جبهه اقـــدام

جبهه وبلاگ نویسان مطالبه گر انقلاب اسلامی

جبهه اقـــدام

جبهه وبلاگ نویسان مطالبه گر انقلاب اسلامی

جبهه اقـــدام
پیوندهای روزانه

مستند داستانی امنیتی عاکف سلیمانی / سری دوم 6

چهارشنبه, ۱۸ فروردين ۱۴۰۰، ۰۴:۰۴ ب.ظ

 

داستانی از جنس گاندو، واقعی و دردناک، خیانت و جاسوسی

 

از قسمت پنجاه و هفتم تا شصت و ششم

 

 

قسمت پنجاه و هفتم

بعد این درد دلی که با خدا کردم و پدرشهیدم و واسطه قرار دادم، دلم قرص شد..

دلم قرص شد و همینطور پشت هم فقط فکر میکردم که از کجا باید دقیقا حالا شروع کنم.. رفتم توی اتاقی که فاطمه زهرا بستری بود. دیدم دکترو پرستار بالای سرش هستند و دارن بخیه سرش و کبودی صورتش و بررسی و معاینش میکنند تا ببینند وضعیتش چطوره.. به دکتر و پرستار گفتم:

«ببخشید یه لحظه فوری برید بیرون. ممنونم.»

اونا هم رفتن بیرون و به فاطمه گفتم:

+ببین فاطمه زهرا جان، یه مطلب مهمی رو میخوام بهت بگم..

_جانم بگو..

+عزیزم اگر اونایی که تورو دزدیدن، ببینیشون میشناسی؟

_آره عزیزم. میشناسمشون. چطور؟

+یه خانم بود دیگه درسته؟

_آره. تو از کجا میدونی؟ البته یه مرد هم بود که من یکی دوبار بیشتر ندیدمش.همش زنه میومد من و کتک میزد و میرفت.

+مهم نیست از کجا میدونم فدات شم. الان میگم یکی با یه لب تاپ بیاد اینجا که با کمک تو چهره اون خانم و مشخص کنه و بدونیم کیه.. دور چشات بگردم، فقط باید خوب حواست و جمع کنی و خوب تشخیص بدی... باید خوب دقت کنی و هرچی از صورت اون زن توی ذهنته اینجا به همکارم بگی، تا اون بتونه چهره کسانی که دزدیدنت و از توی سیستم در بیاره... باشه خانومم؟

_چشم عزیزم. حواسم هست. راستی محسن چرا مادرت نمیاد؟ اون که گفت توی مسیرم.. کجاست پس؟ چرا هنوز نرسیده؟

+اونم میاد. یه خرده ترافیکه و تا اینجا چند ساعت راهه برای همین احتمالا دیر میرسه.. الان به هیچچی فکر نکن قربونت برم... فقط به چهره اون زنه فکر کن.

فوری رفتم بیرون و به محافظ فیروزفر گفتم:

« همین الآن فوری میری میگی یکی از بچه های چهره نگاری با لب تاپش سریع تا ده دیقه یه ربع دیگه بیاد اینجا. وقت نداریم اصلا. برو ببینم چیکار میکنی.»

همزمان بهم خبر دادند حاجی هم از تهران به نیروهای عملیاتی که خونه تروریستا رو محاصره کرده بودند و منتظر دستور بودند برای عملیات، دستور حمله داد و تاکید کرد، قطعه رو سالم میخوایم و اون زن و که سرتیم عملیات و هدایت کننده این جریان در تهران بود باید زنده دستگیرش کنن بچه های تیم عملیاتی.

نکته: اینطور که ما متوجه شدیم توی بررسی های خودمون در تهران و شمال، متوجه شدیم تیم دشمن که توی تهران بودند سه نفر بودند که یکیشون زن بود و دوتاشون مرد. در مازندران هم اونایی که همسر و مادر من و دزدیدند دونفر بودن که یکیشون زن و یکیشون مرد. و رییس این مجموعه تا این لحظه همون خانمی بود که در تهران بود که عضو سرویس آمریکا بودن.

بزارید از اینجا به بعد و یعنی بعد از اینکه حاج کاظم دستور داد به تیم عملیاتمون در تهران که به اتاق هدایت جاسوس ها و تروریستا حمله کنن در منطقه ولنجک تهران، عاصف عبدالزهرا براتون تعریف کنه...

عاصف توی گزارشش نوشته بود:

بعد از اینکه فهمیدیم فقط تماس های دشمن از شمیران هست ولی مخفیگاهشون در ولنجک، من با دستور حاجی شدم سر تیم حلقه ی عملیاتی برای حمله و زیر ضربه بردنِ خونه تروریست هایی که در تهران و در منطقه ولنجک مستقر بودند.  تموم بچه های عملیاتی و ضربتی یک دست لباس مشکی و مجهز به سلاح در حالت آماده باش حاضر شدند.. با هماهنگی های صورت گرفته برق منطقه رو قطع کردیم.. اینترنت و تلفن هم از قبل به طور مطلق قطع شده بود.. با فرمان و دستور حاجی برای حمله به خونه، به کلیه ی واحدهای مستقر در دایره عملیات، دستور حمله ی هوشمندانه دادم.

خونه ای که تروریستا در اون مستقر بودند، بزرگ و ویلایی بود که حدود 2000 متر میشد. دیوارهای بلندی داشت.. البته ما تقریبا میدونستیم سه نفر هستند اما همه چیز و محتمل میدونستیم که شاید بیشتر باشند..

بچه ها مثل مورو ملخ ریختن توی خونه.. یکی از نیروهارو فرستادیم و از دیوار رفت بالا و به خاطر بلندی دیوار با طناب رفت پایین و داخل محوطه شد، و درب اون مکان و باز کرد و من و بقیه نیروها ، فوری وارد شدیم.. هرکسی یه جایی برای خودش طبق دستور سر یگان عملیاتیش پشت درخت و جاهای مطمئن، سنگر گرفت.. قدم به قدم و نوبت به نوبت با حفظ شرایط حفاظتی در عملیات، جاهامون و عوض میکردیم و پیش میرفتیم به سمت ساختمون ویلاییِ باغ.

ده نفر از نیروهای مستقر رو به پنج تا گروه دونفره تقسیم کردم تا از چهار طرف خونه از روی دیوار که کنارش درخت هم بود پشت درختا بمونن و همه چیز و زیر نظر داشته باشن. تک تیراندازا ساختمون و زیر نظر داشتند. شانسی که ما آوردیم خونه، وسط باغ بود و ما تونستیم بین درختای پر شاخ و برگ مخفی بشیم.

یه لحظه با دوربین به ساختمون و پنجره هاش و در و دیوارش دقت کردم تا ببینم چه خبره و همه چیز و آنالیز کنم، متوجه شدم یکی داره روی تراس راه میره.. به نیروها بی سیم زدم:

« تمامیه واحدها فورا متوقف بشن.. مزاحم داریم»

دستم و آوردم بالا و به نیروهای پشت سرمم گفتم بمونن سرجاشون.

خوب نگاه کردم و با دوربین کنترل کردم فضارو، متوجه شدم یه مردی با لباس مارک 5.11 آمریکایی و حدودا 40 ساله، دیدم داره از همون بالا روی تراس با اسلحه توی باغ و نگاه میکنه و محوطه رو کنترل میکنه..

احساس میکردم با قطع برق منطقه اونا فهمیدن و یا حساس شدن و شک کردن که نیروهای امنیتی ایران این دور و بر هستند.

بی سیم زدم به نیروهای مستقر در باغ و بیرون باغ، که محاصره کرده بودند خونه رو..

گفتم:

از عاصف عبدالزهراء به تمامیه واحدهای مستقر در میدان و چهار ضلع میدان عملیات. همگی به گوش باشید و درجریان باشن. بدون دستور من کسی شلیک نمیکنه. فقط گروه 2 و 5 که در ضلع جنوبی باغ هستند، به من بگید روی تراس خونه یه مرد حدودا 40 ساله با لباس آمریکایی 511 داره راه میره و اسلحه دستشه، میبینید یانه؟ تاکید میکنم فقط گروه 3 و 5 هر کدوم میبینید الان اعلام وضعیت و کنید.

جوابم و دادند:

گروه دو هستم. درتیر رَسِ منه .. دستور چیه؟

گفتم:

بزنش.

تک تیرانداز گروه دو چنان شلیک کرد که طرف پرت شد و از روی تراس افتاد توی استخر پایین که توی حیاط بود.

دستور دادم:

«تمام نیروها اعلام کنند چی میبینند؟»

همه وضعیت و سفید اعلام کردند و گفتند مورد خاصی نمیبینیم.

گفتم:

غیر از پنج گروهی که دونفر، دونفر در چهارضلع باغ مستقر هستند، بقیه میریم به سمت داخل خونه و اتاق ها... گروه پنجم از این گروه دونفره با حفظ شرایط امنیتی بهمون توی ورودی ساختمون دست میده.. تاکید میکنم فقط گروه پنجم اون موقعیت و ترک کنه.. ضمنا به همه ی واحدها تاکید میکنم پی ان دی رو سالم باید دریافت کنید. بدون کوچکترین آسیبی.

دوتا از بچه های نیروی عملیاتی، طناب انداختند از پشت بوم و اومدن روی تراس.. اونا از بالا و ما از پایین شروع کردیم رفتیم داخل. بچه ها این ویلای بزرگ و کاملا گشتن. رفتیم بالا و خوردیم به دوتا نیرویی که از روی تراس واردشده بودند، یک آن دیدیم صدای شلیک اومد از توی یه اتاقی.

فوری رفتیم از پله ها یه طبقه بالاتر، متوجه شدم یکی از بچه ها به محض ورود از پشت شلیک کرد به یکی.

بلافاصله خودم و رسوندم توی اتاق. دیدم یه زنه توسط بچه های ما از پشت بهش تیر خورده. بهش اشاره زدم جعبه پی ان دی رو بردار اونجاست.

همینطور که اسلحه رو سمت زنه نشونه رفته بود آروم جعبه رو برداشت و از اتاق دور شد. بهزاد و سید رضا اومدن داخل.

من خیال کردم زنه مرده و به درک واصل شده. نگو زنده بود. بلند شد یه تیر زد سمت من و خورد به جلیقم. منم نامردی نکردم و یه تیر زدم توی دستش.

بلافاصله رفتم سمتش و با اسلحم محکم دوتا زدم به صورتش.. یکی زیر ابروهاش و یکی هم توی دهنش، و اسلحش و از کنارش دور کردم.

بهش گفتم: «زنده میخوامت و گرنه یه تیر میزدم توی مغزت.»

به بچه ها گفتم که بیان ببرنش بیمارستانی که بچه های خودمون اونجا مستقر هستن

کل خونه رو تفتیش و پاکسازی کردیم و خبری نبود دیگه.

خداروشکر پی ان دی رو برداشتیم  و خونه رو پلمپ کردیم و رفتیم. توی مسیر برگشت از عملیات از اون نیرویی که اول وارد شده بود پرسیدم:

«کار تو بود که وارد اتاق شدی تیر زدی به جعبه پی ان دی؟»

گفت: «نه. من با صدای  شلیکی که اومد، خودم و رسوندم دم اتاق و دیدم زنه اسلحه رو گذاشته روی سر خودش و خواست خود کشی کنه، اما من با تیر از پشت زدم به کتفش که خودکشی نکنه. تیرو اون زد به جعبه پی ان دی قبل خودکشی. چون ظاهرا متوجه حضور ما شده بود و خواست کار خودش و تموم‌ کنه..»

با تیم عملیات، پی ان دی رو بردیم دادیم سکوی پرتاب و تست کردن دیدیم خداروشکر سالمه و آسیبی بهش وارد نشده و فقط جعبش آسیب دیده.

بعد از تحویل پی ان دی و مطمئن شدن از سالم بودنش، پایان عملیات و به حاج کاظم اعلام کردم.

خب، این از صحبتهای عاصف بود از عملیات تهران و ضربه زدن به اتاق عملیاتی که مستقر در تهران بود.

اما دوباره برگردید شمال..

بعد از بیست دقیقه بچه های چهره نگاری اومدن بیمارستان. همزمان عاصف زنگ زد خبر خوش و بهم داد و گفت پی ان دی رو تونستیم دوباره بگیریم. الانم خودم دارم از سکوی پرتاب برمیگردم و رسوندیم قطعه رو اونجا..

منم خوشحال شدم که تا حالا دو مرحله رو خوب رفتیم و الحمدلله عالی بود.. یکی پیدا شدن فاطمه و یکی هم رسوندن قطعه به سکوی پرتاب و پایان مرحله اول عملیات در تهران..

 

قسمت پنجاه و هشتم

بچه های چهره نگاری داشتن با کمک فاطمه چهره اون زن و که با همدستی یه مرد فاطمه رو دزدیده بودن، شناسایی میکردن.. منم کنارشون بودم و داشتم توی ذهنم آنالیز میکردم اوضاع و، که یه ایده ای به ذهنم رسید.. برای اینکه دوباره مارو برنگردونن سر پله ی اول، پیش دستی کردم و اتفاقات و پیش بینی کردم و بلافاصله دستور دادم به تیم اطلاعاتی فیروزفر که کسی حق نداره بدون اطلاع من و بدون هماهنگی با من، وارد این اتاق و این بخش بشه..(البته بخش خلوتی هم بود.)

