داستان
دم سیدحسین گرم! اینجا را از کجا پیدا کرده، الله اعلم! اما تابحال انقدر خوش نگذرانده بودم. از والیبال گرفته تا فوتبال و... و بعد هم جوجه با نوشابه و خلاصه یک دورهمی عالی برای نوجوان ها. حواسش هم هست برنامه بی محتوا نباشد. نماز و سخنرانی و مسابقه هم سرجایش هست.
خسته میشوم از والیبال و خودم را رها میکنم روی زیرانداز. دست هایم را از پشت ستون میکنم و گردنم را هم عقب می اندازم. چشم هایم را روی هم میگذارم و چند نفس عمیق میکشم. به جرات میتوانم بگویم یک و نیم لیتر عرق ریخته ام!
صدایی صمیمی از پشت سرم می آید: خسته نباشی آقاسید!
همانطور که سرم را به پشت خم کرده ام، چشم هایم را باز میکنم. سیدحسین است که بالای سرم ایستاده.
- سلامت باشی داداش!
هنوز نفس نفس میزنم. می نشیند کنارم: چه کردی اخوی! میگم چرا والیبال رو حرفه ای تر کار نمیکنی؟
- کو وقتش؟ کو پولش؟
- میگم سید... یه چیزی میخواستم بگم بهت... گفتم فرصت خوبیه الان...
- ۰ نظر
- ۲۰ تیر ۹۷ ، ۰۰:۳۰
- ۲۲۵ نمایش