داستانی واقعی از جانبازی سربازان گمنام انقلاب اسلامی / رمان عقیق فیروزه ای / قسمت چهارم
رکاب ۴ (آقا)
میدانم حتی یک کلمه هم از کتابی که دستش گرفته نمی فهمد و حواسش جای دیگر است. وقتی قهر میکند اینطور میشود؛ میرود یک گوشه با کتابهای عزیزتر از جانش سر و کله میزند تا بروم منت کشی. این کتابها برای من مانند رقیب عشقی اند!
مطمئنم الان دارد زیرچشمی می پایدم و منتظرم است. همین غرورش را دوست دارم. غروری که نه جنس زنانه دارد نه مردانه. فقط مخصوص اوست و برای من که خوب می شناسمش، این غرور یعنی همه عاطفه و مهربانی اش. این غرور یعنی میدان را نه فقط به عقل داده و نه فقط به عشق؛ یعنی خیلی وقت است احساس و عقل باهم سازش کرده اند.
بی توجه به انتظارش، لباس های پلوخوری ام را می پوشم و تا جایی که میتوانم به سر و شکلم میرسم. عطری که برای تولدم خریده را میزنم و کتم را جلوی آینه مرتب میکنم. می نشینم مقابلش:
- خوشتیپ شدم؟
به نیم نگاهی بسنده میکند:
- آره خوبه!
ای بنازم غرور را! الان یعنی میخواهد بگوید اصلا دلش نرفته است؟ یعنی آن کتاب صاف بی مزه با ورقه های کاهی و جلد چرمی زشتش از من قشنگتر است؟! من این را نشناسم باید بروم خودم را تحویل موساد بدهم! از رو نمیروم:
- پس تو ام بپوش بریم بیرون.
کتاب را ورق میزند:
- کار دارم.
اگر در حالت منت کشی نبودم، میگفتم «چکار مهم تر من داری» اما الان با گردن کج، منت کشی را به اوج میرسانم:
- پاشو دیگه، دو روز مثل بقیه مردم تو خونه ایم، بیا مرخصیمونو باهم باشیم.
بالاخره سرش را از کتاب بیرون میاورد. این یعنی مرحله اول عملیات موفقیت آمیز بوده و میتوانم به قیافه ام امیدوار باشم. با چشمانش به دست ضربدیده ام اشاره میکند:
- چرا اینطوری شد؟
قیافه جدی میگیرم:
- سلسله مراتب رعایت کن سرکار علیه! اصلا دلیلی نداره درباره مسائل طبقه بندی شده به شما توضیح بدم! یه ضربدیدگی کوچیکه، خوب میشه اگه شما هی نپیچونیش!
- به یه شرط میام!
چقدر زود تسلیم شد! حتما دلش به حالم سوخته. مثل بچه ها می گویم: قبول!
- دستتو آتل ببند که بدتر نشه، انقدرم با بدنت دشمنی نکن! چون حالاحالاها لازمش داری.
دست میگذارم روی چشمم:
- چشم! تا بیای آماده شی می بندم.
میخندد:
- دیوانه!
عقیق ۴
خاله و همسرش خیلی تلاش میکردند ابالفضل را از گوشه گیری دربیاورند، اما چندان موفق نبودند. دلیلش هم واضح بود؛ تا با خودش کنار نمی آمد مشکلش حل نمی شد.
پر از دغدغه و سوال بود و نیازمند همراهی پدر و مادری که ماشینشان روی مین ضدتانک منفجر شده بود رفته بودند. انقدر آن حادثه را مرور کرده بود که تمام جزییات را میدانست؛ ساعت، تاریخ، موقعیت دقیق جغرافیایی منطقه، مقدار مواد انفجاری مین و حجم انفجار و آتش. همه را میدانست و هربار مرور می کرد به سوالات تازه می رسید.
هربار از فکر و خیال خسته می شد، به پارک پناه می برد و گاه به مسجد و هیئت؛ گاهی هم کتابخانه. آن روز هم داشت می رفت کتابخانه که لیلا را دید؛ همان دخترک هفت هشت ساله همسایه را. لیلا با خاله و الهام صمیمی شده بود. به یاد مادربزرگ مرحومش، لیلا صدایش میزدند اما اسم اصلی اش را کسی نمیدانست.
در هر دست لیلا، یکی دوتا پاکت بزرگ خرید بود. تنهایی هردو را گرفته بود و به سختی اما مصمم می آمد. ابالفضل بی آنکه بخواهد جلو رفت؛ انگار خودش نبود که گفت:
- اینهمه پاکتو که نمیتونی تنها بیاری! بده من!
لیلا بی توجه به سنگینی پاکت ها، نگاه عاقل اندر سفیهی کرد:
- خودم میتونم بیارم.
ابالفضل اما لیلا را بچه میدید؛ جدی تر گفت:
- بده من! تو زورت نمی رسه!
لیلا چند قدم به سختی جلو رفت و ابالفضل را جا گذاشت:
- چرا میتونم! تا اینجا تونستم!
ابالفضل یکی از کیسه ها را از دست لیلا گرفت. لیلا جیغ زد: گفتم میتونم!
ابالفضل همپای لیلا رفت و پیروزمندانه خندید: نمیتونی خانوم کوچولو! اینا سنگینه!
لیلا با غیظ گفت: من کوچولو نیستم!
ابالفضل نیشخند زد: چرا، هستی!
- نیستم!
- هستی، خوبشم هستی! اصلا واسه چی تو نیم وجبی باید بری خرید؟
- آخه بابام رفته مأ... رفته مسافرت.
رسیده بودند در خانه لیلا که ابالفضل پرسید: بابات کجا رفته؟
لیلا زیرکانه از زیر جواب دادن در رفت. سیبی از پاکت بیرون کشید و به ابالفضل داد: ممنون!
و در را بست.
فیروزه ۴
از در که وارد شد، آبی گنبد دلش را آرام کرد. آسمان یکدست سپید، زمین سپید، و فقط گنبد آن میان آبی بود؛ فیروزه ای. دقیقا روبرویش. بی تابانه قدم تند کرد. قلب زخمی اش را روی دست گرفته بود تا آقا برش دارد و ببردش. خسته شده بود از هربار شکستن و زخمی شدن. میدانست قلبش را اشتباهی این طرف و آن طرف برده و از اول باید همینجا میاوردش.
روی قلبش چسب زخم زده بود که خونریزی نکند. هم خجالت زده بود هم مشتاق. مشتاق دیدار و خجالت زده از اینکه چرا انقدر دیر سراغ مولایش را گرفته و چرا شانزده سال از عمرش را بدون مولا گذرانده. اشک هایش با اینکه وزن زیادی نداشتند، وقتی می ریختند سبک میشد. باد تندی می وزید و میخواست باران ببارد. به طرف گنبد قدم تند کرد. میخواست قلبش را بگذارد و برود. قلب زخمی که قلب نمی شود! میخواست در جای خالی قلب خانه ای بسازد برای امامش. حالا که از همه بریده بود راحت تر میتوانست پرواز کند.
دلش میخواست همین حالا آقا را ببیند. داشت دیوانه می شد؛ اولین بارش بود که اینطور بی قرار شده بود. هیچ وقت به فرهاد یا کس دیگری چنین حسی نداشت. زودتر از آنچه فکر کند عاشق شده بود.
باران گرفت. قلب را زیر چادرش گرفت که خونابه اش راه نیفتد توی مسجد. نشست زیر باران. دوباره فکر کرد؛ به همه چیز. به پدر و مادر، خواهر و برادر، به خانواده اش. به آرزوهای کودکی اش: وقتی پنج ساله بود میخواست غواص شود. هفت ساله که شد، باستان شناسی را پسندید. ده دوازده ساله بود که دلش هوای ستاره شناسی و فضانوردی کرد. سیزده سالگی اما، دوست داشت مهندس ژنتیک شود. عاشق علوم تجربی بود؛ میخواست برود در پدافند زیستی. اما یکباره عشق آمده بود وسط زندگی اش و تغییر کرده بود. حالا هیچکدام را نمی خواست. دوست داشت برای عشقش سربازی کند؛ تمام زندگی اش را وقف کند برای تنها کسی که شایسته دوست داشتن بود. خیلی وقت بود برای تصمیمش دل دل میکرد: سرباز بشود یا نه؟
قلبش را لای پارچه ای پیچید و قرآن را باز کرد: مَن عَمِلَ صالحاً من ذکر أو انثی و هو مومنٌ فَلَنُحیینَّه حیوه طیبه، و لَنَجزینهم بأحسن ما کانوا یعملون...(۹۷ نحل)
(و کسی که کار شایسته ای انجام دهد، چه زن باشد و چه مرد، درحالی که مومن باشد، او را به حیاتی پاک زنده خواهیم داشت و چنین کسانی را بر پایه بهترین کاری که انجام می دادند پاداش می دهیم.)
قلب را گوشه ای گذاشت که آقا اگر رد شد، ببیندش و برش دارد. با اطمینان بلند شد که برود پی دلدادگی اش...
#فاطمه_شکیبا
ادامه دارد...