بهشت جهنمی_ قسمت سی و هشتم
(حسن)
آرام از پشت سر میگویم: "ببخشید آقا... منزل رفیعی میشناسید؟"
بعید است با این تله گیر بیفتد. دل میزنم به دریا و وقتی ناگهان برمیگردد، قبل از هر اقدامی با زانو می کوبم به شکمش. خم میشود اما حرفه ای تر از آن است که بنشیند و ناله سردهد. پیداست که انتظار چنین اتفاقی را داشته. حالا چه خاکی به سرم بریزم؟ کاش درس و کنکور و دانشگاه را بهانه نمیکردم و با سیدحسین و بقیه بچه ها، میرفتم کلاس رزمی. الان که یک گوریل آموزش دیده مقابلم ایستاده، رتبه سه رقمی و درسهایی که خوانده ام به چه دردم میخورد؟
سیدحسین با یک ضربه زمینش می اندازد و آرام دست میگذارد به گردنش، و مرد از هوش میرود! خوش بحالشان که بلدند چکار کنند؟
ترس را به روی خودم نمیاورم و ژست فرماندهان پیروز را میگیرم. با دستبند پلاستیکی دست هایش را از پشت می بندم. سیدحسین بیسیم میزند به حوزه: "عباس گفت بگیریمش، الان بیهوشه سریع بیاید ببرینش تا مردم ندیدن!"
- به سید... چه کردی... تو سوریه هم همین بلاهارو سر داعشیا میاوردی؟
- بدو بگو یه ماشین بفرستن ببرنش، تا نیم ساعت دیگه بهوش میادا!
- چـــــــــــــشم! رو تخم چشام! سید، خود عباس کجاست؟ چرا جواب نمیده؟
- نمیدونم... به ما گفت اینو بگیریم خودش میره دنبال دختره...
- الان من یکی از بچه های گشت ......... رو میفرستم، کارت شناسایی شون رو چک کن حتما. نزدیکتونن تا پنج دقیقه دیگه میرسن... فقط توی دید که نیستید؟
- نه پشت درختاییم کوچه هم خلوته... ولی اگه طول بکشه ممکنه یکی بفهمه!
سریع میرسند. سیدحسین مرد را تحویل میدهد و دوباره بیسیم میزند: "عباس کجاست؟ بگید بریم دنبالش!"
- وایسا... توی کوچه جمشید... نزدیک... وای...
سیدحسین نگران میشود و صدایش را بالا میبرد: "نزدیک کجا؟"
- سفارت اینگلیس!!!
نمیدانم تا چه حد این را درک کرده اید که «هرجا سخن از تفرقه و فتنه و براندازی است، نام انگلیس خبیث می درخشد». سیدحسین میگوید: "میرم دنبالش... یا علی..."
دلشوره ام بیشتر میشود. درحال دویدنیم و هرچه عباس را میگیریم، جواب نمیدهد. فقط صدای خش خش و فش فش می آید، انگار شاسی را فشار میدهد و رها میکند. سیدحسین به زمان قطع و وصل شدن صدا دقت میکند: فشششششش.... فشش... فشششششششش...
سیدحسین می ایستد و دقیق تر گوش میدهد: فشششششش.... فشش... فشششششش...
برافروخته میشود: "داره مرس علامت میده... کمک میخواد... بدو..."
درحالی که پشت سرش میدوم میگویم: "چرا درست نمیگه کمک میخواد؟"
- نمیدونم... حتما نمیتونه...
اصلا نمی فهمم کی به کوچه جمشید رسیدیم. سیدحسین می ایستد و آرام کوچه را می پاید. کسی از میان جوی آب و شمشادهای داخل کوچه بیرون می پرد و لنگان لنگان می دود. باورم نمیشود: همان دختر! سیدحسین می دود و ناگاه نمیدانم از کجا چیزی به پای دختر میخورد و زمینش میزند. دختر ناله میکند، سیدحسین میرسد بالای سرش. دختر سرش را گذاشته روی زمین. سیدحسین درحالی که سعی دارد سیانور را از دهان دختر بیرون بیندازد، خطاب به من میگوید: "عباسو دریاب!"
میروم همانجایی که دختر بود، داخل جوی کنار کوچه!
- یا قمر بنی هاشم!
پیداست به سختی سر و دستش را از جوی بیرون آورده تا دختر را بزند. روی اسلحه اش فیلتر صدا بسته. دستش، صورتش، اسلحه اش، لباس هایش... همه خونین... گردنش رها شده روی زمین، از گلویش هم خون میریزد. ماتم برده، خشکم زده! نمیدانم باید چکار کنم. صدای بیسیم می آید: "عباس... چرا جواب نمیدی؟ تو رو به امام حسین جواب بده... علی رو کشتن... یا خودت بیا یا یکی رو بفرست بیان علی رو ببریم... داره می میره! عباس... عباس چرا جواب نمیدی؟ دِ جواب بده تورو به قرآن... به ولای مرتضی اگه جواب ندی من میدونم و تو... چرا سیدحسینم جواب نمیده؟"
صدای مصطفی ست. چشمانم سیاهی میرود، پاهایم سست میشود. بوی خون کامم را تلخ کرده. لبهای عباس آرام و نرم تکان میخورند. گوش هایم سوت میکشند. عباس را نمی شناسم... آخر کدام دیوانه ای در جوی آب می خوابد که الان عباس اینجا خوابیده، آن هم با اسلحه و بیسیم... سیدحسین راست میگفت... عباس دیوانه است...
سیدحسین میرسد بالای سرمان. نمی بینمش، اما افتادنش را حس میکنم.
- یا قمر بنی هاشم...
ادامه دارد...