داستانی واقعی از جانبازی سربازان گمنام انقلاب اسلامی/ عقیق فیروزه ای، مقدمه و قسمت اول
بسم رب المهدی
عقیق فیروزه ای، داستانی است با سه روایت موازی که هریک مانند قطعات پازل یکدیگر را تکمیل میکنند؛ و روایت عشقی متفاوت و زندگی هایی متفاوتتر که به راحتی از کنار آنها میگذریم. عاشقانه ای از جنس ایثار در زندگی زنان و مردانی که گمنام، برای آسایش ما میجنگند و در کنار ما و میان مایند.
این داستان که بر اساس واقعیات است، ادای دینی به این گمنامان مهربان است؛ با اندک تغییر.
روایت عقیق، فیروزه و رکاب.
دو نوجوان مانند تمام نوجوان ها؛ پر از بحران، پر از التهاب، پر از شوق و ترس و از همه مهمتر، در آستانه تصمیم! عاشقند و سرانجام عشق، تقدیرشان را با همه همسالانشان متفاوت میکند.
القلب یهدی الی القلب...!
«به جای مقدمه»
نوشتن برایم بهانه ای ست تا همزبان نوجوانان پاک سرزمینم شوم، چند کلمه ای از حرف دلشان را - که روزی حرف دل من هم بوده - بنویسم و پاسخی به سوالاتشان داده باشم. البته نه پاسخ های آماده؛ که تلاش کرده ام مخاطب را به فکر کردن وادارم و با خود همراه کنم.
انتشار رمان در انجمن هم پیشنهاد یکی از همان نوجوان ها بود که نوشته های بی سر و تهم به دستش رسید و پیشنهاد چاپ داد، اما وقتی فهمید مشغله ها و دردسرهای زندگی فرصت ورود به بازار نشر را نمیدهد، تصمیم گرفتیم با انتشار در فضای مجازی به دامنه تاثیر بزرگتری برسیم.
بعد از انتشار «دلارام من» که براساس واقعیتی از زندگی دلاورمردان و زنان زینبی بود، دنبال یک موضوع ناب برای نوشتن می گشتم؛ چیزی که هم راز دلم را روایت کند و هم حقایق را. علی رغم درگیری های بسیار شغلی و تحصیلی، به عشق نوجوانانی که با تمام شادی ها و غم هایشان دوستشان دارم دست به قلم شدم برای انتشار رمان جدید.
خواستم عاشقانه ای را روایت کنم که کمتر به چشممان می آید؛ روایت قهرمانان گمنامی که بی سر و صدا می جنگند و حتی بعد از شهادت هم، کسی از آنها حرفی نمیزند. پای حرف دل ها نشستم و مثل همیشه، عشق را از بعد دیگری روایت کردم. «عقیق فیروزه ای» که عاشقانه دوستش دارم، همان حرف دلی ست که کمتر پای آن نشسته ایم. حرف دلهای شیرمردان و شیرزنانی که دلشان بارها لرزیده و به قول نویسنده توانمند، رضا امیرخانی در کتاب «منِ او»: تنها بنایی که اگر بلرزد محکمتر میشود، دل است...
پیش از خواندن رمان، لازم است به چند نکته توجه شود:
اول آنکه عقیق فیروزه ای برگرفته از ماجرایی حقیقی ست و نه روایت یک ماجرا؛ آن هم با دخل و تصرف نویسنده و دخالت قوه خیالش. بنابراین تمام اسامی و مکان ها غیر واقعی هستند.
دوم: هدف، روایت زندگی شخصی سربازان گمنام امام زمان(ارواحنا فداه) بوده و نه نوشتن داستانی پلیسی و امنیتی.
سوم: هرچه را لازم بوده نوشته ام و معماهایی ساخته ام که بعضی حل شدنی اند و بعضی تا پایان داستان، حل نشده می مانند.
تقدیم به قهرمانان گمنام تاریخ...
رکاب ۱ (خانم)
انقدر دانه های تسبیح را شمرده ام که حتی نقش هریک را حفظ شده ام. میدانم دانه سی و یکمی ترک برداشته و روی سه تا مانده به آخری، یک خال کوچک قهوه ای هست که روی هیچکدامشان نیست. خانه ساکت است و صدای بهم خوردن دانه های تسبیح، بلندترین صدایی ست که می شنوم. حتی ساعت هم آرامگرد است و صدا ندارد.
کلیدش داخل در میچرخد، مثل همیشه. یاالله آرامی میگوید، مثل همیشه. طوری در را می بندد که صدایش بلند نشود، مثل همیشه. نمی بینمش اما میدانم دقیقا چکار میکند.
تسبیح را کناری می گذارم و می روم پشت دیوار راهرو، جایی که بر او مشرف باشم. به انتهای راهرو که میرسد، مچش را میگیرم و می پیچانم پشت سرش؛ گرچه به سختی بین انگشتانم جا میشود. چون غافلگیر شده، هنوز مقاومتی نشان نداده. هلش میدهم تا بچسبد به دیوار جلویی و از پشت سر درگوشش میگویم:
-هیس! مسلحی؟
صدای نفس کشیدنش در چندلحظه سکوت، تنها صدایی ست که به گوش میرسد. ناگاه به جای جواب، لگدی به ساق پایم میزند و وقتی تعادلم برهم میخورد، مچم را میگیرد. دستانش کل ساعدم را گرفته و می کشدم مقابل خودش. حالا من به دیوار چسبیده ام و شده ایم چشم در چشم هم. لرزش خفیفی برای چند لحظه قلبم را دربر میگیرد. قبل از اینکه نقشه فرار در ذهنم بسازم، انگشت اشاره اش را روی لبانم میگذارد:
- هیس...! با اسلحه که نمیان مرخصی!
صدایش آرام است؛ انگار نمی خواهد کسی بشنود. چندلحظه سکوت میکند تا چشمانش سخن بگویند. نمیدانم چند وقت است که ندیدمش؟ یک ماه؟ دو ماه؟ شاید کمی بیشتر و کمتر. فقط میدانم آن موقع که دیدمش، لب پایینش زخم نبود. نور تنها چراغ روشن خانه روی صورتش سایه روشن ساخته. دستم را رها میکند:
- چرا نخوابیدی؟
-میخواستم شام بخورم تو رسیدی!
نیشخند میزند:
-ساعت دوازده شب که وقت شام نیست! مگه اینکه تو...
هلش می دهم عقب. دو دستم را در هوا میگیرد و جمله اش را کامل میکند:
-منتظرم مونده باشی!
دستانم را می رهانم:
- خب که چی؟
پیروزمندانه شانه بالا می اندازد:
-لو رفتی!
عقیق ۱
دست امیر را محکم در دستش فشرد؛ الهام اما محکم چسبیده بود به پایش. الهام کوچکتر از آن بود که بداند چه اتفاقی افتاده. حتی کوچکتر از آن که دردش را حس کند. بیشتر از هیاهو ترسیده بود. امیر اما بیشتر از الهام می فهمید. بغضش را نگه داشته و به ابالفضل نگاه میکرد تا رخصت بگیرد برای گریه کردن. اما ابالفضل به رو به رو خیره بود؛ به هیاهو، به گریه های آرام پدربزرگ و ناله های مادربزرگ، به کسی که در جمعیت خرما می گرداند. دست خواهر و برادرش – الهام و امیر – را گرفت و برد به اتاق. میدانست کسی در این شلوغی به فکرشان نیست. الهام کلافه بود و بهانه میگرفت:
-گشنمه! کیک میخوام!
الهام را با شکلاتی ساکت کرد و حالا نوبت امیر بود:
- خسته شدم! چرا مهمونا مون نمیرن؟
جوابی نداشت. اگر قرار به غر زدن بود، ابالفضل بهتر از همه بلد بود غر بزند؛ اما نمیتوانست. شاید بخاطر خواهر و برادرش، یا غرور نوجوانی اش، یا بهتی که داشت.
بغضش را خفه میکرد؛ به احترام جمله همیشگی پدر:
- مرد گریه میکنه، اما نه جلوی کس و کارش!
