جبهه اقـــدام

جبهه وبلاگ نویسان مطالبه گر انقلاب اسلامی

جبهه اقـــدام

جبهه وبلاگ نویسان مطالبه گر انقلاب اسلامی

جبهه اقـــدام
پیوندهای روزانه

۴۶۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «جبهه اقدام انقلاب اسلامی» ثبت شده است

(مصطفی)
خانمها را باهم راهی خانه میکنیم و خودمان می مانیم برای جمع و جور کردن مسجد. الهام شاید کمی دلخور باشد که دیرتر میرویم؛ اما ساکت است. چشمم که به چشمان سرخش می افتد، دلشوره میگیرم؛ نمیدانم چرا؟ چیز عجیبی نیست که بعد از دعای کمیل چشمانش سرخ باشد. خودم هم چشمانم سرخ است شاید. چشم ها رازدار خوبی نیستند. هرچقدرهم که اشکهایت را پاک کنی، سرخی و ورم چشمانت لو میدهند همه چیز را.
الهام تمام دلخوری و شاید نگرانی اش را در یک جمله خلاصه میکند: "زود بیاید خونه... نمیخواد خیلی بمونید."
لبخندی میزنم محض دلجویی: "باشه چشم عزیزم."



خداحافظی مادر آنقدر طول میکشد که کوچه خلوت شود. تقریبا فقط ماییم. به دلم بد می افتد که خوب نیست تنها راهیشان کنم؛ اما نظرم عوض میشود. بچه که نیستند.

دوباره به الهام سفارش میکنم: "سوار که شدین درو قفل کنین... کسی هم سوار نکنین توی راه."
پشت چشمی نازک میکنه و با بی حوصلگی کلید را میگیرد: "چشم! تمام تدابیر امنیتی لحاظ میشه."
ساعت یازده و نیم است که راهی میشوند. تازه وارد مسجد شده ام که صدای جیغ و شکستن شیشه درجا میخکوبم میکند. غیر از صدای جیغ، صدای فریاد مردها هم می آید. دیگر حال خود را نمی فهمم، دیوانه وار می دوم به سمت در مسجد. حسن همراهم میدود و پشت سرمان بچه های مسجد. چشمانم خوب نمی بیند.

  • سرباز گمنام

(مصطفی)

عباس مانند کسی که مورد اتهام قرار گرفته و سعی دارد رفع تهمت کند میگوید: "آخه چرا باید اینطور باشه؟ منم مثل شما. فقط میخوام بگم الان احتمالا منتظر یه اقدام چکشی از طرف ما هستن تا توی رسانه هاشون حرفی برای زدن داشته باشن."
حسن با حالتی نگران میگوید: حالا این هیچی، بهاییا رو چکار کنیم؟ دارن میان در خونه ها کتاب ضاله رایگان میدن!
داغ دلم تازه میشود: "آره... باید یه فکری ام برای اونا بکنیم."



حاج کاظم میگوید: "دیدین که، ماهم که رفتیم بسته فرهنگی دادیم پاره پوره کردن انداختن در مسجد."
علی متفکرانه به زمین خیره است: "نمیدونم چجوری، اما باید با یه راهی این کتابا از خونه های مردم جمع شه. چون بالاخره همه مردم این منطقه م که مسجدی و بسیجی نیستن، نمیتونیم همه تبلیغمونو بذاریم توی مسجد."
- ولی الان اولویت اینه که نذاریم مردم مذهبی و مسجدی جذب اون طرف بشن. حالا جذب غیر مسجدی ها پیشکش.
این را حسن میگوید. مهدی که مشغول نوشتن صورت جلسه است میگوید: "بخاطر کلاسای کانون، تونستیم از قشر خاکستری هم جذب داشته باشیم.من میگم باید بازم کتاپ پخش کنیم بین مردم."

  • سرباز گمنام

(مصطفی)
هنوز بعد آخرین تمرین نفس تازه نکرده اند که میروم بالای سرشان: "بچه ها کیا هنوز پروندشون ناقصه؟"
کسی جواب نمیدهد. میگویم: "هرکی مدارکشو کامل نیاورده تا هفته دیگه بیاره، میخوام اسم رد کنم برای دوره مقدماتی یک."
به محض شنیدن این جمله، همهمه می شود. آنها که دوره را رفته اند برای بقیه قیافه می گیرند و از دلاوری هایشان(!) می گویند. عباس با بچه ها خداحافظی می کند و به سمتم می آید: "چطوری سید؟"

- پیرمون کردن با این پرونده هاشون. مهدی می گفت خیلی از عکسا فتوکپیه، حوزه قبول نمی کنه.
- بنده خدا مهدی، کار نیرو انسانی به قول تو پیر می کنه آدمو.
- دوره مقدماتی یک توی مسجد ماست، قرار شده شما بشی مسئول آموزش اسلحه و حفاظت.
در دفتر را باز می کنم و تعارف میزنم که برود تو؛ اما می گوید من سمت راست ایستاده ام و اول مرا می فرستد. همزمان می گوید: "مطمئنی اینجا به صلاح هست آموزش داده بشه؟"
وقتی عباس این حرف را بزند یعنی باید مسئله را فوق جدی گرفت: "چطور؟"
- با این جوی که هست و هیئت محسن شهید و این بهاییا خیلی علیهمون گارد گرفتن، شاید بهتر باشه حداقل آموزش سلاح رو بذاریم جای دیگه...

  • سرباز گمنام

(مریم)
- ولی به نظر من، اعتقاد یه امر شخصیه. تو اجازه داری هر اعتقادی داشته باشی اما حق نداری منو مجبور کنی مثل تو فکر کنم. چون فکر هر آدمی برای خودش محترمه. تقدسی که شما میگید، فقط یه مسئله ذهنیه نه حقیقی. من به تو حق میدم موقع نماز احساس خوبی داشته باشی، تو هم به من حق بده که با کائنات لذت ببرم. این یعنی آزادی!



الهام چند بار با خودکار روی زمین میزند و در حالی که نگاهش روی زمین است، لبخند میزند: "به نظرت سجده کردن مقابل یه گاو، عاقلانه ست؟ یا سجده مقابل سنگی که خودت ساختیش؟"
لبانش را جمع میکند و سر تکان میدهد: "نه... یکم احمقانه به نظر میاد... خیلی احمقانه!"
الهام با بی تفاوتی شانه بالا میدهد: "ولی خیلی ها توی هند هنوزم همچین کارایی میکنن و بهش اعتقاد دارن. اینم یه اعتقاده، به نظرت محترمه؟"

  • سرباز گمنام

(مصطفی)
ضربه آرامی به در میخورد و مریم می آید داخل. همراه جواب سلامش آهی از ته دل میکشم. چقدر زحمت کشید سر آماده کردن بسته های فرهنگی. قبل از توضیح من، خودش تکه های کاغذپاره را می بیند روی میز. چند قدم به سمت میز برمیدارد و کتاب پاره شده سایه شوم را در دست میگیرد و نشانم میدهد: "چی شده؟ چرا اینا پاره ست؟"
تکیه میدهم به لبه میز: "امروز اینا رو انداخته بودن دم در مسجد. نمیدونم چرا تا ما یه حرکت میزنیم سریع جواب میدن... نمیدونم چیو میخوان به رخمون بکشن؟ اینکه انقدر جسورن و پشتشون گرمه؟ یا چی...؟"
مریم کتاب را -که از وسط دو نیم شده- روی میز می گذارد و بروشورهای پاره شده را برمیدارد. وقتی عکس پاره شده آقا را می بیند، اندوه نگاهش چند برابر میشود. حق هم دارد. من هم وقتی دیدم عکس آقا پاره شده، حس کردم قلبم را زخم زده اند...

  • سرباز گمنام

(الهام)
کتابهایی که داده هم بیشتر درباره سکولاریسم است و از زبان اندیشمندان خارجی و معدودی مثلا اندیشمند ایرانی، تلاش دارد اثبات کند دین یک تجربه و احساس شخصی ست نه نیاز جامعه! بعد هم خیلی نرم به تبلیغ و ترویج عقاید بنیادین بهاییت مانند میثاق و مظهر الهی و... می پردازد (به دلیل خطر شدید انحراف این کتب ضاله، از نامبردن آنها معذوریم).
اصلا دردمان همان وقت شروع شد که دین را از زندگیمان کنار زدیم و الان به جایی رسیده ایم که باید توی سرمان بزنیم و بگوییم چرا انقدر آمار افسردگی در جوامع مدرن بالا رفته؟ دلیلش هم واضح است... دین را اگر از جامعه حذف شود، کفاف نیازهای فردی را هم نمیدهد؛ چون انسان درون غار زندگی نمیکند که فقط نیاز فردی داشته باشد!
با وجود اینکه مطمئن شده ایم خانم حسینی سعی دارد عقاید بهایی را به شکلی فریبنده به خورد مردم بدهد، چندان ناامید نیستیم. مریم برای عادی کردن ماجرا، چندبار دیگر هم به مراسم میرود اما درحال طراحی سوالات مسابقه کتابخوانی هستیم. پول هم از نذرها و کمک های مردم جور شده و توانسته ایم تعداد قابل توجهی کتاب بخریم. مریم تمام وقتش را گذاشته تا کتاب را خلاصه کند و بریده های کتاب را به صورت بروشور چاپ کنیم. در کل، با هزار و یک بدبختی بسته فرهنگی مختصری آماده کرده ایم برای بیست و هشت صفر. سعی کرده ایم شبهات را تا جایی که شده به زبان ساده پاسخ بدهیم.

  • سرباز گمنام

 (حسن)
به قول عباس، اینکه اینجا هستیم الان ثوابش از عزاداری بیشتر است. امیدوارم همینطور باشد. مصطفی نگران بود و به نظر بچه ها، نگرانی اش بجاست. علی روز قبل را کامل وقت گذاشت و با بچه های فرهنگی، سیر نمایشگاهی زدند درباره شیعه لندنی. صبح اما وقتی رسیدیم مسجد، دیدیم چندتا از پوسترها را پاره کرده اند. حاج کاظم به موقع رسیده بود...

صبح که آمدیم و دیدیم بین کلمات جمله«ما تشیعی که مرکز تبلیغاتش لندن است را نمی خواهیم» فاصله افتاده و پوسترش با عکس آقا پاره شده، همه وا رفتیم اما خداراشکر، عباس حدس میزد این اتفاق بیفتد و به علی گفته بود از پوسترهای آقا دوتا بزند. معلوم است این عباس دوست سیدحسین است که انقدر کله اش خوب کار میکند!!
اصلا برای همین ماجراها مصطفی گفت بیاییم اینجا و حواسمان به هیئت «محسن شهید» باشد. من نظرم این است که روی موتور باشیم و دیدشان بزنیم اما عباس میگوید اینجوری تابلو میشویم. میرویم آخر مجلس، در حیاط می نشینیم. این عباس هم کله اش خوب کار میکند هم چشمانش! انقدر دقیق مجلس را می پاید و سخنان سخنران را یادداشت میکند که حیران می مانم. بدون نگاه به دفترچه و بدون نقطه می نویسد.

  • سرباز گمنام

؛ (مصطفی)
علی با همان تواضعش میگوید: "والا ما که مثل شما و حاج آقا بلد نیستیم درست سوال جواب بدیم ولی گفتم توی اسلام جهاد معنیش وحشی گری نیست، جهاد فقط مبارزه با کفر و ظلمه نه با مردم عادی، برای دفاعه. نامردی ام توش حرامه، چون بخاطر خدا باید جنگید نه کس دیگه! هیچ جای سیره معصومین ننوشتن موقع جهاد، به مسلمونا اجازه وحشی بازی داده باشن یا مردمو مجبور کرده باشن اسلامو بپذیرن... نشون به اون نشون که مردم فلسطین و سوریه و لبنان، تا مدتها بعد فتح اون سرزمینا مسیحی موندن و آروم آروم مسلمون شدن. یا همین مردم ایران خودمون... کسی زورشون نکرد اسلامو قبول کنن... چون با این حساب مردم باید با حمله اسکندر، دست از زردشت برمیداشتن! تازه طبق قرآن، توی همه ادیان توحیدی هم اصل جهاد بوده خیلی پیامبرا در حین جهاد شهید میشدن. چون مبارزه با ظلم حکم خداست. اگه دینی این حکم رو نده کامل نیست."
کمی صدایش را پایین میاورد: "درست گفتم؟ به نظرتون لازم بوده چیز دیگه ای هم بگم؟"
لبخند میزنم. حاصل تربیت سیدحسین است دیگر... جواب را نمی پیچاند و ساده می گوید. همانقدر که باید بگوید.

  • سرباز گمنام

(مصطفی)
بعد مدتها دوباره میروم به سالن رزمی. خیلی وقت بود کارهای بسیج نگذاشته بود بیایم خدمت علی و دار و دسته اش. علی در واقع شاگرد سیدحسین است و حالا که سید نیست، او کلاس های رزمی را می چرخاند. در گروه فرهنگی هنری هم حرف هایی برای گفتن دارد. دستپخت سیدحسین است دیگر....!



مرا که می بیند، کمی سر و وضعش را مرتب میکند و جلو می آید: "به! سلااااام آقاسید! چه عجب از اینورا."
بندهای کمربند مشکی اش را میگیرم و می کشم طوری که فشارش را حس کند: "تو کِی مشکی گرفتی بچه؟ آخرین بار یادمه زرد بودی!"

  • سرباز گمنام

تبادل یا تهاجم

۲۰
شهریور

 امروزه فضای مجازی جامعه دیگری شده است یک جامعه دوم چه بخواهیم یا نخواهیم باید آن را جزء لاینفک زندگی خود بدانیم. 
عصر، عصر علم و تکنولوژی است و اگر در مورد مسائل روز آماده و مجهز نباشیم باخته ایم، فضای مجازی یکی از این تکنولوژی های تقریبا نوظهور است. اما اوضاع فضای مجازی و اینترنت در کشور ما چگونه است؟ اوضاع شبکه های اجتماعی خارجی _بهتر است بگوییم ضداجتماعی_ چگونه است؟
فساد آن تا چه لایه هایی از زندگی ایرانیان (ملت غیوری که دشمن با وجود استفاده از تمام توان خود تا کنون نتوانسته است او را در عرصه های مختلف سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و جنگی از پای در بیاورد) را در برگرفته است که دادستان  کل کشور میگوید "اراده ای برای ساماندهی فضای مجازی وجود ندارد؟!!"۱



فساد در تلگرام و اینستاگرام این فحشاخانه های صهیونیستی غوغا کرده است.
 فضای مجازی و شبکه های اجتماعی تا جایی که باعث تبادل فرهنگ شوند مفید هستند و کسی منکر این قضیه نیست، اما اگر باعث تغییر فرهنگ شوند، به معنای تهاجم فرهنگی است!!
 در تبادل فرهنگی، هدف نابودی فرهنگ مقابل نیست. اما در تهاجم فرهنگی، هدف، تغییر فرهنگ است! به این معنا که یکی بر دیگری مسلط شود و مدام اهداف خود را به خورد دیگری دهد.
 اینستاگرام، تلگرام و دیگر شبکه های شیطانی تا کنون برای ما چه فوائدی داشته اند؟ و در مقابل از ما چه گرفته اند؟
آیا هدیه های تلگرام و اینستاگرام چیزی به غیر از ترویج فحشاء و فساد و رواج بی حیایی و بی عفتی بوده است؟!!
برنامه هایی چون، از هم پاشیدن کانون خانواده ها، ترویج قمار و ربا، گستاخ کردن جوانان و نوجوانان، آموزش های تروریستی و خرابکاری، طرح و نقشه های شوم فتنه و براندازی نظام و...  از کجا هدایت می شوند؟ آیا اینها همه از فوائد این شبکه های اجتماعی نیست!!!

  • سرباز گمنام

(مریم)

قبل از اینکه به چشم کسی بیاییم چادرم را برمیدارم. زیر چادر، تیپ قرمز و مشکی زده ام. دهان الهام باز می ماند: خاک برسرم مریم این چه ریختیه؟
درحالی که شالم را باز میکنم و موهایم را بیرون می ریزم میگویم: نه پس با قیافه بسیجیا برم ادای ملحدا رو دربیارم؟

الهام خنده بانمکی میکند و می گوید: "نه عزیزم خیلی هم خوشگل شدی جای داداشم خااالی."
دو طرف شال را این طرف و آن طرف شانه ام می اندازم. انقدر عقب است که گوشواره ام پیدا میشود. وقتی در را باز میکنند که داخل بیایند، سوز سرما به گردنم میخورد و بدنم مورمور میشود. جداً سردشان نمیشود که در این سرما شالشان را عقب می برند؟
الهام از قیافه ام خنده اش میگیرد: "وای مریم! تو اگه آب بود شناگر ماهری بودی! چقدرم بهت میاد! تصور کن مسئول فرهنگی بسیج خواهران با این تیپ!!"



بجای این که بخندم نگران میشوم: "میگم یه وقت یکی از خانومای بسیج نیاد منو با این وضع ببینه؟"
- نترس بابا با این آرایشی که تو کردی منم نمی شناسمت! جایی ام که نشستیم خیلی دید نداره!
مسن ترها گاهی با تاسف و کمی عصبانیت نگاهم میکنند و جوانترها با حسرت و تعجب. تابحال این نگاه را تجربه نکرده بودم. با این قیافه معذبم. به خودم نهیب میزنم که: خب جلوی نامحرم که نیست... بعدم باید یکم نقش بازی کنی...
دلم برای چادرم تنگ میشود. طاقت نمیاورم و به الهام میگویم: "چادر رو بده بندازم روی سرم همینجوری."
سخنرانشان خانم حسینی (دقت کنید: حسینی!!) خودش هم یک ته آرایش ملایم دارد و تمام مدت سخنرانی، چشمش به من است. الهام هم طبق نقشه قبلی، هربار درست زمانی که خانم حسینی نگاهم میکند، نگاهی از سر انزجار و تنفر به من می اندازد و غر میزند! حواسش هست که تندتند یادداشت بردارد. من هم باید ادای مریدان شیفته را دربیاورم و محو سخنان گهربار خانم حسینی بشوم مثلا!

  • سرباز گمنام

 در ماه آوریل ۲۰۱۱ ارتش چین اعلام نمود که بر اساس برنامه‌های پیش رو تا سال ۲۰۲۰ نیروهای بسیار مجرب و کارآمد را آموزش داده و بکار خواهد گرفت تا تسلیحات مدرن، جنگ‌های سایبری و نیز وظایف امنیتی نامتعارف را مدیریت نمایند. ارتش چین به منظور نیل بدین هدف سه برنامه عمده را آغاز نموده است که شامل بهینه‌سازی و تنظیم دوباره ساختار استعدادیابی، آموزش‌های پیشرفته در نوآوری‌های تکنولوژیکی و تدارک پرسنل برای مأموریت‌های رزمی ویژه هستند. البته چین تنها کشوری نیست که سرمایه‌گذاری‌ ویژه‌ای در حوزه توانمندی‌های دفاع سایبری انجام می‌دهد.



ژنرال لو یوآن (Luo Yuan)، از فرماندهان ارشد علوم نظامی، در مصاحبه با گلوبال تایمز (Global Times) و با اشاره به مطلب فوق افزود: "با توجه به ورود سایر نیروهای نظامی به حوزه سایبری، غیر منطقی خواهد بود اگر چین چنین کاری نکند. برخی از قرارگاه‌ها یا مؤسسات سایبری این کشورها دارای توانمندی‌های دفاع و تهاجم سایبری هستند. برنامه منطقه نظامی گوانگژو بر آموزش تمرکز دارد و بنابراین نباید از نظر جامعه بین‌المللی حساسیت ‌برانگیز باشد".

  • سرباز گمنام

شاید تجربه کرده باشید!
 اگر حیوان گرسنه ای رو به شما آورد و شما همراهتان غذای مورد علاقه ی آن حیوان وحشی باشد، نمیتوانید او را از خود دور کنید هر چقدر او را برانید باز دورادور شما را تعقیب می کند تا در فرصتی مناسب غذای مورد علاقه خود را از شما برباید حتی اگر به قیمت از بین بردن شما باشد!!!



 اما اگر شما هیچ به همراه نداشته باشید، یا آن غذای مورد علاقه حیوان وحشی را از خود دور کنید. حیوان با اولین ضربه ی شما دور می شود! چرا؟ چون میداند چیزی که مورد پسند او باشد با شما نیست.

 در مواجهه انسان با شیطان نیز چنین است. دل شما مورد نظر شیطان است. نگاهی به دل می کند اگر آذوقه او مانند حب مال و زر و زیور، شهرت، شهوت، مقام، حسادت، تجمل و ... در آن باشد. می گوید به به! چه جای خوبی، همان جا خواهد ماند. 

  • سرباز گمنام

(مصطفی)

ذوالجناحم را می برم داخل حیاط مسجد و روی جک میزنم. هنوز قفل نزده ام که صدایی شبیه صدای تصادف باعث میشود سرم را بلند کنم. از داخل کوچه سر و صدا می آید. سراسیمه میروم به کوچه.

هنوز ازدحام طوری نیست که نبینم حاج آقا محمدی، خون آلود روی زمین افتاده. با دیدن این صحنه دو دستی میزنم توی سرم و خودم را میرسانم به حاج آقا که الان نشسته است و دست و پایش را می مالد. نمیدانم باید چکار کنم. حاج آقا که درد و خنده اش باهم درآمیخته میگوید: "زد و رفت پدر صلواتی...!"



- چی شد حاج آقا؟ کی زد؟ الان خوبین؟ وایسین... تکون نخورین تا زنگ بزنم اورژانس...
- چرا انقدر شلوغش میکنی! درحد یه زمین خوردن بود!
حاج کاظم _از مردان خوب روزگار_ درحالی که لیوان آب را دست حاج آقا میدهد و با دستمالی خون روی صورتش را پاک میکند میگوید: "یه موتوری دوترک بود... اومد زد، یه چیزی گفت و رفت!"

  • سرباز گمنام

 (مصطفی)
قلبم از ضربان می ایستد. ناخودآگاه چشمانم می جوشد اما نمی گذارم ببارند. صدایم از پشت بغض نفس گیرم به سختی شنیده میشود: "راست میگی؟ پیاده؟"
چشمان او هم می درخشد؛ اما او هم نمی بارد: "آره... راست میگم... پیاده..."



پیاده را که میگوید، یک خط نازک روی صورتش کشیده میشود. از چشمش تا پایین. حس میکنم قلبم دارد می سوزد. به زمین خیره میشوم و یک کلمه از آن همه حرف را به زبان نمیاورم؛ خودش می فهمد: "آره میدونم.. الان نمیـ...."
جمله اش تمام نشده، باران میگیرد. حتما قلب او هم می سوزد. هیچ حرفی لازم نیست برای فهمیدن اینکه اگر ما برویم، سنگر خالی چه میشود؟

  • سرباز گمنام

؛ (مصطفی)
نمیدانم... شاید هم من توهم توطئه داشته باشم و الکی نگرانم... اما فقط که من نیستم! همه بچه های بسیج دارند خودشان را می کشند که اقدامی بکنیم برای این فرقه ها. تازه معلوم نیست، این روضه ای که همسر سیدحسین رفته، حرف حسابش چیست؟ گرچه آنطور که خانم ها می گویند، عقایدش به بهایی ها میخورد. اگر بهایی باشند خیلی کارمان سخت میشود...



این چند روز جملۀ «کاش سیدحسین بود» را مثل ذکر تکرار میکنم. اصلا مگر او فرمانده بسیج اینجا نیست؟ خودش باید بیاید کارها را جمع کند!
راستش خسته شده ام از دست روی دست گذاشتن. میدانم نباید شتاب زده عمل کنیم، اما نمی شود عمل نکنیم! فعلا قرار شده انرژیمان را بگذاریم روی روشنگری. به بچه های فرهنگی گفته ام پوسترهایی در این موضوع طراحی کنند. باید جذب را بالا ببریم که دامنه تاثیرمان بیشتر باشد.

  • سرباز گمنام

(مریم)
- پس شمام متوجهش شدید؟ دارن آروم آروم بچه هیئتی هامونو جذب میکنن!
به الهام چشم غره میروم که بگوید. الهام اخم میکند یعنی: "هنوز وقتش نیست." حاج آقا دستی به تسبیح عقیق می کشد. دانه های تسبیح بهم می خورند و سکوت چندثانیه ای جلسه را بهم میزنند. نفس عمیقی می کشد و می گوید: "فعلا نمی خواد تند برخورد کنید. فقط باید جذب مسجدو بیشتر کنیم و روشنگری اینجا انجام بشه. مردم خودشون می فهمن، به شرطی که ماهم حقیقت رو بگیم."
مصطفی آرام ندارد. حالت نشستنش را تغییر میدهد و میگوید: "حاجی اینا خیلی مشکوکن! خیلی بی مهابا دارن سم پراکنی میکنن! انگار پشتشون گرمه!"



حسن که تا الان با انگشتانش ور میرفت میگوید: "شایدم تازه کارن و داغن و نمیدونن چه خبره و نباید انقدر تند برن!"
مصطفی کمی به جلو خم میشود: "مگه اینجا بسیج نداره؟ خب شورای بسیج کارش همینه دیگه! یه گزارش رد میکنیم اگه توجه نکردن خودمون میریم با ضابـ..."
حاج آقا دستش را به نشانه ایست جلو نگه میدارد: "وایسا آقاسید! میدونم نگرانی، ولی نمیشه که چکشی یهو بری همه رو بریزی توی گونی! بذار اول مردمو روشن کنیم که اگه کاری کردیم مردم توجیه شده باشن!"
- از اینا بعید نیست به یه جاهایی وصل باشنا...
- اون دیگه وظیفه بسیج نیست. کار نیروی انتظامی و سپاهه که ته و توی ماجرا رو دربیاره.
علی آقا که تا الان داشت صورت جلسه می نوشت، سر بلند میکند: "پس تکلیف این هیئت محسن شهید معلوم شد."
حسن رو به مصطفی میکند: "قرار شد چه کنیم پس؟"

  • سرباز گمنام

(حسن)

همه تعجب می کنند!!! حاج آقا با حوصله و بدون خستگی جواب می دهد: "آسیب زدن به بدن طبق فقه شیعه و سنی حرامه، امام حسینم راضی نیست به این کار. بعد هم، شما برین توی گوگل کلمه مسلمان شیعه رو به انگلیسی سرچ کنید، ببینید چه صحنه های دردناکی میاد از قمه زنی و عزاداری و خار و غیره. مردم دنیا می بینن شیعه ها اینطورن، اونوقت اگه تو مثلا یه اروپایی علاقمند به اسلام بودی و اینا رو میدیدی، چه حسی پیدا میکردی؟ با خودت نمی گفتی اینا عقل ندارن، وحشی اند؟ تو حاضر بودی شیعه بشی و این کارا رو بکنی؟ قمه زنی باعث میشه شیعه چهره احمق و خشن پیدا کنه. این تهمته به اهل بیت و قرآنی که آسیب زدن به نفس رو حرام کردن."



صدای علی می آید که می گوید: "بچه ها برای امشب کافیه، داره دیر میشه! حاج آقا فرار نمیکنن! بقیش باشه برای بعد."
بچه ها با کمی اعتراض تسلیم علی می شوند. حاج آقا برای حرف آخرش می گوید: "بچه ها به عنوان شیعه واقعی، باید دشمنان الان اهل بیت رو بشناسیم و باهاشون دشمنی کنیم و دوستان رو هم بشناسیم و باهاشون دوستی کنیم. الان ادامه دهنده راه اهل بیت ولی فقیهه، حضرت آقا می فرمایند، ما تشیعی که مرکز تبلیغاتش لندن باشه رو نمی خوایم. باید حواسمون باشه کیا حرف تفرقه و قمه زنی میزنن..."
مصطفی دستانش را می شوید و میرود بین بچه ها؛ من هم پشت سرش.

  • سرباز گمنام

(حسن)
دلم خوش است که جلسات پرسش و پاسخ به قدرت خودش باقی ست. حاج آقا محمدی هم از آن خوبان روزگار است که توانسته در دل بچه ها جاباز کند و جواب سوال ها را بدهد. این روزها، هرکس حرف از کربلا و اربعین می زند هوایی ام می کند بدجور. خیلی از دوستانم عازمند. تلویزیون و رادیو هم انگار بودجه می گیرند که آتش به دل جامانده ها بزنند! شب های جمعه، هم من و هم مصطفی کلا ویرانیم. چرا ما نرویم؟ اصلا خودم میروم دنبال کارهایش... با مریم... مصطفی و الهام را هم می بریم...



متین را صدا میزنم که بیاید سینی چای را ببرد. مصطفی نشسته روی چهارپایه و چنگ در تشت پر از کف، لیوان می شوید. هر دو ساکتیم و گوش می دهیم به بحث های بچه ها و سوالاتشان. مصطفی، بهم ریخته و کمی عصبی با لیوان ها کشتی می گیرد. پیداست که اینجا نیست و در حرف های بچه ها سیر می کند. ناگهان سر بلند می کند و کلا دست از کار می کشد. دست کفی اش را میزند زیر چانه اش و سراپا گوش می شود.
- آخه ببینید، مگه حدیث نداریم که کسی که با امام علی (علیه السلام) دشمن باشه بوی بهشت به مشامش نمی رسه؟ چرا ما باید با دشمن اماممون وحدت داشته باشیم؟ اینکه به ضرر شیعه ست؟!

  • سرباز گمنام

 (الهام)
می دانم این روزها کارش زیاد است. برای همین وقتی دیدم بهم ریخته است، به روی خودم نیاوردم. امشب دعوت داریم خانه شان، ولی خودش نیست. حسن گفت رفته همان هیئت مشکوک را ببیند. از همین حالا، بوی دردسر می آید. نمی دانم با این مسائل، اتفاقاتی که افتاده را بگویم یا نه؟



زودتر از آنچه فکر می کردم رسید. با سرعت به استقبالش میروم و با خوشرویی سلام می کنم. چشم هایش پر از غم و اندوه است ولی لبخندی تحویلم می دهد و سلام می کند و با اینکه خستگی و ناراحتی از سر و رویش می بارد، بین جمع می نشیند و سعی دارد به زور بخندد. حسن به شوخی می پرسد: "خب مهندس! چرا نموندی شام هیئت رو بخوری؟"
مصطفی اما انگار اصلا قضیه را نگرفته است. آرام می گوید: "من! ابدا! شام اونجا رو بخورم؟!"
حسن می فهمد حال مصطفی خوب نیست و نباید ادامه دهد. خود حسن هم این مدت چندان سرحال نبود. جدی می شود: "چه خبر بود؟"
مصطفی پوزخندی عصبی می زند: "فکرشو بکن! منو انداختن بیرون فقط برای اینکه لخت نشدم!"
مرتضی پابرهنه می دود وسط بحث: "پس بگو! از این ناراحتی!"
مصطفی حتی متوجه طعنه کلام مرتضی هم نمی شود. وقتی دوباره پوزخند می زند، می فهمم که روی مرز انفجار است. بی سر و صدا بلند می شوم میروم به آشپزخانه. مادرها آنجا را گوشه دنجی یافته اند برای حرف زدن. به مادر مصطفی می گویم: "ببخشین مادر، مصطفی یکم اعصابش بهم ریخته است، میشه براش گل گاو زبون دم کنم؟"

  • سرباز گمنام