بهشت جهنمی_ قسمت هشتم
؛ (مصطفی)
نمیدانم... شاید هم من توهم توطئه داشته باشم و الکی نگرانم... اما فقط که من نیستم! همه بچه های بسیج دارند خودشان را می کشند که اقدامی بکنیم برای این فرقه ها. تازه معلوم نیست، این روضه ای که همسر سیدحسین رفته، حرف حسابش چیست؟ گرچه آنطور که خانم ها می گویند، عقایدش به بهایی ها میخورد. اگر بهایی باشند خیلی کارمان سخت میشود...
این چند روز جملۀ «کاش سیدحسین بود» را مثل ذکر تکرار میکنم. اصلا مگر او فرمانده بسیج اینجا نیست؟ خودش باید بیاید کارها را جمع کند!
راستش خسته شده ام از دست روی دست گذاشتن. میدانم نباید شتاب زده عمل کنیم، اما نمی شود عمل نکنیم! فعلا قرار شده انرژیمان را بگذاریم روی روشنگری. به بچه های فرهنگی گفته ام پوسترهایی در این موضوع طراحی کنند. باید جذب را بالا ببریم که دامنه تاثیرمان بیشتر باشد.
تقه ای به در میخورد. نگاهی به کاغذهای روبرویم می اندازم. بیشتر ایده های بچه ها مثل هم اند. من هم نمیتوانم تنها انتخاب کنم، باید بگذارم برای بعد.
اجازه ورود میدهم. الهام که در را باز میکند و مبهوت خیره میشود به من، تازه می فهمم کجا نشسته ام. چهار زانو نشسته ام بین انبوه کاغذ و پوشه. الهام خنده اش میگیرد: "مصطفی این چه وضعیه! داری چیکار میکنی؟"
خستگی از تنم میرود و میخندم: "داشتم مدارک و پرونده های بچه هارو مرتب میکردم..."
الهام خنده کنان میگوید: "باشه عزیزم. ما کاملا فهمیدیم مسئولیت پذیرید آقای جانشین فرمانده. ولی این کارا وظیفه نیرو انسانیه ها!"
- مهدی بیچاره این چندروز خیلی زحمت کشید، مادرش حالش خوب نبود گفتم بره خونه.
الهام چادرش را دور کمر می پیچد و می نشیند روبرویم: "کمکی از دست من برمیاد؟"
میدونستم الهام دست بکار شود در عرض چند دقیقه همه چی مرتب میشود. "من که از خدامه کمک از دست شما بربیاد!"
مستقیم چشمهای قشنگش را زون میکند روی من همراه با لبخندی زیبا، "پس برمیاد؟"
پوشه ای که دستم است را کنار میگذارم و میگویم: "برای این روضه زنونه فکری کردین؟"
- فاطمه خانم اذیت میشه هر هفته بره. قرار شد من یا مریم بریم هرهفته، ببینیم چی میگه. کسی که نمیاد تابلو دستش بگیره بگه من بهایی ام، من آتئیستم، من فلانم... سخت میشه فهمید.
- نه منظورم اینه که به نظرت با سم پراکنیاش چکار باید کرد؟
لب هایش را روی هم فشار میدهد و دست میزند زیر چانه اش: چون بانی مراسم یه مادر شهیده، مردم خیلی بهش اعتماد دارن. حالا یا مادر شهیده عامده، یا جاهل. اینو نمیدونم!
- اسم شهیدشون چیه؟
- نمیدونم... نه من نه فاطمه خانم هیچ اسم و عکسی ازش ندیدیم... مردم اینطور میگفتن... یعنی میگی...؟
حس میکنم کامم تلخ میشود. به سختی میگویم: "آره..."
غبار نگرانی لبخندش را محو میکند. برای اینکه آرامتر شود میگویم: "شماها فقط شبهاتش رو بشناسید، تا توی جلسات پرسش و پاسخ، حاج آقا جواب بدن. اینطوری مردمی که این شبهات رو نشنیدن هم واکسینه میشن."
گله مندانه میگوید: "مشکل اینه که جذبمون از جوونترها پایینه. اکثرا خانمای بزرگن."
- خب خانمایی که سنشون بالاتره مادر هستن و خیلی تاثیرگذارن. برای همین اینم دست کم نگیر. بعد هم بگو هرکسی از جوونا و نوجوونا که بتونه دونفر رو جذب کنه جایزه داره.
همانطور که نگاهش به زمین است و مشغول جمع کردن پرونده ها؛ میگوید: "راستی اومده بودم یه خبر خوب بهت بدم."
سرش بالا میآورد و مستقیم با چشمایی که شور و شادی و محبت از آن می بارد نگاهم میکند و می گوید: " اومده بودم بگم پدر گفتن جور شده خونوادگی بریم کربلا همه با هم..."
ادامه دارد...