جبهه اقـــدام

جبهه وبلاگ نویسان مطالبه گر انقلاب اسلامی

جبهه اقـــدام

جبهه وبلاگ نویسان مطالبه گر انقلاب اسلامی

جبهه اقـــدام
پیوندهای روزانه

بهشت جهنمی_ قسمت بیست و سوم

يكشنبه, ۱ مهر ۱۳۹۷، ۱۰:۰۵ ب.ظ

(مصطفی)
خانمها را باهم راهی خانه میکنیم و خودمان می مانیم برای جمع و جور کردن مسجد. الهام شاید کمی دلخور باشد که دیرتر میرویم؛ اما ساکت است. چشمم که به چشمان سرخش می افتد، دلشوره میگیرم؛ نمیدانم چرا؟ چیز عجیبی نیست که بعد از دعای کمیل چشمانش سرخ باشد. خودم هم چشمانم سرخ است شاید. چشم ها رازدار خوبی نیستند. هرچقدرهم که اشکهایت را پاک کنی، سرخی و ورم چشمانت لو میدهند همه چیز را.
الهام تمام دلخوری و شاید نگرانی اش را در یک جمله خلاصه میکند: "زود بیاید خونه... نمیخواد خیلی بمونید."
لبخندی میزنم محض دلجویی: "باشه چشم عزیزم."



خداحافظی مادر آنقدر طول میکشد که کوچه خلوت شود. تقریبا فقط ماییم. به دلم بد می افتد که خوب نیست تنها راهیشان کنم؛ اما نظرم عوض میشود. بچه که نیستند.

دوباره به الهام سفارش میکنم: "سوار که شدین درو قفل کنین... کسی هم سوار نکنین توی راه."
پشت چشمی نازک میکنه و با بی حوصلگی کلید را میگیرد: "چشم! تمام تدابیر امنیتی لحاظ میشه."
ساعت یازده و نیم است که راهی میشوند. تازه وارد مسجد شده ام که صدای جیغ و شکستن شیشه درجا میخکوبم میکند. غیر از صدای جیغ، صدای فریاد مردها هم می آید. دیگر حال خود را نمی فهمم، دیوانه وار می دوم به سمت در مسجد. حسن همراهم میدود و پشت سرمان بچه های مسجد. چشمانم خوب نمی بیند.
 نمیدانم الهام است یا مریم که روی زمین افتاده. چادر سر یکی شان نیست. چند مرد از دور ماشین می گریزند. حسن سریعتر از من میرسد بالای سرشان. مادر تکیه داده به ماشین و دستانش را گرفته جلوی دهانش. مریم پریشان دنبال چادرش میگردد و الهام هنوزهم روی زمین افتاده. خرده شیشه های پنجره ماشین، دستش را زخم کرده. خط سرخ و باریکی از زیر روسری مریم کشیده شده تا گونه اش. فریاد یا حسین و یا زهرا گوشم را پرکرده. با فریاد از مادر می پرسم: "چی شد؟ کی اینکارو کرد؟"

مادر لرزان به سمتی اشاره میکند. صدای فریادی می شنوم: "بدویید دنبالشون... اونوری رفتن... همون کاپشن طوسیه."
حتی به اندازه سوار موتور شدن هم صبر نمیکنم. مثل دیوانه ها می دوم به سمتی که مادر اشاره کرد. هنوز دقیقا نمیدانم چه اتفاقی افتاده و اصلا باید دنبال چه کسانی بگردم. فریاد در ذهنم تکرار میشود: "کاپشن طوسی... موتور."
درحالی که می دوم، صحنه در ذهنم تکرار میشود: شال گردن های پیچیده دور صورت، طوسی، مشکی، چهارشانه و بلند، دوتا موتور سیکلت هرکدام با دو سرنشین... چماق... مریم... الهام... تندتر می دوم...

چشمانم کوچه ها را در جستجوی نشانه ها می کاوم. هیچ برنامه ای برای بعدش ندارم. فقط میدانم باید پیدایشان کنم.
صدای موتور سیکلت سرعتم را کم میکند. می ایستم و گوش میدهم. نمیدانم در کدام کوچه ام. کسی در پیچ کوچه ایستاده با موتور روشن. حتما در تاریک روشن کوچه مرا ندیده چون اصلا حواسش به من نیست. مرد دیگری با قد بلند و کاپشن طوسی و صورت پوشیده، ترکش می پرد و راننده موتور گاز میدهد. از پشت سرشان صدای فریاد می آید. "خودش است."

 می دوم دنبالشان. حالا که میدانم بچه ها دنبالشان هستند، بیشتر جان میگیرم. تمام توان را در پاهایم جمع میکنم و می دوم. همراه پیچیدنشان می پیچم. انگار آنها هم سعی دارند مرا از سرشان باز کنند. صدای بچه ها را دیگر نمی شنوم. پهلوهایم درد میکند، اما حالا میدانم باید یک جوری زمینگیر شوند. به پاها و ریه هایم التماس میکنم بیشتر دوام بیاورند تا تندتر بدوم. دهانم مزه خون گرفته و صورتم خیس عرق است. می پیچند داخل یک بن بست. آنقدر تاریک است که انگار چراغ شهرداری هم اینجا نیست.

میرسم بهشان و با تمام توان لگدی به موتورشان میزنم؛ طوری که تعادلشان بهم بخورد و زمین بیفتند. چرخ های موتور همچنان میچرخند.

مادر... الهام... مریم... خون و خرده شیشه... حالا صاحب کاپشن طوسی روی زمین افتاده. برنامه ای ندارم جز اینکه نگهشان دارم تا بچه ها برسند. نمیدانم چگونه؛ دعا دعا میکنم با همین زمین خوردن زمینگیرشان کرده باشد. هنوز نفسم بالا نیامده و دقیقا نمیدانم چه کنم دستی از پشت سر گردنم را میگیرد و قبل از هر حرکتی، پرتم میکند طرف دیوار...

ادامه دارد...

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۹۷/۰۷/۰۱
  • ۲۶۶ نمایش
  • سرباز گمنام

جبهه اقدام انقلاب اسلامی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی