جبهه اقـــدام

جبهه وبلاگ نویسان مطالبه گر انقلاب اسلامی

جبهه اقـــدام

جبهه وبلاگ نویسان مطالبه گر انقلاب اسلامی

جبهه اقـــدام
پیوندهای روزانه

۱۳۳ مطلب با موضوع «مجموعه داستان :: داستان» ثبت شده است


لذت مرگ نگاهی ست به پایین کردن

        بین روح و بدنت فاصله تعیین کردن

 

 


رکاب ۱۲ (آقا)

 

از در که وارد می شود، مادر خودش را در آغوشش می اندازد. دلم برای مادرم تنگ می شود. از رفتار بی بی و مادرش پیداست منتظر بوده اند برسد تا خوب در آغوشش گریه کنند. خیلی از زن های فامیل همین طورند. خواهرهای فرهاد، حتی مادر فرهاد هم به او پناه می آورد. همه را نوازش می کند و دلداری می دهد. خودش هم گریه می کند؛ به پهنای صورت. می دانم انقدر به فرهاد نزدیک نبوده و گریه اش نه بخاطر فرهاد که بخاطر مادر و بی بی ست. خودش می گفت اصلا تحمل دیدن غم بی بی را ندارد. طوری گریه می کند که اگر نمی شناختمش، فکر می کردم از آن زنهایی ست که با کوچکترین اتفاق، صورت می خراشند و مویه می کنند. گریه کردنش را هم دوست دارم. رقت و عاطفه پنهانش را آشکار می کند و چهره اش را روشن تر. چشمانش زلال می شوند و خمار؛ و ترکیب زیبایی می سازند.
مراسم که تمام می شوند، می رویم خانه مادرش. دو سه روز مرخصی گرفته ایم. پرونده ام را تازه فرستاده ام دادسرا و وقتم کمی بازتر شده.
خانه خلوت می شود. بی رمقی را در چشمانش می بینم. خیلی خودش را اذیت می کند. بلند می شود که شام بیاورد برای مادر و بی بی که دو روز است چیزی نخورده اند. مینا خانم روی مبل کناری ام می نشیند و آرام می گوید:
-من یه چیزی رو می خواستم از آبجی بپرسم، ولی دیدم حالش خوب نیست. میشه از شما بپرسم؟

  • سرباز گمنام

مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم

                جرس فریاد میدارد که بربندید محملها

                  شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین حائل

                                کجا دانند حال ما سبکباران ساحل ها...؟

 

 


رکاب ۱۱(خانم)

 

نباید می فهمید. می ترسم ذهنش درگیر شود. می دانم تا عکس نگیرم، ول نمی کند. از ترس این که زود مرخصی بگیرد که ببردم دکتر، خودم می روم.
دکترها همیشه شلوغش می کنند. می گوید استخوان هایم سالم اند اما ممکن است اندام های داخلی ام آسیب دیده باشند. خب این یعنی سالمم. دکتر پیشنهاد می کند چندتا آزمایش دیگر هم بدهم؛ اما وقتش نیست. این را هم دادم که خیال او راحت شود.
این چند روز انقدر درگیر بوده ام که شب هم خانه نرفته ام. او هم همینطور. بعضی زمانهاست که کلا ذاتش دردسرخیز است؛ مخصوصا وقتی بعضی ها دلشان هوای رژیم چنج می کند. خب گفتمان با این جور آدم ها هم کار ماست! باید یکی پیدا بشود که حالی شان کند اصلا این کاره نیستند و هنوز حرف های قلمبه سلمبه اندازه دهانشان نشده است. بچه اند دیگر!
گاهی دلم می خواهد جای «او» باشم. بیشتر ماموریت هایش یا برون مرزی ست، یا با اشرار مسلح و تروریست ها سروکار دارد. آدم این جور وقت ها دلش نمی سوزد. اتفاقا خنک می شود وقتی حال تروریست و جاسوس را می گیرد. اما من، با بچه های معصوم کشورم سر و کار دارم که افتاده اند در دام یک عده شیاد؛ با نوجوان ها و جوان هایی سر و کار دارم که قربانی جنگ نرم اند و خودشان نمی دانند. خیلی دردآور است که ببینی یک دختر پانزده-شانزده ساله، خودش را درگیر یک پرونده اخلاقی یا امنیتی کرده که به این راحتی ها دست از سر زندگی اش برنمی دارد و آینده قشنگش را زشت می کند. قانون پیر و جوان نمی شناسد؛ مخصوصا در پرونده های امنیتی.
هربار که تماس می گیرند و گزارش خودکشی ناموفق یکی از همین جوان ها را می دهند، آرزو می کنم کاش من هم نیروی عملیات بودم تا مجبور نشوم بروم بیمارستان و یک جوان با استعداد و باهوش را روی تخت ببینم، آن هم درحالی که با دستبند به تخت بسته شده.

