جبهه اقـــدام

جبهه وبلاگ نویسان مطالبه گر انقلاب اسلامی

جبهه اقـــدام

جبهه وبلاگ نویسان مطالبه گر انقلاب اسلامی

جبهه اقـــدام
پیوندهای روزانه

مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم

                جرس فریاد میدارد که بربندید محملها

                  شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین حائل

                                کجا دانند حال ما سبکباران ساحل ها...؟

 

 


رکاب ۱۱(خانم)

 

نباید می فهمید. می ترسم ذهنش درگیر شود. می دانم تا عکس نگیرم، ول نمی کند. از ترس این که زود مرخصی بگیرد که ببردم دکتر، خودم می روم.
دکترها همیشه شلوغش می کنند. می گوید استخوان هایم سالم اند اما ممکن است اندام های داخلی ام آسیب دیده باشند. خب این یعنی سالمم. دکتر پیشنهاد می کند چندتا آزمایش دیگر هم بدهم؛ اما وقتش نیست. این را هم دادم که خیال او راحت شود.
این چند روز انقدر درگیر بوده ام که شب هم خانه نرفته ام. او هم همینطور. بعضی زمانهاست که کلا ذاتش دردسرخیز است؛ مخصوصا وقتی بعضی ها دلشان هوای رژیم چنج می کند. خب گفتمان با این جور آدم ها هم کار ماست! باید یکی پیدا بشود که حالی شان کند اصلا این کاره نیستند و هنوز حرف های قلمبه سلمبه اندازه دهانشان نشده است. بچه اند دیگر!
گاهی دلم می خواهد جای «او» باشم. بیشتر ماموریت هایش یا برون مرزی ست، یا با اشرار مسلح و تروریست ها سروکار دارد. آدم این جور وقت ها دلش نمی سوزد. اتفاقا خنک می شود وقتی حال تروریست و جاسوس را می گیرد. اما من، با بچه های معصوم کشورم سر و کار دارم که افتاده اند در دام یک عده شیاد؛ با نوجوان ها و جوان هایی سر و کار دارم که قربانی جنگ نرم اند و خودشان نمی دانند. خیلی دردآور است که ببینی یک دختر پانزده-شانزده ساله، خودش را درگیر یک پرونده اخلاقی یا امنیتی کرده که به این راحتی ها دست از سر زندگی اش برنمی دارد و آینده قشنگش را زشت می کند. قانون پیر و جوان نمی شناسد؛ مخصوصا در پرونده های امنیتی.
هربار که تماس می گیرند و گزارش خودکشی ناموفق یکی از همین جوان ها را می دهند، آرزو می کنم کاش من هم نیروی عملیات بودم تا مجبور نشوم بروم بیمارستان و یک جوان با استعداد و باهوش را روی تخت ببینم، آن هم درحالی که با دستبند به تخت بسته شده.

بعد یک هفته، برمی گردم خانه. از عالم و آدم بی خبرم. چراغ راهرو را روشن می کنم و چادرم را می اندازم روی جالباسی دم در. نگاهی به خودم در آینه می اندازم. مثل مرده ها شده ام؛ به قول پدر: مردۀ نم زده! لب هایم به سفیدی می زند و چشم هایم گود افتاده. بیچاره «او» که باید این قیافه را بدون سرخاب سفیدآب تحمل کند!
تازه یادم می آید همراهم را از حالت پرواز خارج کنم. فوج پیام ها به صندوق ارسالم هجوم می آورد. بیشترش تبلیغاتی ست. او هم پیام داده که شب نمی آید و شامم را بخورم. چندتا از نوجوان های به زندگی برگشته هم حالم را پرسیده اند.
از فامیل هم پیام دارم؛ نمی خوانم تا پیغام گیر خانه را گوش بدهم. پدر است:
-میدونم سرت شلوغه ولی خواهشا یه سر به مادرت بزن! خیلی بهت نیاز داره!
-بی بی دائم سراغ تو رو می گیره. تا تو نیای آروم نمیشه.
-به سوم که نرسیدی، به هفته ش برس خواهشا!
پیغام آخری با صدای هق هق پدر تمام می شود. آژیر مغزم به صدا در می آید. پیغام بعدی از مادر است:
-دورت بگردم تو رو به جون مینا بیا... من و بی بی و خاله ثریات دق کردیم... آخه فامیل چی پشت سرتون می گن؟ دارن می گن چه بی معرفته...
-دیدی چه خاکی به سرمون شد؟ بیا دخترم... امشب سومشه تو همون حسینیه که یه عمری توش می خوند...
بعدی صدای میناست:
-آبجی به خدا بی معرفتیه تو این وضع مامان و بی بی رو ول کردی...
قلبم می لرزد. دقیقتر گوش می دهم. پیغام آخر از پدر است و صدایش بین شیون و گریه گم شده است:
-دیشب پسرخاله ت فرهاد ایست قلبی کرده، فوت شده... حال مامان و بی بی بده اگه میتونی خودتو برسون...
دچار حس مسخره و مبهمی می شوم و یک جمله در ذهنم می پیچد: «فرهاد مرده!»
نمی دانم گریه کنم یا نه؟ فرهاد قسمتی از خاطرات نوجوانی ام بود؛ حداقل چهارده سال از من بزرگتر. خیلی وقت است پرونده اش را با عنوان «احساسات و هیجانات زودگذر و بی پایه نوجوانی» مختومه کرده ام. حمد و سوره می خوانم. دیروقت است؛ فردا را مرخصی می گیرم که برسم به هفتم. نه بخاطر فرهاد که بخاطر مادر و بی بی...

 

عقیق ۱۱

 

غائله نگین که بعد از یکی دوتا دعوا حل شد، نفس راحت نکشیده، کنکور را مقابلش دید. رشته و دانشکده ای که او می خواست، تعداد محدود می گرفت و گلچین می کرد. سهمیه اش را ندید گرفت تا دقیقا بزند به هدف؛ و خواستن کافی بود تا بتواند.
پدربزرگ تصمیمش را که شنید، قشقرق راه انداخت. با مادربزرگ، کاری کردند که خانه شد کربلا. گفتند فکر خواهر و برادر کوچکش را بکند که کس و کار می خواهند و یتیم ترشان نکند. گفتند داغ دختر و دامادشان کافی ست و نوه شان امانت است. گفتند پیر شده اند و عصای دست می خواهند.
خاله و شوهرش هم همین حرف ها را به شکل منطقی تر تحویلش می دادند. بسیج شده بودند تا به ابالفضل بفهمانند در رشته های دیگر هم می توان خدمت کرد.
تصور این که تمام انگیزه و هدفش، با چند کلمه حرف خانواده به نیست تبدیل شود، مثل خوره به جانش افتاده بود. چیز بدی نمی گفتند؛ برای همین عذاب وجدان دست از سرش بر نمی داشت. دائم با خودش می گفت شاید خدا به حضورش کنار خانواده راضی تر باشد.
به دلش افتاد پدربزرگ و مادربزرگ را، همراه خواهر و برادرش ببرد کربلا. عراق پر از جنگ و آشوب بود اما شک نداشت همو که بخواهد، می برد و برد.
ناامنی و فقر عراق، دلش را به درد آورد. مقام زائران اباعبدالله(علیه السلام) بیشتر از آن بود که طعم ناامنی بچشند. چقدر دوست داشت یک روز پاسدار همین حرم شود. این را به خود حضرت عباس(علیه السلام) هم گفت. گفت خود آقا پادرمیانی کنند برای رضایت پدربزرگ و مادربزرگ. به این جا که رسید، یاد توسل شب تاسوعایش افتاد که از نگین و هوسبازی هایش به هیئت پناه آورده بود. مثل همان شب، شکست. فکر کرد بچه شده و با اصرار، چیزی می خواهد.
هتل، پنجره ای به حرم نداشت. در تخت پهلوبه پهلو شد و سعی کرد بین الحرمین را تصور کند. حس کرد صدای مناجات زوار را از همین جا هم می شنود. کم کم داشت می پذیرفت که بی خیال هدفش شود؛ بغض گلویش را گرفت. ساعت نزدیک دو بود. خواست بلند شود که برود حرم که صدای ناله شنید. از مادربزرگ بود. انگار خواب پریشان می دید؛ گریه می کرد. بلند شد و مادربزرگ را تکان داد:
-مادر... مادرجون بیدارشین! خواب می بینین!
چشمان خیس مادربزرگ که باز شد و ابالفضل را دید، نشست و ابالفضل را در آغوش گرفت؛ بلندبلند گریه کرد. حرف های مبهمی می زد و ابالفضل نمی فهمید چه می گوید. از صدایشان پدربزرگ و بچه ها هم بیدار شدند. مادربرزگ که آرام شد، رفت حرم.
دل سپرد به صاحب حرم. شنیده بود برای ورود به حرم امام حسین (علیه السلام)، باید از برادرش اذن گرفت. با خودش گفت برای ورود به سپاهش هم باید از علمدار اجازه بگیرد. اجازه گرفت و منتظر جواب شد.
صبح که برگشت هتل، پدربزرگ منتظرش بود. حالت خاصی نگاهش می کرد. مانند پدری پی برده حق با فرزند بوده اما می خواهد ابهت و غرور پدری را حفظ کند. با صدایی سنگین پرسید:
-کار خودتو کردی؟
نمی دانست چه شده اما آماده مواخذه شد. با تعجب پرسید:
-چکار؟
پدربزرگ سرش را تکان داد و ابالفضل را در آغوش گرفت:
-نمی دونم به آقا چی گفتی که انقدر خاطرخواهت شده. دیگه دست من نیست، هرجا می خوای برو. تو هر شغلی که از حضرت عباس (علیه السلام) خواستی.
با ناباوری مادربزرگ را نگاه کرد و پدربزرگ را محکمتر فشرد و سرشانه اش را بوسید. در دلش قربان صدقه آقا رفت.
هیچ وقت نفهمید مادربزرگ آن شب در خواب چه دیده؟

 

فیروزه ۱۱

 

پدر در اتاقش بود. صبر کرد تا تلفن پدر تمام شود. وقتی در زد و داخل شد، پدر می خندید. سلام کرد و جواب گرفت. پدر با دوقی بچگانه گفت:
-اگه می خوای بگی مداحیانو دیدی، باید بگم همین الان باهاش حرف زدم.
بشری خندید. پدر گفت:
-قبلا به طور غیررسمی آبروم بودی، الان رسماً حیثیتمی. مطمئنم سربلندم می کنی.
-استاد مداحیان همون عمو محموده که بچه بودم...
-آره! یادته؟
-شما هیچوقت درباره اون ماموریت و مجروحیتتون توضیح ندادین. می دونم نباید بپرسم.
-دوست داری بدونی؟
-اگه به صلاحم باشه و بهم مربوطه.
صورت پدر شکفته شد. پیشانی بشری را بوسید:
-محیط نظامی بهت ساخته! داری راه می افتی. می دونی نباید به کنجکاوی دخترونه ت اجازه بدی دنبال چیزای الکی بری.
بشری به خودش بالید. حس کرد از پس تمام امتحان ها برآمده است. پدر بشری را نشاند. چندلحظه ای نگاهش کرد. حس کرد چهارشانه تر شده و بلندتر. شاید بخاطر هیبت چشمانش بود. ناخودآگاه گفت:
-از آقاجون شنیدم جدمون حاج میرزاحسین، خیلی بلند و رشید بوده. همه ازش حساب می بردن.
-مثل شما.
-مثل تو... باورم نمیشه تو همون بشری کوچولو باشی!
-برای شما من همونم. هرچی شما بگین من هستم.
پدر دست بشری را در دست گرفت:
-ماموریت خرمشهر رو نگفتم، چون خیلی تلخ بود. یادآوریش اذیتم می کرد. اما الان صلاحه بدونی.
بشری سراپا گوش شد. مثل نوجوانی اش. می خواست خاطرات پدر را ببلعد انگار.
-اون ماموریت خیلی پیچیده و خاصه. نمی تونم از جزییاتش بگم. فقط بدون درباره حرکت گروهای تروریستی جدایی طلب جنوب بود. توی مناطق مرزی. اونجا، یکی از بچه های خرمشهر هم باهامون بود. بچه گلی بود، دورادور می شناختمش. ابراهیم. نمی شه بگم چقدر اون مدت که خرمشهر بودیم تعقیب و گریز داشتیم. ولی دست رو جای حساسی گذاشته بودیم. اون باند یه ام الفساد واقعی بود. پا گذاشته بودیم روی سر مار. وسط کار، ماشین ابراهیم و خانمش رو بمب گذاری کردن. هردوشون شهید شدن؛ کامل سوختن. خبر رو اینطور منتشر کردیم که انفجار مین بوده؛ اطراف خرمشهر و مناطق مرزی این اتفاقا می افته. خب نباید مردم می فهمیدن. یه اصل مهم توی کار ما، اینه که وقت گریه زاری نداریم. نباید بخاطر مسائل عاطفی، پروژه عقب بیفته. مثل همیشه، گفتیم خدا بیامرزتش و ادامه دادیم. نه این که خیلی خوشحال بودیم، نه. دلمون کباب بود ولی اگه وقتو از دست می دادیم خون ابراهیم و خانمش هدر می رفت. آخرش توی یه عملیات، خیلیاشونو گرفتیم و چندنفرشون متواری شدن. که متاسفانه بخاطر اوضاع ناجور عراق و جنگ خلیج فارس، نشد بچه های برون مرزی دنبالشونو بگیرن؛ ماموری که رفت دنبالشون مفقود شد و هنوزم خبری ازش نیست.
اشک پشت چشم های بشری موج می زد اما بشری مقابل اشک هایش سد ساخته بود...

#فاطمه_شکیبا
ادامه دارد...

 

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۹۸/۰۱/۲۹
  • ۳۴۷ نمایش
  • سرباز گمنام

جبهه اقدام انقلاب اسلامی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی