بهشت جهنمی_ قسمت بیست و پنجم
(مصطفی)
سه ترک پشت موتور می پرند. خیالشان راحت است که جان ندارم بروم سراغشان؛ کور خوانده اند.
با هر نفس، درد در قفسه سینه ام می پیچد. تمام تنم درد میکند. خون صورتم را گرفته. دستی به دیوار میگیرم تا روی پایم بایستم. درد شدت میگیرد اما الان وقت نشستن نیست.
مادر و پدر... درس... مسجد... الهام... زندگی... سیدحسین... مریم و مرتضی... کار... هیئت... بسیج... عروسی...
ته مانده رمقم را میریزم در پاهایم و قبل از اینکه راه بیفتند، با تمام نیرو به موتور ضربه میزنم. صدای فریاد یا علی (علیه السلام) در حنجره و گوشم می پیچد.
یاعلی... یاحسین... یازهرا... یا مهدی...
صدای بچه ها نزدیکتر میشود. صدای عباس است...
اینبار نمیتوانم موتور را واژگون کنم. دست می اندازم به کاپشن و شال گردن نفر سومی که ترک موتور نشسته. با تمام نیرویم می کشمش به سمت خودم. دوباره فریاد یا علی...
واژگون می شود و میخورد روی زمین؛ اما عباس و بچه ها انقدر نزدیکند که دوستانش منتظرش نمی شوند. بدجور زمین خورده اما انقدر گیج نیست که برایم چاقو نکشد. از بخت خوبم، قلچماق ترینشان را زمین انداخته ام!
- بچه ها سید... برین کمکش... یا زهرا...
قبل از اینکه چاقویش شکمم را بدرد دستش را میگیرم.
یاعلی... یاحسین... یازهرا... یا مهدی...
انقدر می پیچانم که از درد، چاقو را رها کند. با دست دیگرم چاقو را به سمتی پرت میکنم. علی میرسد بالای سرم: "یا زهرا! سید چی شدی؟ بچه ها بیاین کمک..."
فریاد میکشم: "بگیرینشون... دوتاشون در رفتن... بگیرینشون..."
چندنفر جلوتر می دوند دنبال آن دونفر و من سرجایم رها میشوم. صدای آژیر می آید. لخته های خون همراه سرفه از دهانم بیرون میریزد. علی صدایم میزند، نفس ندارم که جواب بدهم خوبم...
مادر... الهام... مریم... خون و خرد شیشه...
سیدحسین... مسجد... هیئت...
زندگی... کار... درس...
از اینکه بالاخره یکیشون را نگه داشتم خوشحالم. زیر لب میگویم: "خداجون ممنونتم شکرت..."
مادر... الهام... مریم... خون و خرد شیشه...
مادر... الهام... مریم... خون و خرد شیشه...
مادر... الهام... مریم... خون و خرد شیشه...
مادر... الهام... مریم... خون و خرد شیشه...
مادر... الهام... مریم... خون و خرد شیشه...
مادر... الهام... مریم... خون و خرد شیشه...