جبهه اقـــدام

جبهه وبلاگ نویسان مطالبه گر انقلاب اسلامی

جبهه اقـــدام

جبهه وبلاگ نویسان مطالبه گر انقلاب اسلامی

جبهه اقـــدام
پیوندهای روزانه

۱۳۳ مطلب با موضوع «مجموعه داستان :: داستان» ثبت شده است

(مصطفی)
مرد گریه میکند، هق هق هم گریه میکند، حتی اگر مصطفای مغرور باشد... مرد باید هم گریه کند، اصلا باید زار بزند وقتی رفیقش را شهید کرده اند و حتی نمیتواند جنازه اش را ببیند و برود سر خاکش. اصلا مرد دوباره در مردانگی اش شک کرده است با حضور رفیقش.
مدت زیادی با ما نبود، اما همه مان را سیاهپوش کرد. خوش بحال حسن که توانست ببیندش. مثل بچه های یتیم، ماتم زده و بی حال میرویم به اتاق علی، دور تختش. وقتی بهوش بیاید اول از همه حال عباس را می پرسد... باید بگوییم رفته مسافرت... اصلا رفته کربلا، سامراء، اصلا مکه! چه میدانم! میگوییم عباس فعلا نیست!
صدای گریه مان بیدارش نمیکند. من حرف های دکتر را نفهمیدم، اما سیدحسین میگفت رفته توی کما. به نظر من که حالش خوب است، فقط خسته است و گرفته خوابیده! دکترها شلوغش میکنند که اینهمه دم و دستگاه وصل کرده اند به علی. انقدر قشنگ خوابیده که آدم هوس میکند بخوابد. مثل بچه هایی که خواب خدا را می بینند. سیدحسین پیشانی شکسته اش را می بوسد.
حسن با صدای گرفته می پرسد: "چرا نمیگی عباس کی بود؟"
سیدحسین دست علی را میگیرد: "بین خودمون بمونه بچه ها... عباس یکی از بچه های ........... بود، اسمشم یه چیز دیگه بود... بخاطر گزارش شما درباره فرقه شیرازیا، قرار شد با پوشش مربی بیاد و فرقه شونو تحت نظر بگیره. توی شب فتنه هم باید یکی از جاسوسای سازمان منافقین رو دستگیر میکرد... 

  • سرباز گمنام

 (مصطفی)
احمد مثل برق گرفته ها نگاهم میکند: "چرا اینجوری شدی سید؟"
مات نگاهش میکنم. مگر چجوری شده ام؟ به سختی لب هایم را تکان میدهم: "علی رو زدن..."
- الان کجاست؟ حالش چطوره؟
حال بدم را که می بیند، میرود سراغ بقیه بچه ها. بین حرفهایشان، کلماتی مثل اتاق عمل، خونریزی، تیر، چاقو و جراحی را میشنوم دکتر هم درباره همین ها حرف میزد، البته درست نفهمیدم چه گفت. حتی نفهمیدم چطور ماجرا را برای افسر انتظامی تعریف کردم. فقط صدای زنگ همراه علی را می شنوم: "لبیک یا حسین جان..."
اگر مادرش ببیندش چکار میکند؟ نه... امیدوارم حداقل خون های صورتش را پاک کرده باشند وگرنه مادرش خیلی شوکه میشود. اصلا نباید ببیند. به مادرش میگویم رفته مسافرت، رفته شمال... راهیان نور... اردوی جهادی... چه میدانم! میگویم فعلا دستش بند است... کار دارد، نمیتواند ببیندتان.
چشمانم تار میشوند و بی آنکه بخواهم، روی صندلی رها میشوم. سرم تیر میکشد... با دست میگیرمش، بازهم تیر میکشد... بچه ها جمع میشوند دورم...
عباس را میبینم با بچه ها سرود کار میکند: "از جان گذشته ایم/ در جنگ تیغ و خون..."

  • سرباز گمنام

 (حسن)
آرام از پشت سر میگویم: "ببخشید آقا... منزل رفیعی میشناسید؟"
بعید است با این تله گیر بیفتد. دل میزنم به دریا و وقتی ناگهان برمیگردد، قبل از هر اقدامی با زانو می کوبم به شکمش. خم میشود اما حرفه ای تر از آن است که بنشیند و ناله سردهد. پیداست که انتظار چنین اتفاقی را داشته. حالا چه خاکی به سرم بریزم؟ کاش درس و کنکور و دانشگاه را بهانه نمیکردم و با سیدحسین و بقیه بچه ها، میرفتم کلاس رزمی. الان که یک گوریل آموزش دیده مقابلم ایستاده، رتبه سه رقمی و درسهایی که خوانده ام به چه دردم میخورد؟
سیدحسین با یک ضربه زمینش می اندازد و آرام دست میگذارد به گردنش، و مرد از هوش میرود! خوش بحالشان که بلدند چکار کنند؟
ترس را به روی خودم نمیاورم و ژست فرماندهان پیروز را میگیرم. با دستبند پلاستیکی دست هایش را از پشت می بندم. سیدحسین بیسیم میزند به حوزه: "عباس گفت بگیریمش، الان بیهوشه سریع بیاید ببرینش تا مردم ندیدن!"
- به سید... چه کردی... تو سوریه هم همین بلاهارو سر داعشیا میاوردی؟
- بدو بگو یه ماشین بفرستن ببرنش، تا نیم ساعت دیگه بهوش میادا!
- چـــــــــــــشم! رو تخم چشام! سید، خود عباس کجاست؟ چرا جواب نمیده؟
- نمیدونم... به ما گفت اینو بگیریم خودش میره دنبال دختره...
- الان من یکی از بچه های گشت ......... رو میفرستم، کارت شناسایی شون رو چک کن حتما. نزدیکتونن تا پنج دقیقه دیگه میرسن... فقط توی دید که نیستید؟
- نه پشت درختاییم کوچه هم خلوته... ولی اگه طول بکشه ممکنه یکی بفهمه!
سریع میرسند. سیدحسین مرد را تحویل میدهد و دوباره بیسیم میزند: "عباس کجاست؟ بگید بریم دنبالش!"
- وایسا... توی کوچه جمشید... نزدیک... وای...
سیدحسین نگران میشود و صدایش را بالا میبرد: "نزدیک کجا؟"

  • سرباز گمنام

(حسن)
درست مثل پلنگی که در کمین طعمه تعقیبش میکند، از کنار پیاده رو دختر را می پاید و دنبالش میرود و ما هم دنبالش. سرش را کمی برمیگرداند و بی آنکه چشم از دختر بردارد به سیدحسین میگوید: "این حالاحالاها میخواد بره جلو!"
دختر همچنان میان جمعیت راه میرود و فیلم میگیرد. عباس آرام میگوید: "مطمئنم ماموریتش فقط فیلم فرستادن نیست... حتما مسلحه و یه برنامه هایی داره..."
به حوالی فردوسی که میرسیم، آرام آرام از میان آشوب ها بیرون میرود و به طور کاملا نامحسوس وارد پیاده رو میشود. مردی سرتاپا سیاهپوش در پیاده رو ایستاده. دختر با دیدن مرد، آرام به طرفش میرود و چند کلمه ای حرف میزنند؛ خیلی کوتاه. فاصله مان انقدر کم نیست که بشنویم. دختر چیزی به مرد میدهد و میرود داخل یک کوچه. عباس صبر میکند که مرد برود، بعد به ما رو میکند: "احمد! شما وایسا همینجا، مواظب باش کسی رو نزنن. سید! شما برو دنبال مرده، ببین کجا میره و چکار میکنه ولی باهاش درگیر نشو. حسن! شمام با فاصله میای پشت سر من، برید یا علی!"
مرد همچنان در پیاده روست. سید قدم تند میکند تا گمش نکند. من می مانم و عباس. عباس نگاه جدی اما مهربانش را به صورتم می دوزد: "اصل کار، کار خودمه. اما میخوام تو ام بیای که اگه گمش کردیم تقسیم شیم. حالام من میرم، تو پنج دقیقه بعد من بیا. یا علی."

  • سرباز گمنام

 (مصطفی)
علی خیز گرفته. میخواهد با نگاهش به من بفهماند خودش از پس مرد سیاهپوش برمی آید. تا کانکس نیروی انتظامی نمی فهمم چطور می دوم. کانکس خالی ست! مثل مرغ سرکنده این سو و آن سو به دنبال پلیس می دوم اما پیدایشان نمیکنم، درگیرند و مشغول بگیر و ببند؛ بی خبر از اینکه یک بچه بسیجی نوزده ساله، کنار جدول خیابان و دور از چشم دوربین ها با یک غول بیابانی ضدانقلاب دست به گریبان است. برمیگردم جایی که بودیم. جوان با زبان بند آمده به درگیری علی و مرد خیره است. علی توانسته اسلحه مرد را از دستش دربیاورد و به سویی پرت کند؛ اما مرد سیاهپوش روی سینه علی نشسته! ماتم می برد. بیسیم میزنم به حوزه و در حالی که گزارش موقعیت را میدهم، می دوم به سمت علی. اولین کاری که میتوانم بکنم، این است لگدی به سر و گردن مرد بکوبم و نقابش را بکشم. مرد هنوز به خودش نیامده. بلند میشود، شاید برای اینکه حساب من را برسد، اما نه...! پا میگذارد به فرار...! می دوم دنبالش، در خم کوچه گم میشود. از پشت سرم علی با صدایی دردآلود فریاد میزند: "بگیرش سید... نذار دربره..."
دلم پیش علی مانده؛ عذاب وجدان گرفته ام که چرا رهایش کردم. هر چه میگردم پیدایش نمیکنم، اصلا به درک اسفل السافلین! برمیگردم تا خودم را برسانم به علی. صحنه ای که می بینم را باور نمیکنم. زمین اطراف علی سرخ شده و علی خودش را کشیده سمت جدول. جوان که کم کم زبانش باز شده، با دست علی را تکان میدهد: "آقا... جون مادرت پاشو... وای بدبخت شدم! پاشو به هرکی می پرستی!"
دست جوان را کنار میزنم و خودم می نشینم کنار علی. بالای ابرویش شکافته. در سوز دی ماه، احساس گرما میکنم. مایعی گرم روی لباسهایش ریخته... مایعی گرم و سرخ...!

  • سرباز گمنام

(مصطفی)
شیشه های ایستگاه اتوبوس یکی پس از دیگری می ریزند؛ اما صدای شکستنشان بین صدای کف و سوت گم شده است. تردد برای ماشین های سواری غیرممکن و برای موتور سیکلت ها دشوار شده. یکی دوتا درخت آن طرف تر می سوزند. یکی دونفر هم مشغول ریختن نفت روی یک سطل زباله اند و بقیه دورش هورا میکشند. ناگهان ضربه سنگینی به سرم، تعادلم را برهم میزند. چشمانم سیاهی میروند. علی می دود طرفم: "سید! چی شد؟ فکر کنم سرت شکسته!"
دست میگذارم روی سرم، خونی ست اما درد چندانی ندارد. آرام میگویم: "چیزی نیس تیر غیب خوردم!"
با دستمالی خون را از روی صورتم پاک میکند: "سنگ پرت میکنن نامردا!"
علی حواسش به من است و حواس من میرود به سمت جوانی که در فاصله سه چهار متری ما، هنگام شعار دادن برزمین می افتد. افتاده در جدول، شاید هجده سال بیشتر هم نداشته باشد. نمیدانم چرا زمین خورده. دست علی را پس میزنم و به جوان اشاره میکنم: "علی... انگار میخوان یکی رو بزنن!"
علی هم برمیگردد و جوان را نگاه میکند. مردی سرتاپا سیاه و پوشیده به جوان نزدیک میشود. هیکلش به جرآت دو برابر جوان است. علی بلند میشود و میگوید: "سید بیسیم بزن گزارش بده که پس فردا شر نشه!"
نمیدانم چرا ناخودآگاه بغض راه گلویم را می بندد، اما داد میزنم: "چکار میخوای بکنی؟"
- نباید بذاریم کسی کشته بشه!
و به راهش ادامه میدهد. بیسیم میزنم به عباس، جواب نمیدهد. صدای خش خش می آید فقط. انگار کسی دائم دستش را روی شاسی بیسیم بگذارد و بردارد. زمان مناسبی برای دلشوره گرفتن نیست. سیدحسین را میگیرم. از بین سر و صداها جواب میدهد: "جانم مصطفی؟"

  • سرباز گمنام

(حسن)
- مرگ بر ........./ مرگ بر .........
- سبز و بنفش بهانه ست/ اصل نظام نشانه ست...
- نترسید نترسید/ ما همه باهم هستیم...
- مرگ بر دیکتاتور...
ماشین میلیمتری جلو میرود. عباس هم که تا الان آرام بود، کمی نگران است. با همان نگاه نافذش بین جمعیت می کاود؛ انگار دنبال کسی میگردد. اوباش را می بینم که در خیابان پراکنده شده اند. می گویم: "با این ریش و پشممون میریزن سرمونا..."
عباس که حواسش به خیابان است، فقط سرتکان میدهد. صدای بوق خیابان را برداشته. عباس میگوید: "باید بزنیم کنار، دیگه توی ماشین جواب نمیده. یهو به قول تو میان توی ماشین قیمه قیمه مون میکنن!"
با چشمان گرد شده جواب میدهم: "پیاده که خطرناکتره!"
انگار حرفم را نمی شنود؛ سعی دارد ماشین را از خیابان بیرون بکشد و گوشه ای پارک کند: "بیسیم بزن به سیدحسین، بگو بیان پیش ما."
دوبل پارک میکند. به سیدحسین موقعیت میدهم و قرار میشود بیاید همینجا. عباس با شانه چپش حرف میزند: "من دارم میرم تو دل جمعیت... اگه زنده موندم و گرفتمش تحویل میدم به بچه های خودمون، اگرم خبرم نرسید میکرو توی دهنمه..."
چشمانم شاید به اندازه یک نعلبکی گرد شده باشد: "چرا با شونه ت حرف میزنی؟ داری منو میترسونی!"

  • سرباز گمنام

 (مصطفی)
وقتی خبر اعتراض دانشجویان را جلوی دانشگاه شنیدیم، چندان جدی نگرفتیم. با خودم گفتم مثل همیشه است که می آیند دوتا شعار میدهند و میروند و تمام میشود؛ اما وقتی به حوزه احضارمان کردند و گفتند باید حواسمان به خیابان انقلاب باشد، فهمیدم خبرهایی هست فراتر از یک اعتراض دانشجویی به وضعیت اقتصادی.
صبح که خبری نبود، اما گویا خواب هایی برای عصر دیده اند. صدایم را بلند میکنم تا به علی که ترکم نشسته برسد: "سال هشتاد و هشت چندسالت بود؟"
علی هم بلند می گوید: "دوازده سال! چطور؟"
- هیچی، میخواستم ببینم چیزی یادت میاد یا نه؟
- خیلی نه...
در دل حرص میخورم که چرا بیسیم داده اند دستمان. داد میزنم: "این بیسیما تابلومون میکنه، میریزن سرمون. ببین کی بهت گفتم؟"
- چاره ای نبود. گفتن ممکنه موبایلا خط نده. دیدی که محاصره مون کردن یه بیسیم انداختن توی دامنمون!
خنده ام میگیرد. این محاصره را خوب آمد! باد سرد دی ماه صورتم را می سوزاند. علی میگوید: "انگار سیدحسین و عباسم دارن میان سمت فردوسی... معلوم نیس چه خبر قراره بشه؟"

  • سرباز گمنام

(حسن)
با دوتا شیرکاکائو و کیک سر میرسد. خدا خیرش بدهد، از صبح تا الان چیز درست و حسابی نخورده ام. می نشیند روی صندلی راننده و در حالی که نگاهش به جمعیت است می گوید: "شعاراشون داره میره به سمت شعارای فتنه."
کیک را با ولع گاز میزنم. شکم گرسنه ایمان ندارد! عباس اما کیک و شیرکاکائو را کناری می گذارد و خیره می شود به جمعیت. نمیدانم چطور است که کله اش بدون خوردن هم خوب کار میکند؟!
- نه غزه نه لبنان، جانم فدای ایران...
چندنفری که میاندارند، دست میزنند. عده ای که فیلم میگیرند ماسک زده اند یا شال گردن دور صورتشان پیچیده اند. درحالی که کیک را می بلعم میگویم: "ببین! اینا که ماسک دارن مشکوکنا!"
عباس درجه بخاری ماشین را زیاد میکند و دستانش را به هم می مالد: "معلومه! ابدا من باور کنم اینا دانشجوئن! اما چکار میتونیم بکنیم؟ تا وقتی اقدام خشن نکنن عملا آمریکاییم!"

  • سرباز گمنام

(مصطفی)
انگار به مسعود برمیخورد: "خود خدا دستور داده از پیامبر اطاعت کنیم!"
سیدحسین خرسندانه میگوید: "آهان! پس اگه بخوای از خدا اطاعت کنی باید از پیامبرش اطاعت کنی؛ یعنی حکم خدا اطاعت از پیامبر و ائمه ست. قبول؟"
مسعود سر تکان میدهد.
- حالا اگه ائمه دستور بدن وقتی غایبن، شیعیان باید از علمای دین پیروی کنن، این پیروی عین پیروی از خداست، درسته؟ چون دستور ائمه ست و فتوای فقها هم بر مبنای قرآن و روایاته. پس حکمشون حکم خداست، این حدیث امام صادق علیه السلامه.
مسعود سرش را بالا میاورد: "یعنی هرکس که عالم دین باشه، حتی اگه مثل علمای بنی اسراییل باشه هم باید ازش اطاعت کرد؟"
- چرا انتظار داری ائمه همیشه لقمه آماده دهن شیعه بذارن؟ ائمه خصوصیات اون عالم رو مشخص کردن، این وظیفه ماست که بشناسیمش. طبق روایت امام صادق (علیه السلام) باید از فقهای پرهیزگار که از دین خود محافظت و برخلاف هوای نفسشون رفتار میکنن و مطیع دستورات خدا هستن پیروی کنیم.۱



مسعود حرف سیدحسین را قطع میکند: "خب چطور به این نتیجه رسیدن که آقای خامنه ای این خصوصیات رو داره؟ اصلا اینهمه مجتهد و آیت الله، مثل آیت الله سیستانی، مکارم، جوادی آملی..."
- اولا اینکه میگی مجتهدای زیادی داریم درسته، توی تقلید میتونیم از مجتهدی که اعلم میدونیمش تقلید کنیم، ولی برای رهبری جامعه، علاوه بر علوم حوزوی کفایت سیاسی هم لازمه. علما همه قبول دارن که امام خامنه ای از لحاظ سیاسی هم شایستگیشون بیشتره. بعد هم تشخیص شایستگی برعهده مجلس خبرگانه؛ یعنی چندین نفر متخصص دینی که دائما دارن روی رهبر جامعه نظارت میکنن. حتی دشمنای آقا هم اعتراف کردن به اینکه نتونستن یه فساد کوچولو توی پرونده شون پیدا کنن.
از چهره مسعود پیداست که تا اینجا را قبول دارد: "باشه، اطاعت رو هستم، درست میگید، اما فدا شدن رو نه!"
سیدحسین با لبخندی عمیق جواب دادن را به من واگذار میکند. کمی فکر میکنم و میگویم: "اگه زمان امام حسین علیه السلام بودی چکار میکردی؟"

  • سرباز گمنام

(مصطفی)
- ولایت اعتبار ما... 

         شهادت افتخار ما...

              همین لباس خاکی است معنی عیار ما...
علی آرام دست میزند سر شانه ام. برمیگردم طرفش. درگوشم زمزمه میکند: "کیک و شربتا پخش شد..."
- کم نیومد؟
- نه خدا رو شکر.



- دستت درد نکنه. الان کجا میری؟
- باید بریم کتابارو تحویل بگیریم بچینیم روی میزا.
خشکم میزند: "مگه هنوز نمایشگاه رو نچیدید؟"
سرافکنده میگوید: "شرمنده... گفتن زودتر نمیتونن بفرستن."
سر تکان میدهم: "خب باشه... یکی دوتا از بچه هارو بردار برین بچینین."
و با دست اشاره به احمد میکنم. احمد و متین را همراه حسن می فرستم بروند کتابها را بگیرند. 
- نفس نفس طنین غیرت است در گلوی ما... 

                      قدم قدم رهایی قدس آرزوی ما... 

                             بسیجیان جان به کف دلاوران کشوریم... 

                                              که هرکجا و هرنفس مطیع امر رهبریم...
سیدحسین می ایستد کنارم: "میگم این آسیدمرتضای شمام صدا داشته و ما نمی دونستیما!"

  • سرباز گمنام

(حسن)
صورتش آفتاب سوخته شده و چشمانش گود رفته؛ طوری که وقتی دیدیمش سخت شناختیم. اما وقتی گرم سلام کرد، احوالمان را پرسید، دست داد و حرف زد فهمیدیم همان سیدحسین است. مصطفی خیلی وقت نیست سرپا شده؛ سیدحسین که نمیدانست ماجرا را، محکم درآغوشش گرفت. مصطفی هم فقط لب گزید و خندید، به روی خودش نیاورد.
با تمام شدن کار حکومت داعش، کار سیدحسین هم تمام شده و برگشته؛ سربلند و پیروز. حسادت که نه، اما به حالش غبطه میخورم که شد وسیله تحقق وعده الهی: فإنَّ حزب الله هم الغالبون...
داعشی که چندین سال تمام دنیا را در رعب و وحشت انداخت و سوریه و عراق را به ویرانی کشید، داعشی که با داعیه اسلام و حمایت کفر به میدان آمد، داعشی که موی دماغ اربابان غربی اش شده، با دستان سیدحسین و دوستانش جمع شد. دست آنها که نبود؛ دست خدا بود که در آستین آمد.



زینب کوچک سیدحسین روی پای پدر نشسته و چشم از او برنمیدارد. سیدحسین از خاطراتش میگوید و زینب گاه دست به صورت پدر میکشد و گاه سرش را به شانۀ پدر تکیه میدهد و چشم برهم میگذارد. انگار بخواهد تمام نبودن کنار پدر را در همین چندساعت جبران کند. خوش بحالش که دوباره این فرصت نصیبش شد و مثل بقیه بچه های شهدای مدافع حرم... بماند!
همسر سیدحسین به مریم گفته بود زینب تمام مدت که سید از خستگی خواب (بخوانید بیهوش!) بوده این بچه بالای سرش نشسته بود و پدرش را نگاه میکرد.. شب هم کنار سیدحسین خوابیده...!
هیچکس تا خودش تجربه نکند نمیفهمد در قلب زینب کوچولوی سه ساله چه میگذرد؟ بی آنکه بخواهم، خاطره تعزیه شام غریبان می آید جلوی چشمم...
چشمان درشت و مشکی زینب آرام بسته میشود و مادرش او را به اتاق می برد. مصطفی لبخند تلخی برلب دارد و این چندماه نبود سیدحسین را تعریف میکند. از هیئت محسن شهید تا خانم حسینی و نمایش بامزه الهام و مریم و تصادف حاج آقا و ذوالجناح خودش و حمله ری استارتی ها. اما حرفی درباره خودش نمیزند. گاهی صدایش را بغض میگیرد و گاهی صورتش را اخم.

  • سرباز گمنام

(الهام)
حسن می گوید ری استارتی بوده اند. شنیده بودم رهبرشان برای حزب اللهی ها خط و نشان کشیده اما فکر نمیکردم کسانی باشند که به حرفش توجه هم بکنند! از آن غیر قابل باورتر، این است که جلوی در مسجد و مقابل چندین نفر آدم حمله کردند و زود در رفتند.
من دقیق یادم نیست. ضربه ای خورد به کتفم؛ چادرم از پشت کشیده شد و چون کمری بود محکم خوردم زمین. فقط صدای جیغ شنیدم؛ یادم نیست چقدر طول کشید تا حسن و مصطفی برسند. حتی یادم نیست کی شیشه های ماشین را شکستند و دستم رفت روی خرد شیشه ها و زخم شد. حتی ندیدم چه شد که سر مریم شکست. وقتی مصطفی فریاد زنان پرسید «چی شده» هم نتوانستم جوابش را بدهم. فقط توانستم در سایه روشن نور چراغ برق، ببینم صورتش سرخ شد و دوید. انقدر تند دوید که نتوانستم بگویم حداقل سوار ذوالجناحش شود.



نگذاشتند من و مریم برویم بیمارستان ببینیمش. می گویند یکی از دنده هایش آسیب جدی دیده. نمیخواهند واضح بگویند شکسته! انگار ما بچه ایم!
حاج کاظم داشت به حسن میگفت و من دزدکی شنیدم مصطفی توانسته یکی شان را از موتور زمین بزند و نگذارد فرار کند. بعد هم عباس آقا رسیده و برده تحویلش داده. حتما به نیروی انتظامی!
این چندروزی که مصطفی بستری ست، بارها با خودم فکر کرده ام «اگر...» و طاقت نیاورده ام به بیشترش فکر کنم. طاقت نیاورده ام فکر کنم ممکن بود عروسیمان عزا شود و... هر وقت این "اگر..." به ذهنم آمد، شیطان را لعنت کردم و شکر گفتم. فقط کاش سیدحسین وقتی بیاید که مصطفی خوب شده باشد.
چند روزی ست همه جا حرف از فساد اقتصادی و معیشت مردم و تورم و گرانی ست؛ اما حرف هایشان بوی دلسوزی نمیدهد. عده ای به رئیس جمهور می تازند و عده ای کلا نظام را زیر سوال می برند. انگار بین شعارهایشان، مردم فقط دستاویزند؛ بازیچه اند. انگار تنها چیزی که برایشان مهم نیست، معیشت مردم است. که اگر بود، می فهمیدند مشکلات کشور با کار و مطالبه دلسوزانه حل میشود نه تحریک مردم برای اغتشاش و توهین به سران کشوری و لشگری.

  • سرباز گمنام

(حسن)
- هنوز معلوم نشده هدفشون چی بوده و چرا اینکارو کردن؟
پدر مریم می پرسد. از صدای گرفته اش پیداست این دو سه روز چقدر خودخوری کرده.

مرتضی سینی چای را از آشپزخانه میگیرد و جلویمان میگذارد. او هم عصبانی ست؛ حق هم دارد. شتاب زده میگوید: "لابد کار همون هیئت محسن شهیده! یا کار اون بهاییا! شک نکنین!"
عباس لبخند ریزی میزند؛ شاید به خامی مرتضی. پدر دوباره می پرسد: "شما که این مدت پیگیر بودید بگید اینا کی بودن؟"
عباس نفسی تازه میکند: "مطمئن باشید از اون هیئت نبودن؛ اونا انقدر احمق نیستن که اینجوری خودشونو خراب کنن. من از روند تحقیقات نیروی انتظامی خبر ندارم.



پدر دلش نمی آید بیشتر از این عباس را اذیت کند. عباس نجیبانه می پرسد: "مصطفی حالش خوبه؟ میشه ببینمش؟"
- توی اتاقشه... بعیده خواب باشه. بفرمایید...
مرتضی راهنمای عباس میشود و من هم پشت سرشان راه می افتم. عباس یا الله گویان وارد اتاق میشود. مصطفی خوابیده روی تخت و کتابی دستش گرفته؛ اما به محض دیدن ما لبخند میزند و نیم خیز میشود: "سلام..."
صورتش از درد جمع میشود و عباس اجازه نمیدهد بلند شود. با دیدن عباس، گل از گل مصطفی می شکفد. عباس می نشیند و احوال پرسی میکند؛ مرتضی میرود که پذیرایی کند.

اولین سوال مصطفی، همان است که پدرش پرسید. اما جواب عباس فرق میکند. صدایش را کمی پایین میاورد: "اینطور که اون پسره، همون که با کمک تو گرفتنش، اعتراف کرده، اینا نه بهایین، نه فرقه شیرازی! اینا ری استارتی اند..."
انگار که برقم گرفته باشد: "اینا یهو از کجا اومدن؟"

  • سرباز گمنام

(مصطفی)
سه ترک پشت موتور می پرند. خیالشان راحت است که جان ندارم بروم سراغشان؛ کور خوانده اند.

با هر نفس، درد در قفسه سینه ام می پیچد. تمام تنم درد میکند. خون صورتم را گرفته. دستی به دیوار میگیرم تا روی پایم بایستم. درد شدت میگیرد اما الان وقت نشستن نیست.



مادر و پدر... درس... مسجد... الهام... زندگی... سیدحسین... مریم و مرتضی... کار... هیئت... بسیج... عروسی...
ته مانده رمقم را میریزم در پاهایم و قبل از اینکه راه بیفتند، با تمام نیرو به موتور ضربه میزنم. صدای فریاد یا علی (علیه السلام) در حنجره و گوشم می پیچد.
یاعلی... یاحسین... یازهرا... یا مهدی...
صدای بچه ها نزدیکتر میشود. صدای عباس است...

اینبار نمیتوانم موتور را واژگون کنم. دست می اندازم به کاپشن و شال گردن نفر سومی که ترک موتور نشسته. با تمام نیرویم می کشمش به سمت خودم. دوباره فریاد یا علی...
واژگون می شود و میخورد روی زمین؛ اما عباس و بچه ها انقدر نزدیکند که دوستانش منتظرش نمی شوند. بدجور زمین خورده اما انقدر گیج نیست که برایم چاقو نکشد. از بخت خوبم، قلچماق ترینشان را زمین انداخته ام!
- بچه ها سید... برین کمکش... یا زهرا...
قبل از اینکه چاقویش شکمم را بدرد دستش را میگیرم.

  • سرباز گمنام

(مصطفی)
محکم به دیوار کوبیده میشوم و سرم گیج میرود. مهلت نمیدهند سر پا شوم. یک لحظه از ذهنم میگذرد کمربند مشکی تکواندو دقیقا به چه درد میخورد؟! آن هم وقتی سه نفر قلچماق که از سریش بازی هایت خسته اند و معلوم نیست چقدر گرفته اند که خلاصت کنند و تازه به احتمال نود و نه درصد چاقو و قمه هم دارند و قرار هست طوری بمیری که مایه عبرت همه گان شوی!
مادر و پدر... درس... مسجد... الهام... زندگی... سیدحسین... مریم و مرتضی... کار... هیئت... بسیج... عروسی...
مادر... الهام... مریم... خون و خرد شیشه...



بالاتنه ام را بالا میکشم تا بلند شوم اما قبل از اینکه بنشینم، کفش سنگین اسپرت یکی شان در پهلویم فرو میرود. درد نفسم را می برد طوری که نتوانم ناله کنم. در خودم جمع میشوم و صدایشان را می شنوم که: "فرمانده شونه؟"
- نه من شنیدم فرماندشون فعلا نیست... این جانشینشه... خودم دیدمش... اسمش مصطفی ست...
وقتی دستان یکی شان گریبانم را میگیرد تازه می فهمم کف دستش دوبرابر صورت من است! مثل پر کاهی بلندم میکند و دوباره می کوبدم به دیوار. کلا مفاهیمی مانند ابتکار عمل، توسل و دفاع را فراموش کرده ام. با خشم به چشمانم زل میزند: تو مصطفایی؟
حتی صبر نمیکند جواب بدهم. نفسی برای حرف زدن ندارم. ضرب زانویش در شکمم باعث میشود خم شوم. انقدر سخت نفس میکشم که حتی نمیتوانم ناله کنم یا کمک بخواهم. رهایم میکند و ناسزا میگوید. با برخورد زانوانم با زمین، سرم هم تیر میکشد.
گوش هایم را تیزتر میکنم بلکه چیز به درد بخوری از حرفهایشان دربیاید. چشمانم را مجبور میکنم خوب ببینند و چهره راننده موتور و قد و هیکل دو مرد نقاب پوش را خوب به خاطر سپارند. صدایی کلفت تر از آن دوتای قبلی می پرسد: "چکارش کنم؟ خلاصش کنم یا ناقص؟"
- نه کثیف کاری موقوف! فقط در حدی که حساب کار دستش بیاد...

  • سرباز گمنام

(مصطفی)
خانمها را باهم راهی خانه میکنیم و خودمان می مانیم برای جمع و جور کردن مسجد. الهام شاید کمی دلخور باشد که دیرتر میرویم؛ اما ساکت است. چشمم که به چشمان سرخش می افتد، دلشوره میگیرم؛ نمیدانم چرا؟ چیز عجیبی نیست که بعد از دعای کمیل چشمانش سرخ باشد. خودم هم چشمانم سرخ است شاید. چشم ها رازدار خوبی نیستند. هرچقدرهم که اشکهایت را پاک کنی، سرخی و ورم چشمانت لو میدهند همه چیز را.
الهام تمام دلخوری و شاید نگرانی اش را در یک جمله خلاصه میکند: "زود بیاید خونه... نمیخواد خیلی بمونید."
لبخندی میزنم محض دلجویی: "باشه چشم عزیزم."



خداحافظی مادر آنقدر طول میکشد که کوچه خلوت شود. تقریبا فقط ماییم. به دلم بد می افتد که خوب نیست تنها راهیشان کنم؛ اما نظرم عوض میشود. بچه که نیستند.

دوباره به الهام سفارش میکنم: "سوار که شدین درو قفل کنین... کسی هم سوار نکنین توی راه."
پشت چشمی نازک میکنه و با بی حوصلگی کلید را میگیرد: "چشم! تمام تدابیر امنیتی لحاظ میشه."
ساعت یازده و نیم است که راهی میشوند. تازه وارد مسجد شده ام که صدای جیغ و شکستن شیشه درجا میخکوبم میکند. غیر از صدای جیغ، صدای فریاد مردها هم می آید. دیگر حال خود را نمی فهمم، دیوانه وار می دوم به سمت در مسجد. حسن همراهم میدود و پشت سرمان بچه های مسجد. چشمانم خوب نمی بیند.

  • سرباز گمنام

(مصطفی)

عباس مانند کسی که مورد اتهام قرار گرفته و سعی دارد رفع تهمت کند میگوید: "آخه چرا باید اینطور باشه؟ منم مثل شما. فقط میخوام بگم الان احتمالا منتظر یه اقدام چکشی از طرف ما هستن تا توی رسانه هاشون حرفی برای زدن داشته باشن."
حسن با حالتی نگران میگوید: حالا این هیچی، بهاییا رو چکار کنیم؟ دارن میان در خونه ها کتاب ضاله رایگان میدن!
داغ دلم تازه میشود: "آره... باید یه فکری ام برای اونا بکنیم."



حاج کاظم میگوید: "دیدین که، ماهم که رفتیم بسته فرهنگی دادیم پاره پوره کردن انداختن در مسجد."
علی متفکرانه به زمین خیره است: "نمیدونم چجوری، اما باید با یه راهی این کتابا از خونه های مردم جمع شه. چون بالاخره همه مردم این منطقه م که مسجدی و بسیجی نیستن، نمیتونیم همه تبلیغمونو بذاریم توی مسجد."
- ولی الان اولویت اینه که نذاریم مردم مذهبی و مسجدی جذب اون طرف بشن. حالا جذب غیر مسجدی ها پیشکش.
این را حسن میگوید. مهدی که مشغول نوشتن صورت جلسه است میگوید: "بخاطر کلاسای کانون، تونستیم از قشر خاکستری هم جذب داشته باشیم.من میگم باید بازم کتاپ پخش کنیم بین مردم."

  • سرباز گمنام

(مصطفی)
هنوز بعد آخرین تمرین نفس تازه نکرده اند که میروم بالای سرشان: "بچه ها کیا هنوز پروندشون ناقصه؟"
کسی جواب نمیدهد. میگویم: "هرکی مدارکشو کامل نیاورده تا هفته دیگه بیاره، میخوام اسم رد کنم برای دوره مقدماتی یک."
به محض شنیدن این جمله، همهمه می شود. آنها که دوره را رفته اند برای بقیه قیافه می گیرند و از دلاوری هایشان(!) می گویند. عباس با بچه ها خداحافظی می کند و به سمتم می آید: "چطوری سید؟"

- پیرمون کردن با این پرونده هاشون. مهدی می گفت خیلی از عکسا فتوکپیه، حوزه قبول نمی کنه.
- بنده خدا مهدی، کار نیرو انسانی به قول تو پیر می کنه آدمو.
- دوره مقدماتی یک توی مسجد ماست، قرار شده شما بشی مسئول آموزش اسلحه و حفاظت.
در دفتر را باز می کنم و تعارف میزنم که برود تو؛ اما می گوید من سمت راست ایستاده ام و اول مرا می فرستد. همزمان می گوید: "مطمئنی اینجا به صلاح هست آموزش داده بشه؟"
وقتی عباس این حرف را بزند یعنی باید مسئله را فوق جدی گرفت: "چطور؟"
- با این جوی که هست و هیئت محسن شهید و این بهاییا خیلی علیهمون گارد گرفتن، شاید بهتر باشه حداقل آموزش سلاح رو بذاریم جای دیگه...

  • سرباز گمنام

(مریم)
- ولی به نظر من، اعتقاد یه امر شخصیه. تو اجازه داری هر اعتقادی داشته باشی اما حق نداری منو مجبور کنی مثل تو فکر کنم. چون فکر هر آدمی برای خودش محترمه. تقدسی که شما میگید، فقط یه مسئله ذهنیه نه حقیقی. من به تو حق میدم موقع نماز احساس خوبی داشته باشی، تو هم به من حق بده که با کائنات لذت ببرم. این یعنی آزادی!



الهام چند بار با خودکار روی زمین میزند و در حالی که نگاهش روی زمین است، لبخند میزند: "به نظرت سجده کردن مقابل یه گاو، عاقلانه ست؟ یا سجده مقابل سنگی که خودت ساختیش؟"
لبانش را جمع میکند و سر تکان میدهد: "نه... یکم احمقانه به نظر میاد... خیلی احمقانه!"
الهام با بی تفاوتی شانه بالا میدهد: "ولی خیلی ها توی هند هنوزم همچین کارایی میکنن و بهش اعتقاد دارن. اینم یه اعتقاده، به نظرت محترمه؟"

  • سرباز گمنام