جبهه اقـــدام

جبهه وبلاگ نویسان مطالبه گر انقلاب اسلامی

جبهه اقـــدام

جبهه وبلاگ نویسان مطالبه گر انقلاب اسلامی

جبهه اقـــدام
پیوندهای روزانه

۵۲۲ مطلب با موضوع «یادداشت ها» ثبت شده است

صبح روز (۲۹ مهرماه) کاربران فضای مجازی از تعلیق برخی حساب‌های کاربری انقلابی فعال در توییتر خبر دادند که واکنش‌های متفاوتی را به دنبال داشت.
http://yon.ir/EpZaJ

 

این اولین بار نیست که توئیتر دست به چنین اقدامی می‌زند. پیش از این هم در شهریورماه شرکت گوگل که صاحب یوتیوب هم هست اعلام کرد حساب‌ کاربری تعدادی از کاربران ایرانی را بسته و اطلاعات آنها را به مقامات امنیتی آمریکا ارسال کرده است. حذف و تعلیق حساب‌های کاربری در اینستاگرام هم در سال‌های قبل مشاهده شده بود.

این نتیجه فعالیت در زمینی است که تمام و کمال در اختیار دشمن است. هر وقت اراده کند اکانت افرادی را که فعالیتشان به ضرر اوست مسدود و حذف میکند...
اما آنچه بیش از همه دردناک است واکنش ها و پیام های افراد انقلابی و حزب اللهی در این پیام رسان صهیونیستی است!!!

فعالیت افراد انقلابی و حزب اللهی در زمین دشمن مانند این است که بهترین و قویترین مبارزان علیه صهیونیستها و انقلابی ترین افراد در برابر سازمان سیا شعار دهند افشاگری کنند و متحصن شوند!!!
 آیا اینکار عاقلانه است؟؟!!!...

  • سرباز گمنام

ترامپ: آمریکا زرادخانه هسته ای خود را توسعه می دهد

رئیس جمهور آمریکا به مقامات چین و روسیه هشدار داد «تا زمانی که آنها سرعقل نیایند»، واشنگتن قصد دارد زرادخانه هسته ای خود را توسعه دهد.

کاش در خبرها میخواندیم "تا آمریکا و دوستان صهیونیستی اش سر عقل نیایند و دست از سر ملت های مظلوم برندارند "ایران همچنان به موشکباران تلاویو و حیفا ادامه میدهد..."

 

#بصیرت
#انتخاب_درست
#نمایندگان_دلسوز_و_امین
#رئیس_جمهور_خادم_و_مؤمن

  • سرباز گمنام


وزیر ارتباطات:
دسترسی به اینترنت در دنیا رییس ندارد که بگوییم آمریکا رییس اینترنت است و اینترنت ایران را قطع می‌کند.
آمریکا فقط می‌تواند دسترسی به خدمات را محدود کند.
اما در حوزه خدمات و سرویس‌ها، آمریکا با تحریم برخی دسترسی ها به خدمات به کسب و کار جوانان ما لطمه زد و ممکن است این تحریم ها تشدید شود.
جای نگرانی برای قطع شدن اینترنت ایران نیست.
http://yon.ir/JdfrQ


اینترنت یک شبکه ارتباطی به گستردگی دنیا، متشکل از سیستم های کامپیوتری متصل به هم میباشد.
  محل تولد این شبکه در دپارتمان های نظامی آمریکا در راستای بوجود آمدن ارتباط آنلاین بین تمام واحد های نظامی بوده است.
در حقیقت رئیس اینترنت صهیونیسم جهانی است که صاحب بیشترین سهم از این سیستم های مرتبط بهم است یا بیشترین سهم از اینترنت را تحت نفوذ خود دارد!!!
مثلا میتواند براحتی جلوی خریدهای اینترنتی ایران از سایت هایی مثل آمازون و سایت های مشابهی که مقالات علمی ارائه میدهند و... را بگیرد. یا با اعمال نفوذ، افراد خاص را از شبکه های اجتماعی مثل اینستاگرام، توئیتر، تلگرام، فیس بوک و.. حذف کند.

پس اینترنت چندان هم بدون رئیس نیست...!!!

 علاوه بر آن، بیشترین خدمات ارائه شده بر روی این شبکه (اینترنت) تحت مالکیت و یا نفوذ صهیونیسم جهانی است.

اما مشکل اصلی فضای مجازی مالکیت و یا قطع خدمات نیست بلکه نظارت و کنترل بر روی اطلاعات در حال تبادل بر روی این شبکه است..

  • سرباز گمنام

توافقنامه نافرجام پاریس/به نفع اروپا؛ مغایر اسناد بالادستی کشور

توافقنامه پاریس (NDC) با اسناد بالادستی کشور ازجمله قانون اساسی و سیاست‌های کلی نظام مغایرت دارد.بند ۱ و ۲ ماده ۴ این توافقنامه نیز خلاف بند ۱۳ سیاست‌های کلی اقتصاد مقاومتی است.

 ظاهرا این موافقت نامه ابزار کشورهای فاقد منابع نفت و گاز به ویژه اروپا است تا از طریق یک مسیر سیاسی، امکان استفاده از منابع نفت و گاز را برای کشورهای دارنده این منابع از بین ببرند...

 اخیراً کشور امریکا که دارای منابع نفت، گاز و زغال‌سنگ است، این توافق را موجب از بین رفتن فرصت‌های شغلی فراوان ارزیابی کرد و با هدف تأمین منافع ملی و ایجاد اشتغال خود، از آن خارج شد. در این شرایط کشورهای اروپایی حامی این توافق که خود فاقد منابع نفت و گاز هستند قصد دارند تا با ادعای گرم شدن زمین توسط دی‌اکسید کربنِ انسان‌ساخت، استفاده از منابع نفت و گاز را از کشورهای دارنده این منابع بگیرند و هزینه پیشرفت این کشورها را افزایش دهند.
روسیه نیز فعلا قصد پیوستن به این لایحه را ندارد..
بخوانید: mehrnews.com/news/4436578

 

گربه دستش به موش نمی رسید میگفت پیف پیف بو میده..

 

خدایا به مسئولان ما عقل و ایمان، و به ملت ما هشیاری و بصیرت عنایت کن...

  • سرباز گمنام

(حسن)
به مصطفی که متعجب نگاهش میکند میگوید: "بدو... پاسداران هنوز شلوغه نیرو میخوان..."
- مگه هنوز جمعشون نکردن؟
- نه... داره بدترم میشه... اونجا مثل انقلاب نیست دقیقا منطقه مسکونیه. دارن میریزن توی خونه های مردم...
مصطفی میرود که ذوالجناحش را آماده کند. این ذوالجناح هم شده مثل ذوالجناح تابلوی عصر عاشورا! یا رنگش ریخته، یا تو رفته. چراغش هم شکسته.
مثل بچه ها به سیدحسین میگویم: "میشه منم بیام؟"
طوری نگاه میکند که دلم میریزد و جوابم را میگیرم: "نه! تو برو پیش علی، یه سر بهش بزن."
- چرا من نیام؟
جواب نمیدهد و میرود. با حسرت خیره ام به سیدحسین و مصطفی که دور میشوند. تا بیمارستان، با بغضی نفس گیر دست به گریبانم. دلواپس علی ها و عباس هایی هستم که در پاسداران، درگیرند با دراویش. صدای کف و سوت و شعار انقدر در ذهنم می پیچد که گوشهایم سوت بکشد.

  • سرباز گمنام

(حسن)
شانه هایش می لرزد. صدایش را سخت می شنوم. حتما حضورم را متوجه نشده که باز هم درد و دل میکند:
- اولین بارم که نیس رفیقم جلوی چشمم شهید بشه... اولین بارم نیست با دست خودم جنازه رفیقمو بردارم بذارم توی ماشین... اولین بارم نیست... میدونی دلم از کجا خونه؟ از اینکه توی سوریه کسی حریفت نشد، توی ترکیه و افغانستان یه تار مو ازت کم نشد... تا خود قلب تکفیریا میرفتی و هیچیت نمیشد... ولی تو همین تهران، وسط تهران، اونطوری اربا اربات کردنت... دلم از این می سوزه... از این می سوزه که خونت باید توی جوب کنار خیابون بریزه... باید جنازتو از توی جوب دربیارم و بجای اینکه روی دست مردم تشییع بشی و همه جا برات پوستر و بنر بزنن و عکست بره توی همه سایتا و کانالا، یه جایی که منم نمیدونم کجاست دفنت کنن و آب توی دل مردمی که جلوی خونشون شهید شدی تکون نخوره. اصلا احدی نفهمید شهید شدی... میدونم که الان اون دنیا داری چه عشق و حالی میکنی... ولی عباس جان یه فکری به حال دل مام بکن!
صدایش هر بار در گلو می شکند. دوست ندارم گریه سیدحسین را ببینم. نشسته کنار مزار شهید گمنام و با عباس حرف میزند. مصطفی هم کمی آن سوتر نشسته و به روبرویش خیره است. بیصدا اشک هایش مثل باران میریزه.

  • سرباز گمنام

توافقات مفصلی برای استفاده از توانمندی های کمپانی قلعه دیجیتال، در راستای اعمال نفوذ که در انتخابات ریاست جمهوری می ماه ایران صورت گرفت. 
( انتخابات اردیبهشت ماه سال ۹۶)

فرمانده سابق واحد ویژه (sayeret matkal) سایرت متکل و عضو سابق نست، کل ( knesset, col)؛ اقای دورون اویتال (doron avital) گفت: جلسات متعددی با مایکل میری لاشویلی داشتم (مقام ارشد کنگره یهودیان سنت پیترزبورگ و سرمایه دار قلعه دیجیتال). که در آن به توافقات کلی در باره استفاده از توانمندی های شرکت (قلعه دیجیتال) در اعمال نفوذ در انتخابات می ماه ایران رسیدند..
 


