بهشت جهنمی قسمت دوازدهم، سیزدهم، چهاردهم
(مریم)
قبل از اینکه به چشم کسی بیاییم چادرم را برمیدارم. زیر چادر، تیپ قرمز و مشکی زده ام. دهان الهام باز می ماند: خاک برسرم مریم این چه ریختیه؟
درحالی که شالم را باز میکنم و موهایم را بیرون می ریزم میگویم: نه پس با قیافه بسیجیا برم ادای ملحدا رو دربیارم؟
الهام خنده بانمکی میکند و می گوید: "نه عزیزم خیلی هم خوشگل شدی جای داداشم خااالی."
دو طرف شال را این طرف و آن طرف شانه ام می اندازم. انقدر عقب است که گوشواره ام پیدا میشود. وقتی در را باز میکنند که داخل بیایند، سوز سرما به گردنم میخورد و بدنم مورمور میشود. جداً سردشان نمیشود که در این سرما شالشان را عقب می برند؟
الهام از قیافه ام خنده اش میگیرد: "وای مریم! تو اگه آب بود شناگر ماهری بودی! چقدرم بهت میاد! تصور کن مسئول فرهنگی بسیج خواهران با این تیپ!!"
بجای این که بخندم نگران میشوم: "میگم یه وقت یکی از خانومای بسیج نیاد منو با این وضع ببینه؟"
- نترس بابا با این آرایشی که تو کردی منم نمی شناسمت! جایی ام که نشستیم خیلی دید نداره!
مسن ترها گاهی با تاسف و کمی عصبانیت نگاهم میکنند و جوانترها با حسرت و تعجب. تابحال این نگاه را تجربه نکرده بودم. با این قیافه معذبم. به خودم نهیب میزنم که: خب جلوی نامحرم که نیست... بعدم باید یکم نقش بازی کنی...
دلم برای چادرم تنگ میشود. طاقت نمیاورم و به الهام میگویم: "چادر رو بده بندازم روی سرم همینجوری."
سخنرانشان خانم حسینی (دقت کنید: حسینی!!) خودش هم یک ته آرایش ملایم دارد و تمام مدت سخنرانی، چشمش به من است. الهام هم طبق نقشه قبلی، هربار درست زمانی که خانم حسینی نگاهم میکند، نگاهی از سر انزجار و تنفر به من می اندازد و غر میزند! حواسش هست که تندتند یادداشت بردارد. من هم باید ادای مریدان شیفته را دربیاورم و محو سخنان گهربار خانم حسینی بشوم مثلا!
سخنرانی که تمام میشود، مثلا به مداحی اهمیت نمیدهم و میروم خدمت خانم حسینی. با دیدن من لبخندی مادرانه میزند طوری که تشویق شوم جلوتر بروم. با عشوه میگویم: "ببخشید... میشه من با شما خصوصی صحبت کنم؟"
نمیدانم در من چه دیده و چطور نقش بازی کرده ام که با آغوش باز می پذیرد و مرا می برد به یکی از اتاق های خانه. طوری محبت میکند که نزدیک است جذبش شوم! هم بیان خوبی دارد و هم اخلاقی جذاب. معلوم نیست کجا آموزش دیده اینطور آدمها را جذب کند؟
با همان حالت شیفتگی میگویم: "چرا انقدر به ظاهر من گیر میدن؟ چرا دائم فکرای نامربوط میکنن درباره من؟ مگه اسلام فقط به ظاهره؟ مگه اونایی که خیلی ادعای مسلمونیشون میشه آدمای خوبی اند؟ من دلم نمیخواد ظاهرم مثل مسلمونا باشه که شبیه اختلاسگرا و داعشیا بشم... اصلا اگه اسلام اینه که اینا میگن، من نمیخوام! کافر باشم بهتره!"
ادامه دارد...
قسمت سیزدهم
(مریم)
دستم را میگیرد و می فشارد؛ انگار که بخواهد ابراز همدردی کند: میدونم چی میگی عزیزم... اما این دلیل نمیشه تو کلا کافر باشی و قید خدا رو بزنی! ببین... آدما نیاز دارن به اینکه یه حقیقت ماورایی رو بپرستن. برای همینم بت میساختن، چون نمیتونستن بی خدا باشن. همین الانم، خیلی از کسایی که بی خدا و کافرن کارشون به خودکشی میکشه. اصلا بدون ایمان که زندگی نمیشه کرد! آدم پژمرده میشه!
- من خدا رو دوست دارم... ولی نمیخوام مثل مسلمونا باشم... مثل این خشکه مقدسا...
لبخندش بوی پیروزی میدهد: "خب چه اشکال داره؟ مهم قلب توئه! ایمان توی قلبه! ایمانم یعنی محبت! یعنی عشق! ایمان جز این نیست! بعد هم، کی گفته دین فقط اسلامه؟ اینهمه دین هستن که همشون بشر رو می برن به سمت خدا. مقصود تویی کعبه و بتخانه بهانه! دین فقط یه جاده ست! همه ادیانم میرسن به خدا. تو به عنوان یه جوون، حق داری خودت ببینی دوست داری از کدوم یکی از جاده ها به خدا برسی؟ فکر نکن چون پدر و مادرت مسلمونن توهم باید مثلشون باشی! همه بدبختیا و جنگا توی دنیا الان سر اینه که هرکسی میگه دین من بهتره؛ درحالی که آدما صرف نظر از مذهبشون، با معیار انسانیت سنجیده میشن!"
(این عقاید انحرافی استخراج شده از رصد کانال های معاند اسلام است و پلورالیسم دینی نام دارد. تمام شبهات مطرح شده، دارای پاسخ های علمی و منطقی ست.)
چقدر خوب بلد است بحث را ببرد به سمتی که میخواهد. ادای آدمهای تازه آگاه شده را درمیاورم: "خب الان پیشنهاد خود شما چیه؟"
انگار برای زدن حرفی دل دل میکند. گویا دارم به هدفم نزدیک میشوم. سراپا گوش و چشم میشوم چون باید دقیقا تمام حالات و رفتارها و حتی لحن صدایش را به خاطر بسپارم.
میگوید: "ببین دخترم... دینی رو انتخاب کن که بیشتر به قلبت اهمیت بده نه ظاهرت... دینی که بناش به صلح باشه و به آزادی تو به عنوان یه خانم احترام بذاره... متوجهی که؟ نباید بین زن و مرد الکی دیوار و حصار کشید؛ این تعصبا معنی نمیده. سعی هم بکن دینت با سیاست مخلوط نشه، سیاست بی پدر و مادره. دینی که دائم تو رو بندازه توی وادی سیاست دین نیست! از همه مهمتر اینه که دینت به روز باشه و جدید. ببین قوانین اخلاقیش چیه، اگه دیدی اصالت رو به اخلاق میده خوبه. در کل، ببین قلبت چی میگه."
باید وادارش کنم واضحتر حرف بزند: "من خیلی نمیدونم تحقیقم رو از کجا شروع کنم... میشه شما یه راهنمایی بکنید؟"
می توانم حس پیروزی را در چشمانش ببینم. حتما الان به خیال اینکه توانسته مغزم را شستشو دهد، در دلش قند آب میشود: "اگه بازم میای جلسه اینجا، برات چندتا کتاب بیارم که بخونی... چندتا سایت و وبلاگم هست، اونام منابع خوبی اند."
آدرس سایت ها و وبلاگ ها را میگیرم و قرار میگذارم برای هفته بعد بیشتر باهم صحبت کنیم.
وقتی از اتاق بیرون میاییم، مراسم تمام شده و اکثرا درحال رفتن اند. خانم حسینی هم کمی دیرش شده و خوشبختانه میرود. الهام علامت میدهد که چه خبر؟
پلک برهم میگذارم که یعنی: الان میام میگم...
میرسم بالای سرش. تند می پرسد: "چی شد؟"
- وایسا اول سر و ریختم رو درست کنم...
با دستمال مرطوب و کرم پاک کننده می افتم به جان صورتم. داشتم خفه میشدم! اینها چیست می مالند به صورتشان؟ آرایش ها که پاک میشود، صورتم نفس میکشد و تازه خودم را می شناسم. شالم را درست می بندم و ساق هایم را دست می کنم. از دستشویی بیرون میایم و الهام همانطور که چادرم را میدهد بپوشم، می پرسد: "بگو چی شد دیگه."
به علامت تاسف سری تکان میدهم: خیلی عقایدش به بهایی ها میخورد... انگار میخواست غیر مستقیم هلم بده به سمت بهاییت... ولی هنوز کامل بهم اعتماد نداره... آدرس چندتا سایت رو داده... بریم ببینیم چیه...
ادامه دارد...
قسمت چهاردهم
(الهام)
از این ده تا سایت و وبلاگ، هشت تایشان فیلترند و آن دوتای دیگر هم بعید نیست همین روزها فیلتر شوند. محتوایشان بیشتر حول محور سکولاریسم می چرخد، اما برعکس تصورمان حرفی از پلورالیسم نمی زنند. هر کدام هم درباره یک دینند. دوتا درباره مسیحیت، یکی درباره یهود، دوتا درباره زردشت... یک وبلاگ هم درباره اسلام است...
البته عقاید یکی از اساتید سکولار درباره اسلامه که الان خارج از کشور زندگی میکند!! این استاد محترم، طبق یک پژوهش، در دوره اول اصلاحات با مطرح کردن ۵۹شبهه، نفر اول شبهه افکنی را به خود اختصاص داده و در دوره دوم با چهل و دو شبهه، رتبه دوم را کسب کرده!!
از چهار سایت دیگر، سه تا درباره عرفان های شرقی و بودا و هندوئیسم است و فقط یک سایت درباره بهاییت است... این یعنی میخواهد اینطور جلوه دهد که ما مختاریم هر دینی که بخواهیم را انتخاب کنیم. از تحلیل حرف هایش در کنار آموزه های بهاییت، به این نتیجه میرسیم که هدف اصلی اش هم بهاییت بوده.
مریم خودش را روی پشتی صندلی رها میکند و با چهره ای درهم کشیده میگوید: "الهاااام... میگم این داره لودری میره جلو گند میزنه به عقاید مردم... چه کنیم؟"
خودم هم آشوب شده ام اما سعی دارم خود و مریم را دلداری دهم: "نه... بالاخره مردم عقل دارن... می فهمن حرفاش فقط ظاهر قشنگی داره.."
همانطور که به زمین خیره شده، میگوید: "آخه تو که نمیدونی... این یه روانشناس بالفطره ست... خوب بلده چطور مغز آدما رو بشوره! جوونا راحت جذب اخلاقش میشن... دیگه نمیتونن فکر کنن یه درصد ممکنه حرف اشتباه بزنه!"
فکری در ذهنم جرقه میزند: "مریم... کتاب بدیم... بریم در خونه ها، توی مسجد... کتاب بدیم... مسابقه کتابخوانی ام میذاریم... خوبه؟"
مریم ناامیدانه نگاهم میکند: "با کدوم پول؟"
- دوتا خیّر پیدا میکنیم از مردمم پول جمع میشه خودمونم میذاریم رو هم، بالاخره جور میشه...
- چه کتابی تو فکرته؟
- سایه شوم... خوبه؟
لبهایش را برهم می فشارد: "خوبه... ولی گرونه ها!"
- با چهل درصد عمده بخریم ارزون میشه... امانتشم میشه بین مردم بچرخونیم...
ادامه دارد...