جبهه اقـــدام

جبهه وبلاگ نویسان مطالبه گر انقلاب اسلامی

جبهه اقـــدام

جبهه وبلاگ نویسان مطالبه گر انقلاب اسلامی

جبهه اقـــدام
پیوندهای روزانه

مستند داستانی امنیتی عاکف سلیمانی / سری دوم 3

چهارشنبه, ۱۸ فروردين ۱۴۰۰، ۰۳:۲۲ ب.ظ

داستانی از جنس گاندو، واقعی و دردناک، خیانت و جاسوسی

 

از قسمت سی و شش تا چهل و پنجم

 

قسمت سی و ششم

همونطور که توی ماشین نشسته بودم و داشتیم من و حاج کاظم تلفنی حرف میزدیم وکمی هم بحث میکردیم، دیدم یه شاسی بلند با شیشه ای نسبتا دودی با سرعت عجیبی داره برمیگرده از داخل محل.. با سرعت بالایی از  از کنارمون رد شد.. یه لحظه به سرنشین هاش دقت کردم، دیدم یه مردو زن داخلش هستن، ولی توجه نکردم.. فقط چون سرعتش زیاد بود، نظر من و به خودش جلب کرد.

حاجی پشت خط بود و ادامه داد و گفت:

_احتمال میدم جاسوسا، میخواستن با این دزدی حواس مارو پرت کنند... پیش بینی کرده بودم این تحرکات و .

+یعنی شما هم مثل من فکر میکنی به این دزدی؟ پای تیم جاسوسی وسطه؟

_تو هم نظرت اینه؟

+آره حاج آقا. چون توی خونم و فقط به هم ریخته بودن.. حتی یه مقدار طلایی هم که بود و با مبلغی پول که توی خونه بود، بهش دست نزدن.. ضمنا، سوریه لو رفته بودیم و اینجا هم که تا مرز ترور من و بردن،، الآنم احتمال میدم دوباره بیش از حد توی دید اونا هستم در هر پرونده ای. چون تویِ درگیری امنیتی چندماه اخیر که من دنبالشون کردم و مسئولش بودم، همش به مقابله با سرویس های آمریکایی و اسراییلی برمیگرده.. به اضافه ی اینکه، احتمال زیاد میدم مربوط به قضیه ترکیه باشه و اون مهمان دار هتل با اینکه بهش حق السکوت دادیم، بعد از خروج من از هتل فیلم و داده باشه به تیم تامی برایان.

_موافقم باحرفات.. تجزیه و تحلیلت درسته.. عاکف، من برات نگرانم. انقدر کله شق بازی در نیار. میترسم برات اتفاقی بیفته. بزار بچه ها کارشون و کنند و دورا دور، مراقب تو و فاطمه باشن.. اونا که مزاحمت نیستن؟

+بحث مزاحمت نیست حاج آقا.. بحث اینه که حضورشون اذیتم میکنه. اینکه ببینم یکی داره من و زیرنظر میگیره سختمه. عادت ندارم که محافظ داشته باشم. حضورشون بیشتر من و عصبی میکنه. من خودم بلدم از خودم و خانوادم مراقبت کنم.

_پس اگه نظرت اینه، منم نظرم اینه که تیم حفاظتت  اگر طبق خواسته ی تو باید برگرده تهران و پیش تو نباشن، خوده تو هم باید برگردی. وگرنه نمیزارم بدونِ  تو برگردن تهران.. اگر سرپیچی کنی از دستور تشکیلات، توبیخت میکنم و دستور سازمانی میدم بیارنت تهران و ببرنت قرنطینه تا تکلیفت مشخص بشه.

خندیدم و گفتم:

+حاجی بیخیال. چرا شلوغش میکنی.؟!!!!

صداش و برد بالا و خیلی جدی و با لحن عصبانیت گفت:

_عاکف جدی گفتم اینبار.. به روح پسر شهیدم دارم قسم میخورم که این بار کاملا جدی هستم.. بسه دیگه.. هی من هرچی میگم تو میگی نه و برای ما اِن قُلت میاری.. ای بابا.... میگم ما اینجا توی تهران نگرانتیم.. یه کم بفهم.. من که از طرف خودم حرف نمیزنم..  اینجا ده تا آدم تصمیم گیر داره و سوراخ سمبه رو چک میکنن.. سازمان نمیخواد تو سوخت بری.. تو، چشم سازمانی.. عجب گیری کردیم از دست تو بخدا قسم.

+حاجی جان چشم. میام تهران. ولی به اینا بگو برگردن. من خودم میرم الان بلیط برگشت و میگیرم و بر میگردم خونه و تا زمان پروازم، از خونه بیرون نمیام. خوبه؟ ماشینمم میدم دست رفیقم و خودمم هوایی همراه خانوادم میام..دیگه چی میخوای؟

_خوبه. اما حواست باشه. از این به بعد نمیخوام اطلاعات مربوط به تورو از عاصف و دیگران بگیرم. تو نگران من نباش که درگیر چی هستم و چی نیستم. ذهنم مشغول میشه یا نمیشه.. و اینکه وسط کدوم پرونده هستم یا نیستم.. تو خودت باید به من بگی خیلی از این مسائل مهم و که برات چه اتفاقی افتاده ! حالا گوشی رو بده به تیموری باهاش حرف دارم.

گوشی و دادم به تیموری و بهشون گفت: «برگردید تهران.»

پیاده شدم و بهشون گفتم پیاده شن. وقتی پیاده شدن ازشون عذرخواهی کردم و گفتم:

خلاصه پیش میاد دیگه. بهم حق بدید. شما هم از این به بعد بهتر عمل کنید تا دوتا خط موازی به هم نخورن.

بوسیدمشون و گفتند: «برسونیم شمارو.»

گفتم: «نه میخوام برم بلیط بگیرم و یه کم قدم بزنم.. اینجاهم یه بازارچه ای داره. میخوام یه کم توش بچرخم.»

اونا رفتن و منم رفتم بازارو یه خرده ترشیجات گرفتم. تصمیم گرفتم کارام و که رسیدم توی بازار، بعدش دربست بگیرم برم بلیط برگشت و بخرم و رِزِرو کنم و فوری برگردم ویلا.

توی بازارچه که داشتم می اومدم و قدم میزدم و دستفروش ها و مغازه های اونجارو میدیدم، یه بچه که داشت دو میگرفت محکم خورد بهم..منم لبخندی زدم بهش و توجه نکردم..

همزمان با فاصله سه ثانیه الی پنج ثانیه بعدش یه پسره جوون، بهم طعنه زد و،، محکم زد به کتفم. عذرخواهی کرد و رفت.. داشتم همینطور حرکت میکردم و راه میرفتم و کُتی که تنم بود و درست میکردم، چون بهم بدجور طعنه زد، یه هویی احساس کردم موبایلم توی جیب بالای کتم نیست.

دست کردم توی جیب کتم دیدم انگار واقعا نیست !!!!

برگشتم عقب ونگاه کردم دیدم اون پسره جوونه که بهم طعنه زد، داره تند تند میره.

هم زمان اونم برگشت من و دید که دارم نگاش میکنم، بلافاصله دو گرفت و فرار کرد. بازار نسبتا شلوغی بود.

وسیله هارو از دستم انداختم پایین و منم دو گرفتم رفتم دنبالش. اون هرچی نفس داشت دو میگرفت و منم همینطور دنبالش می دَویدم. مردم همه نگاه میکردن که چی شده. پسره از بازار خارج شد و رفت توی خیابون بین ماشینا. ماشین ها باسرعت میومدن و ترمز میزدن. اینم از روی ماشینا می پرید. معلوم بود آموزش دیده و با تجربه هست که ظرف چند ثانیه با یه حرکت نمایشی موبایلم و زد و با این سرعت فرار کرد.. اما نمیدونست چه عقوبتی در انتظارشه.

از روی جدول میپرید. از بین ماشینا لایی میکشید با دویدن. چندتا ماشین خوردن به هم دیگه. بخاطر همین خوردن ماشینا به هم و تصادف هایی که شد، ترافیک عجیبی شده بود. اون از روی ماشینا میپرید و منم تاجایی که میتونستم از روی ماشینا میپریدم و یا از کنارشون می دَویدم.. ولی خب اون خیلی تیز بود. من بخاطر تیری که پایین قفسه سینم ، سال 94 در موصل عراق خورده بود، از لحاظ تنفسی سخت مشکل پیدا کرده بودم.. معده دردهای شدید هم داشتم. سال95 هم در یکی از مناطق سوریه تروریستا به طور نامحسوسی شیمیایی زده بودند که من ریَم آسیب دیده بود.. ولی به هر حال تا جایی که میتونستم، می دَویدم پشت سرش. جای شلیک نداشتم. چون خیابونا خیلی شلوغ بود.

داد میزدم بگیرینش. ولی اون نامرد زرنگ بود و همینطوری هی جاش و عوض میکرد و میرفت توی شلوغی و هی میومد توی قسمتای خلوت خیابون تا  کسی نگیرتش..یه قمه هم دستش بود که مردم میترسیدن سمتش برن..

حتی تا سه متریش هم رسیدم.. انقدر من و دنبال خودش کشوند که آخرشم من و برد توی یه محله خلوت. رفت توی یه کوچه. دیدم گوشی و از جیبش در آورد و سیم کارت و ازش جدا کردو بعدش گوشی و محکم زد به دیوار کوچه و شکست و در رفت. منم رفتم دنبالش که دیدم عین این بدلکارا از یه دیوار بلند پرید و آویزون شد و رفت توی یه یاغ. منم دوروبرم و نگاه کردم و فوری برگشتم سمت گوشی و پسره رو بیخیال شدم.

گوشی شکستم و گرفتم و اون کوچه رو یه بررسی کردم و دیدم دستم به جایی بند نیست.

رفتم همون دورو بر یه تاکسی گرفتم رفتم به سمت ویلا.. رفتم داخل خونه و کلافه بودم بخاطر این یکی دوروز و اتفاقات ترکیه و الانم توی ایران و این مسائل...

رسیدم داخل خونه مادرم با یه حالت اضطراب و پریشونی دیدم میگه:

_کجایی تو؟

+چیشده مگه مامان.

_فاطمه دو سه ساعته رفته بیرون برنگشته.

+کجا رفت؟

_گفت میرم مغازه ی اینجا یه خرده وسیله بگیرم و یکی دوتا از دوستاش توی این محله هستند بهشون سر بزنه و برگرده اما هنوز نیومده.

+زنگ نزدی بهش ببینی کجاست؟

_ زدم ولی جواب نمیده. محسن جان، پسرم، تورو خدا برو پیداش کن. اتفاقی نیفتاده باشه واسش. برو اینجا نمون. برو دنبالش خواهشا.

گوشی مادرم و گرفتم و زنگ زدم به مویابل فاطمه، که دیدم میگه: دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد!!!!

انگار دنیا روی سرم خراب شد. داشتم دیوانه میشدم.

مریضی مادرم، محافظت از من، دزدی خونم که مشخص بود برنامه ریزی شده هست و طبق نظر من و حاج کاظم و عاصف، امنیتی شده موضوعش و دزدی گوشیم، و حالا بی خبری از فاطمه که سابقه نداشت.

از خونه زدم بیرون. بررسی کردم دیدم کسی اون دور و بر نیست، محکم یه چگ زدم توی صورت خودم تا از حالت کلافگی و سر در گمی، در بیام و توی شوک نباشم. روم و کردم سمت آسمون و گفتم خدایا کمک کن، فاطمه چیزیش نشده باشه.

توی منطقه ویلاییمون میچرخیدم و دو میگرفتم و کوچه به کوچه دنبال فاطمه میگشتم تا پیداش کنم. هی میدویدم و هی فکر میکردم. عین پرده سینما هزار تا تحلیل و فکر و مسائل امنیتی و... می اومد توی ذهنم. ذهنم شلوغ شده بود..

توی همون مسیر که داشتم میدویدم ، دیدم یکی از دخترای اون محل که هروقت ما می اومدیم شمال، میومد پیش فاطمه، چون باهم دوست بودن، رسید به من. تا خواستم سر حرف و باز کنم بگم فاطمه رو ندیدی، دیدم مضطرب هست و میگه:

_آقای سلیمانی سلام. فاطمه داشته میومده خونه ما، اما نیومده هنوز.. دو ساعت شده الان. براش اتفاقی نیفتاده باشه؟ به گوشیشم هر چی زنگ میزنم میگه خاموشه.

+نمیدونم والله.. منم تازه رسیدم پیش مادرم، دیدم میگه فاطمه چندساعته رفته بیرون و برنگشته . گوشیشم خاموشه.

همزمان دیدم یکی دیگه از دوستای فاطمه سر رسید. گفت: «آقای سلیمانی چرا گوشیتون خاموشه. فاطمه میخواست به من سر بزنه ولی نیومده. نگرانش شدم. خونه مادرتون زنگ زدم مادرتون گفته فاطمه چندساعته گوشیش خاموشه و ماهم ازش خبری نداریم. دیدم حاج خانم خیلی ناراحت بودند داشتم میرفتم پیششون.»

+نمیدونم چی بگم..گوشیم خورده زمین شکسته.. برای همین شما زنگ زدید خاموش بود. بیاید بگردیم توی محل دنبالش.

دیدم داریوش هم سر رسید همزمان. چهار پنج نفر شدیم. یه خرده از جمع فاصله گرفتم و دیدم داریوش اومد پیشم و گفت:

_آقا سلام.. حاج خانم بهم گفتن از وقتی موضوع و، هرچی گشتیم دنبالش اصلا نیست. انگار آب شده رفته توی زمین.

توجه خاصی به حرفاش نکردم و فقط بهش نگاه کردم.

یکی از دوستای فاطمه که اونجا بود رفتم سمتش و بهش گفتم «گوشیت و بده به من»

گوشیش و داد به من و از جمع دور شدم. زنگ زدم به دوستم مهدی که توی شمال بود و از رده بالاهای نیروی انتظامی.

چندتا بوق خورد جواب داد و گفتم:

+سلام مهدی. خوبی؟ عاکف هستم.

_سلام. داداش عزیز من.. خوبی رفیقم.

+ مهدی این خط من نیست و خط یه بنده خداییه. یه خبری دارم برات که خیلی مهمه.

_ان شاءالله که خیر هست. جانم، بگو چیشده؟

+مهدی، خانومم حوالی ویلای مادرم اینا گم شده. میخوام یه تیم بفرستی اینجا.

_جانننننننن!!!!! گم شده چیه؟؟ مگه میشه عاکف جان؟

+ مَهدی، لطفا الان با من از اینکه چی میشه و چی نمیشه حرف نزن..یه زحمت بکش و به گشتی های خودتم خبر بده فوری بیان اینجا. ضمنا ،موبایلمم زدن. یه گوشی rx هم برام بفرست اینجا.

_موبایل آر ایکس از کجا گیر بیارم. حالا باشه چون تویی گیر میارم.. تو جز گند زدن چیزی دیگه هم بلدی؟؟

توجه ای نکردم به حرفش و قطع کردم. به دوست فاطمه که گوشیش دستم بود رفتم سمتش و گفتم تا چنددیقه دیگه برام گوشی میارن. فعلا اگه میشه گوشیتون دستم باشه، چون احتمالا باید زنگ بزنم اینور اونور. اونم بنده خدا گفت موردی نداره.

یک ربع بعد یکی زنگ زد به خط دوست فاطمه که گوشیش دست من بود. به شماره نگاه کردم، دیدم خط مهدی هست.. جواب دادم:

+بگو مهدی میشنوم.

_سلام. گوشی RX (آر ایکس) خودمون نداریم. یکی از پرسنل و هماهنگ کردم و درخواست دادم، فرستادم بره از اداره اطلاعات اینجا یه‌دونه بگیره بیاره. خودمم دارم با یه تیم گشتی برای گشتن محل میایم اونجا. نگران نباش.

+فقط خواهشا سریعتر.. میبینمت. فعلا یاعلی.

یه نیم ساعتی گشتیم همه ی کوچه ها و خیابونای اون اطراف و، ولی دیدیم خبری نیست از فاطمه. دیدم داریوش از جمع جدا شدو رفت یه سمتی داره با موبایل حرف میزنه. بازم توجه نکردم. اصلا انگار این پسره شل مغر بود.. یه حالتی داشت!!! همزمان بچه های نیروی انتظامی هم رسیدند. مهدی هم باهاشون اومد.

همدیگرو به محض دیدن بغل کردیم و بهش گفتم:

+گوشی و آوردی؟

_ آره

گرفتم و یه سیم کارت امنیتی که از قبل داشتم و توی کیف پولم بود، در آوردمش و گذاشتم داخل گوشی که مهدی آورد. فعالش کردم. مهدی گفت:

_تو مطمئنی خانومت گم شده؟

+نمیدونم.

_مطمئنی اینجا این اتفاق افتاده؟

+بازم نمیدونم. شک دارم روی این قسمتش.

موبایل و فعال کردم و از مهدی فاصله گرفتم.. رفتم دورتر و خواستم زنگ بزنم به حاج کاظم دیدم خودش به محض روشن شدن گوشی زنگ زد.. چون جدای یه خط شخصی دوتا شماره کاری داشتم و حاجی هم هردو تا شماره سازمانی من و داشت..هر دوتا خط تحت رصد و زیر نظر تشکیلات خودمون بود.. فوری جواب دادم:

+سلام حاج کاظم.

_سلام. تو معلومه اصلا کجایی؟ چرا موبایلت و خاموش کردی؟هان؟

+خاموش نکردم. (موندم دیگه بهش چی بگم)

یه خرده سکوت کردم و دیدم حاجی میگه:

_چرا ساکت شدی؟ بهت گفتم چرا خاموش بود موبایلت؟

+راستش توی بازار یه جیب بُرِ محلی جیبم و زد. هرچی دنبالش دویدم شکارش نکردم. همین الان برام گوشی آوردند. شماهم اولین نفری هستی که تماس میگیری.

_پس چون موبایل نداشتی و با تو نتونستن تماس بگیرن، با ما تماس گرفتن.

دیدم صدای عاصف میاد از پشت خط که میگه: «و اینم اضافه کنید بهش که شاید هم نخواستن با عاکف تماس بگیرن.»

خیلی تعجب کردم از حرف حاجی و عاصف که صداش می اومد.. با تعجب گفتم:

+چی شده حاجی؟ متوجه منظور شما و عاصف نشدم

_از خانمت خبر داری؟؟

اعصابم به هم ریخت وقتی فهمیدم حاجی میدونه. با عصبانیت بهش گفتم:

+مثل اینکه اون مامورایی که شما برام به عنوان محافظ گذاشتید هنوز برنگشتن و اینطور زود خبرارو بهتون مخابره میکنن. بگید بیان جلو حداقل.. اینطور مخفی نمونن توی شمال همراه من..تعارف نکنن نزدیک تر هم میتونن بشن.!!!

_ کنایه نزن..

+جواب من و بدید حاج کاظم.. دیگه دارم به هم میریزم واقعا.

_مهم نیست برگشتن یا بر نگشتن.. بهم بگو از کی گم شده خانمت؟

+ حدودا دو ساعتی شاید بشه. با مهدی رفیقم که از مسئولین رده بالای انتظامی شمال و همین منطقه هست،، دنبالشیم.

_عاکف یه خبر تلخ برات دارم.

تا حاجی گفت یه خبر تلخ برات دارم، فوری این ذکر و گفتم:

یا مولاتی یافاطمه اغیثینی.. المستغاث و یا صاحب الزمان. یا عباس نحن بحماک..

 

 

قسمت سی و هفتم

متوسل شدم به مادرم حضرت زهرا، و از امام زمان کمک خواستم، و پناه بردم به حضرت عباس علیه السلام...

به حاجی گفتم:

+معمولا دو شکل بهم خبر میدی. یا میگی بد هست یا میگی تلخ.. خبرای تلخت، واقعا تلخه حاج کاظم... پدر آدم و در میاره و عین زهر می مونه.

_شرمندتم واقعا عاکف جان. اما، متاسفانه باید بهت بگم خبرم تلخه.

+میشنوم.

_خدا بهت صبر بده، خانومت گم نشده.

+پس چی؟؟!

_دزدیدنش.

خدا میدونه وقتی حاج کاظم این و گفت چقدر شوکه شدم. داشتم دیوانه میشدم. داشتم روانی میشدم.

با تعجب گفتم:

+شما ازش خبر دارید؟

_ده دیقه پیش، با مرکز 034 ما، آدم رباها خودشون تماس گرفتن.

+اونا شماره خونه امنِ یه نهاد امنیتی رو ازکجا دارند. اونم مرکز 034 که خونه امنمون هست؟

نکته: 034 خط تلفن نبود..یه کد امنیتی بود برای ما.. یعنی اسم خونه امن و مرکز هدایت این پرونده بود. حاجی ادامه داد و درجوابم گفت:

_فعلا اینا مهم نیست. ولی به طور جدی در حال بررسی هستیم.. تو الان یه کاری بکن..مشخصات گوشی جدیدت و بفرست. بچه ها اینجا به مرکز خودمون توی 034 وصلت کنند و فایل مکالمشون و برات بفرستیم تا گوش کنی. با فیروزیان رییس (..........)  اون منطقه هماهنگ کن تموم اون منطقه رو تحت پوشش قرار بدن. نیروی انتظامی رو فعلا زیاد درگیر نکن. هرخبر جدیدی رو هم باید به من بدی. بدون هماهنگی من و عاصف کاری نمیکنی و قدم از قدم بر نمیداری.

+حاج کاظم بخدا قسم، به نون و نمکی که سر سفره هم خوردیم، خیلی ازت شاکی هستم و گلایه دارم...خیییلللللییییی... نمیدونم چی بگم بهتون... اما خوبه که بدونید، دقیقا توی همون نیم ساعت_چهل دقیقه ای که درگیر بچه های شما بودم برای اینکه محافظم باشن یا نباشن، همین اتفاق افتاد. ببینید چیکار کردید!!!

_الآن برای سرزنش کردن همدیگه و کنایه زدن به هم دیگه وقت نداریم.. وگرنه من خیلی بیشتر از تو حرف دارم... از کله شقی های تو.. از یه دنده بودنات. اما الان وقتش نیست... وقت برای این گله کردن ها زیاده.. چون حرف های بیشتری دارم که بارت کنم... ولی الآن ازش بگذریم بهتره..

+باشه بگذریم...مثل همیشه فقط بگذریم.. فقط یه مطلبی. نظرتون درمورد این فرضیه چیه؟ اونی که موبایل من و زد با برنامه بوده و متصل به تیم دزدیدن فاطمه بوده؟؟ خواسته با این کار از من زمان بگیره و من و درگیر خودشون کنن و از اون طرف آدمای دیگشون که مسئول ربایش بودند، فاطمه رو بدزدن؟!!

_احتمال قوی همینه. اما به نظرت زود نیست این و بگیم؟

+دیگه شما میخوای چه اتفاقی بیفته که یقین کنیم این موضوع درسته؟ نباید معطل کنیم خودمون و. باید باهمین فرضیه احتمالی فعلا بریم جلو.

_منم باهات موافقم.. اما الآن بهم بگو که چهره اون پسره که توی بازار موبایلت و زده دیدی؟

+یه چیزایی یادمه. اینجا با رفیقم مهدی پیگیری میکنیم.. ضمنا حاج کاظم؛ جدای سیم کارت، رَمِ گوشی منم بردن. بگو تموم ایمیل های من و به سرور مرکزیِ نهادِ خودمون منتقل کنند تا نتونن ایمیل من و بزنن. چون توش یه سری کدهای مهم هست که مخصوص خودمه و توی رم ذخیره بود کدهای من.. ضمنا پسورد ایمیل من و با سایت مرکز عوض کنید.

_باشه.. میگم الان بچه ها انجام بدن.

+حاجی به نظرت از من چی میخوان؟

_نمیدونم. فعلا هنوز چیزی نگفتن که دقیقا چی میخوان. اما احتمالا در مرحله بعدی میخوان نشونه ای یا چیزی که مربوط به گروگان گرفتن فاطمه هست بفرستند تا تورو درگیر کنند و اولین هشدارشون و بدن. ضمنا در جریان باش که به عاصف گفتم صدای اون شخصی که زنگ زده اینجا و تهدید کرده،، با صدای مظنون هایی که داریم چک کنه تا بفهمیم کیه. فعلا قطع کن بعدا بهت خبر میدیم.

قطع کردم دیدم مادرم اومد جلو با گریه و اضطراب گفت:

_پسرم چیشده.

+مامان.چیزی نیست فدات شم.. آروم باش.. خوب نیست برات اینطور بی تابی کردن.

_تو رو روح پدرت بهم بگو موضوع چیه.. این پلیسا برای چی اینجا هستن.. برای فاطمه زهرا اتفاقی افتاده؟ تو رو روح پدرت قسم دادم بهم بگو.

+نه قربونت برم مادرم.. هیچچی نیست.

_قسمت دادم تو رو به روح پدرشهیدت.. پس بهم بگو..

با ناراحتی سرم و انداختم پایین و گفتم:

+فاطمه رو دزدیدند. دعا کن فقط... همین..

این و گفتم انگار یک نفر چنگ انداخت و زد زیر گلوی مادرم و گرفت.. وقتی این و گفتم به مادرم حالت خفگی دست داد.. دیدم مادرم از شنیدن این حرف داره حالش بد میشه فوری بغلش کردم و زیر بازوهاش و گرفتم تا نیفته.. به معصومه خانم و دوستای فاطمه که اونجا بودند، گفتم مادرم و ببرید از اینجا لطفا..حواستون باشه بهش..

مادرم و بردن و منم کلافه و سر در گم ، برگشتم رفتم سمت مهدی..

وقتی نزدیک مهدی شدم، پشتش سمت من بود و داشت برای نیروهاش حرف میزد، متوجه شدم داره با حالت تند و عصبانیت میگه: «تا الان گشتید پیدا نکردید!؟ یعنی چی؟! من این چیزا حالیم نمیشه. همه جاهارو دوباره خوب بگردید.. به هرچیزی که مشکوک شدید برید سمتش. هرخونه ای که مشکوک شدید بهش به من بی سیم میزنید میام فوری.. شما میدونید ایشون کیه اصلا. همسرشون که دزدیده شدند کی هستند؟؟ آبروی مارو دارید میبرید. این دوست من یکی از جوانترین مسئول، و زبده ترین نیرو و از رده بالاهای یکی از نهادهای اطلاعاتی_امنیتی کشور هستند و...»

من وقتی رسیدم بهش حرفش و تموم کرد. صداش کردم گفتم:

+مهدی بیا

_جانم.

+انقدر از من نرو تعریف نکن.. اینا چیه میگی به همکارات.

_ چشم دیگه نمیگم.. ولی من حقیقت و گفتم..راستش اعصابم به هم ریخت وقتی گفتند هنوز نتونستیم سرنخی پیدا کنیم.

+ممنونم. لطف داری.. ولی آرامش خودت و حفظ کن.. حالا هم یه زحمت بکش یه کاری کن..

_مخلصتم بگو.

+بچه های چهره نگاری رو میخوام.

باتعجب گفت:

_یعنی چی بچه های چهره نگاری رو میخوای؟؟ مگه دزدیدنش؟ مگه نمیگی گم شده؟

+بیا بریم اون طرفتر، بعدا بهت میگم...

از جمع همکاراش فاصله گرفتیم و رفتیم ده پانزده متر اونطرفتر و یه جای خلوت ایستادیم و بهش گفتم:

+ببین مهدی جان، من باید برم (......) این شهر. یه خرده قضیه مهمه. از اونجا باید یه سری اقدامات و شروع کنم و پیگیری کنم.

_یعنی ما کارمون و بلد نیستیم دیگه؟؟!!

+مهدی چرا حرف بی ربط میزنی؟ مگه من گفتم بلد نیستید؟ یه موردی هست که فقط از شخصی به نام فیروزفر که خودش اطلاعاتی_امنیتی هست و اینجا توی شمال مستقر هست، و از نیروهای تحت امر تهرانه و زیر مجموعه ما هست، از اون فقط بر میاد.

_پس چهره نگاری نمیخوای؟

+میخوام، ولی الان نه.. حتما بعد از اونجا میام پیشت. حالا شاید کار دیگه ای هم باهات داشتم. من فعلا میرم سمت فیروزفر. فقط لطفا به گشتی های خودت بسپر دوباره رصد کنن همه جاهای این منطقه رو ! ضمنا توی دسترس باش چون هر لحظه ممکنه اتفاقایی بیفته که همه رو درگیر خودش کنه.

خداحافظی کردم و رفتم خونه مادرم و لب تاپم و گرفتم و ماشینم و سوار شدم و رفتم پیش فیروزفر.

دم در ادارشون گفتم کی هستم و از کجا اومدم و هماهنگ کردن داخل و فوری رفتم دفتر فیروزفر.. سلام علیک کردیم و گفت:

_حاج کاظم از تهران زنگ زد بهم خبر داد و جریان و گفت.خیلی ناراحت شدم.

+ شما لطف دارید برادر.

_خب من درخدمت شما هستم.. بهم بفرمایید الآن باید از کجا شروع کنیم؟

+اول باید از کسی که توی بازار گوشیم و زد شروع کنیم.

_یعنی چهره نگاری کنیم؟

+آره

_الآن میگم بچه های چهره نگاری بیان.

هماهنگ کرد با مسئول دفترش که فوری به بچه های چهره نگاری اداره بگه بیان دفترش.. دو سه دقیقه بعد بچه های چهره نگاری اون نهاد امنیتی اومدن دفترش و، حدود نیم ساعت چهل دقیقه طول کشید تا چهره رو شناسایی کردیم.

عاصف بهم زنگ زد.. جواب دادم تلفن و گفت:

_سلام.

+و علیکم السلام.. بگو فوری عاصف جان.. وقت ندارم چون.

_فایل صوتی رو برات فرستادم روی گوشیت.

+باشه ممنونم. گوش میدم..ضمنا، من الان پیش فیروزفر هستم. بچه های اینجاهم چهره نگاری کردن و تموم شد. یه نسخش و فیروز فر از اینجا براتون میفرسته تهران، اسم و مشخصاتش و برام سریع پیدا کن خودت.. برام کد شده بفرست... اینجاهم زیر و روش و برام درمیارن ولی میخوام ببینم توی تهران ازش چی داریم ما.. حالا بهم بگو اونجا شما چیکار کردید تا الآن؟

_فعلا روی همون فایل صوتی که الآن بهت گفتم برات فرستادم،  دارم کار میکنم ببینیم صدای کی بوده زنگ زده اینجا. شما اونجا جدای چهره نگاری به چیزی رسیدین؟

+فعلا نه.. اما اگه خبری شد به تهران خبر میدم. عاصف خواهشا حواستون به پرتاب ماهواره باشه. اینا میخوان مارو درگیر این موضوع بکنن تا ما نتونیم بچه های سکوی پرتاب و کمک کنیم. اینجا خبری شد بهتون میگم حتما. شماهم اونجا خبری دستتون رسید بهم بگید. من و بی خبر نزارید.

_حتما. مواظب خودت باش داداش. صبور باش. ان شاءالله برای خانومت اتفاقی نمی افته.

قطع کرد، دیدم پشت سرش عطا زنگ زد.

 

قسمت سی و هشتم

 حوصلش و نداشتم جواب بدم. ولی گفتم شاید کار مربوط به همین قضیه ماهواره باشه ..  جواب دادم:

+سلام... بگو عطا. میشنوم.

_سلام عاکف جان خوبی؟ خبرو الان شنیدم. خیلی ناراحت شدم. وضعیت چطوره الآن.

+خبر چی و؟

_قضیه خانمت و. !!!

+تو به این چیزا چیکار داری آخه. زن من مهم نیست الان. تو بالا سر اون ماهواره برای پرتاب مگه نباید باشی؟؟ چشم و امید رهبری و مردم به پرتاب این ماهواره هست... دنیا داره با حساسیت دنبال میکنه این موضوع و !! بعد تو داری زنگ میزنی به من که فلان شده یا نه..

_چشم ... ببخشید.. اما دستگاه و تست کردیم و مشکلی نداره خداروشکر. همه چیز آمادس. خداروشکر تونستیم کاری کنیم که اگر یه وقتی دستور برسه که الان پرتاب نشه کاری کنیم که پرتاب نشه و این جلوگیری باعث انفجار نمیشه. من نگران فاطمه زهرا خانم بودم، گفتم بهت زنگ بزنم ببینم چیشده؟

+ممنونم. لطف داری. تو به کارات برس. همه فکر و ذکرت باشه ماهواره.. عطا ازت خواهش میکنم همه تلاشت و بکن..منم اگر اتفاقی افتاد و کاری نیاز بود انجام بدی، باهات تماس میگیرم.

قطع کردم...

دیگه باید از اون نهاد امنیتیِ شمال می اومدم بیرون.. موقع خارج شدن از دفتر فیروزفر، بهش گفتم:

+من یه لب تاپ دارم.. این و تحویل شما میدم.. مسئولیتش با شما هست. توی صندوق همین اتاقتون بمونه و کلیدش دست خودتون فقط باشه.

فوری یه چسب مخصوص که برای پلمپ بود و شماره مخصوص و کد ادارمون و داشت، از توی کیفم در آوردم و چسبوندم تن لب تاب که اگر لب تاپ و کسی باز کرد بعدا، من بدونم.. خلاصه ما بیشتر در خطر هستیم و باید پیشگیری کنیم.

لب تاپ و تحویل دادم و اومدم بیرون و رفتم توی ماشینم. فایلی که عاصف از تهران برام فرستاد روی موبایلم و صدای یکی از اونایی بود که فاطمه رو دزدیدند، پِلِی کردم و گوش دادم. گفتند:

«به عاکف سلیمانی بگید از طریق دوربینای اون هتلی که تامی برایان توش بود، تونستیم بفهمیم کار گرفتن قطعه پی ان دی و ضرب وشتم تامی برایان کار کی هست. این حرکت ما عوض اون کار شماست. ما خیلی به شما نزدیکیم. ضمنا به عاکف سلیمانی بگید برای پیدا کردن همسرش، زیاد انرژی مصرف نکنه. خانومش پیش ما هست. این اولین پیغام و هشدار ما بود. وقتی پیغام بعدی رو در تماس بعدی بهتون دادیم، از زمان اعلام هشدار و پیغاممون، چند ساعت فقط فرصت دارید تا به خواستمون عمل کنید. وگرنه همسر عاکف و به قتل میرسونیم./تمام..»

از ناچاری سرم و گذاشتم روی فرمون ماشین و برای فاطمه غصه خوردم..بغض کردم.. آخه فاطمه توی زندگیش با من مظلوم واقع شده بود.. اون بخاطر کار من درگیر این موضوع شده بود.. از طرفی به خاطر مشکل من، نمی تونست مادر بشه. از طرفی دوری های من و تحمل میکرد. از طرفی همش صبور بود. همیشه دلسوز بود. بخاطر من یکی دوبار تا مرز ترور رفت و اینم سومیش بود. دلم گرفته بود. واقعا تحت فشار بودم. آخه جوون بودم. پدر نداشتم. کسی و نداشتم که قوت زانوهام باشه.. سنگ صبورم باشه.. دست بکشه روی سرم از کودکیم.. سنی نداشتم که پدرم شهید شد.. وقتی یه مصیبت میاد برای آدم، همه ی مصیبتای گذشته هم میاد جلوی چشمش انگار بعضی وقتا.. همونجا متوسل شدم به پدرم. گفتم:

«بابا، میبینی؟؟ میبینی پسرت به چه روزی افتاده.»

دوستان خدا میدونه همین الان دارم تایپ میکنم دارم اشک میریزم. الان ساعت4 و 26 دقیقه صبح فروردینه 97 هست که دارم تایپ میکنم اینارو.

توی ماشین اون لحظه با پدرم درد دل کردم و گفتم:

بابا علی، به جان شما دیگه دارم کم میارم.. تحت فشارم.. بابا عروست و دزدیدن این بار. تو میدونی من جونم به خانومم بسته هست، پس کمک کن پیداش کنم.. اما بازم راضی هستم به رضای الهی. ولی خیلی سختمه ناموسم دست دشمن باشه. اونا بامن مشکل دارن. به زنم چیکار دارند. حاج علی کمکم کن. من پسرتم. هوام و داشته باش.

یه خرده با این توسل به پدر شهیدم قوت قلب گرفتم و سبک شدم .. چند دیقه فکر کردم و بعدش زنگ زدم به عاصف.. گفتم:

+سلام..خبر تازه ای ندارید؟

_نه متاسفانه. اما نگران نباش.

+034 (صفر سی و چهار)چه خبر؟

_فعلا که حاج کاظم از بچه ها خواسته تا 5 دیقه دیگه همه آماده بشن و برن طبقه بالا توی دفترش. جلسه مهم داریم بابت خانومت. خانم ارجمند هم داره روی رمز ایمیلت کار میکنه که وصل به گوشیت بود، تا بتونه سرور و انتقال بده مرکز خودمون تا نتونند تیم حریف بهش دسترسی پیدا کنند. حاجی هم همینطور بالای سر بچه ها هست لحظه به لحظه. خیالت جمع.

+خوبه ممنونم. فعلا یاعلی.

رفتم سمت خونه مادرم اینا ماشین و گذاشتم و رفتم توی محل، پیاده گشت زدم.. اسلحم و مسلح کرده بودم و زیر کتم آماده داشتم برای هر اتفاقی.. تموم چیزایی که احتمال میدادم و بررسی کردم. دنبال این بودم ببینم داخل این محل جایی هست که دم یه مغازه یا هرجایی که شد یه دوربین نصب باشه....

دنبال این بودم ببینم داخل این محل جایی هست که دم یه مغازه یا هرجایی که شد یه دوربین نصب باشه و از طریق اون دوربین شاید چیزی دستگیرمون بشه و کمکمون کنه. اما حتی دریغ از یه دوربین.

صدای اذان بلند شد از مسجد محل. رفتم مسجد و تجدید وضو کردم و آماده شدم برای اقامه نماز.

نماز مغرب وخوندم، دیدم گوشیم زنگ میخوره. جواب دادم و دیدم مجیدی هست. همونی که موبایلش و بچه ها کنترل میکردن و عطا بهش مشکوک بود توی سکوی پرتاب و مارو هم حساس کرده بودن... زنگ زد و گفت:

_آقا عاکف سلام. مجیدی هستم از سکوی پرتاب ماهواره.

+سلام. جانم آقای مجیدی. بگو مهندس جان میشنوم.

_آقا عاکف حقیقتش ماهواره آماده پرتاب نیست ولی آقا عطا اصرار داره پرتاب بشه. الانم من از دفتر و جایی که همه جمع بودیم زدم بیرون. دارم دور از چشم دیگران با شما صحبت میکنم. اگه میشه جلوی پرتاب و فعلا بگیرید. چون هنوز روی بعضی قسمت ها ما مشکل داریم. همه چیز حل شده بود ولی یه هویی دوباره مشکل ایجاد شد.

+مطمئنی عطا این طور گفته با این وضعیت؟ چون خودش گفته بود آماده هست همه چیز!! پس چه اصراری داره برای پرتاب؟!

_آره بخدا خودش گفته که باید پرتاب بشه.

+باشه نگران نباشید. خودم پیگیری میکنم... من الان سر نمازم.. بعدا تماس میگیرم..یاعلی

از صف نماز فاصله گرفتم و اومدم توی حیاط مسجد زنگ زدم به حاج کاظم:

+سلام حاجی. عاکف هستم.

_سلام... شنیدم بهت چی گفت مجیدی. (چون تلفن مجیدی توسط بچه های ما توی تهران شنود میشد بخاطر مشکوک شدن عطا بهش و حاجی هم خب میشنید صحبتارو.)

+خب با این وضعیت دستور چیه حاج آقا؟

_تو اصلا خودت و اونجا درگیر این موضوع نکن..عاکف دارم تاکید میکنم اصلا..اینجارو بسپر به من و عاصف.. الان عاصف عبدالزهرا رو میفرستم دقیق بررسی کنه ببینه حرف مجیدی چیه. اگه واقعا مشکلی هست و میشه جلوی پرتاب و گرفت، جلوش و میگیریم و فعلا دستور امنیتی صادر میکنیم که حق پرتاب ندارن. وگرنه بخاطر سرپیچی کردن از دستورات سازمانِ (.........کشور) با مسببین این امر برخورد پشیمان کننده ای میشه.

+خوبه. فقط حاجی حواستون باشه.. فعلا یاعلی.

_یاعلی

رفتم دوباره داخل مسجد و نماز عشاء و خوندم. بعد از نماز یه زیارت عاشورا هم خوندم و توسل کردم به امام حسین. درد دل کردم باهاش.. گفتم:

«آقا نمیخوام زیاد مزاحمتون بشم. میدونم من آدم بدی هستم. بزارید هرچی میاد سر من بیاد. ولی خانومم نه. میدونم هوای من و خانوادم و همه عالم و آدم و دارید به اذن الله..

ولی آقا امتحان سختی دارم پس میدم. از خدای متعال، برای من بخواه که کم نیارم توی این امتحان. شک ندارم که این مورد هم یک امتحان هست. ولی صبرش و بهم بده. فاطمه ناموسمه. من نمیتونم ببینم دزدیدنش.

امام حسین، شما قدرت این و داری که از خانومم محافظت کنی. التماست میکنم کمکش کن. التماست میکنم نزار بهش آسیبی وارد شه. التماست میکنم.

این همه حسین حسین گفتم و چیزی ازت نخواستم، فقط با نامت عشق کردم، هرجایی اسمت اومد رفتم قاطی اون جمع شدم و صدات زدم.. من همه جا خودم و انداختم زیر دست و پات. آخه تو ارباب من هستی. حالا یه بارم مثل همون گاهی اوقات ها که هوام و داری، ازت میخوام از خانومم مراقبت کنی. من کنارش نبودم. زندگی و براش تلخ کردم..

همینطور توی سجده بودم و حرفام و توی دلم میزدم و یه کمی چشام تر شده بود، دیدم یکی دست گذاشت روی شونه هام.

یه لحظه به خودم اومدم دیدم یکی داره صدام میکنه و میگه:

آقا... جناب..... برادر بلند شو... آقای محترم... برادرمن... پسرم...! با شما هستم بلند شو آقاجون..

از سجده بلند شدم و دیدم روحانیه مسجده محل هست. دورو برم و نگاه کردم و دیدم یکی دوتا پیرمرد نشستن و همه رفتن.. به احترام روحانیت بلند شدم از جام و دست اون پیرمرد سیدِ روحانی و نورانی رو بوسیدم و گفتم:

+جانم حاج آقا.. درخدمتم!

_پسرم چیزی شده. الآنیه ربع هست توی سجده ای..خیال کردم اتفاقی براتون افتاده.. چی شده امام حسین و قسم میدادی.؟ صدات یه کم می اومد..

خجالت کشیدم ازش و گفتم:

+حاج آقا دعام کنید فقط... همین.

_چشم ولی حال خوشی داری. آفرین بهت جوون. از خدا طلب خیر میکنم برات. ان شاءالله گره از کارت باز بشه. شما اهل این محلی؟؟

آهی کشیدم و گفتم:

 

قسمت سی و نهم

آهی کشیدم و گفتم:

+اهل این محل که چه عرض کنم. یه ویلایی داریم اینجا که هر ازگاهی فرصت بشه میایم تا یه خرده توی طبیعت روحیمون عوض بشه.

_ان شاءالله خیر هست. مزاحمتون نمیشم. خدانگهدارتون باشه اِن شاءالله.

رفت و منم بعدش اومدم بیرون و دیدم عاصف بهم زنگ زد.

رفتم سوار ماشینم شدم و جواب دادم.. گفت:

_سلام عاکف جان.

+سلام عزیزم. میشنوم.

_مشخصات سارق گوشیت و طبق این عکسی که فیروزفر برامون فرستاد تهران تونستم پیدا کنم.. با اطلاعاتی که فیروزفر ازش در آورد و ما هم توی تهران تکمیلش کردیم، اسمش کوروش خِزلی هست. با بررسی هایی که داشتم و یکسری تحقیقاتی که کردم ، به این رسیدم که این شخص سابقه جیب بری و فروش موارد مخدر هم داشته.

+آدرسی یا چیزی ازش نداری؟

_بزار سیستم و نگاه کنم.

حدود سی ثانیه گذشت و عاصف گفت:

_آدرس برای دو سه سال قبل هست.

+خط موبایل چی. چیزی هست که به اسمش باشه؟

_راستش مخابرات و سرچ کردم. حتی نامه هم زدم که فوری جواب بدن. متاسفانه چه با سرچ سیستِماتیکی که من داشتم، و چه با نامه به مخابرات، باید بگم که هیچ خطی نتونستیم از کوروش خزلی پیدا کنیم تا این لحظه. هیچ خطی به نامش نیست.. از هیچ اُپراتوری نتونستم چیزی گیر بیارم ازش. نه ایرانسل و نه همراه اول و نه ثابت و نه خونگی. متاسفانه هیچچی به نام این شخص نیست.

+خیل خب. پس همون آدرسی که گفتی برای دو سه سال قبل هست، بفرست روی گوشیم.

_چشم میفرستم. عاکف برای شناسایی و پیدا کردن این سارق، حاج کاظم بهم گفت از فیروزفر مسئول اداره (......)  اونجا کمک بگیر. نظر منم همینه.. ضمنا از دوستت مهدی هم کمک بگیر.. نظر همه اینه دراختیارت باشن اون نیروها.

+چشم.. ولی ببین عاصف جان، من میتونم برای شناسایی سارق و اینکه موبایل یه امنیتی رو زدن فیروزفرو درجریان بزارم اما مهدی رو فعلا نمیتونم ازش زیاد استفاده کنم. خودم تنها برم بهتره. چون یه درصد سارق بفهمه دنبالشیم دیگه آب میشه و میره توی زمین و پیدا کردنش سخته.. و اینکه دوباره تا بخوایم بریم بگیریمش زمان میبره.. نمیخوام مهدی و نیروهاش و زیاد اینجا درگیر کنم.. اونا در حد گشت و چهارتا کار دیگه کنارم باشن بهتره.. بزار با زیرمجموعه های خودمون توی مازندران پیش بریم بهتره.

_اینم فکر خوبیه. موافقم.

+ضمنا یه تیم دو سه نفره از کارشناسای اداره رو استندبای نگهدارید برای مرکز خودمون توی 034 تا موقع نیاز مشورت بدن به من.

_حتما.. با حاجی هم در میون میزارم درخواستت و.

+ممنونم..فعلا خداحافظ.

منتظر پیام عاصف موندم تا آدرس خونهٔ کوروش خزلی که میگفت برای دو سه سال قبل هست ، واسم بفرسته. دو سه دقیقه بعد پیام برام اومد. دیدم آدرس خونش و زده حوالی چابکسر در فلان نقطه و...

همزمان داریوش همسایه مادرم سر رسید و خیلی بی تابی میکرد و نظر من و به خودش جلب کرد. میخواستم ردش کنم و زیاد سمتم نیاد چون حوصلش و نداشتم. ولی بازم گفتم فعلا وقت بی حوصلگی نیست.. رسید بهم و شبیه این آدمایی که انگار رد دادن و دری وری میبافن به هم، گفت:

_آقا عاکف ناراحت نباش. بخدا پیداش میشه و....

اومدم وسط حرفش و دو سه تا با کف دستم زدم روی سینش و گفتم:

+هیسسسس. صبر کن.. آروم باش.. انقدرم درمورد خانوم من بلند حرف نزن. باشه؟

با یه حالت وحشت گفت:

_چشم آقا..

+آفرین.. حالا شد. حالا بهم بگو چیزی هم میزنی؟ یا می نوشی؟

_نه به جون شما.

+خودتی. از گیج زدنات مشخصه. مهم نیست.

بعد یه نسخه از عکس کوروش خزلی رو از جیبم در آوردم و گفتم:

+این و میشناسی؟

مکثی کرد و شبیه این افسار گسیخته ها یه هویی گفت:

_ عععععععععع .. آره، آره، میشناسمش. این بچه پرو یه بارم یقش و اینجا گرفتم و نزدیک بود توی همین محل دعوامون بشه. حالا چیشده مگه؟

نگاش کردم و خیلی از رفتارش تعجب کردم.. بهش گفتم:

+یه سوال ازت میپرسم خوب و دقیق جواب بده..

_چشم آقا..حتما..

+بهم بگو خونش سمت چابکسره؟

_خونش اون سمتا بود.. ولی دیگه الان اونجا نیست. چون زنش دیگه راش نمیده خونه. ولی اگه بخواید من میتونم پیداش کنم.

+خیل خب.. خیلی هم عالی... همینجا بمون میرم تاخونه برمیگردم سریع. بعدش باهم میریم سراغش.

رفتم خونه مادرم و بهش یه سر زدم و باهاش حرف زدم و آروم شد.. خیلی بی تابی میکرد.. گفتم نگران نباش حاج خانوم. فاطمه رو پیدا میکنم.

همزمان پدر خانومم زنگ زد. موندم جواب بدم یا ندم..مجبور شدم باهاش صحبت کنم..چون نمیخواستم چیزی بفهمن.

+سلام بابا. خوبید. چه عجب یادی از ما کردید.

_سلام پسرم. خوبی محسن جان. کجایید بابا؟ چرا تو و فاطمه تلفنتون و جواب نمیدید؟

+حقیقتش باباجان، گوشیم شکست. یعنی روی داشبور ماشین بود و شیشه ماشین پایین بود، سرپیچ سرعت داشتم، رفتم فرمون بگیرم از روی داشبور سُر خورد بیرون پرت شد و شکست.

_ ای بابا.. پس شیرینی بدهکار شدی که.. گوشی نو باید بخری.. راستی بهم بگو چرا فاطمه گوشیش خاموشه.. من و مادرش نگرانیم.

+خب داده به من دیگه. چون گوشیم اینطور شد گفت فعلا دستت باشه.. (مجبور بودم دروغ بگم تا لو نره قضیه. چون از خانواده من یا همسرم اگر میفهمیدن فاطمه مفقود شده و یا دزدیده شده، پا میشدن میومدن اینجا و شلوغ بازیاشون من و عصبیم میکرد. من نیاز به آرامش داشتم تا درست فکر کنم و بعدش تصمیم بگیرم و اون ایده رو عملی کنم.)

گفتم:

+حاج آقا فاطمه رفته خونه یکی دوتا از دوستاش که همین دورو بر هست.. اومد میگم بهتون زنگ بزنه. راستی اینجا زیاد آنتنم نداریم. یه وقت تماس نگرفتیم نگران نشید. امکان داره بریم ویلای جنگلی یکی از دوستامون تا چهار پنج روز شاید نتونیم ارتباط بگیریم باهاتون.

_محسن جان چهارپنج روز من صدای دخترم و نشنوم؟ باشه ولی توروخدا مواظب دخترم باش مثل همیشه. مواظب خودتم باش. محسن جان خواهشا بیشتر حواست به دخترم باشه دیگه سفارش نکنم.

+چشم.. مخلص شما و دخترتونم حاج آقا..یاعلی.

قطع کردم و خیالم جمع شد حداقل تا چهار پنج روز بیخیال هستند.. مجبور شدم بزارمش توی بلک لیست تا زنگ نزنن.. چون اگر بوق میخورد و جواب نمیدادیم نگران میشدن.. از مادرمم خداحافظی کردم اومدم بیرون. دیدم داریوش داره باز با گوشیش وَر میره. بهش اشاره زدم بیا سوارشو بریم.

خواستیم سوار شیم دیدم عاصف از دفتر تهران زنگ زد:

_سلام..عاکف برات دوتا فایل فرستادم. یکی تصویریه. یکی هم مکالمه حاج کاظم با تیم مقابل. فایل صوتیه یه خرده دیرتر برات میاد.

+باشه چک میکنم الان.

به داریوش گفتم سوار ماشین شو. الان منم میام. فاصله گرفتم از ماشین و رفتم ده بیست متر متراونطرف تر هندزفری و گذاشتم گوشم و پلی کردم فایل تصویری رو.

چشمتون روز بد نبینه. ان شاءالله هیچ وقت با این صحنه مواجه نشید. ان شاءالله برای هیچ زن و مرد و کودکی این اتفاق نیفته. ان شاءالله برای هیچ مردی همچین اتفاقی نیفته که فیلم اسارت ناموسش و براش یکی بفرسته و‌بخواد ببینه.. این صحنه من و یاد سوریه و عراق انداخت که زنای سوری و عراقی رو جلوی چشمای من داعشی ها میبردنشون برای کنیزی و تجاوز و... من و عاصفم که نفوذی ایران توی داعش بودیم و هیچ کاری نمیتونستم بکنیم. فقط باید صبر و سکوت میکردم. اما مگه دلم طاقت داشت. مگه میتونستم آروم باشم.. انگار جیگرم و کارد میکشیدن.. دندونام و فشار میدادم.. لبم و گاز میگرفتم خون میومد.. همین الان که دارم میگم دارم دیوانه میشم.

تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که به بهانه رفتن به دستشویی، هر ازگاهی اشک میریختم‌ تا بغضم خفم نکنه میرفتم و توی دهنم پارچه میزاشتم تا صدام و کسی نشنوه و چنگ مینداختم روی گوشت های صورتم.. چون طاقت نداشتم ببینم یکی داره جلوی چشمام به ناموس دیگران تجاوز و بی احترامی می کنه... من آدم فوق العاده دلسوزی هستم.. بخدا اگر کسی دلسوز هم نباشه و خوی حیوانیت هم داشته باشه فکر کنم دلش با اون صحنه ها می سوخت و خون گریه میکرد.. نمیتونستم اون صحنه هارو ببینم.. نه اینکه بچه باشم و بگم با هر چیزی دلم میشکنه، نه اصلا اینطور نیست.. اما من برای مظلومیت آدمها همیشه دلم سوخت.. برای ظالم بودن دشمن هم همیشه توی دلم پر از کینه و غضب بود..

بگذریم.

فایل تصویری که نمیدونستیم کی هستند و کجا هستند هنوز، و فرستاده بودند برای مرکز ما، و مرکز034 هم فرستاد برای من، پلی کردم. دیدم دهن فاطمه زهرای من و چسب زدن. روی سرش سیم و کابل برق نصب کردن. دستاش و پاهاش و با چسب مخصوص و بزرگ بستن. خدا می دونه دنیا داشت روی سرم خراب میشد. یه تایمر هم داشت که اگر اون تایمر لعنتی فعال میشد فاطمه رو خشکش میکرد و بلافاصله می کشت.

اون پسره داریوش هم داشت از توی ماشین من و میدید.

فاطمه مظلومانه به دوربین نگاه میکرد. جیگرم داشت کباب میشد. انگار روی قلبم یه زخم بود که یکی داشته روی اون نمک میریخته و بعدش هی روی اون زخم نمک خورده چاقو میکشید. خون داشت خونم و میخورد. اما خودم و کنترل کردم. رفتم پشت یه دیوار که کسی من و نبینه. چندتا محکم چنان سیلی زدم توی صورتم و با این کار یه شوک به خودم وارد کردم تا از فشار عصبی و حالت گرفتگی روحی بیام بیرون و سرحالتر بشم.

به خودم گفتم سخت تر از این روزهای الان و پشت سر گذاشتی. تحمل کن. خدا داره میبینه و حواسش هست. همه چیز این عالم حساب و کتاب داره.

دیدم یه صدای پایی داره میاد. از پشت دیوار کوچه اومدم بیرون و دیدم داریوش هست.

گفت: «آقا چیزی شده رفتید پشت دیوار؟!!!»

گفتم: «نه.. برو سوار شو که زودتر بریم.»

فایل تصویری و دیدم و فایل صوتی هنوز نرسیده بود. منتظر بودم هروقت اومد گوش کنم.

رفتیم و سوار شدیم و حرکت کردیم. وسط راه بهش گفتم:

+داریوش؟! تو، این آدمارو از کجا میشناسی؟ چه سرو سری با اینا داری؟

یه کم دستپاچه شد و گفت:

_آقا من این کاره نیستم که با خلافکارا بچرخم. فقط میشناسم اینارو همین.

توی دلم گفتم: «آره ارواح عمت که. تو هم گفتی و منم باوم شد.»

بعد بهش گفتم:

+ ببینم داریوش، یه سوال ازت دارم. به نظرت این پسره کوروش خزلی اگر یه پول قلمبه و زیاد گیرش بیاد اول از همه کجا میره؟ میدونی؟

_ معلومه آقا، اول میره خودش و با مواد میسازه.

+خب کجا؟

_پیش طوفان موش.

+طوفان موش دیگه کیه؟ مواد فروش هست یا مکان دار؟

_یه مواد فروش قدیمیه و مکان هم داره.

+جاش و بلدی؟

_آره. شما یه زحمت بکش انتهای این بلوار که رسیدیم یه چهار راه داره.. همونجا دور بزنید بریم دست چپ..

سر چهار راه دور زدم و با راهنمایی داریوش حدودا یک ربع بیست دیقه ای رفتیم و رسیدیم به اون مکانی که امکان داشت، کوروش خزلی اونجا باشه.

تقریبا یه روستای دور افتاده بود توی چالوس. موقعی که خواستم پیاده بشم به داریوش گفتم: «تواز ماشین پیاده نشو. خودم میرم همون خونه ای که گفتی. هر اتفاقی افتاد از جات تکون نمیخوری.»

در ماشینم و کد دادم و قفلش کردم تا یه وقت کسی نتونه به سمت داریوش بره اذیتش کنه.. چون اتفاق بود دیگه.. شاید میفهمیدمن اون من و آورد این منطقه بخوان اذیت گننش مواد فروشا.. با خشم و نفرت تمام رفتم سمت اون خونه. همزمان کوچه رو با چشام رصد میکردم که بهم حمله نشه. چون در ظاهر یه سرقت بود ولی همش امنیتی و ضد امنیتی بود.

رفتم دیدم درب خونه طوفان موشه، نیم لَنگ هست و بازه. معطل نکردم .. درو باز کردم و کله کردم رفتم توی حیاط و دیدم یکی توی حیاط هست. از پشت رفتم نزدیکش و داشت یه خرده با دیوار حیاط ور میرفت و معلوم نبود چیکار میکرد و چی جاساز میکرد.. دو سه تا از پشت زدم روی شونه هاش و اونم برگشت نگام کرد و گفتم:

 

قسمت چهلم

رفتم دیدم درب خونه طوفان موشه، نیم لَنگ هست و بازه. معطل نکردم .. درو باز کردم و کله کردم رفتم توی حیاط و دیدم یکی توی حیاط هست. از پشت رفتم نزدیکش و داشت یه خرده با دیوار حیاط ور میرفت و معلوم نبود چیکار میکرد و چی جاساز میکرد.. نزدیکش شدم و دو سه تا از پشت زدم روی شونه هاش و اونم برگشت نگام کرد و گفتم:

+تو طوفان موشه هستی؟؟

_سام علیک..فرمااایییششش.

+ خیال میکنی خیلی لاتی؟

_به تو مربوط نیست. کارت و بگو و بعدشم بزن به چاک و برو گمشو تا قیافه تخست و نبینم.. اگه شیر فم شد بگو و بعدش هررری.

+آها..که اینطور... باشه.. میزنم به چاک. اما به وقتش.. ولی اول از همه، همین الآن بهم بگو کوروش خزلی کجاست؟

_من چمیدونم کیه؟

+تو خوب میدونی کیه. همونیه که وقتی یه پول گنده بیاد دستش اول میاد پیش تو خودش و میسازه. چون ظاهراً هم جنسات خوبه، و هم مکان دار خوبی هستی.. مکانت چند ستاره هست؟ پنج ستاره؟ یا تک ستاره؟ یا هفت ستاره؟یا به قیمت بدبخت کردن جوون مردم.؟

اومد سمتم که مثلا قلدر بازی در بیاره، یقش و گرفتم و هولش دادم و چسبوندمش به دیوار.

انقدر عصبی شده بودم و داشتم حرص میخوردم، برای اینکه فشار عصبی زیادی روی من بود و از خشمی که داشتم مشتم و بردم نزدیک صورت و چشمای طوفان موشه و گفتم:

+ببین سنت از من بیشتره.. حداقل به قیافت میخوره ۶۰ساله باشی. اینی هم که میبینی آوردمش بالا، مشت منه. باهاش خیلیارو از پا در آوردم.. از گنده قاچاقچی بین المللی که مستقر در بندر عباس بود تا گنده قاچاقچی و پخش کننده اسلحه و مواد افیونی و مافیای قاچاق شمش طلا و تروریست های تکفیری و افسرای اطلاعاتی آمریکا و‌اسراییل..! با این مشتی که آوردم جلوی صورتت، خیلیارو بدبخت کردم.. دقیقا نگاه کن، با همین مشتم.

یه کم ترسید و آب دهنش و قورت داد ... بهش گفتم:

+پس خوب گوشات و، وا کن و ببین چی میگم بهت طوفان موشه، اگه میخوای ترکیب قیافت این آخر عمری به هم نریزم و باعث خنده ی همسایه ها و مردم اینجا نشی، و اگه میخوای دماغت و جوری نزنم که از جلوی صورتت نره پس گردنت نچسبه، عین بچه آدم جواب بده. وگرنه حیوون بازی در بیاری منم سگ میشم و اونوقت چیزی رو میبینی که نباید ببینی. پس مثل آدم بگو اون پسره کجاست؟

_آقا من نوکر شما هستم.. جانم بگو چی میخوای؟

+نه.. مثل اینکه هنوز حالیت نشده.. تو خوب میدونی وقتی میگم پسره کجاست، کی و میگم.. باشه میتونی نگی. اما مثل اینکه باید حالیت کنم که کاملا جدی هستم. ببین طوفان موشه، برای بار آخر بهت هشدار میدم قبل اینکه اون روی من و بالا بیاری..مثل آدم بهم بگو کوروش خزلی کجاست؟

_شما از نیروی انتظامی هستید؟

+خیر.. از اداره ی (.......) هستم که اونِشم به تو ربطی نداره..

ترسید و گفت:

_آقا من درخدمتتم اصلا.. کوروش خزلی که سهله. پدر__مادر و، جد و آبادکوروش خزلی رو هم لو میدم.

+آهاااا. آفرین. حالا شد..تازه شدی بچه ی آدم.. حالا وقتم و نگیر و بهم بگو کوروش خزلی دقیقا الآن کجاست؟

_اینجاست (اشاره کرد به طبقه بالای خونش.) امر دیگه ای هم باشه من نوکر پدرتم هستم. فقط با من کار نداشته باش.

خونه های روستایی بزرگ و حیاط دار و باغ دار هست معمولا.

همزمان که طوفان موشه، گفت اینجاست و به طبقه بالا اشاره کرد، یعنی توی خونش، و داشت همین جور حرف میزد، دیدم یکی از روی پله ها پرید و داره از توی حیاط فرار میکنه و میره سمت یه باغی که پشت خونه طوفان موشه بود..

داد زدم گفتم: «واااایییسسسااااا.»

از پشت که دیدمش فهمیدم خود کوروش خزلی هست.. مشغول فرار بود و منم طوفان موشه رو ول کردم و دو گرفتم تند_تند رفتم سمت اون پسره.

خیلی سریع میدوید. عین توی بازار که موبایلم و زده بود. از روی جعبه ها و سنگ های بزرگ میپرید و منم اینبار میپریدم.

هی از لای درختای توی روستا و کوچه پس کوچه ها میزد میرفت و منم همینطور دنبالش میرفتم. تا اینکه رسیدش سر یه کوچه و منم گفتم دیگه دارم بهش میرسم و میگیرمش ان شاءالله تعالی.

اما از خوب یا بد روزگار نمیدونم، دیدم همزمان یه سمند نوک مدادی میاد و میرسه سر کوچه، در کمال نا باوری کوروش خزلی رو سوار میکنه و میبره. یه مکثی کردم و‌ فوری برگشتم حدود چهارصدمتر عقب تر و ماشینم و گرفتم و سوار شدم رفتم. ولی...

ولی حیف. اینبارم از دستم در رفت. سر یه دوراهی بزرگ موندم. دیگه نمیدونستم چیکار کنم و باید یه فکر تازه ای میکردم. گمشون کردیم خلاصه.

گازو و گرفتم و رفتیم سمت ویلا.. تصمیم گرفتم داریوش و برسونم خونشون، چون همسایه ویلای مادرم اینا بود.

وسط بلوار داشتم با سرعت می اومدم دیدم گوشیم صدای پیامش در اومد. متوجه شدم فایل صوتی رو فرستادند ازتهران.

هندزفری یادم رفت بزارم. فایل صوتی، مکالمه سرتیم تروریستهای_جاسوس با حاج کاظم بود. صدای یه زن بود که با حاج کاظم حرف میزد. صحبتهایی که کردن تلفنی، متنش و مینویسم و بخونید...

اولین صدا، صدای حاجی بود که وقتی تیم جاسوسی تروریستی زنگ میزنه، حاجی خودش جوابشون و میده:

+ کاظم هستم. میشنوم حرفاتون و!!

_گوش کن آقای کاظم خان.. نه شما زیاد وقت دارید و نه ما.. پس دنبال راه های انحرافی نباشید که بخوای تو با نیروهای اطلاعاتیت به ما برسین. تا نیم ساعت دیگه، اون پی اَن دی رو میارید همونجایی که من میگم.. همون پی ان دی که نیروی شما آقای عاکف از ما در ترکیه گرفت.. همون آقایی که الآن همسرشون در اختیار ما هست. همون عاکف سلیمانی که ما مدتهاست دنبالشیم. ضمنا وقتی پی ان دی رو تحویل دادید و، ما هم خیالمون اینجا راحت شد و مطمئن شدیم کسی دنبالمون نیست به شما زنگ میزنیم و جای همسر عاکف سلیمانی رو بهتون میگیم. به همین سادگی.

حاجی گفت:

+خب ما از کجا بدونیم و اطمینان کنیم که همسر عاکف سلیمانی، سالم بهمون تحویل داده میشه؟

_از هیچ جا !!!!!! ولی اگر اون پی اَن دی تحویل داده نشه، همون پی ان دی که عاکف از افسر اطلاعاتی ما توی ترکیه به زور گرفت ، دارم تاکید میکنم، دقیقا همون پی ان دی، نه یه پی ان دیِ دیگه، اگر تحویلمون ندید، مطمئن باشید همسر عاکف کشته میشه و حتی جسدشم نمیتونید ببینید. ضمنا اون شخص دومی هم که (عاصف رو می گفت) توی ترکیه نیروی مارو کشت توی هتل موقع گرفتن پی ان دی، دنبالشیم. شک‌نکنید بهش میرسیم.

+شما فکر این و نمیکنید که ما بخاطر انقلابمون فقط 17000 تا شهید ترور دادیم و در ۸ سال دفاع مقدس، این همه قربانی و جانباز و چندصدهزارتا شهید دادیم و در مقابل کل دنیا که حامی صدام بودند ایستادیم؟ حتما اینارو خوب میدونید. ضمنا، شما خوب میدونید ما برای درگیری با دشمنان درون مرزی و برون مرزی چقدر شهید دادیم؟ پس تهدید نکن خانم.

نکته: فایل و که من گوش میدادم از محکم صحبت کردن حاجی لذت میبردم. عشق میکردم از این مذاکره حاجی با دشمن که داره ازش امتیاز میگیره. مذاکره یعنی همین. جواب تهدید و با تهدید باید داد. نه مثل بعضیا که میخندن و دشمن به سمتشون خودکار پرت میکنه و... بگذریم..

حاجی همینطور ادامه داد و گفت:

ما برای مبارزه با همپیمانان شما در سوریه و عراق که اسمش داعش هست این همه شهید تقدیم کردیم، واقعا فکر نمیکنید به این که، برای چیزایی که خودمون به دست آوردیم، بازم حاضریم شهید بدیم و جون خودمون و نیروهامون و فدای این مردم وآرامش مردم و پیشرفت علمی و کاریه جوونامون کنیم؟چی فکر کردی شما؟ ما حاضریم بازم قربانی بدیم. حاضریم جونمون و فدای راه اسلام و انقلاب جمهوری اسلامی ایران و تمام انقلاب های اسلامی دنیا کنیم.

_شما شاید، ولی عاکف سلیمانی، افسر امنیتی اطلاعاتیتون که الان زنش توی چنگ ما هست، با این وضعیت بازم همین نظرو داره؟

+فرقی نمیکنه. عاکف هم جوونیش و توی جنگ گذاشته. شاید در هشت سال دفاع مقدس حضور میدانی نداشت ولی صدای موشکای آمریکایی ها که به بعثی ها داده بودند هنوز توی گوششه.. عاکف متولد سال های دفاع مقدس هست.. عاکف توی فتنه78 کوی دانشگاه که توسط شماها و یا دوستانتون که از داخل و خارج اداره میشد خوش درخشید.

عاکف پدرش توی جنگ شهید شده. عموش زیر شکنجه های بعثی ها شهید شد. عاکف داییش و در کربلای۴ دوران دفاع مقدس از دست دادو شهید شد. برادرش مجروح جنگ هست.. برادر همسرش هم جانباز اعصاب و روان هست و یادگار دفاع مقدس هست. از خانواده سرافرازی هستند و خیلی از عزیزانش و از دست داده در راه این انقلاب و آرمان های خمینی بزرگ. خودشم توی عراق و سوریه توسط تکفیری های سعودی و یهودی و اسراییلی توی جنگ مجروح شده و تا مرز اسارت و شهادت رفته. اونم برای شهادت همین الآن آماده هست. چی خیال کردید؟ اون نیرویی هم که دنبالشید (عاصف) الان تهران هست. مطمئنا دستتون بهش نمیرسه. اونم از خانواده سرافرازیه. شک‌ نکنید حریف نیروهای ما نمیشید.

_خودش ممکنه. چون با این تفکراتش نشون داده احمقه. ولی خانمِ عاکف چی؟ اونم آماده هست؟ خلاصه، ما کاری به این چیزا نداریم که نیروی شما کی هست و کی نیست و به وقتش به اون شخص دوم‌ میرسیم. ما فقط قطعه پی ان دی رو میخوایم. کاری هم با خدا و اسلامتون نداریم. بزارید دم کوزه آبش و بخورید..خوب گوش کنید چی میگم کاظم خان، آدرس و براتون ایمیل میکنم و قطعه رو میفرستید همونجا. تاکید میکنم. فقط پی ان دی رو میخوایم. نه چیز دیگه ای. اونم پی ان دی اصل.. وای به حالتون اگه اصل نباشه.

ارتباط قطع شد.

 

قسمت چهل و‌ یکم

ارتباط قطع شد. این مکالمه حدود ۲ دقیقه و خرده ای بود. معلوم بود طرف مقابل خیلی زرنگه که زود تمومش کرد تا شناسایی و ردیابی نشن. یه لحظه به چهره داریوش که کنارم نشسته بود نگاه کردم دیدم هنگه از شنیدن این صداها و مکالمات.

بلافاصله گازو گرفتم و ادامه مسیر دادیم و رفتیم سمت خونه مادرم و داریوش و پیاده کردم و رفت خونه ی خودش. منم دیگه پیش مادرم نرفتم. یه ایمیل اومد برام. گوشیم و باز کردم و دیدم نوشته بابت ماهواره خیالت جمع باشه. فعلا شاید پرتاب نشه، تا اینکه پایان این ماموریت به طور کامل اعلام بشه.

یه، دو_دوتا چهارتا کردم دیدم اینجوری اتفاقا بهتر هست. چون اگه ماهواره پرتاب بشه قطعا با خبرایی که از سکوی پرتاب مخابره میشه و اخبار سراسری کشور اعلام میکنه، دشمن حساس تر میشه و فاطمه رو اذیت میکنند. از طرفی مذاکرات برجام هم بود.. از طرفی هم اگراخبار اعلام نکنه، که بعیده اعلام نکنن، چون خلاصه خبر بزرگی هست پرتاب ماهواره برای یک کشور، بازم جاسوسا میفهمن. چون من میدونستم خبرا از سکوی پرتاب و همچنین اون نفوذی که در تشکیلات ما بود، داره بیرون درز میکنه.. ولی خب بازم مطمئن نبودم به طور صد در صد.

رفتم سمت اداره فیروز فر. توی مسیر حاج کاظم از تهران بهم زنگ زد و گفت:

_سلام. خوبی عاکف جان.

+سلام حاجی. چی بگم؟ به نظرت باید خوب باشم؟

_حق داری.. بهم بگو که ، فایل و گوش دادی؟

+بله حاج آقا گوش دادم.

_برو پیش فیروزفر یه ارتباط امن و چهره به چهره با اینجا داشته باش. داریم با بچه ها جلسه تشکیل میدیم، تو هم بشین همزمان ببین و نظراتت و درمورد این جلسه بگو. ما اینجا دم و دستگامون آمادس. فیروزفرم خبر داد نیروهاش آماده هستن برای برقراری این ارتباط امن و ویدیوییِ تو از مازندران با ما  در تهران.. با این ارتباط همزمان توی جلسه ما هستی از اونجا.. حالا بهم بگو کی میرسی پیش فیروزفر؟

+ان شاءالله ده دقیقه دیگه.

_منتظرم.. رسیدی خبرم کن.

حدود ده دقیقه یک ربع بعد، رسیدم به فیروزفر. با دم در ادارشون هماهنگ کردن که از این به بعد من میرم فوری بزارن برم توی اداره چون از همکاراشون هستم و از تهران هستیم.. رفتم داخل و دیدم اتاق ارتباط من از اینجا با جلسه تهران آماده هست.

به حاجی زنگ زدم و گفتم: «من رسیدم. از اونجا اوکی بدید آنلاین بشید ببینمتون.»

گفت: «توی اتاق ویدیویی فقط خودت باش. از همکارانمون در اداره شمال کسی داخل اتاق نباشه. جز فیروزفر.»

مخاطبان محترم دقت کنید تمام این ارتباطات از طریق امن و کد گزاری شده بود..حتی تماس های تلفنی..یعنی طوری بود که نمیشد از ما جاسوسی کنن دشمنانمون.

آنلاین شد و دیدم حاج کاظم و خانم ارجمند و مرتضی و عاصف عبدالزهراء دور یه میز توی جلسه نشستند. حاجی شروع کرد:

_بسم الله الرحمن الرحیم

عاکف جان ، من و همکارانت و توی جلسه میبینی؟

+بله حاج آقا. سلام میکنم به همتون.

حاجی گفت:

_خب.. ممنونم از دوستان که تشریف آوردید توی جلسه.. بی مقدمه میریم سراصل مطلب. آقا عاکف هم که دارن مارو از راه تصویری امنی که برقرار شده میبینن. ماهم داریم میبینیمشون.

همکاران عزیز، عاکف برای ما مهمه. خانومشم برای ما مهمه. ما از وضعیت طرف مقابلمون اطلاع خاصی در حال حاضر نمیگیم نداریم. داریم، ولی کمه. زمان زیادی هم نداریم برای تحویل پی ان دی.

باید به خواسته ی تیم جاسوسی_تروریستی یه جوابی بدیم. از بالا هم شدیدا تحت فشاریم که این موضوع و جمعش کنید هرچی زودتر.

حالا بگید تا الان چیکار کردید که هم من درجریان قرار بگیرم و هم عاکف. عاکف جان داری میبینی مارو دیگه؟؟ ارتباطتت برقرراره با ما؟

+بله حاج آقا.

حاجی روش و کرد به عاصف و گفت:

_خب عاصف جان بگو ببینم.

عاصف گفت:

ما از اینجا در تهران به سرنخی نرسیدیم. باید ببینیم عاکف از اونجا توی شمال میتونه کوروش خزلی که سارق گوشیش هست و پیدا کنه و ارتباط اون و با تیم جاسوسی_تروریستی و ربایندگان همسرش کشف کنه یا نه؟! اگر این اتفاق هرچی زودتر بیفته ما می تونیم با هماهنگی های انتظامی و تیم های امنیتی_اطلاعاتی، خانومش و نجات بدیم.. به وقتش هم اگر نیاز شد یه شورای اطلاعاتی بین سپاه مازندران و اطلاعات مازندران و انتظامی مازندران با یک محدودیت خاصی تشکیل میدیم و کمک میگیریم توی این پرونده.

حاجی گفت: «تشکر عاصف جان».

بعد روش و کرد سمت ارجمند و گفت: « خب خانم ارجمند شما بفرمایید چیکار کردید تا حالا؟»

ارجمند گفت:

من تونستم فایل صوتی قبلی، و این فایل صوتی جدیدی که ضبط شده از تیم دشمن، با لیست مظنون هایی که آقای عاصف عبدالزهراء در اختیارم گذاشتند تطبیق بدم، ولی متاسفانه هیچ کدوم از اونا با هم مطابقت نداشت. عملا به هیچ جا نرسیدیم.

حاج کاظم به مرتضی گفت:

_ مرتضی شما چیکار کردی؟

مرتضی گفت:

خدمت شما و همکاران و برادرمون آقا عاکف که دارن مارو می بینن باید عرض کنم:

تنها شعاعی که در ارتباط تلفنی تروریست ها با شما، که تونستیم مُعَطَلِشون کنیم و شما بیشتر باهاشون حرف بزنید پیدا کنیم، این بود که تونستیم توی شعاع یک کیلومتری شمرون یه سری ردیابی هایی کنیم. در این ردیابی به این رسیدیم که ظاهرا اتاق هدایت و کنترل عملیات تیم دشمن داخل تهران هست. و تیم رباینده همون مازندران مستقر شده و تهران نیومدن. دلیلش هم اینه که احتمالا با گزارشاتی که به نهادهای اطلاعاتی_امنیتی ارگان های مختلف مازنداران، اعم از اداره اطلاعات و اطلاعات سپاه فرستادیم؛ تموم ورودی و خروجی شهر و تحت پوشش خودشون قرار دادن و دارند کنترل میکنن تا تیم ربایندگان همسر عاکف نتونن خروج کنند.

چون همکارامون هیچ رد و سرنخی از همسر عاکف پیدا نکردند در خارج از مازندران ولی در اون استان به یه سرنخ هایی رسیدن.. پس تیم ربایش از مازندارن خارج نشده.. تموم دوربین های شهری و جاده ای چالوس و رامسر و چندشهر دیگه چک شده ولی خبری نرسیده فعلا.. در بعضی نقاط یه سری ایست و بازرسی ترتیب دادند ولی بازم به نکته خاصی نیروها بر نخوردن..

تیم جاسوسی_تروریستی که عملیات و هدایت میکنه و به تیم مستقر در مازندران خط دهی میکنه، توی تهران هست و با تلفنی که به شما زدند، و زود هم قطع کردند متاسفانه ما نتونستیم درست بفهمیم کجا هستند. ولی خب بچه هامون هنوز پیگیر هستند.

حاجی به مرتضی گفت:

«امکان داره بتونیم در تماس بعدی دشمن با ما، موقعیتشون و دقیق تر پیدا کنیم و بهشون برسیم؟»

مرتضی گفت:

« اگر بتونید شما درتماس بعدی معطلشون کنید بله میشه، ولی عملا تا الان میفهمیدن داریم معطلشون میکنیم و هی حرف میزنیم تا ردیابی بشن، زرنگی میکردن و زود قطع میکردن.

البته در شمیرانات و اون منطقه ای که ما تونستیم تشخیص بدیم که اتاق فرمان دشمن اونجاست، تقریبا اون منطقه حدود ده هزارتا واحد تجاری و مسکونی داره و در این دایره ای که اونا مستقر هستند، اگر دوباره تماس بگیرن که قطعا تماس میگیرن، ما میتونیم جستجورو به طور قطعی از همون دایره توی شمیرانات شروع کنیم.

حاج کاظم گفت:

درسته مرتضی، اما اگر مکانشون و عوض نکنن تا اون موقع..چون باید اینارو هم پیش بینی کنیم تا دستمون باز باشه..حالا بهم بگو که هماهنگی های عملیاتی توی چه وضعیتی هست؟

مرتضی گفت:

با نیروهای مخصوص تیپ امیرالموئمنین تهران هماهنگ کردم و توی آماده باشِ کامل هستند. شما دستور بدید وارد عمل میشن و خونه هدایت تروریستها رو به محض شناسایی زیرو رو میکنن. منتهی با عاصف که مشورت کردم نظرش این بود به خاطر حساسیت پرونده از جنبه بین المللی و... تیم های عملیاتی و ضربتی تشکیلات خودمون عملیات و به عهده بگیرن.

من همینطور داشتم جلسه رو نگاه میکردم دیدم حاجی خطاب به جمع توی اون جلسه گفت: خب اینا کارها و اقداماتی بوده که تا حالا کردید و گزارشش و شنیدم.. حالا پیشنهادهایی که دارید و بهم بگید.

عاصف گفت:

حاجی ما باید تلاش کنیم ازشون زمان بگیریم. فکر میکنم اینجوری دستمون بازتره برای نجات همسر عاکف.

حاج کاظم گفت: موافقم و فکر خوبیه، اما چطوری؟؟ اونا خیلی وحشی و بی طاقتن. هیچ اخلاق انسانی درون اونا نیست.. نمیشه سر به سرشون بزاریم و تحریکشون کنیم الکی.. اگر بحث جون زن عاکف در میون نبود ما بازیشون میدادیم و خیلی قشنگ اذیتشون میکردیم.. اما الان نمیشه و بحث فرق داره.. ضمنا، فکر نمیکنم اون تایمر برقی که روی سر و تنِ زن عاکف نصب کردن برای شوخی و تفریح باشه.. اون تایمر فعال بشه اون زن بیچاره میشه و جون میده همونجا.

مرتضی اومد وسط بحث و گفت:

ما اگر بدونیم  اون پی ان دی به درد کدوم کشور میخوره، میتونیم از طریق وزارت امورخارجه خودمون به سفارت اون کشور فشار وارد کنیم..

خانم ارجمند به مرتضی گفت:

هیچ جاسوسی به اسم یک کشور نمیاد توی کشوری دیگه جاسوسی بخواد کنه. معمولا از طریق یه شرکتی، این کارو میکنن، که بعدا مشخص میشه اینا برای کدوم کشورن. ضمنا اینجوری فکر میکنم هم وقتمون تلف میشه و هم جون زن عاکف و در خطر مینداریم.. چون زیاد نمیشه روی وزارت خارجه حساب باز کرد که توی این تایم کمی که داریم کمکمون کنه. ضمنا الآن دولت و وزارت خارجه درگیر مذاکرات هسته ای هستند.

حاج کاظم گفت: با تحلیل خانم ارجمند موافقم.

 

قسمت چهل و‌ دوم

حاج کاظم گفت: با تحلیل خانم ارجمند موافقم. ایشون کاملا درست میگه.. ما نمیتونیم دولت و وزارت خارجه رو در این بُرهه حساس درگیر این مسائل اطلاعاتی_امنیتی و بین المللی کنیم.. چون امکان داره این موضوع یک حَربه توسط یکی از همون کشورهای اروپایی و یا آمریکایی باشه که میخوان از ما امتیاز بگیرن و دستگاه اطلاعاتی_امنیتی ایران و برسونن به جایی که از وزارت خارجه کمک بگیره و وزارت خارجه هم این و با آمریکا و‌ یا یکی از کشورهای مذاکره کننده مطرح کنه. اونوقت اون کشور هم به همین بهانه ها از ایران در برجام امتیازات الکی میگیرن.. ما باید الان خوب ببینیم و دقیق بررسی کنیم و درست تحلیل کنیم و بعدش ضربتی عمل کنیم، که چطور میتونیم از تیم جاسوسی_تروریستی دشمن زمان بگیریم. به نظرم پای وزارت خارجه رو باز نکنیم بهتره.

مرتضی به حاجی گفت:

حاج آقا اگر وزارت خارجه رو نباید درگیر کنیم ، پس به نظرم ما باید پی ان دی رو به دشمن بدیم. چون اونا میدونن زمان به نفعشون نیست و باید فرار کنند، برای همین هم، به ما زمان نمیدن وقتی که خودشون زمان ندارن.. زمان هم ندن حتما جان همسر عاکف به خطر می اوفته.

از طرفی بچه های سکوی پرتاب تونستند فعلا جلوی پرتاب و بگیرن و کنترل کنن. البته در صورت پرتاب نکردن ماهواره چون سوختش فعال بود،  امکان منفجر شدنش هست و اگر منفجر هم نشه ، با صحبت ها و رایزنی هایی که من باسکوی پرتاب داشتم متخصصین این پروژه گفتن آسیب جدی به ماهواره وارد میشه که باید تا حدودی دوباره کار و از نو شرع کنن.. البته گفتند اینها جزء احتمالاته... به نظرم الان که جلوی پرتاب ماهواره گرفته شد دستمون باز هست اینطوری. من میگم پی ان دی رو بهشون بدیم و بعدش یه تیم رهگیری بزاریم و دوباره بهشون برسیم. اینطوری، هم دستگیرشون میکنیم و هم اینکه قطعه رو میتونیم دوباره بگیریم ازشون، و بعد با این حرکت، میتونیم خانم آقا عاکف و نجات بدیم.

حاج کاظم گفت: اگر نتونستیم رهگیری و درست انجام بدیم و گمشون کردیم چی؟ همه این مسائل مطرحه. هر اتفاقی ممکن هست بیفته. اونا هم مثل ما؛ یک مجموعه فکری دارن و میتونن برنامه ریزی کنن.. ما نباید ازشون عقب تر باشیم و باید پیش بینی کنیم حرکات بعدی دشمن و.

عاصف اومد وسط بحث و به حاجی گفت: «میتونیم یه ردیاب توی قطعه جاسازی کنیم.»

حاجی گفت:

عاصف این کار خوبه ولی خیلی ریسکش بالا هست و باید دقت کنیم.

عاصف گفت:

به نظرم آخرین کاری که میتونیم بکنیم همینه..

حاج کاظم یه کم فکر کرد و گفت:

اگه تو نظرت اینه و نظر جمع هم اینه باشه قبوله.

بچه ها هم نظر عاصف و پسندیدن و حاجی به عاصف گفت:

یه زحمت بکش و بگو  اون پی ان دی قبلی رو، توش یه ردیاب بزارن، و اینکه دوتا تیم مسلح با تمام امکانات، آماده استارت رهگیری باشن. از بچه های خودمون توی این خونه هم، همه در آماده باشِ کامل و عملیاتی باشن حتما، تا ماموریت و شروع کنیم. به محض اینکه آدرس به دستمون رسید برن توی همون محل مستقر بشن.. ضمنا عاصف یادت نره ردیاب پی ان دی رو هم بهشون وصل کن.

عاصف گفت:

حاجی پی ان دی قدیمی رو بدیم اونا میفهمن.. ریسکش بالاست..

حاجی گفت: چاره ای نداریم.. باید همین کارو کنیم فعلا... فقط خدا کنه بخیر بگذره.. حواست باشه عاصف که پی ان دی جدید و اصلی رو که تو و عاکف تونستید اونور بدست بیارید، اشتباها ندیم به دشمن.

بعد حاجی خطاب به مرتضی گفت:

فوری به نیروهای مخصوص بگو به طور پراکنده و نامحسوس در منطقه شمرون که خودت احتمال میدی توی اون شعاع باشن تیم دشمن، پراکنده بشن. تاکید میکنم به طور نامحسوس. در ضمن مرتضی، همین الآن بعد از این جلسه برو با فرمانداری چالوس تماس بگیر و بگو بهشون، به عاکف که اونجا مستقر هست اختیار کامل و تام بدن و مزاحمش نشن و عصبیش نکنند با مجوزات اداری.

تموم نیروهای اطلاعاتی که زیر مجموعه ما در مازندران هستند، به دستور تهران در آماده باش کامل باشن. با یگان ویژه مرکز مازندران هم تماس بگیر و بگو یه گروه مخصوص ضد گروگانگیری بفرستند چالوس، تا اینکه 24 ساعته تحت امر، و دراختیار عاکف و به حالت اِستَند بای بمونن.. ممنونم از همتون و حالا برید سرکارتون.

بچه ها که از دفتر حاجی رفتن بیرون، حاجی ارتباط ویدیویی امن و که برقرار شده بود، قطع کرد و تماس تلفنی گرفت با من و گفت:

گفت:

_خب عاکف جان، نظرت درمورد این جلسه و تحلیل و کارهایی که تا حالا بچه ها کردن و همچنین اقدامات بعدیمون چیه؟؟ اصلا بگو ارتباط تصویریت با ما قطع نشده بود که؟

+نه حاجی. قطع نشد.

_خب بگو نظرت و!

+خوبه ممنونم. حرف خاصی فعلا ندارم.. منتظر ساعت عملیات می مونم.

خداحافظی کردیم و ارتباط ما قطع شد و من اومدم بیرون از اون نهاد امنیتی در چالوس. با ماشین رفتم یه گوشه ای پارک کردم و مشغول فکر کردن شدم. حدود چهل دقیقه فقط فکر کردم و آنالیز کردم همه کارارو، دیدم حاج کاظم زنگ زد به موبایلم:

_ سلام عاکف.

+وعلیکم السلام.

_تونستی کاری بکنی و کوروش خزلی رو پیدا کنی؟

+نه حاجی. فعلا نتونستم ردی ازش پیدا کنم.

_عاکف یه تیم حدودا 20 نفره از تیم واکنش سریع و ضدگروگان گیری؛ تا نیم ساعت_چهل دقیقه ی دیگه از مرکز استان مازندران با هلی کوپتر میرسن اداره اونجا. ظاهرا جای نشستن هم داره برای هلی کوپتر. به محض رسیدن بهشون دست بده.

+به محض فرود بهتون اعلام وضعیت میکنم.

_ از فیروزفر و دوستت مهدی کمک گرفتی برای پیدا کردن فاطمه؟

+ با هم هماهنگیم. ولی من میخوام کوروش و زنده بگیرمش. چون بو ببرن من هنوز دنبالشم، میکشنش و خیلی چیزارو ازدست میدیم. از طرفی بفهمن دارم انقدر نزدیک میشم بهشون ، فاطمه رو میکشن. به هر حال اونا آدمای خودشون و حذف میکنند تا ما بهشون نرسیم و توی بازجویی ها نتونیم سرتیم ها و حلقه های بالاتر و پیدا کنیم.

_باشه. پس من و بی خبر نزار از جدیدترین اتفاقات اونجا. در جریان باش ما هم تا ده دیقه دیگه پی ان دی بدل و آماده میکنیم و میفرستیم براشون. فعلا یاعلی.

برگشتم رفتم دوباره سمت اداره ای که توی چالوس بود و محل ارتباطات امنیتی ما با تهران بود.. تیم رهایی گروگان هم یه خرده با تاخیر رسیدند. منتظر موندن تا دستورو اعلام کنم. یه نیم ساعتی رو اونجا موندم و دیدم مهدی زنگ زد بهم. جواب دادم:

+جانم مهدی. بگو میشنوم داداش.

_معلومه توی این چندساعت کجایی؟

+چطور؟

_تو مگه قرار نبود بیای پیش من و برای چهره نگاری باهم شروع کنیم.

+از اداره چالوس که زیر مجموعه تشکیلات خودمون هستند دارم پیگیری میکنم.

_یعنی ما عرضه نداریم دیگه؟

+ من این و گفتم؟!؟!؟ الان بچه های یگان ویژه شماهم سر رسیدن. میخوام بیای اینجا باهاشون هماهنگ باشی چون منطقه رو خوب میشناسی.

_باشه میام . اما اول تو باید بیای؟

+من کجا بیام؟ اونم توی این وضعیت؟

_چند دقیقه قبل به بچه های ما خبر دادن جسد یه جوون حدود بیست و چهار_پنج ساله رو کنار یه بلوار دیدند. گفتم بهت یه خبر بدم بیای ببینی شاید یه وقت بدردت بخوره.

+باشه آدرس و برام بفرست. خط و داری که؟

_آره. میفرستم.

حدود سی ثانیه بعد آدرس اومد و بعدش منم حرکت کردم به سمت همون آدرسی که مهدی فرستاد واسم.

وقتی رسیدم دیدم بچه های آگاهی و مهدی و یکی دوتا تیم گشتی که از نیروی انتظامی بودند، یه جایی کنار بلوار جمع هستند. ماشینم و حدود پنجاه متر عقب تر پارک کردم و پیاده شدم رفتم سمتشون. مهدی تا من و دید اومد سمتم و به محض رسیدن بهش گفتم:

+سلام.. کی هست حالا یارو؟ چیشده اصلا؟

_سلام.. نمیدونم.. فعلا که شناسایی نشده.. چون تو گفتی سارق موبایلت یه جوون بوده، منم به دلم افتاد شاید به کارت بیاد.

+چنددیقه هست پیداش کردید؟

_از وقتی که تماس مردمی صورت گرفت و بهمون خبر دادن و بچه های ما رسیدن بالاسرش حدودا یک ربعی طول کشید. پنج دیقه بعد رسیدن به اینجا بهت خبر دادم.

رفتم بالای جنازه و خم شدم پارچه ی سفید و از روی صورتش کنار زدم  و صحنه ای رو که نباید می دیدم، دیدم... از بد روزگار دیدم خود کوروش خزلی هست!!!

همونی که موبایل من و دزدید و رم و سیم کارتم و‌ گرفت و‌بعدش زد گوشیم و شکست و در رفت. دست کردم جیباش و گشتم. توی جیب پیرهنش چیزی نبود. توی جیب شلوارش و گشتم دیدم یه موبایل توی جیبش هست. موبایل و گرفتم و یه نگاهی کردم به چهره این جوون فریب خورده و آهی کشیدم و دلم به حال این جوون سوخت که خودش و بخاطر اینکه موبایل من و بزنه به خطر انداخت و پذیرفت تا با جاسوس ها و تروریست ها همکاری کنه و من و سرگرم کنه تا خانم من و بدزدن و بعدش بتونن اینطوری و از این طریق با گروگان گرفتن خانومم پی ان دی رو از چنگ ما در بیارن.

 

قسمت چهل و‌ سوم

دلم به حال این جوون سوخت که خودش و بخاطر اینکه موبایل من و بزنه به خطر انداخت و پذیرفت تا با جاسوس ها و تروریست ها همکاری کنه و من و سرگرم کنه تا خانم من و بدزدن و بعدش بتونن اینطوری و از این طریق با گروگان گرفتن خانومم پی ان دی رو از چنگ ما در بیارن.

چون دیگه برامون قطع و یقین شده بود که با تیم مورد حمایت cia آمریکا و موساد اسراییل در ایران، طرف هستیم. چقدر احمق بودن که بخاطر اینکه ایران جووناش پیشرفت علمی نکنن، آمریکایی ها و اسراییلی ها حتی حاضر بودند عملیات تروریستی انجام بدن..

انگار ما این قطعه رو ازدست میدادیم خودمون نمیتونستیم بسازیم. بعضی در داخل، حالا از مسئولین یا مردم، خیال میکنند حکومت جمهوری اسلامی بره و سرنگون بشه، و ایران با آمریکا و اسراییل رابطه داشته باشه، وضع بهتر میشه و مردم آرامش دارن. نه جانم، زهی خیال خام و باطل. بدتر میشه و بهتر نمیشه. آمریکا خیلی عرضه داشته باشه، تیریلیون_تریلیون، بدهکاری ها و ورشکستگی های اقتصادی خودش و جبران میکنه.. بگذریم..

از کنار جنازه بلند شدم و نگاه به موبایل کردم و یه کم با موبایلش ور رفتم دیدم نمیشه باهاش کار کرد.چون موبایل کوروش شکسته بود.. به مهدی گفتم:

+ماشینی که این و فراریش داد و نزاشتن من بهش برسم و پیداش کردین؟

_نه ولی هنوز دنبالشیم. ضمنا عاکف جان، آقای فرماندار دنبالتون هستن و با شما کار دارند. میخوان حتما شمارو ببینند.

+فرماندار چالوس الآن میخواد من و ببینه؟

_بله ظاهرا همین الآن.

+باشه.. فقط شما سریعتر ماشینی که این و فراری داد پیداش کنید.

_چشم .. چشم.

رفتم سمت ماشینم و استارت زدم و از منطقه دور شدم.

دو سه تا کارو هماهنگی بود انجام دادم و بعدش رفتم سمت فرمانداری چالوس. دیگه ساعت حدودا 10 شب بود. نمیدونستم فرماندار باهام چیکار داره. اما خلاصه هرچی بود درمورد همین قضیه ها بود که این وقت شب خونه نبود و توی دفترش منتظرم بود و میخواست من و ببینه. وارد محوطه فرمانداری شدم و ماشینم و پارک کردم. پیاده شدم و قبل اینکه برم بالا، زنگ زدم تهران به حاج کاظم:

+سلام حاجی، عاکفم.

_سلام پسرم. خوبی دورت بگردم. اوضاع روحیت چطوره.

+بیخیال مهم نیست.. زنگ زدم تا یه خبر بد بهتون بدم.

_چیه خبر بدت؟

+کوروش خزلی کشته شد.

_!!!!!! چی گفتی؟؟

+کوروش خزلی تنها سرنخمون کشته شد.

_ چطوری؟

+با گلوله کشتنش. جنازشم کنار یه بلوار انداختن و در رفتن.

_عاکف، یه چیزی ازت میپرسم.. نظرت برای من در این یه مورد خیلی مهمه.. به نظر تو ممکنه جاسوس از نیروهای اداره دوستت مهدی باشه؟

+بعید میدونم حاجی.. اونا اطلاع خاصی از این که قضیه جاسوسی و تروریستی هست ندارن.. چون من زیاد اینارو درگیر نکردم توی این ماجرا.. مهدی اصرار داشت وارد پرونده بشه ولی دورش زدم و نزاشتم بازی کنه زیاد. سرگردون گذاشتمش تا برای خودش بچرخه. سعی کردم  ارتباطمون و این روزا یک طرفه باهاش حفظ کنم جز در موارد خاص.. مهدی و نیروهاش توی مشتم هستن.. هم از خودش و هم از نیروهاش، فقط در حد نیاز ازشون استفاده میکنم.. ضمنا تا الآن کمک خاصی هم من ازشون نگرفتم.

الان تنها سرنخی که من دارم اینه که شماره ی پلاک اون ماشینی که کوروش خزلی، موقعی که داشت از خونه طوفان موشه فرار میکرد ، تونستم بگیرم. تنها اطلاعاتم همینه.. ضمنا در جریان این مورد هم باشید که الان اومدم فرمانداری تا ببینم فرماندار اینجا باهام چیکار داره. مورد بعدی هم اینکه، یه موبایل آسیب دیده از توی جیب شلوار کوروش خزلی پیدا کردم.

_چرا داری نفس نفس میزنی.؟

+هوا گرمه اینجا. کلافه ام. حوصله هم ندارم اصلا. الانم دارم میرم پیش فرماندار. توی محوطه فرمانداریشون هستم.

_ببینم عاکف، از موبایل کوروش چه استفاده ای میتونی کنی. به دردمون میخوره اصلا؟

+نمیدونم.. چون شکسته هست..بعد جلسه با فرمانداری میبرم میدم مخابرات تا بچه های اونجا اطلاعاتش و بازیابی کنند ببینم چی میشه..

_عوامل تشکیلات توی مخابرات چالوس هستند. کارمندن اونجا. عاصف با چندتاشون قبلا کار کرده. بهش میگم تورو بهشون وصل کنه.

+عالیه. منتظرم.

_ضمنا در جریان باش که ما هم اینجا داریم اتاق هدایت عملیات حریف و شناسایی میکنیم. پی ان دی رو هم آوردند، البته قلابیش و. قراره ردیاب بزاریم توش و بدیم بهشون و بعدش بچه های رهگیری برن دنبالشون. الانم دوتا تیم رهگیری با ماشین آماده هستند. فقط موندیم کی و بفرستیم ببره قطعه رو تحویل بده بهشون.

+میخوای من خودم بیام تهران حاجی؟

_نه. چون ما وقتی پی ان دی رو تحویل بدیم اینا تا یکی دوساعت بعدش میفهمن که مدل اصلی نیست و ما گولشون زدیم. اونوقت چون قطعه رو تحویل میدیم و اونا میبرن پیش مسئول عملیاتشون احتمالا، زمان میبره تا ما شناسایی کنیم و به مرکز اصلیشون برسیم.

توی این یکی دوساعت یا تو باید به نتیجه برسی و فاطمه زهرا رو پیدا کنی، یا ما اینجا هدایت کننده های اتاق عملیاتشون و پیدا کنیم و دستگیر کنیم. کار سخته. تو بمون اونجا دنبال پیدا کردن محل نگهداری همسرت باش. ما هم داریم ازشون وقت میگیریم که در روز عملیات انجام بشه. الان ساعت ده یازده شبه.

+ حاج کاظم لطفا موقع شروع عملیات توی تهران و تحویل پی ان دی به من خبر بدید در جریان امور باشم. ضمنا یه چیزی. حاجی من فکر میکنم توی تهران باید دنبال یه خبر چین و نفوذی بگردیم که خبرای مارو بیرون درز میده. بهت توی این یکی دو روز هم گفتم این قضیه رو همون موقعی که توی 034 باهم بودیم.. یا توی سیستم امنیتی خودمون هست و یا توی سکوی پرتاب. یا.... نمیدونم کجا.

_آره. آفرین. خودمم دیگه به این نتیجه رسیدم اتفاقا. ولی باهات مطرح نکردم. حالا که خودت گفتی و نظر تو هم همینه با حساسیت بیشتری پیگیری میکنم این موضوع و. اگر اینجا سرنخی از حفره های امنیتی پیدا کردیم بهت میگم. تو هم اونجا هر خبری شد و اتفاق تازه ای افتاد من و درجریان بزار.

+حاج آقا فکر خونه امن جدید باشید کم کم. توصیه میکنم فقط همون و چندنفری که توی خونه هستید و شخص حاج آقای (........) از این موضوع خبر داشته باشن فقط.

_پیشنهادت و جدی میگیرم.

مکثی کردم و با ناراحتی و سردرگُمی گفتم:

+حاجی؟

_جان دلم.

+برا فاطمه دعا کن.

_عاکف قوی باش.. چشم.. دعا هم میکنم.. تلاشمم میکنم.

+حاجی از خانومم چیز تازه ای نفرستادند برام بفرستی؟

حاجی هم معلوم بود از مظلومیت من و فاطمه بغض کرده و داره خودش و کنترل میکنه فوری گفت:

_نه. فعلا خداحافظ

آهی کشیدم و گفتم: «یازهرا.. بی بی جان، خودت کمک کن.»

بعد از این تماس رفتم پیش فرماندارو یکسری توضیحاتی بهم داد و گفت همه امکاناتمون در اختیار شماست. الان چیزی اگه میخواید بگید تا من دستور بدم.. از کارای سختی که کردید برای ایران و جهان تشیع در کشورهای دیگه هم مطلع شدم. فیروزفر خیلی چیزا گفت درمورد شما.. ما وظیفمونه که حالا جبران کنیم..

گفتم:

+خواهش میکنم.. من دنبال جبران کسی نیستم.. وظیفه ذاتی و کاری و شرعی و اخلاقیم و انجام دادم تا حالا.. کارم اینه.. پس لطفا به چیزی که وظیفمه زیاد بها ندید..

بعد از این حرفا، یکسری توضیحاتی رو بهش دادم و بعضی چیزارو اعلام نیاز کردم و گفتم:

+میخوام وقتی باهاتون درمورد موضوعی که مربوط به این پرونده میشه، و تازمانی که من اینجا هستم ، هرساعتی از شبانه روز تماس گرفتم و صحبت کردم، راه رو برام صاف کنید تا برم جلو.. من و درگیر پروسه های اداری مربوط به بعضی جاها نکنید..

فرماندار هم قبول کرد.

خداحافظی کردم و از فرمانداری اومدم بیرون.. رفتم از یه مغازه آب معدنی گرفتم و خوردم. یکی دو روز بود درست و درمون نتونستم چیزی بخورم.. بدنم ضعف داشت میرفت. زنگ زدم به مادرم. باهاش یه کم حرف زدم.. جواب داد و گفتم:

+سلام مادر. خوبی ؟

_سلام عمر من.. خوبی ؟ پسرم خونه نمیای؟

+نه مادرم الان وقتش نیست.

_ببخشید توروخدا. من باعث شدم توی دردسر بیفتی.

+عه این چه حرفیه حاج خانم.. نگران نباش. متوسل شو خدا کمکون میکنه.

بنده خدا نیمدونست که اگه تهران هم بودم بهم این ضربه رو میزدن. زنگ زدم به حاج کاظم توی تهران و بهش جلسه با فرمانداری چالوس و گزارش دادم. بین صحبتامون گفت:

_عاکف بعد از آخرین تماسی که من و تو باهم داشتیم، و بعدش تو رفتی فرمانداری..

+خب...

_عطا زنگ زده به عاصف، میگه من یه نیم ساعت میرم تا جایی بر میگردم و نمیتونم فعلا سکوی پرتاب باشم.. عاصف بهش گفت کجا؟ اونم گفته خانومم مریض هست و میرم فوری میام.

+خب دیگه چی گفت؟

_اینا دارن شبانه روزی این یک هفته آخرو کار میکنن و خروج از محوطه سکوی پرتاب نمیتونن داشته باشن. جز با هماهنگی ما که برقرار کننده امنیت هستیم و نباید اجازه بدیم این رفت و آمدها منجر به اتفاقات جاسوسی امنیتی بشه.. عاصف که بهم گفته عطا میگه میره و نیم ساعته بر میگرده من یه خرده حساس شدم. آدمی که خانومش مریض بشه و حال و روزش بد باشه، نیم ساعته نمیره و نمیاد. راستش دستور دادم دوتا از بچه ها برن عطا رو رهگیری کنند و زیر نظر بگیرنش. به تیم رهگیری گفتم تموم بچه هایی که با عطا کار میکنند و متخصص امر هوافضا هستند و توی مسائل مربوط به پرتاب ماهواره دارن این روزا روی این پروژه کار میکنند، با مجوز قضایی مکالمات و ارتباطاتشون و که توی این چندروز اخیر بوده، پیگیری و سیو کنن و بفرستن برام تا بررسی کنم.. به ارجمند و موسوی هم گفتم اگر خودشونم چیزی مشکوک دیدن بررسی کنن و گزارش نهایی رو بهم بدن.

+حاجی خودت میدونی.. من نظری نمیدم فعلا. هرکاری میتونی بکن. هر چیزی چون ممکنه.

قطع کردیم و تموم شد حرفامون.

اون شب خلاصه گذشت و من نفهمیدم چطور گذشت. یه کم اداره پیش فیروزفر بودم و بررسی کردیم موضوع و جلسه گذاشتیم با چندنفر و...

 

قسمت چهل و‌ چهارم

حوالی اذان صبح رسیدم خونه مادرم.. نمازم و خوندم و نیم ساعتی فقط نشسته چرت زدم. حدود سه چهار روز میشد از قضیه مرخصیم تا رفتن به ترکیه و بعدشم تا اینجایی که گفتم میگذشت. سرو ته این استراحتارو بزنی، سه چهارساعت هم نمیشد در این چندروز... نیم ساعتی چرت و زدم و بیدار شدم.

 یه فرنی خوردم و بلند شدم زدم بیرون از خونه عین این روانی ها. ماشین و گرفتم و رفتم یه جایی پارک کردم.

زنگ زدم تهران به عاصف گفتم:

+سلام عاصف.. دیشب تا حالا اونا زنگ نزدن؟

_سلام.. متاسفانه هنوز نه.

+آخه زمان داره میگذره. هرچی میره بر ضرر اوناست. ما اینطوری میتونیم بهشون نزدیکتر بشیم. قضیه مشکوکه.. پس چرا زنگ نمیزنن.؟

_یه خبر دارم برات. خانم ارجمند خط عطارو کنترل کرده و عطا چندتا تماس با خارج از کشور داشته. حاجی هم چند دیقه قبل به ارجمند گفته بفرسته براش روی سیستمش و ببینه... حاجی هم که رفته دیده به من زنگ زده طبقه پایین.

+خب چی گفت بهت؟

_حاجی بهم گفت عطا به تو گفته بود خانومش مریضه دیگه.. درسته؟؟ منم به حاجی گفتم آره. حاجی گفت الان عطا کجا هست؟ گفتم که بچه های رهگیری و تعقیب و مراقبت گفتند یکساعتی میشه توی خیابون ایستاده از ساعت 6 ونیم صبح تا حالا.. الانم که هفت و نیم هست. حاجی هم بهم گفت به بچه های رهگیری بگو دستگیرش کنند.

+عاصف، شما واقعا انقدر به عطا مشکوک شدید که میخواید دستگیرش کنید؟؟!!!!

_همین تازه قبل از تو تماس گرفتم و دستور دستگیری دادم.. ولی بهشون گفتم عطا حتما منتظره یکی هست که این وقت صبح یه جا ایستاده.. به تیم دستگیری عطا گفتم منتظر بمونید کسی که عطا باهاش ملاقات میکنه رو هم دستگیر کنید. حاجی هم گفته بود مواظب باشید بچه هایی که با عطا کار میکنن چیزی نفهمن. چون زحماتشون هدر میره. خلاصه جوون هستن و دارن برای این کشور کار علمی میکنن. روحیه شون میریزه به هم.

+خب هنوز اتفاقی نیفتاده..

_نمیدونم چی بگم..راستی عاکف، گفته بودی عطا رفیقته دیگه.. آره؟

+آره.. عاصف جان وقتی دستگیر شدن خبرش و بهم بده. فعلا کار دارم.. خداحافظ

قطع کردم و رفتم سمت فرمانداری و بعدشم مخابرات. به فرمانداری گفتم دستور بدید به مخابرات که این گوشی کوروش و میبرم اونجا اطلاعاتش و برام بازیابی کنند و اینکه با چه کسانی تماس داشته رو برام مشخص کنند.

مخاطبان عزیز یه نکته رو بگم.. اونایی که خانوم من و دزدیده بودند، توی مازندران بودند و نمیدونستیم کجا هستد. اونا فیلم و میگرفتند وبعدش میفرستادند تهران و تیم اتاق عملیات تهران برای بچه های ما میفرستادن. یا اینکه خبرش و از مازندران میدادن توی تهران و از تهران هم زنگ میزدند برای بچه های ما خط و نشون میکشیدند. برای این بود من و توی مازندران درگیر کردند.

از فرمانداری اومدم بیرون و بعدش با فیروزفر هماهنگ کردم به بچه های ادارشون بگه یه اتاق برای شنود و رهگیری مکالمات من ترتیب بدن تا به وقتش از اطلاعاتشون استفاده کنم. چون نمیخواستم تهران زیاد درگیر بشه روی این مسائل.. میخواستم تهران کارای مهمترو انجام بده.

بعد از انجام این دو سه تا کار رفتم سمت مهدی. رفتم دفترش و منتظر نشستم تا جلسش تموم بشه و بیاد هم دیگرو ببینیم... خلاصه اومد و بعد از سلام و احوالپرسی گفتم:

+خبر تازه چی داری؟

گفت:

_ ماشینی که کوروش و فراری داد، دزدی بوده. دستور دادیم طوفانم به جرم توزیع مواد دستگیر کنند.

+خوب کاری کردی. بعدش...؟

_بعدش اینکه جدای ماشین که دزدی بوده، شماره پلاک ماشینی که دادی برای بررسی، برای یه ماشین دزدی دیگه هست که دوهفته پیش براش یه پرونده تشکیل داده شده.

+بعدش...

 _بعدش اینکه الانم تموم گشتی هایی که دارن روی این پرونده همکاری میکنن، بهشون دستور دادم که هر کجا سمندی با این رنگ و قیافه رو دیدند توقیف کنند.

+ممنونتم داداش. من برم کلی کار دارم.

_عاکف.

+جانم مهدی.

_خواهشا دست و پای من و توی این پرونده نبند و اگر می تونی بیشتر باز بزار.. بزار دستم برای کار کردن توی این پرونده ی مهم، باز باشه. من بیشتر از اونی که فکر کنی میتونم کمکت کنمااا. من توانایی های بالایی دارم که خودتم میدونی...

لبخندی زدم و گفتم:

+دیوونه ای تو؟؟ من مگه از ظرفیتای تو باخبر نیستم؟ میدونم چقدر خوب کار میکنی توی هر پرونده ای. ولی من فعلا فقط ازت میخوام ماشین و پیدا کنی... همین... کارای دیگه ای هم بود، چشم حتما بهت میگم.

از مهدی خداحافظی کردم و از دفترش اومدم بیرون و زنگ زدم تهران.. از آخرین تماس من و عاصف حدود یکساعت و نیم می گذشت. خواستم ببینم خبر جدید چی داره برام.. چندتا بوق خورد و جواب داد:

چندتا بوق خورد و جواب داد:

+سلام.. عاکفم...چه خبر؟

_سلام.. عطا و ملاقات کننده رو دستگیر کردیم.

+جدی میگی عاصف؟

_آره.

+الان کجا هستند.؟

_توی اتاق بازجویی.. خود حاجی داره بازجوییشون میکنه. عطا بدجور شاکیه از ما...

+خیلی غلط کرده.. چرا شاکیه؟

_آخه توی بازجویی متوجه شدیم که عطا با این آدمی که قراره ملاقات داشته، ظاهرا ازش دارو میگرفته. حاجی بهش گفته برای چی تو در این دو_سه روز اخیر با فرانسه تماس داشتی؟

+خب اون چی گفت اصلا داروهارو برای کی میخواست.؟ داروی چی بود؟؟

_میگم حالا بهت.. عطا فعلا مدعی هست و میگه که این آقایی که باهاشون ملاقات کردم و مارو دستگیر کردید همونی هست که فرانسه بوده.. و تا بیاد اینجا باهاش تماس داشتم.

+عاصف، تو بودی توی بازجویی؟

_آره با حاجی باهم رفتیم داخل.

+خب ادامش...

_ حاجی یه نگاه به داروها کرد و گفت این داروها خیلی گرونه. تو چطور پولش و تهیه میکنی؟

_عطا گفته من برای خانومم هرکاری میکنم. همه زندگیم و میدم تا زنده بمونه. اما از شما دلخورم. اینارو میتونستید بدون دستگیری و بازداشت هم بپرسید.

+حاجی چی گفت؟

_من و حاجی اومدیم بیرون و حاجی بهم گفت برو سریع درخواست بررسی و جوابیه خیلی فوری و حیاتی کن از معاونت برون مرزی و بچه های ضدجاسوسی، ببین همچین مسائلی درسته یا نه.. بگو اگر مورد مشکوکی هست برسونن دستمون و بهمون گزارش بدن.. خودتم بررسی کن سریع.

+معاونت برون مرزی و ضد جاسوسی کدومشون جواب دادند تا الآن؟؟

_همین الان جواب دادند قبل از تماس تو.. گفتند ما مورد مشکوکی از این دایره ندیدیم.. بعد بهمون گفتند اگر چیزی مثبت بشه شمارو درجریان میزاریم.. حاج کاظم، هم تعجب کرد و هم اینکه ناراحت شد. بهم گفت اشتباه کردیم اینارو دستگیر کردیم.. برو به عطا بگو بیاد و اون کسی هم که اینا با هم ملاقات داشتن، آزادش کنید بره. از عطا هم عذرخواهی کنیم.

+واکنش عطا چی بود؟

_گفت عیبی نداره منم جای شما بودم شاید همین کارو میکردم و دستگیر میکردم طرف و. حاجی هم بهش گفت شما شاید عذرخواهی میکردی. اما ما توی تشکیلاتمون و کارمون حق اشتباه کردن نداریم که بخوایم تازه بعدش بیایم عذرخواهی کنیم. اشتباه ما مساویست با به خطر افتادن جان 80 میلیون هموطن ایرانی.

+خبر خوبی بود.. ممنونم.

بعد از تماس با عاصف رفتم سمت مزار شهدای گمنام  و یه زیارت خوب و معنوی انجام دادم.. از شهدا خواستم یه خبر تازه ای از فاطمه به دستمون برسه و بعدشم بتونیم نجاتش بدیم...

خدا خدا میکردم تایمر اون دستگاهی که به فاطمه نصب هست فعال نشه. چون اگر فعال می شد قدرت برقش 220 ولت بود و فاطمه رو بلافاصله می سوزوند و خشکش میکرد.. بعدشم برای اینکه آثاری از فاطمه برای ما باقی نزارن تیکه تیکش میکردن.

بدنم شدیدا ضعف داشت.. از طرفی معده دردهای شدید و سر دردهای زیاد و...

رفتم یه جایی نون خریدم و توی ماشین نشستم چندلقمه نون خالی و یه خرده آب و دو سه تا دونه خرما خوردم تا یه خرده بدنم از حالت ضعف بیاد بیرون و یه کم جون بگیرم.

توی فکر بودم که با صدای پیام گوشی، به خودم اومدم.. نگاه به صفحه گوشیم کردم دیدم یه فایلی از تهران، بچه های 034 فرستادند روی گوشیم..

فایل و بررسی کردم و دیدم  تهدیدهای اتاق عملیات دشمن بود که در تهران مستقر بودند هست. تموم فایل هایی که میفرستادند، یا دو دقیقه ای بود یا کمتر از دو دقیقه. فایل و پلی کردم دیدم صدای همون زنه هست که این چندوقت چندبار زنگ زد.. در تماسی که با بچه های ما داشت گفت:

 

قسمت چهل و‌ پنجم

یه ماشین قرمز تا بیست دقیقه دیگه توی محل ملاقات باشه. یه مهندس دارید که فامیلیش مجیدی هست!!!!! اون و بفرستید برای تحویل قطعه!!!! یه موتور سوار هم میاد و پی ان دی رو از اون مهندس تحویل میگیره. اینم بگم که سعی کنید در فکر تعقیب موتور سوار نباشید. چون اگر تعقیبی توی کار باشه محل نگهداری همسر عاکف و بهتون نمیگم و بعدش، خانومش و می کُشیم و تیکه تیکش میکنیم.. فهمیدید که؟ اگر نفهمیدید بازم بهتون توصیه میکنم که کار اشتباهی رو انجام ندید.. چون هر خطایی توسط شما مساوی هست با مرگ همسر عاکف سلیمانی، همون نیروی مثلا جان بر کفتون.

فایل و دو سه بار گوش دادم..داشتم به محتوای فایلی که گوش دادم فکر میکردم که دیدم مهدی زنگ زد گفت فوری بیا دفترم.

نیم ساعت بعد دفتر مهدی....

در زدم رفتم داخل.

+سلام مهدی جان. درخدمتم. چی شده که گفتی بیام اینجا.

_سلام بفرما بشین.

نشستم و گفت:

_واحدهای گشتیمون حدود یکساعت قبل تماس گرفتند با من و گفتند ماشینی که مشخصاتش و داده بودی پیدا شده.

خوشحال شدم و گفتم:

+خب خداروشکر خبر خوبی بود.. حالا کجا هست.

_متاسفانه عاکف جان باید عرض کنم، یه جنازه هم توی اون هست.. مشخصات جنازه رو بچه های آگاهی در آوردن و اسمش خَستو هست.

+خَستو؟؟

_آره اسمه راننده ماشین هست. نمیدونم معنیش چی میشه. چهرش و همونجا بچه های آگاهی شناسایی کردن و مشخصاتش و در آوردن.

+چطور کشتنش؟

_اینم مثل کوروش با گلوله کشتن.

از جام بلند شدم و توی دفتر مهدی چند قدم تند تند راه رفتم.. هی رفتم و هی برگشتم.. گفتم:

+عجب گیری کردیما. تموم سرنخامون و دارن ازبین میبرن این لعنتی ها. مهدی فورا به بچه هاتون توی آگاهی بگو تموم دوربین های اتوبانی و شهری رو که میرسه به محل کشته شدن خستو و کوروش چک کنن. شاید تونستیم به یه سرنخی برسیم..

از دفتر مهدی اومدم بیرون و زنگ زدم تهران به حاج کاظم.. ارجمند وصل کرد من و به حاجی..

+حاجی سلام.

_سلام اتفاقا الان داشتم به عاصف میگفتم شمارت و بگیره و وصلت کنه به من.. چه خبر؟ بگو میشنوم.

+اونی که کوروش و فراری داده بود با ماشینش، گشتی های مهدی تونستن همین جا توی چالوس پیداش کنند.

_چقدر خوب.. خوش خبر باشی..

+اما متاسفانه باید عرض کنم خودش نه، بلکه جنازش و پیدا کردند که داخل ماشینش بود.

حاج کاظم با ناراحتی و کلافگی گفت:

_ چقدر بد.. پس اینم از بین بردن.. عاکف حواست هست؟ کار داره بدجور گره میخوره هااااا

+چی بگم والله.. باید سریعتر یه فکری کنیم تا بیشتر از این ادامه پیدا نکنه.

+چطور کشتنش؟

+اینم گرفتن نامردا به ضرب گلوله کشتنش تا سرنخ هایی که دنبالش هستیم، به دست ما نرسه.

_پس دوباره رسیدیم به نقطه صفر و سر پله ی اول. بازم دستمون خالی شد و روز از نو، روزی از نو.

+بله دقیقا... حاجی راستش و بخوای من دیگه دارم اذیت میشم واقعا. اون فایل آخری و که از تهران فرستادن گوش کردم.. حاجی تو رو خدا کاری کنید توی تهران.. اونا دیدن من رسیدم به کوروش خزلی، حذفش کردن. بعدش فهمیدن دارم میرسم به اونی که کوروش و فراری داد باماشینش، اینم حذفش کردند تا دست من بهشون نرسه.. من دیگه سرنخی ندارم اینجا. امیدم فقط به تهران هست.. ضمنا این فایلی که گوش دادم گفتند مجیدی رو میخوان !!! برای چی مجیدی رو میخوان حالا؟

_نمیدونم والله. خودمم موندم مجیدی رو از کجا میشناسن. خیلی مشکوک هست.

+مجیدی رو کنترل کردید این چند روز؟؟ چیزی دستگیرتون شد؟؟

_تحلیل و تجربه من این و میگه که مجیدی رو میخوان، تا اینکه نیروهای عملیاتی خودمون و نفرستیم برای تحویل پی ان دی که اینارو دستگیر نکنند.. چون می دونن دیر یا زود بهشون رکب میزنیم ان شاءالله.

+فعلا که داریم رکب میخوریم!!

_از تو بعید بود این حرف و این روحیه نا امیدی.. البته درجریان باش این قطعه ای که داریم بهشون میدیم قلابی هست.. از طرفی مجیدی ارتباط مشکوکی هم نداشته و از نظر من میتونه کمک کنه. تنها ارتباطات تلفنیش این روزا با خانومش بیشتر بوده. چندتا تماس هم با خارج از استان تهران، سمت یزد و اصفهان داشته که شنودش سبز بوده و چیزی که حول و محور دایره قرمز بخواد بچرخه و باشه، نبوده. عطا هم که موضوعش و بهت گفته عاصف.

+آره گفته.

_خب عاکف، ما باید آماده بشیم و کم کم بریم سمت محل قرار تحویل پی ان دی.. اتاق عملیات حریف از ما خواسته پی ان دی رو مجیدی با ماشین کوپه قرمز رنگ ببره سر قرار.. مرتضی هم با یکی از بچه ها رفته سکوی پرتاب و مجیدی رو بیاره خونه امنی که مستقریم.

+همون 034 میاره؟ الان اونجا مستقرید؟

_آره گفتم بیارنش همینجا تا توجیه بشه. بدجور ترسیده بنده خدا. ولی بهش نگفتند که قراره این بره سر قرار. ما هم راهی نداریم. نمیتونیم خلاف میل دشمن الان توی این وضعیت عمل کنیم. چون غیر مجیدی کسی و بفرستیم امکان داره همه چیز به هم بخوره و اینارو نتونیم دستگیر کنیم. بچه های سازمان هم ماشین و تهیه کردند.

+پس خوب توجیهش کنید.. جلیقه بپوشونید بهش..

_حواسمون هست.. راستی، موبایلی که از جیب کوروش گرفتی، از بازیابی اطلاعاتش خبری نشد؟

+باید برم مخابرات ببینم چیکار میخوان بکنن، و بررسی کنم چیکار کردن اصلا تا حالا.. من اینجا پیگیرم.. فقط حاجی قطعه رو تحویل دادید بهم خبر بدید.

_باشه . فعلا یاعلی

بعد از تماس با حاجی پیگیر یه موضوعی شدم.. حقیقتش یکی از عارفان و سالکان الی الله هر از گاهی میومد سمت مازندران. آمارش و از دوستانم که پای درسش میرفتن گرفتم ببینم الآن توی مازندران هست یا نه.. بچه ها خبر دادند الان مازندران هست و امروز قراره برن خدمتش و جلسه دارن.. منم رفتم سمت منزل اون عالم.

حوالی اذان ظهر بود. رسیدم به خونش. پنج شیش تا از بچه ها هم اومده بودن اونجا تا به بهانه اون عارف منم ببینن.. منم میخواستم برسم خدمت اون استاد. رفتم و نماز و پشت سرش خوندم. این عالم و عارف وارسته، از هم درسهای آیت الله بهجت در نجف اشرف بود. خیلی نفسش حق بود. مثل آقای بهجت رحمة الله علیه اهل عرفان و سیرو سلوک و... بود.

بعد از نماز رفتم دستش و بوسیدم..این پیرمرد روشن ضمیر و نورانی با بی حالی تمام دستاش و آورد بالا و به جمع چند نفره ی ما اشاره زد که یعنی از اتاقش برن بیرون و توی اتاق دیگه ای بشینن.. من موندم و خودش.. اون چندنفر که از اتاق خارج شدن، روش و کرد سمت من و با صدای خسته و پیرمردانه و آرام و دلنشینی که داشت، بهم گفت:

_چه به موقع آمدی پیش ما پسرم.. اتفاقا خواستیم ببینیم شمارو، دوستان گفتند گرفتاریتون زیاده.

با یک لبخندی که پر از ناراحتی و غم و غصه بود، گفتم:

+یعنی چی حاج آقا.. مگه کاری داشتید باهام؟ شما امر کنید من درخدمتتونم.

دیدم داره خیلی آروم نگام میکنه و لبخند میزنه به من.. یه لحظه به خودم اومدم و، توی دلم به خودم گفتم عاکف احمق حواست کجاست؟ اون از حالاتت و درونت باخبره. طرف عارف هست. کجایی تو. حواست کجاست پسررر. جمع کن خودت و تا آبروت بیشتر نرفته...

دیدم با اون صورت نورانی و مثل آفتاب روشن همینطور داره نگام میکنه.. بغضم ترکید و همونطور که جلوش نشسته بودم دو سه دقیقه سرم پایین بود و اونم هی دستش و آروم میکشید روی سرم و نوازشم میکرد و زیر لب دعا میخوند.. دستش و‌از روی سرم برداشت و گفتم:

+حضرت آقا، دیگه قفل شدم. نمیدونم چی کار کنم.. زنم از دستم داره میره.. همه زندگیم داره میره.. توی زندگیم مشکلاتم زیاد شده.. امور پیش نمیره به خوبی.. آره درست فرمودید، من گرفتارم که اومدم پیش شما..درست فرمودید شما حضرت آقا.. به داد دلم برسید.

_من از گره شما با خبر هستم.

+حاجی، راستش خانومم و دزدیدن.

فورا گفت:

_هیسسسسس..

بعد لبهای مبارکشون و گاز گرفتند که یعنی چیزی نگو..

با همون صدای خسته و مهربونش گفت:

+عالم در محضر رب الارباب است و خدای حکیم می بیند.. او سمیع است و بصیر.. حق اوست و باطل شیطان..پیروی کنندگان از گام شیطان مثل شیطان نابود می شوند.

یه کمی خم شد از روی صندلیش و دست راستش و گذاشت روی قلبم و این عبارت رو چند مرتبه تکرار کرد:

یا حی و یاقیوم، یا من لا اله الا انت. الله الله الله، اُفَوِضُ امری الی الله.. الله الله الله. یامولاتی یا فاطمه اغیثینی. الله الله الله. بحق رسول الله. الله الله الله. اللهم فاجعل نفسی مطمئنة بقدرک راضیة بقضائک. الله الله الله. بحق محمد و آل محمد.. الله الله الله. اللهم صل علی محمد و آل محمد.یا دافع البلایا. یا اعلی درجات. یا الله الله الله.

بعد از اینکه این دعارو خوند، دستش و از روی قلبم برداشت و گفت:

خداوند ان شاءالله به شما کمک میکند و از همسرتان محافظت میفرمایند. تا قبل از اذان مغرب امروز یک گوسفند قربانی کنید و گوشت آن ذبح را بین مردم همان منطقه پخش کنید و خودتا چیزی میل نکنید از آن.. ان شاءالله به زودی حاجت میگیرید.. بفرمایید.. مرخصید.

 

ادامه دارد...

 

 

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی