جبهه اقـــدام

جبهه وبلاگ نویسان مطالبه گر انقلاب اسلامی

جبهه اقـــدام

جبهه وبلاگ نویسان مطالبه گر انقلاب اسلامی

جبهه اقـــدام
پیوندهای روزانه

۱۳۳ مطلب با موضوع «مجموعه داستان :: داستان» ثبت شده است

داستان


دم سیدحسین گرم! اینجا را از کجا پیدا کرده، الله اعلم! اما تابحال انقدر خوش نگذرانده بودم. از والیبال گرفته تا فوتبال و... و بعد هم جوجه با نوشابه و خلاصه یک دورهمی عالی برای نوجوان ها. حواسش هم هست برنامه بی محتوا نباشد. نماز و سخنرانی و مسابقه هم سرجایش هست.

خسته میشوم از والیبال و خودم را رها میکنم روی زیرانداز. دست هایم را از پشت ستون میکنم و گردنم را هم عقب می اندازم. چشم هایم را روی هم میگذارم و چند نفس عمیق میکشم. به جرات میتوانم بگویم یک و نیم لیتر عرق ریخته ام!




صدایی صمیمی از پشت سرم می آید: خسته نباشی آقاسید!

همانطور که سرم را به پشت خم کرده ام، چشم هایم را باز میکنم. سیدحسین است که بالای سرم ایستاده.

- سلامت باشی داداش!

هنوز نفس نفس میزنم. می نشیند کنارم: چه کردی اخوی! میگم چرا والیبال رو حرفه ای تر کار نمیکنی؟

- کو وقتش؟ کو پولش؟

- میگم سید... یه چیزی میخواستم بگم بهت... گفتم فرصت خوبیه الان...

  • سرباز گمنام

داستان


ساعت 7 صبح سفارشات سید را خریدیم، بسته بندی کردیم و با مرتضی راه افتادیم. خودم هم برای بچه ها کتاب خریده بودم به عنوان هدیه. کتاب «ناقوس ها به صدا در می آیند» به مناسبت عید غدیر. مرتضی اما اصرار کرد برای سیدحسین رمان «قدیس» را بخرد. ساعت 5/7 رسیدیم مسجد. جمعیت حدود بیست سی نفر بود؛ به اندازه یک اتوبوس. سیدحسین با سامیار صحبت می کرد، خواستم بروم طرفشان که سیدحسین با دست علامت ایست داد. خیلی جدی صحبت می کرد؛ گاهی تند و گاهی آرام. صحبت هاشان تا حدود 8 و ربع طول کشید. آخر دست انداخت گردن سامیار و در آغوشش گرفت و بعدهم انگار نه انگار، برگشتند سمت جمع. تا 5/8 منتظر ماندیم تا بچه ها سوار شدند و با سلام و صلوات راه افتادیم.




سیدحسین در راه با مرتضی صحبت میکند؛ از مدافعین حرم، تیپ فاطمیون و فداکاری اخلاص و مظلومیتشان میگوید. از اینکه اگر مدافعین حرم نبودند ما الان بجای رفتن به پیکنیک، درحال خواندن اشهد زیر دست و خنجر دوستان داعشی بودیم! مرتضی که جلو نشسته، هدیه اش را به سیدحسین میدهد. سیدحسین به قدری خوشحال میشود و تشکر میکند که انگار این اولین هدیه زندگی اش بوده!

نمی دانم چرا دلم شور می زند و حوصله حرف زدن ندارم. دلم میخواهد فقط سیدحسین صحبت کند و من گوش بدهم. اما متوجه میشوم از آیینه ماشین نگاهم میکند. چون نمی خواهم چیزی بفهمد سر صحبت را با سامیار باز میکنم. سامیار روی دسته صندلی می کوبد و آرام آهنگی را زمزمه میکند: دل من، سر به راه نمیشه/ عاشقه همیشه/ میگم آخه بسه/ میگه آخریشه...

  • سرباز گمنام

داستان


طعم انبه امشب هنوز زیر زبانم است که می بینم مادر و مریم مشغول صحبتند. با کی؟

با صاحب همان صدای دخترانه! این بار دیگر چهره اش خشک و جدی نیست، بی صدا می خندد و چادرش را می گیرد جلوی صورتش که صدایش بلند نشود. یادم هست مادربزرگم همیشه می گفت: «زشته دختر وقتی می خنده دندوناش پیدا بشه!»؛ حتما او هم به این اصل عمل می کند.

مادر هم میزند سر شانه اش و لابد احوال خانواده را می پرسد. همراهم زنگ می خورد:

- مصطفی جان بابا کجایید؟



- تو حیاط مسجدیم... دارم به بچه ها کمک می کنم. مامانم داره با خانما حرف میزنه.

- بیاید دم در، منتظرتونم.

- چشم الان مامانو صدا میزنم میام.

کارها تقریبا تمام شده، از سیدحسین و حسن و بچه ها خداحافظی می کنم و به سمت مادر می روم.

به جمع چهار نفره مادر و مریم و خانم صبوری و همون دختر، خانم مسنی اضافه شده. مشغول صحبت هستند، ظاهرا خانم صبوری در موضع انفعال قرار گرفته و لبخند کوچکی روی لب هایش نگه داشته و با سر حرف های مادر را تأیید می کند. چهره آن خانم مسن برایم آشناست اما هرچه فکر می کنم یادم نمی آید کجا دیدمشان. اصلا من آنقدر خوب و سربه زیرم که بجز سنگفرش خیابان جایی را نمی بینم! اینقدر من خوبم! بعععله!

دوباره صدای وجدانم بلند می شود:«جمع کن خودتو! چرا آنقدر درگیری؟ آخه آدم آنقدر بی جنبه؟ چشاتو درویش کن بابااا!»

خسته شده ام از غرغرهایش. «بی تربیت»ی حواله اش می کنم و می روم جلو، چندقدمی مادر می ایستم. قیافه مظلوم، صدایم را صاف می کنم و سر به زیر به خودم می گیرم تا مادر را متوجه کنم.

  • سرباز گمنام

داستان


امشب برای بعد از نماز برنامه جشن داریم. حسن وسط حیاط را پرده کشیده که قسمت خواهران و برادران جدا شود. بچه ها مشغول چیدن صندلی هستند و تعدادی هم صحنه و دکور را درست می کنند. من هم می روم برای چیدن صندلی ها.

جمعیت قسمت خواهران بیشتر شده اما صندلی کم دارند. یک دسته صندلی برمی دارم که ببرم قسمت خواهران.

حواسم به دور و برم نیست. به ورودی که می رسم، صدایی دخترانه می گوید: "کجا آقا؟ بدید به من!"

نیرویی از جلو صندلی ها را گرفته و می کشد. بدون اینکه سرم را بالا بیاورم می گویم: "خب مگه صندلی کم ندارید؟ دارم میارم دیگه!"

و صندلی ها را می کشم طرف خودم. همان صدا جواب می دهد: "اینجا قسمت خواهرانه. مسئولیتشم با خواهران خادمه، نه شما."

- نه سنگینه! میارم دیـ....



حرفم نیمه تمام می ماند؛ چون صاحب همان صدا صندلی ها را محکم می کشد و از دستم درمی آورد و می برد! سرم را بالا می آورم. بدون اینکه سنگینی صندلی ها را  به روی خودش بیآورد، آنها را می برد. بخاطر وزن زیاد، کمی به عقب خم شده و پایین چادرش به زمین می کشد.

چندثانیه ای سر جایم می مانم؛ حواسم نیست دو سه نفر نگاهم می کنند و می خندند.

نگاهم دنبال صندلی هایی ست که صاحب صدای دخترانه، آنها را با چابکی کنار هم می چیند.

آنقدر سرش گرم است که حواسش نیست بیآید مرا بیرون کند؛ که می دانم اگر می دید همانجا ایستاده ام تشر میزد: "اینجا قسمت خواهران است!"

  • سرباز گمنام

داستان


تابستان کم کم روبه پایان است و سیدحسین فقط برای جلسات به مسجد می آید و خیلی زود بعد از از کلاس می رود.

هربار که می بینمش، حس می کنم از قبل شاداب تر شده گویی منتظر خبر خوبی ست.

شب عید غدیر است زیرزمین مسجد کاملا پر شده. پله ها، روی زمین و... خلاصه هر جا که پیدا کرده اند نشسته اند.

سیدحسین اول صحبتش را در مورد ولایت و ولایتمدار بودن آغاز می کند و بعد هم در مورد منافقینی که ادای ولایتمداری در می آورند ولی دشمن ولایتند، مختصری توضیح می دهد.

- می دونید چطور میشه این فرمان امام خمینی که فرمودند "حفظ نظام از اوجب واجبات است" را جامعه عمل پوشاند؟ فقط با ولایتمداری. ولایتمداری یعنی همراهی با ولایت در تمام عرصه ها، چه در سیاست های داخلی و چه در سیاست های خارجی بااااید گوش به فرمان ولایت باشیم. تنها به این وسیله میشه نظام را حفظ کرد.



متأسفانه یه عده ی زیادی هستند که دم از ولایت می زنند ولی مدام سخنان و سیاست های رهبری را نقد می کنن و یا توضیحات من درآوردی برایش می گن. اینا باید بدونن که نامشون هرگز در لیست ولایتمداران ثبت نخواهد شد.

سید حسین صداش را بلند کرد و گفت: "اولین تجلی حضرت زینب علیها سلام در کربلا، ولایتمداری ایشون بود. از همون وحله اول که حضور ایشون در آن جبهه خطرناک بود و می دونستند همه شهید میشن و خودشون هم اسیر میشن، تا زمانی که در کاخ یزید قرار می گیرن و در برابر جسارت یزید میگن ما رأیت الا جمیلا؛ همش چیزی جز ولایتمداری ایشون نبود. قطعا بدونین اگر هر فرد دیگری به غیر از امام حسین علیه السلام که برادرشون بودن، در جایگاه ولایت بود، باز هم رفتار و گفتار و اعمال حضرت زینب همین است که دیدید. باز هم، پا به پای ولایت حرکت می کردن بدون هیچگونه گله یا شکایتی."

