داستانی واقعی از جانبازی سربازان گمنام انقلاب اسلامی / رمان عقیق فیروزه ای / قسمت پنجم
رکاب ۵ (خانم)
اولش مایل به آمدن نبودم اما الان پشیمان نیستم. مگر چندروز مرخصی داریم که با هم نباشیم؟ بالاخره ما هم آدم آهنی نیستیم، دل داریم.
به محض اینکه ماشین را در پارکینگ می گذارد، باران شدید میشود. هوای خرداد است دیگر! محوطه خاکی پارکینگ خالی ست و هوا پر از گرد و غبار شده. باد تندی قطرات باران را به شیشه می کوبد.شیشه های ماشین گلی شده و بیرون واضح نیست. نمی توانیم پیاده شویم.
خنده اش می گیرد:
- ببین تورو خدا! یه روزم که میخوایم مثه بقیه بیایم پارک اینجوری میشه!
کمربند ایمنی را باز می کند و برمی گردد از صندلی عقب چیزی بردارد. حواسم به بیرون است و صدای برخورد باران با شیشه که ناگاه دسته گل نرگسی مقابل صورتم می بینم. متعجب برمیگردم. با لبخند نگاهم میکند و گلهای نرگس را در دست آتل بندی شده اش نگه داشته. قبل از پرسیدن مناسبتش، جواب می دهد:
- ۱۷ خرداد ۹۲، ساعت دوازده و دوازده دقیقه ظهر، که الان چهار سال و حدودا ده ثانیه ازش می گذره.
نگاهی به ساعت ماشین می اندازم. دوازده و سیزده دقیقه است. گل ها را در دستم می گذارد:
- وارد اولین ثانیه های پنجمین سال زندگیمون شدیم.
خنده ام می گیرد و به علامت تشکر، «دیوانه» ای حواله اش می کنم. درحالی که دسته گل ها را بر صورت می گذارم که ببویم، می گویم:
-بهت نمی خورد از این کارا بلد باشی!
-خواهش میکنم! قابل نداشت!
و ادامه می دهد:
-سالگردای قبلی رو یا من ماموریت بودم یا تو، یا هردو مون. این بار عنایت الهی بود جفتمون مرخصی بودیم!
کمی به طرفش می چرخم:
-پس بگو... انقدر هول بودی که برگردی، اون چندتا تروریست از دستت در رفتن!
-نخیر! اونا اصلا ربطی به من نداشتن! کاملا پیش بینی نشده بود، باور کن!
باران بند آمده است. می گویم:
- ببین! برای همه زن و شوهرا بارون میاد فضا عاشقانه می شه، برای ما طوفان میاد!
از حرفم بلند می خندد. در ماشین را باز می کند. باد می پیچد داخل ماشین و موهایش بهم می ریزد. با موهای بهم ریخته با نمک تر است. ترکش خنده هایش به من هم می رسد.
عقیق ۵
روی پله های طبقه همکف نشست و به سیب خیره شد. یاد مادر افتاد؛ حس کرد گرسنه است. مادر هیچ وقت فراموش نمی کرد بچه ها روزی یک سیب بخورند؛ بعد رفتن مادر، ابالفضل لب به سیب نزده بود. بعد از آن ماجرا، دیگر سیب دوست نداشت. اما این سیب برایش متفاوت بود؛ از سیب لیلا بدش نمی آمد بدون اینکه دلیلش را بداند.
سیب را گاز زد؛ با اشتها. طعم شیرین سیب رفت زیر زبانش. یاد مادر افتاد. گاز بعدی را زد. راستی چرا لیلا نخواست بگوید پدرش کجاست؟
انگار از قحطی برگشته باشد، تمام سیب را یک نفس خورد. انقدر انرژی گرفته بود که می توانست تا ته دنیا بدود. هوس کرد برود در خانه لیلا و یکی دیگر بگیرد. آرزو کرد کاش لیلا هر روز بخواهد خرید کند تا برود کمکش. هنوز دلیل این احساسش را نمی دانست؛ چیزی که برایش مسلم بود، این بود که بازهم سیب می خواهد.
صدای قدم هایی نرم و کودکانه آمد. آرام اسم صاحب قدم را حدس زد: لیلا!
درست حدس زده بود و برای همین در دل ذوق کرد! خواست برگردد و بگوید یک سیب دیگر می خواهد اما دید الهام هم همراه لیلاست. لیلا زیاد با الهام بازی می کرد؛ اما با امیر نه. می گفت پدرم گفته: «پسرا با پسرا، دخترا با دخترا.»
چادر عربی سرش کرده بود؛ لبه های چادرش تا پایین پر بود از پولک های ستاره ای. دنبال بهانه ای گشت تا با لیلا حرف بزند:
- کجا دارین میرین؟
الهام با زبان کودکانه اش، نقشه ابالفضل را نقش بر آب کرد:
- می ریم پارک بستنی بخوریم!
اخم های ابالفضل درهم رفت:
- نمیشه دوتایی برین که! باید یه بزرگتر همراهتون باشه!
و با دست به سینه اش اشاره کرد. الهام دست لیلا را گرفت و ابالفضل پشت سرشان. خودش هم نمیدانست چکار میکند.
موقع سرسره بازی، لیلا نشست روی چمن ها. ابالفضل که چشم الهام را دور دید، از لیلا پرسید:
- تو نمیری سرسره؟
لیلا مانند خانم های بزرگ و متین قیافه گرفت:
-نه! با چادر نمیشه!
-خب چادرتو دربیار!
لیلا دوباره عاقل اندر سفیه نگاه کرد:
- مگه نمیدونی من دارم تکلیف میشم؟
نوبت تاب بازی که رسید، الهام سوار یک تاب شد و لیلا یک تاب دیگر. ابالفضل هردو را تاب داد. بعد مدتها با شنیدن صدای خنده شان، بلند خندید. حس خوبی داشت؛ حتی بهتر از خوردن سیب.
فیروزه ۵
هنوز نتوانسته بود کامل از دست فرهاد خلاص شود. گاهی جای سوراخ اذیتش می کرد و درد می گرفت. مثلا هفته قبل که در مهمانی فرهاد را دید، ته دلش کمی قلقلک شد؛ اما سعی کرد نگاه نکند.
امروز هم داشت آهنگ های مموری را جا به جا میکرد که اتفاقی یکی از مداحی های فرهاد پخش شد و صدای فرهاد را شناخت. گرچه زمانی افتخار میکرد که صدای فرهاد را بین صدای همه می شناسد، اما این بار از خودش بدش آمد. شاید بخاطر همین حس انزجار بود که وقتی مینا وارد اتاق شد و با زبان کودکانه اش گفت فردا شب خانه «آقا فرهاد اینا» دعوتند، خوشحال نشد که هیچ، سر خواهرش داد زد.
مثل همیشه، مینا گریه کنان به پدر شکایت کرد و پدر مثل همیشه گفت بشری مثل طالبانی هاست؛ تندخو اما به ظاهر دیندار. تمام حرف های پدر را حفظ بود: اینکه به هیچ کدام از شهدایی که عکسشان را به دیوار زده شباهت ندارد و حتی به آنها اعتقاد هم ندارد که اگر داشت، سر بچه داد نمی زد!
شنیدن این حرف ها همیشه عصبی اش می کرد و به نقطه جوشش می رساند؛ انقدر که در اتاق را محکم ببندد و قفل کند و فریاد بزند: «شماها فقط بلدین قضاوتای احمقانه بکنین، هیچی نمی دونین...» و یک ساعت گریه کند. این جور وقت ها، خودش هم نمی دانست چه مرگش شده و چه می خواهد. حتی نمی دانست چکار کند تا آرام شود. نمی دانست چرا یکباره از همه آدم های روی زمین متنفر می شود؟
انگار هرچه کتاب خوانده بود هم از یاد می برد. خودش هم می دانست این حال بدِ گذرا، در سن او طبیعی ست و خیلی زود تغییر می کند؛ اما بلد نبود چطور کنترلش کند. ناتوانی اش در کنترل یک حالت هیجانی(که از شرایط سنی سرچشمه می گرفت)، حس ضعف را دوچندان می کرد و باعث می شد انقدر گریه کند که سردرد بگیرد. گاهی هم برای آرام کردن خودش، روبه روی آینه می ایستاد و با هرچه توان داشت فریاد میزد «چه مرگت شده؟» و جوابی نداشت که بدهد.
از دست خودش و ضعف هایش عصبانی بود؛ از دست نفسش که حرف عقل توی کتش نمی رفت. دلش می خواست کسی پیدا شود که بگوید «تقصیر تو نیست». دلش می خواست خود خدا را در آغوش بگیرد؛ اما بخاطر رفتارش از خدا هم شرمنده بود.
حس می کرد روحش درد میکند.
#فاطمه_شکیبا
ادامه دارد...