بهشت جهنمی_ قسمت چهلم
(مصطفی)
مرد گریه میکند، هق هق هم گریه میکند، حتی اگر مصطفای مغرور باشد... مرد باید هم گریه کند، اصلا باید زار بزند وقتی رفیقش را شهید کرده اند و حتی نمیتواند جنازه اش را ببیند و برود سر خاکش. اصلا مرد دوباره در مردانگی اش شک کرده است با حضور رفیقش.
مدت زیادی با ما نبود، اما همه مان را سیاهپوش کرد. خوش بحال حسن که توانست ببیندش. مثل بچه های یتیم، ماتم زده و بی حال میرویم به اتاق علی، دور تختش. وقتی بهوش بیاید اول از همه حال عباس را می پرسد... باید بگوییم رفته مسافرت... اصلا رفته کربلا، سامراء، اصلا مکه! چه میدانم! میگوییم عباس فعلا نیست!
صدای گریه مان بیدارش نمیکند. من حرف های دکتر را نفهمیدم، اما سیدحسین میگفت رفته توی کما. به نظر من که حالش خوب است، فقط خسته است و گرفته خوابیده! دکترها شلوغش میکنند که اینهمه دم و دستگاه وصل کرده اند به علی. انقدر قشنگ خوابیده که آدم هوس میکند بخوابد. مثل بچه هایی که خواب خدا را می بینند. سیدحسین پیشانی شکسته اش را می بوسد.
حسن با صدای گرفته می پرسد: "چرا نمیگی عباس کی بود؟"
سیدحسین دست علی را میگیرد: "بین خودمون بمونه بچه ها... عباس یکی از بچه های ........... بود، اسمشم یه چیز دیگه بود... بخاطر گزارش شما درباره فرقه شیرازیا، قرار شد با پوشش مربی بیاد و فرقه شونو تحت نظر بگیره. توی شب فتنه هم باید یکی از جاسوسای سازمان منافقین رو دستگیر میکرد...
- ۰ نظر
- ۱۸ مهر ۹۷ ، ۲۱:۵۶
- ۴۴۹ نمایش