جبهه اقـــدام

جبهه وبلاگ نویسان مطالبه گر انقلاب اسلامی

جبهه اقـــدام

جبهه وبلاگ نویسان مطالبه گر انقلاب اسلامی

جبهه اقـــدام
پیوندهای روزانه

روزهای با تو بودن_ قسمت هفتم

پنجشنبه, ۳۱ خرداد ۱۳۹۷، ۱۱:۴۴ ب.ظ

داستان



موتور را روی جک می زنم و درحالی که با چشمم خیابان را می کاوم، پیاده می شوم.

هوا نیمه ابری ست و فضای سبز آن طرف خیابان را تازه آب داده اند و بوی خاک و چمن همه جا پیچیده.

زیر لب زمزمه می کنم: "کتابفروشی کاظمی پور" 

 سردر مغازه ها را یکی یکی می خوانم تا پیدایش می کنم. کتابفروشی نسبتا بزرگیست که بیشتر قفسه هایش از پشت شیشه پیداست.

پشت شیشه مغازه، عنوان کتابفروشی کاظمی پور با نور نئون چشمک می زند. با چشمم دنبال پیشخوان می گردم.

سیدحسین پشت میزی چوبی مشغول صحافی ست و حسن درحال کمک به او.

طرفی دیگر هم مردی مسن تر درحال بستن چند کتاب داخل کاغذ کادوهایی با طرح نستعلیق است که به سن و سالش می خورد پدر سیدحسین باشد.

کمی این پا آن پا می کنم؛ نمی دانم چرا تردید افتاده به جانم اما وقتی حسن و سیدحسین را درحال دست تکان دادن می بینم، تمام تردیدهایم فرو می ریزد.

در شیشه ای مغازه را هل می دهم و پا به داخل می گذارم. حسن جلوی پیشخوان ایستاده و دستش را برای دست دادن جلو می آورد: "سلااااامٌ علیکم آسیدمصطفی!"

سیدحسین هم از پشت پیشخوان دستش را دراز می کند و می خندد: "سلام داداش، چه کار خوبی کردی اومدی، کمک لازم داشتیم!"

باد خنک کولر که با قدرت کار می کند و صدایش کتابفروشی را برداشته، حسابی سرحالم می کند.

برای من که انقدر گرمایی ام، بیرون رفتن ساعت ۱۱ظهر خردادماه دشوارترین کار است. اما انجام این کار شاق برای دیدن کسی مثل سیدحسین می ارزد!

دستی به پیشانی ام می کشم و قطرات عرق را پاک می کنم. صدایی از پشت سرم می گوید: "جوون! وانستا جلو باد کولر، عرق کردی، می چایی ها!"

برمی گردم به طرف صدا. همان مرد مسن با لبخند نگاهم می کند: "سلام آقاسید! خوش اومدی پسرم!" با خجالت دست می دهم.

سیدحسین می گوید: "عموجان محمود، مثل پدر برای من!"

به سیدحسین می گویم: "چقدر ازم تعریف کردی که منو میشناسن!"

عمومحمود به جای سیدحسین جواب می دهد: "محاله سید دوست جدید پیدا کنه و من نفهمم!"

حسن سینی دمنوش و شیرینی به دست سر می رسد و با خنده می گوید: "کدوم سید دقیقا؟ اینجا سید زیاد هست!"

بوی عطر خاصی همه جا پیچیده؛ چیزی شبیه بوی عود یا یک خوشبو کننده طبیعی. دکور مغازه ساده است و زیبا. آنقدر ساده که عکس امام خمینی و امام خامنه ای اولین چیزیست که به چشم می خورد.

روی پیشخوان هم البته، عکسی از امام خامنه ای ست که بیشتر به دل می نشیند. از آن عکس های بکر و خودمانی که لبخند آقا را بهتر نشان می دهد. آقا کتاب به دست، کنار قفسه و غرق در لبخند. زیر عکس هم با خط شکسته نوشته: مجنون خنده های تو ام، بیشتر بخند!

روی میز البته چند جلد قرآن زیبا و قدیمی، چسب و کاتر و وسایل صحافی و عکس دو شهید دست در گردن هم گذاشته شده، دیده می شود.

سیدحسین درحالی که یک حافظ را با مهارت تمام صحافی می کند، به من می گوید: "خوش اومدی داداش. خدا تو رو رسوند. تا شب باید سه تا کتاب دیگه را صحافی کنم."

سر تکان می دهم: "مغازه ی بسیار خوبی دارید، سرتون هم که خیلی شلوغه کمک لازم ندارین؟"

عمو محمود به گرمی لبخند می زند: "تا چقدر پای کار باشی عمو!"

در حالی که آستین لباسم را بالا می زنم با لبخند می گویم: "بچه می ترسونین عموجان؟!!!"

صدای حسن را از پشت سرم می شنوم که: "عجله نکن دادااااش کار خیلی داریم. فعلا دمنوشتو بخور."

رادیوی کوچکی که روی میز است و صدایش فقط به ما میرسد، گزارشی درباره حمله تروریستی داعش به مجلس و حرم امام را پخش می کند.

عمو محمود با تأسف سرش را تکان می دهد: "خدا ریشه شون رو بکنه... هم خودشون، هم اربابای صهیونیستشون!"

حسن هم با سر تایید می کند و می گوید: "کی باورش می شد تو امن ترین کشور منطقه هم، داعش جرات عرض اندام داشته باشه؟ حالا عملیاتشون خیلی کوچیک بوده و زود جمع شدن، ولی همینا چطوری دررفتن از زیر اطلاعات ایران؟"

ادامه دارد....

 

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۹۷/۰۳/۳۱
  • ۲۲۳ نمایش
  • سرباز گمنام

جبهه اقدام انقلاب اسلامی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی