روزهای با تو بودن_ قسمت اول
داستان
دلم می خواهد جایی بروم که هیچکس نباشد. جایی که بتوانم ذهنم را آرام کنم و بفهمم کجای کارمان اشکال داشت، کدام پولمان حرام بود، کجا نیتمان ناخالص بود که اینطور شد؟ همان وقت که نتایج را اعلام کردند و همه پای تلویزیون ستاد، دو دستی زدیم توی سرمان، ذهنم پر از این سوال ها شد. بعد از آن به امید تجدید نظر شورای نگهبان، دائم پای شبکه خبر بودم اما خبری نشد؛ فقط سوال ها بیشتر از قبل آوار شد روی سرم.
الان یک هفته از انتخابات گذشته و من رفته ام در لاک خودم. شک کرده ام شاید؛ به همه چیزی که توی دو ماه اخیر برایش سر و دست شکاندم. نه فقط من، همه خانواده مان. من که دائم گوشی به دست، تلگرام را از پست های روشنگری و بصیرتی می ترکاندم، خواهرم مریم هم مسئول واتس اپ بود. مادرم هم که استاد ماست در این کار و یک تنه ده تا کانال تلگرامی را مدیریت می کرد و پدر که دائم اعلامیه ها و تبلیغات را می آورد خانه و خوراک تبلیغاتی می داد به ما. خلاصه خانه مان را کرده بودیم ستاد و امید داشتیم همانطور که در میدان امام و مصلای تهران و مشهد دیدیم، نامزدمان رای بیاورد و خستگی این چهارسال از تنمان برود؛ اما...
با مرور اینها می رسم به فضای سبز دانشگاه که چمن هایش را تازه کوتاه کرده اند. می نشینم روی نیمکت. موبایلم زنگ می خورد. با بی حوصلگی آن را از جیبم بیرون می کشم. عکس خندان حسن روی صفحه می آید، رد تماس می زنم. از همان یک هفته پیش جواب بچه ها را نمی دهم تا خودم را پیدا کنم. اما نمی دانم چرا برای حسن رد تماس زدم؟؟
حسن از بچه های گل ستاد بود که همانجا باهم آشنا شدیم. همسن و سال خودم و البته با یک تفاوت با ما: توی کَتش نمی رفت که در تلگرام تبلیغ کنیم و هر روز هم با یکی از بچه ها بحث می کرد و اصلا دور و بر تلگرام نمی پلکید. می گفت فقط سروش! و حاضر شده بود کاری که سه چهار نفر از بچه های ستاد در تلگرام می کردند را، یک تنه در سروش انجام بدهد.
تا کسی می گفت: «تلگرام...» حسن سریع می گفت: «نجس افزار صهیونیستی رو میگی دیگه؟!» و آهی جانسوز می کشید که: «ببینم با بازی تو زمین دشمن کجا رو می گیرید!»
خیلی دلم می خواست بدانم چرا انقدر علیه تلگرام موضع می گیرد و تاکید می کند که در تلگرام نباشیم، اما انقدر دوستش داشتم که دلم نمی آمد با او بحث کنم، و مخالفتش را، پای خیلی مذهبی بودنش می گذاشتم؛ چیزی که بعضی ها می گویند: خشکه مقدس! و در دلم می گفتم ان شالله کمی بعدتر می فهمد ما انقلابی ها باید در میدان فضای مجازی هم یکه تاز باشیم...
اما تا نتایج آرا اعلام شد، جمله حسن در ذهنم پیچید که: «ببینم با بازی تو زمین دشمن کجا رو می گیرید؟!» و الان هم با زنگ زدنش، دوباره همان جمله افتاد توی ذهنم... شاید در زمین دشمن بازی می کردیم که... صدای پیامک می آید؛ از حسن: "سید خیلی لوسی به خدا! انتخاباته دیگه! یکی می بره، یکی رای نمیاره! آقا گفتن پیروز مردمن. انقدر شل و ول نباش! به جای این لوس بازیا و قهر کردنا پاشو ببین کجای کار اشتباه بوده، از کجا خوردیم. زنگ زده بودم بگم امشب میای مسجد یا نه؟"
دغدغه ذهنی ام کم بود که حسن گل را به سبزه آراسته کرد. راستی کجای کارمان اشتباه بوده؟ اصلا ما کجای زمین دشمن بازی کردیم؟ ما که حواسمان بود پول های ستاد حلال باشد، مکان و ابزار و وسایل و حتی سطل زباله ستاد را حواسمان بود حق الناس نباشد. فقط یک ابزار بود که نمی دانم چرا هر موقع پایش وسط می آمد، حسن می گفت: «نذری تو ظرف نجس هم از نشونه های آخرالزمونه!»
ادامه دارد...