مستند داستانی امنیتی عاکف سلیمانی/ سری اول / 4
بسم الله الرحمن الرحیم
مستند داستانی امنیتی عاکف سلیمانی/ سری اول
داستانی از جنس گاندو، واقعی و دردناک، خیانت، جاسوسی و ترور
ساعت 10 همان روز ...
به دوتا از بچه ها گفتم با تیمای خودتون بررسی کنید ببینید روی این دو سه تایی که متی والوک تا حالا توی ایران کار کرده، بحث جاسوسی مطرح است درموردشون؟ یا نه، فقط اونها طعمه شدند و خودشون هم خبر ندارند. اگر خبر ندارن، با این اوضاع که الان ما از همه چیز باخبریم و میتونیم متی والوک و دستگیر کنیم، اینارو آگاه کنیم که بیشتر از این توی دام نیفتن. اگر نه بحث جاسوسی عمدی اینا مطرحه که پرونده رو جوری دیگه پیش ببریم.
یکی دو روز بعد بچه ها خبر دادن، اصلا بحث اینکه اینا بدونن این متی والوک کیه مطرح نیست، و اینا طعمه شدند. اما یه بحث خطرناکی که مطرحه اونم اینکه، احمد شریفی قولِ نهایتِ همکاری رو به متی والوک داده تا نخبه های علمی رو شناسایی کنند. ولی مصطفی ایمانی فعلا در این حد پیش نرفته.
فوری با دوتا از کارشناسای تشکیلاتمون جلسه تشکیل دادم. نظر هردوتاشون این بود که طعمه های دشمن و آگاه کنید. منتهی برو بهشون خیمه شب بازی یاد بده تا حریفت شک نکه. من گفتم میشه یکیشون و فعلا بزاریم بدون اینکه از این چیزا با خبر باشه بازی کنه، و ببینیم تهش چی میشه؟ چون من زیاد مایل به این قضیه نیستم که هردوتاشون و آگاه کنیم. که نظر هر دوتا کارشناس این بود اینطور نشه بهتره.
بعد جلسه به عاصف و بهزاد گفتم میرید با حفظ شرایط ویژه و تدابیر حفاظتی، طعمه های والوک رو که احمد شریفی و مصطفی ایمانی هستند میارید خونه امن شماره 3، تا اونارو آگاه کنیم توی چه دامی دارن میفتن و حواسشون باشه.
حدود دوساعت بعد، عاصف و تیمش احمد شریفی رو آوردند، و بیست دقیقه بعد از عاصف، بهزاد و تیمش مصطفی ایمانی رو آوردند توی خونه شماره 3 امن سمتِ ...!!
به من خبر دادند و منم فوری خودم و رسوندم اونجا.
ساختمون امن شماره 3 پنج طبقه بود. طبقه سومش بهزاد و تیمش و شخص مورد نظر و طبقه پنجم هم عاصف و تیم مورد نظر و شخص مورد نظر مستقر شدند.
سفارش ناهار دادم و با هرکدومشون جداگانه صحبت کردم و توجیهشون کردم و گفتم داستان از چه قراره و توی چه دامی افتادن. اونا هم حیرون و وحشت زده مونده بودن چی بگن. بهشون گفتم دوست دارید با ما همکاری کنید تا به سرشبکه های اصلی این سرویس جاسوسی برسیم که هردوتا اعلام آمادگی کردند. البته مصطفی ایمانی خیلی ترسیده بود.
الحمدلله هردوتا گفتند ما از همین حالا درخدمتیم.
هر دوتا رو خوب توجیه کردم که به هیچ عنوان نباید گاف بدید و طرفتون نباید شک کنه. خیلی عادی رفتار میکنید. بچه های ما، هم مراقب شما و هم مراقب خانوادتون هستند که این یه وقت آسیبی بهتون نزنه. خیالتون جمع. اما مسئله اینه که شما دوتا به هیچ عنوان باهم دیگه ارتباط نمیگیرید. و انگار هم دیگرو نمیشناسید تا اون خودش شمارو به هم معرفی کنه.
اونا رفتند و منم رفتم اداره و فورا نامه زدم تا از مرجع قضایی حکم و اجازه شنود تلفنای احمد شریفی و مصطفی ایمانی رو بگیرم. حکم و گرفتم و شروع به کار کردیم.
تموم چیزا به لطف خدا خوب داشت پیش میرفت.
یه روز والوک زنگ زد به احمد شریفی و قرار گذاشتند هم دیگرو ببینن. بچه های ماهم از قبل توی گوش احمد یه گوشی ریز گذاشتن تا صدای مارو بشنوه و یک میکروفون نامرعی ریز هم توی لباس شریفی گذاشتیم تا صدای اونارو بشنویم.
اونا همدیگرو دیدن و ماهم همون نزدیک محل قرارشون توی یکی از ماشینا بودیم با بچه های رهگیری. والوک به احمد گفت: ما یک نفرو میخوایم که در وهله ی اول به عنوان محقق در زمینه IT باشه. ولی اینم بگم که ما چند مرحله مصاحبه داریم.
یه نکته رو یادم نره بهتون بگم. متی والوک چون فارسی نمیتونست صحبت کنه مترجم داشت برای خودش. این و یادم رفته بود بهتون بگم. متی بهش داشت میگفت:
ما چند مرحله مصاحبه داریم که یک مرحلش از روی اینترنت هست و از طریق نرم افزار اسکایپ انجام میشه، چون من میرم فرانسه و کشورای دیگه، تا اونجاهم به کارای مربوط به پروژه های کاریمون برسم برای همین وقت نمیشه، مجبوریم بخاطر روند سریع کارها اینترنتی هم مصاحبه کنیم.
اما یک سری مصاحبه هم داریم که بین 10 الی 15 نفر انجام میشه. و بعدش هم ما از بین اینا 4 الی 5 نفرو انتخاب میکنیم، باهاشون مصاحبه حضوری میکنیم توی تهران، و این 4 الی 5 نفری که توی مصاحبه دوم قبول شدند، 3 نفرشون و میبریم اسلواکی!!!
من که داشتم میشنیدم تعجب کردم چرا اسلواکی؟؟!!
مگه فرانسه نیستند اینا؟!!
همینطور داشتم گوش میکردم و فکر میکردم باخودم، که والوک اسم یه سایت و که متعلق به شرکتش در
اسلواکی بود و آورد. بهش گفت میتونی بری روی فلان سایت و تموم اطلاعات مربوط به شرکت مارو توی اون ببینی. متی والوک به شریفی گفت من میرم از ایران تا چند روز دیگه، منتهی تا دوماه دیگه باز بر میگردم ایران و مرحله دوم مصاحبه رو با شما انجام میدم.
بلافاصله یه فلش بک زدم ببینم چی شده تا حالا.
پس این شد، والوک تا حالا روی احمد و ... کار کرد و اونارو شناسایی کردو رفیق شد به بهونه کار و پول، و بعدش قراره باهاشون از روی اسکایپ در مرحله اول مصاحبه کنه، و بعدشم برای مرحله دوم بیاد ایران.
این از این.
متی والوک از ایران رفت. ماهم گذاشتیم بره. چون دیگه همه چیز توی دستمون بود. فقط منابع ما در فرانسه و چندتا کشور دیگه که این رفت و آمد داشت اون و زیر نظر میگرفتند و آمارش و می دادن به ما در ایران.
این ما بین متی از اونور برای احمد و گاهی هم برای مصطفی ایمیل میزد و باهاشون ارتباط میگرفت. متی به احمد وعده های مالی و تحصیل در اروپا میداد. خیلی وعده های کلان و دهن پرکن.
این مابین توی یکی از روزها مصاحبه ی اسکایپی رو از احمد گرفتند و احمد هم تونسته بود توی مصاحبشون برای مرحله اول امتیاز کافی رو بیاره و مرحله دومش معلوم نبود چه زمانی هست و باید دوباره متی می اومد ایران تا حضوری انجام بشه اون مرحله.
تهران 17 آوریل 2017 ...
ساعت 3 صبح بهم خبر دادند که تا چندساعت دیگه متی والوک وارد ایران میشه. فورا به بهزاد زنگ زدم گفتم تیمت و بسیج کن برید وارد فاز رهگیری بشید از دم فرودگاه. یه بررسی هم بکن ببین هواپیماش کی میشینه و یکساعت قبلش اونجا مستقر بشید.
همه چیز داشت خوب پیش میرفت و منم رفتم اداره. توی دفترم نشستم دوباره همه چیز و آنالیز کردم از اول تا اینجا.
هواپیمایی که متی والوک جزء مسافراش بود توی فرودگاه ایران نشست و به محض اینکه وارد سالن شد بچه ها شروع کردن به تعقیب و مراقبت.
منم همزمان باهاشون در ارتباط بودم. متی با احمد تماس گرفت و بهش گفت من ایرانم. اومدم ببینمت. جالب اینجا بود به مصطفی زنگ نزد.
توی یکی از هتل ها قرار گذاشتند، و ماهم طبق همون شیوه گذشته احمد و به گوشی ریز برای شنیدن حرفهای ما که بهش بگیم چی بپرسه و چی بگه و یک میکروفون مخفی توی لباسش مجهز کردیم تا بشنویم چه خبره. احمد رفت سر قرار، اونا همدیگرو دیدن. توی یکی از اتاق ها. بعد از سلام و احوالپرسی که منم داشتم میشنیدم همه چیز و به احمد یه تست هوش ریاضی داد. تستی که داد شکل های ریاضی بود و بهش گفت من میرم پایین هتل یه چرخی میزنم، و تو باید توی این بیست دقیقه وقتی که بهت دادم، اون و حل کنی. تا تو حل کنی من با مترجم میرم بیرون.
اونا که رفتن به احمد گفتم:
+ حالت چطوره؟ آروم جوابم و بده.
_ جناب عاکف این تست سخته.
+ عکسش و واسم بفرست.
فورا عکسش و واسم فرستاد، گفتم:
+ شروع کن فوری حلش کن و هرجاهم مشکل داشتی کمکت میکنیم. فقط حواست باشه سوتی ندی. خلاصه توی اون بیست دقیقه حلش کرد و چندجایی هم من کمکش کردم توی حلش. درست سر بیست دقیقه، متی اومدبالا!!!!! ازش جواب تست و گرفت و تشکر کرد.
بهش گفت من این جواب و میبرم اسلواکی، و در اسلواکی اینارو با کارفرمای شرکت درجریان میزارم، اگر شما یکی از انتخاب شده ها باشی، بهتون خبر میدم تا ویزا بگیری، و دعوت نامه میفرستیم براتون که بیاید اونجا. متی از ایران دوباره خارج شد و به اسلواکی رفت اینبار. چندتا از بچه های ما همراهش از ایران رفتن چون پرونده وارد فاز جدیدی شده بود.
بچه هامون بهمون خبر دادند توی شناسایی و کارای اطلاعاتی که کردن توی اسلواکی، متوجه شدند متی والوک با استیو لوگانو در ارتباط هست. منتهی هرچی متی زنگ میزنه استیو لوگانو جوابش و نمیده. بعد از یه مدتی استیولوگانو خودش به متی والوک ایمیل میزنه که یه سایت جدید راه اندازی کن، با فلان عنوان که تا فاز جدید شناسایی سوژه ها کلید بخوره.
یه چیزی رو هم بگم که شاید بگید چطوری متوجه میشدید اون ارتباطات و. خوبه بدونید ما همونطور که دلال اقتصادی و سیاسی و ... داریم، دلال اطلاعاتی هم داریم. پول میدادیم و اطلاعات بهمون میدادن. بماند که چطور تونستیم نزدیک ترین ادم به مَتِی والوک و با پول بخریمش و اطلاعات مهمی رو ازش بگیریم.
توی بررسی ها متوجه شدیم که استیو لوگانو در اون ایمیل به متی والوک اسم یه استاد ایرانی رو داده و گفته از طریق عاملی که پیدا کردی، وبهش وعده کارو تحصیل (به دروغ) دادی (یعنی احمد شریفی)، با اون استاد ارتباط بگیر، و این ارتباطت هرچی سریعتر باشه.
ما که اسم استاد و تونستیم توی پیگیری ایمیل های استیو لوگانو و متی والوک متوجه بشیم، بلافاصله دوتا از بچه های اداره رو هماهنگ کرم از همین حالا از اون استادی که قرار بود دشمن از طریق احمدی شریفی باهاش آشنا بشه رو مراقبت ویژه از راه دورکنند و خودشم متوجه نشه تا ببینیم چی میخواد بشه.
همزمان یه فکری به ذهنم رسید که مصطفی ایمانی رو از بازی حذفش کنیم و آگاهش کنیم و بهش بگیم با متی به هیچ عنوان دیگه ارتباط نمیگیره و اگر از جانب متی والوک پیامی دریافت کرد بهش میگه من نمیخوام همکاریِ، علمی و کاری و پژوهشی با شما داشته باشم. اینطوری کار ماهم راحت تر می شد و همزمان روی سه نفر فقط کار میکردیم. یعنی متی و احمدشریفی و اون استاد.
متی با احمد شریفی بعد از مدتی یه ارتباط ایمیلی میگیره و میگه ما دنبال فلانی هستیم و باهاش ارتباط داشتم. منتهی چون برام یه اتفاق ورزشی افتاد حدود سه ماه بیمارستان خوابیده بودم، ارتباطمون قطع شد و الان هرچی بهش زنگ میزنم یا ایمیل میزنم جواب نمیده. ببین میتونی پیداش کنی این و؟؟ چون خیلی برای سرمایه گذارای شرکت مهمه و باید بیاد اسلواکی. چون پروژه هم، بین المللی هست هیچ مشکلی نداره و ایشون میاد اسلواکی و ما همه هزینه هاش از اقامت و خوردوخوراک و محل اسکانش و تفریح های اونچنانی و... همه رو میدیم!!!! !!!!
احمد استاد دانشگاه رو به هر طریقی بود پیدا میکنه و با متی والوک هماهنگ میشن باهم که این استاد بره خارج از کشور.
توی پیگیری هایی که بچه های برون مرزی سازمان داشتند متوجه شدند قراره در ماه سپتامبر در بِراتیسلاوایِ اسلُواکی این دیدار برگزار بشه. اما چند روز بعد از دریافت خبر از معاونت برون مرزی سازمان، دوباره خبر جدیدی به دستم رسید که متنش همین چندکلمه بود:
« سلام. اینجا خوش نمیگذره باباجون. قراره بریم جایی دیگه تفریح کنیم. نیاز به لطف شما داریم.»
متوجه شدم جلسه براتیسلاوای اسلواکی به هم خورده و قرار هست در جای دیگه برگزار بشه!! و نیاز هست خود من برم اونور و یا اینکه دستور جدید و صادر کنم برای اطلاعات عملیات این کار.
با حاج کاظم کانکت شدم و نظرش این بود که خودم برم. هماهنگ کردم با عاصف عبدالزهرا که بلیطم و پاسپورت با اسم مستعار و... جور کنه و در پوشش یک بازرگان تا سه روز آینده وارد اسواکی بشم. خلاصه ماهم شیوه هایی داریم برای اینکه بتونیم زود پاسپورتمون و بهمون بدن و وارد فضا بشیم.
سه روز بعد ساعت 10 صبح ....
عاصف زنگ زد به موبایلم و گفت:
_ سلام عاکف جان، کجایی؟
+ سلام داداش، اومدم یه سر دندون پزشکی یه چِکاپ کنه دندونام و.
_ غذارو درست کردم میتونی بری بخوری. فقط تا ساعت دو بیشتر وقت نداری. چون سه دیگه سرد میشه.
+ عالیه، میام پیشت.
قطع کرد، زنگ زدم خونه و به فاطمه گفتم یکی دو روز میرم ماموریت و جلسه های کاری در خارج از تهران، بعدش ان شاءالله تعالی سبحان برمیگردم. بهم نمیتونی دسترسی داشته باشی متاسفانه و منم همینطور نمیتونم باهات ارتباط بگیرم، نگران نشو.
مقدمات سفر آماده شد و عاصف هم قبل سفر بهم گفت هرجایی که نیاز باشه برگردی تنها کدی که بهت پیام میده چه دستی و چه موبایلی کد 17000 هست. اونورم یکی از خواهرا با کد 850 منتظرته. خلاصه اون روز منم با اولین پرواز رفتم اسلواکی.
اما اسلواکی ...
یکی از بچه های برون مرزی من و تحویل گرفت و رفتیم محل استقراری که از قبل تعیین شده بود. رفتم توی اتاقی که سه تا اتاق اونورترش اتاق اون استاد ایرانی بود که زیر نظر بچه های ما بود. گفتم چه خبر و همه مسائل و برام 850 توضیح داد.
نشستم فکر کردم دیدم اگر بخوایم فقط تعقیب کنیم چیزی دستمون و نمیگیره. با بچه های داخل ایران ارتباط گرفتم و گفتم سوابق علمی و اخلاقی و خانوادگی و.... همه چیزه این استاد ایرانی رو برام بفرستید. اونها هم حدود دو سه ساعت بعد همه چیزو از طریق کلمات کدگزاری شده و فوق امنیتی سری به دست عامل ما در سفارت ایران و اون هم به دست من رسوند.
از 850 و بچه هامون جدا شدم رفتم توی یه اتاق نشستم فکر کردم. توسل کردم و از خدا خواستم بخاطر حضرت زهرا سلام الله علیها کمکم کنه و تصمیم درست و قطعی بگیرم تا حیثیت کشورم و به فنا ندم. خون شهدامون پایمال نشه. اعتبار خودم زیر سوال نره. به لطف خدا به ذهنم رسید و با قاطعیت تصمیم گرفتم که باید این استاد ایرانی رو آگاهش کنیم چون وقت کمه. باید بدونه که توی چه دامی داره میفته. از یه طرف 100 درصد اون تحت نظر تیم جاسوسی دشمن بود اونجا و برای ما ارتباط گرفتن باهاش سخت بود. باید خودم و جای یک مهماندار یا نظافت چی هتل میزدم و توی اتاقش نفوذ میکردم و یه گوشی و سیم کارت با یک خط معتبر که کنترل نشه بهش میدادم و براش توضیح میدادم.
ساعت حدود 9 شب بود و موقع شام. شامش و بهش دادند. کارمون اینجا گره خورد. معمولا دسر و نوشیدنی توی هر اتاقی بود. باید به عنوان نظافت ویژه اتاق برای مهمانان وارد عمل میشدم. به لطف خدا و با هزار استرس وارد شدم و موفق شدم در پوشش یک مهماندار نظافت چی هتل در بزنم و برم اتاقش. تونستم یه کمی اتاقش و نظافت کنم.
رفتم دستشویی رو مثلا تمیز کنم یه لحظه دیدم من و نگاه میکنه با تعجب، منم از فرصت استفاده کردم و با چشم بهش اشاره زدم که بیا این سمت. اون اومد و گفتم نگران نباش. فقط خوب گوش کن چی میگم. همین الان هم خیلی جدی و عادی برخورد کن. شما زیر نظری و این گوشی که پشت سیفون دستشویی گذاشتم الان، بگیر ده دقیقه دیگه باهات تماس میگیریم.
من که رفتم میری لباست و میپوشی میای دستشویی گوشیت و میگیری و میری توی خیابون روبرویی که صدمتر بعد از کافی شاپ دست راستش یه پارک هست یه جای خلوت می مونی و بهت زنگ میزنم. طفلک داشت قالب تهی میکرد. مونده بود چی بگه. زبونش داشت بند می اومد. منم الکی یه خرده حوله داخل دستشویی رو مرتب کردم و زدم بیرون بعدش. فوری رفتم اتاق خودمون که محل استقرار من و 850 و... بود. خیس عرق شده بودم.
به 850 گفتم: خواهر محترم، این احتمالا دو سه دیقه دیگه میزنه میره بیرون و نمیدونه ما توی هتل مستقریم. تو فقط همراش برو داخل پارک و از دور این و به پا، و حواست باشه سوخت نری. چون امکان داره تیم رهگیری حریف اون و زیر نظر داشته باشه از حالا.
850 رفت داخل لابی منتظر موند تا اون بیاد بره و پشت سرش همراهش بره تعقیبش کنه و ...
9 دیقه شده بود. یه تماس گرفتم با 850 گفتم:
+ کجایی؟
_ داره میره سمت پارک و منم از این طرف خیابون دارم میرم.
+ برو اونطرف خیابون و پشت سرش قرار بگیر فوری. چشم ازش بر نمیداری. هراتفاقی افتاد دست به اسلحه نمیشی. حتی اگر جون خودت در خطر باشه.
_ چشم.
+ گوشی دستت باشه وارد پارک شدید بهم بگو.
همینطور گوشی دستش بود یه سی ثانیه گذشت، گفت:
_ برادر عاکف، میتونید شروع کنید.
+ حواست باشه 850 که گمش نکنی.
قطع کردم و زنگ زدم به استاد ایرانی.
دوتا بوق خورد جواب داد.
+ سلام. خوبید استاد؟ عاکف هستم. لطفا فقط گوش کنید. یه کمی هم لبخند بزنید. شاید این اولین و آخرین ارتباط ما با شما باشه. بعد از این ارتباط هم گوشی رو میزارید توی جیبتون و میاید هتل و میرید در سرویس بهداشتی سیم کارت و میشکنید و گوشی رو هم ریز میکنید و میندازید در توالت و سیفیون و میکشید.
_ بله حتما. فقط میشه بگید معنی اینکارا چیه؟ من برای چی باید اینکارو کنم؟ اصلا شما کی هستید؟ از من چی میخواید؟
+ ببین استاد جان وقت من و نگیر. ما سه دقیقه بیشتر وقت نداریم که از این 3 دقیقه 11 ثانیش رفته. پس این دودقیقه و21 ثانیه باقیمونده رو یک دقیقه و چهل و نه ثانیش برای من و 31 ثانیش برای شما.
_ خب بفرمایید حرفتون چیه. معنی این کاراتون یعنی چی؟؟ من یه استادم جناب. سوابق علمی من موجوده. میتونید بررسی کنید.
خیلی جدی اومدم وسط حرفش و یه کم لحنم و تند کردم و گفتم:
+ استاد محترم شما متاسفانه در تور جاسوسی دشمن قرار گرفتید. منم مامورم که هم از جان شما حفاظت کنم و هم اینکه آگاهتون کنم. شما زیر نظر ما هستید. الان حتی آب خوردنتون هم زیر نظر ما هست. فقط چند نکته رو عرض میکنم:
یک: انگار نه انگار فهمیدید که در تور اطلاعاتی دشمن قرار گرفتید و انگار نه انگار که ماموران امنیتی ایران از این قضیه با خبرن. ما نمیزاریم به جان شما آسیبی وارد بشه. فقط هر کاری که میگن انجام میدید. خیلی عادی رفتار میکنید. هر اطلاعاتی که میخوان دست و پاشکسته بهشون میدی. به اندازه سوالشون جواب میدی نه بیشتر. من به شما قول میدم صحیح و سالم بَرِتون گَردونم داخل خاک ایران. حتی به قیمت از دست دادن جون خودم و زیر مجموعم و همکارام باشه. فقط به حرف من گوش کنید. حتی به قیمت لو رفتن من بشه. حتی به قیمت ریختن خونم بشه.
ضمنا الان که شما اومدی بیرون یکی از بچه های ما یه کتابچه رو میبره تا چنددیقه دیگه داخل اتاقتون پشت سیفیون دستشویی میزاره. ما دیگه نمیتونیم باهاتون فعلا ارتباط بگیریم ولی زیر نظرید. تموم ارتباطاتتون با طرف مقابل و اتفاقات و پیشنهادات جدید و مینویسید و میزارید لای اون کتاب و همونجایی که ما گذاشتیم.
خودمون بقیش و بدست میاریم. شما فقط عادی جلوه بدید همه چیزو. هروقت هم پیام جدید برات اومد از طرف اونا، بنویس برامون روی کاغذ و بعدش بزار لای کتاب و برو بیرون نیم ساعت. حله؟؟
یه چند ثانیه ای مکث کرد و معلوم بود کُپ کرده.
دوباره بهش گفتم:
+ استاد محترم بهتون گفتم حله؟؟ وقت من و نگیر چون سیستم عصبیم میریزه به هم.
آب دهنش و قورت داد و با صدای لرزون گفت:
_ حللله.
+ خودم به وقتش گوشی جدید با سیمکارت جدید میرسونم بهتون و باهم کانکت میشیم. منتهی آخرین حرفم اینه، و باید این حرف و کاملا جدیش بگیری. بکشون اینارو ایران. بقیش با ماست. نشد خودت و بکشون ایران.
تمام.
قطع کردم. زنگ زدم به 850 گفتم موقعیت؟؟ گفت داره میاد سمت هتل منم پشت سرشم.
گفتم خیلی مواظب باش.
الحمدلله همه چیز داشت درست پیش میرفت. به محمد یه کتاب دادم بلافاصله برد توی اتاق استاد پشت سیفون دستشویی گذاشت. لای کتاب هم براش پیغام ریزی گذاشتم:
ما اینجاییم ولی اینجا نیستیم.
چند روز به همین شکل گذشت. استاد هم از اتاقش بیرون نمیرفت. تا اینکه یه روز دیدیم 850 زنگ زد از لابی هتل که چندنفر با ماشین شیشه دودی و تشکیلات خاصی اومدن داخل هتل.
ده دقیقه بعد 850 خبر داد اون افراد سوار ماشین شدند رفتند. یه هویی گفت:
_ ؟؟ عاکف____ 850 ____عاکف با تو ام صدام و داری؟؟ عاکف___ 850 !!
+ ؟؟ چیشده 850
_ استاد ایرانی داره میره بیرون. دستور چیه؟
+ با حفظ شرایط حفاظتی امنیتی برو دنبالش.
بلافاصله خودم بلند شدم، رفتم با کارتی که داشتم زدم در اتاق استاد و باز کردم. چون درهای هتل کارتی هست و قفلی نبود. ماهم سیستم اون و هک کرده بودیم.
در پوشش یه مهماندار رفتم داخل بلافصله با اسید و جارو رفتم داخل دستشویی به بهانه نظافت. دست انداختم پشت سیفون و کتاب و گرفتم. دیدم لای کتاب صفحه 334 برامون یه پیغام گذاشته:
قرار هست بریم اتریش. مکان تغییر کرد.
براش توی یه کاغذ ریز نوشتم همه چیز عالیه تو فقط به هر سازی میزنن برقص. برگه رو گذاشتم همون صفحه 334. برگه نوشته اون و برداشتم و آروم اومدم بیرون. فوری رفتم داخل اتاقمون. خیلی استرس داره کارامون وقتی به دشمن نزدیک میشیم.
سه روز بعد ...
حدود ساعت 9 صبح بود که 850 که مستقر در لابی هتل بود و داشت نوشیدنی میخورد مثلا، بهم خبر داد متی والوک داره وارد هتل میشه. بهش گفتم آماده باش. احتمالا باید پرواز کنیم همراشون. چون همه چیز آمادس. اگر امروز نشه باید دوباره بلیط بگیریم.
بعد از حدود نیم ساعت850 بهم خبر داد که والوک و اون استاد ایرانی از آسانسور اومدن بیرون. بلافاصله به اون یکی از بچه های برون مرزی که پیشم بود گفتم منم دارم میرم. بغلش کردم و بوسیدمش. گفتم به امید دیدار. بعد بهش گفتم من دارم میرم. منتهی یه کاری باید بکنی. میری اتاق استاد ایرانی پشت سیفیون توالت یه کتاب هست ببین نوشته ای برای ما جدیدا گذاشته یانه؟ اگر بود اون و به حالت شعر دربیار برام کد کن بفرست.
سریع اومدم توی لابی و همراه 850 سوار تاکسی جلوی هتل شدیم و رفتیم دنبال متی والوک واستاد ایرانی. رفتیم سمت فرودگاه و پس از اون هم پرواز به سمت اتریش. توی هواپیما صندلیمون با اونا فاصله داشت ولی زیرنظرمون بودند.
به 850 گفتم استاد ایرانی زیر نظر توباشه. متی والوک هم زیر نظر من. خلاصه بعد از یه پرواز آروم رسیدیم اتریش.
فرودگاه اتریش ...
متی والوک و اون استاد ایرانی جلوی فرودگاه سوار یه خودروی شاسی بلند شدند که شیشه هاش کاملا دودی بود و به هیچ عنوان نمیشد داخل و تشخیص داد.
من و 850 هم تصمیم گرفتیم که جدا گانه تعقیب کنیم. 850با یک تاکسی و من با یه موتور که به سختی
اونجا کرایه کردم. همینطور تعقیب که میکردیم رسیدیم به یه هتل. اونا رفتن داخل و من هم به 850 گفتم من میرم داخل. تو بیرون بمون و منتظر باش.
رفتم داخل لابی و نزدیک میز متی والوک و اون استاد ایرانی نشستم. بعد از حدود ده دقیقه یه آدم حدودا 55 ساله اومد که من آروم گوشی رو طوری گرفتم روی گوشم که بتونم یه عکس درست و درمون ازش بندازم. تونستم به بهانه صحبت کردن با موبایلم یه عکس بندازم.
اونا نشستن صحبت کردن و منم نفهمیدم چی میگن. 40 دیقه ای فک کنم صحبت کردن و بعدش از هم جدا شدن. اونا که رفتن بیرون 850 پیام داد بهم دستور چیه؟ گفتم سوار ماشین شدن به منم بگو بیام بیرون.
بعد از چند دیقه پیام داد سوارشدن. منم رفتم بیرون و موتورو گرفتم و دنبالشون رفتم. دیدم رفتن سمت یه هتل دیگه. منتهی این بار 55 ساله نبود و فقط متی بود و استاد ایرانی. اونا رفتن داخل هتل ولی من و 850 نتونستیم بریم چون اینجا خیلی فرق داشت انگار. هتلش خاص تر بود که باعث شک ماهم شد. حدود دو روز من و 850 جداگانه جلوی هتل مستقر شدیم و به بهانه گدایی نشستیم. یه کم سر و وضعمونم خراب کردیم. بعد از دو روز متی اومد از هتل خارج شد و رفت. به 850که از من فاصله داشت یه کم، پیام دادم میری دنبالش. 850رفت و من هم منتظر موندم تا اون استاد ایرانی بیاد بیرون.
یه نیم ساعت بعد از رفتن 850 دیدم یک نفر اومد یه پول کاغذی بهم داد. انگار خوب نقش گداییم و بازی کردم.
پولی که داد یه اسکناس بود. موقعی که سرم و آوردم بالا دیدم با حالت خاصی داره نگام میکنه. یه اشاره مرموزانه و ریزی به پولی که داشت میداد کرد. منم دست راستم که از سرما توی جیبم بود آوردم بیرون. جلوی خودم از قبل یه بطری شبیه آب معدنی کوچیک گذاشته بودم که اون به ظاهر آب بود ولی در واقع ماده سمی بود که بعد از ده دقیقه حریف و از پا در میاورد.
احتمال دادم یه لحظه لو رفتیم و توی تور اطلاعاتی دشمن قرار گرفتیم و هسته ی ما لو رفته و دیگه کارمون تمومه. آماده بودم اگر حرکتی میخواد کنه آب و بپاشم روی صورتش و یه دعوای ساختگی راه بندازم و بعدشم بزنم به چاگ و اونم تا ده دیقه بعدش از پا در بیاد.
ولی پول و داد و رفت. یه پنجاه متر که رفت به پولی که داد دقت کردم دیدم یه چیزی روش نوشته: تیم رهگیری اینجا مستقر هست. هیچ جای نگرانی نیست. 850به کارش ادامه میده و شما باید برگردی داخل. ده دقیقه دیگه بلند شو بیا سمت فرودگاه اتریش. این پولم بین راه پاره کن. یه تاکسی اون روبرو هست برو سوارش شو. خودیه/ 17000
خب یه نکته امنیتی: اگر کد 17000 ته این پیغام نبود حتما دام بود و ما لورفته بودیم در واقع اما خداروشکر دیدم کد 17000 خورده و دام امنیتی دشمن نیست. فهمیدم همه چیز درسته. بلند شدم ده دقیقه بعد رفتم تاکسی خودی رو سوار شدم و اومدم سمت فرودگاه اتریش.
چهارشنبه صبح تهران.
وارد فرودگاه که شدم کارام خیلی زود انجام شد. از قبل بچه ها با ماشین اومدن دنبالم البته. سوار شدم و من و بردن اداره. رفتم دفترم و درو پشت سرم قفل کردم.
با بچه های برون مرزی یه ارتباط امن محرمانه و تایید شده گرفتم و خبرای خوبی رو بهم رسوندن و امیدوار کننده بود.
یه زنگ زدم به فاطمه گفتم من اداره هستم. خیالش جمع شد.
عصر همون روز که توی اداره بودم خبر فوری و فوق سری اومد روی کارتابلم که از طرف 850 بود که گفت: متی با اون استاد ایرانی دارن وارد ایران میشن.
پروازشون و بررسی و پرس و جو کردم دیدم فردا صبح ایرانن. اون شب خونه نرفتم و موندم اداره. صبح یه تیم فرستادم زیر نظر بگیرنشون و ببینن متی و اون استاد ایرانی کجا میرن. استاد ایرانی به محض رسیدن به ایران از متی والوک جدا شد و رفت خونه خودش. بچه هامون زیر نظر داشتنش. متی والوک هم رفت یه هتل توی تهران.
به بچه ها گفتم خونه استاد ایرانی رو زیر نظر بگیرید. تمام ورود و خروج خودش و خانوادش کنترل بشه. متی هم که کلا زیرنظر بود. اون روز بچه هایی که مستقر بودن حوالی کوچه و محل زندگی استاد ایرانی، به یکیشون بی سیم زدم اعلام موقعیت و وضعیت گرفتم ازش. وضعیت و مثبت و رفت و آمدهارو سایلنت ارزیابی کرد. گفتم من میام اونجا.
با ماشین رفتم خونه استاد ایرانی. در زدم. طفلک تا فهمید منم انگار یه دیوار آوار شد ریخت روی سرش. رفتم بالا و باهاش صحبت کردم. گفتم هراتفاق و حرفی که بین تو و اون مرد توی هتل رد و بدل شد بهم بگو چی بود. تو با دونفر دیدار داشتی. یکی متی و دومی هم که اسمش استیو لوگانو هست و ما میدونیم کیه و چیکارس. سر صحبت و باز کرد و گفت:
_ استیو لوگانو بهم گفت ما یه شرکت داریم که دنبال استخدام متخصص های ایرانی در حوزه های صنعتی مکانیکی و علمی هست!!!!! و میخواد اونهارو توی واحدهای صنعتی و مکانیکی و بهداشتی و مواد غذایی و...ازشون استفاده کنه!!!
یه نگاه بهش کردم و گفتم:
+ اسم کسی رو بهت گفتند؟ بهت گفتند که دنبال چه اشخاصی هستند و چی میخوان؟؟؟
_ اسم آره ولی اول از همه ازم خواستن خودم برم موقعیت این چندنفری که اسمشون و بهم دادن، اسم دقیقشون و شماره تلفنشون و آدرسشون و رزومه های کاریشون و جمع کنم و این اطلاعات و بدم به متی و متی این افراد رو از بین همه ی انتخاب شده ها، بعضی هاشون و انتخاب کنه و من هم باهاشون ارتباط اولیه رو برقرار کنم و هم اینکه یک جلسه ای بزارم تا این افرادایرانی با متی یک ملاقات داشته باشن!!!!
بین حرفاش اینجا بود که دیگه متوجه شدم و یقین پیدا کردم که دشمن میخواد در مراکز علمی مون اینبار هم نفوذ کنه و با نخبه هامون ارتباط بگیره و اونارو توی دام خودش قرار بده و یا حذف فیزیکی کنه یا اونهارو ببره کشوره خودشون. اینجا بود که دیگه یقین پیدا کردم که کار حریف کار علمی نیست و بلکه فراتر از کار علمی هست و مقاصد شومی داره. چون توی سال های قبل ماموران CIA در قالب مسائل علمی اومده بودند تهران که در ادامه عرض میکنم. چون ایران جایگاه علمی بالایی رو توی این سال ها تونسته کسب کنه. حتی خیلی از جشنواره های علمی رو جلوش تشکیلات امنیتی کشور میگرفت و نمیزاشت برگزار بشه. چون در اون دانشمندان ما لو میرفتند. خلاصه این همه امام خامنه ای میفرماید نفوذ، دلیلش هم اینه که در رفت و آمدهای علمی به دانشگاه های ایران، دشمن میتونه نخبگان ما رو شناسایی و اونهارو فریب بده و اثرات سوء برای کشور داشته باشه. یه نمونش و میگم و رد میشم. حدودا سال 92 بود که از بالا دستور اومد بررسی کنید این رفت و آمدهایی که از خارج از کشور به دانشگاه های ایران انجام میشه، در چه زمینه ای هست و افراد اون واقعا آیا علمی هستند؟؟
با بررسی هایی که من و دوستانم در مجموعه ی خودمون داشتیم، باید عرض کنم تمام کسانی که می اومدن، به دانشگاه های ایران، کارشناسان سرویس جاسوسی تروریستی CIA آمریکا بودند!!!
بگذریم.
به استاد ایرانی گفتم:
+ تو اسم اون چند نفرو بهم بگو. کاغذ و خودکار در آوردم اسمشون و گفت و نوشتم.
خیلی ترسیده بود این استاد ایرانی.
اسم چهارنفری رو که استیو لوگانو افسر اطلاعاتی آمریکا بهش داده بود و بهم گفت.
حرفامون تموم شده بود. بهش گفتم استاد، نگران هیچچی نباش. شما داری محافظت میشی. فقط حواست باشه گاف ندی. ضمنا نخواه که از ترس بپیچونی و بیفتی توی دام دشمن. من بهت بازم قول میدم که مشکلی برای تو و خونوادت پیش نیاد و امنیت جانیتون کاملا تامین شده هست.
فقط هروقت خواستی خبری رو بهم بدی از این به بعد با این موبایلی که من بهت میدم الان،، با ما تماس میگیری. این موبایل تا آخر این پروزه دستت می مونه. این موبایلتم زمانی که جلسه میری نمیبری. زمانی که با متی والوک دیدار داری نمیبری. توی خونه یه جای امن میزاری. فقط ما بهت زنگ میزنیم و تو هم باهاش خبرای جدید میدی بهمون.
اومدم پایین و دیدم بچه ها توی پوشش سیب زمینی فروش و پیاز فروش توی کوچه و خیابون منتهی به خونه استاد ایرانی مستقرن.
رفتم اداره اسم چهارتایی رو که استاد ایرانی داده بود، دادم به عاصف عبدالزهرا در بیاره مشخصاتشون و سِمَتِشون و.
نیم ساعت بعد عاصف اومد دفترم. گفت:
_ یکیشون توی سازمان انرژی اتمی هست و سه تا دیگه هم از متخصصینی هستند که در پروژه های هسته ای و صنعتی و بخصوص نظامی مشغول فعالیتن.
+ عاصف، میدونی که باید چیکار کنیم.
_ آره حفاظت باید بشن.
+ آ ماشاءالله. میری اقدامات لازم رو انجام میدی و نامه میزنی سپاه انصار و درخواست فوری و حیاتی و فوق محرمانه میکنی برای این افراد که نفری یه محافظ بهشون بدن با راننده. مخصوص این چهارنفر. بعدشم بچه های خودمون، عاصف ببین چی میگم، بازم دارم تاکید میکنم بچه های خودمون، دورادور باید از خونه و جان اینها محافظت کنند. کاری به دیگران نداریم. ما کارمون جداست. یاعلی بلند شو برو ببینم چیکار میکنی. خبرشم بهم بده.
عاصف رفت و منم بی سیم زدم به نیروهای مستقر نزدیک خونه استاد ایرانی که گفتند وضعیت مثبته و چیز مشکوکی ملاحضه نشده تا الآن و رفت و آمدها کاملا عادیه.
بچه های مستقر در حوالی هتل متی هم اعلام وضعیت کردند که خداروشکر همه چیز عادی بود و رفت و آمد مشکوکی توی هتل نبود.
منم رفتم خونه و بی سیمم بردم و با بچه ها در ارتباط بودم از خونه. فردا صبح اول وقت اومدم اداره. ساعت 9 صبح داشتم چای میخوردم توی دفترم قدم میزدم و به امور کشور فکرمیکردم، که تلفن زنگ خورد و بهم خبر دادند استاد ایرانی کارتون داره. گفتم وصلش کنید.
سلام علیکی کردیم و گفت متی زنگ زده قرار هست امروز همدیگرو ببینیم. گفتم کجا. گفت توی خیابون ولیعصر ساعت 12. گفتم نگران نباش.
فوری تیم رهگیری رو آماده باش دادم و گفتم حوالی 12 قرار هست دوتا موردمون هم دیگرو ببینن. روی پل هوایی محلِ قرا، یه خانم مستقر باشه. اسم چندتا مکان و آوردم و گفتم مستقر باشید و زیر نظر بگیریدشون. سه ساعتی مونده بود و همه چیز آماده قرار اونها بود.
دیدم در اتاقم و میزنن. دکمه رو زدم و در باز شد. دیدم مسئول دفترمه که میگه مسئول دفتر حاج آقای....... زنگ زدند و گفتند یه جلسه تشکیل دادند و شما باید توی این جلسه حضور داشته باشید. ظاهرا تأکید داشتند.
بهش گفتم: باشه میرم.
فورا رفتم طبقه پنجم و رفتم توی اتاق حاج آقای..... !! دیدم فقط خودش هست . تا دید من و گفت تعجب نکن پسرم. بشین. نشستم و بعد احوالپرسی گفت:
_ شرایط پیرامون این پرونده چطور پیش میره؟
+ حقیقتش حاج آقا هیچ مشکلی برای دستگیریش وجود نداره منتهی ما میخوایم ببینیم بازم روی چه موردی میخوان کار کنند.
_ آقا عاکف، امروز صبح پرونده رو مسئول دفترم بهم داد و مطالعه کردم دوباره. نظر کارشناسای شورای عالی امنیت ملی این بود که این شخص فورا دستگیر بشه.
بهش گفتم:
+ الان توی این وضعیت حاج آقا!!!! بزارید ما به شاه ماهی برسیم. آخه امکان داره استیو لوگانو بیاد ایران. ما میخوایم به اون برسیم. اینجوری میتونیم از آمریکایی ها هم امتیاز بگیریم. برگ برنده های بیشتری هم اینطوری داریم و میتونیم، رو کنیم. میتونیم توی مذاکرات به تیم هسته ای هم کمک کنیم با این امتیازات.
_ دستمون به شاه ماهی نمیرسه. ضمنا دستمون پر هست و صحبت تبادل جیسون رضاییان وچندتا دیگه هست. باید قبل اینکه اطلاعات محرمانه کشورو رِله کنه متی والوک اونور و اشخاصمون لو برن، سد بزنیم جلوشون و بعدشم بگیریم حریف و توی چنگمون.
+ موافقم ولی بازم ریسکه.
_ امروز دستگیر بشه و ارجاع داده بشه به خونه امن. فعلا مرخصید.
اومدم بیرون و هرچی فکر کردم دیدم سخته پذیرش اینکار. اما درخواست سازمان و عالی ترین مقامات امنیتی بود.
فورا به نیروها گفتم برگردید جای خودتون جز فلانی و فلانی. به بچه ها گفتم زنگ بزنن به استاد ایرانی و بهش بگن نیاد سر قرار تا بهش بگیم.
عاصف و تیم اطلاعات عملیات هم آماده شدن. خودم هم رفتم سمت هتل.
متی هنوز داخل اتاقش توی هتل بود. بچه های نزدیک هتل و آماده باش دادم که اگر درگیری شد حواسشون باشه.
به عاصف گفتم میریم بالا برای دستگیری. وارد هتل شدیم و نیروهای هتل گفتن کجا؟؟؟ کارتم و نشون دادم و نامه قضایی رو هم نشون دادم. سه چهارتا از بچه هارو گذاشتیم توی لابی. به عاصف گفتم به بچه ها بسپر که حواسشون به تماس تلفنیِ کارمندای هتل به داخل و بیرون باشه.
رفتیم بالا و درب اتاق متی رو زدم. درو که باز کرد گفتم:
+ جناب متی؟؟!!
_ من متی نیستم.
+ چرا اتفاقا شما هستی. ما نیروهای........ هستیم. شما مدتهاست در تور اطلاعاتی ما در داخل ایران و خارج از ایران هستید. شما بازداشتید. رفت در و ببنده که محکم با لگد زدم به درو پرت شد عقب.
همزمان رفت اسلحش و از دور کمرش در بیاره که به سمت من و عاصف تیراندازی کنه، اسلحم و نشونه رفتم سمتش و شلیک کردم به کتفش و اسلحه از دستش افتاد پایین.
فوری بی سیم زدم آمبولانس بیاد. منتفلش کردند خونه امن سمت پونک. همونجا درمان شد و چند وقت استراحت کرد. بعد از یک هفته بازجویی ها شروع شد. گاهی اوقات عاصف هم با من توی بازجویی ها برای کمک به تکمیل پرونده حضور داشت. متی والوک خیلی زرنگتر از این حرفها بود که بخواد همه چیزو بگه. منتهی منم زرنگتر از اون. روزا میرفتم پیشش باهاش توی خونه میگفتم و غذا میخوردم و مینشستم پیشش باهاش حرف میزدم، وبازجوییش میکردم.
یه روز بهش گفتم:
+ قراره امروز زنده زنده بسوزونمت. هنگ کرده بود. ما از همه چیز باخبریم. منتهی یه بار دیگه میخوام بازجوییت کنم اگر مثل آدم همه چیزو بگی باهات خوب رفتار میکنم. وگرنه چنان میزنمت که بری و با برف سال دیگه بیای پایین.
دیدم نیش خندِ مسخره آمیزی زد. من اصلا توی بازجویی عصبانی نمیشم. یعنی سابقه نداشت. چون آموزش دیده هستیم و استاد این اموریم و روانشناسیم و میدونیم چطور برخورد کنیم. اما یه جاهایی واقعا نمیشه. اینجاهم از اونجاها بود. یه لحظه انگار خون به مغزم نرسید.
جلوی چشام سیاهی رفت توی چند ثانیه و نفهمیدم چی شد. خدا میدونه من تا آرومم، آرومم. ولی اگر برگردم و جوش بیارم میفتم به جون همه، و ازهمه بدتر وزیر و وکیل نمیکنم. بلند شدم رفتم سمتش گردنش و گرفتم و انگشتم و گذاشتم روی خِرخِرَش. دیدم کبود شد.
بعد از 15 ثانیه که هی فشار میدادم گلوش و عاصف با ترس گفت:
_ عاکف ول کن.
+ عاصف جمع کن خودت و برو بیرون. به روح پدرم و به حضرت زهرا قسم چنان میزنمت بیای جلو شیر مادرت از دهنت بزنه بیرون.
عاصف چون میدونست نمیتونه جلوم و بگیره و بیاد جلو میزنمش چون قسم پدرم و حضرت زهرا رو خوردم، یک قدم جلو نیومد. چون کل سازمان روی این قسمای من حساب میکردند. منم قسم نمیخوردم. پدرم بهم یاد داده بود قسم نخورم. چون میگفت کراهت داره و فقر میاره. به متی والوک گفتم:
+ تویِ سگ صفتِ توله سگ داری نیشخند بهم میزنی. خیال کردی منم مثل چهارتا جوجه سیاست بازِ این مملکتم که بعدا گندش در میاد نفوذی شماها بودند؟ من عاکفم. عاکف سلیمانی. پسر شهید علی سلیمانی. پسرهمون مردی که با چهارتادونه خرما سه روز میرفت شناسایی و لای سنگ و کلوخ میخوابید. من پسر همرزم چمرانم. من پسر رفیق صمیمی قاسم سلیمانی هستم. من دشمن قسم خورده شما آمریکایی ها هستم که ملت مارو بدبخت کردید و جوونای مارو میخواید به لجن بکشید. من پای مکتب سیدعلی خامنه ای قد کشیدم که آمریکا چهل ساله میخواد عوضش کنه نمیتونه. من همونی هستم که از گنده تر از تو بازجویی کردم و حرف کشیدم ازشون بدون ذره ای خشونت و پروندشون و جمع کرده و حکمشون صادر شد. توله سگِ آمریکایی توی کشورم میای به من ایرانیِ شیعه میخندی؟ خیال کردی دوره رضا پهلوی آشغاله اینجا؟؟
همینجوری توی چشام زل زده بود و هر چندلحظه چشماش بخاطر تنگی نفس بسته میشد. یه چَگِ محکم زدم توی صورتش و گفتم توی چشام نگاه کن. چشمات بسته بشه بدتر میزنمت. برای کی جاسوسی میکنی و میای میخندی؟ برای آمریکا و اسراییل.؟ خیال کردی اینجا سوریه هست که توی یه روز به کلی دختر باکره و زن تجاوز کردید؟ خیال کردید اینجا عراقه که توی یه روز نزدیک 1700 تاشیعه ی بینِ 17 تا 30 رو تیرخلاص زدید به سرشون توی اسپایکر عراق؟؟ نه حروم زاده اینجا ایرانه. البته با ایرانه زمان شاه فرق کرده که بعضی دخترای فاحشه ایرانی رو میبردید برای سگتون توی هتل ها. الان پاش برسه من عاکف سلیمانی جونم و برای اون زنه فاحشه ی مملکتم میدم که دست تویِ آمریکایی حیوون بهش نرسه. فهمیدیییییییییی. فهمیدی حیوون؟؟
متی والوک به خِس خِس افتاده بود و داشت واقعا تموم میکرد، عاصف اومد جلو و بازوم و گرفت با یه دستم که همینطور روی گلوی متی والوک بود و از حرص و کینه فشار میدادم و لبم و گاز میگرفتم، حولش دادم عاصف به عقب و خورد به دیوار.
یه دونه چنان محکم با زانوم زدم توی شکم متی والوک و پرتش کردم که نفسش بالا نمی اومد و با صندلی افتاد پایین. عاصف دوباره اومد جلو و گفت:
_ احمق داره خفه میشه. میفهمی چیکار داری میکنی عاکف؟
زنگ زد بچه ها از طبقه پایین فوری دستگاه اکسیژن آوردن بالا. جلوشون و گرفتم و گفتم:
+ میزارید بمیره همینجا. دست بهش بزنید خودتون می دونید بیچارتون میکنم.
عاصف گفت:
_ دست برادر داداش جان. فدات شم. دورت بگردم. عصبی نباش. داره توی بازجویی می میره این آدم. دردسر میشه.
+ به درک. این حیوون صفتا میان توی مملکتمون هر گُهی دلشون میخواد میخورن و جاسوسی میکنن و بچه های مارو ترور میکنن. دانشمندای مارو ترور میکنند. براشون دل بسوزونیم حالا؟؟ من دولت و وزارت خارجه نیستم که دنبال سهم سیاسی و مالی باشم. من بچه شهیدم. راه شهدا راه ذلت نیست.
دوستان همین الآن دارم مینویسم چشام پر اشکه. شما خیلی چیزارو نمیدونید. ای کاش هیچ وقت ندونید. هیچ وقت نفهمید بعضی چیزارو. بخدا خیلی چیزارو آدم نمیدونه راحتتر زندگی میکنه. بگذریم. ناراحتتون نکنم.
متی داشت بخاطر ضربه ای که بهش زدم و انگشتم و روی خِرخِرَش که گذاشتم به سختی نفس میکشید. رفتم بالای سرش. گفتم ادامه پروژتون و میگی یا همینجوری داری خفه میشی ببرمت بسوزونمت. با چشماش التماس میکرد و گفت میگم.
به عاصف گفتم دستگاه رو بیارید بهش تنفس بدید میخواد حرف بزنه. صدای اذان بلنده شده بود از مسجد اون خیابون. یه استغفار کردم و دلمم یه کم برای دشمنی که توی چنگم بود سوخت. بلند شدم رفتم تجدید وضو کردم و نماز رو پایین با بچه ها خوندم. دیگه نفهمیدم من اومدم پایین چطور شد. زنده موند یا نموند یا هنوز داشتن بهش تنفس میدادن.
بعد از نماز رفتم طبقه بالا توی اتاق بازجویی دیدم بی حال روی صندلی نشسته. عاصف هم خوب انگلیسی مثل خودم بلد بود و داشت باهاش حرف میزد. گفتم عاصف ممنونم برو بیرون.
گفت:
_ عاکف جان .....
+ لطفا بیرون برید کارم و تموم کنم.
نشستم روبروش. به انگلیسی بهش گفتم ببین، یکبار دیگه بهت فرصت میدم. حرفات و کامل بزن. بگو همه چیزو، خودت و خلاص کن.
خیلی چیزارو گفت و ما فهمیدیم اینا پروژه بلند مدت دارن. توی اظهاراتش اسم بعضی نفوذی هاشون توی سازمان انرژی اتمی رو هم بهمون داد.
گفت:
_ استیو لوگانو بعد از آخرین دیدارمون که قرار شد بعدش من بیام ایران پرسش نامه هایی رو به زبان انگلیسی و فارسی بهم داد و گفت حتما باید این پرسشنامه هارو ببرید ایران و سوژه هامون پر کنند و بعدش براش ارسال کنم.
+ تو تنهایی با استیو لوگانو کار میکردی؟؟
_ اواخر من و به یکی دیگه هم معرفی کرد.
+ کی بود؟
_ یه افسر اطلاعاتی بود به اسم هِنری که افسر اطلاعاتی اسراییلی بود و توی آمریکا بود. هنری متمرکز بر روی پروژه های هسته ای ایران بود، استیو لوگانو من و به اون معرفی کرد. منم قرار بود اطلاعات و بهش بدم.
+ چرا یه هویی تغییر کرد سر شبکتون؟
_ تصمیم سازمانی سرویس آمریکایی بود.
در ادامه به یه چیز مهمی هم متی والوک اشاره کردو گفت:
_ رفتار هِنری با استیو لوگانو خیلی فرق میکرد. رفتار و حرفهای هِنری آشکارا نشون میداد که اون به دنبال حذف فیزیکی دانشمندان صنعتی و هسته ای و نظامی ایران هست و یا حداقل میخواد موقعیت اجتماعی و شغلی اونهارو با مسائل جنسی به خطر بندازه. میخواست اونارو بکشونه خارج از ایران و در اختیارشون پول و زن های جاسوس و یا فاحشه قرار بده و ازشون فیلم بگیره و اونارو بهونه کنه و ازشون اطلاعات نظامی و هسته ای کشور و بگیره. اون علنا میگفت میخوایم دانشمندان ایران رو ترور کنیم ......!!!!!!
بازجویی های دیگه ای هم صورت گرفت که مطالبش رو بنده نمیتونم منتشر کنم. و این شد پروژه ای که دشمن در صدد ضربه زدن بود از طریق نفوذ در مراکز علمی و هسته ای ما.
سلام خدا بر سربازان گمنامی که لحظهای برای امنیت کشور و آسایش مردم آرامش نداشته و با تمام توان در جهت حفظ امنیت میهن میکوشند.
و این مستند داستانی امنیتی ادامه دارد.... منتظر پروزه های بعدی باشید.
نویسنده: مرتضی مهدوی
کپی و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مطلب فقط باذکر منبع و لینک کانال
خیمه گاه ولایت ( که در پایین درج شده است مجاز می باشد وگرنه از لحاظ شرعی پیگرد الهی دارد.
خیمه گاه ولایت در سروش
http://sapp.ir/kheymegahevelayat
خیمه گاه ولایت در ایتا
http://eitaa.com/kheymegahevelayat