داستانی از جنس گاندو، واقعی و دردناک، خیانت و جاسوسی
قسمت بیست و هفتم تا سی و پنجم
قسمت بیست و هفتم
گوشی و سیم کارت مربوط به عملیات ترکیه رو، من و عاصف تحویل حسین احمدی دادیم برای از بین بردنش. با احمدی خداحافظی کردیم و اون برگشت سر موقعیتش و ماهم نیم ساعت بعدش عازم ایران شدیم.
فرودگاه ایران...
بهزاد و سیدرضا اومدن دنبال من و عاصف و از همون کنار پله هواپیما اسکورت شدیم و بعدش خارج شدیم از فرودگاه.
توی مسیر بودیم که سیم کارت و باطری گوشی مربوط به ایران و گذاشتم توی گوشی و روشن کردم دیدم فاطمه شیش هفت بار زنگ زده.. زنگ زدم بهش.. چندتا بوق خوردو جواب داد:
+سلام علیککککممممم خانوم_خانوما.. خوبی؟
_سلام عزیزم... فدایت. تو خوبی؟ معلومه کجایی؟
+من؟!
_اوهوم..
+مشغول کارم دیگه. دنبال یه لقمه نون حلال.
_کشتی مارو بخدا با این نون حلالت... کی میای خونه؟
+میام..
_الان کجایی واقعا؟ چرا انقدر باهام سرد حرف میزنی؟
+خب معلومه دیگه.. کجا باید باشم..؟
بعد برای اینکه قائله رو بخوابونم و گیر نده هی، آروم بهش گفتم:
+خب معلومه دیگه توی قلبتم..
_اون که صد البته و جاتون خیلی هم خوب است حضرت آقا.. باشه .. نگو.. ولی جدیدا خیلی مرموز شدیاااا.. نمیگی به من کجایی..
+عجب آدمی هستی بخدا.. من که بتونم میگم.. الان نمیشه.. ماموریتم دیگه فدات شم، آخه کجا باید باشم مگه؟ امروزم میام خونه.
_باشه. پس ایرانی دیگه؟
+آره فدات شم.
_راستی، دیشب که همه چیزو به هم زدی. برای امشب یا فردا شب مهمونی بگیریم همه رو دعوت کنیم؟
+امشب میشه، ولی... اومممم.. من خستم.. ماموریت بودم... الانم توی ماموریتم.. میشه بگیریم امشبااا.. نمیگم نمیشه.. ولی به نظرت برای فردا شب بزاریم بهتر نیست؟؟ اینطوری منم سرحال ترم..
- ۰ نظر
- ۱۸ فروردين ۰۰ ، ۱۲:۳۶
- ۴۴۲ نمایش