تاکید کردم حتی دکتر و پرستار هم حق ندارن بدون هماهنگی وارد بشن و داخل این اتاق بیان.

دوتا محافظ مسلح هم گذاشتم بیرون اتاق فاطمه تا جلوی در باشن.. یکیشون خانم بود و یکشونم آقا.

چهل دقیقه ای طول کشید، تا فاطمه بتونه چهره رو بهشون بگه چه شکلی بود تا در بخش های مختلف، ترکیب چهره اون زن طراحی بشه.. آخرای تکمیل شدن و شناسایی چهره بود که وقتی نگاه به لب تاپ کردم و چهره نیمه کاره رو دیدم یه چیزی توی ذهنم اومد... یادم اومد اون روزی که من متوجه شدم از تهران تا شمال دونفر دارن میان دنبالم، یعنی محافظایی که حاج کاظم برای من گذاشت و من در جریان نبودم،، دقیقا همون زمانی که من اینارو شناسایی کردم و رفتم توی ماشینشون و داشتم از زیر زبونشون میکشیدم بیرون که کی هستند و... همون  موقع ها بود که فاطمه رو دزدیدند.. ما که توی ماشین بودیم دیدم یه شاسی بلند با سرعت برق و باد داره از محلی که ویلامون بود بر میگرده.. شیشه ماشین هم کامل دودی نبود..

برای همین من تونستم اون خانمی که توی ماشین بود یه لحظه ببینم، که داشتن از کنارمون رد میشدن.

تازه یادم اومد که چیشد و از کجا به کجا رسیدیم...

بگذریم.

چهره شناسایی شد.. اینترنت کل کشور بخصوص در نقاطی که احتمال میدادیم سرویس جاسوسی و تروریستی حضور دارند، با دستور شورای عالی امنیت ملی کشور، در تهران و برخی نقاط ایران یا کُند بود و یا قطع شده بود. خداروشکر چهره شناسایی شد و اون افسر امنیتی که با لب تاپ کار میکرد و با کمک فاطمه چهره اون زن و تشخیص دادن، مشکل اینترنتی داشت برای پیدا کردن هویت. بهش گفتم عیبی نداره. عکس و با بلوتوث بفرست روی گوشی من، بقیش و خودم حل میکنم.. اونم فرستاد و منم باید میفرستادم تهران.. گوشی من اینترنتش توسط اداره وصل بود..

از اتاق فاطمه اومدم بیرون زنگ زدم به تهران که بگم چهره رو شناسایی کردیم.. اولین بوق که خورد دیدم حاجی جواب داد...

_سلام عاکف جان.

+سلام.

_عاکف جان ظاهرا عاصف بهت گفت که پی ان دی رو سالم گرفتیم.. پس تا اینجاش و درجریانی.. ضمنا یه خبری برات دارم.. اون زنه  که توی تهران موقع حمله به اتاق هدایت عملیاتشون دستگیر کردیم، فامیلیش شمسیان هست و سرتیم این خرابکارا بود.

+حاجی ازش بازجویی کنید و تحت فشار قرارش بدید. شاید بدردمون بخوره اعترافاتش.. اینطور می تونیم جای نیروهاشون و توی چالوس یا رامسر یا چابکسر یا هرجایی که مستقر هستند، بتونه بگه بهمون. چون به درد من میخوره اون اعتراف و میتونم مادرم و زودتر پیدا کنم.

_الان نمیدونم وضعیت عمومیش چطوره. چون که دوتا تیر خورده. ولی خیلی زود خواستت و انجام میدم.

+ممنونم. ضمنا یکی از نیروهای اینا توی مازندران خانوم هست که همسرم چهرش و شناسایی کرده. تصویرش و من برای شما میفرستم، دستور بدید به عاصف و بچه های مستقر در 034 هر اطلاعاتی که در مورد این زن دارن برام بفرستند. چون نیاز دارم.

_باشه سریع بفرست اقدام میکنیم.

+حاجی.

_جانم عاکف جان.

+من اینجا زیاد وقت ندارم. چون از اون تایمی که اینا به من دادند حدود نیم ساعتی گذشته. تورو خدا کاری کن. تا ده دیقه آینده عکس و برات میفرستم و ببینم چیکار میکنید.

_باشه . پس سریع بفرست.

قطع کردم و عکس و فوری فرستادم تهران روی سیستم خانم ارجمند. خانم ارجمند هم یه نسخه رو فرستاد برای عاصف و عاصف هم به حاجی خبر داد که عاکف عکس و فرستاده تهران. حاجی هم دستور داد وقتی اطلاعاتش و در آوردید عکس و اطلاعات و باهم بفرستید یه نسخش و روی مانیتور اتاقم.. (اینارو بعدا توی گزارشات خوندم که دارم براتون تعریف میکنم. چون در پرونده های اطلاعاتی امنیتی خیلی از مسائل کوچیک و ساده هم حتما باید توی گزارشاتمون درج بشه.)

منم این ما بین زنگ زدم به فیروز فر که بیمارستان و ترک کرده بود، بهش گفتم:

+فیروزفر همین الآن، و خیلی فوری، تموم راه های چالوس و رامسر و چابکسر و کنترل میکنید. مادرم توی راه چابکسر بوده. پس توی این تایم کم که بیست دقیقه نیم ساعت میشه، خیلی نمیتونن دور شده باشن. ضمنا بیشتر روی ماشین های شاسی بلند مشکی زوم کنید و کنترلش کنید.

_همه رو بسیج کردم.. خیالت جمع باشه عاکف. به مهدی هم گفتم با نیروهاش همه جا پخش بشه. شورای اطلاعاتی بین سپاه و وزارت اطلاعات و انتظامی تشکیل دادیم که از هر ارگانی 2 نفر هستن و قراره نیروهای تحت امرمون و بسیج کنیم و خداروشکر تقسیم کار شده برای ما و اونا.. جلسه چنددقیقه قبل تموم شد، هر کی قراره بره نیروهاشو توجیه کنه. همه رو هم درگیر این قضیه کردیم که کمکون کنند. ضمنا خودتم از گشت هوایی استفاده کن.

+چی میگی فیروزفر جان؟ داری جک میگی الان فیروزفر؟ عزیز من، برادر من، من که نمیتونم بیمارستان و فعلا ترک کنم.  باید پیش خانومم باشم. چون نمیتونیم حرکت بعدی تروریستارو پیش بینی کنیم. امکان داره آدم بفرستند بیمارستان اینجا برای ترور فاطمه یا من. باید اینجا بمونم تا به وقتش خروج کنم... قطعا اونا دنبال من هم هستند، پس امکان داره آدم بفرستند بیمارستان.. میخوام باهاشون درگیر بشم.. آخه دلم میخواد بیان تا گیرشون بندازیم.. یه سری خبرهایی هم هست که باید از تهران بهم برسه..  ضمنا فیروزفر دقت کن چی میگم، گشتی های خودت و همه جا پخش کن.. بهشون بگو تموم نقطه های احتمالی برای درگیر شدن و پوشش بدن. این خیلی مهمه.. اگر میتونی از بچه های خودت در پوشش کارگر و مغازه دار و راننده تاکسی استفاده کن.. یه کفتر بفرست اینجا یه نسخه از عکس یکی از کسانی که شناسایی کردیم و برات بدم بیاره توی دستت که به دردتون میخوره حتما.. فعلا یاعلی...تمام..

من توی بیمار ستان موندم و کنار تخت فاطمه نشستم..

پرده اتاق و کشیدم تا از بیرون به داخل دید نداشته باشه و کسی نتونه چهره من و فاطمه رو ببینه.. چون سرویس جاسوسی_تروریستیِ دشمن، معلوم نبود کجا کمین کردند و بهمون چقدر نزدیک بودن و کجای این شهر پر از هیاهو بودن... از جام تکون نخوردم و کنار همسرم موندم... فقط داشتم فکر میکردم.

یه پنج شیش دقیقه ای گذشته بود که دیدم از 034 بهم زنگ زدند. چون فاطمه خوابیده بود خیلی آروم صحبت میکردم.. جواب دادم دیدم حاج کاظم هست. دیگه انقدر کار و وقت برای ما اینطور موقع ها مهمه که، به محض جواب دادن سلام کردنامون میره کنار.. فقط حرف اصلی و میزنیم.. حاجی گفت:

_چهره رو شناسایی کردیم با سیستم...

+ میشنوم مشخصاتش و حاجی جان..

_ اسمش شیوا هست... شیوا صادقی 30 ساله... همسرش بخاطر فروش ۲۰ کیلو شیشه و کراک و انواع و اقسام مواد مخدر اعدام شده... یه پسر هم داره که 9 سالشه و اسمش سامان هست.. 5 سال قبل هم این زن در یک خونه ی تیمی که مروبط به فساد اخلاقی بود توسط نیروهای انتظامی در کرج دستگیر شد..

دو سال بعد دوباره در یک پارتی شبانه توسط بچه های نیروی انتظامی دستگیر میشه..

همینطور که حاجی داشت توضیح میداد، از اتاق فاطمه برای اینکه راحت تر صحبت کنم و اونم بیدار نشه، اومدم بیرون و به محافظ جلوی در که یکی خانم و یکی آقا بود، به اون خانمِ محافظ گفتم برو داخل تا من بیام...

حاجی ادامه داد:

_شیوا صادقی با مادرش و پسر 9 سالش زندگی میکنه. بعد از اون دوباری که دستگیر شد، 2 مرتبه دیگه هم شیوا دستگیر شده... یک بار به جرم خرده فروشی مواد مخدر و یک بار هم به جرم اداره کردن خونه های تیمی مربوط به دختران فراری که توسط تیم قاچاق انسان و این مسائل می رفتن دبی و  یا به یکی از کشورهای منطقه غرب آسیا (خاورمیانه) بخصوص همین اطراف حوزه خلیج فارس مثل کشورهای سعودی و قطر.. یکی دوبار هم به مالزی و تایلند سفر کرده که اونورم فساد داشته، ولی بحث ارتباط با سرویس های جاسوسی نبوده.. چون به محض اینکه رسید اون سمت، در تور بچه های ما بوده و تیم های برون مرزی تشکیلات ما اونطرف ، شیوا صادقی رو رصد میکردنش.

+آدرس و شماره تلفن خونش توی تهران و دارید روی سیستم؟؟

_داریم اینجا روی سیستم... اما تو میخوای چیکار...

+شاید مادرش بتونه بهمون کمک کنه ...

_بعید میدونم.. چون توی تحقیقاتمون متوجه شدیم مادر شیوا صادقی، زن سالمی هست.. قطعا شیوا به مادرش نمیگه چیکار میکنه و چیکار نمیکنه.. مادرش پیر هست. 80 سال سنشه.

+از اون زنه که گفتید فامیلیش شمسیان هست تونستید حرف بکشید؟

_زنه  وضع خوبی نداره، نمیشه زیاد روی اون حساب کرد.. چون هم تیر خورده و هم مشکل روحی داره... فعلا وقتش نیست... باید به فکر راه حل های دیگه ای بود... منتظر خبرای بعدی باش.. فعلا..

ارتباط قطع شد...

 

قسمت پنجاه و نهم

بعد از صحبت تلفنی با حاجی یه کم فکر‌کردم بازم، که باید چیکار کنم. من توی چابکسر دست تنها مونده بودم... نمیخواستم از تهران کسی بیاد کمک... چون اینطوری شاید بیشتر گره می افتاد توی کارم... زنگ زدم تهران به عاصف عبدالزهرا تا ببینم میتونم مجابش کنم بره بازجویی کنه از شمسیان که بهش تیر زده یا نه.. البته طوری که حاجی نفهمه...عاصف جواب داد تلفن و:

+الو سلام عاصف عبدالزهراء.. عاکف هستم.. تونستید از اون زنه که گفتید فامیلیش شمسیان هست بازجویی کنید؟؟ حداقل محل اختفای نیروهاشون توی شمال و برای من از زیر زبونش بکشید بیرون؟

_سلام... نه.. وضعیتش خرابه... دارن میبرنش اتاق عمل... اما راستش و بخوای توی همین چند دیقه من و حاج کاظم دوتایی یه بررسی کردیم تونستیم یه سرنخ از جاسوسی که مرتبط با سکوی پرتاب و تشکیلات ما بود پیدا کنیم. یه گروه هم فرستادم برای محافظت از خونه شیوا و خانوادش... چون حتما شیوا با خارج ایران در ارتباط هست و ممکنه برای کشتن مادر تو اون و تحت فشار قرار بدن از خارج.. چون تیم تهران دستگیر شده و از بین رفته.. برای همینم چون ممکنه تحت فشار قرار بدنش که مادرت و بکشه، ممکنه برن سراغ بچش تا اهرم فشاری باشه.. پیش بینی ما اینه.

+باشه... منم اینجا خبری شد با تهران هماهنگ میشم.. یاعلی

رفتم سمت اتاق فاطمه و به اون محافظ آقا هم که بیرون ایستاده بود، گفتم بیاد داخل..به اون دوتا نیروی مخصوص هم گفتم بیان داخل اتاق فاطمه.. وقتی اومدن گفتم:

«خوب گوش کنید چی دارم میگم..من دارم بیمارستان و ترک میکنم.. میخوام خیالم جمع باشه از اینجا. لطفا دقت کنید تا اتفاقی نیفته..»

به اون خانمه که فامیلیش یزدانی بود گفتم:

+شما اینجا داخل اتاق کنار فاطمه بمون... فقط آقای دکتر ایرانمنش و پرستار هم خانم رستگار حق دارن بیان بالای سر فاطمه... بقیه حق اومدن به داخل و ندارن. حواستون و جمع کنید.. خانم یزدانی کنار خانمم بمون تا توی اتاق تنها نمونه.. خانم یزدانی مجددا دارم تاکید میکنم غیر از دکتر ایرانمنش و خانم رستگار که پرستار این بخش هست احدی حق ورود نداره به این اتاق.»

به اون محافظ آقا هم گفتم دکتر داره وارد میشه خوب زیر نظرش بگیر.. همچنین پرستارو.. و خودت بیرون دم در بایست..فقط خانوم یزدانی داخل باشه.

به اون دوتا نیروی مخصوص هم گفتم:

«یکیتون کنار پنجره بیرون می مونه و یکی هم بره گشت آزاد بزنه. اون چندتایی هم که بیرون هستن بهشون بی سیم بزنید گشت آزاد بزنن و مورد مشکوک و با فیروفر در میون بزارن.. بهشون بگید نقاباشون و بردارن زن و بچه مردم وحشت نکنن..»

از بیمارستان اومدم بیرون و ماشین و گرفتم و رفتم سمت مخابرات ببینم آخر تونستن روی گوشی کوروش خزلی برای بازیابی اطلاعات گوشیش و بررسی تماس هایی که چندروز قبل مرگش داشته کاری کنند یا نه..

دلیل طول کشیدن این موضوع گوشی خزلی این بود که هیچ سیم کارتی یا خط تلفنی به اسمش نبود. سیم کارتشم توسط قاتلش که از تیم خودشون بود، دزدیده شد. گوشی هم‌که خرد و خاک شیر. برای همین سخت بود.

رسیدم مخابرات... حدودا یک ربع توی اون اتاقی که داشتن روی گوشی شکسته کار میکردن کنارشون موندم...همینطوری توی فکر بودم و آنالیز میکردم اوضاع و که چیزای خوبی به ذهنم رسیده بود.. دیدم گوشیم زنگ خورد... از همون خطی بود که بعد از گروگان گرفتن مادرم بهم زنگ زده بودن.. به اون اتاقی که مکالمات من و توی مازندران شنود میکرد و خودمم پیششون بودم گفتم:

+بچه ها فوری آماده شید.. دارن زنگ میزنن.. بررسی و رهگیری کنید ببینید تماس از کدوم منطقه هست دقیقا...

جواب دادم تماسشون:

+بله؟؟ میشنوم...

_بهتره برای آخرین بار صدای مادرت و بشنوی...

مادرم تنگی نفس داشت.. گوشی رو گذاشتن دم گوش مادرم.. مادرم نفس_نفس زنان شروع کرد حرف زدن:

_الو.. پسرم.. نفس مادر... خوبی فدات شم..

با همون حالتی که نفس نفس میزد ادامه داد و گفت:

_گرنگهدار من آن است که من میدانم/شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد... خوبی مادر جان.. فاطمه چطوره.. نگران من نباش اصلا.. عمر دست خداست.. تا خدا نخواد برگی از درخت پایین نمیاد.. آرامشت و حفظ کن.. توکل به خدا و توسل به مادرمون حضرت زهرا هم فراموش نشه.

اشک توی چشمام جمع شد.. خدا برای هیچ کی این روز و نیاره.. حتی تصورش هم سخته... همینطور که به لب تاپ اون بنده خدا که داشت کار میکرد روی این تماس تا ببینه از کجا هست و مکان دقیقشون و پیدا کنه نگاه میکردم، اشکم توی چشمام جمع شد بخاطر مادرم...

گفتم:

+الهی دورت بگردم...قربون چشمات برم من مادر مهربونم.. نگران نباش... زودتر از اون چیزی که فکرش و کنی میام پیشت و باهم بر میگردیم.. خاک بر سر من کردن که برا تو و فاطمه زهرا شدم باعث دردسر.. ببخشید من و توروخدا که همش باعث دردسرتونم.. قول میدم بیام برت گردونم مامان مهربونم.. دورت میگردم.. میام پیدات میکنم..

دور چشمات میگردم فدات شم.. تو غصه هیچچی و نخور..تو رو به روح بابا آروم باش.. نمیزارم برات اتفاقی بیفته.. لعنت به من که باعث همه دردسرای شما شدم.

اون زنه گوشی رو ازدم گوش مادرم برداشت و گفت:

آقای عاکف خان... متاسفانه شما فرصت دیگه ای نداری تا بفهمی ما چقدر جدی هستیم... انقدرم به مادرت نگو میام پیدات میکنم.. فهمیدی؟؟ تو هیچ وقت دستت به مادرت نمیرسه.. یعنی من نمیزارم برسه..حتی به جنازش.

منم نامردی نکردم و دست گذاشتم روی شاهرگش..صدام و پر از کینه و غضب کردم و آروم ولی خیلی محکم فقط یک کلمه بهش گفتم:

+به فکر پسر 9 سالت توی تهران باش.

آقا باید پیشم بودید و می دیدید و میشنیدید مکالمه رو .. انگار یه آب سرد بود این جمله روی آتیش... اون زنی که رجز میخوند اونطور این چندوقت، سیستم اطلاعاتی_امنیتی کشورو تهدید میکرد مثلا، دوبار خانواده من و گروگان گرفتند و خیلی چیزهای دیگه... یه هویی پشت تلفن خفه شد و لال شد...

دیدم این شگرد داره جواب میده انگار، ادامه دادم و بهش گفتم:

اگر کوچیکترین بلایی سر مادرم بیاد، یا اینکه کوچیکترین آسیبی بهش وارد بشه، یا اینکه فقط کافیه یه گوشه ای از چادرش خاکی بشه، به روح پدر شهیدم، به حضرت زهرای مرضیه قسم میخورم، کاری میکنم و بلایی سرت میارم که تا آخر عمرت نتونی بچت و ببینی.. و هرجای این کره خاکی برید پیداتون میکنم.. باور کن هر جای این دنیا برید پیداتون میکنم. وقتی هم دستم بهتون برسه زجر کشتون میکنم.. پوست تنتنون و میکنم با انبر و قیچی.. والله این کارو میکنم... شیرفم شد؟؟ پس مواظب باش به مادرم اهانتی نشه.. چرا خفه شدی؟

چند ثانیه گذشت و انگار جنون بهش دست داده باشه، یه هویی داد زد و گفت:

_دروغ میگی... نه نه... تو دروغ میگی لعنتی... دروغ میگیییییی.... اگه دستت به بچم برسه دیگه مادرت و نمیبینی.. تو گه میخوری به بچم دست بزنی..

یه هویی دیدم ارتباط قطع شد...

به مسئول ردیابی و رهگیری اون خط گفتم: « پیداش کردی؟»

گفت: « نه »...

وقتی گفت نه ، فقط خودم و کنترل کردم.. وقتی میگم کنترل کردم شما خودتون حساب کنید اگر‌نمیکردم چی میشد دیگه..

یه نکته ای روهم خوبه بهتون بگم.... چون طبق دستور شورای عالی امنیت ملی اینترنت و خطوط موبایلی و تلفنی بیشتر نقاط کشور و از جمله تهران و شمال کشورو تا پایان این عملیاتِ امنیتی محدود و بعضاً قطع کرده بودیم، برای همین این دو تا تیم از هم مطلع نبودند و ارتباطی نمیتونستن بگیرن... تیم تروریستی مستقر در شمال کشور خیال میکردند برای تیم تهران هنوز اتفاقی نیفتاده... برای همین خیال میکردند ما نمیتونیم کاری کنیم یا تهدیدی کنیم...

بگذریم...

خدا خدا  کردم دوباره زنگ بزنه... ولی نه اینکه زنگ بزنه و بگه برو فلان جا جنازه مادرت و تحویل بگیر...

دوست داشتم دوباره زنگ بزنه و تهدید کنه و یه چیزی بگه و منم وقت بگیرم ازش تا بچه های مخابرات ردش و بزنن.

یک ربع بعد از آخرین تماسِ تیم جاسوسی_تروریستی مستقر در مازندران با من، دیدم دوباره خودشون زنگ زدن..

به بچه ها گفتم:

+دارن زنگ میزنن.. آماده اید برای رهگیری؟

_آره، شروع کن.

جواب دادم تماسشون و!!

+میشنوم.. بگو..

_ببین آقای امنیتی.. آقای عاکف خان.. دیگه داری حوصلمون و سر میبری... خطوط ارتباطی ما با تهران قطع هست... اگر به خواسته ما توجه نکنی، تهدیدمون و جدی میکنیم.. این آخرین تماس من با شماست... الآن هم، وقتی قطع کردم میخوام اولین تماسم با تهران باشه.. در غیر اینصورت..........

اومدم وسط حرفش و گفتم:

+بهتره یاد پسرت باشی... تو مادری... حیفه که بیفتی توی دام کارای تروریستی و جاسوسی و اداره کردن خونه های تیمی و دختران فراری... برگرد و توبه کن تا دیر نشده.. برگرد به مادر بودنت برس.. برگرد به اصالتت. تو زن هستی.. برده جنسی و کلفت غربی ها و تفکرشون نیستی.. تو زن ایرانی هستی..

_ اونش به تو ربطی نداره...هرکاری دوست داشته باشم و هرجوری دلم بخواد زندگی میکنم و فساد میکنم.

همزمان به بچه ها و کاراشون و سیستم روبرو نگاه میکردم تا ببینم اون نقطه تماس و پیدا میکنن یا نه، که بفهمم تونستن مکان اختفای تروریستا که مادرم پیششون بود و پیدا کنند که اگر نتونستن بازم معطلشون کنم.. ادامه دادم به جنگ روانی و حرف زدن و عصبانی کردن شیوا ..وقتی گفت به تو ربطی نداره منم بهش گفتم:

+چرا اتفاقا به من ربط داره... خیلی هم ربط داره.. خودتم میدونی اگر بخوام، میتونم کاری کنم تا آخر عمرت دستت به بچت نرسه... خودم حاضرم بگیرم بزرگش کنم اما زیر دست یه مادر تروریست قد نکشه.. شیوا خودت و از لجن نجات بده.. قول میدم کمکت کنم.. روش و اخلاق و شیوه ی دستگاه قضایی و اطلاعاتی و امنیتی جمهوری اسلامی اینه که کمک کنه به کسانی که پشیمون شدن و دور فساد و خط کشیدن و میخوان زندگی سالم داشته باشن.

_خفه شووووو.... خفه شوووو لعنتی.... انقدر اسم بچم و نیااررررر... انقدر نگو پسرت پسرت..

شدت جنگ‌روانیم و بیشتر کردم.. با شیطنت و کنایه بهش گفتم:

+شیوا، بچه داریاااا .. حواست هست؟! چشمای پسرت خیلی قشنگه.. موهاشم خیلی نازه.. خیلی خوشگله.. دلت میاد دیگه تا آخر عمرت این ماه پسرو نبینی؟؟ تو چه مادری هستی.. بدبخت..خاک برسرت کردن حیفه این بچه نیست.. آخ آخ.. میدمش اصلا بهزیستی..

_ببین باور کن یه بار دیگه اسم بچم و بیاری، یا اینکه بخوای پسرت پسرت و بچت بچت بکنی، یه تیر میزنم توی مغز مادرت.. ببین حالا من اینکارو میکنم یا نه..

شیوا همین که داشت این چرت و پرتارو میگفت و تهدیدم میکرد یه هویی دیدم برای اولین بار توی تمام این تماسا صدای یه مرد اومد.. فاطمه گفته بود یه مرد هم باهاشون هست ولی خب زیاد ندیده بودش اون و.

اون مرده گوشی و از شیوا گرفت و گفت:

 

قسمت شصت

_گوش کن عاکف سلیمانی... تماس بعدی رو این خانم نمیگیره. تماس بعدی رو خودم میگیرم... میخوام محل جنازه مادرت و بهت بگم... تمام...

 قطع کرد...

فوری رفتم کنار میز کار اون کارمنده مخابرات گفتم:

+چیشد.. پیدا کردی؟

_تونستم محدوده رو پیدا کنم... بازم دقیق نشده پیدا کنیم... چون اونا آموزش دیده هستند ظاهرا... زود قبل شناسایی قطع میکنند.. به احتمال قوی هم از خطوط ماهواره ای استفاده میکنن.

+بهم بگو محدودشون کجاست؟

_طرفای سَروِلات... البته اگه جاشون و عوض نکنند، حتما  توی تماس بعدی میتونم جاشون و پیدا کنم...چون سیوش کردم.

+پس حتما سیوش کن این و.

نقشه رو نگاه کردم بهش گفتم:

+اینجا که همش جنگل و کوه هست.

_احتمالا توی جنگل باید باشن.

+پس یه کاری میکنیم.. من میرم اون سمتی... اگه خبری شد و اونا به من زنگ زدند، تلفنم و کنترل کن و خبرش و بهم بده.

حرکت کردم به سمت منطقه مورد نظر.. با فیروزفر هم هماهنگ کردم تا از اون طرف خودشون و فوری برسونن و یه تیم مخصوص رهایی گروگان 15 نفره هم بفرستند همون محدوده.

به فیروز فر گفتم: «من دارم میرم سمت سَروِ لات... اونجا میبینمتون.. امیدوارم زودتر برسید و به هم دست بدیم.»

حرکت کردم سمت همون محدوده ای که میدونستیم تیم تروریستی همون اطراف هستن..

یه چهل دیقه بعد رسیدم و دیدم از 200 متریه نزدیک منطقه مورد نظر جاده رو بچه های اطلاعاتی امنیتی و عملیاتی بستن و به محض دیدن من باز کردن جاده رو، تا من برم.. یه صد متر جلوتر که رفتم دیدم فیروزفر و تیمش مستقر شدن...

از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت فیروزفر، بهش گفتم:

« خبری نشده؟ مورد مشکوکی، یا چیزی که کمکمون کنه بهش نرسیدید؟»

اونم گفته: « نه متاسفانه.. منتهی بچه ها دارن گشت های امنیتی رو ادامه میدن.»

همزمان داشتیم حرف میزدیم دیدم تلفنم زنگ میخوره...نگاه کردم دیدم همون خط تروریست ها هست که بهم زنگ میزدن... بی سیم زدم به بچه های رهگیری مکالمات و گفتم:

«از عاکف به 100____از عاکف به 100____بگیرش داره زنگ میزنه...»

بعدش جواب دادم تلفن و:

+بله...میشنوم حرفاتون و !

دیدم کسی جواب نمیده و حرف نمیزنه... بعد از چند ثانیه صدای یه زن و شنیدم که انگار با من حرف نمیزد و داشت با یکی که پیشش بود، با اون حرف میزد و میگفت:

«آرمین من خواهش میکنم.. من هرکاری که کردم فقط بخاطر پسرم بوده.. اگه بچم و از دست بدم پول به چه دردم میخوره.. الانم که با شماها دارم کار میکنم برای پوله.. ههععیییی .. ای کاش وارد این بازیا نمیشدم هیچ وقت..»

دو زاریم افتاد و متوجه شدم زنه پشیمون شده و تهدید من اثر گذاشته و جنگ روانی موثر واقع شده.. اونم یواشکی زنگ زده بهمون از این طریق آمار بده که کجا هستند. چون نمیتونست جلوی اون شخص بگه پشیمون شدم و به ما خبر بده که بیاید ما فلان جاییم... البته احتمال اینکه دام و حیله بودن این قضیه هم بود که من و گیر بندازن تا نقششون و عملیاتی کنن و ضربه ای به سیستم اطلاعاتی امنیتی ایران بزنن با ربایش من.

داشتم به تماسی که گرفتن و صحبت هایی که میکردن گوش میدادم، که بچه ها بی سیم زدند و گفتن:

_از 100 به عاکف...

+ بگو 100.. میشنوم..

_مکان دقیق کفتارها پیدا شد.. الان دقیقا داخل جنگل های سرولات هستند.. احتمالا توی ارتفاعاتش..»

گفتم:

« 100 ___ممنونم.. پیغامت دریافت شد..فقط خیلی زود همین الآن، مختصاتش و بفرست روی گوشیم...تمام.»

خودم یکطرفه تلفن تروریستهارو قطع کردم و آمار دقیق محل اختفای اونارو مخابرات بهم داد، و روی گوشیم دیدم... با جی پی اس، دقیق بررسی کردم و دیدم نزدیک این کوه جنگلی یه ساختمون پنج شیش طبقه نیمه کاره هست.. دیگه یقین پیدا کردم همونجا هستند.

فوری با فیروزفر و تیم رهایی گروگان و بچه های امنیتی شیش هفت تا ماشین شدیم رفتیم سمت  بالای جنگل که اون ساختمون نیمه کاره اونجا بود..

توی مسیر قبل اینکه برسیم به ساختمون توی اون کوه جنگلی، یه تماس با تهران گرفتم و به حاج کاظم خبر دادم و گفتم:

«عاکفم... زنه زنگ زده و گوشیش و روشن گذاشته و حرف نزده.. ظاهرا میخواسته جاش و پیدا کنیم..احتمالا تهدیدم موثر بوده..»

حاجی گفت:

_چیکار کردی مگه که طرف اینطور وا داد خودش و!!!!

+مهم نیست..‌بعدا میفهمید. دست گذاشتم روی شاهرگش..

_عاکف حواست باشه دام نباشه. احتمالا میخوان به تو برسن شاید.. همه ی جوانب و در نظر بگیر.

+حواسم هست.. خودمم به همین فکر کردم.

_شرایط حفاظتی رو رعایت کن.. ریز به ریز تصمیماتت و با ما، در تهران هماهنگ کن.. موفق باشی.

+شنیدم.. یاعلی

رفتیم با بچه ها به سمت ارتفاعات جنگلیه سرولات...یه جاده خیلی بدی داشت.. یادم نمیره.. خیلی خطرناک هم بود..حدود 500 متری مونده بود برسیم به ساختمون که بی سیم زدم گفتم ماشینارو توی جنگل بزارن و پیاده بریم بقیه مسیرو .. دوتا از نیروهای مخصوص و برای مراقبت از ماشین گذاشتیم اونجا و بقیه راه و به خاطر اینکه، تروریستا نفهمن ما داریم بهشون میرسیم، پیاده رفتیم سمت اون ساختمون که 90 درصد یقین داشتیم اونجا هستن.

پیاده و خیلی حفاظت شده از لای درختا میرفتیم بالا و سمت ساختمون.

دویست متر مونده بود به ساختمون برسیم که همه پشت یه سنگ بزرگ و بلند، سنگر گرفتیم... بررسی کردیم که برای نزدیک شدن به ساختمون از چه شیوه ای استفاده کنیم..

من دوره های مخصوص و کارای اطلاعاتی و عملیاتی در جنگل و دیده بودم و تاحدودی میتونستم هدایت کنم.. ولی بچه های نوپو یا همون یگان ویژه و نیروی مخصوص کاربلدتر بودن..چون کارشون این بود.

خلاصه با مشورت و تبادل نظر، تونستیم تقسیم بشیم و از هم جدا بشیم و گروه_گروه به ساختمون برسیم..

به محض رسیدن دستور دادم به تمام نیروها که اطراف ساختمون و پوشش بدن و محاصره کنند.

رسیدیم دم ورودی ساختمون.. فوری خودم و فیروزفر و چندتا از بچه های رهایی گروگان رفتیم از پله ها بالا.

نمیدونستیم توی این ساختمون نیمه کاره پنج طبقه و بزرگ، تروریست ها توی کدوم قسمتش و کدوم اتاقای نیمه کاره این ساختمون هستند و سنگر گرفتند..

کُلتم و در آوردم و دونه به دونه اتاقارو با حفظ شرایط امنیتی، من و اون تیم رهایی گروگان می گشتیم.

همینطوری گشتیم و رسیدیم طبقه سوم.. شک کردم این طبقه باشن یا نه.. هر طبقه ی این ساختمون چیزی حدود 500 متر بود و خیلی بزرگ بود.. وارد محوطه طبقه سوم شدم. سرتیم خودم بودم... آروم رفتم جلو تا از پشت دیوار ببینم فضای درورنی اون طبقه رو ... یه لحظه دیدم یکی کنار یه دیواره و آماده هست برای شلیک.. ظاهرا از قبل متوجه حضور من شده بود..

تا اون آدم و دیدم به سمتش شلیک کردم و اون پشت دیوار  فوری سنگر گرفت. با صدای شلیک،، یه هویی صدای جیغ یکی بلند شد... فهمیدم مادرم و تیم گروگان گیرا همین طبقه هستن..

من که شلیک کردم بلافاصله پشت دیوار سنگر گرفتم..

اون پسره هم سنگر گرفت.. از یه سوراخ کوچیکی که روی دیوار، کَنده کاری شده بود و نیمه تعمیر بود، اتاقی که مادرم و تیم تروریستی بودن و میدیدم..

اون پسره که نمیدونستیم کیه و در آخرین تماسی که شیوا گرفت و، ولی با من حرف نزد، و با یکی دیگه حرف میزد و اسمش و موقع صحبت صدا میزد آرمین، از توی سوراخ دیوار دیدم یه تیر زد سمت شانه ی سمت راست همکار تروریستش یعنی همون شیوا..

چون ظاهرا فهمیده بود که اون مکان و لو داده... اون زن دقیق افتاد جلوی مادرم.. مادرم شوک بزرگی بهش وارد شد..

من از توی اون سوراخ کوچیک روی دیوار دیدم اون پسره فرار کرد و رفت سمت یه اتاق دیگه و بعدش از توی اون اتاق  فرار کرد یه طبقه بالاتر..

چون دیوارا باز بود، و اونم میتونست از بعضی جاهاش به سمت پله ها در بره..

شانسی که آوردیم ساختمون نیمه ساخت بود و ما میتونستیم بدونیم چی به چیه.

منم میدونستم این فرار بکن نیست.. چون کل ساختمون محاصره بود.

وقتی فهمیدم اون از این طبقه رفته، فوری رفتم سمت مادرم و دستاش و باز کردم... تا من و دید گفت فاطمه خوبه؟؟؟

گفتم آره.. هیچ جای نگرانی نیست.

هم زمان فیروزفر سر رسید..

 

قسمت شصت و یکم

بهش گفتم:

«خواهشا برو پایین بمون جلوی ساختمون و مدیریت کن... تیم های مربوط به خودت و از اونجا هدایت کن.. فقط داری میری پایین مواظب خودت باش.. چون اون نامرد همین دوروبر هست و کمین کرده..»

فیروزفر فوری برگشت پایین و منم به دوتا از بچه های نیروی مخصوص گفتم شما بامن بیاید بریم دنبال اون پسره.. چون احتمالا اون رفته طبقه بالا..

به دوتا دیگشون گفتم «یکیتون اینجا بمونه و یکی دیگتون بره تجهیزات پزشکی رو بیاره بالا تا این زنه که به شونه هاش تیرخورده زنده بمونه و خون زیادی ازش نره.. به اعترافاتش نیاز دارم من...»

بخاطر اینکه این زن روحیه بگیره و نترسه جلوش زنگ زدم به تهران و به حاج کاظم گفتم:

« فوری بچه شیوا رو پیدا کنید واسم.. خیلی زود یه گوشی بهش برسونید با مادرش حرف بزنه..»

حاجی گفت: بچه و مادربزرگش و آوردیم پیش خودمون 034 .. الان میدم گوشی و...

گوشی و دادم به شیوا تا با بچش حرف بزنه... مادرم و نگاش کردم دیدم مظلومانه داره نفس نفس میزنه.. چون آسم هم داشت.. بی سیم زدم به اونی که رفته بود از پایین تجهیزات پزشکی بیاره.. بهش گفتم که همراه خودش دستگاه اکسیژن و اسپری تنفسی بیاره بالا..

مادرم و بوسیدم و حرکت کردم سمت طبقه های بالاتر..

رفتم یه طبقه بالاتر.. فضای ساختمون انگار شکل بیمارستان بود.. با کلی اتاق.. دونه دونه داشتیم من و اون  دوتا نیروی مخصوص میگشتیم... همینطور که داشتم میگشتم دیدم یکی مسلح 5 متریه من ایستاده... فوری خواستم برگردم پشت دیوار تا بهم شلیک نکنه، اما یه تیر شلیک کرد خورد به بازوی سمت راستم.. بلافاصله خودم و کشیدم عقب.. اون دوتا نیروی مخصوصم سنگر گرفتند..

کل طبقات و همچین بیرون ساختمون و حتی داخل ساختمون محاصره بود.. ساختمون از دو سمت راه داشت و پله میخورد به راهروها... اون بیشرف از هر سمتی میرفت، یا میخورد به بچه های نهاد امنیتیمون، یا میخورد به بچه های رهایی گروگان و نیروی مخصوص..

هر سمتی میرفت برگشت میخورد و، وسط راه دوباره برمیگشت یه سمت دیگه.. تا اینکه دو سه بار این کار و کرد و مارو داشت دور میزد...

یه جایی داشت فرار میکرد بیاد از طبقه چهار پایین، که من متوجه شدم، بی سیم زدم:

+تیم مستقر در راهروی طبقه چهار آماده باش.. یه تروریست از پله های وسط ساختمون داره میاد سمتت»

یکی از بچه های نیروی مخصوص از پشت دیوار یه هویی اومد بیرون و مستقیم زد کنار قلب آرمین و، اون و به درک واصل کرد.. آرمین تروریست هم همینطور مثل یه توپ قِل خوردو رفت پایین جلوی پای نیروی ویژه افتاد.

من دیگه بیحال شده بودم. دیگه خسته شده بودم.. بهم ضعف دست داد.. چون چند روز بود هیچ چی جز دو سه لقمه نون و یکی دوتا خرما چیزی نخورده بودم... آرمین که افتاد خیالم جمع شد.. همونطور که دیدم افتاد، منم کنار همون دیوار افتادم پایین و تکیه دادم و نشستم..

از شدت ضعف و خون ریزی که کتفم داشت، احساس حال تهوع میکردم.. فقط بی سیم زدم فورا کل ساختمون و پاکسازی کنند...

به زور با کمک دوتا نیروی مخصوصی که همراه من بودند، بلند شدم و رفتم اون طبقه ای که مادرم و شیوا بودن.. وقتی رسیدیم، مادرم تا من و دید جیغ کشید.. چون شوکه شد، وقتی دید سمت راست بدنم کلا خونی هست و بیحالم و ضعف دارم و تموم لباسم خونی و خاکی شده بود خیلی ترسید.. چون رنگ لباسمم روشن بود پیرهنم بیشتر جلوه میکرد..

مادرم بلند شد از کنار زنه و اومد سمت من و هی نفس نفس میزد و میگفت:

_پسرم چی شده.. تو رو خدا چیشده.

با بی حالی گفتم:

+چیزی نیست قربونت برم من. یه خراش ساده هست..چرا انقدر بی تابی میکنی.. بشین همینجا روی این کیسه سیمان.. بشین راه نرو پاهات درد دارن.. منم چیزیم نیست..

به زور با زانوهام رفتم بالای سر شیوا که بچه های امدادی نیروی مخصوص اومده بودن تا جلوی خون ریزی بازوهای شیوارو بگیرن و بعدش ببرنش بیمارستان.. بهش گفتم:

+حالا که گیر افتادی.. مثل آدم فقط یک کلمه بگو جاسوس شما توی مرکز ما، یا سکوی پرتاب کی بوده؟

دیدم حرف نمیزنه..دوباره ازش پرسیدم دیدم حرف نمیزنه.. به تیم پزشکی گفتم بلند شن برن کنار.. با پاهام روی دست شیوا دقیقا نزدیک زخمش و که گلوله خورده بود، لگد کردم و نالش رفت هوا.. بهش گفتم:

+ بهت خیلی امتیاز دادم تا حالا.. گذاشتم با بچت حرف بزنی و... اما برای بار آخر بهت میگم.. همین الان بهم بگو جاسوستون کی بوده؟

 

قسمت شصت و دوم

بهش گفتم:

+ ببین جوری میزنمت صدای سگ‌ بدی.. تا اون روی من و‌ بالا نیاوردی حرف بزن..

دیدم باز ساکته..

یه چگ زدم توی صورتش و‌سرش داد کشیدم. بهش شوک وارد کردم. گفتم حالا میگی کیه یا نه؟

شیوا ترسید و به حرف اومد. اما یه چیزی گفت، که دوست داشتم زمین دهن باز کنه و من برم توش.. اسم کسی رو آورد که داشتم دیوانه میشدم..

گفت:

_جاسوس نبود... فرمانده عملیات ما بود !!!

+خب کی بوده؟ اسمش چی بوده؟

گفت:

« عطا » !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

من و مادرم همدیگرو فقط نگاه کردیم...

همزمان من و مادرم عین این فیلما گفتیم:

« عطاااااااااااا ؟؟؟؟؟ !!!!! »

گفت:

_آره عطا.

عطا دوست خانوادگی ما بود. رفت و آمد خانوادگی داشتیم.. مادرم خیلی ضربه روحی بزرگی خورد همون جا... من متلاشی شدم با این حرف... فقط اون لحظه از ناراحتی و عصبی شدن، و اینکه باعث و بانی همه این بدبختی ها، صمیمی ترین دوست من و قدیمی ترین دوست من شده بود، داشتم از درون میسوختم... همونجا رفتم به دیوار تکیه دادم... یه آهی از دلم کشیدم....

دیگه نشستم... چون از بی حالی و ضعف چشمام باز نمیشد.. از شدت ضعف و حالت تهوع ، و فشار عصبی و روحی، فقط خودم و به زور نگه داشتم که همونطور که نشستم نیفتم و نقش زمین نشم..

موبایم و از جیبم آوردم بیرون و زنگ زدم به حاج کاظم..

جواب داد تلفن و:

+سلام حاج آقا..

_سلام.. بگو عاکف. چرا بی حالی؟ پیداشون کردید؟

+پایان ماموریت و اعلام میکنم...

_وضعیت؟

+شیوا زخمی، مادرم الحمدلله سالم. خودم مجروح. تیم های عملیاتی و‌امنیتی سالم.. نفر اول تیم جاسوسی و تروریستی مستقر در مازندران خاموش. تیم های امنیتی و عملیاتی مشغول پاکسازی آخرین مکان تروریستا..

_یا علی مددددددد.. جانم به تو پسرررر. گل کاشتی... ای شیرمادرت حلالت.. الحق که پسر علی سلیمانی شیرمرد جنگ های چریکی و اطلاعلاتی و عملیاتی هستی.. واقعا روح پدر شهیدتم الان کنار امام حسین از این همه رشادتت شاده..فقط گوشی دستت..

حاجی به رضوی که ظاهرا هنوز پیش بچه های ما بود توی 034 گفت دستور بدید ماهواره هروقت میخواد پرتاب بشه، در روزهای آینده، دیگه آزادن.. پایان ماموریت از مازندران اعلام شد..

دوباره اومد پشت خط و به من گفت:

_عاکف.. خوبی پسرم.؟ مادرت خوبه ؟ حاج خانم چیزیش نشده که.

+نه خداروشکر سالمه، ولی آسیب روحی دیده.. حاجی، شیوا مجروح شده.. بچه ها دارن درمانش میکنند و بعد از درمان های اولیه،، ان شاءالله تعالی هوایی منتقلش میکنند بیمارستانی که  توی تهران بچه های خودمون مستقر هستند.

_تو چی، سالمی؟ چرا اینطوری حرف میزنی؟

+گفتم که.. یه جراحت کوچیکه و یه کم ضعف..ول کن..مهم نیست. فقط تورو خدا سریع عطارو دستگیر کنید..

خندید و گفت:

_نیم ساعت قبل،  داشته از بیمارستان فرار میکرده که ما به محض اینکه از ضدجاسوسی و رصدهایی که خودمون داشتیم و فهمیدیم این جاسوس هست، دستگیرش کردیم.. عاصف عبدالزهراء شخصا رفته بازداشتش کرده...منتظر بودم بیای تهران بهت بگم اینارو.. الان هم به اتهام جاسوسی توی یکی از خونه های امن بازداشته..بعدش منتقل میکنیمش به جایی که خودم فقط میدونم.

+حاجی اون جاسوس نبود، لعنتی فرمانده عملیات تروریستا و‌جاسوسا بود.

_چیییییییییییییییییی ؟ چی گفتی عاکف؟ دوباره بگو..

+اون فرمانده جاسوسا و تروریستا بوده.

_کی گفته؟

+ شیوا گفته... ضمنا، یه دستور بدید تموم ارتباطات چندماه اخیر عطارو کنترل کنند. ببینیم دیگه با کی در ارتباط بوده..

حاجی انگار خیلی هنگ کرد... گفت:

_عاکف تو چی میگی؟ من اصلا باورم نمیشه.. این واقعا فرمانده عملیات بوده؟؟ الله اکبر.. فکر نمیکردم این فرمانده عملیات و نفوذی تروریستا توی سکوی پرتاب و رابط سکوی پرتاب با مرکز امنیتی ما باشه. البته بچه ها یه چیزایی توی خونش امروز بعد دستگیری پیدا کردند که ارتباط عطا با تامی برایان، افسر اطلاعاتی سی آی اِی و تایید میکنه. نمیتونم الان بگم چی.. ولی.!!

به حاجی گفتم:

+ولی چی ؟

_ خودت بیا تهران متوجه میشی... باید باهم بشینیم پازل های موجود و کنار هم بچینیم، و کنار هم بزاریم تا ببینیم چی در میاد... الان هم خودم میخوام برم سراغش توی اون خونه امن.. هروقت اومدی تهران باهم بیشتر پیگیری میکنیم.. فعلا خوب شو فقط.

+حاجی؟

_جانم.

+ مسخرم میکنی؟؟

_یعنی چی؟ متوجه منظورت نمیشم!!

+خیلی خوب متوجه میشی منظورم و.!

_خب واضح حرف بزن ببینم چی میگی؟

+باشه.. واضح حرف میزنم.. شک ندارم تو زودتر فهمیدی اون جاسوس بوده که الان زنگ زدم بهت بگم، تو گفتی اون دستگیر شده... حتی شک ندارم از معاونت ضدجاسوسی هم زودتر فهمیدی، و به روی خودت نمی آوردی.. وقتی هم بهت میگفتم یه کاری کنید نفوذی پیدا بشه، بازم به روی خودت نمی آوردی... پس بهم بگو موضوع چی بوده؟ اذیتم نکن و بازیم نده.. این حرفایی هم که من زدم و مثلا تعجب کردی هم، احساس میکنم ساختگیه.. من نیروی تازه کار نیستم.. خودت میدونی زرنگم و کسی نمیتونه من و دور بزنه.. حتی خودت.. حتی خیلی ها که مدعی هستند در دور زدن افراد..

مکثی کرد و گفت:

_بیا تهران بهت میگم.

 

قسمت شصت و سوم

وقتی اصرار کردم به حاجی که بهم بگه ، مکثی کرد و گفت:

_بیا تهران بهت میگم.

+حاجی خواهش میکنم.. من الان اصلا حالم خوب نیست.. پس تو بیشتر حالم و خراب نکن.. بگو..

_دهنت و سرویس پسر.. هرکی و بپیچونم تورو نمیتونم..بیخیالم نمیشی حالا..

+حاجی بگو. لفتش نده..

_ببین عاکف، عطا یه اشتباه کرد و من فهمیدم.. فقط با یه اشتباه.

+چه اشتباهی؟؟

_وقتی پی ان دی رو برد تحویل تروریستای توی تهران بده موقع قرار، وقتی رفت و سوار شد برای تحویل، یه خرده که گذشت ماشین تروریستا حرکت کرد.. خب عطا هم توی ماشین بود.. ما منتظر بودیم عطارو پیاده کنند..

عاکف جان باید خدمتت عرض کنم که وقتی عطا پیاده شد زیر چشمش و اون زنه که فامیلیش شمسیان بود، یه بادمجون کاشت، و انداختنش از ماشین بیرون. بچه های ما رفتن آوردنش اینجا. وقتی که بچه ها سوارش میکنن، قبل از بردن عطا به درمانگاه، میارنش اینجا توی خونه امنِ 034.. وقتی اومد میتونست بگه به کسی که قطعه رو تحویل دادم یه زن بوده و من و انداختن بیرون فرار کردن.. اما از دهنش در میره و میگه شمسیان قطعه رو گرفته و در رفته..این که اینطور گفت، من و عاصف یه لحظه، همدیگرو نگاه کردیم و با این حرفش که این فامیلی زنه رو از کجا میدونه از تعجب دهنمون باز موند..

ما خودمون تا اون لحظه نمیدونستیم با کی طرف بودیم اما عطا میدونست... من به روی خودم نیاوردم این حرف عطارو!!

به بچه ها گفتم ببرنش بیمارستان.. بعد اینکه رفت، به عاصف گفتم تموم مکالمات خط عطارو شنود کنند و زیر نظر داشته باشنش توی همون بیمارستان..

وقتی دیدم عطا خودش توی مرکز ما همچین سوتی رو با زبون خودش داده و از دهنش فامیلیه زنه پریده، شاخکام و شدیدا تیز کرد.. در صورتی که ما تا اون لحظه نمیدونستیم با چه کسی طرفیم، برای همین تصمیم گرفتم عطا رو با دست خودم، قشنگ بیارمش توی بازی و بزارم مثل یک مهره آزاد ولی سرگردان توی این پروژه بچرخه..

+خب چیکار کردی مگه؟

_ وقتی که عاصف و تیم عملیاتیش، شمسیان و زدن مجروح کردن، قرار بود ببرنش بیمارستان گروه 512 که بچه های ما اونجا بودن.. اما من گفتم ببرنش همون بیمارستانی که عطا برای اون ضربه ای که توسط همین شمسیان توی اون ماشینِ وَن، زیر چشمش خورد؛ بستریش کنن شمسیان و!!

بهزاد و فرستادم بره فقط رفتارای عطارو زیر نظر بگیره..

عطا ظاهرا توی بیمارستان یه لحظه شمسیان می بینه که دارن میبرنش اتاق عمل تعجب میکنه و میاد سمت برانکاردش... وقتی هم که بردنش اتاق عمل، هر چند دقیقه یواشکی میومد دورو بر اتاق عمل میگشت.. نمیدونست زیر نظره.. به بچه هامون گفتم بزارید توی بیمارستان آزاد باشه و فقط زیر نظر بگیریدش قشنگ، تا دستمون پر باشه.. اونم به هوای اینکه کسی توی بیمارستان نیست قشنگ هرجایی میخواست میرفت... ما هم گذاشتیم خوب بازی کنه... به خیال اینکه ما نمیفهمیم..اما زیر نظر عوامل ما از دکتر و پرستارایی که اونجا مستقر بودند،، بود.

همزمان متوجه شدم عطا میخواد بچه ی شیوا صادقی رو از طریق یه راننده تاکسی بدزده تا شیوا صادقی و تحت فشار قرار بده که مادرت و بکشن و تیم جاسوسی_تروریستی از مازندران سریعتر در برن و تا تو دستت بهشون نرسه و فقط جنازه مادرت و بگیری..

چون عطا میدونست تو به تیم تروریستی مورد حمایتِ خودش که مستقر در شمال بودن میرسی.. برای همین عطا این کارو کرد که تو نرسی و اونارو نگیری تا توی بازجویی نگن عطا با ما بوده و فرمانده عملیات این گروه جاسوسی_تروریستی بوده.. ماهم پیش دستی کردیم و مادر شیوا صادقی و بچش و آوردیم توی مرکز034 خودمون و الان طبقه پایین نشستن دارن آب پرتقال میخورن.... راننده تاکسی هم از عوامل منافقین بوده که عاصف دستگیرش کرد..هووووفففففف .. بسه عاکف بیا تهران بقیش و برات میگم..

+ممنونم.... امشب برمیگردم تهران... فقط باید برم بیمارستان تیر و از بازوم در بیارن...

_کارات اونجا تموم شد ساعت اومدنتو بگو میگم از تهران  هواپیمای (..........) بیاد مازندران، بعدش تو و مادرت و خانومت و با پرواز مخصوص بیارن تهران.. اینجاهم بچه ها میان دنبالتون و میارنتون خونتون. خونه خودت میری؟

+احتمالا آره. میرم خونه خودمون... اما اگه برم مادرمم میبرم خونه خودم.

_باشه.. از حالا میگم بچه ها برن اونجارو حفاظت کنند.. تا چندماه بازم همینه.

+باشه..یاعلی

وقتی که کل ساختمون و بچه ها پاکسازی کردند و مطمئن شدیم دیگه خبری نیست اومدیم بیرون.

به فیروزفر گفتم: «من و مادرم و ببرید بیمارستانی که خانومم بستری هست..خودتم بالای سرم باش توی آمبولانس»

نکته امنیتی: دلیل اینکه خواستم فیروزفر باشه بالای سرم این بود که احساس میکردم شاید هنوز دوروبرم نا امنه. بگذریم..

با آمپول و سِرُم و یه سری دارو من و تا بیمارستان حفظم کردند..بیهوش میشدم توی مسیر و دوباره به هوش می اومدم..چون شدیدا ضعف داشتم و خونریزی دستمم با اینکه جلوش و گرفته بودن، دوباره زیاد شده بود.. چون دقیقا همونجایی تیر خورد که توی سوریه در آخرین باری که مستقر بودم، دو سه تا ترکش ریز رفته بود توی کتفم. برای همین دردش بیشتر بود.

توی آمبولانس مادرم بالای سرم بود و گریه میکرد.. به مادرم گفتم رسیدیم پیش فاطمه نگو من تیر خوردم.. بهش بگو جایی هست میاد تا نیم ساعت یک ساعت دیگه.. از اتفاقی که برای تو پیش اومد هم بهش چیزی نگو..

یک ساعت بعد بیمارستان...

وارد بیمارستان شدیم و قبل اینکه من و ببرن اتاق عمل گفتم من و بیهوش نکنید و با بی حسی عمل کنید.. چون طاقت دارم و سختترش و توی جاهای دیگه دیدم و کشیدم.. یه دلیل دیگش امنیتی بود.. چون ممکن بود نفوذی دشمن توی بیمارستان و یا در پوشش پرستار و‌دکتر بوده باشه و بعد از به هوش اومدنم بخوان از زیر زبونم یه سری مسائل و بکشونن بیرون. البته دکترا و پرستارا همشون مورد تایید فیروزفر قرار گرفته بودن و با تهران هماهنگ بود. من و بردن اتاق عمل. فیروزفر هم باهام توی اتاق عمل اومد و همه رو زیر نظر داشت. تیرو از توی بازوم در آوردن و حدود یک ساعت توی اتاق عمل بودم.. چون خون ریزی زیاد بود.

جراحی که تموم شد من و از اتاق عمل بردن بیرون. دیدم دوستم مهدی و مادرم و... همه منتظرم هستند. مادرم من و دید خوشحال شد. به بچه ها گفتم تختم و ببرن اتاق فاطمه.

من و منتقل کردن توی بخش و بردن اتاقی که خانومم بستری بود.. وقتی در باز شد و فاطمه دید دستم از کِتف تا آرنجم باند پیجی شده هست ، به زور خودش و از روی تخت بلند کرد و داشت میومد پایین که بهش اشاره زدم نیاد پایین.. ولی به حدی شوکه شده بود که وقتی من و دید با این وضعیت، به زور داشت میومد.. مادرم و اون محافظی که خانوم بود، یعنی خانم یزدانی، جلوش و گرفتن. به فیروزفر گفتم تختم و ببرید نزدیک تختِ خانومم.. همه برن بیرون جز مادرم..

من موندم و فاطمه زهرای عزیزم و مادرم.. حسابی فاطمه و مادرم همدیگرو بغل کردن و گریه کردن.. خداروشکر همه چیز بخیر گذشت..

به یکی از بچه های حفاظت که پشت در بود صداش زدم و گفتم:

+آقای محمدی..

درو باز کرد و اومد داخل..

_جانم بفرمایید حاج آقا..

+یه زحمت بکش تلویزیون  اینجارو راه بنداز..به رییستون فیروزفر هم بگو تا یه ربع دیگه بیاد داخل این اتاق..

_چشم

تلویزیون و روشن کردو از اتاق رفت بیرون.

زدم شبکه خبرودیدم به به.. داره همزمان خبر پرتاب ماهواره باحضور مقامات عالیرتبه کشورو پخش میکنه و توضیح میده و میگه:

راه فضا امروز برای ایرانیان گشوده شد. تا ساعاتی دیگر پرتاب موفق نخستین ماهواره ساخت داخل، به دست متخصصان جوان کشورمان انجام خواهد شد.. طبق گفته کارشناسان و مسئولین این پروژه مهم، که چشم دنیارا خیره کرده است، حتی یک پیچ و مهره این ماهواره از خارج از مرزهای ایران وارد نشد. تنها یک قطعه ی ضد راهداری آن بود که از کشوری خریداری شده و اکنون مشابهش در ایران در حال ساخت است. (قطعه پی ان دی رو میگفت که دهن من و مجموعمون خانوادم آسفالت شد بابتش). این حرکت عظیم که خبرگزاری ها و رسانه های خارجی و مقامات سیاسی و امنیتی دنیارا مبهوت کرده، از برکت انقلاب اسلامی رخ داده است.. با پرتاب و در مدار قرار گرفتن این ماهواره ملی که ساخته ی دست متخصصانِ پسر وَ دختر ایرانی می باشد، با این حرکت، از امروز جمهوری اسلامی ایران رسما به 8 کشور باشگاه فضایی جهان پیوسته است.

این ماهواره با هدف ارسال و دریافت پیام های مخابراتی و تعیین مشخصات مداری به فضا پرتاب خواهد شد..این ماهواره با دو باند فرکانسی هر شبانه روز 15 بار دور زمین میچرخد و در هر دوری که میزند دوبار از طریق ایستگاه های زمینی، دور سنجی و برد سنجی و کنترل سنجی و هدایت میشود..

خبر و که گوش کردم تلویزیون و خاموش کردم و یه کم با موبایلم ور رفتم و کانال خیمه گاه ولایت و چک کردم.. دو سه دیقه که گذشت دیدم فیروزفر اومد.

 

قسمت شصت و چهارم

در زد و وارد شد.. وقتی اومد سر حرف و باز کردم و بهش گفتم:

+خواستمت تا بیای اینجا و ازت تشکر کنم.. هم از تو و هم از نیروهای عزیزت و هرکسی که کمکمون کرد در این پرونده. احتمالا آقای فرماندارو نمی بینم.. از طرف من ازشون تشکر کنید و ان شاءالله تعالی سبحان، دفعه های بعدی اگر اومدم شمال حتما میرسم خدمتشون.. چون از بچه های مخابرات هم میخوام تقدیر بشه.

فیروزفر هم خیلی خوشحال شد و برام آروزی موفقیت کرد و وسط حرفش موبایلش زنگ خورد و بهش گفتم راحت باشه و جواب بده..

رفت بیرون و منم زنگ زدم به تهران..خانوم ارجمند یه کم با من خوش و بش کرد و تبریک گفت پیروزی توی این عملیات و، بعدش وصلم کرد به حاجی:

+حاج کاظم سلام

_سلام.. باهات اتفاقا کار مهمی داشتم.. رابط تیم تروریستی عطا اینا میدونی کی بود؟

+کجا؟

_توی مازندران.

+نه نمیدونم کی بود.

_کنارت بود

+یعنی چی.. واضح بگو ببینم چی میگی حاجی!!

_همسایه مادرت، داریوش.

+یا ابالفضل.. تو چی میگی حاج کاظم؟

_عاصف به رفیقت مهدی وصل شد و گفت فوری دستگیرش کنن.. چنددیقه قبل مهدی و تیمش توی مازندران داریوش و دستگیر کردند و بردنش آگاهی..ظاهرا اون موقع تو توی اتاق عمل بودی..الانم فیروزفر و عاصف دارن هماهنگی های لازم و برای انتقال اینا به تهران انجام میدن.. قراره فیروزفر و تیمش داریوش و تحویل بگیرن و هوایی بیارنش تهران.

+پناه بر خدا.. حاجی من میخوام تا یکساعت دیگه بپرم بیام تهران.. حال عمومی من خوبه.. مادرم پیشمه و یه کم شوکه هست فقط.. فاطمه هم که دست و پاش مجروحه و میاد تهران استراحت میکنه.. یه زحمت بکش، هواپیمای نهاد خودمون و بگو بپره بیاد فرودگاه ساری.. با فیروزفر هماهنگ میکنم ما رو با هلی کوپتر بیارن ساری و از اونجا بیایم تهران. فقط خواهشا بازجویی هارو شروع نکن.. میخوام باشم از صفر تا صدش.

_باشه..ولی قول نمیدم بازجویی هارو باشی..

+عه... عه... عه... عه... یعنی چی؟

_بیا بعدا بهت میگم.. راستی خبر مربوط به ماهواره رو دیدی؟

+چنددیقه قبل از تلویزیون یه تیکش و ضبط کرده بودن توی اخبار نشون دادن دیدم. الآن ماهواره رو ولش کن، بهم بگو چرا من شاید توی بازجویی ها نباشم. واقعا چرا؟

_حالا.. بماند.. بیا تهران بهت میگم..

+باشه.. من تا یکی دو ساعت دیگه میام تهران

_اومدی نمیای اینجا.. میری خونه استراحت میکنی.. ضمنا خونت توی تهران از روز دزدی تا حالا داره حفاظت میشه. خداروشکر خبر خاصی هم نیست دیگه. ولی میگم حفاظتش و بیشتر کنن.

+باشه ممنونم. میبینمتون تهران.

_یاعلی.

با فیروفر هماهنگ کردم تا نیم ساعت دیگه هلی کوپتر بیاد 200 متر قبل همون بیمارستانی که گفته بودم یه زمین حدودا 500 متری هست، که خالیه.

فاطمه و مادرم همراه دوتا محافظ مسلح با یه آمبولانس و من هم با ماشین فیروزفر نیم ساعت بعدش رفتیم سمت همون هلی کوپتری که برای اون نهاد امنیتی مازندران بود و قرار شد فوری بیاد دویست متر قبل بیمارستان، و داخل اون زمین خالی مستقر بشه..

چهل دقیقه بعد، پس از خروج از بیمارستان کنار هلی کوپتر...

فوری با کمک بچه ها سوار شدیم و فاطمه رو با برانکارد سوار هلی کوپتر کردن.. فیروزفر هم سوار هلی کوپتر شد و باهامون تا فرودگاه دشت ناز ساری اومد.

وقتی هلی کوپتر توی باند فرودگاه نشست، من و مادرم پیاده شدیم.. از قبل هماهنگ شده بود که آمبولانس بیاد و فاطمه رو تا پِلِّه کانِ اون هواپیما یا همون جِتِ 30 نفره مخصوص تشکیلات خودمون برسونه.. این جت کوچیک مخصوص اون نهاد امنیتی بود و حدود سی نفر گنجایش مسافر داشت و برای نیروهای رده بالای امنیتی بود که باید از استانی به استان دیگه برای ماموریت ها منتقل میشدند که بخاطر مشکلات پیش اومده برای من هم سازمان اجازه دادند استفاده کنیم.