اویتال هیچ صحبتی در باره نحوه اجرای این توافق نگفته است. اما با توجه به تجربیات و سوابق ایشان در سایرت متکل که خصوصیت ویژه این واحد، نفوذ در خاک دشمن و دسترسی به اطلاعات حساس است؛ و همچنین با توجه به فعال بودن تعداد زیادی از کاربران ایرانی در شبکه های اجتماعی، پیش بینی میشود توافقات به موفقیت بزرگی منتهی شود و مثالی عالی شود برای شکل دادن انتخابات با استفاده از فضای مجازی، که مجله تایمز اسراییل نیز این اتفاقات را گزارش را داده بود...

  • سرباز گمنام

(مصطفی)
سرش را گرفته بین دستهایش و گوشه ای از راهرو کز کرده. دلم برایش می سوزد. به چه زبانی بگویم تقصیر او نبوده؟ می نشینم کنارش. دل ندارد نگاهم کند، حق هم دارد. دست میزنم سر شانه اش: "باور کن هیچکس تو رو مقصر نمیدونه! بجای اینکارا، براش دعا کن."
چشمانش سرخ است. فقط نگاهم میکند، زیرچشمی. میدانم پشیمان است. شاید کمی عجیب باشد ولی واقعا دوستش دارم؛ نه تنها متنفر یا بی تفاوت نیستم، دوستش دارم. شاید بخاطر پاکی اش باشد، یا بخاطر پشیمانی اش. میخواهم تنهایش بگذارم که میگوید: "آقاسید...!"
برمیگردم: "جانم؟"
- چکار کنم که خدا منو ببخشه؟ چکار کنم که کسی نگفت دارن سم به خوردم میدن؟ یه طوری جو میدادن، یه طوری پست میذاشتن که انگار نظام داره ساقط میشه و اگه باهاشون همراه نشیم عقب می مونیم (این روش در فنون اقناع فن ارابه یا واگن نام دارد)... می گفتن آریامهرشون داره برمیگرده، میگفتن آخوندا نمیذارن ما آگاه بشیم، آزاد بشیم، رفاه داشته باشیم... دائم توی گوشمون میخوندن باید قیام کنیم... توی کانالاشون یاد میدادن چطور بسیجیا و پاسدارا رو محاصره کنیم و میگفتن هرکدوم شونو که کشتین عکس و فیلمشو بفرستیم براشون... یاد میدادن چطور جلوی گاردیا وایسیم... یه طوری القا میکردن که مامور نجات ایران ماییم و باید یه کاری بکنیم... دائم فیلم و عکس درباره فساد توی نظام و آخوندا... منم خیلیاشو باز نمیکردم، زیرشو میخوندم و بیشتر حس میکردم باید یه کاری بکنم... حس باحالی بود... انقدر مغزمو پر میکردن که نمیفهمیدم دارم چه غلطی میکنم... وقتی علی جلوی چشمم افتاد زمین، تازه فهمیدم بسیجیا اون چیزی نیستن که بهمون نشون دادن...

  • سرباز گمنام

(مریم)
- اصلاً صرف و نحو درست و حسابی نداره! وقتی هم ازش پرسیدن چرا تو نوشته هات قواعد ابتدایی رو حتی رعایت نمی کنی جواب داده بود که صرف و نحو رو من ابداع می کنم و این صرف و نحو موجود اشتباهه و من کارم درسته! یا احکام عجیب و غریبی که از خودش درآورده، مثلا این که اگه زنی از همسرش بچه دار نشه می تونه از یه مرد دیگه بچه دار بشه و احکام چندش آور دیگه ای که باب آورد... یا این که میگه همه کتابا غیر از کتاب باب باید سوزونده بشه یا همه اماکن مذهبی حتی مسجدالحرام باید تخریب بشه و فقط ساختمان و آرامگاه خودش سالم بمونه! البته اینا هیچکدوم عملی نشد و قرارم نبود عملی بشه.
الهام سینی خالی شربت را زمین میگذارد و میگوید: "بچه ها از فرقه ای که توی دامن صهیونیسم بزرگ بشه بیشتر از این انتظار نمیره! میدونید هرسال بیت العدل چقدر از بهاییا پول میگیره و چقدر پول سرازیر میشه توی اسراییل؟ یا سفر بهاییا به مقبره بهاء چقدر برای رژیم صهیونیستی منفعت مالی داره؟ حالا کارای سیاسی پشت پرده شون و فعالیت نحسشون جای خود دارد."
زینب می پرسد: "مگه فعالیت سیاسی هم دارن؟"
فاطمه با اندوه سر تکان میدهد: "چه جورم! توی بهاییت ظاهرا دخالت در سیاست حرامه ولی در اصل، بهاییا از همون اول فعالیتای سیاسی به نفع استعمار داشتن. هم طرف روسیه بودن هم انگلیس. توی دوران پهلوی هم خیلی از وزرا بهایی بودن! بعد انقلابم بجای دفاع از کشورشون، دست روی دست گذاشتن و میگفتن این مسلمونا هرچی بمیرن کمه! چقدر آدم میتونه پست باشه؟ الانم غیر از فعالیتای ضدامنیتی، دارن شدیدا کار فرهنگی میکنن روی جوونامون و یه تشکیلات سازمان یافته و منظم دارن و یه لحظه رو هم از دست ندادن برای نفوذ و آتیش سوزوندن...

  • سرباز گمنام

(مریم)
- این خودش یه تناقضه! علی محمد باب اول ادعای مهدویت میکنه، بعد ادعای خدایی! مسخره نیست؟ یکی از دلایل این ادعا هم خط خوش بوده! تازه جالبه که بعد نُه سال، پیرو و مرید هم پیدا میکنه!
ناگاه از دهانم می پرد که: "اینا دیگه کی بودن!"
فاطمه نیم نگاه و لبخندی تحویلم میدهد. مکث چندثانیه ای اش، به یکی از بچه ها فرصت سوال پرسیدن میدهد: "کسی کاری به کارش نداشت که این راحت بیاد حرف مفت بزنه؟"
لبخند پیروزمندانه ای میزند: "چرا! خدا امیرکبیر رو رحمت کنه، دستور داد باب رو اعدام کنن. اما این باعث نشد فتنه ها کامل بخوابه! میرزا حسینعلی نوری که از پیروانش بوده، بعد اعدام باب ادعای «من یظهر اللهی» میکنه و میگه باب مبشر ظهور من بوده و مهدی موعود منم و اسم خودشو میذاره بهاءالله. از اونجا به بعد به پیروانش میگن بهایی. بعدم پسرش عبدالبهاء جانشینش میشه و بعدم شوقی افندی نوه دختری عبدالبهاء. البته الان اداره امور بهایی ها به عهده نُه نفره در بیت العدله که بهاییا معتقدن این عده ملهم به الهامات غیبیه هستن و معصومن و هر دستوری که ازشون صادر بشه از طرف خداست و باید اطاعت کرد! حالا این بیت العدل کجاست؟ کسی میدونه؟"
نگاهی به بچه ها می اندازد و چندلحظه بعد میگوید: "بذارید کاملتر بپرسم... میدونید قبله بهایی ها کجاست؟"
بازهم با چشمانش میان دخترها دنبال پاسخ میگردد. الهام با سینی شربت سرمیرسد و خطاب به فاطمه میگوید: "خانم اجازه ما بگیم؟"
فاطمه میخندد: "بگو ببینم!"

  • سرباز گمنام

(حسن)
- وقتی طوفان شن میاد، اولین کاری که میکنید اینه که با یه پارچه ای چیزی جلوی دهن و بینی تون رو بگیرید. درسته که میخواید نفس بکشید و به اکسیژن نیاز دارین، ولی غیر اکسیژن یه عالمه گرد و غبار اضافه هم توی هوا هست که براتون مضره! پس باید هوایی که نفس میکشید رو فیلتر کنید و فقط نیازتونو ازش بگیرید. الانم شرایط همینطوره! فضای مجازی پره از اطلاعات، ولی شما به همش نیاز ندارید. اما چون فیلتری برای جداکردن خوب و بد و درست و غلط ندارید، همه اطلاعات یه جا وارد مغزتون میشه!
نیما پارازیت می اندازد: "خب اینکه خوبه! پرفسور میشیم هممون!"
مرتضی میزند پس کله احمد: "الان تو خیلی پرفسور شدی؟"
سیدحسین به لبخند کمرنگی اکتفا میکند. اصلا انگار بعد از عباس، خنده های سیدحسین هم پژمرده. انگار عباس خنده را هم با خودش برد... نمیدانم! شاید اگر علی حالش بهتر شود، سیدحسین باز هم ما را به خنده های نمکینش مهمان کند. صدا صاف میکند و ادامه میدهد: "دیگه اونجا تفکیک خوب و بد خیلی سخته! مغز شما که وقت نداره بشینه از بین یه کوه اطلاعات، درست و غلط رو جدا کنه! همشو باهم میده پایین! چون نظارت درستی روی تلگرام و اینستاگرام نیست و فضاش دست ما نیست، دشمن خیلی راحت یه عالمه اطلاعات مضر رو میریزه اونجا؛ حالا دوتا پست مذهبی و انقلابی ام به جایی برنمیخوره. بعدم همشو خالی میکنه توی مغز شما، این یکی از انبوه دلایلیه که معتقدیم تلگرام و اینستا باید فیلتر شه. این که بالاخره مسئولین لطف کردن و تلگرامو زدن فیلتر کردن، شاید به ظاهر اون اوایل یه ذره مردمو اذیت کنه، چون با محیط کاربری تلگرام مانوسن، ولی درعوض میتونه تا حد زیادی آرامش اذهان عمومی رو بیشتر کنه. چون دیگه همش از اینور اونور خبرای راست و دروغ نمیشنون. اگه دقت کنید، بعد از فیلترینگ اغتشاشات هم خوابید. چون دقیقا اون فریب خورده هایی که آشوب میکردن، از تلگرام خط میگرفتن و تحریک می شدن."

  • سرباز گمنام

خانه تکانی فیسبوک آغاز شد / حذف بیش از ۸۰۰ صفحه و حساب کاربری ناقض قوانین

 فیسبوک بیش از ۸۰۰ صفحه و حساب کاربری را که مفاهیم سیاسی دارند و احتمالا روی انتخابات میان دوره ای ایالات متحده تاثیر گذار خواهند بود از پلتفرم خود حذف می کند.

مدتی است فیسبوک که بیش از ۲ میلیارد کاربر در سراسر جهان دارد، از سوی قانونگذاران تحت فشار قرار گرفته تا از یکپارچگی انتخابات محافظت کند.

مؤسس ویکی‌لیکس جولین آسانژ اخیراً در مصاحبه‌ای با راشاتودی، فیس‌بوک را «بزرگ‌ترین ماشین جاسوسی‌ای که تا کنون اختراع شده است» نامید.

شبکه خبری «فکت زون» نیز به نقل از گزارش وزارت امنیت میهن آمریکا بیان می‌دارد که فیس‌بوک تقریباً جایگزین تمامی برنامه‌های جمع‌آوری اطلاعات سیا از زمان راه‌اندازی آن در سال ۲۰۰۴ شده است.
http://yon.ir/XUfvr



 

این گزارشات و خبرها حاکی از آن است که صهیونیسم جهانی سعی دارد تمامی حرکات و اعمال ما در محیط مجازی یعنی اینترنت و یا حتی محیط واقعی، تحت کنترل و رصد داشته باشد...!

بر همگان واضح و مبرهن است که هیچ حکومت مستقلی در هیچ کجای جهان اجازه نمی دهد گروه یا اشخاصی سیستم امنیتی آن کشور را به مخاطره اندازند مگر انکه آن افراد خواسته های حکومت را به خوبی تأمین کنند.

و اما در مورد کشوری چون آمریکا که نظام اقتصادی آن بر پایه سرمایه گذاران یهودی-صهیونیست بنا شده و میچرخد، 

  • سرباز گمنام

(مصطفی)
دومین باری ست که می بینمش. بین جمعیت... نه! کنار دکل پرچم ایران ایستاده و میخندد، به شیرینی تمام قندها و شکلات های دنیا. عجیب است که در این سرمای دی ماه، فقط یک لایه پیراهن پوشیده؛ اما صورتش گل نینداخته و پیداست سردش نیست. مردم از کنارش رد میشوند و نمی بینندش انگار. خنده اش، لبهای من را هم باز میکند. پس سیدحسین اشتباه میگفت... عباس از من هم سالم تر است...!
پریروز هم در قطعه شهدای گمنام دیدمش. میخندید و از کنار لبهایش حبه حبه قند میریخت. من دنبالش می گشتم، او آمد. رفیق بامعرفتی ست! فهمیدم جای درستی دنبالش گشته ام، قطعه شهدای گمنام. دمش گرم که نگذاشت آرزو به دل دیدن دوباره اش بمانم. رفیق، ناگفته حرف های رفیق را می فهمد. فهمید خرابم، آمد دیدنم. یکی نیست به این مومن بگوید مگر مصطفای خراب هم دیدن دارد؟ برو خدمت مولا، عشق و حالت را بکن!
الهام از رفتار دیروزم دلخور که نه اما خیلی ناراحت و نگران بود، قرار شد با خانم های مسجد بیاید. حق هم دارد نگران باشد... نمیداند ماجرای عباس را. کاش میشد همه بدانند... اما عباس اهل راز بود، همه چیزش راز بود؛ از جمله جنگیدنش. نمیدانم غصه بخورم بخاطر مظلومیتش در زمین، یا غبطه بخورم به شهرتش در آسمان.
الهام ناراحت شده و حق هم دارد. نمیداند داغدار شده ام. باید از دلش دربیاورم. شاید هم به الهام گفتم... آخر او قواعد عالم را برهم زده! او از آن زنها نیست که نخود در دهانشان نخیسد! برایش میگویم، شاید ببخشد این بداخلاقی هایم را. از پریروز تا الان، یک کلمه حرف نزده. انگار غصه هم مثل سرماخوردگی واگیر دارد...

  • سرباز گمنام

(الهام)
پریشان است؛ بیشتر از همیشه. چشمان سرخ و صدای خش دارش نشان میدهد حال درونش را. مصطفی هم کم از حسن ندارد، شاید کمی تودار تر باشد اما حالشان شبیه برادر از دست داده هاست. دلیل این حالشان را هم میدانم و هم نمیدانم. بخاطر علی ست شاید؛ اما علی که حالش بهتر است و درصد هوشیاری اش رو به افزایش... پس چرا اینا اینطور شده اند؟
این حالشان به آتشفشان می ماند، به آتش زیر خاکستر. میدانم با کوچکترین تحریکی می شکنند. سیدحسین هم بهم ریخته. مریم میگفت مصطفی گفته تا چهل روز آینده حرفی از عروسی نزنیم! کسی که نمرده و این ها اینطور بدحالند... شاید هم کسی مرده که ما نمیدانیم!
صدای ذوالجناحش از کوچه می آید. جلوی آینه، بی هدف خودم را با روسری مشغول میکنم تا زنگ بزند و بیاید توی اتاقم. زنگ میزند و مثل همیشه، می آید توی اتاقم، اما نمیگوید شما زن ها چرا چسبیده اید به آینه؟ نمیخندد. سربه سرم نمیگذارد و چادرم را برنمیدارد ببرد به حیاط تا سرعتم بیشتر شود. فقط در دهانه در می ایستد و آرام میگوید: " الهام جان زود بپوش بریم."
شور و شوقی که بر صورتم نشسته بود، آنی میریزد. من هم بی حال میشوم. زود می پوشم که برویم. من هم مثل قبل نمیخندم و بیشتر معطل نمیکنم...
تمام مدتی که سوار ذوالجناحیم تا برسیم به بهشت زهرا، هیچ نمیگوید و من هم سکوت میکنم. اینبار نه همپای من، که چند قدم جلوتر میرود. برای اینکه سر صحبت باز شود میگویم: "چرا سیاه پوشیدی عزیزم؟ نکنه تو هم معتقدی رنگ عشقه؟"
سرش پایین است، انگار اصلا به من گوش نمیکرده. لحظه ای به خودش می آید و به لبخند کمرنگی اکتفا میکند. بهم ریختگی اش مرا هم بهم ریخته. سابقه نداشت اینطور شود. حتی اگر غمی هم بود، باهم غم دار میشدیم. اما حالا... نمیدانم!

  • سرباز گمنام

(مصطفی)
مرد گریه میکند، هق هق هم گریه میکند، حتی اگر مصطفای مغرور باشد... مرد باید هم گریه کند، اصلا باید زار بزند وقتی رفیقش را شهید کرده اند و حتی نمیتواند جنازه اش را ببیند و برود سر خاکش. اصلا مرد دوباره در مردانگی اش شک کرده است با حضور رفیقش.
مدت زیادی با ما نبود، اما همه مان را سیاهپوش کرد. خوش بحال حسن که توانست ببیندش. مثل بچه های یتیم، ماتم زده و بی حال میرویم به اتاق علی، دور تختش. وقتی بهوش بیاید اول از همه حال عباس را می پرسد... باید بگوییم رفته مسافرت... اصلا رفته کربلا، سامراء، اصلا مکه! چه میدانم! میگوییم عباس فعلا نیست!
صدای گریه مان بیدارش نمیکند. من حرف های دکتر را نفهمیدم، اما سیدحسین میگفت رفته توی کما. به نظر من که حالش خوب است، فقط خسته است و گرفته خوابیده! دکترها شلوغش میکنند که اینهمه دم و دستگاه وصل کرده اند به علی. انقدر قشنگ خوابیده که آدم هوس میکند بخوابد. مثل بچه هایی که خواب خدا را می بینند. سیدحسین پیشانی شکسته اش را می بوسد.
حسن با صدای گرفته می پرسد: "چرا نمیگی عباس کی بود؟"
سیدحسین دست علی را میگیرد: "بین خودمون بمونه بچه ها... عباس یکی از بچه های ........... بود، اسمشم یه چیز دیگه بود... بخاطر گزارش شما درباره فرقه شیرازیا، قرار شد با پوشش مربی بیاد و فرقه شونو تحت نظر بگیره. توی شب فتنه هم باید یکی از جاسوسای سازمان منافقین رو دستگیر میکرد... 

  • سرباز گمنام

 (مصطفی)
احمد مثل برق گرفته ها نگاهم میکند: "چرا اینجوری شدی سید؟"
مات نگاهش میکنم. مگر چجوری شده ام؟ به سختی لب هایم را تکان میدهم: "علی رو زدن..."
- الان کجاست؟ حالش چطوره؟
حال بدم را که می بیند، میرود سراغ بقیه بچه ها. بین حرفهایشان، کلماتی مثل اتاق عمل، خونریزی، تیر، چاقو و جراحی را میشنوم دکتر هم درباره همین ها حرف میزد، البته درست نفهمیدم چه گفت. حتی نفهمیدم چطور ماجرا را برای افسر انتظامی تعریف کردم. فقط صدای زنگ همراه علی را می شنوم: "لبیک یا حسین جان..."
اگر مادرش ببیندش چکار میکند؟ نه... امیدوارم حداقل خون های صورتش را پاک کرده باشند وگرنه مادرش خیلی شوکه میشود. اصلا نباید ببیند. به مادرش میگویم رفته مسافرت، رفته شمال... راهیان نور... اردوی جهادی... چه میدانم! میگویم فعلا دستش بند است... کار دارد، نمیتواند ببیندتان.
چشمانم تار میشوند و بی آنکه بخواهم، روی صندلی رها میشوم. سرم تیر میکشد... با دست میگیرمش، بازهم تیر میکشد... بچه ها جمع میشوند دورم...
عباس را میبینم با بچه ها سرود کار میکند: "از جان گذشته ایم/ در جنگ تیغ و خون..."

  • سرباز گمنام

 (حسن)
آرام از پشت سر میگویم: "ببخشید آقا... منزل رفیعی میشناسید؟"
بعید است با این تله گیر بیفتد. دل میزنم به دریا و وقتی ناگهان برمیگردد، قبل از هر اقدامی با زانو می کوبم به شکمش. خم میشود اما حرفه ای تر از آن است که بنشیند و ناله سردهد. پیداست که انتظار چنین اتفاقی را داشته. حالا چه خاکی به سرم بریزم؟ کاش درس و کنکور و دانشگاه را بهانه نمیکردم و با سیدحسین و بقیه بچه ها، میرفتم کلاس رزمی. الان که یک گوریل آموزش دیده مقابلم ایستاده، رتبه سه رقمی و درسهایی که خوانده ام به چه دردم میخورد؟
سیدحسین با یک ضربه زمینش می اندازد و آرام دست میگذارد به گردنش، و مرد از هوش میرود! خوش بحالشان که بلدند چکار کنند؟
ترس را به روی خودم نمیاورم و ژست فرماندهان پیروز را میگیرم. با دستبند پلاستیکی دست هایش را از پشت می بندم. سیدحسین بیسیم میزند به حوزه: "عباس گفت بگیریمش، الان بیهوشه سریع بیاید ببرینش تا مردم ندیدن!"
- به سید... چه کردی... تو سوریه هم همین بلاهارو سر داعشیا میاوردی؟
- بدو بگو یه ماشین بفرستن ببرنش، تا نیم ساعت دیگه بهوش میادا!
- چـــــــــــــشم! رو تخم چشام! سید، خود عباس کجاست؟ چرا جواب نمیده؟
- نمیدونم... به ما گفت اینو بگیریم خودش میره دنبال دختره...
- الان من یکی از بچه های گشت ......... رو میفرستم، کارت شناسایی شون رو چک کن حتما. نزدیکتونن تا پنج دقیقه دیگه میرسن... فقط توی دید که نیستید؟
- نه پشت درختاییم کوچه هم خلوته... ولی اگه طول بکشه ممکنه یکی بفهمه!
سریع میرسند. سیدحسین مرد را تحویل میدهد و دوباره بیسیم میزند: "عباس کجاست؟ بگید بریم دنبالش!"
- وایسا... توی کوچه جمشید... نزدیک... وای...
سیدحسین نگران میشود و صدایش را بالا میبرد: "نزدیک کجا؟"

  • سرباز گمنام

(حسن)
درست مثل پلنگی که در کمین طعمه تعقیبش میکند، از کنار پیاده رو دختر را می پاید و دنبالش میرود و ما هم دنبالش. سرش را کمی برمیگرداند و بی آنکه چشم از دختر بردارد به سیدحسین میگوید: "این حالاحالاها میخواد بره جلو!"
دختر همچنان میان جمعیت راه میرود و فیلم میگیرد. عباس آرام میگوید: "مطمئنم ماموریتش فقط فیلم فرستادن نیست... حتما مسلحه و یه برنامه هایی داره..."
به حوالی فردوسی که میرسیم، آرام آرام از میان آشوب ها بیرون میرود و به طور کاملا نامحسوس وارد پیاده رو میشود. مردی سرتاپا سیاهپوش در پیاده رو ایستاده. دختر با دیدن مرد، آرام به طرفش میرود و چند کلمه ای حرف میزنند؛ خیلی کوتاه. فاصله مان انقدر کم نیست که بشنویم. دختر چیزی به مرد میدهد و میرود داخل یک کوچه. عباس صبر میکند که مرد برود، بعد به ما رو میکند: "احمد! شما وایسا همینجا، مواظب باش کسی رو نزنن. سید! شما برو دنبال مرده، ببین کجا میره و چکار میکنه ولی باهاش درگیر نشو. حسن! شمام با فاصله میای پشت سر من، برید یا علی!"
مرد همچنان در پیاده روست. سید قدم تند میکند تا گمش نکند. من می مانم و عباس. عباس نگاه جدی اما مهربانش را به صورتم می دوزد: "اصل کار، کار خودمه. اما میخوام تو ام بیای که اگه گمش کردیم تقسیم شیم. حالام من میرم، تو پنج دقیقه بعد من بیا. یا علی."

  • سرباز گمنام

 (مصطفی)
علی خیز گرفته. میخواهد با نگاهش به من بفهماند خودش از پس مرد سیاهپوش برمی آید. تا کانکس نیروی انتظامی نمی فهمم چطور می دوم. کانکس خالی ست! مثل مرغ سرکنده این سو و آن سو به دنبال پلیس می دوم اما پیدایشان نمیکنم، درگیرند و مشغول بگیر و ببند؛ بی خبر از اینکه یک بچه بسیجی نوزده ساله، کنار جدول خیابان و دور از چشم دوربین ها با یک غول بیابانی ضدانقلاب دست به گریبان است. برمیگردم جایی که بودیم. جوان با زبان بند آمده به درگیری علی و مرد خیره است. علی توانسته اسلحه مرد را از دستش دربیاورد و به سویی پرت کند؛ اما مرد سیاهپوش روی سینه علی نشسته! ماتم می برد. بیسیم میزنم به حوزه و در حالی که گزارش موقعیت را میدهم، می دوم به سمت علی. اولین کاری که میتوانم بکنم، این است لگدی به سر و گردن مرد بکوبم و نقابش را بکشم. مرد هنوز به خودش نیامده. بلند میشود، شاید برای اینکه حساب من را برسد، اما نه...! پا میگذارد به فرار...! می دوم دنبالش، در خم کوچه گم میشود. از پشت سرم علی با صدایی دردآلود فریاد میزند: "بگیرش سید... نذار دربره..."
دلم پیش علی مانده؛ عذاب وجدان گرفته ام که چرا رهایش کردم. هر چه میگردم پیدایش نمیکنم، اصلا به درک اسفل السافلین! برمیگردم تا خودم را برسانم به علی. صحنه ای که می بینم را باور نمیکنم. زمین اطراف علی سرخ شده و علی خودش را کشیده سمت جدول. جوان که کم کم زبانش باز شده، با دست علی را تکان میدهد: "آقا... جون مادرت پاشو... وای بدبخت شدم! پاشو به هرکی می پرستی!"
دست جوان را کنار میزنم و خودم می نشینم کنار علی. بالای ابرویش شکافته. در سوز دی ماه، احساس گرما میکنم. مایعی گرم روی لباسهایش ریخته... مایعی گرم و سرخ...!

  • سرباز گمنام

(مصطفی)
شیشه های ایستگاه اتوبوس یکی پس از دیگری می ریزند؛ اما صدای شکستنشان بین صدای کف و سوت گم شده است. تردد برای ماشین های سواری غیرممکن و برای موتور سیکلت ها دشوار شده. یکی دوتا درخت آن طرف تر می سوزند. یکی دونفر هم مشغول ریختن نفت روی یک سطل زباله اند و بقیه دورش هورا میکشند. ناگهان ضربه سنگینی به سرم، تعادلم را برهم میزند. چشمانم سیاهی میروند. علی می دود طرفم: "سید! چی شد؟ فکر کنم سرت شکسته!"
دست میگذارم روی سرم، خونی ست اما درد چندانی ندارد. آرام میگویم: "چیزی نیس تیر غیب خوردم!"
با دستمالی خون را از روی صورتم پاک میکند: "سنگ پرت میکنن نامردا!"
علی حواسش به من است و حواس من میرود به سمت جوانی که در فاصله سه چهار متری ما، هنگام شعار دادن برزمین می افتد. افتاده در جدول، شاید هجده سال بیشتر هم نداشته باشد. نمیدانم چرا زمین خورده. دست علی را پس میزنم و به جوان اشاره میکنم: "علی... انگار میخوان یکی رو بزنن!"
علی هم برمیگردد و جوان را نگاه میکند. مردی سرتاپا سیاه و پوشیده به جوان نزدیک میشود. هیکلش به جرآت دو برابر جوان است. علی بلند میشود و میگوید: "سید بیسیم بزن گزارش بده که پس فردا شر نشه!"
نمیدانم چرا ناخودآگاه بغض راه گلویم را می بندد، اما داد میزنم: "چکار میخوای بکنی؟"
- نباید بذاریم کسی کشته بشه!
و به راهش ادامه میدهد. بیسیم میزنم به عباس، جواب نمیدهد. صدای خش خش می آید فقط. انگار کسی دائم دستش را روی شاسی بیسیم بگذارد و بردارد. زمان مناسبی برای دلشوره گرفتن نیست. سیدحسین را میگیرم. از بین سر و صداها جواب میدهد: "جانم مصطفی؟"

  • سرباز گمنام