بهشت جهنمی_ قسمت هفتم
(مریم)
- پس شمام متوجهش شدید؟ دارن آروم آروم بچه هیئتی هامونو جذب میکنن!
به الهام چشم غره میروم که بگوید. الهام اخم میکند یعنی: "هنوز وقتش نیست." حاج آقا دستی به تسبیح عقیق می کشد. دانه های تسبیح بهم می خورند و سکوت چندثانیه ای جلسه را بهم میزنند. نفس عمیقی می کشد و می گوید: "فعلا نمی خواد تند برخورد کنید. فقط باید جذب مسجدو بیشتر کنیم و روشنگری اینجا انجام بشه. مردم خودشون می فهمن، به شرطی که ماهم حقیقت رو بگیم."
مصطفی آرام ندارد. حالت نشستنش را تغییر میدهد و میگوید: "حاجی اینا خیلی مشکوکن! خیلی بی مهابا دارن سم پراکنی میکنن! انگار پشتشون گرمه!"
حسن که تا الان با انگشتانش ور میرفت میگوید: "شایدم تازه کارن و داغن و نمیدونن چه خبره و نباید انقدر تند برن!"
مصطفی کمی به جلو خم میشود: "مگه اینجا بسیج نداره؟ خب شورای بسیج کارش همینه دیگه! یه گزارش رد میکنیم اگه توجه نکردن خودمون میریم با ضابـ..."
حاج آقا دستش را به نشانه ایست جلو نگه میدارد: "وایسا آقاسید! میدونم نگرانی، ولی نمیشه که چکشی یهو بری همه رو بریزی توی گونی! بذار اول مردمو روشن کنیم که اگه کاری کردیم مردم توجیه شده باشن!"
- از اینا بعید نیست به یه جاهایی وصل باشنا...
- اون دیگه وظیفه بسیج نیست. کار نیروی انتظامی و سپاهه که ته و توی ماجرا رو دربیاره.
علی آقا که تا الان داشت صورت جلسه می نوشت، سر بلند میکند: "پس تکلیف این هیئت محسن شهید معلوم شد."
حسن رو به مصطفی میکند: "قرار شد چه کنیم پس؟"
مصطفی شمرده میگوید: "روشنگری میکنیم و گزارش میدیم که مواظبشون باشن."
نفسش را با صدای بلندی بیرون میدهد و روبه ما میکند: "خانما شما حواستون به جلسات زنونه باشه، ببینید اگه جلسه زنونه این مدلی هست حتما گزارش بدید."
الهام آب گلویش را فرو میدهد و میگوید: "اتفاقا یه مسئله مهمه که میخوایم بگیم."
مصطفی پیداست که پاهایش خواب رفته. چهارزانو می نشیند و میگوید: "بفرمایین."
الهام نگاهی به فاطمه میکند و از او کمک میخواهد. فاطمه با ابرو اشاره میکند که خودت بگو. الهام شروع میکند: "راستش چندروز پیش، خانم کاظمی پور (با نگاهش اشاره می کنه به فاطمه) از طرف یکی از دوستاشون دعوت میشن به یه مجلس روضه زنونه. گویا بخاطر نذر یه مادر شهید، این مجلس هر هفته روزای صبح جمعه دایره. اما فاطمه خانم چیزایی دیدن که قابل تامله."
الهام از این راه ادامه حرف را به فاطمه پاس میدهد. فاطمه صدایی صاف میکند و میگوید: "درسته. توی نگاه اول یه جلسه روضه زنونه بود، اما رفتار عجیبی داشتن. مثلا بجز قهوه و شیرینی چیزی ندادن و گفتن هزینه صبحانه رو بین فقرا تقسیم میکنن. یا بجای مداحی، چندتا دختر اومدن فلوت زدن و یه خانم یه شعر غمگین خوند و غم نوازی کردن. حالا اینا مهم نیست، اصل مطلب، صحبتای خانمیه که توی مراسم بود. اگه بخوام خلاصه بگم، یکی خیلی تاکید میکرد روی برابری زن و مرد، یکی هم معتقد بود نوجوونها باید آزاد باشند تا خودشون دین و راه زندگیشونو انتخاب کنن! یعنی یه جورایی میخواست بگه ملاک حقانیت دین، تشخیص خود فرده و مثلا من اگه فکر کنم مسیحیت درسته پس درسته! و یه جورایی میگفت ایمان آدم به دینش ربطی نداره و همه ادیان میتونن حق باشن، چون اصل، ایمان و محبته!"
مصطفی طوری اخم کرده که انگار میخواهد خودکار توی دستش را با چشمانش ببلعد! میگویم: "البته اینایی که فاطمه خانم گفتن برداشتی بود که ما از حرفای اون خانم داشتیم."
مصطفی زیرلب می پرسد: "کجا بود این روضه؟"
- توی همین محدوده بود، شاید یه چهارراه بالاتر.
حسن دستی بین موهایش میکشد: "از زمین و زمون می باره!"
ادامه دارد...
تمدن بدلی bornos.blog.ir