جبهه اقـــدام

جبهه وبلاگ نویسان مطالبه گر انقلاب اسلامی

جبهه اقـــدام

جبهه وبلاگ نویسان مطالبه گر انقلاب اسلامی

جبهه اقـــدام
پیوندهای روزانه

۱۳۳ مطلب با موضوع «مجموعه داستان :: داستان» ثبت شده است

(مصطفی)
ضربه آرامی به در میخورد و مریم می آید داخل. همراه جواب سلامش آهی از ته دل میکشم. چقدر زحمت کشید سر آماده کردن بسته های فرهنگی. قبل از توضیح من، خودش تکه های کاغذپاره را می بیند روی میز. چند قدم به سمت میز برمیدارد و کتاب پاره شده سایه شوم را در دست میگیرد و نشانم میدهد: "چی شده؟ چرا اینا پاره ست؟"
تکیه میدهم به لبه میز: "امروز اینا رو انداخته بودن دم در مسجد. نمیدونم چرا تا ما یه حرکت میزنیم سریع جواب میدن... نمیدونم چیو میخوان به رخمون بکشن؟ اینکه انقدر جسورن و پشتشون گرمه؟ یا چی...؟"
مریم کتاب را -که از وسط دو نیم شده- روی میز می گذارد و بروشورهای پاره شده را برمیدارد. وقتی عکس پاره شده آقا را می بیند، اندوه نگاهش چند برابر میشود. حق هم دارد. من هم وقتی دیدم عکس آقا پاره شده، حس کردم قلبم را زخم زده اند...

  • سرباز گمنام

(الهام)
کتابهایی که داده هم بیشتر درباره سکولاریسم است و از زبان اندیشمندان خارجی و معدودی مثلا اندیشمند ایرانی، تلاش دارد اثبات کند دین یک تجربه و احساس شخصی ست نه نیاز جامعه! بعد هم خیلی نرم به تبلیغ و ترویج عقاید بنیادین بهاییت مانند میثاق و مظهر الهی و... می پردازد (به دلیل خطر شدید انحراف این کتب ضاله، از نامبردن آنها معذوریم).
اصلا دردمان همان وقت شروع شد که دین را از زندگیمان کنار زدیم و الان به جایی رسیده ایم که باید توی سرمان بزنیم و بگوییم چرا انقدر آمار افسردگی در جوامع مدرن بالا رفته؟ دلیلش هم واضح است... دین را اگر از جامعه حذف شود، کفاف نیازهای فردی را هم نمیدهد؛ چون انسان درون غار زندگی نمیکند که فقط نیاز فردی داشته باشد!
با وجود اینکه مطمئن شده ایم خانم حسینی سعی دارد عقاید بهایی را به شکلی فریبنده به خورد مردم بدهد، چندان ناامید نیستیم. مریم برای عادی کردن ماجرا، چندبار دیگر هم به مراسم میرود اما درحال طراحی سوالات مسابقه کتابخوانی هستیم. پول هم از نذرها و کمک های مردم جور شده و توانسته ایم تعداد قابل توجهی کتاب بخریم. مریم تمام وقتش را گذاشته تا کتاب را خلاصه کند و بریده های کتاب را به صورت بروشور چاپ کنیم. در کل، با هزار و یک بدبختی بسته فرهنگی مختصری آماده کرده ایم برای بیست و هشت صفر. سعی کرده ایم شبهات را تا جایی که شده به زبان ساده پاسخ بدهیم.

  • سرباز گمنام

 (حسن)
به قول عباس، اینکه اینجا هستیم الان ثوابش از عزاداری بیشتر است. امیدوارم همینطور باشد. مصطفی نگران بود و به نظر بچه ها، نگرانی اش بجاست. علی روز قبل را کامل وقت گذاشت و با بچه های فرهنگی، سیر نمایشگاهی زدند درباره شیعه لندنی. صبح اما وقتی رسیدیم مسجد، دیدیم چندتا از پوسترها را پاره کرده اند. حاج کاظم به موقع رسیده بود...

صبح که آمدیم و دیدیم بین کلمات جمله«ما تشیعی که مرکز تبلیغاتش لندن است را نمی خواهیم» فاصله افتاده و پوسترش با عکس آقا پاره شده، همه وا رفتیم اما خداراشکر، عباس حدس میزد این اتفاق بیفتد و به علی گفته بود از پوسترهای آقا دوتا بزند. معلوم است این عباس دوست سیدحسین است که انقدر کله اش خوب کار میکند!!
اصلا برای همین ماجراها مصطفی گفت بیاییم اینجا و حواسمان به هیئت «محسن شهید» باشد. من نظرم این است که روی موتور باشیم و دیدشان بزنیم اما عباس میگوید اینجوری تابلو میشویم. میرویم آخر مجلس، در حیاط می نشینیم. این عباس هم کله اش خوب کار میکند هم چشمانش! انقدر دقیق مجلس را می پاید و سخنان سخنران را یادداشت میکند که حیران می مانم. بدون نگاه به دفترچه و بدون نقطه می نویسد.

  • سرباز گمنام

؛ (مصطفی)
علی با همان تواضعش میگوید: "والا ما که مثل شما و حاج آقا بلد نیستیم درست سوال جواب بدیم ولی گفتم توی اسلام جهاد معنیش وحشی گری نیست، جهاد فقط مبارزه با کفر و ظلمه نه با مردم عادی، برای دفاعه. نامردی ام توش حرامه، چون بخاطر خدا باید جنگید نه کس دیگه! هیچ جای سیره معصومین ننوشتن موقع جهاد، به مسلمونا اجازه وحشی بازی داده باشن یا مردمو مجبور کرده باشن اسلامو بپذیرن... نشون به اون نشون که مردم فلسطین و سوریه و لبنان، تا مدتها بعد فتح اون سرزمینا مسیحی موندن و آروم آروم مسلمون شدن. یا همین مردم ایران خودمون... کسی زورشون نکرد اسلامو قبول کنن... چون با این حساب مردم باید با حمله اسکندر، دست از زردشت برمیداشتن! تازه طبق قرآن، توی همه ادیان توحیدی هم اصل جهاد بوده خیلی پیامبرا در حین جهاد شهید میشدن. چون مبارزه با ظلم حکم خداست. اگه دینی این حکم رو نده کامل نیست."
کمی صدایش را پایین میاورد: "درست گفتم؟ به نظرتون لازم بوده چیز دیگه ای هم بگم؟"
لبخند میزنم. حاصل تربیت سیدحسین است دیگر... جواب را نمی پیچاند و ساده می گوید. همانقدر که باید بگوید.

  • سرباز گمنام

(مصطفی)
بعد مدتها دوباره میروم به سالن رزمی. خیلی وقت بود کارهای بسیج نگذاشته بود بیایم خدمت علی و دار و دسته اش. علی در واقع شاگرد سیدحسین است و حالا که سید نیست، او کلاس های رزمی را می چرخاند. در گروه فرهنگی هنری هم حرف هایی برای گفتن دارد. دستپخت سیدحسین است دیگر....!



مرا که می بیند، کمی سر و وضعش را مرتب میکند و جلو می آید: "به! سلااااام آقاسید! چه عجب از اینورا."
بندهای کمربند مشکی اش را میگیرم و می کشم طوری که فشارش را حس کند: "تو کِی مشکی گرفتی بچه؟ آخرین بار یادمه زرد بودی!"

  • سرباز گمنام

(مریم)

قبل از اینکه به چشم کسی بیاییم چادرم را برمیدارم. زیر چادر، تیپ قرمز و مشکی زده ام. دهان الهام باز می ماند: خاک برسرم مریم این چه ریختیه؟
درحالی که شالم را باز میکنم و موهایم را بیرون می ریزم میگویم: نه پس با قیافه بسیجیا برم ادای ملحدا رو دربیارم؟

الهام خنده بانمکی میکند و می گوید: "نه عزیزم خیلی هم خوشگل شدی جای داداشم خااالی."
دو طرف شال را این طرف و آن طرف شانه ام می اندازم. انقدر عقب است که گوشواره ام پیدا میشود. وقتی در را باز میکنند که داخل بیایند، سوز سرما به گردنم میخورد و بدنم مورمور میشود. جداً سردشان نمیشود که در این سرما شالشان را عقب می برند؟
الهام از قیافه ام خنده اش میگیرد: "وای مریم! تو اگه آب بود شناگر ماهری بودی! چقدرم بهت میاد! تصور کن مسئول فرهنگی بسیج خواهران با این تیپ!!"



بجای این که بخندم نگران میشوم: "میگم یه وقت یکی از خانومای بسیج نیاد منو با این وضع ببینه؟"
- نترس بابا با این آرایشی که تو کردی منم نمی شناسمت! جایی ام که نشستیم خیلی دید نداره!
مسن ترها گاهی با تاسف و کمی عصبانیت نگاهم میکنند و جوانترها با حسرت و تعجب. تابحال این نگاه را تجربه نکرده بودم. با این قیافه معذبم. به خودم نهیب میزنم که: خب جلوی نامحرم که نیست... بعدم باید یکم نقش بازی کنی...
دلم برای چادرم تنگ میشود. طاقت نمیاورم و به الهام میگویم: "چادر رو بده بندازم روی سرم همینجوری."
سخنرانشان خانم حسینی (دقت کنید: حسینی!!) خودش هم یک ته آرایش ملایم دارد و تمام مدت سخنرانی، چشمش به من است. الهام هم طبق نقشه قبلی، هربار درست زمانی که خانم حسینی نگاهم میکند، نگاهی از سر انزجار و تنفر به من می اندازد و غر میزند! حواسش هست که تندتند یادداشت بردارد. من هم باید ادای مریدان شیفته را دربیاورم و محو سخنان گهربار خانم حسینی بشوم مثلا!

  • سرباز گمنام

(مصطفی)

ذوالجناحم را می برم داخل حیاط مسجد و روی جک میزنم. هنوز قفل نزده ام که صدایی شبیه صدای تصادف باعث میشود سرم را بلند کنم. از داخل کوچه سر و صدا می آید. سراسیمه میروم به کوچه.

هنوز ازدحام طوری نیست که نبینم حاج آقا محمدی، خون آلود روی زمین افتاده. با دیدن این صحنه دو دستی میزنم توی سرم و خودم را میرسانم به حاج آقا که الان نشسته است و دست و پایش را می مالد. نمیدانم باید چکار کنم. حاج آقا که درد و خنده اش باهم درآمیخته میگوید: "زد و رفت پدر صلواتی...!"



- چی شد حاج آقا؟ کی زد؟ الان خوبین؟ وایسین... تکون نخورین تا زنگ بزنم اورژانس...
- چرا انقدر شلوغش میکنی! درحد یه زمین خوردن بود!
حاج کاظم _از مردان خوب روزگار_ درحالی که لیوان آب را دست حاج آقا میدهد و با دستمالی خون روی صورتش را پاک میکند میگوید: "یه موتوری دوترک بود... اومد زد، یه چیزی گفت و رفت!"

  • سرباز گمنام

 (مصطفی)
قلبم از ضربان می ایستد. ناخودآگاه چشمانم می جوشد اما نمی گذارم ببارند. صدایم از پشت بغض نفس گیرم به سختی شنیده میشود: "راست میگی؟ پیاده؟"
چشمان او هم می درخشد؛ اما او هم نمی بارد: "آره... راست میگم... پیاده..."



پیاده را که میگوید، یک خط نازک روی صورتش کشیده میشود. از چشمش تا پایین. حس میکنم قلبم دارد می سوزد. به زمین خیره میشوم و یک کلمه از آن همه حرف را به زبان نمیاورم؛ خودش می فهمد: "آره میدونم.. الان نمیـ...."
جمله اش تمام نشده، باران میگیرد. حتما قلب او هم می سوزد. هیچ حرفی لازم نیست برای فهمیدن اینکه اگر ما برویم، سنگر خالی چه میشود؟

  • سرباز گمنام

؛ (مصطفی)
نمیدانم... شاید هم من توهم توطئه داشته باشم و الکی نگرانم... اما فقط که من نیستم! همه بچه های بسیج دارند خودشان را می کشند که اقدامی بکنیم برای این فرقه ها. تازه معلوم نیست، این روضه ای که همسر سیدحسین رفته، حرف حسابش چیست؟ گرچه آنطور که خانم ها می گویند، عقایدش به بهایی ها میخورد. اگر بهایی باشند خیلی کارمان سخت میشود...



این چند روز جملۀ «کاش سیدحسین بود» را مثل ذکر تکرار میکنم. اصلا مگر او فرمانده بسیج اینجا نیست؟ خودش باید بیاید کارها را جمع کند!
راستش خسته شده ام از دست روی دست گذاشتن. میدانم نباید شتاب زده عمل کنیم، اما نمی شود عمل نکنیم! فعلا قرار شده انرژیمان را بگذاریم روی روشنگری. به بچه های فرهنگی گفته ام پوسترهایی در این موضوع طراحی کنند. باید جذب را بالا ببریم که دامنه تاثیرمان بیشتر باشد.

