جبهه اقـــدام

جبهه وبلاگ نویسان مطالبه گر انقلاب اسلامی

جبهه اقـــدام

جبهه وبلاگ نویسان مطالبه گر انقلاب اسلامی

جبهه اقـــدام
پیوندهای روزانه

رقص و جولان برسر میدان کنند

         رقص اندر خون خود مردان کنند

 

 


رکاب ۱۰ (آقا)

 

نه این که نمازش را تند می خواند؛ نه. اما نماز شبش را بیشتر از همیشه طول داده. آرام به رکوع و سجود می رود؛ گاهی حتی مکث می کند. مانند پیرزن هایی که کمرشان درد می کند.
دلم می خواهد بروم و کمی ورقه های دور و برش را مرتب کنم؛ اما می دانم دوست ندارد کسی نماز شب خواندنش را ببیند. حتم دارم نمی داند شب هایی که خانه هستیم، موقع تماشای نمازش پلک برهم نمی گذارم. هرشب برنامه از همین است. دو سه ساعت می خوابد و وقتی از خواب بودنم مطمئن می شود، برمی خیزد و وضو می سازد. درس می خواند یا به کارهایش می رسد، و بعد بیست دقیقه ای به اذان، کنار دفتر و کتاب و لپتاپش به نماز می ایستد و قرآن می خواند. انقدر آرام که بیدار نشوم؛ اما من عادت کرده ام به تماشایش. شاید تمام سهمم از او همین باشد؛ کمی بیشتر و کمتر. از اول هم بنا نداشتیم مانند زوج های واله و شیدا بشویم انقدر که یک لحظه جدایی را تحمل نکنیم. اقتضای شغل است: گذشتن از چیزهای خوب برای رسیدن به چیزهای بهتر.
کمی در را بیشتر باز می کنم تا بهتر ببینمش. انگار کمرش مشکلی دارد که انقدر آرام نماز می خواند. نماز را که تمام می کند، به دیوار تکیه می دهد و آه می کشد. دستش را به کمرش گرفته. گویا حدسم درست بوده. این سرکار علیه انقدر شل و ول نیست که به این راحتی دردش بگیرد و اینطور آرام نماز بخواند. معلوم نیست کدام نامرد از خدا بی خبری اینطوری زده که دارد از درد ل**ب می گزد. دندان هایم روی هم قفل می شوند؛ مگر دستم بهش نرسد...

با صورت منقبض از درد، برگه ای مقابلش گرفته تا بخواند. تاب نمی آورم و در می زنم. صاف تر می نشیند و دوباره صورتش کمی جمع می شود.
-توی این نور کم چشمات ضعیف میشه!
انگار دلش نمی خواسته خلوتش را بهم بزنم؛ یا بفهمم نماز شب می خواند. با برگه های مقابلش بازی می کند. می پرسم:
-کمرت درد می کنه؟
طوری نگاهم می کند که انگار چیزی نمی داند. ادامه می دهم:
-دیدمت، خیلی آروم نماز می خوندی. انگار سخت خم و راست می شدی.
کمی دست و پایش را گم می کند:
-تو... تو نباید...
- من هرشب نگاهت می کنم.
مانند دخترک نوجوانی خجالت می کشد. مثل اولین باری که دیدمش. خودش را دوباره با لپتاپ سرگرم می کند تا خجالتش را پنهان کند. شانه اش را می گیرم:
-کمرت چی شده؟
-هیچی، مهم نیست.
-چرا مهمه، من تو رو می شناسم. به این زودیا آسیب نمی بینی.
به من نمی تواند دروغ بگوید. اگر می خواست در این خانه جاسوسی کند، نفوذی خوبی نمی شد. سرش را پایین می اندازد و جواب نمی دهد. دوباره می پرسم:
-کی زدت؟
-بازجویی می کنی؟
-نه، دلجوییه. کبودم شده؟
امشب به طرز عجیبی مثل بچگی هایش شده؛ شاید هم مثل دخترهای تازه عروس. آرام سرش را تکان می دهد و بعد سریع می گوید:
-باور کن یه کبودی ساده ست. خوب میشه.
همراهم زنگ می خورد. از جیب پیراهنم بیرونش می کشم. اعتراض آمیز می گوید:
-مگه نگفتم نذارش رو قلبت؟
به علامت عذرخواهی دست بر سینه می گذارم و تماس را وصل می کنم.
-سلام حاجی خواب که نبودی؟
-علیک سلام. فکر کن بودم، دیگه بیدار شدم. چی شده؟ خبریه؟
-کار فوری پیش اومده، دوتا از بچه های شیفت رو زدن!
-باشه اومدم...
قطع می کنم. از بهم ریختگی ام می فهمد باید بروم. حرفی نمی زند. دستانش را می گیرم و قبل از آنکه بکشد عقب، می بوسمشان:
-امروز برو عکس بگیر از کمرت، یه وقت مهره هاش آسیب دیده باشه.
-گفتم که چیزی نیس.
-بخاطر خودت و خودم نه، بخاطر پروژه خودت و خودم که زمین نمونه. خیالم راحت بشه.
-چشم.

 

عقیق ۱۰

 

نگین بی آنکه بخواهد، جای خالی پدر را بیشتر به رخش کشید. تازه فهمید چقدر نیاز دارد به پدری که در این جور بحران ها، حرفش را گوش کند و از جوانی اش بگوید و راهنمایی کند. همراهش باشد و از حقش دفاع کند. ابالفضل فکر می کرد الان پدر نشسته آن بالا و منتظر است ببیند ابالفضل چطور این غائله را ختم به خیر می کند؛ گاهی هم به ریش کم پشت تازه سبز شده اش می خندد!
نگین به بهانه های مختلف دور و بر مسجد می پلکید؛ به قول خودش به نیم نگاه هم راضی بود. ابالفضل با هیچ منطقی نمی توانست این رفتار نگین را توجیه کند. حتی درنظرش این احساس دخترانه سرانجامی جز انگشت نما شدن نداشت. این که یک دختر این طور آشکار علاقه را ابراز کند، بیشتر حس ترحمش را بر می انگیخت و شاید انزجار.
یک بار که به نگین برگشت و با صدای نسبتا بلند گفت دیگر به مسجد نیاید، کافی بود تا مشت سعید پای چشمش بنشیند! برای سعید آبروی خانوادگی مطرح بود که نتیجه اش می شد فرار به جلو. تازه فردا هم نگین سر راهش سبز شد و گفت خوشحال است از این که مورد اهمیت واقع شده و خشم ابالفضل هم برایش دوست داشتنی ست!
هر چه می خواست بی تفاوت باشد، نمی شد. هیچ احساس مثبتی به نگین نداشت؛ چیزی شبیه بی تفاوتی. اما نمی توانست کسی را نادیده بگیرد که بر زندگی اش تاثیر می گذاشت.
از در مسجد که وارد شد، نگاه داغ نگین به صورتش پاشید و سر تاپایش گرم شد. خسته بود. انقدر که حتی میان دسته سینه زنی هم نرفت. یک گوشه مجلس نشست. پناهنده شد. چراغ ها که خاموش شدند، بغضش شکست؛ دلش هم.
سر درد و دلش باز شد. گفت پدر می خواهد. گفت کم آورده است. گفت باید یکی پیدا بشود و دستش را بگیرد. یکی باشد که بلندش کند، خاک های لباسش را بتکاند، بعد هم باهم بروند در خانه نگین و مردانه خط و نشان بکشد که دست از سر پسرش بردارد.
وقتی خوب سبک شد، برای نگین هم دعا کرد؛ دعا کرد نگین به خودش هم آسیب نزند. احساس خنکی کرد؛ انگار دیگر نگاه داغ نگین روی سرش سنگینی نمی کرد. به جای نگاه نگین، نگاه پدر مثل نسیم در روحش می پیچید. انگار آمده بود که مرد و مردانه با هم حرف بزنند.
چقدر زود، ارباب یتیم نوازی را شروع کرده بود...

 

فیروزه ۱۰

 

داخل دانشکده که پا گذاشت، احساس کرد خیلی بزرگ شده است. انقدر بزرگ که تمام آرزوهای بچگانه را دور بریزد و دل بسپارد به خواست مدبرالامور.
قدم اول را برداشته بود برای مانند پدر شدن. لباس رزم پدر اندازه اش شده بود و چقدر به قدش می نشست! این را پدر گفت؛ روز اول که با مقنعه سبز تیره*، بدرقه اش کرد که برود دانشکده.
برای رسیدن به این مقنعه سبز، به خیلی چیزها «نه» گفته بود. به تفریح و استراحت و زندگی خوش و خرم، به اشک و عاطفه گاه و بیگاه، به گل سر و گردنبند و لباس های آنچنانی، به وابستگی بیش از حد به خانواده؛ و شاید به ازدواج. بیشتر دوستانش قبل از کنکور عقد می کردند و می رفتند پی زندگی شان؛ اما بشری نمی خواست دلش را جایی گرفتار کند؛ حداقل تا وقتی تکلیفش مشخص شود.
بعد از انتخاب رشته هم، هر وقت پدر حرف از ازدواج می زد، بشری با جسارت آمیخته به شرم می گفت می ترسد بین انجام مسئولیت بیرون و داخل خانه اش به مشکل بخورد. می گفت هدف ازدواج کمال و رضای خداست و اگر کسی بدون ازدواج هم بتواند به خدا برسد، نیازی به ازدواج نیست.
پدر می دانست این حرف های بشری به معنای انقطاعی ست که چند سال پیش تجربه اش کرده است؛ و مادر می فهمید دیگر بشری، مال آنها نیست و باید آرزوی دیدن عروسی را فراموش کنند.
چیزی که بشری را در تحصیل و آموزشش مصمم کرد، حفظ آبروی پدر بود. مخصوصا بعد از ملاقات اولش با استاد مداحیان. وقتی استاد با خواندن نام خانوادگی بشری، مکث کرد و باعث شد بشری هم سرش را بالا بیاورد. چهره مداحیان، خاطره سفر جنوب را به یادش آورد. ماموریت پدر چند ماهه بود و مجبور شد خانواده را هم ببرد. دوست پدر تنها آمده بود و میان راه، هم راننده بود، هم همبازی بشری. بشرای شش ساله، عمو محمود صدایش می کرد در عالم کودکی. رفتند جنوب؛ خرمشهر. از آنجا به بعد، بشری و مادر در هتل ماندند و حتی سری هم به مناطق جنگی زدند اما پدر و عمو محمود رفتند جایی که بشری نمی دانست. پدر هر هفته سر می زد؛ تا این که هفته آخر، پدر دیر کرد و وقتی آمد، دستش در گچ بود. مثل همیشه حرفی نزد و برگشتند اصفهان. عمو محمود هم مدتی بعد برگشت؛ اما بعد از آن در خاطرات کاری پدر و خاطرات کودکی بشری گم شد. پدر بعد از بازنشستگی هم، حرفی از آن سفر نزد و بشری می دانست نباید بپرسد.
ته چهره استاد مداحیان، هوای سنگین و گرم خرمشهر را برای بشری تداعی می کرد و خاطرات آن سفر را. وقتی گفتند استاد مداحیان کارت دارد، بیشتر هم گرمش شد. انقدر که کولر گازی های راهرو هم مانند پنکه سقفی هتلشان در خرمشهر، بی اثر شدند.
مداحیان داشت به گلدان حسن یوسف ل**ب پنجره آب می داد. بشری وارد شد، احترام گذاشت و فقط یک جمله پرسید:
-امری داشتید استاد؟
مداحیان پشت میز نشست و روی لیست اسامی خم شد:
-زِبَرجَدی... بشری زبرجدی... بشین!
نشست و منتظر شد مداحیان سرش را از روی لیست بالا بیاورد. مداحیان خشک و جدی پرسید: با سهمیه ن.م اومدی، درسته؟
-بله.
-پدرت شغلشون چیه؟
-بازنشسته ن.م.
-بازنشسته کجا؟
-بخش ............. .
لبخند کمرنگی، چهره خشک و جدی مداحیان را روشن تر کرد. بشری باد گرم جنوب را بیشتر روی صورتش حس کرد. لحن مداحیان همچنان جدی بود:
-دختر زبرجدی خودمون هستی، مگه نه؟ دختر محمد؟
بشری پر از لبخند شد اما لبخند نزد، جدی جواب داد:
-بله.
-حال پدرت چطوره؟
-خوبن، خدا رو شکر.
-یه نابغه بود. قدرشو بدون. خوشحالم که دخترش هم به خودش رفته.
بیشتر از همیشه به پدر افتخار کرد. این حس خوب خیلی زود تبدیل شد به ترس از این که مبادا نتواند آبروی پدر را حفظ کند.
-سلام منو بهشون برسون، بگو محمود سلام رسوند.
نسیم کارون مشامش را پر کرد. خاطرات جنوب را زود پاک کرد که خنده اش نگیرد از دیدن عمو محمود که حالا استاد مداحیان بود.

 

*منظور مقنعه فرم نیروی انتظامی نیست!!!

#فاطمه-شکیبا
ادامه دارد...

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۹۸/۰۱/۲۹
  • ۳۳۵ نمایش
  • سرباز گمنام

جبهه اقدام انقلاب اسلامی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی