داستان
«سلام آقاسید! کم پیدایین! نمیای مسجد؟ یا دیگه کلاستون خورده ب سقف و زشته با ما بپرین؟»
پیام حسن است که به محض خروجم از جلسه امتحان فرستاده.
- این بچه خودش درس ندارد؟!
راستش... دلم برای سیدحسین تنگ شده است. مخصوصا بعد از اینکه کمک کرد اکانت واتس اپ و اینستاگرامم را حذف کنم، باهم خیلی صمیمی تر شدیم.
با همین فکرهاست که عصر در برگشت از دانشگاه، راهم را کج می کنم به سمت مسجد صاحب الزمان(عج).
هنوز یکی دو ساعت به اذان مغرب مانده ولی محال است مسجدی که سیدحسین فرمانده بسیجش باشد، فقط به نماز بسنده کند.
وقتی وارد می شوم، حدود بیست نفر جوان و نوجوان را می بینم که در صحن نشسته اند و صحبت می کنند.
حسن از بین جمع برمی خیزد و بازهم طعنه بارم می کند: "بــــــــه آقاسید! چه عجب، یادی از فقرا کردی!"
- میتونی مدیریت کنی که تو هر پنج تا جمله ت، یکیش تیکه نباشه؟
خنده خنده گفت: "به جان تو، بحران آلودگی هوا رو می تونم مدیریت کنم ولی اینو نه!"
درحالی که بین جمع چشم می چرخانم که سیدحسین را پیدا کنم، می گویم: "مادرزادیه دیگه! اصلا تو به دنیا اومدی تیکه بار مردم کنی!"
- استغفرالله... سید اولاد پیغمبرم هستی نمی تونم نگاه چپ بهت بندازم... زورم به تو و سیدحسین نمیرسه! آخه بچه انقدر مظلوم؟
پشت چشم برایش نازک می کنم: "آخی مظلووووووووم! جیگرم کباب شد!
حالا بگو ببینم سیدحسین کجاست؟"
- ۰ نظر
- ۰۶ تیر ۹۷ ، ۱۷:۴۴
- ۲۰۲ نمایش