  • سرباز گمنام

دوباره راه می افتیم. سامیار آرام شده.

حرف هایی که میزد درباره خدا و قرآن و امام حسین (علیه السلام)، از سر لجبازی نبود؛ بخاطر استیصال بود. وگرنه سامیار ما که اهل این حرف ها نیست!

اما نیما باز هم با طعنه می گوید: "ما رو آوردی کوه برای گریه زاری دیگه آقاسید؟"

علی که حالش بهتر است، با اشاره سیدحسین وارد میدان می شود: "خب مگه بده؟ حال آدم که خوب نیست، گاهی گریه حالشو خوب میکنه!"

- یعنی شما مذهبیا همیشه حالتون داغونه که دائم دارید روضه می گیرید و سینه میزنید و گریه می کنید؟



علی هم مثل سیدحسین می خندد: "نه! اولا کی گفته ما دائم تو روضه و هیئتیم؟ همیشه که گریه نمی کنیم، جشنم داریم! دوما خب بالاخره آدمیم دیگه، غم داریم، مشکل داریم، ولی وقتی بجای غصه خوردن برای مشکلات کوچیک خودمون برای مصیبت اباعبدالله گریه می کنیم، با عنایت آقا حالمون بهتر هم میشه! اصلا یه نشاط خاصی به آدم دست میده بعد این گریه و خوردن چای روضه! یه چیزیه هااااا!"

احساس می کنم بیش از حد نقش هویج را بازی کرده ام.

سیدحسین هم با نگاهش همین را می فهماند. یعنی من هم باید بیایم وسط.

کمی حرف هایم را سبک سنگین می کنم و می گویم: "من نمی دونم چرا بعضیا معتقدن گریه چیز بدیه یا نشونه ضعفه؟ نه اتفاقا! نشونه زنده بودن قلبه، نشونه اینه که آدم احساس داره، درک داره، هنوز آدمه! همونقدر که خنده برای آدم لازمه، گریه هم لازمه!"

نیما راضی نمی شود: "آخه کلا شما مذهبی ها شادی ازنظرتون حرومه. ببخشید اینو میگما، ولی یکی از دلایل اینکه مثل شما فکر و رفتار نمی کنم اینه که نمی خوام خشک و خشن باشم! چون با خیلی از بچه مذهبی ها برخورد داشتم که اصلا نمیشد با یه مَن عسلم تحملشون کرد!" 

  • سرباز گمنام

سیدحسین بطری آبی درمی آورد و با همان آب کم، وضو می گیریم.

زیرانداز را علی پهن می کند و سیدحسین جلو می ایستد به نماز. فقط نیماست که ایستاده و نگاهمان می کند.

نماز زیر آسمان، بالای کوه، روبروی افق، انقدر زیباست که دوست نداری تمام شود. چون با چشمان خودت می بینی دنیا هم باتو نماز می خواند.

نماز که تمام می شود، شروع می کنیم به تسبیحات گفتن؛ اما نیما به سیدحسین مجال نمی دهد. با لحنی جسورانه می گوید: "چرا نماز میخونی؟"

سامیار چشم غره می رود که: "همه که مثل تو کافر نیستن."



سیدحسین با نگاه مهربانی به سامیار ساکتش می کند.

انتظار دارم سیدحسین بنشیند درباره آثار روحی نماز حرف بزند، روایات را برای نیما بخواند یا مثال بزند که مثلا مثل غذا خوردن است که به آن نیاز داریم و... اما سیدحسین بعد از کمی مکث، با سادگی تمام می گوید: "چون دستور خداست!"

چون دستور خداست... به همین راحتی!

احساس می کنم چقدر خودمان را معطل کرده بودیم که بنشینیم برای نماز و روزه و حجاب و... آثار روحی و جسمی و اجتماعی بشماریم که جوانان قبول کنند دین را بپذیرند! شکی در این نیست که احکام دین، جسم و روح و اجتماع را سالم نگه می دارد؛ اما ما که تمام حکمت ها را نمی دانیم، اگر ندانیم پس نباید عمل کنیم؟! اگر هدف خودمان باشیم، پس رضای خدا و قصد قربت معنا ندارد! سیدحسین منظورش همین بود؛ دستور خدا چون و چرا ندارد!

نیما هم از سادگی جواب سیدحسین تعجب کرده، چندثانیه ای به سیدحسین نگاه می کند که مشغول گفتن تسبیحات است.

بعد می پرسد: "خدا چرا اینقدر بد تا میکنه با بنده هاش؟ نرو، نخور، نکن، نپوش، بمیر! حلال است، حرام است، که چی؟"

سیدحسین با همان سادگی قبلش می گوید: "تو بیشتر می فهمی یا خدا؟ اگه فکر می کنی بیشتر می فهمی بسم الله! یه قانون جدید بنویس که همه رو خوشبخت کنه! فقط خیلی ها اینکارو کردن، ولی آخرش گفتن عجب غلطی کردمااا...!

  • سرباز گمنام

 - یه چیزی بگین آقاسید.

سیدحسین لبخند میزند: "چی بگم مثلا؟ درباره چی؟"

- این خراش های روی دست من! نمیخواین دلیلشو بپرسین؟

سیدحسین کارش را بلد است. سر تکان می دهد و با بی تفاوتی شانه بالا می اندازد: "مگه من فضولم که آمار دست مردمو بگیرم؟!"

- جدی میگم سید! میخوام امروز حرفمو بزنم. جلوی شما، سیدمصطفی، علی؛ نیما هم که میدونه قضیه رو...

سیدحسین به چشمان سامیار نگاه نمی کند. انگار دوست ندارد همه چیز همینجا فاش شود. اما حالا که سامیار خودش راضی ست، با سکوتش اجازه می دهد سامیار هر چه می خواهد بگوید.



- تجربه دست انداختن و چت کردن و قرار گذاشتن با دخترا رو زیاد داشتم. ولی با هیچکدوم دوست نمی شدم. خوش بودم؛ دلم نمی خواست خوشیم رو با گرفتار یه دختر شدن تموم کنم! یه بار دختره اومده بود زار میزد، التماس می کرد باهم مچ بشیم. ولی به هیچکدوم محل نمی ذاشتم. نابود میشدناااا. ولی خوب! من دلم نمی خواست!

علی بنده خدا دارد سرخ و سفید می شود و آرام آرام استغفار قورت می دهد و به روی خودش نمی آورد. بیچاره! آخر بچه آنقدر خویشتن دار و مظلوم؟!

- شاخ اینستا بودمااا. با خیلی از دخترا همونجا آشنا می شدم. قرار می ذاشتیم... پارکی، شهربازی جایی باهم می رفتیم و تمام! مثل دوستای کاملا معمولی! ولی تو یکی از همون قرارا، یه دختره اومد...

حرفش را می خورد، شاید هم بغض اجازه اش نداد ادامه دهد.

نیما زیر لب می گوید: "مهناز!"

علی کوه و ابر و آسمان را نگاه می کند که نفهمیم حالش را! سیدحسین جلوتر و تقریبا همپای سامیار می آید و من با کمی فاصله، همراه علی و نیما هم با فاصله از هر دو کمی جلوتر از همه حرکت می کند.

سیدحسین هم نگاهش را از سامیار می دزدد.

  • سرباز گمنام

 موتور را روی جک میزنم و پیاده می شوم. پنج دقیقه ای دیر رسیده ام.

می دانستم سیدحسین ذاتا انسان آنتایمی ست اما مطمئن بودم بقیه بچه ها دیرتر می آیند و برای همین، با آرامش راه افتادم.

سیدحسین گوشه ای دست در جیب قدم میزند. حسابی رفته توی فکر؛ طوری که وقتی سلام می کنم ازجا می پرد. اما خیلی زود می خندد و دست می دهد: "به! آسیدمصطفی!"

- کسی از بچه ها نیومده؟

- نه! امروز قرارمون فرق داره. حسن که فعلا دستش بنده.

سرم را تکان می دهم و طعنه میزنم: "خیـــــــــــلییییی!"

- بقیه بچه ها هم نمیان، فرداست قرارمون. امروز فقط علی و نیما و سامیار میان.

وقتی قیافه متعجبم را می بیند توضیح می دهد: "برای حل همون مشکل که گفته بودی. گفتم خودمون باشیم بهتره."



سریع یاد هفته قبل می افتم که خیلی اتفاقی جای خط هایی نسبتا موازی را روی مچ سامیار دیدم. یعنی وقتی در وضوخانه، سعی می کرد دور از چشم بچه ها آتل را از دستش باز کند، حواسش نبود که من آنجا هستم و وقتی فهمید هم به روی خودش نیاورد و دستش را پنهان کرد. خط های قرمزرنگ، جای تیغ بودند به گمانم. همانجا بود که چراغ قرمز آژیر مغزم روشن شد و به سیدحسین گفتم. سیدحسین هم البته چیزهایی می دانست، اما باورش نمی شد سامیار...

سیدحسین همیشه حواسش هست به جمع بچه ها؛ اگر کسی را ببیند که تازه وارد است، سعی می کند با او صمیمی شود و بکشاندش به هیئت و مسجد. روی تک تک افراد با توجه به اخلاقیات هر کسی برنامه دارد. مثلا فلانی خوردنی دوست دارد، فلانی اهل فوتبال است، آن یکی زیاد سینما می رود. روی همین حساب ها جمع های دوستانه و سالم درست می کند که بچه ها خوش بگذرانند و در حین همین خوشی ها، کم کم جذب هیئت و مسجد شوند. سیدحسین معتقد است بچه ها باید در جامعه ای که پر از جذابیت های کاذب و وسوسۀ شیطان است، لذت حلال را بچشند که سمت گناه نروند. می گوید لازم نیست ما برای جذب جوانان، گناه را- ولو کمی- در جمعمان راه بدهیم و از اصولمان عقب بکشیم. فطرت جوان دنبال نشاط همیشگی می گردد که در جمع های ایمانیِ شاد پیدا می شود.

  • سرباز گمنام

صدای سید حسین کم کم بلند تر می شود.

- میدونید صهیونیست ها هر ساله مصادف با 13 فروردین برای کشتن 500 هزار ایرانی جشن و پایکوبی گسترده و بزرگی می گیرن؟!!! به طوری که تو خیابوناشون دسته جمعی به رقص و پایکوبی مشغول میشن!! ناو آمریکایی وینسنس که یادتونه؟ زدن هواپیمای مسافربری ما رو در سال 67 رو خلیج فارس انداختن و بیش از 200 نفر را کشتن؛ بعدشم فرمانده ناو از دست رئیس جمهور آمریکا به خاطر همین کشتارش مدال شجاعت گرفت؟!!!

سیدحسین در حین صحبت کردن با دقت به کسانی که گاهی با فیلتر تلگرام مخالفت می کردند نگاه می کرد و عکس العمل آنها را زیر نظر داشت.




- لااقل بیاییم اگر مسلمان نیستیم، ایرانی باشیم. به قول آقا اباعبدالله (علیه السلام) «اگر دین ندارید لااقل آزاده باشید».

سیدحسین سکوت می کند.

سامیار با همان لحن آرام و مظلوم می گوید: "خب آقاسید بعضیاشون میگن ما در حال مبارزه ایم."

سید که برای بار چندم داشت این سوال را جواب میداد با لحنی پرسشگرانه از سامیار سوال کرد: لابد فک میکنن دارن از سلاح دشمن علیه خودش استفاده میکنن؟؟!!

- بعععله.

- خب ازشون سوال کن چرا مدیریت این سلاح و ماشه ش دستشون نیست؟ اگر راست میگن هر صفحه ای که داره فحشا و فساد را منتشر می کنه ببندند! مگه نمیگن با سلاح دشمن علیه دشمن، خب بسم الله؛ شلیک کنند!! چرا هزار جور  جرم و جنایت و فحشا و فساد داره روز به روز بیشتر میشه و هیچکس هم کاری نمیکنه؟!! نههه برادر من! اتفااااقاً نفع دشمن در اینه که ما اونجا بمونیم. دشمن، بوسیله حضور ما از این راه، هم مشروعیت برای خودش درست میکنه و هم خودش را در همه ابعاد تقویت میکنه. بنابراین باااید برای ناامید کردن دشمنان، بالاخص صهیونیست ها، از نرم افزارهای صهیونیستی (وایبر، واتس اپ، اینستاگرام، توئیتر ،فیس بوک و تلگرام) که قطعا باعث تقویت اونها میشه، خارج بشیم.

  • سرباز گمنام

داستان


سید حسین خیلی ساده، روان و با محبت برای سامیار توضیح می داد.

- صفوان مردی بود که -به اصطلاح امروزیا- یک بنگاه کرایه وسائل حمل و نقل داشت که در آن زمان بیشتر شتر بود، و به قدری باکلاس، متشخص و وسائلش زیاد بود یعنی شتراش با کیفیت، سرحال، قوی و قبراق بودند که گاهی دستگاه خلافت هارون الرشید، از شترهای او برای حمل و نقل بارها استفاده می کرد. یه روز هارون برای سفر مکه، لوازم حمل و نقل او را خواست. قرار دادی هم با او بست برای کرایه لوازم.




صفوان بعد از مدتی یه روز که در حضور امام کاظم علیه السلام بود، حضرت از او سوال کردند: صفوان چرا شترهایت را به این مرد ظالم ستمگر (هارون الرشید) کرایه دادی؟ _آخه صفوان شیعه و از یاران امام بود_ صفوان جواب داد: من که به او کرایه دادم، برای سفر معصیت نبود. چون سفر، سفر حج و سفر طاعت بود کرایه دادم و الا کرایه نمی دادم. حضرت فرمودند: پولت را گرفتی یا نه؟ گفت: نهه، هنوز نگرفتم. حضرت فرمودند: به دل خودت یک مراجعه ای بکن، الآن که شترهات را به او کرایه دادی، آیا ته دلت دوست داری که لا اقل هارون این قدر زنده بمونه که برگرده و کرایه تو را بده؟

  • سرباز گمنام

داستان


- امااااا مطلبی که مورد توجه قرار نگرفته اینکه، اگر دشمنان اسلام و مسلمین با گوگل به همه خواسته های مالی و اطلاعاتی خودشون می رسیدن، مسلما موبایل را نمی ساختن اندروید را نمی ساختن و بعد این نرم افزارها و پیام رسان ها را طراحی نمی کردن و نمی ساختن. اگر ما با گوگل تا مچ پا در باتلاق فرو میریم قرار نیست با عضویت و فعالیت در این شبکه ها و نجس افزارهای صهیونیستی با اراده شخصی خودمون، سرمون را هم داخل باتلاق فرو ببریم!!!




ما باید سعی کنیم همین پای خودمون را هم از باتلاق بیرون بکشیم نه اینکه سرمان را هم در آن فرو ببریم. ما هر مقدار که از میزان نفوذ و تاثیر و اشراف و تسلط و حاکمیت دشمن بر خودمان را کم کنیم یه قدم مبارک برداشتیم.

سامیار که تازه دارد یخش باز می شود آرام می گوید: آقا سید چون الان مثلا پارسی جو اصلا قابلیت گوگل را نداره اصلا نصب نمیکنن!! یا همین نرم افزار سروش را میگن سرعتش پایینه امکاناتش مثل تلگرام نیست میگن یه نرم افزار مثل تلگرام درست کنید اونوقت ما میاییم بیرون.

  • سرباز گمنام

داستان


حسن که حالا کمی نفسش بالا آمده و گویا حالش از گریه گذشته ست و بی صدا به آن می خندد، می گوید: "سید می خواست بازخورد کلاساشو ارزیابی کنه گفته خاطرات مباحثاتتون را برام بنویسین بعضیا گفتن ما وقت نداریم کلاس های تابستونی زیاد داریم؛ اجازه هست همینجا بگیم او هم اجازه داد بقیه ش هم همینه که میبینی!"

با چشم دنبال همان جوان ساکت می گردم. ردیف دوم نشسته و لبخند میزند. چه پیشرفت بزرگی! از ته سالن رسیده به ردیف دوم!

 خنده ها و مزه پرانی ها که تمام می شود، سیدحسین نگاهی به بقیه می اندازد که ببیند کس دیگری هست یا نه. اتفاقی از همان جوان ساکت می پرسد: شما هم مباحثاتی داشتید؟

البته من سیدحسین را می شناسم؛ میدانم که برخلاف تصور، سوالش به هیچ وجه اتفاقی نیست و می خواهد جوان ساکت را هم بیاورد وسط گود.




جوان -که حالا میدانیم اسمش سامیار است- می گوید: "من یک بار با دوستان و خانواده بحث کردم به من گفتن تو فرهنگ استفاده از تلگرام را نداری هر تکنولوژی فرهنگ خودش را داره مردم ما فرهنگ استفاده از تلگرام را ندارن برای همینه که این همه اتفاقات بد میوفته. منم دیگه حرفی نزدم."

سیدحسین با چشم های گرد شده از سامیار می پرسد: میشه شما نحوه استفاده از سم در غذا را برام توضیح بدید؟

سامیار مات و مبهوت نگاه می کند و سیدحسین خودش جواب می دهد: "آهااان پس شما فرهنگ استفاده از سم کشنده را در غذا نمی دونید ولی ما می دونیم!"

  • سرباز گمنام

داستان


در بدو ورود به حیاط مسجد، صدای بسم الله الرحمن الرحیم... سیدحسین را می شنوم.

احساس خیلی بهتری نسبت به جلسات قبل دارم.

امروز بالاخره تصمیم خودم را گرفتم و وقتی داشتم از استادم خداحافظی می کردم گفتم: "استاد من دیگه تلگرام ندارم. من دیگه هر چی بخوام حضوری میام می گیرم؛ شما هم هر کاری داشتید یا سروش نصب کنید یا تلفن و پیامک بزنید بنده سه سوت در خدمتم."

خوشبختانه در این مدت که با سید حسین آشنا شده ام و صحبت هایش را به دوستانم منتقل می کنم؛ خیلی ها از تلگرام خارج شدند و تعدادی هم در کلاس های مسجد شرکت می کنند.

با سر و دست به سیدحسین سلام می کنم.




یکی از بچه ها مشغول تعریف خاطره مباحثه اش با استادش است. با آب و تاب و هیجان تعریف می کند و با اینکه اصل حرف هایش جای تأسف دارد، شوخی و خنده را چاشنی اش می کند.

بعد از او، یکی دیگر از بچه ها راه او را پیش می گیرد و از بحث هایی می گوید که با دوستانش داشته و تا ایستگاه بی آر تی و داخل بی آر تی ادامه داشته؛ تا جایی که صدای مسافران از بلند بلند بحث کردنشان درآمده بوده و هر کس تکه ای می انداخته!

و جالبتر اینکه موقع پیاده شدن دو آقای میانسال همراهش پیاده شدند و از او خواستند چند دقیقه در ایستگاه بنشیند و اصل بحث را توضیح بدهد.

ولی همین چند دقیقه کار را به تاریک شدن هوا می کشاند طوری که مادرش با نگرانی زنگ زده که کجایی پسر، دلم هزار راه رفت! او هم گفته سر خیابان در ایستگاه بی آر تی.

  • سرباز گمنام

داستان


سیدحسین نگاهی به ساعتش می اندازد و می گوید: امروز دیگه وقت ندارم زینب سادات ما حالش خوب نیست باید بریم دکتر، با اجازه همه برادرا. و بدون اینکه حتی لپتاپش را جمع کند. از جا بلند می شود بعد از خداحافظی دست و پا شکسته ای میرود.

پشت سرش می دوم که خداحافظی کنم. چشمکی میزند و می گوید: "مجردی دیگه! باید جور متأهل ها رو بکشی! مراقب بچه ها باش!"

حسن هم فقط زحمت جمع کردن لپتاپ را می کشد و با شوق و ذوق میرود.

بی مزۀ لوس! دلم می خواهد از همینجا که هستم، کفشم را محکم پرت کنم که صاف بخورد توی صورتش. بلکه از قیافه بیفتد و خواهر ما آنقدر برایش دل نسوزاند!




بچه ها دوباره می روند سراغ بازی و من هم همراشان مشغول می شوم.

همیشه وقتی ذهنم درگیر است به ورزش نیاز دارم. الان هم در فکر حرف های سیدحسینم: "چرا باید کاری کنیم که حضرت آقا خودشون بگن حرف من را از خودم بشنوید!!!"

این حرف خیلی معنی دارد. یعنی آنقدر از طرف آقا دروغ پخش کرده اند که ایشان باید واضح بگویند منکه خودم هستم؛ حرف من را از خودم بشنوید!!!

جایی خواندم که غربت، غیرت سوز میکند مرد را... 

ظاهرا با بچه ها بازی می کنم اما فکرم همه جا می چرخد. به آن جوان تازه وارد فکر می کنم. نگاهی به سالن می اندازم: "بععله! هیچ خبری نیست، رفته."

  • سرباز گمنام

داستان


چشم غره ای به حسن میروم: باشه خوش بگذره... فقط بخدا بفهمم مثل دفعه قبل تکخوری کردی من میدونم و... استغفرالله!

با صدای سید حسین صورتم را به طرف سید برمی گردانم و از حسن خداحافظی می کنم.

- بذارید یه خاطره از حضرت امام خمینی براتون بگم تا کامل متوجه بشید چرا میگم محاله خود حضرت آقا مستقیما بگن برید تو این نرم افزارهای صهیونیستی فعالیت کنید!




 اولا این همیشه یادتون باشه در اسلام، برای هدایت افراد هدف وسیله را توجیه نمی کند. قبل از پیروزی انقلاب زمانی که امام خمینی در نوفلوشاتو بودن، بی بی سی میآد محضر حضرت امام و میگه پیام های انقلاب ایران را به ما بدهید تا پخش کنیم. امام می فرمایند: شما خودتان مانع و دشمن این انقلاب هستید و بیرونشان می کنن. اینکار امام حکمت های زیادی داشت. یکی اینکه اولا دشمن بواسطه اینکه پیام ها را داشت می تونست نهضت را به انحراف بکشونه و بعد حتی اگر انقلاب پیروز هم میشد بازم می تونستن انگ انگلیسی بودن، به انقلاب و حضرت امام بزنن. و حتی هر سندی که می خواستن، می ساختن و میگفتن امام این ها را خودشون به ما گفتن و تنها بخاطر همین خطای راهبردی، آن اسناد جعلی را منتسب به گذشته امام و انقلاب و نهضت می کردند

آقا امیرالمؤمنین علیه السلام در خطبه 125 نهج البلاغه می فرمایند: ‏أَتَأمُرُونِّى‏ أَنْ أَطْلُبَ النَّصْرَ بِالْجَوْرِ... یعنی مولا هیچگاه برای رسیدن به پیروزی ظلمی را انجام نمی دهند. یعنی در حقیقت میخوان بگن، هدف وسیله را توجیه نمیکنه. ما هزاران راه نرفته برای هدایت مردم و هزاران راه نرفته برای ضربه زدن به دشمن و پایان بسیاری از مشکلات بصورت ریشه ای، داریم اما اونها را انجام نمیدیم و فقط می خواهیم بریم داخل تلگرام و اینطور نشان بدیم که میشه با ابزار دشمن و تحت حکومت دشمن، مردم را هدایت کرد، حالا به هر قیمتی که شده.

  • سرباز گمنام

داستان


همزمان با جمله آخر سید حسین این جمله حضرت آقا درشت روی پرده ظاهر می شود: «گفتند که کسانی به عنوان نماینده‌ی رهبری از زبان رهبری حرف میزنند. خب، من خودم هنوز که الحمّدلله زبانم از کار نیفتاده؛ حرف خود من که مقدّم به حرف آنها است. آنچه من میگویم، حرف من آن است؛ کسانی هم که حرف میزنند -نمایندگان رهبری و منصوبین رهبری و مانند اینها که تعداد زیادی‌اند- از قول رهبری نمی گویند؛ این را توّجه داشته باشید.»1

محسن که همیشه یه دفتر با خودش دارد و مرتب و منظم حرف های سید را می نویسد، سوال می کند: "سید جان پس اینکه میگن خود حضرت آقا در یه جلسه خصوصی به عده ای اجازه دادن برن تو تلگرام فعالیت کنند چیه؟!!"




سید حسین چند تا کلیک رو کیبورد لپتاپش میزند. این صحبت حضرت آقا که با خطی خوش نوشته، روی پرده نقش می بندد: «نکته‌ی اوّل اینکه آنچه بنده اینجا در این جلسه یا در جلسات عمومی میگویم، عیناً همان حرف هایی است که در جلسات خصوصی به مسئولین، به رئیس‌جمهور محترم و به دیگران میگویم. این خطّ تبلیغی‌ای که دیدیم و می‌بینیم دنبال میکنند که بعضی از خطّ قرمزهایی که رسماً اعلام میشود، در جلسات خصوصی از آنها صرف‌نظر میشود، حرف خلاف واقع و دروغی است. آنچه ما اینجا به شما میگوییم یا در جلسات عمومی میگوییم، عیناً همان حرفهایی است که به دوستان، به مسئولین، به هیئت مذاکره‌کننده، همانها را بیان میکنیم؛ حرفها یکی است.»2

محسن با سرعت آدرس صحبت حضرت آقا را می نویسد

  • سرباز گمنام

داستان


همهمه در جمع می افتد و از هر گوشه یه صدای اعتراض به دولت و قوه قضائیه شنیده می شود:

- چرا دولت تا حالا برای پیشرفت و رفع اشکالات برنامه های ایرانی اقدام نکرده؟

- حتما دست هایی پشت پرده هست که نمیذاره!

- داداش میخوایی پرده را کنار بزنم!

- قوه قضائیه هم که خوابه!

 - یکی نیست اینا را با لگد بیدارشون کنه!




 این جملات از حضرت آقا به صورت عکس نوشته روی پرده ظاهر می شود که: «در زمان پیامبر (صلوات الله علیه و آله) بیشترین مسائل در خصوص روشنگری، مربوط به منافقین بود و در زمان حضرت علی (علیه السلام) هم اصلی ترین چالش، مواجهه با افراد مدعی اسلام بود که به دلیل هواهای نفسانی در مسیر اشتباه، حرکت می کردند. معنی فتنه همین است و برای مقابله با این جریان گنداب فاسد که تلاش دارد با ابزارهای مختلف خود در افکار عمومی جهان رسوخ پیدا کند، تنها راه، روشنگری و بیان حقیقت است، که وظیفه ای سنگین بشمار می رود. دشمنان ملت ایران و نظام اسلامی همچون کف روی آب هستند که از بین خواهند رفت و آن چیزی که باقی می ماند اصل نظام اسلامی است.»1

سیدحسین فرصت می دهد تا بچه ها جملات حضرت آقا را کامل بخوانند.

  • سرباز گمنام

داستان


ایران چون شبکه ملی اطلاعات نداره؛ پهنای باند به صورت کلی خریداری میشه. الان چند ساله که تا 190 گیگ در ثانیه از ترکیه و روسیه و دبی خریداری میشه البته با واسطه هایی که بحثش خیلی مفصله؛ اما برای شما همینقدر کافیه که بدونید خرید پهنای باند و افزایش اون باعث میشه که وابستگی ما به اینترنت آمریکایی هر روز بیشتر بشه در صورتی که ما با ایجاد شبکه ملی اطلاعات می تونیم اینترنتی سالم، سریع، امن و ارزان داشته باشیم. کم کم وابستگی به جزئی ترین حالت ممکن میرسه.

متین دوباره سوال می کند: "خب پس اگر اینترنتمون آمریکاییه دیگه چه فرقی میکنه که داخل تلگرام باشیم یا نه؟؟"




- خب نه دیگه!! ببینید اگر دشمنان ما صرفا با کامپیوتر یا صرفا با ویندوز یا با هر سیستم عاملی یا صرفا با موبایل هوشمند دارای سیستم عامل و امکانات خاصی مثل اسکن عنبیه و اثر انگشت و... به اهداف خودشون می رسیدند دیگر در همون قسمت یا همونجا متوقف می شدند، دیگه نیازی به این همه هزینه نداشتند. اینها نشان میده که شبکه های ضد اجتماعی و ضد تعاملی صهیونیستی حقیقتاً خلاها و باگ های اطلاعاتی دشمن را به صورت کامل پر کرده و ما به عنوان کاربران در این شبکه ها مثل کارگر و عمله ای مجانی برای اونها هستیم. اما بحث ما اینه که تا جایی که می تونیم این تسلط دشمن را کم کنیم و از دشمن به شکلی نرم و غیر ارادی یا ارادی پیروی نکنیم

تصویری از امام خامنه ای روی پرده نمایش داده می شود. کنار عکس، متن حکم حرمت نرم افزارهای صهیونیستی نوشته شده

  • سرباز گمنام

داستان


سروصدای بچه ها زیرزمین را برداشته؛ سیدحسین هم با بچه ها پینگ پنگ بازی می کند و حسن مشغول تعمیر پایه میز فوتبال دستی است.

چقدر مظلوم شده این حسن بنده خدا!

بچه هایی که تازه آمده اند از دیدن سیدحسین درحال بازی به شوق می آیند؛

انگار احساس نزدیکی بیشتری به او می کنند و شاید این، دلیل محبوبیت سیدحسین باشد. اینکه اجازه نمی دهد بین او و بچه ها فاصله بیفتد.




چنددقیقه به پنج، دست از بازی می کشد و بلندگو و پرژکتور را چک می کند.

بچه ها هم نفس نفس زنان یکی یکی می روند دست و صورتشان را می شویند و می آیند.

 پیامک می آید؛

مریم است: «داداشی میشه از آقاسید خواهش کنی در مورد خامنه ای دات ای ار که تو تلگرام کانال داره یه کم توضیح بدن؟

دادااااش! حسن آقا رو اذیت نکنیااا... خوااااهش... و شکلک لبخند می فرستد.

می نویسم: «باشه به سید میگم... اما درباره حسن قول نمیدم

شکلک عصبانیت می فرستد و می نویسد: «بدجنسی نکن دیگه مصطفی

  • سرباز گمنام