داستانی واقعی از جانبازی سربازان گمنام انقلاب اسلامی / رمان عقیق فیروزه ای / قسمت دوازدهم
لذت مرگ نگاهی ست به پایین کردن
بین روح و بدنت فاصله تعیین کردن
رکاب ۱۲ (آقا)
از در که وارد می شود، مادر خودش را در آغوشش می اندازد. دلم برای مادرم تنگ می شود. از رفتار بی بی و مادرش پیداست منتظر بوده اند برسد تا خوب در آغوشش گریه کنند. خیلی از زن های فامیل همین طورند. خواهرهای فرهاد، حتی مادر فرهاد هم به او پناه می آورد. همه را نوازش می کند و دلداری می دهد. خودش هم گریه می کند؛ به پهنای صورت. می دانم انقدر به فرهاد نزدیک نبوده و گریه اش نه بخاطر فرهاد که بخاطر مادر و بی بی ست. خودش می گفت اصلا تحمل دیدن غم بی بی را ندارد. طوری گریه می کند که اگر نمی شناختمش، فکر می کردم از آن زنهایی ست که با کوچکترین اتفاق، صورت می خراشند و مویه می کنند. گریه کردنش را هم دوست دارم. رقت و عاطفه پنهانش را آشکار می کند و چهره اش را روشن تر. چشمانش زلال می شوند و خمار؛ و ترکیب زیبایی می سازند.
مراسم که تمام می شوند، می رویم خانه مادرش. دو سه روز مرخصی گرفته ایم. پرونده ام را تازه فرستاده ام دادسرا و وقتم کمی بازتر شده.
خانه خلوت می شود. بی رمقی را در چشمانش می بینم. خیلی خودش را اذیت می کند. بلند می شود که شام بیاورد برای مادر و بی بی که دو روز است چیزی نخورده اند. مینا خانم روی مبل کناری ام می نشیند و آرام می گوید:
-من یه چیزی رو می خواستم از آبجی بپرسم، ولی دیدم حالش خوب نیست. میشه از شما بپرسم؟
-بفرمایین.
-یکی از دوستام توی کلاس ورزش، گفته هرهفته یه جلسه دارن خونه رییس باشگاهمون که توش با کائنات ارتباط می گیرن و اینا. می گفت رییس باشگاه، سرحلقه عرفانه؛ یه اصطلاحاتی می گفت درباره عرفان و اینا. دعوتم کرد که برم. خیلی از بچه های باشگاه میرن. درجات مختلف طی می کنن و اینا. مشکوکم بهشون.
نفس عمیقی می کشم. باز خوب است فهمیده و نتوانسته اند فریبش دهند. می گویم:
-شکتون بجاست. این عرفانای کاذب پر از فسادن. هم اخلاقی هم روانی. بهم اطلاعاتشونو بدین، پیگیری می کنم. اصلا نرید طرفشون.
یک لحظه احتمالی در ذهنم جرقه می خورد. می پرسم:
-ببینم، درباره شغل پدر و خواهرتون چیزی بهشون گفتین؟
کمی فکر می کند:
-نه... یادم نمی یاد، سعی می کنم خیلی از آبجی حرف نزنم که از دهنم نپره یه موقع. بابا هم خیلی وقته بازنشست شده، حرفی نزدم در این باره.
آرام تر می گویم:
-خیلی مواظب باشین. شغل پدر و خواهرتون حساسه؛ برای همین باید بیشتر احتیاط کنین. این فرقه ها دنبال گیر انداختن بچه های خونواده هایی هستن که این شغلای حساسو دارن؛ تا بتونن ازشون باج بگیرن. فکر نکنین با بازنشستگی پدر، همه چی حل شده. خیلی ها بعد بازنشستگی به دام افتادن.
حس می کنم ترسیده. می خندم و می گویم:
-لازم نیست بترسین. فقط توی فضای حقیقی و مجازی، حواستون به حفاظت اطلاعاتـ...
صدای جیغ بی بی، رشته کلاممان را پاره می کند. فکر کنم دوباره شارژ سرکار علیه تمام شده و افتاده. می روم بالای سرش و آرام صدایش می کنم. جواب نمی دهد؛ مثل هفته پیش. بخاطر نگرانی مادرش، می برمش بیمارستان.
فکر می کردم با یک سرم، مرخصش کنند. اما دکتر بعد از معاینه، آزمایش تجویز می کند. می نشینم بالای سرش و دستش را می گیرم. بهوش آمده. با صدای گرفته گله می کند:
-می دونستی با یه آب قند خوب میشم، چرا بیمارستان آوردیم؟
-مادره دیگه، نگران میشه.
دستش را نوازش می کنم. دوباره می پرسم:
-مطمئنی دکتر گفت اون ضربه بهت آسیب نزده؟
-آره. چطور؟
-برات آزمایش نوشته.
مجبور است آزمایش ها را برای آرامش خاطر بی بی و مادرش بدهد. قبل از این که جواب آزمایش را بگیرم، صدایم می زند. آهنگ صدایش نوازشم می دهد. بر می گردم:
-جانم؟
-جواب آزمایشو تا خودم ندیدم به کسی نشون نده. باشه؟
-چشم.
دکتر با لبخند خاصی نگاهم می کند. جواب آزمایش را می دهد دستم و می گوید:
-هواشو داشته باش، خوب نیست توی دوران بارداری انقدر ضعف داشته باشه.
بین حرف هایش به یک کلمه نامفهوم می خورم. بارداری؟ شاخ هایم شروع می کنند به روییدن:
-چی گفتین دکتر؟
-حدس می زدم، آزمایش گرفتم که مطمئن شم. چطور بعد چهارماه نفهمیدی مرد مومن؟ مبارکه!
و می رود و مرا با حیرانی یک حس ناشناخته تنها می گذارد. الان باید دقیقا چه حسی داشته باشم؟! نمی دانم! فقط می دانم نشاط عجیبی دارم که هیچ وقت نداشته ام. تا رسیدن به اتاقش پرواز می کنم. نفس عمیق می کشم و در را باز می کنم. مادر و بی بی رفته اند. نمی دانم قیافه ام چه شکلی شده است که این طوری نگاهم می کند؟ می پرسد:
-خب؟ جواب آزمایش چی شد؟ چرا اینجوری نگام می کنی؟
بلند می خندم؛ مثل دیوانه ها. هنوز باورم نشده. دقیق تر نگاهش می کنم. جلو می روم. همچنان می خندم. یک «دیوانه» حواله ام می کند. جواب آزمایش را می دهم دستش چون بلد نیستم چطور بگویم سه نفر شده ایم!
عقیق ۱۲
هرکس که می خواست نیروی عملیات باشد، باید با سختگیرترین استاد دانشکده می گذراند: استاد مداحیان.
شنیده بود مداحیان تازه مسئول آموزش نیرو شده و تا قبل از آن، از بهترین نیروهای عملیاتی بوده و شوخی سرش نمی شود و اگر تا آخر دوره اش زنده بمانی، شانس آورده ای. می گفتند طوری آموزشت می دهد که با گوشت و پوست و استخوانت آموزش را احساس کنی!
زور اول که مداحیان را دید، مطمئن شد شنیده ها دروغ نبوده است. مداحیان با چهره خشک و جدی و لباس نظامی از مقابل همه رد شد. انگار می خواست زهر چشم بگیرد. به ابالفضل رسید. روی چهره اش دقیق شد. پرسید:
-اسمت چیه؟
-ابالفضل غفاری.
لرزشی در چشمان مصمم مداحیان پیدا شد؛ اما طول نکشید و به این ختم شد که دو روز بعد، احضارش کنند به دفتر مداحیان.
پا کوبید و با آزاد باش و دستور مداحیان نشست. مداحیان بی مقدمه گفت:
-منتظر بودم پسر ابراهیم رو این جا ببینم، اما فکر نمی کردم شاگردم باشه.
بغضش را فرو داد و به تلخند کمرنگی اکتفا کرد. مداحیان گفت:
-از جزئیات شهادت پدر و مادرت خبر داری؟
-انفجار مین ضدتانک. این طور بهم گفتن.
-تو اینو قبول داری؟
دستی به صورتش کشید و نفس حبس شده را بیرون داد:
-نه!
-چرا؟
-بابای من همه اون محدوده رو مثل کف دست بلد بود. امکان نداره از مسیر بیراهه و پاکسازی نشده رفته باشه. از بلدچی ها هم پرسیدم. گفتن اون محدوده خیلی وقت بوده که پاکسازی شده بوده. اما کسی پیدا نشد که ازش بپرسم. هیچ کدوم از کسایی که که توی آخرین ماموریتش همراهش بودن رو نتونستم پیدا کنم.
مطمئن شد مداحیان چیزهایی می داند که به شهادت پدر و مادر ربط دارد. نپرسید تا خودش بگوید. مداحیان گفت:
-جای گفتن بعضی چیزها اینجا به صلاح نیست. بیا به آدرسی که می گم تا باهات صحبت کنم.
مداحیان تا آخر دوره صبر کرد تا ابالفضل را دعوت کند به یک باغ در حاشیه شهر. تمام باغ خشک شده بود جز چهار-پنج درخت توت آخر باغ. مداحیان بود و مردی دیگر. منتظرش روی یک زیر انداز نشسته بودند. گوشه باغ، چند اتاقک کاهگلی و مخروبه بود. مداحیان دعوتش کرد که بنشیند. مرد را معرفی کرد:
-همکار بازنشسته م آقای زبرجدی. اینجام باغ ایشونه.
چهره زبرجدی برایش آشنا بود؛ اما نمی توانست به یاد بیاورد که او را کی و کجا دیده. زبرجدی خندید و گفت:
-بچه که بودم، همه اینجا سبز بود. پر از درخت توت و گردو و زردآلو. خشکسالی که شد، باغ خشک شد، بجز اون درختای توت که ریشه شون توی باغ بغلیه. این وقت سال توت خوبی میدن.
ابالفضل سر به زیر منتظر شنیدن حرفهایی شد که شش ماه و سیزده سال برایش صبر کرده بود. مداحیان گفت:
-من و محمد با پدرت بودیم توی اون ماموریت. یه گروه تروریستی جدایی طلب بود. هرچی جلوتر می رفتیم، می فهمیدیم دست روی نقطه حساسی گذاشتیم. انقدر که برای ساکت کردنمون، توی ماشین ابراهیم و خانمش بمب بذارن.
ابالفضل درد شدیدی در قلب و مغزش احساس کرد. تمام خاطرات تلخ بعد از شهادت پدر و مادر از ذهنش گذشت. ل**ب گزید. زبرجدی حال ابالفضل را فهمید و در آغوشش کشید:
-نذاشتیم آب خوش از گلوشون پایین بره. تو هم نذار. این بهترین کاریه که می تونی برای شادی روح ابراهیم و مادرت بکنی.
فیروزه ۱۲
بی بی دستان بشری را گرفت و نوازش کرد:
-دیگه انقدر سرت گرم درس و دانشگاه شده به ما سر نمی زنی!
-شرمنده بی بی. دلم براتون تنگ میشه ولی چکار کنم؟
-هربار یه سری بزن! مگه من چندتا لیلا دارم؟
و بشری را محکم بوسید. دلش می خواست سر روی پای بی بی بگذارد؛ مثل بچگی هایش. بی بی حرف دلش را خواند. دست زد روی پایش و گفت
- بیا... بیا مثل بچگیات روی پام بخواب!
بشری از خدا خواسته سر روی پای بی بی گذاشت. مادر که دید، گفت:
-خاک بر سرم بی بی این لیلا دیگه گنده شده! بچه که نیست!
-هرچی بزرگ بشه، لیلا کوچولوی منه!
مثل همیشه اش، شروع کرد به تعریف کردن:
-سر بچه آخریم که حامله شدم، قرار شد اگه دختر بود اسمشو بذاریم لیلا. یه شب خواب دیدم رفتم جمکران. نشسته بودم توی حیاط، که یه دختر هفت هشت ساله نشست کنارم. خیلی قشنگ بود، مثل ماه. منو مامان صدا کرد. یکم باهاش حرف زدم و فهمیدم لیلای خودمه. یکم وقت بعد دیدم یه نوری توی ایوون مسجد ظاهر شد و مثل سالای جنگ، انگار چندتا شهید آورده بودن. توی تابوت. دختر بچه بلندشد و رفت سمت نور و تابوت اون شهدا. هرچی صداش زدم و گفتم لیلا! لیلا! برنگشت. رفت تا رسید به نور. منم خوشحال بودم که حتما این بچه م یه چیزی میشه. به دنیا که اومد، اسمشو گذاشتیم لیلا. ولی به شیش ماه نرسیده، مریض شد و از دستم رفت. تو اولین نوۀ دخترم بودی؛ فامیل ما بیشتر پسر میارن تا دختر. خواستم به یاد لیلا اسمت لیلا باشه، اما بابات زودتر با قرآن استخاره گرفته بود و گذاشته بود بشری. منم از رو نرفتم؛ شدی لیلای من، بشرای بابات.
این ماجرا را شاید صدبار از بی بی شنیده بود؛ اما از شنیدنش خسته نمی شد. بی بی را حتی بیشتر از مادر دوست داشت. بی بی بزرگش کرده بود. برای همین شنیدن حرف های تکراری بی بی هم برایش جذاب بود.
بی بی دستش را بین موهای بشری برد:
-غیر درس و مشق، فکر سر و سامون گرفتنم باش. من دلم نتیجه می خواد!
بشری خودش را به آن راه زد:
-ان شالله بچه های مینا رو می بینید. یکم دیگه صبر کنید!
بی بی خندید:
-بچه های مینا هم به وقتش! فعلا بچه های لیلا تو اولویتن. هر گلی یه بویی داره.
بشری نگاهی شیطنت آمیز به مادر کرد:
-نه بی بی. آخه گل من کاکتوسه. نه رنگ داره نه بو. تازه دستتونم زخم و زیلی میشه خدای نکرده.
بی بی قهقهه زد و بشری را بوسید:
-تو گل لیلایی، لیلای منی... اصلا به هیچکس نمی دمت!
-منم باهاتون موافقم بی بی!
فقط مادر بود که نمی خندید. چون می دانست بشری شوخی نمی کند و خیلی وقت است «نه» گفته به دلبستگی هایش.
#فاطمه_ شکیبا
ادامه دارد...