بهشت جهنمی_ قسمت بیست و نهم
(مصطفی)
- ولایت اعتبار ما...
شهادت افتخار ما...
همین لباس خاکی است معنی عیار ما...
علی آرام دست میزند سر شانه ام. برمیگردم طرفش. درگوشم زمزمه میکند: "کیک و شربتا پخش شد..."
- کم نیومد؟
- نه خدا رو شکر.
- دستت درد نکنه. الان کجا میری؟
- باید بریم کتابارو تحویل بگیریم بچینیم روی میزا.
خشکم میزند: "مگه هنوز نمایشگاه رو نچیدید؟"
سرافکنده میگوید: "شرمنده... گفتن زودتر نمیتونن بفرستن."
سر تکان میدهم: "خب باشه... یکی دوتا از بچه هارو بردار برین بچینین."
و با دست اشاره به احمد میکنم. احمد و متین را همراه حسن می فرستم بروند کتابها را بگیرند.
- نفس نفس طنین غیرت است در گلوی ما...
قدم قدم رهایی قدس آرزوی ما...
بسیجیان جان به کف دلاوران کشوریم...
که هرکجا و هرنفس مطیع امر رهبریم...
سیدحسین می ایستد کنارم: "میگم این آسیدمرتضای شمام صدا داشته و ما نمی دونستیما!"
لبخند میزنم: "گوشاتون قشنگ می شنوه... آره یه ته صدایی داره... عباس کشفش کرد!"
هر دو به عباس نگاه میکنیم که مشغول رهبری گروه سرود است. بچه ها میخوانند: "از جان گذشته ایم... در جنگ تیغ و خون..."
سیدحسین صدایش را کمی پایینتر میاورد: "قدر این عباسو بدون... خیلی بچه ماهیه..."
با سر تایید میکنم: "خیلی کمک حالمونه... میگم سید پایه ای براش آستین بالا بزنیم؟!"
خنده اش میگیرد: "بجای نقشه کشیدن برای مردم، زنگ بزن ببین سخنران چرا دیر کرده؟"
- زنگ زدم گفت ترافیکه، یه نیمساعت دیر میرسه. چکار کنیم نیم ساعت؟
قدری فکر میکند و میگوید: "یکی از مستندای جشنواره عمار رو بذار."
- ما از تبار قوم احلی من عسل هستیم...
برای ما شیرین تر از شهد شهادت نیست...
میخواهد برود که چشمش به مسعود می افتد؛ یکی از نوجوان های تازه واردمان. مکث میکند. من تعجب میکنم.
مسعود با حالتی نه چندان خوشحال کناری ایستاده؛ درحالی که عباس میگفت صدای خوبی دارد و باید در گروه سرود باشد.
سیدحسین می پرسد: "پس چرا مسعود بینشون نیست؟"
شانه بالا می اندازم که یعنی نمیدانم. سیدحسین صحبت با او را به عهده میگیرد و من میروم که به الهام بگویم یکی از مستندهای جشنواره عمار را پخش کند.
- طوفان غیرتیم...
چون سیل میرسیم...
فکر رهایی بیت المقدسیم...
بچه های سرود با تشویق مردم پایین میروند. چراغها را خاموش میکنم تا مستند روی پرده واضحتر بیفتد. خیالم که تا حدودی راحت میشود، سری به سیدحسین و مسعود میزنم که گوشه ای مشغول صحبتند.
- عباس آقا خیلی اصرار کرد، ولی من حاضر نیستم برم و داد بزنم فدایی رهبرم؛ چون بهش اعتقاد ندارم. عباس آقام گفتن اگه واقعا سختمه و اذیت میشم، اصراری نیست. آقاسید شما بگید چرا وقتی امام زمان هست، من باید فدای رهبر بشم؟ مگه رهبر معصومه؟
سیدحسین با لبخند مشغول گوش دادن است. اجازه میگیرم و وارد بحثشان میشوم. سیدحسین بجای جواب، از مسعود می پرسد: "خب تو چرا از امام زمان اطاعت میکنی؟"
- خب... چون پیامبر دستور دادن از امام علی (علیه السلام) و فرزندانشون که ائمه باشن اطاعت کنیم.
سیدحسین کمی جدی میشود: "اون وقت چرا از پیامبر اطاعت میکنی؟ خدا که هست! از خدا اطاعت کن! پیامبر یه انسانه!"
ادامه دارد...