از هلی کوپتر پیاده شدم.. دیدم موبایلم داره زنگ میخوره.. نگاه کردم به شماره دیدم مهدی هست. جواب دادم:

+سلام مهدی.. جانم داداش بگو.

_سلام بی مرام.. داری میری؟؟ اومدم بیمارستان.. گفتن رفتی.. حداقل خبر میدادی..

+شرمندتم.. خیلی فوری باید برم تهران. کلی کار داریم.

_من درگیر همسایه مادرت داریوش بودم.. داشت فرار میکرد از مازندران گرفتیمش.. مادرت فهمیده؟

+نه بابا. چیزی نگفتم.. راستی مهدی جان یه زحمتی برات دارم.. احتمالا ویلای اونجارو بفروشیم.. به مادرم بگم جای دیگه برای خودش بگیره.. دیگه اونجا نمیزارم بمونه.. چون مکانش لو رفته. نمیشه اتفاقات بعدی و پیش بینی کرد.. یه زحمت بکش.. لطفا اگر میشه به فکر فروش اونجا باش از همین امروز و فردا.

_چشم..

+مهدی جبران میکنم محبت هایی که بهم کردی.. سرحال شدم میام شمال و یا اینکه بهت خبر میدم با سحرخانم بیاید تهران پیشمون.

_فدات شم داداش.. چشم.. باعث افتخاره..

سوار ماشین شدم و رفتم سمت پله ی هواپیما.. فاطمه و مادرم با آمبولانس پشت سرمون بودن و رسیدن.. از ماشین که پیاده شدم، دیدم روی پله هواپیمای تشکیلات، یه چهره آشنا ایستاده.. دقت کردم دیدم عاصف عبدالزهرا هست..

اومد پایین و همدیگرو بغل کردیم و بوسیدیم هم و، و یه خسته نباشید به هم گفتیم.. بهش گفتم فوری بالابر و آماده کنید خانومم و مادرم با بالابر بیان داخل هواپیما.. چون خانمم پاش شکسته.. بالا توی هواپیما اگر ویلچر داریم بگو بیارن پایین.

همه اینا انجام شد و ما از شمال بعد از کلی ماجرای غم انگیز و هیجان انگیز و... خارج شدیم..

اینجا تهران...

هواپیمای امنیتی تشکیلاتمون نشست توی فرودگاه تهران.. سه تا ماشین اومده بود..توی هر کدوم از ماشینا، دونفر بودند.. توی دوتا ماشین اولی، توی هر کدوم دوتا مرد بود که از بچه های حفاظت نهاد خودمون بودن.. آخرین ماشین هم دوتا خانم که یکیشون خانم ارجمند بود و برای مادرم و فاطمه اومد با یه راننده خانم برای حفاظت.

عاصف گفت:

_عاکف جان میبریمت خونه..نظر حاجی و، حاج آقای (....) هم اینه بری استراحت.

+اصلا حرفشم نزن.. خانومم و مادرم و بگو ببرن خونه.. من و ببرید 034

_داداش، حاجی گفته بهش بگید بره خونه استراحت. تو مجروحی. خانومت نیاز داره کنارش باشی. ضربه روحی بدی الان خورده. جدای اون، جسمشم داغونه. دست و پاش شکسته..

+عاصف من باید عطارو ببینم.

همزمان حاجی زنگ زد..جواب دادم موبایلم و.

+جانم حاجی...سلام.

_سلام عاکف. خوش آمد میگم بهت، که سالم برگشتید تهران.

+ممنونم.. چرا نمیزاری بیام 034؟

حاجی مکثی کرد و گفت:

_برای اینکه باید کنار خانومت باشی.. قول میدم بهت، اگر بشه عطارو فعلا دو روزی بازجویی نکنم تا تو بیای.

+من امشب میرم خونه، ولی فردا میام 034.. باید بفهمم چرا میگی شاید بشه بازجویی کنی و شاید نشه.. این اما و اگرها و شایدها، من و اذیتم میکنه. چرا من و دارید از پرونده به راحتی کنار میزنید؟ همیشه توی فکر این بودم که یه روزی مقامات ارشد سیستم ما، امثال من و به راحتی حذف میکنند و میندازنم کنار..خلاصه تاریخ مصرف منم سر اومده..باشه.. عیبی نداره.

_چرا چرت و پرت داری میگی. کدوم حذف. کدوم کنار. کدوم تاریخ مصرف؟؟ کسی بهت دست بزنه جد و آبادش و میارم جلوی چشمش. دلیل اینکه میگم نیا اینه که:

اولا که 034 امشب تخلیه میشه و به یه خونه عادی تبدیل میشه و قراره به فروش برسه.. چون عطا اینجا رفت و آمد داشت لو رفته و احتمالا آمارش بیرون مرزها درز کرده. برای همین تا یه ربع دیگه تخلیه میشه و خونه بعدی رو اگر بهمون دادند برای بازجویی بهت میگم. اگر نه که بازجویی ها توی اداره شکل میگیره.. اما مطلب دوم که چرا شاید تو در مرحله بازجویی باشی یا نباشی، اونم اینکه باید بیای و از نزدیک بهت بگم. برو خونه بخواب.. یاعلی

کلم از حرف دوم حاجی خراب شد. میخواستم گوشی وبزنم توی سر خودم یا عاصف بشکنم..خلاصه به هر شکلی بود خودم و قانع کردم و رفتیم خونه..

وقتی رسیدیم خونه، اول رفتم سراغ اتاق کارم.. دیدم همه چیز و بچه ها مرتب کردن بعد سرقت.. عاصف همراه ما اومده بود بالا. بهش گفتم:

+چرا مرتب کردید اینجارو؟ میخواستم ببینم چی به چیه؟ چقدر به هم زدن. اما گرفتید همه چیزارو مرتب کردید.

_نگران نباش. اون روز که بهم گفتی بیام خونت و بررسی کنم، وقتی رسیدم اولین کاری که کردم، از همه ی قسمت های به هم ریخته خونت فیلم گرفتم.

+خب فیلم کو؟ دست کیه؟

_فیلم دست من هست. ولی الان باهام نیست..توی لب تاپ شخصیمه.. بهت میرسونم.

+باشه..ممنونم.

_خب دیگه، من برم کم کم. خسته ام. تو هم خسته ای.. چیزی نیاز داشتی به بچه ها خبر بده.

+بمون باهم شام میخوریم. زنگ میزنم بیرون برامون غذا بیارن. چون خانومم که نمیتونه تا چند وقت غذا درست کنه، مادرمم که خستس الان.

_نه داداش. من میرم..برم خونه که باید با مهسا برم بیرون. وگرنه از گردن دارم میزنه. این چندوقت نتونستم بهش درست و درمون سر بزنم، شاکیه.

+داری میری خونه گل و هدیه بگیر.. نشنوم دست خالی رفتی..چون اینبار خودم دارت میزنم.

_چشمممم سلطاااان. فقط یه مطلب مهم.. اونم اینکه دوتا محافظ جلوی درب خونت توی ماشین هستن. دوتا محافظ هم توی خیابون نزدیک خونت گشت میزنن. حواسشون به خونت هست.

+باشه ممنونم.. فقط زحمت بکش اتفاقات جدید و بهم برسون.. منظورم خبرای جدید در مورد همین پرونده.

_باشه. فعلا یاعلی.

 

قسمت شصت و پنجم

ساعت7 صبح..اولین روز پس از ورود به تهران.

بعد از نماز انقدر خسته بودم، علیرغم میل باطنیم خوابیدم یکی دوساعت.. بعدش بیدار شدم دست و روم و شستم و تجدید وضو کردم و با تیم حفاظتم هماهنگ کردم که دارم میرم پایین. ساعت 7 صبح از درب واحدمون رفتم بیرون و سوار آسانسور شدم و رفتم توی پارکینگ..سوار ماشین شدم و رفتیم بیرون از خونه.. به بچه های حفاظتم گفتم:

+تیم حفاظت دوم کجاست؟

_اون ماشینی که کنار اون سطل زباله پارکه.. اونا هستند.. توی سمند.

+چندنفرن.. کی هستند؟

_سه نفرن.. دوتا مرد و یه زن.. البته دیشب آقا عاصف اون خانم و هماهنگ کرد که برای امروز صبح بیاد اینجا..فکر کنم نیم ساعتی میشه اون خانوم رسیدن.

+به اون خانم بی سیم بزنید و بگید یکی دو ساعت دیگه بره زنگ خونه رو بزنه و بهش بگید بره بالا. منم هماهنگ میکنم.. بگید بره بالا پیش مادرم و همسرم بمونه.. به اون دوتا آقاهم بگید همینجاهارو خوب تحت پوشش قرار بدن... حالا هم حرکت کن بریم.

_چشم.

توی راه زنگ زدم به حاجی و آمار اینکه کجا باید برم و پرسیدم، که گفت: «فعلا بیا اداره..»

رفتم اداره.. درب ورودی اداره که باز شد و تایید شدیم، راننده رفت داخل حیاط و همونطور که توی ماشین بودم و صندلی عقب نشسته بودم، دیدم که نزدیک ورودی ساختمون، جلوی سالن ورود به ساختمون اداره، رییس نهاد امنیتی ما و حاج کاظم کنار هم ایستادن، و یکی دوتا از بچه های دیگه با فاصله اونجا هستن.. با ماشین که رفتیم جلوتر تا جلوی درب ورودی ساختمون پیاده بشم، دیدم تا متوجه ماشین من شدند انگار همه آماده شدن و به هم خبر دادند.

پیاده شدم و  سلام علیک کردیم و دیدم رییسمون اومد سمت من و بغلم کرد.. خیلی با ادب بود و همیشه به ما زیر دستاش احترام میگذاشت. بعد حاج کاظم اومد سمتم و بعدشم اون دونفر که بماند کی بودن.. تعجب نکردم، چون شک نداشتم بخاطر این ماموریت مهم بود.. خلاصه، وارد سالن شدیم و رییس تشکیلاتمون از جمع جدا شد و رفت دفترش.. من و حاج کاظم و دو سه تا از معاونت های اداره، با آسانسور رفتیم دفترم و دیدم مسئول دفترم آماده بود از قبل انگار که من بیام. دکمه رو زد و در باز شد و من و حاج کاظم و دوستان رفتیم داخل دفترم.. مسئول دفترم درو بست و رفت.. نشستیم روی مبل دفترم.. یه کم خوش و بش کردیم..

نگاه به حاج کاظم و اون یکی دوتا بنده های خدا که معاونت برون مرزی و ضدجاسوسی بودند کردم و گفتم:

من راضی به استقبالتون نبودم.. من وظیفه کاری و شرعی و ملی خودم و انجام دادم.. کار بزرگی نکردم که بخواید گل بزارید روی میزم و شیرینی بزارید توی دفتر کارم... اما به هرحال از شما ممنونم.. به نظرم باید از حاج کاظم و عاصف و رفقای دیگمون تشکر بشه... وگرنه من عددی نیستم.

بعدش نشستیم و یه چای و شیرینی خوردیم و یه کم صحبت و بررسی یه سری مسائل و... که حدود نیم ساعت تا چهل دقیقه طول کشید.. بعدش همه رفتند سرکارشون.. وقتی که همه از اتاقم رفتن، منم طبق معمول بلند شدم رفتم پشت میز کارم نشستم و دو صفحه قرآن خوندم و یه توسل کوچیک به خانم حضرت زهرا و امام علی و بعد هم شروع به کار و بررسی امور مربوطه.

به مسئول دفترم زنگ زدم تا بیاد اتاقم.

چند ثانیه بعد وارد شد و گفتم:

«یه زحمت بکش گزارش کار بهم بده تا ببینم این چند روز نبودم چیشده و چه اتفاقاتی افتاده.. خواهشا فقط جلسات فاز اول و دوم و که از همه مهمتر هستند و‌ بهم بگو.. جلسات سوم و چهارم و امروز نیار جلوم که وقت ندارم... چون کلی کار عقب مونده دارم و باید با این دست داقونم بشینم بهشون برسم... حالا میشنوم... بگو ببینم چه خبره.»

یکسری گزارشات و بهم داد و چندتا قرار ملاقات با مسئولین کشور و یاد آوری کرد که قراره بود هم دیگرو ببینیم.. ساعت 9:30 صبح هم باید میرفتم کمیسیون امنیت ملی و سیاست خارجه مجلس که برای یکسری توضیحات بابت اتفاقات اخیر درجریان قرار بگیرن.. به مسئول دفترم گفتم لغوش کنه.. چون اصلا حوصله اونجا رفتن و نداشتم برای  اون روز .. ساعت 11:00 هم جلسه با شورای عالی امنیت ملی کشور بود بابت همین پرونده آخر... گفتم تیک بزن میرم.. جسله شورای امنیت و رفتم و یک ساعت بعدش اومدم..

ساعت حدود 13:15 بود که بعد از جلسه با شورای عالی امنیت ملی، با محافظام رسیدیم  اداره و مستقیم رفتم دفتر حاج کاظم..

با حاجی نشستیم و یه خرده حرف زدیم.. وسط حرف زدن بهش گفتم:

+ازت گله دارم حاج کاظم

_چرا ؟!

+چون که صبح تا حالا اومدم حتی ازم نخواستی بیام دفترت یا اینکه خودت یه زنگ ناقابل نزدی تا بهم بگی با مهره های این پرونده میخوایم چیکار کنیم..فقط صبح اومدی و چند دقیقه توی دفترم با دوتا از معاونت های اداره نشستی و رفتی.. حتما باید بیام بهت، رو بندازم؟ مازندران بودم تلفنی حرف زدیم و آخرش بهم نگفتی که چرا شاید نشه من متهمای این پرونده رو بازجویی کنم. الآن هم که اصلا آدم حساب نمیکنی.

_راستش و بخوای نمیخوام تحت تاثیر احساسات قرار بگیری موقع بازجویی.. چون خانوادت و گروگان گرفتن.. میخوام عقلانی بازجویی بره جلو.

+دستت درد نکنه.. حالا من شدم احساسی؟ من اگه احساسی بودم، شک نکن وسط عملیات به شما و تشکیلات میگفتم گور بابای پی ان دی.. استعفام و مینوشتم و میگفتم زنم و مادرم و نجات بدید.. شما خودت که دیدی ما توی این پرونده حداقل سه چهار بار رسیدیم به نقطه صفر.. کجاش دیدی من کم بیارم؟؟ کجا غیر عقلانی کار کردم؟؟ کجا احساساتی شدم؟؟ اگر میشدم میگفتم میرم زنم و مادرم و نجات میدم. پی ان دی هم به من مربوط نیست و گور باباش.. اما یکبار همچین فکری نکردم.. بعد این همه سال این حرفت عجیبه حاجی !! حرف و تصمیم هرکی هست کاملا بچگانه هست.. یک بار از زبون من همچین چیزایی رو که خودت فکرش و داری میکنی درموردم، شنیدی؟

_خلاصه دستور شخصِ حاج آقا (....) این هست که تو در بازجویی نباشی.

+لااله الا الله.

_البته حاجی گفته اگر تو تضمین میدی یه وقت از مسیر بازجویی خارج نمیشی می تونی بری بازجویی کنی.. میگفت چون پرونده برا خودشه و سر تیم خودش بوده.. راستش عاکف، سر قضیه پرونده قبلی که اون کارو کردی موقع بازجویی، سیستم ازت خیلی ناراحته..روی این پرونده که به نوعی به خودت و خانوادت بر میگرده بیشتر نگرانی دارن که مبادا....

اومدم وسط حرفش و گفتم:

 

قسمت شصت و ششم

اومدم وسط حرفای حاجی و گفتم:

+حاجی.. اون حروم لقمه آمریکایی حقش بود.. تو می دونی من کلم نمیکشه مقابل آمریکایی جماعت آروم بشینم.. اگر این جوری آدم میخواین توی سیستم امنیتیمون، برو بگو براتون از وزارت خارجه و سیاستمدارای فعلی بیارن.. من ولی آروم نمیشینم...

_ باز دیوانه شد.. باباجان، طرف و جوری زدیش توی بازجویی هنوز که هنوزه داقونه.. احساس خفگی میکنه.

عصبی شدم و از روی صندلی بلند شدم و رفتم سمت میزش و گفتم:

+اون به ناموس من و تو، توهین کرد توی بازجویی. به ناموس یک ملت توهین کرد.. توی بازجویی مسخرمون میکرد.. من صدها بازجویی داشتم تاحالا.. کدوم یکی رو سراغ داری اونطور زده باشم.. خودت میدونی که بدون گوش مالی دادن حرف میکشم.. ولی اون جاسوس آمریکا و اسراییل حقش بود.. یک کلام ختم کلام.. دفعه بعد هم کسی همچین غلطی کنه، جوری میزنمش صدای سگ بده.

_عاکف، آروم باش..چرا زودی عصبی میشی..

+حاجی تو میدونی همه چیز و ولی خودت داری روی مخم راه میری..

_اگه قول میدی آروم باشی مثل همه ی پرونده های دیگه ای که بازجویی کردی، برو اینم خودت انجام بده و مراحلش و پیش ببر. اما باهات شرط سازمان و طی کردم و گفتم.. به اعصابت مسلط باش.

+آره واقعا قول میدم حرکت اضافی نکنم.

_عاکف قول دادیییییاااااا .. باز مثل قضیه جاسوس آمریکایی نشه که زدی لت و پارش کردی بهت یه نیشخند زده بود که مثلا مسخرت داشت میکرد.. اونطور نشه؟

+حاجی من برم.. انقدرم این و نگو بهم... منطق من اینه جواب استکبار و جاسوسای اشغالش و با زور باید داد...

_باشه برو..خدا بخیر کنه.

+میگم عطارو ببرن خونه 050 (صفر پنجاه...) چون چند طبقه هست و بهتره.. داریوش همسایه مادرم توی شمال که رابطِ عطا و دیگران بود، توی خونه الف 5458 هست..میگم اونم منتقل کنند 050 و شیوا صادقی روهم اگر بهتره حال عمومیش میگم اونم بیارن 050 و هرکدومشون و جداگانه توی هر طبقه بازجویی میکنم.. از شمسیان آخرین خبر چیه؟

_فعلا سراغ شمسیان نرو به نظرم.. اون و باید از لحاظ روانی بیشتر روش کار کنیم.. چون مشکل روحی داره.. فعلا اگر خودتم نظرت مثبت هست روی این سه تا کار کنیم ببینیم چی میگن.. شمسیان و حالا وقت هست..

+باشه.. من دارم میرم..

از دفتر حاجی اومدم بیرون و رفتم دفتر خودم..

زنگ زدم به تیم حفاظتم و گفتم: «میریم تا چند دیقه دیگه 050..»

قطع که کردم دیدم مسئول دفترم اومد داخل و درو پشت سرش بست و گفت:

_حاج عاکف، آقا عاصف عبدالزهرا اومدن.. میخوان ببینن شمارو.. بگم بیاد داخل؟

+آره بهش بگو فوری بیاد داخل.. اتفاقا باهاش کار داشتم..ضمنا، از این به بعد تنها کسی که می تونه بدون هماهنگی بیاد داخل همین عاصف هست.

رفت و به عاصف گفت میتونه بیاد داخل... عاصف اومد و بهش گفتم بشین..نشست و باهم شروع کردیم حرف زدن، بهش گفتم:

+عاصف از این به بعدنیاز به هماهنگی نیست. کله کن بیا داخل.. الانم یه زحمتی بکش.. ظاهرا دیشب عطا و شیوا صادقی و همسایه مادرم اینا که توی این پرونده جمعشون کردیم، توی بازداشتگاه اداره بودن و یکی دوساعت قبل بردنشون 5458... دستور بده به بچه های اسکورت متهم، که با دقت و حفظ شرایط لازم، جاسوسارو از خونه الف 5458 ببرن به صفر پنجاه. بگو ببرن اونجا منم میرم بازجویی میکنمشون.

_نیازه منم بیام؟

+اگه بیای بد نیست.. با من میای یا با ماشین حمل جاسوس میری؟

_با تو میام.

+باشه.. پس بیا از همین جا زنگ بزن به بهزاد و سیدرضا و مرتضی بگو آماده باشن.. خانم ارجمندم خبر کن تا همه برن اونجا.. چون شیواصادقی رو هم میخوان ببرن توی خونه، تا بازجویی کنم ازش، ارجمند باشه..

مجوز تغییر مکانم الان فکس میکنند از معاونت برام میاد.. فقط یه چیزی عاصف جان، اونم اینکه توی اسلحه و کت یا پیراهن بچه های خودمون جی پی اس یادتون نره.. همه چیز و رعایت کنید..

نکته: دلیل جی پی اس در کت و اسلحه نیروهامون این بود که موقع حمل جاسوس اگر اتفاقی افتاد، یا دشمن توانست توسط عوامل نفوذی، نیروهاش و فراری بده، و یا نیروهای ما رو گروگان بگیره یا شهید کنه، ما بدونیم چی به چیه و کجا هستند و نیستند.

بگذریم، وارد جزییات نشیم بهتره.

همزمان که داشتیم حرف میزدیم، دیدم مسئول دفترم زنگ زد اتاقم.. گوشی و برداشتم و گفتم:

+جانم بگو

_حاج آقا،، از دفتر حاج آقای (..............) زنگ زدن گفتن همین الان با شما کار مهم دارن و منتظر شما هستن توی دفترشون.. آقای عباسی که مسئول دفترشون هستند زنگ زدن و گفتن که بهمون اطلاع بده که آقا عاکف تا کی میرسه بالا.

+من که دارم میرم یه جایی بازجویی دارم.. چی گفتی به مسئول دفترش؟

_گفتم خبرتون میکنم.

+باشه عیبی نداره.. الان هستم یکدفعه میرم ببینم چیکارم داره.. زنگ بزن بالا با مسئول دفترش هماهنگ کن پس.

_چشم.

قطع کردم دیدم عاصف میگه:

_چیشده؟

+میگن بابابزرگ کارمون داره..(من به رییس تشیکلاتمون میگفتم بابابزرگ.)

_میری اونجا؟

+آره یه سر برم بالا ببینم چی میگه.. پس عاصف جان من نظرم اینه تو برو.. چون اینجا معلوم نیست کارم چقدر طول بکشه.. تو برو مقدمات بازجویی رو بچین من میرسونم خودم و.

_باشه پس من میرم. فعلا یاعلی

+برو خدا به همرات. مواظب باشید.

عاصف رفت و منم رفتم بالا و رسیدم دفتر حاج آقا..

مسئول دفترش هماهنگ کرد و گفت فلانی اومده... بعدش ریس دفترش دکمه رو‌ زد و در باز شد و من رفتم داخل.

+یا الله.. سلام علکیم حاج آقا..

_به به.. و علیکم السلام و رحمة الله.. بفرما بشین جوون.

+چشم.

رفتم نشتم و یه چند دقیقه ای هم به سکوت و هر ازگاهی هم نگاه به همدیگه گذشت و، دیدم همزمان حاجی هم که معاون تشکیلات و معاون همین رییسمون بود وارد شد.

بلند شدم به احترامش و اومد روی مبل توی دفتر رییسمون، درست روبروی من نشست.

یه کم اونا هم خوش و بش و بگو بخند همیشگیشون و کردن و منم همینطوری سرم پایین بود و هر ازگاهی یه نگاه بهشون میکردم و زیاد جدی نمیگرفتم حرکاتشون و!! چون کلا توی فاز خودم بودم..بیشتر سکوت میکردم.

راستش نه حوصله داشتم با این اتفاقات اخیر، و نه خوشم میومد با بالادستیام قاطی بشم.

یه هویی رییس سیستممون به معاونش که همین حاج کاظم خودمون بود گفت:

خب شروع کنیم؟

بله خواهش میکنم.. بفرمایید.

روش و کرد سمت من و یه نفسی کشید و گفت:

_خب آقا عاکف حقیقتش گفتم تشریف بیارید اینجا تا مطلب مهمی و بهتون بگم..دومی و اول میگم و اولی و دوم. نظرت چیه؟

لبخند تلخی زدم و گفتم:

+خواهش میکنم. درخدمتم حاج آقا.

_دومی و که اول میخوام بگم، ناراحت نشو پسرم.. بنا بر تجربه میگم.. نمیخوام ورود کنم اصلا به این قضیه، چون کسانی که باید بهت بگن، قطعا تا حالا گفتن.. اما خب بنا بر احتیاط دارم تذکر سازمانیم و میدم.. می دونم به کارت واردی و نیاز به حرف من و حاج کاظم نیست.. اما تورو خدا یه کم خارج از کشور میری بیشتر مراعات کن. چون سیستم اطلاعاتی_امنیتیه ما به آدمی مثل تو و امثال اقا عاصف و بچه های دیگه نیاز داره.. این تشکیلات به جوونای مومن و انقلابی مثل تو که اهل جناح بازی نیستند و ولایی و انقلابی صد در صد هستند،، شدیدا توجه میکنه.. ضمنا لطف کن توی بازجویی ها یه خرده بیشتر از الان و قبل صبور باشی.. به موقع حمله کن و شاخ به شاخ بشو. به موقع هم سکوت کن. به موقع جنگ روانی داشته باش.. به موقع گوش مالی بده.. هرچیزی جای خودش.. حرکت دفعه قبل تورو من اصلا نپسندیدم، علیرغم اینکه کیف میکنم اقتدارت و میبینم. ولی کار جالبی نبود در اون حد پیش رفتن..

خندیدم و گفتم:

+چشم. ولی گاهی اوقات دست خودم نیست.. پیش میاد دیگه..دستم سنگینه یه کم..

_بگذریم.. اما مطلبی که مهم بود و اول باید میگفتم ولی دوم، یعنی الان میخوام بگم... اونم اینکه بیا. این برگه رو بگیر و بخون.

رفتم برگه رو گرفتم و دیدم یه برگه هست با مهر و آرم نهاد امنیتی ما..

برگشتم دوباره روی مبل نشستم و متن روی کاغذ و توی دلم خوندم..

 

ادامه دارد...

 

 

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی