داستانی واقعی از جانبازی سربازان گمنام انقلاب اسلامی / رمان عقیق فیروزه ای / قسمت دوم
رکاب ۲ (آقا)
فکر میکردم به محض رسیدن بخوابم؛ برای همین هم افتاده ام روی تخت، اما خوابم نمی برد. چندبار هم پلک هایم روی هم رفته و نیمه هشیار شدم، اما خوابم نبرد. از ساعت دوازده و نیم تا الان که نزدیک چهار صبح است، در تخت پهلو به پهلو شده ام. دائم چشمانم گرم میشوند و چرت میزنم اما خوابم نمی برد. انگار عادت کرده ام به بی خوابی؛ یا شاید به نشسته خوابیدن!
سردم است. پتو را دور خودم می پیچم و برمیگردم که ببینم خواب است یا نه؟ نیست! حتما وقتی در چرت بوده ام غیبش زده.
به سختی خودم را از رختخواب جدا میکنم. به پیدا کردنش می ارزد. چراغ کم نور سالن روشن است. پرده را باز کرده و زیر پنجره نشسته؛ غرق در کتاب. یادداشت برمیدارد و خستگی ناپذیر میخواند. ولع دانستن را در چشمانش می بینم. طره ای از موهای مشکی اش را که بر صورتش افتاده پس میزند و بی آنکه از کتاب چشم بگیرد میگوید:
-هنوز یه ساعت تا اذون مونده، برو بخواب.
بازهم تیرم به سنگ خورد. میخواستم غافلگیرش کنم، اما مثل همیشه غافلگیرم کرد. نمونه اش همین دیشب! چه زوری هم دارد این جنس ضعیف! بنده خدا خبر نداشت مچم در رفته، تلافی یک ماه و نیم نبودنم را سرش در آورد. حقم است!
شکست را به روی خودم نمیاورم:
-چی میخونی؟
-حکمت متعالیه ملاصدرا.
ابرو بالا میدهم:
-نفهمیدم چیه ولی لابد چیز خوبیه دیگه!
لبخند میزند و گونه اش چال می افتد. موهایش در نور ماه قهوه ای ست. با کلافگی موهای روی صورت را عقب میزند:
-واااای! فردا کوتاهشون میکنم! دیوونه م کردن!
حتما فهمیده در پیچ و تابشان غرق شده ام که اینطور ضدحال میزند! اخم میکنم:
-خب گیرسر بزن! حیفشونه!
زیرچشمی نگاهم میکند:
-میخوام ببینم خودت میتونی یه ساعت با اینا زندگی کنی؟
-پس زن و دخترا توی طول تاریخ چطور زندگی کردن؟
خودم هم میدانم چرت گفته ام. او با همه زن های تاریخ فرق دارد. پلک برهم میخواباند:
-باشه، گیره میزنم!
عقیق ۲
دست کشید روی تنه نخل. خودش را جای پدر گذاشت. نگاهی به سرتاپای نخل انداخت؛ انگار داشت خشک میشد، مثل خانه. خانه ای که حالا پر از جای خالی پدر و مادر بود. تمام حیاط و طارمه و اتاق ها از نگاه خیسش گذشتند. باید همه را می گذاشت و میرفت. همه را: هوای گرم و پنکۀ بی اثر را، آفتاب تند را، نخل ها را، شط را، خرمشهر را. تازه میتوانست کمی از معنای انقطاعی را که پدر میگفت بفهمد. با اینکه خوب میدانست به پای پدر نمیرسد، اما اولین بار خودش را جای پدر گذاشت. حتما پدر هم سال پنجاه و نه همین حس را داشته و دلش میخواسته بماند، به هر قیمتی. خودش را اینطور دلداری داد که پدر هم وقتی بزرگ شد، برگشت همینجا و حتی در سرزمین خودش شهید شد. این یعنی امید هست روزی او هم برگردد.
هرگوشه از خانه را که نگاه میکرد، پدر و مادر را میدید. کافی بود تکان بخورد تا اشک جمع شده در چشمانش بریزد. کاش دم در منتظرش نبودند تا میتوانست سرش را به نخل تکیه بدهد و بلند اشک بریزد. آخر شنیده بود نخل ها شبیه آدم ها هستند. پس حتما این نخل هم همه چیز را می فهمید...
یاد خاطره پدر می افتاد؛ اینکه چطور از شهری که زیر خمسه خمسه و هواپیما مثل جهنم شده بود، رفتند؛ درحالی که همه – حتی پدربزرگ هم – گریه میکردند.
ابالفضل همیشه افتخار میکرد که در همین شهر به دنیا آمده. پدر میگفت خرمشهر مثل مادر است، بچه هایش را دوست دارد و دوری شان را تحمل نمیکند. میگفت خاک خرمشهر وجب به وجبش متبرک است؛ پر از شهید است.
آخرین نفری بود که از خانه بیرون آمد. وقتی داشت در را قفل میکرد، بازهم یاد حرفهای پدر افتاد: «وقتی داشتیم میرفتیم، بابابزرگت محکم در رو قفل کرد. تو دلم بهش میگفتم آخه قفل کردن واسه چی؟ بعثیا که برسن، با یه لگد در رو می شکونن!»
در خانه را مانند ضریحی بوسید. آرزو کرد کاش زمان همینجا می ایستاد؛ اما نمیشد. آخر او شده بود مرد خانه، و باید دو پیکر سوخته را همراه خواهر و برادرش می برد به اصفهان و تحویل خانواده مادری میداد برای خاکسپاری.
اولین بار در عمرش انقطاع را تجربه کرد و سوار ماشین شد.
فیروزه ۲
باید دل می کند؛ باید. دیگر برایش اما و اگر و شاید مطرح نبود. میدانست تا از این مانع رد نشود، نمیتوانست جلوتر برود. باید دندان خراب را می کند و دور می انداخت؛ اما هنوز نپذیرفته بود فرهاد دندان خراب است. هم پذیرفته بود، هم نه. عقل و قلبش شبانه روز دعوا داشتند.
خودش را به فرهاد مدیون می دانست. شاید اگر فرهاد نبود، همچنان در دنیای کوچک و کودکانه اش می ماند. فرهاد باعث شده بود بشری بزرگ شود، گردن بکشد، دنیای اطرافش را ببیند و عقایدش را از نو بسازد. بشرای ۱۳ساله، زمین تا آسمان با بشرای ۱۶ ساله فرق داشت. این را همه می گفتند. می گفتند بشری یکباره بزرگ شد، جهش کرد، خانم شد.
خودش هم زندگی جدیدش را با وجود مخالفت های هرازگاهی مادر دوست داشت. فرهاد، بشری را در ابتدای راهی بی نهایت قرار داده بود، در ابتدای مسیر رشد، راهی که منتهی میشد به بهشت؛ درحالی که خودش نه میخواست و نه خبر داشت چنین لطفی به بشری کرده.
بشری اما، کمی که در این مسیر جلو رفت، فهمید تعلق خاطر به فرهاد ادامه مسیر را سخت میکند. هرچه بزرگتر شد و جلوتر رفت، محبت فرهاد دست و پاگیر تر شد. خاطره های زیادی با فرهاد داشت. عقلش میگفت باید فرهاد را رد کند تا بتواند جلو برود، وگرنه سقوط حتمی ست.
بجای جملات کتاب، سر و صدای دادگاه همیشه برپای درونش را می شنید. کتاب را بست و وسط سالن دراز کشید. چند پرتوی باریک آفتاب، توانسته بودند از بین شاخه های درخت انگور و پرده ها فرار کنند و با چشمانش بازی میکردند. دوباره همه چیز را از سه سال پیش مرور کرد. زمانی که در آستانه تغییر بود. در آستانه شناخت نسبت به جنس مخالف. همان روزها، در همین اتاق مهمانخانه فرهاد را نگاه کرد؛ پسرخاله اش را. تا قبل از آن فرهاد را زیاد میدید، مخصوصا محرم ها که مداح حسینیه بود. اما سه سال پیش، اولین بار فرهاد را نگاه کرد و بی آنکه بداند چرا، حس کرد فرهاد با بقیه مردها فرق دارد. تا قبل از آن، تعریفی از جنس مخالف نداشت.
فرهاد بی آنکه بخواهد، باعث شده بود بشری متن مداحی هایش را بنویسد و درباره کربلا بیشتر بخواند. فرهاد خودش هم نمیدانست بشری را جهش داده. بشری تا یکی دو ماه بعد از آن روزی که فرهاد برایش فرق کرد، نمیدانست چرا روی فرهاد حساس است. اصلا تعریفی از این احساس عجیب نداشت. گاهی انقدر درباره این احساس ناشناخته فکر میکرد که به هیجان می آمد و ذوق میکرد، یا گریه اش میگرفت.
به هرحال، طول کشید تا بفهمد عاشق شده است.
#فاطمه_شکیبا
ادامه دارد...