بهشت جهنمی قسمت سی و هفتم
(حسن)
درست مثل پلنگی که در کمین طعمه تعقیبش میکند، از کنار پیاده رو دختر را می پاید و دنبالش میرود و ما هم دنبالش. سرش را کمی برمیگرداند و بی آنکه چشم از دختر بردارد به سیدحسین میگوید: "این حالاحالاها میخواد بره جلو!"
دختر همچنان میان جمعیت راه میرود و فیلم میگیرد. عباس آرام میگوید: "مطمئنم ماموریتش فقط فیلم فرستادن نیست... حتما مسلحه و یه برنامه هایی داره..."
به حوالی فردوسی که میرسیم، آرام آرام از میان آشوب ها بیرون میرود و به طور کاملا نامحسوس وارد پیاده رو میشود. مردی سرتاپا سیاهپوش در پیاده رو ایستاده. دختر با دیدن مرد، آرام به طرفش میرود و چند کلمه ای حرف میزنند؛ خیلی کوتاه. فاصله مان انقدر کم نیست که بشنویم. دختر چیزی به مرد میدهد و میرود داخل یک کوچه. عباس صبر میکند که مرد برود، بعد به ما رو میکند: "احمد! شما وایسا همینجا، مواظب باش کسی رو نزنن. سید! شما برو دنبال مرده، ببین کجا میره و چکار میکنه ولی باهاش درگیر نشو. حسن! شمام با فاصله میای پشت سر من، برید یا علی!"
مرد همچنان در پیاده روست. سید قدم تند میکند تا گمش نکند. من می مانم و عباس. عباس نگاه جدی اما مهربانش را به صورتم می دوزد: "اصل کار، کار خودمه. اما میخوام تو ام بیای که اگه گمش کردیم تقسیم شیم. حالام من میرم، تو پنج دقیقه بعد من بیا. یا علی."
و میرود. پنج دقیقه به اندازه پنجاه سال می گذرد برایم. راه می افتم داخل کوچه. دلشوره دارم. عباس را سخت می بینم. تمام کوچه را می پایم، مثل عباس. درست نمی بینمش. کاش امشب زودتر تمام شود... کاش زودتر این آشوب ها جمع شود و برود پی کارش. نگاهی به خانه ها میکنم، نمیدانم ساکنان این خانه ها درچه حالند؟ نگرانند یا بی تفاوت؟
نمیدانم چقدر میگذرد تا بیسیم بزند: "حسن جان هستی؟"
- هستم. بفرما؟
نفس نفس میزند: "حسین گفته مرده رو گم کرده، وقتی دوباره دیدتش داشته فرار میکرده میومده سمت من. همدیگه رو پیدا کنین باید حتما اون مرده رو بگیریم..."
- عباس خیلی دور شدی، نمیتونم ببینمت...
- حسن حتما مرده رو پیداش کن، مفهومه؟ یا علی!
به سیدحسین بیسیم میزنم: "کجایی سید؟ او هم نفس نفس میزند، پیداست دویده: کوچه پارسم؛ روبروی یه نونوایی."
- من توی براتی ام. بیا توی تمدن، اونجا همو می بینیم.
- من تا دو دقیقه دیگه رسیدم.
- می بینمت...
می رسم به تمدن و میروم به سمت تقاطع پارس و تمدن. کلاه بافتنی ام را پایین تر میکشم از سرما و دستانم را می برم زیر بغلم. تندتر قدم برمیدارم بلکه گرم شوم. سیدحسین سر تقاطع ایستاده. پا تند میکنم و میرسیم به هم. از چهره برافروخته اش پیداست دویده. مرد را که با فاصله ده متری ما، آرام میرود نشان میدهد: "بریم..."
آرام میگوید: "عباس گفت حتما خفتش کنیم، چون اگه برسه به دختره عباس نمیتونه دختره رو گیر بندازه."
قدم تند میکند و من هم پشت سرش: "مسلح نباشه؟"
- امید به خدا. ما دو نفریم...
ادامه دارد...