  • سرباز گمنام

(مریم)
- پس شمام متوجهش شدید؟ دارن آروم آروم بچه هیئتی هامونو جذب میکنن!
به الهام چشم غره میروم که بگوید. الهام اخم میکند یعنی: "هنوز وقتش نیست." حاج آقا دستی به تسبیح عقیق می کشد. دانه های تسبیح بهم می خورند و سکوت چندثانیه ای جلسه را بهم میزنند. نفس عمیقی می کشد و می گوید: "فعلا نمی خواد تند برخورد کنید. فقط باید جذب مسجدو بیشتر کنیم و روشنگری اینجا انجام بشه. مردم خودشون می فهمن، به شرطی که ماهم حقیقت رو بگیم."
مصطفی آرام ندارد. حالت نشستنش را تغییر میدهد و میگوید: "حاجی اینا خیلی مشکوکن! خیلی بی مهابا دارن سم پراکنی میکنن! انگار پشتشون گرمه!"



حسن که تا الان با انگشتانش ور میرفت میگوید: "شایدم تازه کارن و داغن و نمیدونن چه خبره و نباید انقدر تند برن!"
مصطفی کمی به جلو خم میشود: "مگه اینجا بسیج نداره؟ خب شورای بسیج کارش همینه دیگه! یه گزارش رد میکنیم اگه توجه نکردن خودمون میریم با ضابـ..."
حاج آقا دستش را به نشانه ایست جلو نگه میدارد: "وایسا آقاسید! میدونم نگرانی، ولی نمیشه که چکشی یهو بری همه رو بریزی توی گونی! بذار اول مردمو روشن کنیم که اگه کاری کردیم مردم توجیه شده باشن!"
- از اینا بعید نیست به یه جاهایی وصل باشنا...
- اون دیگه وظیفه بسیج نیست. کار نیروی انتظامی و سپاهه که ته و توی ماجرا رو دربیاره.
علی آقا که تا الان داشت صورت جلسه می نوشت، سر بلند میکند: "پس تکلیف این هیئت محسن شهید معلوم شد."
حسن رو به مصطفی میکند: "قرار شد چه کنیم پس؟"

  • سرباز گمنام

(حسن)

همه تعجب می کنند!!! حاج آقا با حوصله و بدون خستگی جواب می دهد: "آسیب زدن به بدن طبق فقه شیعه و سنی حرامه، امام حسینم راضی نیست به این کار. بعد هم، شما برین توی گوگل کلمه مسلمان شیعه رو به انگلیسی سرچ کنید، ببینید چه صحنه های دردناکی میاد از قمه زنی و عزاداری و خار و غیره. مردم دنیا می بینن شیعه ها اینطورن، اونوقت اگه تو مثلا یه اروپایی علاقمند به اسلام بودی و اینا رو میدیدی، چه حسی پیدا میکردی؟ با خودت نمی گفتی اینا عقل ندارن، وحشی اند؟ تو حاضر بودی شیعه بشی و این کارا رو بکنی؟ قمه زنی باعث میشه شیعه چهره احمق و خشن پیدا کنه. این تهمته به اهل بیت و قرآنی که آسیب زدن به نفس رو حرام کردن."



صدای علی می آید که می گوید: "بچه ها برای امشب کافیه، داره دیر میشه! حاج آقا فرار نمیکنن! بقیش باشه برای بعد."
بچه ها با کمی اعتراض تسلیم علی می شوند. حاج آقا برای حرف آخرش می گوید: "بچه ها به عنوان شیعه واقعی، باید دشمنان الان اهل بیت رو بشناسیم و باهاشون دشمنی کنیم و دوستان رو هم بشناسیم و باهاشون دوستی کنیم. الان ادامه دهنده راه اهل بیت ولی فقیهه، حضرت آقا می فرمایند، ما تشیعی که مرکز تبلیغاتش لندن باشه رو نمی خوایم. باید حواسمون باشه کیا حرف تفرقه و قمه زنی میزنن..."
مصطفی دستانش را می شوید و میرود بین بچه ها؛ من هم پشت سرش.

  • سرباز گمنام

(حسن)
دلم خوش است که جلسات پرسش و پاسخ به قدرت خودش باقی ست. حاج آقا محمدی هم از آن خوبان روزگار است که توانسته در دل بچه ها جاباز کند و جواب سوال ها را بدهد. این روزها، هرکس حرف از کربلا و اربعین می زند هوایی ام می کند بدجور. خیلی از دوستانم عازمند. تلویزیون و رادیو هم انگار بودجه می گیرند که آتش به دل جامانده ها بزنند! شب های جمعه، هم من و هم مصطفی کلا ویرانیم. چرا ما نرویم؟ اصلا خودم میروم دنبال کارهایش... با مریم... مصطفی و الهام را هم می بریم...



متین را صدا میزنم که بیاید سینی چای را ببرد. مصطفی نشسته روی چهارپایه و چنگ در تشت پر از کف، لیوان می شوید. هر دو ساکتیم و گوش می دهیم به بحث های بچه ها و سوالاتشان. مصطفی، بهم ریخته و کمی عصبی با لیوان ها کشتی می گیرد. پیداست که اینجا نیست و در حرف های بچه ها سیر می کند. ناگهان سر بلند می کند و کلا دست از کار می کشد. دست کفی اش را میزند زیر چانه اش و سراپا گوش می شود.
- آخه ببینید، مگه حدیث نداریم که کسی که با امام علی (علیه السلام) دشمن باشه بوی بهشت به مشامش نمی رسه؟ چرا ما باید با دشمن اماممون وحدت داشته باشیم؟ اینکه به ضرر شیعه ست؟!

  • سرباز گمنام

 (الهام)
می دانم این روزها کارش زیاد است. برای همین وقتی دیدم بهم ریخته است، به روی خودم نیاوردم. امشب دعوت داریم خانه شان، ولی خودش نیست. حسن گفت رفته همان هیئت مشکوک را ببیند. از همین حالا، بوی دردسر می آید. نمی دانم با این مسائل، اتفاقاتی که افتاده را بگویم یا نه؟



زودتر از آنچه فکر می کردم رسید. با سرعت به استقبالش میروم و با خوشرویی سلام می کنم. چشم هایش پر از غم و اندوه است ولی لبخندی تحویلم می دهد و سلام می کند و با اینکه خستگی و ناراحتی از سر و رویش می بارد، بین جمع می نشیند و سعی دارد به زور بخندد. حسن به شوخی می پرسد: "خب مهندس! چرا نموندی شام هیئت رو بخوری؟"
مصطفی اما انگار اصلا قضیه را نگرفته است. آرام می گوید: "من! ابدا! شام اونجا رو بخورم؟!"
حسن می فهمد حال مصطفی خوب نیست و نباید ادامه دهد. خود حسن هم این مدت چندان سرحال نبود. جدی می شود: "چه خبر بود؟"
مصطفی پوزخندی عصبی می زند: "فکرشو بکن! منو انداختن بیرون فقط برای اینکه لخت نشدم!"
مرتضی پابرهنه می دود وسط بحث: "پس بگو! از این ناراحتی!"
مصطفی حتی متوجه طعنه کلام مرتضی هم نمی شود. وقتی دوباره پوزخند می زند، می فهمم که روی مرز انفجار است. بی سر و صدا بلند می شوم میروم به آشپزخانه. مادرها آنجا را گوشه دنجی یافته اند برای حرف زدن. به مادر مصطفی می گویم: "ببخشین مادر، مصطفی یکم اعصابش بهم ریخته است، میشه براش گل گاو زبون دم کنم؟"

  • سرباز گمنام

 (مصطفی)
اینبار قرار شد خودم بروم درباره هیئت تحقیق کنم. هنوز برایمان ثابت نشده که دلیل این حرف ها جهل است یا عمد؟ اگر عمد باشد، خدا به دادمان برسد. اگر کافر و بی دین و لامذهب بودند راحت میشد حریفشان شد، اما گرگی که لباس گوسفند پوشیده باشد خطرش بیشتر است. اگر هم بخواهیم جلویشان را بگیریم، مردم می گویند چرا با اولاد پیغمبر می جنگید؟ چرا با جلسه اباعبدالله – که قربانش بروم- مخالفید؟


نمیدانم؛ شاید هم به قول حسن، من بیش از حد حرص می خورم و نگرانم. حسن برعکس من، بی خیال و خونسرد است. اما من به پدرم رفته ام. رگ مدیریتم که بجنبد، خدا می داند چه می شوم!
با همین فکرها آدرس را پیدا می کنم. از اول تا آخر کوچه را پرچم زده اند و بوی اسپند می آید. هیئت محسن شهید! این رقمه اش را نشنیده بودیم. از پیرمردی که اسپند دود می کند می پرسم: "ببخشید، هیئت اینجا برنامش چجوریه؟"

  • سرباز گمنام

حسن

- کی گفته لعن نکنیم؟ باید روشنگری بشه! باید همه بدونن این عمر و ابوبکر ملعون چه کردند با دختر پیامبر؟ وحدت کجا بود؟ باید با دشمن امیرالمومنین وحدت داشته باشیم؟ سرتونو شیره نمالن با این حرفا...
دلم در سالن کنفرانس است و فکرم در روضه دیروز. خیره ام به مصطفای بالای سن اما اصلا نمی فهمم چه جوابی به اساتیدش می دهد.

صدای سخنران دیروز در ذهنم می پیچد.



روحانیِ سید و مسنی که همه مریدش بودند و التماس دعایش می گفتند. برایشان مثل خود امام بود انگار! هر بار هم بین حرف هایش صدای لعن بر خلفا بلند میشد. 
وقتی همه صلوات می فرستند، به خودم می آیم و می فهمم جلسه دفاع تمام شده. همه از جا بلند می شوند جز من.

سرم هنوز درد می کند. بس که ریتم مداحی دیروز تند بود! آنقدر تند که نفهمیدم مداح چه می گوید. اما یک قسمت از شعر را که شنیدم، کلا دست احمد را گرفتم و زدم بیرون. آنجا که مداح خواند: "خدایی دارم و نامش حسین است"...(نعوذ بالله)
از دیروز تا الان، اعصاب برایم نمانده است. قرار بود مصطفی برود ولی درگیر پایان نامه و دفاعش بود. نمی دانم چرا اصلا به این هیئت دل خوشی ندارم. یک لحظه با خودم می گویم شاید حسادت باشد؛ شاید حسودی ام شده که هیئت شان امکانات خوبی دارد!
خداراشکر فعلا کسی با من کاری ندارد و همه دنبال آقای مهندس مصطفی(!) هستند. آنقدر در خودم فرو رفته ام که نمی فهمم کی دفاع سیدمصطفی تمام شد و نمره نوزده را گرفت و راه افتادیم که برویم رستوران تا شیرینی بدهد.
آنقدر حواسم پرت است که همه می فهمند ذهنم درگیر است و چندبار سربه سرم می گذارند اما باید با مصطفی حرف بزنم تا به نتیجه برسم.

  • سرباز گمنام

حسن:
یکبار دیگر تعداد را می شمارم و کفش می پوشم. نمیدانم چقدر در حسابم هست. تا برسم به مغازه حمیدآقا، به این نتیجه رسیده ام که یک آبمیوه حدودا ۱۰۰۰ تومان می شود و برای سی نفر، می شود ۳۰۰۰۰تومان. همین کافی ست! نه آنها هتل آمده اند نه من سر گنج نشسته ام! آهان نذر مریم داشت یادم می رفت، سی تا هم تی تاپ. نذر مادر و الهام هم باشه برای هفته ی بعد.
آبمیوه ها را همراه با تی تاپ ها که می برم به بچه ها تعارف کنم، چهره سیدمصطفی درهم می رود. بچه ها آنقدر از سر و کول هم بالا رفته اند که سنگ هم باشد می خورند.



مصطفی در گوشم می گوید: "اینا چیه؟ دوباره گدابازی در آوردی؟ طفلیا خیلی کالری سوزوندن، یه کیک درست و حسابی میگرفتی که پس نیوفتن! تو مسئول تدارکاتی یا ندارکات؟"
ابرو بالا می دهم: "بودجه نداریم اخوی! اگه کلیه ت خوب کار میکنه بده بفروشیم، یه سفره رنگین بندازیم!"
مصطفی درحالی که بچه ها را برای رفتن بدرقه می کند می گوید: "حالا اربعین و بیست و هشت صفر رو چکار کنیم؟"
درحالی که با کامران دست می دهم رو به مصطفی می کنم: "صاحب مجلس خودش میرسونه، انقدر حرص نخور!"
صدای احمد، مصطفی را به سمت خودش می کشد. احمد مثل همیشه پر سروصدا و شلوغ است. درحالی که محکم با سیدمصطفی دست می دهد می گوید: "آقاسید! یه هیئت دوتا کوچه بالاتر هست هفتگی! پسرعموهاتونن!"

  • سرباز گمنام

خلاصه ای از بخش اول داستان روزهای با تو بودن...


مسجد صاحب الزمان در یکی از مناطق قدیمی تهران مسجدی بسیار فعال است... 

این مسجد به همت حاج اقای محمدی روحانی مسجد و سید حسین کاظمی پور فرمانده بسیجی، به یک پایگاه فعال تبدیل شده است...

از کلاسهای دفاع شخصی و آموزش های رزمی گرفته تا کلاس های پرسش و پاسخ و بحث و روشنگری در مورد فضای مجازی و انواع کلاس های مختلف برای خواهران...

حسن صبوری پسرخاله ی سیدحسین یکی از دوستان خود، به نام سید مصطفی باقری را جذب مسجد می کند... و باعث می شود تا خانواده سید مصطفی و حسن وارد فعالیت های مسجد شوند...

در نهایت خانم صبوری مریم، خواهر سید مصطفی را برای حسن خواستگاری کرده و خانم باقری هم الهام، خواهر حسن را برای مصطفی خواستگاری میکند...

سید حسین نیز برای انجام ماموریتی به سوریه می رود و سید مصطفی را جانشین خود در مسجد قرار می دهد ... اما با رفتن سید حسین جلسات و هیئت هایی در محله شکل میگیرد که صحبتها و تبلیغاتشان کاملا مشکوک است...


لطفا بخش اول داستان را در لینک زیر مطالعه کنید...

http://jebheeqdam.ir/node/7


ادامه داستانِ
    روزهای با تو بودن
                   بخش دوم
                      "بهشت جهنمی"
                         شبهات فرقه های ضاله
                            وعده ی ما از امشب روز عید
                                                            یا علی


بخش دوم داستان به نام بهشت جهنمی از امشب منتشر می شود


در بخش اول به تمام سوالاتتان در مورد فضای مجازی جواب دادیم
در بخش دوم سعی داریم در مورد فرقه های ضاله صحبت کنیم
 حتمااا ما رو دنبال کنید..
مطلب خیلی مهمه

  • سرباز گمنام

داستان


صدای مداحی می پیچد توی گوشم: "وای... شهیدِ بی سر اومده... وااااای لالۀ پرپر اومده... وای... تنش شبیه جسمِ علیِ اکبر اومده..."

خودم را سپرده ام به جمعیتی که ابتدا و انتهایش پیدا نیست. اینجا هیچکس نمی گوید «مرد که گریه نمی کند»؛ چون همه در مردانگی مان شک کرده ایم با دیدن مردی بی سر. اینجا چه مرد، چه زن، همه گریه می کنند به حال خودشان.

عجب محرمی شد امسال!

صدای لرزان سنج می آید و فریاد محکم طبل. بوی اسفند و گلاب نشان می دهد عزیزی تازه رسیده، مثل آن سال که غواص ها مهمانمان بودند. پرچم ها روی دست ها می چرخند؛ پرچم های بزرگ و کوچک، سرخ و سیاه و سفید، یاحسین (علیه السلام) و یا ابالفضل (علیه السلام)... آب زنید راه را...




اینجا کسی نمی تواند سینه نزند. نمی تواند نبارد. نمی تواند بماند. نمی تواند برود. اینجا همه مسحور حجت خدا بر مردمند. اینجا بوی حسین (علیه السلام) می آید... اینجا قدمگاه مهدی فاطمه(عج الله تعالی فرجه الشریف) است...

دلم می خواهد فریاد بزنم، بدوم، ضجه بزنم و از بالای سر جمعیت، پرواز کنم تا خود تابوت. سر و صورتم را تبرک کنم و خودم نوحه بخوانم... حال غریبی ست، سیدحسین دیشب راست گفت: «آقا محسن فرق میکنه، خیلی به اربابش رفته!»

سفارش سیدحسین است که بجای او هم سینه بزنم و گریه کنم. برای همین اینطور پریشان شده ام. نمی دانم سیدحسین اگر اینجا بود چطور سینه میزد... جای خالی اش خیلی به چشم می آید... مگر می شود جایی، خبری از حسینِ فاطمه (علیه السلام) باشد و سیدحسین نباشد؟

  • سرباز گمنام

داستان


هوای روزهای آخر تابستان آنقدرها هم گرم نیست، که من احساس گرما می کنم. گلویم خشک است و عرق از پیشانی ام سر می خورد تا پایین ابروهایم؛ هر چند دقیقه یکبار هم مجبورم با دستمال عرق پیشانی را بگیرم؛ اما فایده ندارد. شاید هم بخاطر کت و شلواری ست که به اصرار مادر پوشیده ام. 

همان اول که وارد شدیم، سایه نگاه های معنی دار حسن روی سرم افتاد. با یک لبخند نمکی و بامزه نگاهم می کند و می توانم برق شیطنت را در چشم هایش ببینم؛ می خواهد تلافی همه طعنه ها و مزه ریختن ها را سرم در بیاورد. وجدانم از خنده ریسه رفته: «دیدی بالاخره آدم به آدم رسید آسیدمصطفی؟!» و می خندد.

 کلا وجدانم چند روزیست قاه قاه به ریش کوتاه و تازه مرتب شده ام می خندد و بدجور اعصابم را خط خطی کرده؛ وجدانِ بی وجدان من!




دلم شربت انبه خنک می خواهد، بلکه کمی دمای بدنم پایین بیاید، مثل آن شب، مسجد، صورت جدی و صدای جدی تر، نگاه محجوب و رفتاری جسورانه. کاش آن شب، همه سینی شربت ها را خودم خورده بودم...!

مهرش به دل مادر افتاده، مریم دوستش دارد، اما من... تعریفی از حالم ندارم.

 یاد قیافه حسن می افتم، شب خواستگاری. حتما من هم آن شکلی شده ام. از آن شب، گرفتار حالتی شده ام که نمی دانم چیست؟ اسم ندارد. شادی نیست، غم نیست، نمی دانم! مجهول است! دست می کشم به پیشانی ام.

  • سرباز گمنام

داستان


با مرتضی ولو می شویم روی مبل. مادر سراسیمه میرسد و میگوید: پاشید ببینم! با این لباسا نشینید اینجا! یه راست برید تو حموم!

حق هم دارد. لباسهامان شده مثل لباس بچه هایی که در تبلیغ مواد شوینده، در گِل خوابیده اند! به زور خودمان را بلند میکنیم و می کشیم تا حمام.

 اما من فقط لباسم را عوض می کنم تا مرتضی میخواهد دوش بگیرد.

روی تخت شیرجه میروم. عاشق این حرکتم. ساعدم را میگذارم روی پیشانی ام. فکر سیدحسین نمیگذارد چشمانم روی هم برود. «عه عه عه! به همین راحتی رفتنی شد! خاااک تو سرت مصطفی! اون میره و تو باید بمونی سماق بمکی!»

این را مصطفای بدِ درونم میگوید! همان که دوتا شاخ و یک دم دارد و صورتش قرمز است! مصطفای خوب هم – که لباس سفید پوشیده!!! – جواب میدهد: «حواست باشه ها آقامصطفی! اولا حسودی خیلی کار زشتیه، دوما وظیفه تو بشناس! سیدحسین چی گفت؟ الان باید وایسی تو میدون جنگ نرم دفاع کنی!»




همان موقع صدای وجدانم بلند میشود: «ولش کنید اینو من میدونم چِشه! این عاشق شده خودش نمیدونه! شما که نبودید اون شب تو جشن مسجدشون! عاقا از اون شب تاحالا مزه انبه زیر زبونشه...»

این وجدان قسم خورده روی اعصاب من پیاده روی کند! مصطفای خوب و بد هم ذوق زده شروع میکنند: بادا بادا مبارک باداااا...

دیوانه اند اینها به خدا! 

ورود مادر به اتاق، مرا هم از دستشان راحت میکند. مادر با یک لیوان شیرعسل گرم، این پیام را میرساند که کار مهمی دارد. روی تخت می نشینم: عه مامان چرا زحمت کشیدین؟ دستتون درد نکنه!

شیرعسل را میگیرم و مثل نخورده ها سر میکشم؛ اما وقتی نگاه بیش از حد مهربان مادر را می بینم که روی صندلی نشسته، لیوان را پایین میاورم: چیزی شده مامان؟

  • سرباز گمنام