جبهه اقـــدام

جبهه وبلاگ نویسان مطالبه گر انقلاب اسلامی

جبهه اقـــدام

جبهه وبلاگ نویسان مطالبه گر انقلاب اسلامی

جبهه اقـــدام
پیوندهای روزانه

بهشت جهنمی_ قسمت سی و نهم

چهارشنبه, ۱۸ مهر ۱۳۹۷، ۰۹:۴۹ ب.ظ

 (مصطفی)
احمد مثل برق گرفته ها نگاهم میکند: "چرا اینجوری شدی سید؟"
مات نگاهش میکنم. مگر چجوری شده ام؟ به سختی لب هایم را تکان میدهم: "علی رو زدن..."
- الان کجاست؟ حالش چطوره؟
حال بدم را که می بیند، میرود سراغ بقیه بچه ها. بین حرفهایشان، کلماتی مثل اتاق عمل، خونریزی، تیر، چاقو و جراحی را میشنوم دکتر هم درباره همین ها حرف میزد، البته درست نفهمیدم چه گفت. حتی نفهمیدم چطور ماجرا را برای افسر انتظامی تعریف کردم. فقط صدای زنگ همراه علی را می شنوم: "لبیک یا حسین جان..."
اگر مادرش ببیندش چکار میکند؟ نه... امیدوارم حداقل خون های صورتش را پاک کرده باشند وگرنه مادرش خیلی شوکه میشود. اصلا نباید ببیند. به مادرش میگویم رفته مسافرت، رفته شمال... راهیان نور... اردوی جهادی... چه میدانم! میگویم فعلا دستش بند است... کار دارد، نمیتواند ببیندتان.
چشمانم تار میشوند و بی آنکه بخواهم، روی صندلی رها میشوم. سرم تیر میکشد... با دست میگیرمش، بازهم تیر میکشد... بچه ها جمع میشوند دورم...
عباس را میبینم با بچه ها سرود کار میکند: "از جان گذشته ایم/ در جنگ تیغ و خون..."

علی در هیئت میخواند: "بی سر و سامان توام/ سائل احسان توام... ثارلله..."
عباس گوشه ای آرام به سینه میزند و دم میگیرد: "غریب کربلا حسین... شهید نینوا حسین..."
علی در هیئت میخواند: "نفس نفس من/ شعر غم تو/ ایشالا بمیرم/ تو حرم تو... حسین ثارلله... اباعبدالله..."
عباس با بچه ها سرود تمرین میکند: "بسیجیان حیدریم/ فداییان رهبریم..."
علی از گروه سرود بچه های مسجد عکس میگیرد.
عباس را بچه ها در میان گرفته اند و از سر و کولش بالا میروند. عباس میخندد، شیرین مثل شیرینی های نیمه شعبان.
علی پوسترها را به دیوار می چسباند. دستی روی عکس آقا میکشد و صورت ماهشان را می بوسد.
عباس میانداری میکند: "اناالعباس واویلا حسین تنهاست واویلا..."
علی مجلس شب تاسوعا را گرم میکند: "ای اهل حرم میر و علمدار نیامد/ سقای حسین سید و سالار نیامد/ علمدار نیامد... علمدار نیامد..."
عباس همراه بقیه بچه ها دم میگیرد: "حسین... حسین... حسین... حسین..."
صدایشان هزاربار به پرچم ها و گلدسته های مسجد میخورد و پژواک میشود: حسین... حسین... حسین... حسین... حسین...
به خودم میام. سرم تیر میکشد، با دست میگیرمش، باز هم تیر میکشد. دستم میخورد به باندی که روی سرم بسته اند. اخم هایم درهم میرود. احمد دستانم را میگیرد: "سید چرا نگفتی سرت شکسته؟"
- علی کجاست؟
- هنوز تو اتاق عمله!
- عباس کجاست؟
- نمیدونم!
- به خونواده علی گفتین؟
- هنوز نه!
- اون پسره... اون کجاست؟
- حالت خوبه سیدجان؟ روی تخت کنارته! چه ضعفی کرده بنده خدا! تو ام ضعف کردیا... یهو افتادی!
می نشینم. سرم دوباره تیر میکشد. پسرک هم روی تخت نشسته، با دستبند، لرزان و پریشان. چشمش که به من می افتد، بیشتر می ترسد: "آقا غلط کردم... بخدا خر شدم اومدم دوتا شعار دادم تو خیابون... ما مال این حرفا نیسیم به جون امام..."
احمد دستش را بالا میگیرد: "جون امام رو وسط نکشا... عین آدم حرف بزن!"
- به پیر، به پیغمبر من تروریست و منافق و اینا نیستم... هنوز اصلا هجده سالمم نشده... خرمون کردن... گفتن بیاین مقابل فساد قیام کنین... نمیدونستم دارم چه غلطی میکنم... شکر خوردم آقا... من طاقت کتک خوردن ندارم...
عاقل اندر سفیه نگاهش میکنم: "کی خواست تو رو کتک بزنه بچه؟ چندسالته؟"
- شونزده... دو سه روز دیگه میرم تو هفده...
- اسمت چیه؟
- امیرعلی!
- کی زدت از پشت سر؟
- نمیدونم... فکر کنم همون مرد گندهه... افتادم زمین پام پیچ خورد... بعدش نفهمیدم چی شد اون دوست شما پرید جلو...
احمد با اندوه زمزمه میکند: "علی..."

ادامه دارد...

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۹۷/۰۷/۱۸
  • ۲۹۵ نمایش
  • سرباز گمنام

جبهه اقدام انقلاب اسلامی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی