جبهه اقـــدام

جبهه وبلاگ نویسان مطالبه گر انقلاب اسلامی

جبهه اقـــدام

جبهه وبلاگ نویسان مطالبه گر انقلاب اسلامی

جبهه اقـــدام
پیوندهای روزانه



سعی میکرد مرا از تو جدا سازد شک

        عشق برخاست، بنا کرد به تحسین کردن

 

 

رکاب ۷ (خانم)

 

تمام شدن مرخصی، یعنی یکسان شدن شب و روز و نفهمیدن گذر زمان و حس نکردن بی خوابی و گرسنگی. برای هردوی ما و برای او بیشتر. نه این که از کارش چیز زیادی بدانم، وقتی نیمه شب ها برمیگردد یا بعد یکی دو هفته می بینمش چهره اش داد میزند چقدر خوش گذرانده!!
خودم هم که از همان اول به قول او، سنسورهایم قطعی دارد و گرسنگی و بی خوابی و گرما و سرما را حس نمی کنم!
کار من برعکس او، خیلی کتک خوردن ندارد(!) و مثل او نیستم که هربار با دست و پای شکسته و سروصورت کبود بروم خانه؛ مگر بعضی وقتها. امروز هم از همان وقت ها بود؛ بماند که چطور و از کی کتک خوردم(قرار نیست مسائل کاری و به این مهمی بخشی از یک رمان عاشقانه باشد!!)؛ اما خوب توانست یک گوشه خفتم کند و از خجالتم دربیاید. من هم باید تا رسیدن بچه های گشت، یک جوری نگهش می داشتم که درنرود و درعین حال ناکار هم نشود. برای همین بود که چندتا لگد نوش جان کردم؛ نامرد خیلی محکم زد اما خودم را از تک و تا نینداختم و بچه ها که رسیدند، خیلی عادی سوار ماشین شدم. الان هم احتمال می دهم کمر و پهلویم کبود شده باشد اما اگر بخواهم لوس بازی دربیاورم، از ادامه کار می مانیم و باید دردش را تحمل کنم.
دست مطهره که می خورد روی شانه ام، از جا می پرم و سرم را بالا میاورم که ببینم چکار دارد. درد در گردنم می پیچد تا بفهمم انقدر ثابت نگهش داشته ام که خشک شده.
- دیروقته ها! برو خونه، بچه های شیفت هستن.
تازه می فهمم هوا تاریک شده است و نماز مغرب و عشایم مانده. دنبال ساعت می گردم:
-مطهره ساعت چنده؟

-ده و نیم. انقدر توی پرونده غرق بودی که صدای اذان رو هم نفهمیدی. منم صدبار صدات کردم نشنیدی. ما هم گفتیم مزاحمت نشیم.
نگاهی به کاغذهای بهم ریخته مقابلم می اندازم. بعضی یادداشت های خودمند و بعضی دست خط متهم. درحالی که مرتبشان می کنم به مطهره می گویم:
-حس می کنم هیچ پیشرفتی نداشتیم! انگار یه چیز مهمتری هست که این وسط ندیدیم.
درحالی که وسایلش را جمع می کند می گوید:
-اتفاقا از نظر من بد نبوده. باید صبر کنی تا گزارش بچه های تیم آی تی.
در آستانه در می ایستد:
- من باید برم، شوهرم ماموریته بچه ها تنهان. تو هم اگه میخوای تا آخر این پروژه زنده بمونی برو خونه، نمون. یا علی.
از جایم که بلند می شوم، کمرم تیر می کشد. نمی دانم بخاطر لگد است یا نشستن در مدت طولانی؟ به هر زحمتی شده، نمازم را ایستاده و در همان اتاق می خوانم. کاغذها را جمع می کنم و می ریزم داخل کیفم. لپتاپ را هم که باتری اش تمام و خیلی وقت است خاموش شده، می بندم و می گذارم داخل کیف. کولر را هم مطهره خاموش کرده تا از گرما هم که شده، بیایم بیرون. در اتاق را قفل می کنم، همراهم را تحویل می گیرم و راه می افتم سمت پارکینگ. داخل آسانسور، همراهم را چک می کنم؛ مادر پیام داده است که غذا برایم پخته اند و بروم خانه شان تحویل بگیرم.
با این که ذهنم در تمام راه درگیر است، می توانم سخنرانی هم گوش بدهم. اتفاقا کمکم می کند تا ذهنم کمی از فضای قبلی خارج شود تا وقتی دوباره پرونده را می خوانم، کمی برایم تازگی داشته باشد.
مادر با دیدن چشمان قرمزم، سری تکان می دهد و ظرف غذا را به طرفم می گیرد:
- یه ذره م به خودت برس! بالاخره تو هم آدمی!
پدر هم حرفش را تایید می کند و سرش را از پنجره ماشین داخل میاورد که ببوسدم. بوسیدن دست هایشان خستگی را از یادم می برد.
غذایی که مادر داده را روی اُپن می گذارم. انقدر برای ادامه کار اشتیاق دارم که لباس عوض نکرده، می نشینم وسط سالن و لپتاپ را به شارژ میزنم تا روشن شود. برگه ها را دور خودم می چینم و با دید تازه ای، شروع می کنم به مطالعه کردن پرونده ای که جملاتش را مو به مو حفظم.
انقدر می خوانم که چشمانم از شدت سوزش باز نشوند و سرم گیج برود و سنگین شود. انقدر که ضعف و سردرد و شاید خواب، تسلیمم کند...

 

 

عقیق ۷

 

تا آن موقع، خانه لیلا را ندیده بود. حالا هم دوست نداشت خانه شان را در این شرایط ببیند. بغضش را پشت جعبه ها پنهان کرده بود. یاد وقتی افتاد که میخواست از خرمشهر بیاید اصفهان و اسباب و وسایل خانه را جمع کردند. حالا هم داشت به لیلا کمک می کرد اتاقش را در چند جعبه بزرگ خلاصه کند.
لیلا نظم خاصی در چیدن وسایلش داشت که ابالفضل با وسواس خاصی مقید بود به رعایت آن؛ اینطوری می خواست یک جوری حسن نیتش را به لیلا برساند. با کمک ابالفضل، اتاق زودتر از آنچه فکر می کردند جمع شد و ابالفضل رفت تا به کارگرها برای جابجایی وسایل کمک کند.
دلش می خواست به لیلا بگوید چقدر شبیه مادر است؛ طوری که دوست دارد تمام وقت نگاهش کند و هیچ کدامشان هیچوقت تکلیف نشوند. اما گفتن این جمله، از بلندکردن جعبه ها و اسباب و وسایل سخت تر بود.
لیلا موقع رفتن، چادر عربی سرش کرده بود. همان ها که در خرمشهر مادر بهشان می گفت عبا. ابالفضل می خواست هیچ چیز را از قلم نیندازد تا بتواند چند وقتی را با بازسازی تصویر خاطرات سر کند. از بالا تا پایین، ستاره های نقره ای روی چادرش لبه دوزی شده بود. روسری اش هم یاسی بود و مثل همیشه، داشت با سر انگشت چند تار موی بیرون دویده از روسری را سرجایشان بنشاند. یک کیف دستی کوچک دخترانه صورتی رنگ و یک ساک بزرگ و سنگین دستش بود؛ وزن ساک را سخت تحمل می کرد. منتظر ایستاده بود تا پدر بیاید و سوار ماشین شوند.
ابالفضل به حرف آمد:
-خونه جدیدتون از اینجا دوره؟
-یکم.
-یعنی دیگه نمیای اینجا؟
-نمیدونم!
چند ثانیه سکوت، با صدای لیلا شکست:
-مواظب الهام جون باشیا!
ابالفضل با غروری توام با حس مسئولیت گفت:
- معلومه که هستم!
پدر لیلا که آمد، ابالفضل عقب رفت و کنار شوهرخاله اش ایستاد. پدر لیلا کمک کرد لیلا سوار شود و در را برایش بست. ابالفضل با وسواسی بی سابقه همه تصاویر را در ذهنش ثبت کرد تا وقتی ماشین لیلا در خم کوچه بپیچد.

 

 

فیروزه ۷

 

دلش می خواست فرار کند و برود جایی که برای مدتی کسی پیدایش نکند. برود جایی شبیه بیابان، که هیچ کس نباشد. خودش هم نمی دانست چرا انقدر بهم ریخته است؟! قبلا انقدر مقابل مشکلات زندگی شکننده نبود. عاقلانه می اندیشید و خودش را مدیریت می کرد؛ اما حالا انگار شارژش تمام شده بود و نیاز داشت به یک بازسازی روحی. فکر می کرد باید برود جایی شبیه راهیان نور یا اعتکاف. جایی شبیه جمکران پارسال. اما پدر اجازه نمی داد. برای همین از درون می سوخت.
به بهانه آسیب دیروز دستش در کلاس رزمی، از ورزش معاف شد. درواقع دستش خیلی درد نمی کرد؛ میخواست تنها باشد. روی نیمکت گوشه حیاط نشست و دو دستش را فرو برد داخل جیب پالتوی زیتونی اش. هوا سرد بود اما بشری عادت نداشت به لباس گرم پوشیدن. سرما را تحمل می کرد تا عادت کند؛ پالتوی زیتونی را هم فقط به عشق رنگش پوشیده بود؛ رنگ لباس های نظامی.
اولین بار بود که سرما اذیتش می کرد. شاید چون حس می کرد خالی شده است. سردرگم بود و نمی دانست چطور باید به هدفی که می خواهد برسد؟ اصلا شاید این کارش اشتباه بود؛ ورود به محیطی مردانه که اخلاقی مردانه می طلبید. می ترسید خطایی غیرقابل جبران باشد.
حوصله بچه ها را نداشت و کسی هم جرات نمی کرد سمتش بیاید. بعد از ماجرای دفتر بسیج، همه جور دیگری از اخم های بشری حساب می بردند. حالا هم که با همان اخم، نشسته بود روی نیمکت و خیره بود به زمین!
دراز کشید روی نیمکت چوبی. خودش را عادت داده بود به خوابیدن روی زمین سفت؛ بدون بالش و زیرانداز.
خیره شد به آسمان. شب قبل، باد همه ابرها را برده بود و حالا آسمان یکدست آبی بود. توی دید بشری، توپ والیبال و بدمینتون هربار تا مرز آبی آسمان می رفتند و بر می گشتند روی زمین. با خودش فکر کرد اگر جای آن توپ ها بود دیگر روی زمین بر نمی گشت!

#فاطمه_شکیبا

ادامه دارد...

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۹۸/۰۱/۲۹
  • ۲۹۲ نمایش
  • سرباز گمنام

جبهه اقدام انقلاب اسلامی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی