جبهه اقـــدام

جبهه وبلاگ نویسان مطالبه گر انقلاب اسلامی

جبهه اقـــدام

جبهه وبلاگ نویسان مطالبه گر انقلاب اسلامی

جبهه اقـــدام
پیوندهای روزانه

بهشت جهنمی_ قسمت چهل و هشتم

دوشنبه, ۳۰ مهر ۱۳۹۷، ۰۲:۵۴ ب.ظ

(حسن)
به مصطفی که متعجب نگاهش میکند میگوید: "بدو... پاسداران هنوز شلوغه نیرو میخوان..."
- مگه هنوز جمعشون نکردن؟
- نه... داره بدترم میشه... اونجا مثل انقلاب نیست دقیقا منطقه مسکونیه. دارن میریزن توی خونه های مردم...
مصطفی میرود که ذوالجناحش را آماده کند. این ذوالجناح هم شده مثل ذوالجناح تابلوی عصر عاشورا! یا رنگش ریخته، یا تو رفته. چراغش هم شکسته.
مثل بچه ها به سیدحسین میگویم: "میشه منم بیام؟"
طوری نگاه میکند که دلم میریزد و جوابم را میگیرم: "نه! تو برو پیش علی، یه سر بهش بزن."
- چرا من نیام؟
جواب نمیدهد و میرود. با حسرت خیره ام به سیدحسین و مصطفی که دور میشوند. تا بیمارستان، با بغضی نفس گیر دست به گریبانم. دلواپس علی ها و عباس هایی هستم که در پاسداران، درگیرند با دراویش. صدای کف و سوت و شعار انقدر در ذهنم می پیچد که گوشهایم سوت بکشد.

پدر و مادر علی هم بیمارستانند. مادرش مفاتیح به دست نشسته و پدرش تسبیح می گرداند. مثل همیشه، آرام خوابیده روی تخت. اگر میدانست در گلستان هفتم چه خبر است، بلند میشد و تا خود پاسداران میدوید. همان بهتر که نمیداند! حداقل خیالمان راحت است که دیگر کسی با چاقو پهلویش را نمی درد و به بازویش تیر نمی زند. گفتم پهلو و بازو... سوختم...
کاش بلند شود و کمی باهم حرف بزنیم. آرام در گوشش زمزمه میکنم: "علی جان... چرا خوابیدی پسر؟ توی خیابون پاسداران یه مشت درویش داعش مسلک افتادن به جون نیروی انتظامی... نمیخوای پاشی؟ برات مهم نیست که بریزن خونه زندگی مردمو بهم بریزن؟ برات مهم نیس دارن با چاقو و قمه و تفنگ برای پلیس خط و نشون میکشن؟"
نمیدانم چرا اینها را گفتم. نباید بفهمد، نگران میشود. از اتاقش میزنم بیرون، دل ماندن در بیمارستان را ندارم. بی قرارم، کاش من را هم می بردند با خودشان. سیدحسین و مصطفی را میگویم. راستی الان کجا هستند؟ دستم میرود که سیدحسین را بگیرم، نه... نمیتواند که جواب بدهد...!
زیارتنامه حضرت زهرا (سلام الله علیها) را میخوانم به نیابت از عباس، به نیت شفای علی. نفهمیدم کی این اشکهای شور و گرم غلطیدند روی صورتم. بی اجازه و هماهنگی!
دلم تاب نمیاورد؛ اخبار را چک میکنم. نیم ساعتی تا اذان صبح مانده. باورم نمیشود! کی سحر شد؟
چشمانم تازه یادشان میاید نخوابیده اند، با نور گوشی شروع میکنند به سوختن. خطوط را به سختی میخوانم: شهادت یک بسیجی و سه نفر از نیروهای پلیس به دست دراویش....
چشمانم بیشتر می سوزند. به پلک هایم التماس میکنم روی هم نیفتند. مادر و پدر علی پرستارها را صدامیزنند، صدایشان را گنگ میشنوم. چشمانم کلمات را یکی درمیان میخواند: آتش... سلاح گرم... قمه.... خانه های مردم... اتوبوس... نیروی انتظامی...
دکتر ها و پرستار ها به سمت تخت علی می دوند. دوباره به کلماتی که تار و واضح میشوند نگاه میکنم: بسیجی... اتوبوس... زیر گرفتن...
پدر علی همانجا سجده میکند، اشک ریزان. از جا بلند می شوم...
صدایی با شوق میگوید: "یا فاطمه زهرا (سلام الله علیها)..."
...بسیجی... تیراندازی... سلاح گرم و سرد... اتوبوس...
صدای مادر علی ست به گمانم که میگوید: "یا فاطمه زهرا (سلام الله علیها)..."

یکی از زیباترین اتفاقات عالم در برابر چشمانم شکل میگیرد...

والعاقبه للمتقین
یا زهرا

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۹۷/۰۷/۳۰
  • ۲۵۱ نمایش
  • سرباز گمنام

جبهه اقدام انقلاب اسلامی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی