داستانی از جنس گاندو، واقعی و دردناک، خیانت و جاسوسی
از قسمت پنجاه و هفتم تا شصت و ششم
قسمت پنجاه و هفتم
بعد این درد دلی که با خدا کردم و پدرشهیدم و واسطه قرار دادم، دلم قرص شد..
دلم قرص شد و همینطور پشت هم فقط فکر میکردم که از کجا باید دقیقا حالا شروع کنم.. رفتم توی اتاقی که فاطمه زهرا بستری بود. دیدم دکترو پرستار بالای سرش هستند و دارن بخیه سرش و کبودی صورتش و بررسی و معاینش میکنند تا ببینند وضعیتش چطوره.. به دکتر و پرستار گفتم:
«ببخشید یه لحظه فوری برید بیرون. ممنونم.»
اونا هم رفتن بیرون و به فاطمه گفتم:
+ببین فاطمه زهرا جان، یه مطلب مهمی رو میخوام بهت بگم..
_جانم بگو..
+عزیزم اگر اونایی که تورو دزدیدن، ببینیشون میشناسی؟
_آره عزیزم. میشناسمشون. چطور؟
+یه خانم بود دیگه درسته؟
_آره. تو از کجا میدونی؟ البته یه مرد هم بود که من یکی دوبار بیشتر ندیدمش.همش زنه میومد من و کتک میزد و میرفت.
+مهم نیست از کجا میدونم فدات شم. الان میگم یکی با یه لب تاپ بیاد اینجا که با کمک تو چهره اون خانم و مشخص کنه و بدونیم کیه.. دور چشات بگردم، فقط باید خوب حواست و جمع کنی و خوب تشخیص بدی... باید خوب دقت کنی و هرچی از صورت اون زن توی ذهنته اینجا به همکارم بگی، تا اون بتونه چهره کسانی که دزدیدنت و از توی سیستم در بیاره... باشه خانومم؟
_چشم عزیزم. حواسم هست. راستی محسن چرا مادرت نمیاد؟ اون که گفت توی مسیرم.. کجاست پس؟ چرا هنوز نرسیده؟
- ۰ نظر
- ۱۸ فروردين ۰۰ ، ۱۶:۰۴
- ۳۹۲ نمایش