دلش لک زده بود برای دیدن دوباره پدر و مادر. هنوز نمیتوانست باور کند دیگر نمی بیندشان. حتی نتوانست بار آخر با پیکرشان وداع کند. عمو گفت باید کنار امیر و الهام بماند. اما میدانست بهانه است. خودش دزدکی از عمو شنیده بود که: جسداشون سوخته، سخت شناساییشون کردم.
هربار یادش میامد دیگر پدر و مادر را نمی بیند، هزار و یک ای کاش و اگر به مغزش هجوم می آورد:
- کاش نمی رفتند. کاش حداقل با کاروان می رفتند نه ماشین شخصی. کاش...
صدای گریه مادربزرگ از سالن بیرون میامد، راهرو را طی میکرد، از در بسته اتاق رد میشد و میرسید به قلب ابالفضل. قلب را سوراخ می کرد و ابالفضل بی صدا آب میشد.
الهام خوابش برد و امیر که گوشه ای کز کرده بود، کودکانه پرسید:
- چرا مامان بابا نمیان؟ چه خبره اینجا؟
فیروزه ۱
دست خودش نبود که حرفی نداشت برای گفتن. دیگر مطمئن بود نه فقط عارفه، که تمام مدرسه میدانند این دو هفته اخیر یک مرگش هست که شبیه برج زهرمار شده!
سوار اتوبوس شد، برعکس همیشه که می ایستاد تا بقیه بنشینند، نشست کنار پنجره و سرش را به شیشه تکیه داد. خیابان پر از آدم بود و آدم ها پر از آرزو، غصه، دغدغه، مشکل و امید. گرچه آرزو و غم هریک با دیگری فرق میکرد، اما بشری یقین داشت همه معتقدند مرکز دنیا هستند. خودش هم یکی از آن آدمها بود؛ که میخواست گردن بکشد و اطرافش را بشناسد. و حالا برعکس خیلی از مردم اطرافش، میدانست مرکز دنیا بودن تصور اشتباهی ست. دلش میخواست این را به همه بگوید، اما با خودش توجیه میکرد که زمین گرد است و بی نهایت مرکز دارد! از این فکرها که خسته میشد، به گره های تو در توی کلاف ذهنش می خندید.
دلش میخواست گریه کند. خسته بود؛ چیزی از درون آزارش میداد. صدای نزاع حس های متضاد را از درونش می شنید. کسی سرزنش میکرد و دیگری توجیه. هر حسی، حق به جانب از خودش دفاع میکرد. صدای همهمه دادگاه درونش، دیوانه کننده بود و بشری میان همه آنها سرگردان. حتی نمیدانست به حرف کدام گوش کند؟ دلش میخواست مثل مبصرهای کلاس اولی فریاد بزند:
-«ساکت!»؛ اما نمی توانست. صدایش از پشت بغض شنیده نمیشد.
خواست شماره مادر را بگیرد و بپرسد رسیده اند یا نه؟ اما همراهش زنگ خورد. عمه نوشین بود؛ مثل همیشه پر از شور و شوق و عاطفه:
- سلام خوشگلم کجایی؟
اگر برعکس نوشین سرد جواب نمیداد، قربان صدقه های نوشین ادامه پیدا میکرد:
- نیم ساعت دیگه میرسم.
از خودش بدش آمد. نوشین همسن مادرش بود؛ اما مثل یک خواهر، همدم همیشگی. از کودکی تا زمانی که معلوم نبود. نوشین بازهم ناامید نشد:
- پس زود بیا عزیز دلم.
-باشه، خداحافظ.
شانزده سالش بود و فکر میکرد خیلی بزرگ شده؛ اما هنوز برای عمه هایش بچه بود. همان بچه دو سه ساله تپل و شیرین زبان که در خانه راه میرفت و قصه به هم می بافت. به قول نوشین:
-«نود سالت هم که بشه، هنوز نانازی منی!»
پوزخند زد. یادش رفت بپرسد پدر و مادر رسیده اند یا نه؟
ادامه دارد...