  • سرباز گمنام

رقص و جولان برسر میدان کنند

         رقص اندر خون خود مردان کنند

 

 


رکاب ۱۰ (آقا)

 

نه این که نمازش را تند می خواند؛ نه. اما نماز شبش را بیشتر از همیشه طول داده. آرام به رکوع و سجود می رود؛ گاهی حتی مکث می کند. مانند پیرزن هایی که کمرشان درد می کند.
دلم می خواهد بروم و کمی ورقه های دور و برش را مرتب کنم؛ اما می دانم دوست ندارد کسی نماز شب خواندنش را ببیند. حتم دارم نمی داند شب هایی که خانه هستیم، موقع تماشای نمازش پلک برهم نمی گذارم. هرشب برنامه از همین است. دو سه ساعت می خوابد و وقتی از خواب بودنم مطمئن می شود، برمی خیزد و وضو می سازد. درس می خواند یا به کارهایش می رسد، و بعد بیست دقیقه ای به اذان، کنار دفتر و کتاب و لپتاپش به نماز می ایستد و قرآن می خواند. انقدر آرام که بیدار نشوم؛ اما من عادت کرده ام به تماشایش. شاید تمام سهمم از او همین باشد؛ کمی بیشتر و کمتر. از اول هم بنا نداشتیم مانند زوج های واله و شیدا بشویم انقدر که یک لحظه جدایی را تحمل نکنیم. اقتضای شغل است: گذشتن از چیزهای خوب برای رسیدن به چیزهای بهتر.
کمی در را بیشتر باز می کنم تا بهتر ببینمش. انگار کمرش مشکلی دارد که انقدر آرام نماز می خواند. نماز را که تمام می کند، به دیوار تکیه می دهد و آه می کشد. دستش را به کمرش گرفته. گویا حدسم درست بوده. این سرکار علیه انقدر شل و ول نیست که به این راحتی دردش بگیرد و اینطور آرام نماز بخواند. معلوم نیست کدام نامرد از خدا بی خبری اینطوری زده که دارد از درد ل**ب می گزد. دندان هایم روی هم قفل می شوند؛ مگر دستم بهش نرسد...

  • سرباز گمنام

در زلف چون کمندش، ای دل مپیچ کآنجا

          سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت

 

 


رکاب ۹ (خانم)

 

باد گرمی به صورتم می خورَد. مایع شیرینی راهش را از بین لبهایم باز می کند و به دهانم می ریزد؛ چیزی شبیه آب قند که خلسه ام را شیرین تر می کند. پلک هایم مثل قبل سنگین نیست و می توانم بازشان کنم.
به محض چشم باز کردن، منبع تولید باد گرم را می بینم که دقیقا مقابل صورتم است و به چشمانم خیره شده. انگار بخواهد تمام اجزای صورتم را یکی یکی آنالیز کند! زیر لب صلوات می فرستد. باید آب قند هم کار او باشد.
صدایم از ته چاه در می آید:
-چی شده؟ چقدر وقته خوابم؟
بیسکوییتی دهانم می گذارد:
-بازم تو شارژت تموم شد خاموش شدی؟

  • سرباز گمنام

ما زنده به آنیم که آرام نگیریم 

       موجیم که آسودگی ما عدم ماست

 

 


رکاب ۸ (آقا)

 

نمی دانم چقدر گذشت تا سرم را از روی داشبورد ماشین بردارم. چشم هایم می سوزد. اولین چیزی که می شنوم، صدای فش فش بی سیم است:
- شاهد۱ شاهد... شاهد۱ شاهد...
به اطرافم نگاه می کنم تا به یاد بیاورم کجا هستم. کم کم حافظه ام بر می گردد. حسین را می بینم که در ماشین را باز می کند و می نشیند. به شاهد۱ جواب می دهم:
-شاهد به گوشم؟
-هیچ رفت و آمدی نیست! از همسایه ها هم پرسیدم گفتن خیلی وقته کسی توی خونه نمیاد و بره!
-همسایه ها بیخود میگن! هرچی هست توی اون خونه ست. فقط از در رفت و آمد نمی کنن. دو تا خونه کناری و خونه پشتی رو تحت نظر بگیرید.
مرتضی بسته بیسکوییت را تعارفم می کند:

  • سرباز گمنام



سعی میکرد مرا از تو جدا سازد شک

        عشق برخاست، بنا کرد به تحسین کردن

 

 

رکاب ۷ (خانم)

 

تمام شدن مرخصی، یعنی یکسان شدن شب و روز و نفهمیدن گذر زمان و حس نکردن بی خوابی و گرسنگی. برای هردوی ما و برای او بیشتر. نه این که از کارش چیز زیادی بدانم، وقتی نیمه شب ها برمیگردد یا بعد یکی دو هفته می بینمش چهره اش داد میزند چقدر خوش گذرانده!!
خودم هم که از همان اول به قول او، سنسورهایم قطعی دارد و گرسنگی و بی خوابی و گرما و سرما را حس نمی کنم!
کار من برعکس او، خیلی کتک خوردن ندارد(!) و مثل او نیستم که هربار با دست و پای شکسته و سروصورت کبود بروم خانه؛ مگر بعضی وقتها. امروز هم از همان وقت ها بود؛ بماند که چطور و از کی کتک خوردم(قرار نیست مسائل کاری و به این مهمی بخشی از یک رمان عاشقانه باشد!!)؛ اما خوب توانست یک گوشه خفتم کند و از خجالتم دربیاید. من هم باید تا رسیدن بچه های گشت، یک جوری نگهش می داشتم که درنرود و درعین حال ناکار هم نشود. برای همین بود که چندتا لگد نوش جان کردم؛ نامرد خیلی محکم زد اما خودم را از تک و تا نینداختم و بچه ها که رسیدند، خیلی عادی سوار ماشین شدم. الان هم احتمال می دهم کمر و پهلویم کبود شده باشد اما اگر بخواهم لوس بازی دربیاورم، از ادامه کار می مانیم و باید دردش را تحمل کنم.
دست مطهره که می خورد روی شانه ام، از جا می پرم و سرم را بالا میاورم که ببینم چکار دارد. درد در گردنم می پیچد تا بفهمم انقدر ثابت نگهش داشته ام که خشک شده.
- دیروقته ها! برو خونه، بچه های شیفت هستن.
تازه می فهمم هوا تاریک شده است و نماز مغرب و عشایم مانده. دنبال ساعت می گردم:
-مطهره ساعت چنده؟

  • سرباز گمنام


رکاب ۶ (آقا)

 

گاهی زمان نباید بگذرد اما می گذرد؛ مثل امروز که دلم میخواست عقربه ساعت از ۱۲:۱۳ تکان نخورد. دلم می خواست هزار بار دیوانه صدایم بزند. دوست دارم هیچوقت دو روز بعد نشود که مرخصی ام تمام شود.
مثل همیشه در کوچه شان جای پارک نیست. ماشین را جلوی در پارکینگشان می گذارم. درحالی که کمربند را باز می کنم می گویم:
-میگم احتمالا پدر محترمتون یه تله انفجاری گذاشتن دم در؛ انقدر که بهشون سرنمی زنیم!
-نه! زنده می خوانمون! کمین گذاشتن حتما!
بلند بلند اشهد میخوانم و پیاده می شوم. وقتی می بینم غش غش به خل بازی هایم می خندد، ادامه می دهم:
- غسل شهادت کردی؟ وصیتنامه نوشتی؟!
خنده اش را جمع و جور می کند و درحالی که دست بر دکمه زنگ می فشارد، از چپ چپ نگاه می کند که ساکت شوم. در باز می شود و با بسم اللهی وارد می شویم.
برعکس تصورم، نه تله انفجاری درکار است نه کمین. نگاه حاج آقا از بمب هیدروژنی هم بدتر است: پر از جذبه و در عین حال، دلتنگی و گلایه. اول دخترش را در آغوش می کشد و بعد مرا. انگار به استقبال مسافر آمده اند. مادر و پدرش هردو اط دیر سرزدن و همیشه غایب بودنمان شکایت می کنند و ما هم با شرمندگی می گوییم انقدر ماموریت و کار هست که علی رغم میل باطنی و با عذرخواهی فراوان، دیر به دیر خدمت برسیم.

  • سرباز گمنام


رکاب ۵ (خانم)

 

اولش مایل به آمدن نبودم اما الان پشیمان نیستم. مگر چندروز مرخصی داریم که با هم نباشیم؟ بالاخره ما هم آدم آهنی نیستیم، دل داریم.
به محض اینکه ماشین را در پارکینگ می گذارد، باران شدید میشود. هوای خرداد است دیگر! محوطه خاکی پارکینگ خالی ست و هوا پر از گرد و غبار شده. باد تندی قطرات باران را به شیشه می کوبد.شیشه های ماشین گلی شده و بیرون واضح نیست. نمی توانیم پیاده شویم.
خنده اش می گیرد:
- ببین تورو خدا! یه روزم که میخوایم مثه بقیه بیایم پارک اینجوری میشه!
کمربند ایمنی را باز می کند و برمی گردد از صندلی عقب چیزی بردارد. حواسم به بیرون است و صدای برخورد باران با شیشه که ناگاه دسته گل نرگسی مقابل صورتم می بینم. متعجب برمیگردم. با لبخند نگاهم میکند و گلهای نرگس را در دست آتل بندی شده اش نگه داشته. قبل از پرسیدن مناسبتش، جواب می دهد:
- ۱۷ خرداد ۹۲، ساعت دوازده و دوازده دقیقه ظهر، که الان چهار سال و حدودا ده ثانیه ازش می گذره.
نگاهی به ساعت ماشین می اندازم. دوازده و سیزده دقیقه است. گل ها را در دستم می گذارد:
- وارد اولین ثانیه های پنجمین سال زندگیمون شدیم.

  • سرباز گمنام


رکاب ۴ (آقا)

 

میدانم حتی یک کلمه هم از کتابی که دستش گرفته نمی فهمد و حواسش جای دیگر است. وقتی قهر میکند اینطور میشود؛ میرود یک گوشه با کتابهای عزیزتر از جانش سر و کله میزند تا بروم منت کشی. این کتابها برای من مانند رقیب عشقی اند!
مطمئنم الان دارد زیرچشمی می پایدم و منتظرم است. همین غرورش را دوست دارم. غروری که نه جنس زنانه دارد نه مردانه. فقط مخصوص اوست و برای من که خوب می شناسمش، این غرور یعنی همه عاطفه و مهربانی اش. این غرور یعنی میدان را نه فقط به عقل داده و نه فقط به عشق؛ یعنی خیلی وقت است احساس و عقل باهم سازش کرده اند.

  • سرباز گمنام

رکاب ۳ (خانم)

از اتاق خواب بیرون می آید و سلام کرده و نکرده، می نشیند مقابل تلوزیون. کنایه میزنم:
-علیک سلام! صبح شمام بخیر! منم خوبم!
میزند شبکه خبر و سرش را کمی به سمتم برمیگرداند:
-سلام! خوبی؟
با شنیدن اضطراب صدایش اخم میکنم:
-مگه قرار نبود توی مرخصی گوشیو بذاریم کنار؟
بی آنکه نگاهم کند میگوید:
-چشم! ببخشید! دیگه تکرار نمیشه!
صدای تلوزیون را بلندتر میکند تا من هم بشنوم:
-حمله تروریستی به مجلس شورای اسلامی و حرم مطهر امام خمینی(ره)... در اثر این حمله که داعش آن را برعهده گرفته، تا کنون ۱۰ نفر از هموطنانمان به شهادت رسیده اند...
لیوان شیر گرم را دستش میدهم و میگویم:
-اینو که صبح تاحالا چندبار اعلام کرده! دیر بیدار میشی از اخبار عقب می افتی!
با دقت زیرنویس را میخواند. صدای تلوزیون را کم میکنم:
-پس دو ماه داشتین چکار میکردین جناب؟!

  • سرباز گمنام



رکاب ۲ (آقا)

فکر میکردم به محض رسیدن بخوابم؛ برای همین هم افتاده ام روی تخت، اما خوابم نمی برد. چندبار هم پلک هایم روی هم رفته و نیمه هشیار شدم، اما خوابم نبرد. از ساعت دوازده و نیم تا الان که نزدیک چهار صبح است، در تخت پهلو به پهلو شده ام. دائم چشمانم گرم میشوند و چرت میزنم اما خوابم نمی برد. انگار عادت کرده ام به بی خوابی؛ یا شاید به نشسته خوابیدن!
سردم است. پتو را دور خودم می پیچم و برمیگردم که ببینم خواب است یا نه؟ نیست! حتما وقتی در چرت بوده ام غیبش زده.
به سختی خودم را از رختخواب جدا میکنم. به پیدا کردنش می ارزد. چراغ کم نور سالن روشن است. پرده را باز کرده و زیر پنجره نشسته؛ غرق در کتاب. یادداشت برمیدارد و خستگی ناپذیر میخواند. ولع دانستن را در چشمانش می بینم. طره ای از موهای مشکی اش را که بر صورتش افتاده پس میزند و بی آنکه از کتاب چشم بگیرد میگوید:
-هنوز یه ساعت تا اذون مونده، برو بخواب.
بازهم تیرم به سنگ خورد. میخواستم غافلگیرش کنم، اما مثل همیشه غافلگیرم کرد. نمونه اش همین دیشب! چه زوری هم دارد این جنس ضعیف! بنده خدا خبر نداشت مچم در رفته، تلافی یک ماه و نیم نبودنم را سرش در آورد. حقم است!
شکست را به روی خودم نمیاورم:
-چی میخونی؟
-حکمت متعالیه ملاصدرا.

  • سرباز گمنام

بسم رب المهدی

 

عقیق فیروزه ای، داستانی است با سه روایت موازی که هریک مانند قطعات پازل یکدیگر را تکمیل میکنند؛ و روایت عشقی متفاوت و زندگی هایی متفاوتتر که به راحتی از کنار آنها میگذریم. عاشقانه ای از جنس ایثار در زندگی زنان و مردانی که گمنام، برای آسایش ما میجنگند و در کنار ما و میان مایند.

این داستان که بر اساس واقعیات است، ادای دینی به این گمنامان مهربان است؛ با اندک تغییر.
روایت عقیق، فیروزه و رکاب.

دو نوجوان مانند تمام نوجوان ها؛ پر از بحران، پر از التهاب، پر از شوق و ترس و از همه مهمتر، در آستانه تصمیم! عاشقند و سرانجام عشق، تقدیرشان را با همه همسالانشان متفاوت میکند.

القلب یهدی الی القلب...!


 

 

«به جای مقدمه»

 

نوشتن برایم بهانه ای ست تا همزبان نوجوانان پاک سرزمینم شوم، چند کلمه ای از حرف دلشان را - که روزی حرف دل من هم بوده - بنویسم و پاسخی به سوالاتشان داده باشم. البته نه پاسخ های آماده؛ که تلاش کرده ام مخاطب را به فکر کردن وادارم و با خود همراه کنم.
انتشار رمان در انجمن هم پیشنهاد یکی از همان نوجوان ها بود که نوشته های بی سر و تهم به دستش رسید و پیشنهاد چاپ داد، اما وقتی فهمید مشغله ها و دردسرهای زندگی فرصت ورود به بازار نشر را نمیدهد، تصمیم گرفتیم با انتشار در فضای مجازی به دامنه تاثیر بزرگتری برسیم.

  • سرباز گمنام

(حسن)
به مصطفی که متعجب نگاهش میکند میگوید: "بدو... پاسداران هنوز شلوغه نیرو میخوان..."
- مگه هنوز جمعشون نکردن؟
- نه... داره بدترم میشه... اونجا مثل انقلاب نیست دقیقا منطقه مسکونیه. دارن میریزن توی خونه های مردم...
مصطفی میرود که ذوالجناحش را آماده کند. این ذوالجناح هم شده مثل ذوالجناح تابلوی عصر عاشورا! یا رنگش ریخته، یا تو رفته. چراغش هم شکسته.
مثل بچه ها به سیدحسین میگویم: "میشه منم بیام؟"
طوری نگاه میکند که دلم میریزد و جوابم را میگیرم: "نه! تو برو پیش علی، یه سر بهش بزن."
- چرا من نیام؟
جواب نمیدهد و میرود. با حسرت خیره ام به سیدحسین و مصطفی که دور میشوند. تا بیمارستان، با بغضی نفس گیر دست به گریبانم. دلواپس علی ها و عباس هایی هستم که در پاسداران، درگیرند با دراویش. صدای کف و سوت و شعار انقدر در ذهنم می پیچد که گوشهایم سوت بکشد.

  • سرباز گمنام

(حسن)
شانه هایش می لرزد. صدایش را سخت می شنوم. حتما حضورم را متوجه نشده که باز هم درد و دل میکند:
- اولین بارم که نیس رفیقم جلوی چشمم شهید بشه... اولین بارم نیست با دست خودم جنازه رفیقمو بردارم بذارم توی ماشین... اولین بارم نیست... میدونی دلم از کجا خونه؟ از اینکه توی سوریه کسی حریفت نشد، توی ترکیه و افغانستان یه تار مو ازت کم نشد... تا خود قلب تکفیریا میرفتی و هیچیت نمیشد... ولی تو همین تهران، وسط تهران، اونطوری اربا اربات کردنت... دلم از این می سوزه... از این می سوزه که خونت باید توی جوب کنار خیابون بریزه... باید جنازتو از توی جوب دربیارم و بجای اینکه روی دست مردم تشییع بشی و همه جا برات پوستر و بنر بزنن و عکست بره توی همه سایتا و کانالا، یه جایی که منم نمیدونم کجاست دفنت کنن و آب توی دل مردمی که جلوی خونشون شهید شدی تکون نخوره. اصلا احدی نفهمید شهید شدی... میدونم که الان اون دنیا داری چه عشق و حالی میکنی... ولی عباس جان یه فکری به حال دل مام بکن!
صدایش هر بار در گلو می شکند. دوست ندارم گریه سیدحسین را ببینم. نشسته کنار مزار شهید گمنام و با عباس حرف میزند. مصطفی هم کمی آن سوتر نشسته و به روبرویش خیره است. بیصدا اشک هایش مثل باران میریزه.

  • سرباز گمنام

(مصطفی)
سرش را گرفته بین دستهایش و گوشه ای از راهرو کز کرده. دلم برایش می سوزد. به چه زبانی بگویم تقصیر او نبوده؟ می نشینم کنارش. دل ندارد نگاهم کند، حق هم دارد. دست میزنم سر شانه اش: "باور کن هیچکس تو رو مقصر نمیدونه! بجای اینکارا، براش دعا کن."
چشمانش سرخ است. فقط نگاهم میکند، زیرچشمی. میدانم پشیمان است. شاید کمی عجیب باشد ولی واقعا دوستش دارم؛ نه تنها متنفر یا بی تفاوت نیستم، دوستش دارم. شاید بخاطر پاکی اش باشد، یا بخاطر پشیمانی اش. میخواهم تنهایش بگذارم که میگوید: "آقاسید...!"
برمیگردم: "جانم؟"
- چکار کنم که خدا منو ببخشه؟ چکار کنم که کسی نگفت دارن سم به خوردم میدن؟ یه طوری جو میدادن، یه طوری پست میذاشتن که انگار نظام داره ساقط میشه و اگه باهاشون همراه نشیم عقب می مونیم (این روش در فنون اقناع فن ارابه یا واگن نام دارد)... می گفتن آریامهرشون داره برمیگرده، میگفتن آخوندا نمیذارن ما آگاه بشیم، آزاد بشیم، رفاه داشته باشیم... دائم توی گوشمون میخوندن باید قیام کنیم... توی کانالاشون یاد میدادن چطور بسیجیا و پاسدارا رو محاصره کنیم و میگفتن هرکدوم شونو که کشتین عکس و فیلمشو بفرستیم براشون... یاد میدادن چطور جلوی گاردیا وایسیم... یه طوری القا میکردن که مامور نجات ایران ماییم و باید یه کاری بکنیم... دائم فیلم و عکس درباره فساد توی نظام و آخوندا... منم خیلیاشو باز نمیکردم، زیرشو میخوندم و بیشتر حس میکردم باید یه کاری بکنم... حس باحالی بود... انقدر مغزمو پر میکردن که نمیفهمیدم دارم چه غلطی میکنم... وقتی علی جلوی چشمم افتاد زمین، تازه فهمیدم بسیجیا اون چیزی نیستن که بهمون نشون دادن...

  • سرباز گمنام

(مریم)
- اصلاً صرف و نحو درست و حسابی نداره! وقتی هم ازش پرسیدن چرا تو نوشته هات قواعد ابتدایی رو حتی رعایت نمی کنی جواب داده بود که صرف و نحو رو من ابداع می کنم و این صرف و نحو موجود اشتباهه و من کارم درسته! یا احکام عجیب و غریبی که از خودش درآورده، مثلا این که اگه زنی از همسرش بچه دار نشه می تونه از یه مرد دیگه بچه دار بشه و احکام چندش آور دیگه ای که باب آورد... یا این که میگه همه کتابا غیر از کتاب باب باید سوزونده بشه یا همه اماکن مذهبی حتی مسجدالحرام باید تخریب بشه و فقط ساختمان و آرامگاه خودش سالم بمونه! البته اینا هیچکدوم عملی نشد و قرارم نبود عملی بشه.
الهام سینی خالی شربت را زمین میگذارد و میگوید: "بچه ها از فرقه ای که توی دامن صهیونیسم بزرگ بشه بیشتر از این انتظار نمیره! میدونید هرسال بیت العدل چقدر از بهاییا پول میگیره و چقدر پول سرازیر میشه توی اسراییل؟ یا سفر بهاییا به مقبره بهاء چقدر برای رژیم صهیونیستی منفعت مالی داره؟ حالا کارای سیاسی پشت پرده شون و فعالیت نحسشون جای خود دارد."
زینب می پرسد: "مگه فعالیت سیاسی هم دارن؟"
فاطمه با اندوه سر تکان میدهد: "چه جورم! توی بهاییت ظاهرا دخالت در سیاست حرامه ولی در اصل، بهاییا از همون اول فعالیتای سیاسی به نفع استعمار داشتن. هم طرف روسیه بودن هم انگلیس. توی دوران پهلوی هم خیلی از وزرا بهایی بودن! بعد انقلابم بجای دفاع از کشورشون، دست روی دست گذاشتن و میگفتن این مسلمونا هرچی بمیرن کمه! چقدر آدم میتونه پست باشه؟ الانم غیر از فعالیتای ضدامنیتی، دارن شدیدا کار فرهنگی میکنن روی جوونامون و یه تشکیلات سازمان یافته و منظم دارن و یه لحظه رو هم از دست ندادن برای نفوذ و آتیش سوزوندن...

  • سرباز گمنام

(مریم)
- این خودش یه تناقضه! علی محمد باب اول ادعای مهدویت میکنه، بعد ادعای خدایی! مسخره نیست؟ یکی از دلایل این ادعا هم خط خوش بوده! تازه جالبه که بعد نُه سال، پیرو و مرید هم پیدا میکنه!
ناگاه از دهانم می پرد که: "اینا دیگه کی بودن!"
فاطمه نیم نگاه و لبخندی تحویلم میدهد. مکث چندثانیه ای اش، به یکی از بچه ها فرصت سوال پرسیدن میدهد: "کسی کاری به کارش نداشت که این راحت بیاد حرف مفت بزنه؟"
لبخند پیروزمندانه ای میزند: "چرا! خدا امیرکبیر رو رحمت کنه، دستور داد باب رو اعدام کنن. اما این باعث نشد فتنه ها کامل بخوابه! میرزا حسینعلی نوری که از پیروانش بوده، بعد اعدام باب ادعای «من یظهر اللهی» میکنه و میگه باب مبشر ظهور من بوده و مهدی موعود منم و اسم خودشو میذاره بهاءالله. از اونجا به بعد به پیروانش میگن بهایی. بعدم پسرش عبدالبهاء جانشینش میشه و بعدم شوقی افندی نوه دختری عبدالبهاء. البته الان اداره امور بهایی ها به عهده نُه نفره در بیت العدله که بهاییا معتقدن این عده ملهم به الهامات غیبیه هستن و معصومن و هر دستوری که ازشون صادر بشه از طرف خداست و باید اطاعت کرد! حالا این بیت العدل کجاست؟ کسی میدونه؟"
نگاهی به بچه ها می اندازد و چندلحظه بعد میگوید: "بذارید کاملتر بپرسم... میدونید قبله بهایی ها کجاست؟"
بازهم با چشمانش میان دخترها دنبال پاسخ میگردد. الهام با سینی شربت سرمیرسد و خطاب به فاطمه میگوید: "خانم اجازه ما بگیم؟"
فاطمه میخندد: "بگو ببینم!"

  • سرباز گمنام

(حسن)
- وقتی طوفان شن میاد، اولین کاری که میکنید اینه که با یه پارچه ای چیزی جلوی دهن و بینی تون رو بگیرید. درسته که میخواید نفس بکشید و به اکسیژن نیاز دارین، ولی غیر اکسیژن یه عالمه گرد و غبار اضافه هم توی هوا هست که براتون مضره! پس باید هوایی که نفس میکشید رو فیلتر کنید و فقط نیازتونو ازش بگیرید. الانم شرایط همینطوره! فضای مجازی پره از اطلاعات، ولی شما به همش نیاز ندارید. اما چون فیلتری برای جداکردن خوب و بد و درست و غلط ندارید، همه اطلاعات یه جا وارد مغزتون میشه!
نیما پارازیت می اندازد: "خب اینکه خوبه! پرفسور میشیم هممون!"
مرتضی میزند پس کله احمد: "الان تو خیلی پرفسور شدی؟"
سیدحسین به لبخند کمرنگی اکتفا میکند. اصلا انگار بعد از عباس، خنده های سیدحسین هم پژمرده. انگار عباس خنده را هم با خودش برد... نمیدانم! شاید اگر علی حالش بهتر شود، سیدحسین باز هم ما را به خنده های نمکینش مهمان کند. صدا صاف میکند و ادامه میدهد: "دیگه اونجا تفکیک خوب و بد خیلی سخته! مغز شما که وقت نداره بشینه از بین یه کوه اطلاعات، درست و غلط رو جدا کنه! همشو باهم میده پایین! چون نظارت درستی روی تلگرام و اینستاگرام نیست و فضاش دست ما نیست، دشمن خیلی راحت یه عالمه اطلاعات مضر رو میریزه اونجا؛ حالا دوتا پست مذهبی و انقلابی ام به جایی برنمیخوره. بعدم همشو خالی میکنه توی مغز شما، این یکی از انبوه دلایلیه که معتقدیم تلگرام و اینستا باید فیلتر شه. این که بالاخره مسئولین لطف کردن و تلگرامو زدن فیلتر کردن، شاید به ظاهر اون اوایل یه ذره مردمو اذیت کنه، چون با محیط کاربری تلگرام مانوسن، ولی درعوض میتونه تا حد زیادی آرامش اذهان عمومی رو بیشتر کنه. چون دیگه همش از اینور اونور خبرای راست و دروغ نمیشنون. اگه دقت کنید، بعد از فیلترینگ اغتشاشات هم خوابید. چون دقیقا اون فریب خورده هایی که آشوب میکردن، از تلگرام خط میگرفتن و تحریک می شدن."

  • سرباز گمنام

(مصطفی)
دومین باری ست که می بینمش. بین جمعیت... نه! کنار دکل پرچم ایران ایستاده و میخندد، به شیرینی تمام قندها و شکلات های دنیا. عجیب است که در این سرمای دی ماه، فقط یک لایه پیراهن پوشیده؛ اما صورتش گل نینداخته و پیداست سردش نیست. مردم از کنارش رد میشوند و نمی بینندش انگار. خنده اش، لبهای من را هم باز میکند. پس سیدحسین اشتباه میگفت... عباس از من هم سالم تر است...!
پریروز هم در قطعه شهدای گمنام دیدمش. میخندید و از کنار لبهایش حبه حبه قند میریخت. من دنبالش می گشتم، او آمد. رفیق بامعرفتی ست! فهمیدم جای درستی دنبالش گشته ام، قطعه شهدای گمنام. دمش گرم که نگذاشت آرزو به دل دیدن دوباره اش بمانم. رفیق، ناگفته حرف های رفیق را می فهمد. فهمید خرابم، آمد دیدنم. یکی نیست به این مومن بگوید مگر مصطفای خراب هم دیدن دارد؟ برو خدمت مولا، عشق و حالت را بکن!
الهام از رفتار دیروزم دلخور که نه اما خیلی ناراحت و نگران بود، قرار شد با خانم های مسجد بیاید. حق هم دارد نگران باشد... نمیداند ماجرای عباس را. کاش میشد همه بدانند... اما عباس اهل راز بود، همه چیزش راز بود؛ از جمله جنگیدنش. نمیدانم غصه بخورم بخاطر مظلومیتش در زمین، یا غبطه بخورم به شهرتش در آسمان.
الهام ناراحت شده و حق هم دارد. نمیداند داغدار شده ام. باید از دلش دربیاورم. شاید هم به الهام گفتم... آخر او قواعد عالم را برهم زده! او از آن زنها نیست که نخود در دهانشان نخیسد! برایش میگویم، شاید ببخشد این بداخلاقی هایم را. از پریروز تا الان، یک کلمه حرف نزده. انگار غصه هم مثل سرماخوردگی واگیر دارد...

  • سرباز گمنام

(الهام)
پریشان است؛ بیشتر از همیشه. چشمان سرخ و صدای خش دارش نشان میدهد حال درونش را. مصطفی هم کم از حسن ندارد، شاید کمی تودار تر باشد اما حالشان شبیه برادر از دست داده هاست. دلیل این حالشان را هم میدانم و هم نمیدانم. بخاطر علی ست شاید؛ اما علی که حالش بهتر است و درصد هوشیاری اش رو به افزایش... پس چرا اینا اینطور شده اند؟
این حالشان به آتشفشان می ماند، به آتش زیر خاکستر. میدانم با کوچکترین تحریکی می شکنند. سیدحسین هم بهم ریخته. مریم میگفت مصطفی گفته تا چهل روز آینده حرفی از عروسی نزنیم! کسی که نمرده و این ها اینطور بدحالند... شاید هم کسی مرده که ما نمیدانیم!
صدای ذوالجناحش از کوچه می آید. جلوی آینه، بی هدف خودم را با روسری مشغول میکنم تا زنگ بزند و بیاید توی اتاقم. زنگ میزند و مثل همیشه، می آید توی اتاقم، اما نمیگوید شما زن ها چرا چسبیده اید به آینه؟ نمیخندد. سربه سرم نمیگذارد و چادرم را برنمیدارد ببرد به حیاط تا سرعتم بیشتر شود. فقط در دهانه در می ایستد و آرام میگوید: " الهام جان زود بپوش بریم."
شور و شوقی که بر صورتم نشسته بود، آنی میریزد. من هم بی حال میشوم. زود می پوشم که برویم. من هم مثل قبل نمیخندم و بیشتر معطل نمیکنم...
تمام مدتی که سوار ذوالجناحیم تا برسیم به بهشت زهرا، هیچ نمیگوید و من هم سکوت میکنم. اینبار نه همپای من، که چند قدم جلوتر میرود. برای اینکه سر صحبت باز شود میگویم: "چرا سیاه پوشیدی عزیزم؟ نکنه تو هم معتقدی رنگ عشقه؟"
سرش پایین است، انگار اصلا به من گوش نمیکرده. لحظه ای به خودش می آید و به لبخند کمرنگی اکتفا میکند. بهم ریختگی اش مرا هم بهم ریخته. سابقه نداشت اینطور شود. حتی اگر غمی هم بود، باهم غم دار میشدیم. اما حالا... نمیدانم!

  • سرباز گمنام