جبهه اقـــدام

جبهه وبلاگ نویسان مطالبه گر انقلاب اسلامی

جبهه اقـــدام

جبهه وبلاگ نویسان مطالبه گر انقلاب اسلامی

جبهه اقـــدام
پیوندهای روزانه

رکاب ۳ (خانم)

از اتاق خواب بیرون می آید و سلام کرده و نکرده، می نشیند مقابل تلوزیون. کنایه میزنم:
-علیک سلام! صبح شمام بخیر! منم خوبم!
میزند شبکه خبر و سرش را کمی به سمتم برمیگرداند:
-سلام! خوبی؟
با شنیدن اضطراب صدایش اخم میکنم:
-مگه قرار نبود توی مرخصی گوشیو بذاریم کنار؟
بی آنکه نگاهم کند میگوید:
-چشم! ببخشید! دیگه تکرار نمیشه!
صدای تلوزیون را بلندتر میکند تا من هم بشنوم:
-حمله تروریستی به مجلس شورای اسلامی و حرم مطهر امام خمینی(ره)... در اثر این حمله که داعش آن را برعهده گرفته، تا کنون ۱۰ نفر از هموطنانمان به شهادت رسیده اند...
لیوان شیر گرم را دستش میدهم و میگویم:
-اینو که صبح تاحالا چندبار اعلام کرده! دیر بیدار میشی از اخبار عقب می افتی!
با دقت زیرنویس را میخواند. صدای تلوزیون را کم میکنم:
-پس دو ماه داشتین چکار میکردین جناب؟!

نگاهش را از تلوزیون میگیرد و با خنده برایم چشم تنگ میکند:
-سرکار علیه شما خودتون پرونده ندارین که دارین منو تخلیه اطلاعات میکنین؟
شانه بالا می اندازم و میخواهم بلند شوم که دستم را میگیرد که بنشینم:
-میای بریم بیرون امروز؟
طبق عادت همیشگی ام، دستش را می پیچانم. برخلاف همیشه چهره اش کمی درهم میرود. عجیب است! هیچوقت انقدر فشار نمیاورم که دردش بیاید. مگر اینکه...
بلند میگویم:
-دوباره چه بلایی سر خودت آوردی دیوانه؟
قبل از آنکه دستش را بگیرم و ببینم چه شده است، از دستم در میرود. بلندتر میگویم:
-چرا نرفتی دکتر؟ یه آتل نمیتونستی ببندی؟
مانند پسربچه ای که بخواهد از دست مادرش فرار کند، به آشپزخانه می گریزد و دستانش را به علامت ایست مقابلش میگیرد. نفس نفس زنان و با خنده مسخره ای میگوید:
-جون من! جون من یه بار دیگه بگو دیوانه! دو ماهه از شنیدن این کلمه محرومم! بگو! از اون دیوانه هاااا!
بازهم اخم میکنم:
-بیا ببینم دوباره چه کاری دست خودت دادی!
گردن کج میکند:
-جان من!
پوزخند میزنم و درحالی که از آشپزخانه بیرون میروم میگویم:
-دیوانه!

 

عقیق ۳

همه چیز ناآشنا بود؛ آب و هوا، خانه ها، درخت ها، لهجه مردم؛ همه چیز. اینها را در بدو ورود فهمیده بود و داشت سعی میکرد بپذیرد که دیگر اینجا شهر اوست و خاله و همسرش، پدر و مادرش هستند. برای الهام و امیر که بچه بودند خیلی سخت نبود. خاله بچه نداشت؛ برای همین لذت می برد از بودن بچه ها. بچه ها هم خانه جدید را دوست داشتند؛ گرچه گاهی بهانه پدر و مادر را میگرفتند. خاله هم واقعا تلاشش را میکرد جای مادر را پر کند.
ابالفضل اما نمیتوانست با محیط جدید خو بگیرد. گوشه گیر شده بود و پر از سوال. انگار بعد از بهت آن حادثه؛ خودش را گم کرده بود. خودش، هویتش، هدفش، آینده اش. تمام تصورش از آینده، اهداف، زندگی، درس و... درعرض چندثانیه پاک شده بود. تا قبل از آن، بودن پدر و مادر انقدر دلش را قرص میکرد که دغدغه ای بیشتر از درس و مشقش نداشته باشد. اما حالا یکباره مرد شده بود. باید بزرگ میشد.
تا قبل از آن، هر سوالی داشت از پدر می پرسید و جواب میگرفت؛ یا کتابی میخواند و مسئله برایش حل میشد. خیلی از چیزهایی که برای همسن و سالهایش سوال بود، برای او زودتر از آنکه بخواهد حل شده بود ولی حالا، کم آورده بود. شاید کمی شک کرده بود؛ حتی گاهی میخواست با خدا هم دعوا کند. با خدایی که همیشه به عنوان سرپناه و ماوا و مدبر و خالق می شناختش.
نمی دانست چقدر فکر کرده که یادش رفته کجا میرود. خودش را در پارک پیدا کرد. ساعت حدود هشت بود و نزدیک غروب. سرگردان بود، سرگردانتر هم شد! حالا حتی راه خانه را هم نمیدانست!
پارک خلوت بود و کسی پیدا نمیشد تا آدرس بپرسد. با چشم هایش درختها و چمن ها را کاوید. دخترکی هفت هشت ساله دید. صبر کرد تا دخترک جلو بیاید. موهای بافته اش از زیر روسری کوتاهش بیرون بود و ساک ورزشی را انداخته بود روی دوشش. ابالفضل جلو رفت:
- ببخشید دختر خانم، تو میدونی بن بست لاله کجاست؟
نگاه دخترک بی اعتماد بود و پر از شک. حتما نباید با غریبه ها حرف میزد. آرام گفت:
- گم شدی؟
ابالفضل حس کرد حالش از گریه گذشته و برای همین خندید:
- تقریبا!
دخترک گفت:
- خونه ما هم همونجاست، بیا دنبالم!
و مرد خانه، راه افتاد دنبال دخترکی! تا رسیدند، فهمید دخترک، همسایه طبقه بالاست.

 

فیروزه ۳

هم دلش میخواست دردهایش را از دلش بیرون بریزد، هم نمیتوانست درد و دل کند. انگار برای احساسش کلمه اختراع نشده بود. حتی اگر هم گاهی حرفی میزد، اصل حرفش نبود. حتی برخلاف همیشه، نوشتن هم پناهگاهش نشد.
انقدر با خودش کلنجار رفت تا توانست فرهاد را از قلبش بکند. دستش را داخل سینه برد، قلب را بیرون کشید، چشمهایش را بست و نیت کرد: برای پاک شدن از محبت غیر، قربانی اش میکنم قربه الی الله...
تا خواست فرهاد را جدا کند، نفسش جیغ و شیون راه انداخت و دستان بشری را گرفت. بشری سر نفس داد کشید:
- القلب حرم الله! بفهم! جای فرهاد اینجا نیست! از اولم نبود!
محکم کوبید توی دهان نفسش که از خوبی های فرهاد میگفت. شیطان آمد به کمک نفس و گریبان چاک کرد. بشری دنبال سنگ گشت که پرت کند طرف شیطان؛ به رسم ابراهیم(ع). پیدا نکرد، خنجری که برای جدا کردن محبت فرهاد آورده بود را سمت شیطان گرفت. شیطان ترسید و گریخت، به دنبال راه های دیگر. نفس ماند که با دهان خونین روی زمین افتاده بود. بشری به نفس چشم غره رفت که صدایش در نیاید. به عقل سفارش کرد بالای سر نفس بایستد و حواسش باشد بلند نشود.
خنجر را گذاشت زیر گلوی محبت فرهاد. قلبش درد میکرد و برای همین ناخودآگاه انقدر بلند ناله کرد که نفس گوشهایش را گرفت و خواست بلند شود و محبت فرهاد را از زیر خنجر برهاند، اما عقل با اشاره بشری، نفس را دوباره کوبید روی زمین.
خنجر را فشرد، خون ریخت. فرهاد را کامل از قلب جدا کرد. درد طاقتش را برید اما طعم شیرینی زیر زبانش آمد. طعم شیرین انقطاع.
از درد به خود پیچید و قلبش را گذاشت سر جایش. قلب سوراخ و زخمی بود و خونش ریخته بود به لباس های بشری. میدانست جای زخمش تاابد می مانَد، حتی اگر خونریزی اش بند بیاید. از درد دوباره فریاد کشید. کسی دستش را فشرد؛ عقل. خودش را در آغوش عقل یافت که با لبخند نگاهش میکرد. نفس یک گوشه زانو به بغل گرفته بود و گریه میکرد، اما از ترس عقل جرات داد و فریاد نداشت.
بشری سبک شده بود. دلش میخواست بخوابد. عقل دستش را گذاشت روی قلب بشری که خونش بند بیاید. بشری نگاهی به انگشتر فیروزه اش کرد؛ انقدر خون رویش ریخته بود که مانند عقیق، به سرخی میزد.

 

#فاطمه_شکیبا

ادامه دارد..

 

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۹۸/۰۱/۱۶
  • ۳۴۷ نمایش
  • سرباز گمنام

جبهه اقدام انقلاب اسلامی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی