بهشت جهنمی قسمت سی و ششم
(مصطفی)
علی خیز گرفته. میخواهد با نگاهش به من بفهماند خودش از پس مرد سیاهپوش برمی آید. تا کانکس نیروی انتظامی نمی فهمم چطور می دوم. کانکس خالی ست! مثل مرغ سرکنده این سو و آن سو به دنبال پلیس می دوم اما پیدایشان نمیکنم، درگیرند و مشغول بگیر و ببند؛ بی خبر از اینکه یک بچه بسیجی نوزده ساله، کنار جدول خیابان و دور از چشم دوربین ها با یک غول بیابانی ضدانقلاب دست به گریبان است. برمیگردم جایی که بودیم. جوان با زبان بند آمده به درگیری علی و مرد خیره است. علی توانسته اسلحه مرد را از دستش دربیاورد و به سویی پرت کند؛ اما مرد سیاهپوش روی سینه علی نشسته! ماتم می برد. بیسیم میزنم به حوزه و در حالی که گزارش موقعیت را میدهم، می دوم به سمت علی. اولین کاری که میتوانم بکنم، این است لگدی به سر و گردن مرد بکوبم و نقابش را بکشم. مرد هنوز به خودش نیامده. بلند میشود، شاید برای اینکه حساب من را برسد، اما نه...! پا میگذارد به فرار...! می دوم دنبالش، در خم کوچه گم میشود. از پشت سرم علی با صدایی دردآلود فریاد میزند: "بگیرش سید... نذار دربره..."
دلم پیش علی مانده؛ عذاب وجدان گرفته ام که چرا رهایش کردم. هر چه میگردم پیدایش نمیکنم، اصلا به درک اسفل السافلین! برمیگردم تا خودم را برسانم به علی. صحنه ای که می بینم را باور نمیکنم. زمین اطراف علی سرخ شده و علی خودش را کشیده سمت جدول. جوان که کم کم زبانش باز شده، با دست علی را تکان میدهد: "آقا... جون مادرت پاشو... وای بدبخت شدم! پاشو به هرکی می پرستی!"
دست جوان را کنار میزنم و خودم می نشینم کنار علی. بالای ابرویش شکافته. در سوز دی ماه، احساس گرما میکنم. مایعی گرم روی لباسهایش ریخته... مایعی گرم و سرخ...!
چشمانش نیمه بازند و زیر لب چیزی زمزمه میکند. چند بار به صورتش میزنم: "علی! الان وقت این مسخره بازیا نیست بی مزه! غیر از بازوت کجاتو زده؟ علی عین آدم جواب میدی یا..."
جوان با صدایی لرزان میگوید: "زد به پهلوش... با چاقو زد به پهلوش..."
عباس و سیدحسین هیچکدام جواب نمیدهند. دستم میرود که اورژانس را بگیرم اما نه... در این ترافیک محال است برسند. علی دستم را میگیرد، صدایش را به سختی می شنوم: "سید... سر جدت مردم نبینن این سر و وضع منو... بعدا داستان میشه..."
- به چه چیزایی فکر میکنی! داری می میری بچه!
دوباره سیدحسین را میگیرم: "تورو به قرآن یا خودت بیا یا یکی رو بفرست بیان علی رو ببریم... داره می میره!"
بالاخره جواب میدهد: "چند تا از بچه های بسیج رو میفرستم..."
خدا خیرشان بدهد، احمد و یکی از بچه ها که نمی شناسمش پنج دقیقه نشده میرسند و علی را می اندازیم پشت ماشین. جوان را هم سوار میکنیم. آنقدر ترسیده که مقاومت نکند. انگار نه انگار که تا نیم ساعت پیش داشت شیشه می شکست و برای نیروی انتظامی خط و نشان می کشید. مچ پایش آسیب دیده و نمیتواند تکانش دهد.
دیگر حواسم به اطراف نیست، دستم را میگذارم روی گردن علی تا مطمئن باشم نبضش – هرچند کم فشار و بی رمق – میزند. خوابم می آید، صدای بچه ها را نمی شنوم که درباره نزدیکترین بیمارستان حرف میزنند. فقط صدای زنگ همراه علی را می شنوم: هرگز نهراسیم از نامردمی دشمن
آماده ایثاریم چون احمدی روشن...
همراه خونین را از جیبش بیرون می کشم، روی صفحه نوشته «مادر جان گلم». حتما نگرانش شده که زنگ زده، حالا جواب مادرش را چه بدهم؟ رد تماس میزنم. دوباره زنگ میزند: هرگز نهراسیم از نامردمی دشمن...
دیگر رد تماس هم نمیزنم، میگذارم بخواند: با دانش و تقوا با صبر و بصیرت
در راه ولایت تا پای شهادت...
لبیک یا حسین جان...
لبیک یا حسین جان...
ادامه دارد...