس میگم برات لباس بیارن. الانم برو همینجا یه دوش بگیرو تا خانوادت میان مرتب باشی پیششون.. بعدش میریم سمت فرودگاه تا از پرواز جا نمونیم.

خسرو رفت دوش بگیره و منم اومدم بیرون و زنگ زدم به حاج کاظم.

چندتابوق خورد و جواب داد:

+سلام حاج کاظم. عاکف هستم.

_سلام میشنوم.

+شخص مورد نظر برای همکاری آماده هست.

_عاکف مطمئنی ازش؟؟ یه وقت قصد فرار نداشته باشه؟؟

+آره حاجی مطمئنم، چون خانوادش براش خیلی_خیلی مهم هستن.. فرار هم توی کارش نیست.. فقط یه زحمتی بکشید بگید پاسپورتش و بیارن بچه ها فرودگاه. ضمنا یکی از بچه هارو بفرستید بره خانوادش و بیارن اینجا همدیگرو ببینن.

_چندلحظه وایسا.

همینطور که گوشی دستش بود به یکی از همکارا که سیدرضا اسمش بود و پیشش بود گفت: «پاسپورت خسرو آمادس؟»

سیدرضا هم گفت: «آره. با اسم مستعارشم ردیف شده... »

حاجی هم بهم گفت:

_از سیدرضا پرسیدم. میگه آمادس. میارن فرودگاه بهت تحویل میدن.

+ممنونم فقط سریعتر. فعلا خداحافظ.

حدود نیم ساعت بعد، بچه های اداره خانواده خسرو جمشیدی و ، با یه ماشین شاسی بلند کاملا دودی و پرده کشیده شده که اوناهم نتونن بیرون و ببینن که خونه و موقعیت مکانی ما کجاست، آوردن خونه امن شماره 6 که ما مستقر بودیم.

بچه ها زنگ زدن بالا و گفتم بیاریدشون بالا تا همدیگر و ببینن.

خیلی صحنه عجیبی بود. وقتی خسرو و بچه هاش همدیگرو دیدن زار زار گریه میکردند. منم تنهاشون گذاشتم توی اتاق و اومدم بیرون. فقط به بچه های اتاق دوربین سپردم که زیر نظر بگیرن تحرکات خانم و دوتا بچش و که یه وقت چیزی بهش نرسونن.

 

قسمت هفدهم

رفتم بالای پشت بوم ساختمون و زنگ زدم به فاطمه. دیدم جواب نمیده. زنگ زدم خونه. دیدم جواب نمیده. همینطور توی حال خودم بودم و از تماسم به فاطمه دو سه دیقه گذشته بود که دیدم خودش زنگ زد. جواب دادم:

+سلام عسل خانم. خوبی فاطمه جان؟

_سلام عزیزم. خوبی محسنِ من؟

+ممنونم خانم. کجایی شما، دوبار بهت زنگ زدم. تلفن خونه رو جواب ندادی. موبایلتم جواب ندادی.!!

_داشتم برای امشب از حالا خونه رو ردیف میکردم..بعد جاروبرقی روشن بود نشنیدم..ضمنا داشتیم وسیله های شام و آماده میکردیم با خواهرت.

+عه. مگه چخبره.

_وااااا. محسن؟؟دست شما درد نکنه دیگه!! تازه میگی چخبره؟ هیچچی.. فقط امشب سالگرد ازدواجمونه

+جااااان ؟!!!

_عجب آدمی هستی تو محسنااااا. پاک یادت رفته.. دیشب تا حالا باز نیومدی خونه، با دوست جونات و حاج کاظم بودی، مارو فراموش کردی با مرام.. لوتی..مشتی.. جوانمرد.. عشقم مگه دیروز عصر صحبت نکردیم درمورد مهمونی امشب..؟

یه لحظه گوشی و از گوشم فاصله دادم و با کف دستم محکم زدم به پیشونیم... چنان صدایی داد که فاطمه هم صدا رو شنید از پشت خط.. اصلا یادم رفته بود سالگر ازدواج من و فاطمه هست امشب. بهش گفتم:

+فاطمه زهرای من !!

_جانم

+عسلم

_جانم

+خانمم

_ای جون دلم. بگو..

+خانم

_مرض بگو دیگه.

+یه چیز بگم ناراحت نمیشی؟

_وااای محسن. خب بگو ببینم چیه دیگه. تو یکی دیگه کشتی من و.

+خانم راستش یه ماموریت پیش اومده شاید دو سه روز نباشم.

_محسننننننن. اَه.... اَه.... اَه.... بس کن دیگه تورو خدا. یعنی کل این اطلاعاتی ها مردن فقط تو زنده ای؟

+آقااااا.. جان اون مادرت، جان اون بابات... جان اون داداشت... جان اون مرده و زندت، من کوچیکتم، انقدر این اسم کوفتی و پشت تلفن نیار. برای ما شر درست نکن.

_خب چشم.. عصبی نشو حالا، دوباره یادم رفت. از بس حرص میدی من و دیگه.. محسن من الآن چه خاکی توی سرم کنم. امشب خواهرات و مادرت و داداشات و فک و فامیلات و فک و فامیلای من و پدرومادرم و رفیقای من و تو دارن میان اینجا. چرا گند میزنید تو و اون تشکیلاتتون و سیستم کاریتون، توی زندگیمون.؟ الآن من جلوی مردم چی بگم. تو نمیتونستی صبح زودتر بهم خبر بدی؟

+خب الآنم صبح دیگه.

_الان چیکار کنم.. میشه این و بهم بگی؟؟

+هیچچی کنسل کن.

_همین؟ به همین راحتی؟

+فاطمه جان، عزیزم، من تا فردا پس فردا. میام.. اونوقت مهمونی کوچیک میگیریم. حالا چخبر بود دوتا اتوبوس آدم دعوت کردی؟؟

_محسن فردا نیای چی؟ دلم گرفت اصلا یه هویی. حالا اینجا میری یا اونجا؟ (منظور فاطمه این بود داخلی هست یا خارجی هست ماموریتت)

+ فاطمه زهراجان،ببین، داری دیگه خیلی میپرسی... قرار نبوداااا..

_باشه بابا. نخواستیم بگی.رمزی هم باهات حرف میزنیم جواب نده.. انگار سی آی اِی و موساد و اینتلجنت سرویس دارن همین الان میشنون.

+جونم به تو.. چقدر خوب و با مزه هم اسماشون و میگی.. از کجا میشناسی اینارو.. ضمنا از کجا میدونی نمیشنون..کاری نداری؟؟ دیگه داری زیادی اسم میاری پشت تلفن.

_نترس.. شماها خطتون توسط اونوریا رصد نمیشه..

+می دونم ولی...

_محسن؟

+جان. چیه بگو. کشتی من و. بی محسن بشی الهی.

_دیوونه. خدانکنه...!! محسن؟

+جانم فدات شم بگو.

_دوسِت دارم عزیزم. فقط برگرد زودتر. همین.

+مخلصتم. ان شاءالله.

_محسن.

+جان دلم..

_یه اعتراف...

+ فدات شم، بگو زودتر.. کلی کار دارم.. چیه اون اعترافت..

_راستش و بخوای اگه گاهی اوقات پشت تلفن زیادی باهات حرف میزنم برای اینه که دلم تنگت میشه. برای اینه کم پیشمی.. برای اینه دنبال یه بهونه ای هستم یه حرفی بندازم وسط و هی کش بدم اون حرف و با بهونه های مختلف باهات بحث کنم و سر به سرت بزارم، تا بیشتر باهات حرف بزنم.. ازم دلخور نشو.. چون تو تکیه گاه من هستی..مرد زندگیمی..

+الهی دورت بگردم.. من نوکرتم خانم.. شرمندتم که کم پیشت هستم..

_الهی فدات شم.. خدا بزرگه.. همین که هم و دوست داریم با این همه سختی ها، خدارو باید شکر کنیم که هنوز بینمون محبت هست.. برو به کارت برس عزیزم.. مزاحمت نمیشم.

+چشم.. ممنونم که هستی..

 مراحمی..یاعلی

قطع کردیم. توی دلم گفتم خدایا، من نمیدونم تا فردا بر میگردم یانه. شاید اونور شهید شدم. اگه شهید شدم که هیچچی.

 

قسمت هجدهم

اگه نشدم باید یه فکری به حال تنهایی فاطمه زهرا کنم. چون دیگه داره واقعا اذیت میشه. سنشم کمه و هر روز نمیشه با مهمونی و خرید و تفریح، سرش و گرم کنم.. من باز سرکار و ماموریت و پیش رفیقام هستم و یا اداره هستم و سرم گرم هست.. اون طفلک توی خونه از بس تنها مونده و بدون من رفته بیرون، پوسیده..

اومدم توی اتاق و دیدم خسرو و بچه هاش توی بغل همن. یه دختر داشت و یه پسر. خانمشم کنارش نشسته بود.. وقتی خسرو و زن و بچش و دیدم خیلی به هم ریختم . چون معلوم نبود چی میشه آخر این ماموریت...

گفتم:

خسرو بلند شو. بسه وقت نداریم.

خانواده خسرو جمشیدی رو، علی اکبر آورده بود اینجا. به  علی اکبر گفتم ببرشون فوری..  وقتی خواستن حرکت کنن که برن، دم گوش علی اکبر گفتم سریع از منطقه دورشون کن، چون میخوایم از خونه خروج کنیم.

اونا رفتن و من و بهزاد و خسرو هم رفتیم سمت فرودگاه

توی مسیر فرودگاه بی سیم زدم به واحدهای مستقر در اونجا، که ما داریم میریم سمتشون..حواسشون باشه و سالن فرودگاه و پوشش بدن.. که یه وقت خدایی ناکرده اتفاقی نیفته.. چون یه جاسوس باهامون بود. امکان داشت هرلحظه دشمن بفهمه و بخواد اون و نجات بده..

وقتی رسیدیم، توی فرودگاه پاسپورت من و خسرو توسط همکارامون به دستمون رسید.. اسم و فامیلی خسرو جمشیدی برای خروج از کشور مهرداد توکلی بود.

توی فرودگاه، خسرو توجیه شد که نباید از کنار من تکون بخوره. مطمئن بودم برای ما تیم سایه و رهگیری گذاشتن و منم به روی خودم نیاوردم. چون قانون کارمون این بود. و بهترم بود. چون اگه میخواست جاسوسی که کنارم هست فرار کنه یا علیه من کاری کنه، بچه های رهگیری گیرش میاوردن.

حاج کاظم بهم زنگ زد گفت من دم در سالن ورودی پروازهای خارجی فرودگاه هستم. بمون دارم میام چون کارت دارم.

شیش هفت دیقه بعد رسید و سلام علیک کردیم و به بهزاد که کنارم بود گفت:

جمشیدی رو بگیر ببرش اونطرف تر بایستید با عاکف حرف دارم..

ازمون دور شدن و بهم گفت:

_عاکف موبایلت و از الآن خاموش کن و باطری و سیم کارتشم دربیار، ولی همراه خودت ببر. عاصف چندساعت زودتر از شما پروازش انجام شده و اونجا مستقر هست.

+صبح پس غیبش زد فرستادیدنش اونور؟

_آره..از قبل بلیط گرفته بودیم براش و هماهنگ بودیم... ببین عاکف جان ، شما هم به محض رسیدن به ترکیه، توسط بچه های ما میرید سمت عاصف و بهش دست می دید. توی فرودگاه ترکیه هم شخصی به نام حسین احمدی هست با کد 580 که از بچه های خودمونه و اونجا مستقر هست.. از ساعت پروازتون باخبره. حواست باشه عاکف. با عاصف هم هماهنگ شده که به هم دست بدید اونجا... عاصف مجهز به صلاح هست.. تو اسلحت و کجا گذاشتی؟

+توی دفترم داخل گاوصندوق اداره هست. چون گفتی خروج دارم امروز، همون صبح که رفتیم جلسه گذاشتم دفترم.

_خوب کاری کردی.

+راستی حاجی، حسین احمدی رو ببینم.

حاجی هم بی سیم زد به اداره و گفت: «580 و بفرستید توی قفسم.» بچه های اداره هم عکس و فرستادند روی لب تاپ حاجی.

حاجی به مرتضی گفت: «لب تاپم و بیار بیرون از کیف».

لب تاپ و آورد بیرون و کد لب تاپش و وارد کرد و عکس و نشونم داد. حاجی گفت تصویرو به ذهنت بسپر. بعدشم بی سیم زد اداره، گفت: «پر بدید از قفس».

بچه ها هم پاک کردند عکس و از لب تاپ حاجی. چون کد و همه چیزش و داشتند و میتونستن توی لب تاپش بچرخن. بچه های سایبری تشکیلات، عکس مامور امنیتی ایران و که در ترکیه مستقر بود و قرار بود هم و ببینیم، پاک کردن. وقت خیلی کم بود. خلاصه بعد از یک ساعت پرواز ما هم انجام شد و رفتیم سمت ترکیه.

حدود یک ربعی از پرواز گذشته بود که توی آسمون بودیم، به خسرو جمشیدی گفتم:

+ببین خسرو، انقدر باید این اسم و فامیلی جدیدت و که مهرداد توکلی هست، تکرارش کنی تا توی ذهنت بمونه و برات ملکه بشه و گاف ندی. تو از این به بعد مهرداد توکلی هستی. نه خسرو جمشیدی.. خسرو جمشیدی مرد. باید فراموشش کنی.

آهی کشید و گفت:

_ اگه میتونستم این کارو کنم، حتما اینکارو میکردم و باهاش یه زندگی تازه ای رو شروع میکردم.. از نو همه چیز و می ساختم.

+اگه رسیدیم ترکیه کارت و درست انجام بدی من بهت قول میدم تا آخر عمرت مهرداد توکلی بمونی و راحت پیش خانوادت زندگی کنی و هر روز زندگیت تازه باشه.

دیدم میخنده... بهش گفتم:

 

 

قسمت نوزدهم

دیدم میخنده... بهش گفتم:

+به چی میخدی؟

_به بازی روزگار میخندم؟ به اینکه تا امروز صبح حدود ساعت 4، خیال میکردم روحم میره توی آسمون و جسمم می مونه پیش زن و بچم و بعدشم دفن میشم، اما حالا جسمم توی آسمون هست و روحم پایین روی زمین پیش زن و بچم.

+ان شاءالله بر میگردی پیششون و راحت و بدون هیچ دردسری کنارشون می مونی و زندگی میکنی.. سعی میکنم توی زندانت هم برات تخفیف بگیرم. چون کار مهمی داری میکنی برای جمهوری اسلامی ایران.

بعد از چند ساعت رسیدیم ترکیه. حسین احمدی که از بچه های خودمون بود و توی ترکیه مستقر بود  با یه تویوتای مشکی شیشه کاملا دودی و پرده کشیده اومد دنبالمون.. توی سالن فرودگاه بودیم که اومد و کدش و داد و منم تاییدش کردم. بعد مارو رسوند به عاصف. عاصف هم توی یه هتلی در خاک ترکیه مستقر شده بود. منابع ما آمار جک اندرسون و در آوردن و فهمیدن و یقین حتمی پیدا کردن که جک اندرسون همون تامی برایان هست.

نکته: از این به بعد نمیگم جک اندرسون. میگم تامی برایان. چون دیگه یقین شد جک اندرسون یک اسم دروغ و پوششی بود برای تامی برایان.

رفتیم هتلی که عاصف مستقر بود. من و خسرو جمشیدی رفتیم طبقه8 هتل. در زدیم. عاصف عبدالزهرا درو باز کردو به جمشیدی گفتم برو داخل. منم بعدش رفتم داخل و من و عاصف همدیگرو بغل کردیم. رفتیم نشستیم با عاصف ده دیقه حرف زدیم و بهش گفتم:

+تو چرا نگفتی که داری میای ترکیه؟ صبح که باهم اومدیم خونه شماره 6، خسرو جمشیدی و آوردیم، من اومدم بخوابم تو نخوابیدی؟

_نه، از قبل بلیطم آماده بود و باید میومدم اینجا.. تو چشمات و بستی رفتی توی عالم هپروت.. هوش نبودی اصلا.

+که اینطور... بهم بگو اتاق جمشیدی آمادس؟

_آره آماده هست...

به خسرو گفتم لطف کن برو توی اتاقت. بدون اجازه هم حق بیرون اومدن از اتاقت و نداری.

با عاصف نشستیم توی همون هال و پذیرایی اون واحدی که گرفته بودیم. بررسی کردیم عملیات و.

گفتم:

+عاصف چیکار کنیم؟ بچه ها تونستن کاری کنن اینجا برای ما

_یه چیزی بهت بگم باورت میشه؟

+چیه؟ خوبه یا بده؟

_تو که میدونی من کمتر خبر بد میدم به کسی...

+حالا چی هست خبرت؟

_بچه ها تونستن تامی برایان و پیداش کنن. جدای کشفش، تونستیم نفوذ کنیم توی مخفیگاه تامی برایان و نیروهاش توی ترکیه.

خوشحال شدم و  با لبخند گفتم:

+یعنی چی؟

_یعنی اینکه میدونیم الآن بازی چند چنده.

+خب واضحتر بگو ببینم چی شده؟ مخفیگاهش کجاست؟

_ مخفیگاهش همینجاست. توی همین هتل.

+چی؟؟؟؟!!!!!!! توی همین هتل؟؟

_آره

+تو چی میگی؟

_باور کن. آمارشُ من و یکی دیگه از بچه ها در آوردیم. دقیقه به دقیقه رصد میکردیمش. معمولا جلسات کاریش توی لابی یا اتاقای این هتل هست. البته به نوعی میشه گفت پاتوقش اینجاست..

+پس خیلی نزدیکیم به هم. توی مشتمونه که... حالا توی کدوم طبقه هست.؟

_طبقه 13، پنج طبقه بالاتر از ما. البته بگم،، این روزی که جلسه داره از شب قبلش اینجا مستقر میشه وگرنه هتل اصلی ای که محل اقامتش هست، جای دیگه ایه.

+عاصف مطمئنی؟ آمار و اطلاعاتی که داریم غلط نباشه؟

_آره مطمئنم... تو که مرخصی بودی من اومده بودم ترکیه. بعدش اومدم ایران و گزارش دادم. اتفاقا سه روز قبل رسیدم ایران. شیش هفت روزی اینجا بودم... ضمنا تامی برایان فردا صبح ساعت8 با یه برزیلی قرار و ملاقات داره.

+میدونی چه قراری دارن و برای چیه؟

_نمیدونم، فقط همینقدر تونستیم بفهمیم که یه قرار کاری دارن. در این حد متوجه شدم که پای یه معامله در میون هست. منم از اول نمیدونستم اینجا هستند. بعدا که فهمیدم اینا اینجا قرار دارن منم اینجا اتاق گرفتم. منتهی ما نیاز به تایید خسرو جمشیدی داشتیم. چون اون میتونه اون و خوب شناسایی کنه. اگر دیدی حاجی اصرار داشت جمشیدی بیاد دلیلش اینه که تامی برایان یه برادر دوقلو داره که گاهی تامی برایان اون و میفرسته جلو. و خودشو لو نمیده.. جمشیدی میتونه شناسایی کنه. چون هردوتا برادرا رو میشناسه.

بزار برم به خسرو بگم بیاد اینجا. ببینیم این از این هتل و این چیزایی که گفتی باخبره؟

رفتم خسرو رو صداش کردم و اومد بیرون. گفتم:

+فردا صبح تامی برایان اینجا قرار داره. منابعمون به ما گفتن فردا قرارش با یه برزیلی هست. نظرت چیه تو که باهاش سالها کار کردی؟!! ضمنا برایان یه داداش دیگه هم داره. تو میشناسیش؟؟

 

قسمت بیست

خسرو گفت:

_آره میشناسمش. اما من این همه سال باهاش کار کردم وطبق این چیزایی که شما گفتید، اون این روزا داره با دستگاههای مخربی که داره از طریق سیگنالهای مزاحم ومنفی برای اون ماهواره آماده پرتاب توی ایران کار میکنه...

+ منظورت و دقیق بگو. یعنی چی؟

_ یعنی اینکه تامی برایان هیچ وقت روی دوتا پروژه هم زمان کار نمیکنه، چون الان سخت درگیر ماهواره ایران هست تا با سیگنالای مزاحم از کار بندازنش..اون بنظرم داره شماهارو می پیچونه وبرزیلی رو واسطه کرده تا شماهارو بازی بده. احتمالا هم می دونه من و شما الآن اینجاییم

عاصف اومد وسط بحث و گفت: « برای چی باید اینکارو بکنه؟ چطور میتونه بفهمه ما اینجاییم؟ »

یه لحظه اعصابم ریخت به هم و به عاصف گفتم:

+به همون دلیلی که این آقای خسرو جمشیدی مارو پنج سال معطل کرد آخرشم پرونده بسته نشد و هنوز ادامه داره.

خسرو با شرمندگی نگاهی بهم کرد و، بعد بهش گفتم برو اتاقت.

اون روز لعنتی شب شد و اون شب هم صبح شد... اون شب من نخوابیدم و عاصف خوابید. عاصف قبل از رسیدن ما به هتل مورد نظر،، اتاقی که برای خسرو درنظر گرفته بود، مجهز به دوربین مخفی کرد. من بیدار بودم و از دوربینی که توی اتاق خسرو نصب بود، با لب تاپ عاصف خسرو رو  میدیدم که  داره استراحت میکنه. دلیلشم این بود که یه وقت خودکشی نکنه. یا حرکتی نکنه. یا نخواد مارو دور بزنه.

یک ساعت مونده بود به اذان صبح به وقت ترکیه. یه تربت توی جیبم بود و در آوردم و شروع کردم به نماز شب خوندن. لب تاپ جلوم بود. یه چشمم و حواسم به لب تاپ و اتاق خسرو. یه چشمم و حواسم به نماز شب و تربت. خیلی حس خوشی داشتم. نماز شبم متصل شد به اذان صبح.. نافله نماز صبحم و خوندم و بعدشم نماز صبح و خوندم و تسبیح حضرت زهرا و الی آخر..

عاصف و برای نماز بیدارش کردم. به عاصف گفتم:

«برو خسرو رو بیدار کن اگر دوست داشت نماز بخونه. شاید توبه کنه.»

الحمدلله خسرو هم بیدار شد و نماز خوند. عاصف یه کم باهاش حرف زد و مسائل معنوی رو بهش گوشزد کرد که از اون مسیر قبلی توبه کنه و برگرده به مسیر الهی و...

من یه توسلی کردم به حضرت زهرا. گفتم خانم جان، بهم کمک کن. شاید توی این عملیات تا چندساعت دیگه بیشتر زنده نباشم. امکان داره درگیر بشیم با دشمنمون. امکان داره آب هم از آب تکون نخوره. خانم جان، یا حضرت زهرا، ما داریم کاری میکنیم که حکومتی که همه پیامبران آرزوش و داشتن تشکیل بدن ولی نتونستن، میخوایم ازش محافظت کنیم..

این حکومت و پسرتون آقا سیدروح الله خمینی تشکیل داد و بعدش دست پسر دیگتون امام خامنه ای اومد، و ما داریم تلاش میکنیم این حکومت بمونه. پیشرفت کنه. خانم فاطمه ی زهرا، مادرجان،ما میدونیم کشور ما هنوز تا اسلامی شدن فاصله داره، اما با کمک خدا و شما اهلبیت داریم میریم جلو و ان شاءالله اسلامی واقعی میشه. خلاصه داریم مبارزه میکنیم با همه ی مفاسد. شما کمکمون کن. خیلیا میخوان جمهوری اسلامی نباشه. ما داریم توی این کشور حسین حسین میگیم.. میخوان پرچم پسرت حسین علیه السلام توی این مملکت برافراشته نباشه. خودتونم میدونید خانوم جان مشکل دشمنان ما همیناست. میخوان در نهایت ما شیعیان و ذلیل کنن..

خیلی با استغاثه به حضرت صدیقه طاهره سلام الله گریه میکردم. یه کم مناجات خوندم..

یکی از اعمالم این بود که هر روز صبح دعای عهد و زیارت عاشورا و دوصفحه قرآن و بعد از نماز صبح هرجا بودم باید میخوندم.. این سه تا کار کوتاه و مختصر، جزء کارای هر روزم بود.

اینارو انجام دادم و دیدم ساعت حدود6 هست. به عاصف گفتم من یه کم چرت میزنم  و ساعت7 بیدارم کن جهت آنالیز کردن عملیات.

ساعت7 و 10 دیقه عاصف بیدارم کرد. 10دیقه دیرتر. فوری دست و روم و شستم و تجدید وضو کردم وبعدش نشستیم من و عاصف عبدالزهراء یه سری بررسی هایی رو انجام دادیم..مراحل عملیات وطراحی کردیم.. در جمع بندی به این نتیجه رسیدیم که این عملیات یک راه بیشتر نداره و اون هم این هست که این عملیات باید به شیوه تهاجمی وچنگال ببر، انجام بشه و اگر آسمون زمین بیاد، راه دومی وجود نداره.. عملیات به شیوه چنگال ببر در دستور کار قرار گرفت. یک ربع به هشت بود و به خسرو گفتم بیاد بیرون از اتاقش. اومدو یه سری توضیحات لازم و بهش یادآوری کردم.

بعدش من وعاصف عبدالزهرا و خسرو رفتیم پایین توی لابی هتل.. من پشت یه میز نشستم و عاصف و خسرو دوتایی ، پشت یه میز دیگه که نزدیک من بود و فاصله زیادی نداشت، نشستن.

ساعت 8:15 صبح به وقت ترکیه.

 

قسمت بیست و یکم

همونطور که نشسته بودیم، دیدم یه شخصی با تیپ خاصی و عینک دودی وارد لابی هتل شد. رفت یه سمتی نشست.. شک کردم تامی برایان باشه یانه. خسرو مشغول خوندن روزنامه بود،،‌ و هم ردیفِ صندلی من نشسته بود. آروم بهش  گفتم:

+اونه تامی برایان؟ خوب نگاه کن سمت راستت و.

یه نگاهی کرد سمت راست لابی هتل و گفت:

_آره خودشه...

+مطمئنی؟؟ داداشش نباشه..

_نه.. چون داداشش تیک عصبی داره، برای همین چشمش همیشه می پره..طوری که عینک هم بزنه میفهمم.. این خودشه... اصل جنسه.. خود تامی برایانه.. ضمنا از نوع نشستنش هم میشه فهمید خودشه.. آخ آخ.. آقا عاکف اگه اجازه میدادید باهمین دستای خودم خفش میکردم.

با کنایه بهش گفتم:

+باشه حالا بشین سرجات و فعلا خفش نکن. حالا حالاها باهم دیگه کار داریم. الآن هم برو اتاق 701 بمون و تا خودم بیام پیشت.

خسرو که رفت چنددیقه بعد دیدم تامی برایان و یه پسره جوونه که رانندش بود ظاهرا بلند شدن رفتن بیرون از هتل و توی اتاقشون نرفتن.

خیلی تعجب کردم..فورا به عاصف گفتم برو دنبالشون. عاصف رفت و منم دو سه دیقه بعد که قشنگ متوجه شدم دایره پیرامون من سفید و مثبت هست، بلند شدم رفتم سمت اتاقمون که شماره701 بودو خسرو رفته بود اونجا..

رفتم سوار آسانسور بشم دیدم یکی جلوی بسته شدن درب آسانسورو گرفت. موهای سرش کلا تیغ شده بود و یه عینک دودی زده بود. با ذهنیت اینکه امکان هرلحظه درگیری توی همین آسانسور وجود داره و ممکنه این شخص از تیم حریف باشه و رد مارو شاید زده باشن، مجبور شدم خودم و از لحاظ ذهنی و تصمیم گیری در کمتر از صدم ثانیه آماده کنم. دستم و بردم توی جیب کتم و انگشتم و بردم سمت ماشه اسلحه.. چون اسلحه‌رو توی جیب گذاشتم.. آماده هر حرکتی از سمت طرف مقابل بودم تا بزنم دخلش و بیارم..

سه طبقه رفتیم و دیدم آسانسور ایستاد.. گفتم یا یکی میخواد سوار بشه و یا این میخواد پیاده بشه..اگر دوتا میشدن کار سخت میشد.. اما خوشبختانه طرف پیاده شد و کسی هم سوار نشد.. وقتی که از آسانسور خارج شد، منم آروم سرم و آوردم بیرون تا ببینم برمیگرده نگاه میکنه عقب و یا نه..دیدم نگاه نکردو رفته.

منم از حالت حمله در اومدم و رفتم روی حالت اِستَندبای.. درب آسانسور که بسته شد،، حدود30 ثانیه بعد رسیدم به طبقه خودمون یعنی طبقه8. از آسانسور پیاده شدم و وارد راه رُیِ طبقه 8 که شدم دیدم یکی انگار یه خرده با عجله از نزدیکی اتاق ما داره میاد سمتم که تنش لباس مهمانداریه هتل بود. از کنارش رد شدم و یه کم دور شد ازم، برگشتم نگاه کردم بهش و دیدم از آسانسور نرفت و از پله ها با عجله داره میره.

رسیدم به درب اتاقمون دیدم در بازه. فهمیدم خبری هست و فوری برگشتم سمت راه پله ها. نگاه کردم دیدم طرف داره در میره انگار.

تعجب کردم و فوراً معطل نکردم و برگشتم دوباره سمت اتاقمون.

دیدم در باز هست و رفتم داخل و صحنه ای که نباید میدیدم و دیدم.

دیدم یه تیرخلاص خورده توی پیشونی خسرو جمشیدی و افتاده روی مبل!!!!! دنیا روی سرم خراب شد. یه لحظه توی چندثانیه بازجویی هایی که ازش کردم و پایین آوردنش از چوبه دار و گریه هاش کنار بچه هاش و پشیمونیش از گناه هایی که کردو جاسوسی که کرده بود و حرفاش توی هواپیما و... اومد توی ذهنم.

سیستم عصبیم ریخت به هم. تمام قدرتم و توی پاهام جمع کردم و از اتاق زدم بیرون و از راه پله ها رفتم پایین تا ببینم میتونم اون آدم و گیر بندازم یا نه.. چون شک نداشتم کار خودشه. نتونستم دیگه ببینمش. اومدم بیرون هتل.

فوری تماس گرفتم با عاصف عبدالزهراء ... دو سه تا بوق خورد که جواب داد... بهش گفتم :

+کجایی عاصف ؟

_ دنبال تامی هستم... الان دیدم رفته داخل یه هتل. چرا نفس نفس میزنی عاکف؟

+ول کن اون و... خوب گوش کن چی میگم عاصف جان.. خسرو جمشیدی رو زدن.

_یا قمر بنی هاشم... تو چی میگی عاکف.؟

+به ناموسم قسم زدنش..

_پس لو رفتیم که ؟؟

 +آره... عاصف شک ندارم کار تامی برایان بی پدرومادر هست.

_اون که اینجاست. دارم تعقیبش میکنم.

+ میدونم عاصف عبدالزهراء، منظورم اینه کار جوخه های تروری که تحت امرش هستن، میتونه باشه... اه لعنتی..اون رانندش. اون رانندش. شک ندارم اونه. کار اونه عاصف...

_چیکار کنیم حالا حاج عاکف؟ دستورت چیه؟؟

 

قسمت بیست و دوم

_چیکار کنیم حالا حاج عاکف؟ دستورت چیه؟

+ بهت میگم. فعلا صبرکن.. ببینم عاصف این هتلی که ما توش مستقر بودیم چندتا در ورودی داره؟

_دوتا. چطور..

+شک ندارم با اونی که رفتند بیرون، اون پسره رانندش نبوده.. تامی برایان راننده دیگه ای هم داشت و اون یکی که باهاش اومد توی هتل، بعد از رفتن به بیرون فوری ازش جدا شد و از در دوم برگشت داخل و تا من برم بالا فوری رفت و خسر رو کشت. ببین عاصف چی میگم، فوری آدرس هتل محل اقامت تامی برایان و بفرست برام. سعی کن شماره اتاقش و دقیق برام پیدا کنی.

_چشم. یاعلی

حدود یک ربع بعد عاصف عبدالزهراء از طریق کد، آدرسش و برام فرستاد.

حدود بیست و پنج دقیقه از این هتل تا اون هتل با تاکسی طول کشید برسم. وقتی رسیدم زنگ زدم به عاصف و گفتم:

+کجایی؟ من الآن روبروی هتلی که آدرسش و کد کردی هستم.

_حاجی کنارش یه پاساژ داره. میبینی

+وایسا... بزار ببینم.. آها ... آره، الآن دیدم.

_کنارشم یه کوچه داره.. 20 متر که داخل کوچه اومدی یه قهوه خونه داره.. داخل قهوه خونه نشستم..

+چرا اونجایی تو.. مگه نگفتم چشم بر ندار از اون حیوون.

_عاکف جان، از حسین احمدی که ما رو به هم جوش داد کمک گرفتم.. صلاح نبود من دیگه جلوی هتل بایستم.. اون حواسش به ورود و خروج هست.. من توی قهوه خونه موندم تا تو بیای..

+بیا بیرون قهوه خونه..

_باشه دارم میام..

رفتم داخل کوچه و نزدیک قهوه خونه که رسیدم، همزمان عاصف هم اومد بیرون.. حدود دو دقیقه صحبت کردیم و چندتا مورد و بررسی کردیم.

موقعی که داشت میرفت صداش زدم و با یک نمایش کوتاه، هم دیگرو بغل کردیم و یه صدا خفه کن هم یواشکی گذاشت توی جیبم و گفت: «شاید نیازت شد بی سرو صداتر و پر زورتر کارت و تموم کنی و حذفش کنی.»

از زرنگی عاصف حال کردم.. خوشم میومد زرنگه.. واقعا دوسش داشتم..

از توی کوچه برگشتیم سمت خیابون و به عاصف گفتم:

+شماره اتاقش چنده؟

_اتاق 640 طبقه نهم.

+من میرم بالا..ماشین و اینجا بزار. به نظرم یه تاکسی بگیر برگرد همون هتل و دوباره بررسی کن ببین اونجا دوتا در ورودی داشته دقیقا؟؟

_آره بابا.. بهت گفتم که..

+عاصصصففف.. برو دوباره همه چیزو بررسی کن.. ضمنا به هیچ عنوان سمت اتاق نمیری. جنازه خسرو رو خدمه اون هتل خودشون پیدا میکنن و میفهمن بالأخره.. با سفارت ایران هماهنگ میکنیم که جنازش و تحویل بگیرن و بفرستند ایران. من دارم میرم بالا سراغ تامی برایان. فقط تا گند اون هتل در نیومده و مامور بازار نشده، برو بررسی کن. ضمنا حسین احمدی رو از این منطقه دورش کن..بگو بره سر موقعیت خودش.

سوییچ ماشین و داد بهم و با یه تاکسی رفت سمت هتلی که توش بودیم و اون اتفاقات افتاده بود.. من رفتم توی هتل.. به هر زحمتی بود، تونستم یه پولی بدم به یکی از خدمه های اونجا و برم بالا. هم عاصف پول زیادی داد بهشون و هم من.. به پول ایران عاصف حدود یک میلیون داد تا طبقه و شماره اتاق تامی برایان و در بیاره.. و من هم به پول ایران حدود دومیلیون و دویست هزارتومن دادم تا بتونم برم بالا و از همه مهمتر اینکه دوربین اون طبقه رو خاموش کنه اون مسئول هتل تا چیزی ازم ثبت نشه...

نکته: همونطور که در جاهای دیگه هم بهتون قبلا و مستند داستانی امنیتی عاکف سری اول گفتم ، ما دلال اقتصادی داریم، دلال اطلاعاتی هم داریم و پول میدیم و‌آمار دشمن و میگیریم.. دقیقا کاری که در مورد عبدالمالک ریگی شد.. بگذریم..

رفتم بالا و مستقیم رفتم سمت اتاق تامی برایان. دیدم یکی از اتاقش داره میاد بیرون که شیشه های مشروب دستش هست.. دقت کردم دیدم خدمه هتل بود.. خودم و یه کم مشغول کردم تا از اونجا بره... درو که بست و رفت و از اون طبقه دور شد، به هزار زحمت درو با آموزشایی که دیده بودم سیستم کامپیوتریش و ریختم بهم و باز کردم آروم.

خیلی آروم رفتم داخل.

 

قسمت بیست و سوم

با هزار زحمت وبا آموزشایی که دیده بودم سیستم کامپیوتریه درب و به هم ریختم وباز کردم آروم.

خیلی آروم رفتم داخل. احساس کردم یه صدایی داره میاد از توی یکی از اتاقا. هدس زدم تامی برایان توی اون اتاق هست. صداخفه کن و بستم تن  کُلتَم و بعدش مسلح کردم و به طرز وحشتناکی درب اون اتاقی که نیم باز بود و یه صدای کوچیکی می اومد ، لگد زدم و رفتم داخل دیدم خودشه.. وقتی وارد شدم دیدم روبروی یه آینه بزرگ و قدی، ایستاده و داره مشروب زهرمار میکنه.

اسلحه رو گرفتم سمتش.. وقتی من و  از توی آیینه دید که پشت سرشم، هنگ کرد.. داشت سعی میکرد آروم باشه و خونسردیش و حفظ کنه.. اما معلوم بود از وحشت نمیتونه.

اسلحه رو نشونه گرفتم سمت سرش. چهارمتر فاصله داشتیم .. بهش گفتم:

+دست به چیزی بزنی سوراخ سوراخت میکنم.

نوشیدنیش و گذاشت روی میزو برگشت روش و کرد سمت من و، مثلا میخواست بگه خیلی آروم هست و نترسیده.. یه نگاهی کرد و به انگلیسی گفت:

__ I'm american. So do not hurt yourself.

_من آمریکایی هستم خودت و توی دردسر ننداز.

همونطور که اسلحه رو نشونه گرفته بودم روی صورتش نزیکش شدم و با اون دستم که اسلحه نبود با مشت زدم توی چشمش و انداختمش روی تخت.

کرواتی که دور گردنش یه خرده شُل و ول بود گرفتم و پیچیدم  دور گردنش.. یقه و کرواتش و باهم کشیدم سمت خودم و صورتش و آوردم بالاتر با این کار. اسلحه رو بردم نزدیک پیشونیش و در جواب اینکه بهم به انگلیسی گفت من آمریکایی هستم و خودت و توی دردسر ننداز، گفتم:

+هر خر و سگی هستی باش..  منم ایرانی هستم. تو خودت و توی دردسر انداختی. پس بیشتر از این خودت و توی دردسر ننداز از این لحظه به بعد..

با تعجب گفت:

   are you Iranian

_توایرانی هستی؟؟

گفتم:

+ آره، ولی نه مثل اون ایرانی که توی هتل کشتینِش.

_I do not speak Persian. speak English

_من فارسی حرف نمیزنم انگلیسی حرف بزن.

گفتم:

+منم انگلیسی بلد نیستم تو فارسی حرف بزن. (حالا یه کمی بلد بودما ولی میخواستم اون  به خواسته ی من عمل کنه و ذلت بکشه.)

اسلحه رو گذاشتم بین دوتا اَبروش و فشار دادم.. از غضبی که داشتم، نفس نفس میزدم.. بهش گفتم:

+شما دوست من و توی هتل کشتینش. درست و دقیق زدید همینجاش ( اسلحه بین دوتا ابروی تامی برایان بود و فشار می دادم با تمام قدرت و اونم از ترس نفس_نفس میزد.)

گفت:

_ This is your terrorist thing. So do not hurt yourself and your government. Because it costs you a lot.

_این کار تو تروریسیتی هست و برای خودت و دولتت مشکل درست نکن. چون هزینه زیادی برای شما داره.

همونطور که روی تخت افتاده بود و بالای سرش بودم و کرواتش و کشیده بودم و اسلحه بین دوتا ابروش بود، بهش گفتم:

+اون کاری که تو و جوخه های ترورت و تیم تروریستیِ کثیفت کردید، اسمش تروریستی نیست؟؟ ها؟؟ تروریستی نیست حیوون؟؟ با تو هستم آشغال ! پس حالا که اینطور شد، میکشمت و برای تو و دولتتم هیچ هزینه ای نداره.

ماشه رو کشیدم و اسلحه رو بیشتر فشار دادم.

بهش گفتم:

+زنگ میزنی به آدمات میگی پی ان دی رو بفرستند به همون هتلی که رفیقم و کشتین. وگرنه عین سگ میکشمت.

گفت:

_I will never do this

هرگز این کارو نمیکنم.

وقتی این و گفت با کف دستم دوباره محکم زدم توی صورتش.. اونم همینجوری داشت ناله میزد از ضربه هایی که به چشمش و صورتش زده بودم..

ضربه آخری رو وحشتناک زده بودم.. یه ضربه هم زدم به سرش که فکر کنم شکست یه کم. اسلحه رو به نشونه جدی بودن و اینکه واقعا میزنم، گرفتم سمت قلبش.

اون افتاده بود روی تخت و فقط از درد ناله میزد. دور و برم و نگاه کردم و چشمم افتاد به یه پلاستیک. فوری از روی تخت اومدم پایین و رفتم از توی سطل آشغال اتاقش اون نایلون زباله رو گرفتم.

باید اینجا به شیوه ببر روانی عمل میکردم. یه نوع حرکتی هست  که به متهم یا شخص مورد نظر حمله میکنی. حالا یا کلامی یا فیزیکی. من بیشتر روانی حمله میکنم. مثل همین لحظه. پلاستیک زباله ای که کنار تختش توی سطل زباله بود و گرفتم و رفتم سمت تختش. یقش و کشیدم و بلندش کردم. سرش و کردم توی پلاستیک و دور گردنش پیچیدم. اون هی داد میزد و میگفت:

NO__NO

منم توجه نمیکردم به ضجه های اون پست. بازوم و گرفته بود و فشار میداد و التماس میکرد. احساس خفگی میکرد و منم بیشتر فشار میدادم..

 

قسمت بیست و چهارم

خوبه شما هم بدونید که من از بچگیم به طرز وحشتناکی گلوی دیگران و چنگ میزدم میگرفتم.. چون در هیچ صورت گلوی کسی و نمی گیرم مگر اینکه اون لحظه خون به مغزم نرسه و فوق العاده عصبی باشم. اینجاهم در قبال تروریست آمریکایی اون حالت و داشتم.. برای من کشتن اون مهم نبود. برای من گرفتن قطعه مهم بود. هرچند قصدم این بود در انتها یه بلایی سرش بیارم که یک جا نشین بشه. اما خب این کارا برای مرحله ی آخر بود.. چون این حروم زاده خیلی از بچه های مارو شهید و مجروح کرده بود با تیمش..دلم میخواست میکشتمش. ولی بهش نیاز داشتم.

داشت همینجوری نفس نفس میزد.. دیدم بیحال داره میشه، پلاستیک و از سرش برداشتم و گردنش و آزاد کردم. وقتی آزاد شد هی نفس نفس میزدو سرفه میکرد. کشوندمش آوردم لبه ی تخت نشوندمش.. نشستم روبروش و با یه دست یقش و گرفتم و با یه دست اسلحه رو بردم صمت پیشونیش... بهش گفتم:

+خوب گوشات و وا کن. خوب توی چشمام نگاه کن. خیال میکنی نمیتونم بکشمت؟؟ آره؟ واقعا این طور خیال میکنی که نمیکشم تو رو؟؟ باشه، عیبی نداره.. حالا میبینی که چنان میکشمت که صدای سگ بدی آخرش.

_ I can not do anything من هیچ کاری نمیتونم بکنم برای تو.

  The delivery of that piece is not so easy and has its own stages

تحویل اون پی این دی به این سادگی ها نیست و پروسه خاص خودش و داره...

با این خرفاش اعصابم دیگه داشت بیشتر میریخت به هم و دیدم توی جیبش خودکار هست. خون جلوی چشمام و گرفته بود. هم استرس عملیات داشتم که معلوم نبود تا چند ثانیه دیگه چی قراره بشه توی این هتل، و هم استرس تحویل ندادن اون پی ان دی و آبروی جمهوری اسلامی..

اعصابم ریخت به هم.. خودکار و از جیب پیرهنش گرفتم و سرش و فشار دادم نوکش اومد بیرون. چشمتون روز بد نبینه. دستم و بالاتر از سرم آوردم و لبم و از روی غضب فشار دادم و خودکار و چنان فرو کردم توی رون(گوشت) پای چپ این آمریکایی که من گفتم این پا دیگه براش پا نمیشه..

چنان دادی زد که هنوز صداش توی گوشمه. از درد مثل مار گزیده ، این آمریکایی تروریست به خودش میپیچید.

بهش گفتم:

+بهتره نا امیدم نکنی. چون من نا امید بشم از زنده موندن نا امید میشی. تقاص کشتن دوست من توی اون هتل و دوستان امنیتی من که قبلا مجروحشون کردید تو و توله سگای مزدورت، یا اون قطعه هست که من باید ببرم ایران، چون پولش و دادیم، یا جون کثیف خودت. شک نکن گزینه سومی هم نداری. فقط و فقط همین دوتا گزینه.

وقتی دید جدی هستم با سر اشاره زد باشه.. چون نای حرف زدن نداشت.. بلند شدم از روبروش و زنگ زدم به عاصف.

چندتا بوق خورد و جواب داد:

+عاصف کجایی؟

_دارم به دستور شما میرم سمت هتل قبلی.

+من الان پیش تامی برایان هستم. پی ان دی رو میفرستن همون هتلی که خسرو کشته شد. طبقه هشت نرو. بعید میدونم هنوز توی اتاق خسرو رفته باشن کارکنای هتل. پس احتمالا ورود و خروج به هتل مانعی نداره و پلیس بازی شروع نشده هنوز. میگم قطعه رو بفرستن طبقه سوم. وقتی فرستادن پی ان دی رو، فقط خوب چک کن که خودش باشه و اصلی باشه. دقت کن قلابی نباشه.

_چشم حاج عاکف.

+عاصف یه چیزی رو بهت میگم خوب دقت کن. اونجا به شیوه 00805 (دوصفر هشتصدوپنج) عمل میکنی.

نکته: این شیوه‌ یعنی حذف فیزیکی تروریست آمریکایی که قطعا به دنبال شهید کردن عاصف بود بعد از تحویل دادن قطعه.. البته این حذف حریف باید به شیوه موقتی صورت میگرفت و اگر جدی بود باید عاصف هم جدی اون و میکشت و نیازی به حذف موقت نبود.. یعنی برای حذف موقت باید عاصف یا بیهوشش میکرد یا ضربه به جای حساس و کاری بدن دشمن میزد تا اون موقتا هم شده یکی دو ساعت زمین گیر بشه تا به عاصف دسترسی نداشته باشن.

گفت:

_چشم. حله.

 

 

قسمت بیست و پنجم

رفتم سمت تامی برایان... داشت خودکارو که دو سه سانتی تقریبا رفته بود داخل گوشت رونِ پای چپش در میاورد. چون بدنه خودکارفلزی بود و از اون خودکارای گرون قیمت بود... فریاد زدم سرش و گفتم دست نزن بهش. بزار همون داخل باشه.

رفتم یه صندلی گرفتم نشستم روبروش و بهش گفتم:

+زنگ میزنی به تروریستای تحت امرت، که پی ان دی رو بفرستن به همون هتل. خودشونم بالا نمیرن. پی ان دی رو میزارن توی چمدون و با آسانسور میفرستن بالا که بره طبقه سوم. به همین سادگی.

گفت:

_ Let's get this car out of my feet. I have pain. I can not speak right. بزار این خودکارو از توی پام در بیارم. درد دارم. نمیتونم حرف بزنم..

گفتم:

+ببین تروریستِ آمریکایی_اسراییلیِ لجن، شاید درد داشته باشی و نتونی درست وراجی کنی و حرف بزنی، اما قطعا درست عمل میکنی.. چون خودت میدونی اگر اون طوری که من میگم کارا پیش نره، چه عواقب سختی در انتظارته.. حالا هم زنگ بزن. لفتش نده لعنتی.

_OK

رفتم موبایلش و از روی میز برداشتم و دادم بهش. زنگ زد و گفت پی ان دی باید بره هتلی که صبح توش قرار داشتم. بفرستید طبقه سوم و با آسانسور بره بالا و خودتون نرید.

منم زنگ زدم به عاصف و گفتم:

+منتظر باش. بازم یادآوری میکنم به شیوه 00_805 (دوصفر هشتصد و پنج) عمل کن.. نزدیکتن. ان شاءالله بعد این مرحله همدیگرو به زودی میبینیم.

مخاطبان عزیز، بگذارید از اینجا به بعدش و خود عاصف که بعد از عملیات گزارشش و نوشت و من بعدا خوندم؛ براتون تعریف کنه.

 

عاصف توی گزارشش نوشته بود:

نیم ساعت بعد از آخرین تماس عاکف با من، یه جوون حدود 32 ساله وارد هتل شد. من داشتم از پنجره اتاقی که در طبقه چهارم که مشرف به خیابون و ورودی هتل بود میدیدم و حدس زدم این آدم خودشه. چون از چمدون جعبه ای شکلی که کوچیک بود و دستش بود فهمیدم یحتمل خودشه.. فوری رفتم بیرون و یه طبقه اومدم پایین تر، یعنی طبقه سوم.

نزدیک درب آسانسور مسلح منتظر موندم و منتظر درگیری بودم. چون شک نداشتم اومدن من و به بهونه تحویل قطعه ی پی ان دی به قتل برسونن و منم برم پیش دوستان و همکاران شهیدم.

شک نداشتم خودش میاد بالا و جعبه پی ان دی رو تنها با آسانسور نمیفرسته. چون میدونستم اونا یا من و میکشن و یا اینکه گروگان میگیرن، و حتما خودشونم بو برده بودن که تامی برایان گیر افتاده. پس از این طریق میخواستند گِرو کِشی کنند.

رفتم گوشه دیوار سنگر گرفتم. در آسانسور باز شد یکی با اسلحه اومد بیرون و جعبه دستش بود. از پشت دیوار اومدم بیرون.. وقتی این صحنه رو دیدم که اسلحه دستشه گردنش و از پشت گرفتم و سرش و کوبوندم به دیوار راهرو. اونم برگشت یه دونه محکم با لگد زد به شکمم. معلوم بود آدم تنومند و ورزشکاری هست. من که شکمم و از درد گرفته بودم، یه دونه محکم با مشت زد توی دماغم که بینی من خون ریزی کرد.. تموم دهنم و صورتم خونی شده بود.. بدجور درد داشتم. تموم قدرتم و توی پاهام جمع کردم و با پوتین مشکیم یکی زدم به ساق پاش.. نوک پوتینم فلزی بود و معمولا توی ماموریت ها و عملیات ها می پوشیدم.. چون میزدم به ساق پا،  معمولا اون استخون پارو میشکستم... یه دونه هم با مشت زدم توی قفسه سینش و پرت شد خورد به درب آسانسور.

نزدیکش شدم.. همونطور که افتاده بود میخواست بلند شه، بازم نامردی نکردم و یه لگد دیگه زدم پرتش کردم اونطرف تر. درست افتاد کنار اسلحش که نزدیک درب آسانسور درگیر شدیم و ازدستش افتاده بود.

بی حال و سینه خیز داشت میرفت اسلحش و بگیره و دیگه رسیده بود به سلاحش که لگد کردم روی دستش و نالش رفت آسمون. فوری بخاطر اینکه کسی از اتاقش نیاد بیرون، زدم گردنش و شکستم و یه دونه هم زدم به پشتش و یکی هم به گیجگاش و خلاصه بیهوشش کردم. سر طرف مقابل آسیب جدی دید..

 

 

قسمت بیست و ششم

نکته: (این کار عاصف عبدالزهراء  رو شما نکنید. چون اصول داره این کار و میزنید یکی و میکشید شر میشه.)

عاصف در آخر نوشت:

بلافاصله چمدون و گرفتم و اومدم از راه پله ها پایین و روی پله های طبقه دوم نشستم.

خب اینم از گزارش عاصف بود که بقیش و مجاز نیستم بنویسم به دلیل فوق سری بودن...

اما از این جا به بعدش و خودم (عاکف سلیمانی) تعریف میکنم و عاصف نقل کننده نیست..

وقتی به تامی برایان گفتم زنگ بزن بگو قطعه رو بفرستند و اونم زنگ زد به آدماش و گفت بفرستن فلان هتل، منم به عاصف خبرش و دادم. وقتی مطمئن شدم قطعه رو میفرستن اون هتل و اطمینان های صد در صدی ایجاد شد، تامی برایان و تن تخت بستمش و دهنش و چسب زدم و دو سه تا بهش چگ زدم و یه ضربه هم زدم به قفسه سینش و‌ پای سمت راست و دست چپش و شکستم، و براش یادگاری گذاشتم و زدم بیرون.. چون اون همکارمون از قفسه سینه مجروح شده بود یکی دوسال قبل توسط همین آشغالای آمریکایی..

از هتل اومدم بیرون. چون شک نداشتم وقتی تامی برایان زنگ زد گفت قطعه رو بفرستید، سرویس جاسوسی آمریکا فهمیده بود که تامی برایان توسط ماموران اطلاعاتی_امنیتی یکی از نهادهای ایران، لو رفته و توی چنگشونه. مطمئنا برای نجات تامی برایان میریختن توی هتل و به طور نامحسوسی من و ترور میکردن و اون و نجات میدادن. منم پیش دستی کردم و اون و زدم و بستم و بعدشم از هتل زدم بیرون پس از این تماس ها.

اومدم بیرون از هتل و سوار یه تاکسی شدم و رفتم..

رفتم یه جایی یه نوشیدنی خوردم و تمرکز کردم و آروم شدم. تا مرحله بعدی رو به درستی انجام بدم.

خلاصه عاصف زنگ زد بهم.. تماس که گرفت دیدم نفس نفس میزنه.. گفت:

_سلام.. حاج عاکف، قطعه رو گرفتم. دستور بعدی چیه؟

+سلام. تست کردی؟

_بله سالمه. با لب تاپم تستش کردم و کد و بهش دادم. با اون رمزی که بهش دادم سالمه الحمدلله. همون دستگاه ضد سیگنالای مزاحم هست و اصلِ جنسه..

+باشه، خسته نباشید.. پای پرواز توی فرودگاه میبینمت. فقط فعلا برو سمت سفارت ایران مستقر شو. به واسطمون هم بگو سریع تا یکی دوساعت دیگه وضعیت خروج مارو اعلام کنه. چون باید خیلی سریع ما قطعه رو برسونیم ایران.. منم وضعیت امنیتی خوبی ندارم..

_چشم.

+عاصف سالمی؟

_یه کمی...

+پس فوری برو خودت و درست کن.. با احمدی ارتباط بگیر.. با ماشین بیاد دنبالت.. فقط فعلا خیلی زود از هتل بزن بیرون..

_چشم . یاعلی

+یا حق.

خیالم تا حدودی از عاصف جمع شد.. ولی خب نگرانش بودم.. چون تا حسین احمدی نمیومد و نمیبردتش جای امن من دلشوره داشتم..

منم دائم توی چرخیدن توی خیابونای استانبول بودم که یکجا ساکن نباشم و کسی بهم دسترسی نداشته باشه. چون قطعا سرویس جاسوسی حریف دنبالم بودن.

 یک ساعت و نیم پس از آخرین تماس من و عاصف....

تلفنم زنگ خورد و دیدم شماره عاصف عبدالزهرا هست.

+جانم داداش. بگو.

_حاجی بیا فوری سمت فرودگاه.

+عاصف بگو بچه ها اسکورتت کنن. چون همه قطعه مهمه و از همه مهمتر جون خودت برای من و تشکیلات مهمه..

_چشم.

چهل دقیقه بعد فرودگاه ترکیه....

حسین احمدی و عاصف و یکی از بچه های برون مرزی وارد فرودگاه شدند. منم چند دیقه  زودتر ازشون رسیده بودم.. دیدم عاصف دماغش انگار عمل شده هست و زیر چشمش کبوده.. متوجه شدم ضربه خورده.. اما خداروشکر حالش خوب بود و سرحال بود.. زنگ زدم به ایران و به حاج کاظم گفتم:

+سلام. پایان مرحله اول و اعلام میکنم.. قطعه رو به دست آوردیم..

_سلام.. سالم باشید ان شاءالله تعالی. منتظرتونیم و چشم انتظار.

+تا چندساعت دیگه میرسیم خدمتتون ان شاءالله.. اما باید عرض کنم متاسفانه یه چیزی از دست دادیم و یه چیزی به دست آوردیم. تسلیت میگم.

_یاابالفضل..خودی بود یا همراه؟ (خودی یعنی عاصف و همراه یعنی خسروجمشیدی)؟

+همراه.. اما خودی هم یه کوچولو زخمی شده.

_پس پنجه در پنجه شدید.

+ما هدفمون این نبود از اول. دومین هدفمون بود.. اما خودشون شروع کردن. ماهم مجبور شدیم به شیوه 12000 و همچنین دوصفرهشتصدوپنج عمل کنیم.

_باشه بیا صحبت میکنیم..خلاصه ممنونم بابت زحماتت عاکف جان.. از طرف من صورت عاصف و‌ببوس.. خدا خیرت بده پسرم. بهزاد و سیدرضا رو میفرستم بیان دم فرودگاه دنبالتون.

+یاعلی حاج آقا.

گوشیمون و من و عاصف تحویل حسین احمدی دادیم برای از بین بردنش. با احمدی خداحافظی کردیم و اون برگشت سر موقعیتش و ماهم نیم ساعت بعدش عازم ایران شدیم.

فرودگاه ایران...

 

ادامه دارد...

 

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی