جبهه اقـــدام

جبهه وبلاگ نویسان مطالبه گر انقلاب اسلامی

جبهه اقـــدام

جبهه وبلاگ نویسان مطالبه گر انقلاب اسلامی

جبهه اقـــدام
پیوندهای روزانه

مستند داستانی امنیتی عاکف سلیمانی / سری دوم 2

چهارشنبه, ۱۸ فروردين ۱۴۰۰، ۱۲:۳۶ ب.ظ

داستانی از جنس گاندو، واقعی و دردناک، خیانت و جاسوسی

 

قسمت بیست و هفتم تا سی و پنجم

 

قسمت بیست و هفتم

گوشی و‌ سیم کارت مربوط به عملیات ترکیه رو،  من و عاصف تحویل حسین احمدی دادیم برای از بین بردنش. با احمدی خداحافظی کردیم و اون برگشت سر موقعیتش و ماهم نیم ساعت بعدش عازم ایران شدیم.

فرودگاه ایران...

بهزاد و سیدرضا اومدن دنبال من و عاصف و از همون کنار پله هواپیما اسکورت شدیم و بعدش خارج شدیم از فرودگاه.

توی مسیر بودیم که سیم کارت و باطری گوشی مربوط به ایران و گذاشتم توی گوشی و روشن کردم دیدم فاطمه شیش هفت بار زنگ زده.. زنگ زدم بهش.. چندتا بوق خوردو جواب داد:

+سلام علیککککممممم خانوم_خانوما.. خوبی؟

_سلام عزیزم... فدایت. تو خوبی؟ معلومه کجایی؟

+من؟!

_اوهوم..

+مشغول کارم دیگه. دنبال یه لقمه نون حلال.

_کشتی مارو بخدا با این نون حلالت... کی میای خونه؟

+میام..

 _الان کجایی واقعا؟ چرا انقدر باهام سرد حرف میزنی؟

+خب معلومه دیگه.. کجا باید باشم..؟

بعد برای اینکه قائله رو بخوابونم و گیر نده هی، آروم بهش گفتم:

+خب معلومه دیگه توی قلبتم..

_اون که صد البته و جاتون خیلی هم خوب است حضرت آقا.. باشه .. نگو.. ولی جدیدا خیلی مرموز شدیاااا.. نمیگی به من کجایی..

+عجب آدمی هستی بخدا.. من که بتونم میگم.. الان نمیشه.. ماموریتم دیگه فدات شم، آخه کجا باید باشم مگه؟ امروزم میام خونه.

_باشه. پس ایرانی دیگه؟

+آره فدات شم.

_راستی، دیشب که همه چیزو به هم زدی. برای امشب یا فردا شب مهمونی بگیریم همه رو دعوت کنیم؟

+امشب میشه، ولی... اومممم.. من خستم.. ماموریت بودم... الانم توی ماموریتم.. میشه بگیریم امشبااا.. نمیگم نمیشه.. ولی به نظرت برای فردا شب بزاریم بهتر نیست؟؟ اینطوری منم سرحال ترم..

_محسن باز فردا شب نزنی زیرش؟؟ دوباره نگیری نری این طرف و اونطرف آبرو ریزی بشه؟ من دیگه روم نمیشه بگم ببخشید بازم نشده چون آقامون دوباره ماموریت براش پیش اومده هاااا.. واقعا روم نمیشه دیگه جمعش کنم موضوع و. دیروزم کلی خجالت کشیدم تا کنسل کردم.. بخصوص موقعی که به دوستامون زنگ زدم..

+دیگه اون دست من نیست خانم.. کارم اینطوره دیگه..

_باشه عزیزم..چشم میزارم برای فرداشب. پس تا شب همدیگرو میبنیم دیگه؟

+آره عزیزم.. به شبم نمیرسه.. یکی دوساعت دیگه میام احتمالا.. الان یه وسیله ای هست باید ببریم جایی بدیم بعدش میام..

_ عاوووولیه آقایی.. زود بیا..

+فعلا قطع کن پشت خطی دارم. خداحافظ.

_محسن دو دیقه صبر کن. کارت دارم. شب داری میای خونه برای طوطی فلفل سیاه بگیر.

+ول کن الان فاطمه. پشت خطیم از اداره هست. من الان وقت این چیزارو ندارم که. اما باشه ، تونستم میگیرم یه جوری حالا.. الآن قطع کن... خداحافظ.

_بداخلاقققق. خداحافظ.

پشت خطیم و جواب دادم دیدم مرتضی هست. یکی از نیروهای خوب و از شاگردای من توی دانشکده تشکیلاتمون بود و من و عاصف پیشنهاد دادیم به حاجی که توی مرکز 034 (صفر سی و چهار) توی خونه امن بابت هدایت این پروژه مربوط به شناسایی سیگنالای مزاحم کمکمون کنه.. جواب دادم پشت خطی و:

+سلام. بله.

_سلام آقاعاکف. مرتضی هستم.

+جانم مرتضی بگو..

_حاج کاظم گفتند بهتون خبر بدم که قطعه رو ببرید 50/20 (بیست_پنجاه) و تحویل بدید به آقا عطا.

+چشم. فقط یه زحمت بکش، یا به یکی از بچه هامون بگو، و یا اینکه خودت ، لطف کنید برید برای من یک کیلو فلفل سیاه بگیرید.

با تعجب گفت:

_فلفل سیاه؟؟؟!!!

+بله فلفل سیاه. جزئی از ادویه جات هست و طوطی هم خیلی دوسش داره. فعلا یاعلی..

_باشه چشم.

چهل دیقه بعد رسیدیم به منطقه ای که نزدیک سکوی پرتاب ماهواره بود. رفتم فوری دفتر عطا..

نکته: عطا یکی از صدها متخصصین صنعت فضایی و پرتاب ماهواره به فضا، در جمهوری اسلامی بود که این بار این پروژه افتاده بود دست اون، و از قضا دوست صمیمی منم بود.

در زدم و بعدش وارد شدم..

+سلام علیکم..

_سلام عاکف جان. رسیدن بخیر. چطوری؟

رفتم جلو و دست دادم بهش.

+قربانت. بیا اینم از قطعه. بهانه دیگه ای نداری که؟

_یه لحظه صبر کن.

گوشی دفترش و گرفت و زنگ زد به یک نفرو بهش گفت:

«به مهندس مجیدی بگید فوری بیاد دفتر من.»

بعد اومد دوباره پیشم و همینطور که توی دفترش ایستاده بودم گفت:

_عاکف تو خیال میکنی من واقعا بهونه دارم؟ من دنبال چه بهونه ای میتونم باشم. واقعا درمورد من این فکرو میکنی؟

 

 

قسمت بیست و هشتم

خندیدم و بهش گفتم:

+باشه حالا ناراحت نشو. فعلا وقت ندارم به این فکر کنم که آیا تو دنبال بهونه ای یا نه!!

مهندس مجیدی هم که عطا زنگ زده بود و به یکی گفت بهش بگید بیاد، سی ثانیه بعد در زد و وارد دفتر عطا شد و قطعه رو از عطا تحویل گرفت و، عطاهم بهش گفت سریع برید کارو شروع کنید چون وقت کمه.

مجیدی گفت: «چشم. خداروشکر این قطعه بهمون رسید.. طبق برنامه ریزی که کردیم، دی اف ماهواره آماده هست و تست پی ان دی هم با نصبش حدودا نیم ساعت تا یک ساعت طول میکشه. که ما از همین حالا شروع میکنیم. ان شاءالله می تونیم ماهواره رو همین چند روز آینده پرتاب کنیم.»

خداحافظی کرد و از دفتر خارج شد.

وقتی مهندس مجیدی از دفتر خارج شد عطا، من و نگاه کرد و گفت:

_خب ممنونم ازت بابت این زحمتت برای این قضیه.

+خواهش میکنم. فقط عطا جان یه چیزی داره اذیتم میکنه و به خودتم میخوام بگم اون و، چون مجبورم... حالا بگم؟

خندیدو گفت:

_باشه فقط آدم فروشی توش نباشه، کمکت میکنم.

لبخندی زدم و گفتم:

+عطا جدی دارم باهات حرف میزنم... بحث مهمی هست.. به خودت میتونم بگم.. چون در جریان باشی بهتره.. حقیقتش فکر میکنم اطلاعات اینجا داره به بیرون درز میکنه.. من آدم تازه کاری نیستم که بخوام الکی به چیزی شک کنم. چون امنیتی هستم مجبورم همه چیز و امنیتی نگاه کنم و بعدش با یقین حرف بزنم و بعدش به اون عمل کنم... من وقتم و روی شکیات نمیزارم.. وقتم و روی یقین ها میزارم.. گرچه به شکهای خودمم اهمیت میدم اما کار من با یقینیات هست.. شاخکای اطلاعاتی من روی هرچیزی حساس نمیشه. چون فکرم و وقتم برام مهمه. ولی روی یه چیزی حساس بشه ته اون قضیه همون چیزی میشه که من میگم.

اومد وسط حرفم و گفت:

_عاکف تو که میدونی من از این مسائل اطلاعاتی_امنیتی سر در نمیارم. از روحیات من باخبری. ما از دوره دبیرستان باهم رفیقیم و رفت و آمد خانوادگی داریم و خانوم تو و خانوم من، باهم رفیقن. من و تو هم که خونه محرم هم دیگه هستیم.. من اگر از این چیزا سر در میاوردم الان توی تشکیلات اطلاعاتی_امنیتی اون ارگانی که تو هستی داشتم پیش خودت کار میکردم.. و تو هم اگر توی فضای کاری ما بودی و سر در میاوردی از مسائل فضایی و پرتاب ماهواره، الآن توی شرکت ما بودی و رییس ما بودی و داشتیم شاگردیت و میکردیم..

همینجوری داشتم دست میکشیدم روی موهام و سر و صورتم، و به زمین خیره بودم و فکر میکردم به درز کردن اطلاعات از سکوی پرتاب و...؛ بهش گفتم:

+ببین عطا، یه زحمت بکش، لیست اسامی تمامیه افرادی که توی این شرکت هستند و همچنین لیست اون شرکت هایی که باشما دارن کار میکنند توی بعضی موارد، برسون به عاصف عبدالزهرا تا روی اونا کار کنه ببینیم چی میشه..

_چشم..

+بعد یه چیزی رو بهم بگو ببینم.. یه سوال مهم دارم ازت..

_جانم بپرس..؟

 +اون شرکتی که خسرو جمشیدی توش کار میکرد، اون شرکت هنوز با شما در ارتباطه و باهم کار میکنید؟؟

_نه..

+باشه ممنونم از پاسخت..

_راستی از جمشیدی چخبر؟ حکم اعدامش کی اجرا میشه.. الان کجا هست اصلا..؟؟

+هیچچی، فعلا هست. ظاهرا توی یکی از زندان های تهران هست.. فکر کنم اوین باشه.. (نگفتم بهش که همراه من ترکیه اومد و کشته شده توی ترکیه.)

بعد ادامه دادم و بهش گفتم:

+عطا اون شرکتایی که دارن روی سیستم جَمینگِ مربوط به پرتاب ماهواره کار میکنند میدونی چه شرکتایی هستند؟

یه کم با عینکش ور رفت و گفت:

_نه نمیدونم !!!!!

+پس همینایی که اسم شرکتاش و افرادش و که میشناسی، همه چیزش و دقیق مشخص کن، وبعدش یا به من یا به عاصف عبدالزهرا خبر بده.

خندید و گفت:

_چشم.. به روی چشم.. دیگه چیکار کنم؟

لبخندی زدم و تشکر کردم و گفتم:

+مطلب بعدی اینکه با حراست اینجا هماهنگ کن که از همین الآن تا زمان پرتاب ماهواره، از شرکت ها و موسسات دیگه که روی بعضی قسمت های این ماهواره دارن کار میکنند حق ورود به اینجارو ندارن. چون همه چیز باید توی کنترل باشه. اگر مطلبی هست بیرون از اینجا باید بهتون برسونن. این خیلی مهمه.

اگر کاری داشتن بیان توی محوطه پارکینک اینجا، باهم کاراتون و برسید.. از گِیت به این ور حق ورود نداره کسی.

_چشم دیگه؟

+همین.. نامه این موضوع و میگم بچه های ما بزنن برا اینجا.. تو هم بهشون بگو.

قهقه ای زد و گفت:

_خانومت چی میکشه از دستت.

 

قسمت بیست و نهم

+آخ آخ. گفتی خانومت... من برم فلفل بگیرم برای طوطیش تا یادم نرفته. اگر نگیرم بعدا داستان میشه.. بچه ها قرار بود برن بخرن و منم برم ازشون بگیرم ببرم خونه.

_باشه برو، راستی ماهم دیشب دعوت بودیمااا. مهمونی رو بهم زدی. خیلی خانومت ناراحت بود.. زنگ زد به خانومم و گفت که برای تو یه کاری پیش اومده و مهمونی کنسل شده... البته اینم بگم که من به خانوم تو و خودم چیزی نگفتم که رفتی مأموریت.. کلا چیزی نگفتم بابت اینکه داری میری ترکیه.. به قول خودت امور حفاظتی رو رعایت کردم.. حالا ببینم، خانومت میدونست داری میری ترکیه؟

+نه. فقط گفتم دارم میرم ماموریت... خب من برم. کاری نداری؟

_باشه بابا.. در نرو.. سوال شخصی و کاری نمیپرسم ازت..

+اون که وظیفته نپرسی.. چون بپرسی هم چیزی نمیشنوی ازم.. من برم کاری نداری؟؟

_نه... ممنونم از زحماتت..خدانگهدارت.

در و باز کردم و داشتم از دفترش می اومدم بیرون که دوباره صِدام زد:

_عاکف؟؟

+بله؟

_میخواستم یه چیزی رو بهت بگم..

درو بستم و دوباره رفتم برگشتم و رفتم سمتش و گفتم:

+میشنوم. فقط سریعتر.

_مجیدی و که الان اومد اینجا قطعه رو گرفت و رفت برای شروع به کار، دیدی دیگه؟

+خب‌ !! آره دیدمش..

_از صبح تا حالا چندبار تلفن همراهش زنگ خورده، هی میره دور از چشم ما صحبت میکنه.. گفتم با این حساسیتی که برات پیش اومده بهت بگم این مطلب و، آخه مشکوک شدی ظاهرا.. چون تو هم اینطور الان حساس شدی و گفتی احساس میکنی خبرها بیرون درز میکنه، گفتم بهت بگم درجریان باشی و شاید کمکی بهت کرده باشم. البته شاید مهم نباشه.

با جدیت گفتم:

+نه خیلی مهمه.

بعد یه هویی خندیدم و بهش گفتم:

+حتما برو تست آی کیو بده... ضمنا با این بنده خدا هم کاری نداشته باش. بزار راحت باشه. ما آمار همه رو داریم.

خندید و گفت: «باشه.»

اومدم بیرون و سوار ماشین شدم و من و عاصف و سیدرضا و بهزاد از اون منطقه که نزدیک سکوی پرتاب بود خارج شدیم.

تو راه زنگ زدم خونه امن. چندتابوق خورد و یکی از خواهرا جواب داد.

_034 بفرمایید؟

+سلام خانوم... عاکف هستم. وصلم کنید به مرتضی.

_بله چند لحظه صبر کنید.

چندثانیه بعد وصل شد:

_بله بفرمایید؟

+مرتضی سلام. عاکفم. به حاجی بگو قطعه رو رسوندم به عطا و تحویلش دادم. تا حدودا یک ساعت دیگه سیستمشون آماده ی کار میشه. بعدش شما میتونید به سایت بگید تِستِر و راه بندازن و بچه های تشکیلات ماهم شروع کنند کارشون و. حتما خبرش و به حاج کاظم بده..

_بله چشم.

+مرتضی فلفل گرفتی برام؟

_آقا فلفل چرا؟ من کاری نکردم که.

خندیدم و گفتم:

«باز حاج کاظم سر کارت گذاشته؟ ما داریم میایم اونجا الآن. تا بیام برو یه سر فلفل و بگیر بیا. یا به یکی از بچه ها که اونجا کاری نداره الان، بگو بره بگیره. بهت که گفتم.. برای طوطی میخوام.. خانومم یه طوطی داره توی خونه، به طوطی فلفل میده. غذای مورد علاقه طوطی هست.»

خداحافظی کردم و رفتیم با بچه ها،‌ همون خونه034 که حاج کاظم ومرتضی و چندتا از برادرا و خواهرای تشکیلات مستقر بودند.

حدود بیست دیقه بعدش رسیدیم.

عاصف رفت اداره تا دوباره با تیم حفاظت برگرده همین خونه امن.. منم مستقیم رفتم بالا پیش حاج کاظم.

سلام علیک کردیم و همدیگر بغل کردیم و بعدش نشستیم.

مشغول خوش و بش بودیم توی اتاق حاجی و داشت برام پرتقال پوست میگرفت و تا بخورم.

پرتقال و خوردم و بعد درمورد خسرو جمشیدی صحبت کردیم که چی شد ماجرا.

فوری نامه های محرمانه رو تنظیم کرد و فرستاد وزارت خارجه تا پیگیر بشن و جسد خسرو جمشیدی رو تحویل بگیرن و بیارن ایران.

خداروشکر بعد از یک هفته خلاصه با طی کردن یه سری مراحل تونستیم جسد و برگردونیم و تحویل خانوادش بدیم.

بعد نامه نگاری ها و چندتا کار کوچیک، توی دفتر حاجی داخل همون خونه امن، مشغول صحبت و کارو همزمان بگو بخند بودیم که گفتم:

 

 

قسمت سی

+حاجی، تو مرتضی رو سرکار گذاشتیش؟

از ته دل خندید و گفت:

_وای عاکف ، نمیدونی پسرررر چی شد.. باید بودی و فقط می دیدی که وقتی زنگ زدی بهش گفتی برای طوطی فلفل سیاه بگیر چه تعجبی کرد. بهم گفت حاجی من با آقا عاکف حرف میزدم بهم گفت برو فلفل سیاه بگیر... بعد به من میگفت ،، آقاعاکف برای چی اینطور گفت؟

عاکف ای کاش بودی. مُخش و کار گرفتم.. بهش گفتم آخ آخ مرتضی چیکار کردی؟ چه گافی دادی توی کارت که عاکف برسه اینجا تنبیهت میخواد بکنه؟؟ اینجا هرکسی کارش و درست انجام نده بهش میگن برو فلفل بخرو وقتی خرید میریزن توی دهنش. این قانون و عاکف گذاشته اینجا..

انقدر خندیدم با حرفای حاج کاظم..

به حاجی گفتم:

+وایییی حاجی، بنده خدارو زنده به گورش کردی با این حرف که. دیگه سمت منم نمیاد توی هیچ پرونده ای..حاضره بره قرنطینه ولی با من کار نکنه..

_عاکف خیلی خندیدیم امروز.

+خب خداروشکر.. ان شاءالله همیشه لبت خندون باشه...

همزمان مرتضی در زد و وارد شد و یه سری گزارشات بابت نامه نگاری به وزارت خارجه رو با حاجی هماهنگ کرد و بعدش رفت.. منم دیدم دیگه کاری ندارم به حاجی گفتم:

+حاج کاظم من برم کم کم... آها راستی حاجی جون، تا یه چیزی یادم نرفته، فاطمه زهرا خانمِ ما درمورد مریم خانم که قصد ازدواج داره یانه با حاج خانومِ شما (خانوم حاج کاظم) صحبت کرد. ظاهرا آبجی مریم قصد ازدواج داره. گزینه ای که قراره بیاد جلو رو هم که شما در جریانی. بهزاد از بچه های تشکیلات خودمونه.

_آره درجریانم..اما عاکف حقیقتش نمیدونم..سخته تصمیم گیری درمورد این قضیه برام..

+حاجی بیخیال..دست بردار.. سخته چیه؟؟!! تو پرونده های کَلانِ امنیتی در سراسرکشور و منطقه و خاورمیانه رو حل میکنی بعد سر شوهر دادن مریم خانم موندی؟ گرفتی مارو؟!!

_ببین عاکف، تو که غریبه نیستی، مَحرم خونمون هستی و نزدیک ترین آدم به منی.. با این که هم سن پدر شهیدت هستم اما نزدیکترین آدم هستی به من.. خودتم میدونی، من یه پسرم توی نیرو قدس بود و توی فلسطین توسط جوخه های ترور اسراییلی ها، شهید شد.. خودمم وضعیت جسمیم اینه. مجروحم.. مریضم.. من نمیخوام دامادم و از دست بدم. بعد از شهادت اون بچه ضربه بزرگی ما خوردیم. خودتم از تعلق خاطر من به اون شهید با خبر بودی. مریم هم که میدونی مریض بود و شفا گرفت به لطف امام حسین... من جونم به این بچه بسته هست.

+آره حاجی ولی خب شهادت بهتر از مردن هست. بعدشم همین الان که بهزاد نمیخواد شهید شه. اومد شهید نشه تا آخرِ 30 سال خدمتش و حتی یه خار هم توی پاش نره. حالا شما بزار بهشون بگم بیان خواستگاری و شما و حاج خانوم و بچه هاتون باخانوادش از نزدیک آشنا بشید، اونوقت اگه خوشت نیومد بحث جداست.

من که هر کسی و نمیگم بیاد دامادت بشه که.. پدر بهزاد هم که می دونی فوت شده. خواهرشم چندوقت قبل با یکی از بچه های مرتبط با سیستم ما که در امور بیوتروریسم (ترور به شیوه های جدید و بیولوژیک) فعالیت و همکاری داره ازدواج کرده. یه خانواده کاملا خوب و مهم و مطمئنی هستند. به نظرم بهزاد به مریم خانم میخوره..

_باشه پسرم. تو میگی من حرفی ندارم. بهت اطمنیان دارم.. هرچی تو بگی. بگو این هفته پنجشنبه بیان جهت آشنایی برای مراحل اولیه.

+چشم. ولی بهتر نیست بزاریم برای بعد این پرونده؟؟

_آها آره.. خوب گفتی.. چون بهزادم درگیر این پرونده هست تا حدودی.. بزاریم برای بعد از تموم شدن این پرونده بهتره..

+ خب حاجی اگر اجازه بدی من برم خونه. خیلی خستم.

_مگه تو اومدی هنوز خونه نرفتی؟

+نه حاجی مستقیم رفتم پیش عطا و بعدشم اومدم اینجا. البته تماس گرفتم با خونه و سفارش مخصوص داشت بابت همون قضیه فلفلا برای طوطیش.

_بلند شو، فوری بلندشو بگیر برو خونه.. خیلی سریع از جلوی چشام دور شو. خانمت تنها خونه هست گناه داره.. بعد تو اینجایی؟

+چشم.. نزن مارو دارم میرم.. ضمنا به مرتضی که پایین بودم گفتم با اداره هماهنگ کنن حاج موسی رو بیارن اینجا کارای خدماتی اینجارو انجام بده. غذا و پخت و پز.. کسی رو نداریم که.. این باشه بهتره. چون هرچی تردد و ورود و خروج به این خونه کمتر باشه بهتره..

_باشه فکر خوبیه..

 

 

قسمت سی و یکم

بلند شدم و داشتم دست میدادم و خداحافظی میکردم که بیام، گفت وایسا همرات تا پایین بیام و یه کم میخوام توی حیاط قدم بزنم.. حیاط مرکز 034 ما حداقل 100 متر بود و یه مکان بزرگ و حدودا پوشیده ای بود دوروبرش.. روی دیوارها با ایرانیت و و نماهای مخصوص که داخل دید نداشته باشه پوشیده شده بود.. همینطور اومدیم دوتایی پایین و داشتیم حرف میزدیم، دیدم حاجی میگه:

_عاکف یه چیزی میخوام بگم ناراحت نشو.. چرا یه بچه نمیارید؟ چرا پدر نمیشی؟ حداقل سر فاطمه با بچه گرم میشه.. اینطور میتونه راحت تر با کارت کنار بیاد..  نبودن های تورو کمتر احساس میکنه.. تنهایی رو زیاد حس نکنه برای هردوتون بهتره..چون وقتی خودش آرامش داشته باشه، آرامشش و به تو هم منتقل میکنه.. بعدشم  بچه برکت زندگیه..

+حالا چیشد یاد بچه ی ما افتادی حاجی جون؟

_خب تو برام مهمی پسر. هم تو هم زندگیت و هم خانوادت و هم فاطمه که عین دخترمه.

سرم و از بی حوصلگی در رابطه با این موضوع و خستگی مأموریت و... انداختم پایین و گفتم:

+ چی بگم والله حاج آقا. داستانش مفصله.

_همون موضوعی که اون دفعه بهم گفتی؟ مشکلات پزشکی که تو داری؟

+آره حاجی. مشکل از من هست. فاطمه سالمه الحمدلله...سنی هم نداره..25 سالشه تازه. ما الان شیش ساله ازدواج کردیم.. دوسال بعد از عروسیمون تصمیم گرفتیم بچه دار بشیم.. ولی خب نمیشه دیگه.. مشکل از منه.. چندبار بهش گفتم برو دنبال زندگیت. تو سنی نداری.. بهت قول هم میدم بعد تو ازدواج نکنم. چون نیازی هم ندارم به متاهل بودن.. انقدر درگیر کارام هستم که وقت نداشته باشم به زن و زندگی فکر کنم. تو جوونی الآن. اگه جدا بشی همه چیزارو دراختیارت میزارم تا زندگی راحت و بهتری داشته باشی و دغدغه نداشته باشی و در آرامش باشی.. حتی حاج آقا بهش گفتم مهریت و دوبرابر میدم. خونه و ماشینمم میزنم به نامت. الحمدلله خانواده خوبی داری و گزینه های مناسبی برات میان قطعا. برو ازدواج کن و مادر بشو. نسل شیعه زیاد بشه. تو خانم پاکی هستی. میتونی مادر خوبی باشی و سربازای خوبی برای مکتب اهلبیت و تشیع و انقلاب پرورش بدی. ولی حاجی هربار بهش گفتم راستش قبول نکرد. به گریه می افتاد هر بار باهاش درمورد این مسائل حرف میزدم.. میگه تو از نق زدنا و غر غر کردنای من بدت اومده و خسته شدی.. هرچی بهش میگم عزیزم اصلا این نیست. ولی...

حقیقتش زیاد خرج کردیم و آزمایش دادیم ولی خب نمیشه دیگه. قطعا خیری توش هست که خدا نمیخواد.. چون خدا برای بنده هاش بد که نمیخواد.. راستش خارج از کشورم که نمیشه با این وضعیت کاری که من دارم، بخوام برم.. تشکیلات گیر میده منم حوصله ندارم.. حقم دارن. خلاصه دلیل میخوان که برای چی میخوام برم خارج از کشور.. حالا من بگم برای درمان خودم، تا چندوقت داستان داریم..بعد میبینی مثل قضیه پیمان پیش میاد که اونور نزدیک بود به ایستگاه اطلاعاتی دشمن بخوره.. اونم مشکل من و داشت دیگه.. بعدشم که اومد ایران تا چندوقت هی میخواستنش که اونطرف چی شد و چی نشد...پای حفاظت و ضدجاسوسی و همه باز شد.. هههععععییییی حاجی. بیخیال. مهم نیست..

_ای بابا، خیلی ناراحت شدم. گفته بودی مسائل پزشکی و اینا هست ولی فکر نمیکردم انقدر جدی باشه و نتونید بچه دار بشید. خیال کردم درمان داره مشکلتون...

+نه بابا. فعلا که خبری نیست از درمان..

_ببین عاکف، خواهشا ته دل این دخترو خالی نکن.. بهش نگو برو پی زندگیت.. این بچه گناه داره.. تو تکیه گاهش هستی.

+خب حاجی، من برای خودش میگم.. من دلم به حالش میسوزه که پا سوزِ من شده..آخه شدیدا دوست داره مادر بشه..خب من نمیتونم این حس و ازش بگیرم..

_درسته.. ولی دیگه بهش اینطور نگو..اصلا کارت درست نیست.. این چه حرفیه میزنی بهش. دیگه بهش اینطور نمیگی، باشه..؟؟!

+چشم، ان شاءالله... شما لطف داری حاج آقا. دعامون کنید که این وضعیت بخیر بگذره.

_اصلا تو چرا نمیاریش توی موسسات تحقیقاتی مربوط به تشکیلات امنیتی خودمون، تو حوزه های پژوهشی دستش و بند نمیکنی؟ اینجوری سرگرم میشه حداقل.

+نه حاجی.. مگه عقلم کمه.

_خب کارش اداریه. تا ساعت یک و نیم دو هست میره خونه. تو مگه صبح خونه ای که میگی نه بابا نمیخواد.

+حاجی جان، من با سرکار رفتن زن مخالفم. زن باید بمونه توی خونه دستور بده شوهرش براش انجام بده. زنی که بره بیرون کار کنه دیگه زن نیست. لطافتش و از دست میده. دیگه روحیه ی زنونگی نمی مونه براش. بعدشم، فاطمه بیاد سرکار، درسته تشکیلات خودمونه و همه چیز زیر نظر خود ما هست ولی جای یه مرد و اشغال میکنه. یه مرد میتونه با این شغل زن و زندگی تشکیل بده و یه لقمه نون حلال ببره سر خونه زندگیش. حالا اون زنی که شوهر نداره، یا جدا شده و یا فقیرن بحثش جداست. اونم تازه وظیفه دولتمردانمون هست تامینش کنن.

_خب عاکف وضعیت زندگی تو الآن میطلبه که سر خانمت و گرم کنی. فکر و خیالِ نداشتن بچه و دوری تو و همه چیز و میتونه با سرکار رفتن، کمتر حس کنه.

+نه حاجی.. ممنونم از پیشنهادت ولی من مخالفم.

بعدشم خودت بهتر میدونی که توی اداره ها و بعضی نهادها چه خبره که.. زن شوهر دارو مرد زن دار باهم رابطه دارن. این شده وضعیت جامعمون. مگه یادت رفت دو سال قبل توی یکی از همین ادارات دولتی خودم روی یه پروژه کار کردم و یه زنی رو دستگیر کردیم و بعدش روی 10 نفر اعتراف کرد که باهاش ارتباط داشتن؟ همشونم مسئول بودند.

_آره یادمه. خداروشکر همشون هم برکنار شدند. ولی خب ...

+ولی خب نداریم حاجی جان. زن بره سرکار خوب نیست. الحمدلله خانم من سالمه از لحاظ اخلاقی ولی نمیخوام هم نفس و هم کلام بشه با بعضی. اون حتی انقدر رعایت میکنه حدود شرعی و که، حتی جلوی برادر من هم بدون چادر نمی مونه.. جلوی خود شما یادتونه تا الآن بدون چادر بوده باشه؟ کلا من دلم نمیخواد بره سرکار. ضمنا اگرم یه روزی بخواد بره سرکار، نمیزارم بیاد توی سیستم ما.. خودم درگیر اینجا هستم بسه. توی ادارات دولتی هم نمیزارم بره، که بخواد با بعضی از این زنای افریته هم کلام بشه.. البته من منکر این نیستم که واقعا بعضی خانما پاک هستن.. بیشترشون توی ادارات و نهادها دارن کار میکنن، واقعا چه خانم و چه آقا پاک هستند. اما من نمیتونم قبول کنم دیگه... اگر بخوام بفرستم خانومم و یک روزی سرکار، میفرستمش توی مهد قرآن دخترونه. اونجا بمونه و صلواتی کار کنه برای دین و قرآن. همین.

_باشه عاکف جان. حق با تو هست. هرجور صلاح میدونی تصمیم بگیر. بروفدات شم که دیرت نشه. مواظب خودت باش. به فاطمه جانم سلام برسون. بگو عمو کاظم دوست داره و عین مریم برام می مونه. به روح پسر شهیدم و پدر شهیدت راست میگم. خیلی دوستون دارم.

+چشم حاجی سلامتون و می رسونم. ماهم شما و خانوادتون و بچه هاتون و دوست داریم.. فقط تا نرفتم یه موضوعی رو باید حتما بهتون بگم، اونم اینکه یه مورد مشکوک داریم در این پرونده که بر میگرده به سکوی پرتاب. مجیدی رو که میشناسید؟ همون که با عطا کار میکنه؟

_آره چطور مگه؟؟

 

قسمت سی و دوم

گفتم:

+ حاجی فقط تا نرفتم یه موضوعی رو باید حتما بهتون بگم، اونم اینکه یه مورد مشکوک داریم در این پرونده که بر میگرده به سکوی پرتاب. مجیدی رو که میشناسید؟ همون که با عطا کار میکنه؟

_آره چطور مگه؟؟

+عطا میگه چند وقتیه تلفنش زنگ میخوره میره دور از جمع حرف میزنه. اگه میشه مجوز شنود تلفناش و دستور بدید برامون بگیرن. یا خودتون پیگیر بشید. ضمنا احساس میکنم خبرهای این پرونده از یه طریقی داره بیرون درز میکنه..من و حساس کرده به خودش.

_خب اول بزار من قضیه مجیدی رو پیگیری کنم بعدش روی اون مورد دوم هم میشینم فکر میکنم و بررسی میکنم... اصلا وایسا جلوی خودت زنگ بزنم.

حاجی از توی حیاط با موبایلش زنگ زد بالا به اتاق یکی از بچه ها به نام موسوی.. موبایلشم گذاشت روی آیفون و من میشنیدم. بعد اینکه دوتا بوق خورد موسوی جواب داد و حاجی گفت:

_سلام موسوی جان.. به بچه ها بگو تا نیم ساعت دیگه مجوز شنود تلفن مجیدی که توی شرکت و تیم عطا اینا هست و کارای ماهواره و سکوی پرتاب و انجام میده و دارن کار میکنن و بگیره.. بعداز گرفتن مجوز، تموم خط ها و راه های ارتباطی مجیدی رو کنترل کنند.

موسوی گفت:

_میگم مکالماتش و ضبط کنند.

+نه برادر من. کافی نیست. به خانم صادقی بگو همزمان، هم گوش کنه به مکالمات و هم ضبطش کنه.. اگر نکته مشکوک و کد دار و نکته خاصی هم بود بهمون فوری گزارش کنه.. اگر من و عاکف نبودیم حتما به عاصف بگو اون مورد و.

قطع کرد موبایلش و بهم گفت:

_تو برو خونه استراحت کن. فعلا هم نیاز نیست این روزا بیای 034. خواستی برو اداره باش. کارای عقب موندت و انجام بده. مشکلات جدی پیش اومد توی پرونده بهت میگم بیای.

+چشم.. فعلا یاعلی.

داشتم می اومدم بیرون از خونه که مرتضی از در حیاط اومد داخل. دیدم فلفل گرفته.. فلفل و ازش گرفتم و حرکت کردم سمت خونه. تو راه زنگ زدم به فاطمه زهرا و گفتم: «خانم بیرون چیزی نمیخوای؟»

گفت: «نه فقط خواهشا برو آرایشگاه موهات و ریشت و کوتاه کن مرتب شو. احتمالا مهمونی میخوایم بدیم.»

چشمی گفتم و قطع کردم و‌ بعدش رفتم یه سر آرایشگاهِ همیشگی که میرفتم. مرتب کردیم خودمون و رفتم خونه.

وقتی رسیدم ماشین و گذاشتم پارکینگ و رفتم با آسانسور بالا. فاطمه فهمیده بود اومدم درو باز کرد.

+سلام خانومِ من.

_سلام عشقم. خسته نباشی. رسیدن بخیر.

+ممنونم، زنده باشی..

_مأموریت چطور بود؟

+تلخ و شیرین.بگذریم... بیا اینم فلفل برای طوطی. بریم طوطیتو ببینیم  در چه حالیه.

_بریم.

رفتیم طوطی رو که توی هال و پذیرایی بود، دیدیم.

فاطمه گفت:

_عزیزم، طوطیم دیگه زیاد فلفل نمیخوره! به نظرت چرااا؟؟

+خب از بس بهش فلفل دادی، زده شد و بدش اومده حتما..  نگاه کن قیافه طوطیتم شکل فلفل شد. قیافه تو هم داره شکل طوطی میشه هااااا.

_ای ناجنس.. حالا من و اذیت میکنی.. بگو ببینم امروز جایی میری یا خونه ای؟

+آره یه خرده کار دارم .. میرم ولی سریع بر میگردم.. راستی حاج کاظم برات سلام رسوند. برای خواستگاری بهزاد هم اوکی داده.

_ای جانم. سلامت باشه عمو. خداروشکر که اجازه داده.. زینب خانم میگفت بعید میدونم اجازه بده کسی بیاد فعلا خواستگاری مریم اما مثل اینکه حرفات روش اثر داشته.. ولی محسن به هم میاناااا. مگه نه؟

+نمیدونم.

_بی احساس. همش میگه نمیدونم.. پس چی و می دونی..

+فقط این و میدونم که تورو  خیییییلیییییییییییییی دوست دارم.. همین... راستی ناهار آمادس؟

_آره. ولی اول میری دوش میگیری بعدش میای ناهار.. ضمنا، باز وسط ناهار زنگ نزنن از ادارتون و بلند شی بری؟

+نه بابا. به چرت بعد ناهارم میرسیم.

_خواهیم دید.

رفتم دوش گرفتم و اومدم نمازم و خوندم و آماده شدم برای ناهار خوردن..

یه دو سه دیقه از شروع ناهارمون گذشته بود که فاطمه گفت:

 _محسن قبل اینکه بیای من رفته بودم تا فروشگاه خرید کنم و یه خرده خرت و پرت بگیرم برای خونه... دم در خونه که رسیدم یه پراید دیدم. رانندش همینجوری زل زده بود به من.. تا بیام داخل خونه همینطور نگاه میکرد.

+چیزی نیست. خب آدما نگاه میکنند همدیگرو. ایشونم میخ نباید میشد و نگاه نباید میکرد به نامحرم که حالا یه غلطی کرده. ناهارت و بخور....

_ تازه بعدشم اومدم خونه یه نفر زنگ زد به تلفن خونه و هرچی گفتم الو بفرمایید، جواب نمیداد. شماره خونه مارو کسی نداره.. فقط مادرت داره و مادر پدرمن.. حتی خواهر برادرای ماهم ندارن..اگه یه غریبه هم اشتباه زده بود باید چیزی میگفت حداقل.

+حتما صداش نمیرسید..

راستش دوستان من خودم یه کوچولو بابت این نگاه کردن و تلفن به خونه حساس شدم با این وضعیت. چون احتمال دادم باز مثل قضیه بعد سوریه بشه.. ولی باز گفتم ان شاءالله چیزی نیست و خیر هست و نخواستم خانومم نگران بشه.

بعد فاطمه گفت:

_راستی مامانت دیروز که فهمید مهمونی دیشب کنسل شده پاشد رفت ویلایی که توی شمال دارید.

مگه مهمونی نمیگیری برای فردا شب.؟

_حقیقتش یه خرده در اینکه بگیرم یا نگیرم گیر کردم.. دیشب خوب بود میگرفتیم که خب زنگ زدم کنسل کردم. به همشون گفتم اگر خواستیم برای شب های آینده بگیریم خبرتون میکنم. ضمنا مادرجون که رفته ویلای شمال، از اونجا صبح زنگ زدو سراغت و میگرفت. یه خرده هم حال ندار بود ظاهرا.

+باشه بهش زنگ میزنم الآن.. حتما فهمیده چندروز دیگه میخوایم بریم شمال پیشش داره ناز میکنه از الآن. تورو ببینه حالش خوب میشه.

_محسن طوطیمم بیارم دیگه؟

+بیخیال فاطمه زهرا.

_عه محسن.

+باشه بیار فدات شم.. من تسلیمم.. آخه اونجا هواش شرجیه خانومَم. طوطی اذیت میشه. برای خودش میگم.. خلاصه حیوون زبون بسته رو میاری اونجا چی بشه.. به هر حال از من گفتن بود، بعدا چیزیش شد ناراحت نشو..

_اولا زبون بسته نیست و داره کم کم حرف میزنه..

+آره میدونم.. به جون خودش میدونم.

_محسسسنننننن.. مسخره نکن..

+بخدا مسخره نمیکنم.

_میارمش..اتفاقی هم نمی افته.

+باشه چشم، بیار عزیزم.. ولی باید خودت مواظبش باشی.

گوشی و گرفتم و زنگ زدم به مادرم. دیدم جواب نمیده. یه خرده نگران شدم. گفتم نکنه چیزی شده باشه، چون فاطمه هم گفته بود حال ندار بوده.

یه بیست دقیقه گذشت و فاطمه هم نگران شد..چون مادرم اخلاقش طوری بود که شماره بچه هاش میوفتاد، اگر جایی بود یا متوجه نمیشد یا سرنماز بود، بعدا خودش زنگ میزد و از نگرانی درمون میاورد.

فاطمه گفت بزار زنگ بزنم به مادرت ببینم این بار جواب میده یا نه‌.. فاطمه زنگ زد ولی بازم مادرم جواب نداد.

گفت: «زنگ میزنم به معصومه خانم همسایه مادرت اینا توی شمال. اون بره یه سر بزنه ویلاتون ببینه چخبره. دلم شور افتاده محسن.»

با موبایلش زنگ زد به همسایه ویلامون توی شمال..حدود هفت_هشت تا بوق خورد.. تلفن روی آیفن بود. جواب داد:

+الو سلام معصومه خانم خوبید؟

_سلام..ممنونم... شما؟

+فاطمه زهرا هستم. عروسِ راضیه خانم که همسایتون هستند توی شمال. همسر آقای سلیمانی.

_آها چطورید عروس خانم خوبید؟ آقاتون خوبن. چه عجب یادی از ما کردید؟

+ممنونم عزیزم. شما لطف دارید.. ببخشید معصومه خانم یه زحمت دارم براتون. اگه میشه لطف کنید ویلای مادر شوهرم اینا یه سر بزنید. الان آقام زنگ زد به اونجا جواب ندادن. منم چند دیقه بعدش زنگ زدم بازم هیچکی جواب نمیده. آخه مادر شوهرم از صبح یه خرده حال ندارم بوده.. برای همین یه خرده استرس گرفتیم ما اینجا.. میشه فوری یه خبر بگیرید و بهم آمارش و بدید؟

_آره حتما عزیزم. الان یا خودم میرم. یا میگم داریوش بره و به حاج خانم میگیم که شما زنگ زدید و نگران شدید. تا خودش به شما زنگ بزنه.

+ممنونم منتظرم.

یه ربع گذشت دیدم زنگ نزد. اینبار خودم شماره ویلارو گرفتم دوباره تا ببینیم چخبره. چهار پنج تا بوق خورد دیدم یکی جواب داد اما صدای مادرم نبود.. گفتم:

+الو. سلام شما کی هستی تلفن و جواب دادی؟

_سلام آقای سلیمانی.. خوبید.. معصومه هستم همسایه مادرتون..

+آها چطوری معصومه خانم.. خوبی شما. ببخشید نشناختم..

 _آقای سلیمانی من چنددیقه هست رسیدم. دیدم در باز بود اومدم داخل. مادرتون کنار پله افتاده بود. بیهوش هم شده.

+یا ابالفضل العباس..آخه چرا؟؟

_نمیدونم بخدا...

+معصومه خانم آقا داریوش خونه هست؟ (داریوش شوهر معصومه بود)

_بله خونه هست.

+پس اگه زحمتی نیست، با آقا داریوش خیلی فوری برسونیدش بیمارستان.

_چشم. چشم.

+ممنونم. در دسترس هم باشید، باهاتون در ارتباطم من.

_حتما آقای سلیمانی. به روی چشم..فقط شرمنده هستم یه موضوعی هست.

دیدم داره خجالت میکشه برای گفتن، بهش گفتم:

+معصومه خانم چیزی شده؟ نمیتونید ببریدش بیمارستان مگه؟؟ اگر نمیتونید بگیدو تعارف نکنید.

_ وایییی آقای سلیمانی نگید اینطور تورو خدا.. این چه حرفیه. وظیفمونه. فقط راستش و بخواید داریوش بیکاره. ما هیچ پولی توی خونه نداریم. اگه بیمارستان پول بخواد چی؟

+معصومه خانم از این بابت خیالتون راحته راحت باشه. من یا کارت به کارت میکنم یا میگم یکی از دوستانم توی شمال پول و دم بیمارستان برسونه به شما. خوبه؟

_بله ممنونم. ببخشید تورو خدا ناراحت نشیدااا.

+نه . فقط لطفا سریع حاج خانوم و ببریدش بیمارستان. یاعلی

 

قسمت سی و سه

فاطمه کنارم بود و دید بدجور آشفته شدم، و شنیده چی شده،  سریع بلند شد از سرسفره ی ناهارو خواست آماده بشه بیایم شمال..

بهش گفتم:

+فاطمه صبر کن..عجله نکن فدات شم.. ببینم اصلا سازمان اجازه میده من برم شمال الآن. این همه کار و ماموریت داریم این روزا. بعید میدونم اجازه خروج از تهران و بهم بدن..

زنگ زدم به حاج کاظم. حاجی جواب داد:

_سلام عاکف جان.

+سلام حاجی خوبی.

_اتفاقا میخواستم بهت بگم نیای امروز 034(خونه امن) برو به کارات برس. چون وسط مرخصیت هم کشوندیمت اداره.. برای همین برو به ادامه مرخصیت برس..

+الآن وضعیت چطوره؟ ماهواره ان شاءالله پرتاب میشه توی این چند روز؟

_اینطور که آخرین خبرو عطا بهمون داده تا نیم ساعت دیگه سیستم برای جهت یابی آماده میشه. چند روزی هم کارای ریز داره باید انجام بشه.. بعدش بایدببینیم ماهواره رو چه زمانی میفرستن.. چون مقامات سیاسی و امنیتی کشور حضور دارن توی این پروژه پرتاب.

+از مجیدی چخبر؟ چیزی دستگیرتون شد توی شنود؟؟

_چیز خاصی نه، ولی با این حال بچه ها بازم دارن مکالماتش و شنود و کنترل میکنن تا اگر حرف خاصی یا کد خاصی بود بررسی کنن ببینن چیه موضوع.. زمانی هم که از محل کارش خارج میشه‌ تحت تعقیبه.

+حاجی از شمال خبر رسیده بهم که مادرم حالش بد شده. الآن هم دارن میبرنش بیمارستان.

_یا فاطمه ی زهرا !! چرا؟؟

+فعلا مشخص نیست..

_عاکف فکر نمیکنم بهت اینجا نیاز داشته باشیم فعلا.. به نظرم برو شمال پیش مادرت و دنبال کار درمانش باش.

+نه حاجی. من نمیتونم برم. تا از پرتاب ماهواره خیالم جمع نشه نمیتونم از تهران برم.

_خیالت جمع باشه.. برو دنبال کارای مادرت تا اتفاقی نیفته براش. الان نیاز هست که تو اونجا پیشش باشی. بابت اینجاهم خیالت جمع باشه اتفاقی نمی افته.

+حاجی مطمئنی؟

_اگه مطمئن نبودم میگفتم نرو، بمون اینجا کنار من توی تهران.. برو خیالت جمع. اگه اینجا کاری هم داری، بهم بگو تا به عاصف عبدالزهرا بگم برات انجام بده توی تهران.

+نه حاجی ممنونم. اگه کاری بود مزاحمتون میشم. خدا خیرتون بده. فعلا خداحافظ.

قطع کردیم و به فاطمه گفتم فوری آماده شو بریم.. لفتش نده فقط. فاطمه آماده شد و فوری اومدیم پایین و ماشین و گرفتیم و حرکت کردیم سمت شمال.

توی راه زنگ زدم به یکی از دوستانم که پدرش همرزم پدر شهیدم بود. پدر دوستم سه ماه بعد از شهادت پدرم توی یکی از عملیات های مهم سپاه شهید شده بود.

دوستم توی نیروی انتظامی شمال کشور کار میکرد و از رده بالاهای انتظامی اون استان بود. اسمش مهدی بود. دوست دوران زندگیمون توی مشهد بود که دوسالی بنابر‌ دلایلی اونجا زندگی کردیم من و خانوادم و اون و خانوادش. موقع آشناییمون من تازه توی سیستم اومده بودم. اونم چندوقت بعدش رفته بود نیروی انتظامی..

باهم صمیمی بودیم خیلی.

بهش زنگ زدم جواب نداد. زنگ زدم خونشون و خانمش گوشی و گرفت، گفتم:

+سلام آبجی خوبید؟ شناختید؟

_سلام. بله شناختم. خوبید شما داداش عاکف؟ فاطمه‌زهرا جان خوبن؟

+ممنونم. ‌ببخشید مهدی کجاست؟

_نمیدونم. ولی طبق معمول احتمالا سرکارشه دیگه.

+تماس بگیرید فوری باهاش.. بگید بهم زنگ بزنه کار واجب دارم. چون جواب نمیده تلفنم و. اگه شماره دیگه ای داره بهم بدید.

_نه همون شماره ای که چند سال هست داره، هنوز همون هست. ببینم میتونم پیداش کنم.. اگر جوابم و داد میگم بهتون زنگ بزنه.

قطع کردیم و 10 دیقه بعد دیدم خود مهدی زنگ زد و جواب دادم:

+سلام مهدی معلومه کجایی؟

_داداش سلام. خوبی آقا عاکف گل؟ چه عجب؟ روت شد زنگ بزنی احوالم و بپرسی؟

+ممنونم. تو معلومه کجایی؟ جوابم و نمیدی چرا؟ امروز خودم میام شمال میبینمت. فعلا گله نکن ازم.

_باشه. بخشیدمت این یک بارو. ببخشید من جلسه بودم نتونستم جواب بدم. شرمندتم. الان تموم شد و اومدم بیرون، دیدم خانومم زنگ زد که گفت فلانی کارت داره و منم فوری بهت زنگ زدم.

+مهدی برات یه زحمتی دارم. مادرم یکی دو روزیه که اونجاست. اومده شمال. چنددیقه قبل حالش بد شدو بردنش بیمارستان.

_نه!!!! تو چی میگی؟ بیمارستان؟!! کدوم بیمارستان؟

+قرار بود ببرن بیمارستان آیت الله طالقانی چالوس. اون دفعه باهم رفتیم فشارت پایین اومده بود. قرار شد ببرنش همونجا آخرین خبری که دارم..ببین مهدی، من نمیدونم چقدر الان اونجا پول نیازه..میخوام بری بیمارستان و به این خانواده ای که مادرم و بردن بیمارستان پول برسونی..دستشون پر باشه. بعدش همونجا هواشون و داشته باش و کم و کسریشون وبرس. رسیدم شمال از خجالتت در میام.

_باشه داداش خیالت جمع. فقط یواش تر بیا توی جاده وعجله نکن. من میرم بیمارستان وهر خبری شدبهت میگم.

+ممنونم خداحافظ.

توی راه بودیم که فاطمه گفت:

_ محسن. اصلا یادم رفت شیر گازو ببندم. دلم شور افتاده. بزار به داداشم اینا زنگ بزنم بگم برن ببینن خونمون‌و. چند دیقه بیشتر با ما فاصله ندارن که.

+فاطمه حواست کجاست؟ الان باید متوجه بشی؟ اه.

_دعوام نکن محسن. دعوام نکن. من مقصر نیستم. عجله ای شد همه چیز.

+زنگ بزن به داداشت یا عروستون بگو فورا برن ببینن تا گندش در نیومد..

زنگ زد به زن داداشش که یه نسخه از کلید خونمون و داشت، برای همینطور مواقع که ما نیستیم.. بهش گفت:

+سلام  آناهیتا جان. خوبی؟ میگم عزیزم، با آقا محسن داریم میریم ویلای مادرش اینا شمال. میتونی خودت یا آقا داداشم ابوالفضل، برید یه کدومتون خونمون، زحمت بکشید شیرگازو چک کنید؟؟ چون هول هولکی اومدیم دیگه نشد ببینم. فراموش کرده بودم..

به زن داداشش گفت و قرار شد برن ببینن و بهمون خبر بدن.

حدود دوساعتی گذشت و ماهم به صورت تلفنی تا حدودی با شمال در ارتباط بودیم.. توی مسیر بودیم که داریوش، همسر معصومه خانم زنگ میزنه به موبایل من.. منم چون پشت فرمون بودم و جاده یه کم خطرناک بود و دره داشت، و سرعتم شدیدا بالا بود، دادم گوشی و به فاطمه... فاطمه جواب داد و تلفن و گذاشت روی آیفون..

داریوش گفت:

سلام خانم سلیمانی.. من شوهر معصومه هستم.. مادر آقای سلیمانی حالش خوب شده. توی بیمارستان دارن درمانش میکنند و به هوش اومده .. الانم دکترا پیشش هستن.

خبر و داد و  قطع کرد تلفن و!

هم من و هم فاطمه هردوخوشحال شدیم.. دیگه فاصله ای هم تا چالوس نداشتیم با این سرعتی که من اومدم..یه جایی زدیم کنارو تا این چندساعت رانندگی که باعجله داشتیم میرفتیم، پیاده بشیم و یه آبی به دست و رومون بزنیم. چون خیالمون جمع شده بود که دیگه مادرم وضعیتش بهتره خداروشکر.

از ماشین که پیاده میشیم، فاطمه قفس طوطیشَم میاره بیرون. بعد طوطی رو از قفس میاره بیرون و میگیره روی دستش.

با یه کم بی حوصلگی و یه کم چاشنی عصبانیت بهش گفتم:

+این و کجا میاری؟

_خب آوردمش بیرون دیگه. دوسش دارم دیگه محسن. چرا تو هی دم به ثانیه همش گیر میدی به این؟ الانم که عجله ای نداریم. مادرتم الحمدلله حالش خوبه.

+هوووففففف.. امان از دست تو فاطمه.. لعنت به این عاصف که طوطی رو داد بهت.

_واااا .. به اون طفلک چیکار داری؟ خوبه خودت بیشتر دلت میخواست.

توی دلم خندیدم و داشتم می رفتم چای و آب جوش بگیرم از مغازه سر راهی، که دیدم یه هویی طوطی پرید و رفت.. همینجوری از بین درخت ها و سنگ ها داشت می رفت پایین نزدیک یه رودخونه. فاطمه هم همینجوری دنبالش رفت. فاطمه هم میره لحظه آخر بگیره طوطی رو که نیفته توی آب ، تعادلش و ازدست میده و بین سنگایی که اونجا بود، میفته داخل آب.. از شانس بد ما آب رودخونه هم شدت داشت. فاطمه هم با جریان آب  که یه کم سرعت داشت میره..بلافاصله خودم و رسوندم نزدیک رودخونه و فوراً شیرجه زدم توی آب و همراه جریان آب رفتم.. فکر کنم حدودا یک و نیم متر بود عمق آب رودخونه.. واقعا رودخونه ای به این شدت من ندیده بودم... حدود ۱۰ متر رفتیم جلو و با جریان آب شنا کردم و چنگ انداختم محکم چادر فاطمه رو کشیدم. ازشانس خوبمون چادرش لبنانی بود و از سرش جدا نشد.. بغلش کردم و فوری آوردمش بیرون.. خدا روشکر فاطمه رو نجات دادم...

اومدیم از آب بیرون و حالا فاطمه همینطور از ترس گریه میکرد و میلرزید.. منم کفری شده بودم.. میخواستم بهش حرف بزنم، جلوی خودم و میگرفتم.. میخواستم چیزی نگم، خون داشت خونم و میخورد.. خلاصه تنها کاری که تونستم بکنم اونم این بود که یه سنگ و بردارم و محکم بزنم زمین و به چهارتا سنگه دیگه و یه کم داد و بیداد کردم تا خودم و خالی کنم..

تنمون همه خیس شده بود.. فوری اومدیم از رودخونه بالا و کنار جاده ماشینمون و گرفتیم و رفتیم یه مغازه ی خیاطی پیدا کردیم ، و لباسایی که همراه خودمون آوردیم و رفتیم داخلش عوض کردیم.

فاطمه هم از ترس من دیگه حرف نمیزد اون مسیری که باقی مونده بود تا بیمارستان. فقط سرش و تکیه داده بود به صندلی و آروم گریه میکرد و اشک می ریخت..

منم کلافه بودم. نزدیک بیمارستان زدم کنار و بهش آروم گفتم:

+ببینمت.

دیدم روش و سمت من نمیکنه. دوباره یه کم جدی تر بهش گفتم:

+بهت گفتم ببینمت.. روت و اینور کن..

روش و کرد سمت من دیدم چشماش همه قرمز شده از بس گریه کرده..بهش گفتم:

+وقتی بهت یه بار میگم ببینمت، باید روت و برگردونی تا ببینمت.. این و که انجام نمیدی کلافم میکنی بیشتر.. چته؟ چرا اینطور میکنی فاطمه؟ تموم شد دیگه.. چرا داری گریه میکنی انقدر؟ هرچی بود تموم شد رفت.. اشکاتم پاک کن لطفا.

همینطور اشک می ریخت . هق هق میکرد، گفت:

_برخوردت درست نبود محسن.. مگه عمدا من این کار و کردم.؟ به عاصف پریدی الکی. به من میپری الکی. چته تو خب.

+ببخشید.. من ازت عذر میخوام.. حق با توعه.. من نباید این رفتارو میکردم باهات.. اما خب حق بده بهم. منم ترسیدم غرق بشی. واقعا یه طوطی ارزشش و داشت که به این روز بندازی من و خودت و ؟

سکوت کرد و چیزی نگفت.. بهش گفتم:

حالا هم اشکات و پاک کن عزیزم... لطفا.

یه لبخندی زد به خاطر دل من و کم کم آروم شد و به مسیر ادامه دادیم.

رفتیم سمت بیمارستان

 

 

قسمت سی و چهارم

رفتیم سمت بیمارستان و مادرم و همونجا دیدم و کارای ترخیصش و انجام دادیم من و مهدی.. خداروشکر حال عمومیش خوب بود و دکترا اجازه ترخیص دادند.

با مهدی خداحافظی کردم و رفت و قرار شد هم دیگرو فرداش ببینیم.

داریوش و معصومه خانم  هم پیش مادرم بودند توی بیمارستان.. بعد از ترخیص اومدیم بیرون و داشتیم سوار ماشین میشدیم که دیدم موبایل شخصیم که مخصوص خانواده و غیر کاری هست زنگ میخوره. از ماشین و جمع فاصله گرفتم یه 10 پونزده متر رفتم اونطرف تر جواب دادم.

نگاه کردم دیدم از خونه ی برادر خانوم من هست. جواب دادم:

+جانم بفرمایید؟

_سلام آقا محسن. خوبید؟

+سلام..ممنونم.. شماخوبی آناهیتا خانم..درخدمتم..

_زنده باشید.. راستش آقا محسن، هرچی موبایل فاطمه زهرا جان و میگیرم در دسترس نیست. مجبور شدم به شما زنگ بزنم.

+نه خواهش میکنم.. بفرمایید... چیزی شده؟ راستی رفتید خونه رو دیدید؟

_بله برای همین زنگ زدم. راستش فاطمه بهم گفت برو خونمون شیرگازو چک کن، منم چنددیقه بعدش رفتم. وقتی رسیدم دیدم درب خونتون بازه. انگار دزد اومده بود خونتون. همه چیز به هم ریخته بود.

وقتی اینطور گفت انگار با این حرفش یکی با چکش زد توی سرم. خیلی خبر بدی بود..

بعد گفت:

_آقا محسن هرچی شمارتون و گرفتم جواب ندادید. فاطمه هم در دسترس نبود.. مجبور شدم به 110 زنگ بزنم.

+واییییی. برای چی به 110 زنگ زدید آناهیتا خانم. نباید این کارو میکردید.

_میدونم نباید زنگ میزدم به 110 بخاطر مسائل کاریتون. ولی مجبور شدم. چون که جواب نمیدادید..آقا محسن تورو خدا یه کاری کنید.. الان ابوالفضل و بردن بازداشتگاه. بهش مشکوک شدن.

+ابوالفضل و چرا؟

_نمیدونم.. پلیس میگه مشکوکه!!

+خیل خب. حالا شده دیگه. فقط از این لحظه به بعد بدون اطلاع من کاری نمیکنید. خودم درستش میکنم از اینجا به بعد و. تکرار میکنم آناهیتا خانم، بدون هماهنگی با من کاری نمیکنید و قدم از قدم بر نمیدارید.

_چشم آقا محسن.. فقط تورو خدا یه کاری کنید. میدونید که قرصای ابوالفضل دیر بشه، چی میشه. حالش بد میشه و تشنج میکنه.

+خیل خب نگران نباشید. خیالتون راحت باشه و خودم پیگیری میکنم و الان درستش میکنم.

اما نکته ای که باید شما مخاطبان محترم بدونید:

ابوالفضل داداشِ فاطمه هست و جانباز اعصاب و روانه، و موجی هست. پلیس ها وقتی میان خونه رو بررسی کنن بعد از سرقت، میبینن این یه خرده زیادی شوخی میکنه بین این گیرودار، و سر صورتش زخمی و به هم ریخته هست، بهش مشکوک میشن. بهش میگن چیزی میزنی؟ اونم با طنزو مسخره بازی جوابشون و میده.. چون دست خودش نبوده..

مثلا یه بار یکی همین حرف و بهش زد و گفت چیزی میزنی؟

ابوالفضل هم چون دست خودش نبود گفت: آره... خیلی چیزا میزنیم.. اتفاقا یه بار  با حاجی و ممد آرپیچی و احمد دوشکا و مصطفی تانک، بهمن باقالی و ایوب لگن، باهم رفتیم کربلا (منظورش از کربلا میدون جنگ بود.) حاجی میگفت بزن. ممد میگفت بزن. ایوب لگن میگفت اونا اونجاست، همینجوری میزدن. همه میزدن.. همه میزدن و ماهم میزدیم.. یه هویی خمپاره زدن ممد آرپیچی ترکید. مصطفی تانک هم سرش و زدن.. ایوب لگن هم چشمش پرید..

اینارو تعریف میکرد همینطور.. یه هویی با این خاطرات حالش بد میشه و سرش و چپ و راست میزنه توی دیوار...چون جانبازای اعصاب و روان همینن.. خاطراتشون خیلی تلخه..

خدا میدونه همین الآن دارم تایپ میکنم به یادش می افتم، چشمام خیس میشه و دلم میشکنه. خیلی از این بچه های جانباز اعصاب و روان حتی یه زندگی خوب و راحت ندارن.. نه خودشون زندگی خوبی دارن، و نه خانواده هاشون.

بگذریم. داشتم میگفتم... پلیس بهشون میگه:

این کلیدو غیر شما کسی دیگه هم داره؟ زن داداش فاطمه میگه نه. صاحب خونه داره و ما. که اونم وقتی اینا نیستند، یه وقت کاری پیش بیاد ما براشون انجام میدیم مثل حالا که میخواستم شیرگازو چک کنم..

پلیس به برادرخانم ما این وسط مشکوک میشه و میگه شما باید با ما بیای کلانتری. خانومش میگه جناب سروان چرا شوهر من و دارید میبرید؟ این که گناهی نداره.

پلیس هم شک میکنه که برادر خانوم من معتاد باشه و شاید کار اون باشه... میگه: «باید با ما بیاد.»

خانمش میگه: « شوهرم جانباز اعصاب و روان هست.»

پلیسا میگن: «کارت جانبازیش و بیارید.»

خانمش گفت: «کارت نمیگیره. میگه من برای رضای خدا رفتم... همش میگه من نرفتم که کارت بگیرم وفلان شه. مشکل ماهم همینه باهاش که نمیره کارت بگیره تا اینطور موقع ها حداقل داستان نداشته باشیم...»

خلاصه میبرنش بازداشتگاه. وقتی میبرنش زن داداشِ فاطمه زنگ میزنه به من و، میگه موضوع از چه قرار هست.

بعد از تماس زن داداشِ فاطمه، عطا به خط کاریم زنگ زد. جوابم دادم و فوری بهش گفتم:

+سلام عطا. آماده شد؟؟

_سلام عاکف جان. میخواستم خبر خوش و بهت بدم. همه چیز آماده هست و ان شاءالله تا یکی دوساعت دیگه هم واحدای سیار محل سیگنالای مزاحم و پیدا میکنند. پی ان دی هم آماده و داره به کار گیری میشه. ان شاءالله طی چندروز آینده ماهواره پرتاب میشه..

+خداروشکر. خسته نباشی برادر.

_راستی داداش، حال مادرت چطوره؟

+خوبه الان داریم از بیمارستان میبریمش خونه. منم سریع خودم و میرسونم تهران به تو.

_اگه تهران کاری داشتی بهم بگو.

+نه قربانت. به این چیزا کاری نداشته باش فعلا.. تو اونجا هستی فقط توجه کن کارای سکوی پرتاب به خوبی پیش بره. خداحافظ.

فوری زنگ زدم به دفترِ عاصف توی مرکز034 یا همون خونه امنی که برای هدایت همین پرونده مربوط به سیگنالای مزاحم برای پرتاب ماهواره، که مستقر بودند.

دو سه تا بوق خورد و جواب داد:

+سلام عاصف عبدالزهرا

_سلام داداش.

+داداش جان خوب گوش کن ببین چی میگم. میخوام فوری بلندشی، بگیری بری خونه ی من، ببینی اونجا چخبره. ظاهرا یکی رفته همه چیزو به هم ریخته. فقط میخوام خودت تنهایی بری بررسی کنی و ببینی دزدی بوده یا اینکه دنبال چیزی دیگه بوده.. ضمنا عاصف تاکید میکنم که حتما اینم بررسی کن و ببین مسئله امنیتی هست یا نه. دقیق بررسی کن این موضوع و. اگر امنیتی هست گزارشش و بهم بده..

_باشه همین الان میرم. به حاج کاظمم میگم یکی و تعیین کنه و بزاره برای حفاظت از خونت. تا تو برگردی.

+نه . نه . نه . اصلا این کارو نکن.

_باشه داداش.. چرا عصبی میشی؟

+من به تو گفتم که بری اینکارو انجام بدی برای اینکه نمیخوام ذهن حاج کاظم الآن وسط درگیری روی پرونده سیگنالای مزاحمی که دشمن داره میفرسته، درگیر این موضوع بشه. میفهمی چی میگم که؟ به موقع خودم بهش میگم. ضمنا، برادر خانوم من و به عنوان متهم دزدی خونه من بردن بازداشتگاه. سریع برو بیارش بیرون و به نیروی انتظامی نامه بزنید نیازی نیست کاری کنند. پرونده خونه من و بگو مختومه اعلام کنن.. حواست باشه نفهمن ما برای کجاییم... فقط یه نامه نگاری ساده کنید و بگید با خونه من کاری نداشته باشن.

_چشم. خیالت راحت باشه و بهت زنگ میزنم خبرش و میدم. یاعلی

رفتم سمت ماشین و دیدم داریوش و معصومه خانم سوار نشدند. فقط فاطمه و مادرم سوار شدند. فاطمه که دید من خیلی تلفنم زنگ خورده گفت:

_چیزی شده؟

+نه خانوم چیزی نشده. از تهران بود. دوستام پیگیر حال مامان بودند که حالش چطوره و کمکی اگه میخوام بگم بهشون. (نمیخواستم بگم خونه رو دزد زده و از همه بدتر ، اینکه داداشش و بردن..) فقط سریعتر بریم ویلا که باید برگردیم فوری تهران. میخوام یه بلیط بگیرم فاطمه جان، تو و مامان بیاید تهران. مامان باید چند روز ویژه زیر نظر خودم باشه و ازش مراقبت کنیم تا حالش بهتر بشه..

_ محسن ما که تازه اومدیم. تو هم خسته ای. حداقل استراحت کن. از دوروز قبل تا امروز ماموریت بودی. چشمات همه پف کرده..

+مهم نیست فدات شم.. باز هفته ی دیگه من و تو و مامان میایم اینجا... سر و چشم منم همیشه همینه.

به داریوش و معصومه خانم گفتم:

+شما چرا سوار نمیشید؟

_ممنون ما خودمون میریم.

+نه بیاید سوار شید. باهم میریم دیگه.

خلاصه، سوار شدن و همه رفتیم سمت خونه مادرم. نیم ساعت بعد رسیدیم و از ماشین پیاده شدیم. معصومه خانم و فاطمه به مادرم کمک کردن و بردنش توی خونه.

داریوش دم در ایستاده بود. گفتم:

+بفرمایید داخل.

_نه دیگه. خیلی ممنون.

+تعارف نکنید.

_نه.. تعارف نمیکنم، ممنونم.. معصومه هم بیاد و بریم خونه.

+هرجور راحتید. ببخشید به هرحال. خیلی زحمت کشیدید. باعث دردسر شما شدیم.

داریوش یه خرده گیج میزد. بدجور بهش میخ شدم. گفت:

_نه این چه حرفیه راضیه خانم هم عین مادر خودمه. حالا شما اصرار میکنی باشه، پس من یه سر میرم خونه و بر میگردم اینجا دوباره.

+!!!!!!!! باشه برو و بیا..

تویه دلم گفتم اسکولمون کرده میگه نمیام باز میگه میام.. داریوش یه جَوانِ حدودا 25 ساله بود. خانومش هم حدودا 21 سنش بود. داریوش رفت خونشون و منم داشتم درو می بستم که برم دنبال بلیط هواپیما برای مادرم و فاطمه، دیدم فاطمه داره میاد بیرون. رفتم داخل حیاط سمتش و با حالت عصبی و پریشونی و اضطراب گفت:

 _محسن چی شده؟ چرا چیزی به من نمیگی؟

دستش و گرفتم و گفتم:

+چی و باید بهت بگم دورت بگردم.. چرا انقدر مضطربی؟

_محسن چی و داری ازم پنهون میکنی؟ تو میدونی از پنهان کاری بدم میاد.

+عزیزم، پنهان چیه؟ این چه حرفیه؟

_نه.. یه چیزی هست که تو نمیگی بهم..تلفنایی که بهت خورد توی بیمارستان، به موبایل کاریت نبوده.. به موبایل شخصیت بوده.. همه رو متوجه شدم..بعدشم کلا توی خودتی و داری فکر میکنی.. من میفهمم تو وقتی فکر میکنی و ذهنت مشغوله حالت صورتت چه شکلیه..

چشمات چه شکلی میشه..صدبار توی این چندسال زندگی مشترکمون امتحانت کردم و دیدم..

دیدم نمیشه بیشتر از این پنهون کنم و فهمیده یه اتفاقی افتاده، سرم و انداختم پایین و با ناراحتی گفتم:

+ظاهرا یکی رفته خونمون !!

_دددززززززدددددددد.

+یوااااش. عه..آروم باش یه کم.. چرا میترسی زود.. حالا شاید دزد نباشه.

_بیخود نبود دلم شور میزد. یعنی چی که میگی شاید دزد نباشه؟!! نیومدن به همسایه هاو آشناهامون جاخالی باد بگن که اومدیم شمال.. دزده دیگه.

خندیدم و گفتم:

+هیچ چی نیست عزیزم..مهم نیست..آروم باش.. برو بالا استراحت کن.. یه چیزی هم بخور ضعف نری.. نگران هم نباش..همکارام و فرستادم برن بررسی کنن.

_حالا چی و بردن؟

+چیزی و بعید می دونم برده باشن.. گفتم بهت که، همکارام دارن بررسی میکنن ، تو هم اصلا نگران نباش..عاصف رفت اونجا.. فقط فعلا داداشت ابوالفضل و به عنوان متهم بردن کلانتری... ظاهرا بهش شک کردند.

گریه افتاد و گفت:

_وایییی محسن.. داداشم و برای چی بردن.

+عزیزم ناراحت نباش دورت بگردم. به بچه های ادارمون  زنگ زدم برن آزادش کنند. خیلی زود میاد بیرون.. خب پلیس کارش همینه دیگه.. ماهم کارمون همینه.. به چیزی که شک میکنیم میگیریم بررسی میکنیم دیگه..نگران نباش.. بچه ها قراره برن خونه ما رو ببین چخبره. قراره تا نیم ساعت، یک ساعت دیگه، بهمون خبر بدن.. الانم چشمات و پاک کن. تو برو بالا پیش مادرجون، من برم ماشین و قشنگ دم در پارک کنم بیام. فعلا نِمیرم بلیط نمیگیرم. یه کم استراحت میکنم بعدا میرم... خوبه حالا؟ تو فقط اشکات و پاک کن..

خلاصه تونسم فاطمه رو آروم کنم و اشکش و پاک کنه و بفرستمش بره بالا پیش مادرم.

قشنگ مطمئن شدم فاطمه رفت داخل، درو بستم و اومدم سمت ماشین یه لحظه چشمم افتاد به سمت چپ کوچه و متوجه شدم یکی داره از گوشه دیوار من و میبینه و تا متوجه شد که فهمیدم، سرش و فوری کشید عقب و پشت دیوار قایم شد.. فاصله من و اونی که داشت من و دید میزد، حدود ۶۰ متری میشد.. یه باغ روبروی ویلامون بود و فوری رفتم سمت اون باغ.. پیش خودم گفتم تا دوباره سرش و نیاورد بیرون باید بپرم برم داخل باغ.. پریدم رفتم داخلش. رفتم وسطای باغ و اسلحم و مسلح کردم و از دیوار ضلع شرقی باغ پریدم دوباره بیرون توی کوچه بغلیش. من دیگه پشت سر اون آدم بودم و داشتم میدیدمش قشنگ... آروم رفتم سمتش.. دیدم هنوز داره اون آدم از گوشه دیوار سمت خونه مادرم و دید میزنه. اسلحه رو نشونه گرفتم و، آروم و قدم_قدم زنان و آهسته، رفتم سمتش. اسلحه رو از پشت گذاشتم روی سرش و گفتم:

 

قسمت سی و پنجم

+تکون بخوری میزنم مغزت و داقون میکنم. آروم برگرد و روت و کن سمت دیوار و دستتو بزار روی سرت... پاهاتم به عرضِ شونه هات باز کن. حرکت اضافی داشته باشی مادرت و‌ به عزات می نشونم و مثل سگ میکشمت.

شروع کردم گشتمش و دیدم مسلحه. اسلحش و از کمرش باز کردم و بهش گفتم بریم سمت ماشینتون. رفتیم سمت ماشینشون و راننده ای که داخل بود، دیدم یه کم ترسیده و داره با موبایلش ور میره. با اسلحه به راننده اشاره زدم بنداز پایین موبایلت و. اونم انداخت روی داشبورد ماشین. فوری رفتم سمت ماشین و به اونی که اسیرش کردم گفتم:

«برو داخل ماشین ..میری صندلی جلو میشینی»

خودمم رفتم صندلی عقب و مسلح نشستم. منتظر بودم یه حرکت اضافی کنند، تا هردوتاشون و بزنم سوراخ سوراخ کنم. به اونی که اسیرش کردم دستبند دادم و گفتم:

+دست رفیقت را ببند به فرمون، بعدشم کلید دستبندو  بده به من.. سوییچ و اسلحش و بگیر. اسلحه رو میزاری روی داشبورد ماشین.. لوله اسلحه رو میزاری رو به سمت بیرون باشه نه سمت عقب.. با انگشتت بزن خشاب و در بیار.. هم اسلحه و هم خشاب و هم سوییچ و بده به من.. هر حرکتی کنید که غلط باشه، همینجا میکشمتون.. والله قسم میزنم و میکشمتون اگر حرکت اضافی داشته باشید.

اونم تک تک کارا رو درست انجام داد و بهشون گفتم:

+حالا مثل بچه ی آدم خوب گوش کنید چی میگم.. از وسطای خروجم از تهران که سمت اتوبان همت بودم داشتم میومدم سمت کرج و بعدشم چالوس، متوجه شدم دارید من و تعقیب میکنید. قشنگ ماشینتون و دیدم. با همین سمند دنبالم بودید.. بعدشم نزدیک چالوس طوطی در رفت سمت رودخونه، خانوم من دنبال طوطی رفت پایین ، شما هم رفتید پایین و داشتید میرفتید سمتش که من سر رسیدم و شما کشیدید کنار و پشت درخت جا خوردید. خیال کردید ندیدمتون؟ میتونستم همونجا کارتون و تموم کنم و یا اینکه یه بلایی سرتون بیارم. خودم عمدا کشیدمتون اینجا توی یه جای خلوت تر. شما کی هستید؟ برای چی دنبال من راه افتادید دارید میاید؟ هان؟ با شمام.

همدیگر و نگاه کردن و حرفی نزدن.. دیدم حرف نمیزنن هیچکدوم و جواب من و نمیدن، اسلحه رو مسلح کردم و صدا خفه کن و پیچیدم و گذاشتم روی سر راننده و اون اسلحه ای رو هم که از اون یکی که اسیرکردمش، خشابش و جا زدم و گرفتم گذاشتم روی سر خودش.

راننده بهش گفت صادق بهش بگو دیگه. بگو ماموریت داشتیم. میخواد بزنه واقعا.

اون پسره که اسیرش کرده بودم، تازه متوجه شدم اسمش صادق هست، بهش گفتم:

+برو پایین کفشات و در بیار. بندشم باز کن. (دلیلش این بود که گفتم بره پایین کفشش و در بیاره و بندش و باز کنه، چون که ببینمش داره کارش و درست انجام میده و از زیر صندلی یا جایی اسلحه در نیاره و من و نزنه. چون معلوم نبود با کی‌طرفم.)

پسره گفت:

_صبرررر کن. بزار ما تماس بگیریم.

+ با کجا میخوای تماس بگیری؟

_با همونجایی که بهمون ماموریت دادند.

+چه ماموریتی؟

بازم سکوت کردن...

یه پس گردنی زدم بهش و سرش داد کشیدم و گفتم:

+بهت گفتم چه ماموریتی؟

_اجازه بدید با خودش تماس بگیریم بهتون میگه.

+با کی میخوای تماس بگیری؟ مثل اینکه حالیتون نمیشه وقتی میگم چه ماموریتی بازم ساکتید !! پس نمیخواید بگید دیگه؟؟

دیدم بازم جواب ندادند...بهشون گفتم:

+جواب نمیدید؟ باشه عیبی نداره. حالا که نمیخواید حرف بزنید یه جور دیگه ای باهاتون حرف میزنم تا مثل بلبل واسم چَه چَه بزنید.

اسلحه رو که مسلح بود لولش و آوردم کنار گوش اونی که اسیر کرده بودم و از شانس بدش صدا خفه کن برای این اسلحه نداشتم.. نامردی نکردم و یه تیر شلیک کردم به سقف ماشین تا صدای شلیک توی گوشش بمونه.. بعد بهشون گفتم:

+تیر بعدی توی سر هردوتاتون هست. حالا مثل بچه ی آدم بگید چه ماموریتی؟

مکث کرد چندثانیه و گفت:

_محافظت از شما.

+!!!!!!!!!!!!!!! از من ؟؟ !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

توی شوک بودم که یه هویی دیدم اون پسره داریوش داره میاد سمت ماشین. فوری کلیدِ دستبند و دادم به صادق و گفتم دست دوستت و باز کن و حرکت اضافی هم نکن.

آخه نمیخواستم همسایه مادرم متوجه بشه من کی هستم... اما....

فوری سوییچ و دادم به راننده و گفتم روشن کن و حرکت کن. فقط خیلی زود از اینجا دور شو.. داریوش داشت همینطور نزدیک میشد از روبرو به ماشین ما.

فوری اون پسره ماشین و روشن کرد و حرکت کردیم و از کنار داریوش گذشتیم و دیدم میخ شد توی ماشین و نگاه کرد.. منم توجه ای بهش نکردم.

از اون حوالی ویلا خارج شدیم و رفتیم سمت اوایل اون منطقه که ورودی محل بود. همزمان عاصف عبدالزهراء رفیق و صمیمی ترین همکارم زنگ زد به موبایلم:

+سلام عاکف. من الان توی خونتونم.

_سلام عاصف عبدالزهراء.. بگو میشنوم.

_عاکف جان من توی خونتم و دارم بررسی میکنم همه چیز و. ضمنا برادر خانومتم آزاد کردم. اما در مورد خونت باید بگم ظاهرا برای دزدی نیومدن.

+یعنی امنیتیه قضیه؟

_میگم حالا بهت، اما اول یه سوال دارم...

+بگو

_بهم بگو که، تو، داخل خونت، توی اتاقت لب تاپ داشتی؟

+نه عاصف جان. اون و همه جا همراه خودم میبرم. الانم همرامه و پیش خانومم هست و یه جای امنه. حالا بگو اونجا چی میبینی؟

_کتابات و به هم ریختن. میز کارت و به هم ریختن. چندتا سی دی ، وَ همچنین  دی وی دی هم روی میز کارت هست که پخش شده روی میز.. ببینم عاکف چیز مهمی که توی سی دی و دی وی دی نبود که.

+نه چیز مهمی نبود.... مرسی باهات بعدا تماس میگیرم.

_ببین عاکف قطع نکن کارت دارم.

+بگو.. فقط خواهشا فوری بگو چون وقت ندارم..

_عاکف جان حقیقتش و بخوای حاج کاظم فهمیده. البته من بهش اول نگفتم.. وقت کردی، خودت هم زنگ بزن بهش بگو داستان دزدی خونه رو! راستش و بخوای، خودش فهمید قضیه رو! چون کنارم بود موقعی که زنگ زدی و شماره رو دید که تو هستی.. برای همین وقتی پرسیدش، دیگه منم نتونستم پنهون کنم ازش..

+باشه. میدونستم میفهمه و نمیتونی جلوی زبونت و بگیری.. ضمنا منم اینجا دوتا مظنون گرفتم.

_من نگفتم.. خودش فهمید.. بعدشم مظنون؟؟؟؟!!!! مظنون به چی؟؟؟!!! موضوعش چیه؟؟

+حالا هر چی هست. بعدا میفهمید. به جایی رسوندمش قضیه رو ، و مطمئن شدم بهت میگم.

_عاکف، موضوع خونت امنیته..

+موافقم باهات.. اما بزار بعدا حرف بزنیم.. فعلا خداحافظ.

 

به اونی که اسیر کردم و از زبون راننده متوجه شدم اسمش صادق هست، بهش گفتم: «زنگ بزن به اون آدم که شمارو گذاشت تا تعقیبم کنید اینجا ببینم کیه؟ بزارش روی آیفون.

زنگ زد و اونطرف خط هم جواب داد:

/سلام حاج آقا. صادق هستم. صادق تیموری..

* سلام تیموری. عاکف با خانوادش صحیح و سالم رسیدند؟

وقتی دیدم صدای حاج کاظم هست، شدیدا عصبی شدم... اعصابم ریخت به هم و گوشی و از دست تیموری کشیدم گرفتم و با حالت شاکی گفتم:

+سلام. بله رسیدم. نه برای من، و نه خانوادم هیچ اتفاقی هم نیفتاده.

_اولا سلام. دوما آروم باش. سوما مثل اینکه دوستانمون ناشی گری کردند! (یعنی خودشون و به تو لو دادند و ضعیف عمل کردند.)

+کاری به ناشی گریشون ندارم. و باید بیشتر دوره ببینند تا اینطور گند نزنند در تعقیب و‌رهگیری و مراقبت از یکی..اما مطلب بعدی اینکه، اگه اجازه بدید همین الآن این دوستان برگردند تهران. حداقل اونجا میتونن مراقب خونم باشن. خودتونم میدونید اون دفعه رو به اصرار شما قبول کردم که تیم حفاظت داشته باشم.. اینبار دیگه واقعا حوصله این مسخره بازیارو ندارم.

_اونا بر نمیگردن تهران.. چون دستور حفاظت تشکیلات اینه راجع به تو.. ضمنا به منم که نگفتی خونت و زیر و رو کردند. باید از عاصف بشنوم؟

+نمیخواستم توی این وضعیت ذهن شمارو درگیر مسائل شخصی خودم کنم! بعدشم، من چیز به درد بخوری که امنیتی باشه توی خونم نگه نمیدارم که بخواد به درد کسی بخوره. یه اتاق کاری دارم توی خونه که اونم درش قفل مخصوص خورده. ضمنا توی اون اتاق هم چیزی نیست. نگران نباشید و خیالتون جمع باشه.

با کنایه گفت:

_قفل مخصوصی که بازش کردند، مگه نه؟

+شده دیگه. چیکار کنم. اما گفتم که، چیزی نیست اونجا که به درد کسی بخوره.

_پس احتمالا اونایی هم که اومدن توی خونت میدونسن که چیزی به درد بخور وجود نداره که بخوان گیر بیارن اونجا.

همونطور که توی ماشین نشسته بودم و داشتیم من و حاج کاظم تلفنی حرف میزدیم وکمی هم بحث میکردیم، دیدم یه شاسی بلند با شیشه ای نسبتا دودی با سرعت عجیبی داره برمیگرده از داخل محل.. با سرعت بالایی از  از کنارمون رد شد..

 

ادامه دارد...

 

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی