رمان شاخه زیتون (قسمت 41 تا 90)
بسم الله قاصم الجبارین
رمان شاخه زیتون ( ענף זית )
یک دخترانه امنیتی
نویسنده: فاطمه شکیبا
قسمت چهل و یکم
-سلامتی. مامانتون صبح اومدن یه سری زدن و گویا دوباره عازم سفر بودن.
-بله. به منم سپردن بیام یه سری کارا رو انجام بدم.
-بله... بفرمایین.
قبل از این که بروم داخل اتاق مادر، از منشی میپرسم:
-بچهها همه رفتن؟
-نه... خانم نمازی هنوز هستن. ولی دارن جمع میکنن که برن. آقای صراف هم همینطور.
صدای بگو بخند نمازی و صراف را از یکی از کلاسها میشنوم. در کلاس باز میشود و بیرون میآیند. من را که میبینند، مثل همیشه چپچپ نگاهم میکنند. صراف میگوید:
-بهبه اریحا خانم... چه عجب از این طرفا!
نمازی پشت چشم نازک میکند و میگوید:
-عه! اسم دختر مردمو نبر! گناه میشه!
هنوز یادشان مانده آن روز که صراف مرا به اسم کوچک صدا زد و صدایم را بلند کردم و گفتم بگوید منتظری. دوست ندارم اسمم را از دهان هر مردی بشنوم؛ چون حس میکنم صدا زدن نامحرم با اسم کوچک یعنی قدم اول برای ورود به حریم شخصی.
به صراف چشمغره میروم و با نمازی احوال پرسی میکنم. بعد هم با عذرخواهی کوچکی میروم به اتاق مادر و در را میبندم. مانیتوری که تصویر دوربینها را نشان میدهد مثل همیشه روشن است. از داخل مانیتور میپایم شان تا بروند. دقت که میکنم، متوجه میشوم گویا موسسه دوتا دوربین هم مشرف به خیابان دارد که تا الان متوجه شان نشده بودم.
منشی هم که میرود، نفس راحتی میکشم و در موسسه را از پشت قفل میکنم. تماس میگیرم به شمارهای که از لیلا دارم:
-سلام. فعلا همهشون رفتن. بعیده بخوان برگردن. راستی... دوتا دوربینم مشرف به خیابون داره، حواستون باشه.
-ممنون عزیزم. تو الان کارتو شروع می کنی؟
-بله. شما چی؟
-همکارای من یه ساعت بعد نماز مغرب میآن. باهات تماس میگیرم.
-خودتونم میآین؟
-نه. نگران نباش. یه چیز دیگه... غیر تو و منشی، کیا کلید موسسه رو دارن؟
-آقای صراف و خانم نمازی و چندنفر دیگه.
-خیلی خب. ببین... مواظب باش. ممکنه برگردن. یه جایی بشین که اگه اومدن داخل توی دیدشون نباشی.
در موقعیت مناسبم متسقر میشوم و لپتاپ را روشن میکنم. بسمالله میگویم و شروع میکنم...
غرق کارم که صدای اذان را میشنوم. نماز مغرب و عشا را میخوانم و ادامه میدهم. همراهم که زنگ میخورد، متوجه میشوم گذر زمان را نفهمیدهام. کارم تقریبا تمام است. سریع گوشی را برمیدارم. لیلاست. میگوید:
-خسته نباشی عزیزم. ببینم، چراغ که روشن نکردی؟
قسمت چهل و دوم
سرم را بعد این همه وقت بلند میکنم. گردنم تیر میکشد. خشک شده. تاریکی محض است دور تا دورم، فقط نور چراغ شهرداریست که از پنجره به داخل میتابد و نور صفحه لپتاپ. معدهام میسوزد؛ نمیدانم از گرسنگیست یا اضطراب. میگویم:
-نه.
-همین الان برو از مانیتور دوربینا ببین... یه شاسیبلند مشکی میآد نزدیک در موسسه پارک میکنه.
کورمالکورمال میروم به سمت اتاق مادر و به تصاویر دوربینهای مداربسته نگاه میکنم. شاسیبلند مشکی رد میشود. میگویم:
-آره دیدمش.
-خیلی خب... حالا برو در حیاط پشتی رو براشون باز کن. نگران نباش، مشکلی پیش نمیآد.
-چرا حیاط پشتی؟
-قرار نیست توی چشم باشین. میتونن قفل رو بشکنن اما بهتره راحت بیان تو که اثری نمونه.
چادرم را سرم میکنم. حس میکنم الان است که قلبم را بالا بیاورم! چاقوی ضامنداری که همیشه همراهم است را داخل ساقدستم جا میدهم. ساعت نه و نیم شب را نشان میدهد. سعی میکنم قوی باشم و آرام. میروم تا حیاط پشتیای که خودم آمارش را به لیلا داده بودم. آرام در را باز میکنم و تمام تلاشم را به کار میگیرم که صدایی بلند نشود. سه مرد با لباسهای تیره از یک ماشین شاسیبلند مشکی با شیشههای دودی پیاده میشوند. چهره هیچکدام را در تاریکی درست نمیبینم. در را میبندم و یکیشان که فکر کنم سرتیم باشد میگوید:
-خب، ورودی کدوم طرفه؟
جلو میافتم و راهنماییشان میکنم به سمت در. در پشتی را باز میکنم. هنوز وارد نشدهاند که میگویم:
-من فقط الان مطمئنم کسی اینجا نیست. اما هیچ تضمینی نمیدم که یهو یکی از اعضا دلش نخواد بیاد.
-نگران نباشین، ما کارمونو بلدیم.
چراغ قوهای که به سرشان بستهاند را روشن میکنند مردی که فکر کنم سرتیمشان است میپرسد:
-اتاق جلسات کدومه؟
راهنماییشان میکنم. مرد میگوید:
-کارتونو انجام بدید شما.
و دو نیرویش را در اتاقها تقسیم می کند. من هم برمیگردم به اتاق حسابداری. صدایشان درنمیآید. نمیدانم چکار میکنند.
پنج دقیقه هم نشده که مرد مقابل در اتاق میایستد و میگوید:
-ببخشید، اینجا اتاق حسابداریه؟
-بله.
-میشه اجازه بدید اینجا رو هم تجهیز کنیم؟
قسمت چهل و سوم
از صندلیام بلند میشوم که کارشان را بکنند. مرد که کمی عرق کرده، میگوید:
-تونستید قفلشو بشکنید؟
-بله. دیگه تمومه.
-بقیه سیستم ها هم همینقدر طول می کشه؟
-نه. احتمالا کمتر.
-خوبه. ممنونـ...
هنوز حرفش تمام نشده است که مرد انگشتش را روی گوشش میگذارد و چهرهاش در هم میرود:
-یعنی چی؟ چی میگی تو؟
چندثانیه طول میکشد تا یادم بیفتد حتما بیسیم دارد. وقتی صدای پایی از راهپله میشنویم، تازه میفهمم پشت بیسیم چه شنیده.
سرجایمان منجمد میشویم. دونفر از مردها اینجا هستند و یک نفرشان داخل دفتر مادر که دقیقا روبه روی این اتاق است. همه ساکت شدهایم و فقط صدای پا میآید. مردی که در اتاق رو بهروییست، با نگرانی به سرتیمشان نگاه میکند. سرتیم علامت میدهد که در را ببندد و خیلی آرام از من میخواهد در را ببندم.
بعد از بستن در، دوباره دستم را روی چاقوی ضامندار فشار میدهم. هر به دیوارِ کنار در چسبیدهایم و نفس هم نمیکشیم. مرد با صدایی خفه از من میپرسد:
-فکر میکنید کیه؟
-نمیدونم.
اسلحهاش را در میآورد و مسلح میکند. در تاریکی نمیتوانم مدل اسلحهاش را تشخیص دهم. صدای مردانهای از بیرون میآید که احتمالا با تلفن حرف میزند:
-فعلا که تا یه هفته نیست... ولی فکر کنم دست پر برگرده... آره بابا ما که کارمون خوب بوده، حتما بودجه رو بیشتر میکنن... تازه اینطور که میگفت، احتمالا کارای جدید داریم... ما که تا الان صبر کردیم، چندسال دیگه هم روش... از الان باید آماده بشیم...
دیگر رسیده است به در موسسه. صدایش را میشناسم، صراف است. سرتیم که دارد روی اسلحهاش فیلتر صدا میبندد، زیر لب چیزی زمزمه میکند. من هم سعی میکنم آرام باشم. اولین ذکری که به ذهنم میرسد صلوات است. درحالی که صلوات میفرستم، تمام احتمالات را مرور میکنم. اگر صراف ما را ببیند... هنوز نمیدانم عمق فاجعه تا کجاست اما بوی دردسر را حس میکنم. زمرمه میکنم:
-این صرافه!
سرتیم برمیگردد به طرف من:
-صراف کیه؟
-یکی از مربیای شرکته.
مرد چیز دیگری نمیپرسد. صراف همچنان با تلفن حرف میزند. نمیدانم الان در کدام اتاق را باز میکند. اگر در این اتاق یا اتاق مادر را باز کند چه؟ وای خدای من...
قسمت چهل و چهارم
-اگه این چندسال کارمونو خوب انجام بدیم، بالاخره به جایی که میخوایم میرسیم... فعلا فقط تربیت نیرو مهمه تا به موقعش بریزیمشون کف خیابون... آره خیالت تخت. مو لای درزش نمیره... ببین تو هم این وقت شب وقت گیر آوردیا! بذار ستاره که اومد از خودش بپرس... باشه. شبت بخیر. کاری نداری؟... بای!
صدای چرخیدن کلید داخل یک در و باز شدنش، باعث میشود تمام تنم گُر بگیرد. اگر در اتاق مادر باشد چه؟ حتما ماموری که داخل اتاق است هم مثل این سرتیم اسلحه کشیده و آماده درگیریست؛ اما خبری نمیشود. حتما اتاق مادر نبوده. وارد اتاق میشود. هنوز نفسهایمان یکی در میان میرود و میآید؛ منتظریم ببینیم میخواهد چکار کند. پلکهایم را روی هم فشار میدهم و هر ذکر و آیهای که به ذهنم میرسد زمزمه میکنم. این وقت شب آمده چکار کند؟
بعد از چند دقیقه، صدای قدمهایش در سالن میپیچد و بعد در راهپله. سرتیم اما هنوز بنای بیرون رفتن ندارد. میخواهد مطمئن شود صراف رفته است. دوباره دستش را روی گوشش میگذارد:
-رفت؟
و حتما جواب مثبت میگیرد که نفس راحتی میکشد. در این دهدقیقه انقدر فشار عصبی زیادی تحمل کردهام که دوست دارم همینجا کنار دیوار رها شوم؛ اما بازهم به روی خودم نمیآورم. سرتیم اسلحهاش را غلاف میکند و در اتاق را باز. مامور دیگر از اتاق مادر بیرون میآید. نور چراغی که از بیرون روی صورتشان افتاده نشان میدهد هرسه عرق کردهاند. پیداست حال آنها هم بهتر از من نبوده؛ با این تفاوت که آنها به اقتضای شغلشان بیشتر در چنین موقعیتهایی قرار گرفتهاند اما من اولین بارم است.
سرتیم از من میپرسد:
-اسم کامل این صراف چیه؟
-خشایار صراف.
-پسوند و اینا نداره؟
-نه.
به کسی که پشت بیسیم است میگوید:
-ببینین درباره خشایار صراف چی پیدا میکنین.
و به کارشان ادامه میدهند. هنوز اتاق حسابداری را به قول خودشان تجهیز نکردهاند. کمی با میز و دوربین مداربسته اتاق کلنجار میروند و تمام. از اتاق خارج میشوند. مامور دیگر هم کارش تمام شده. از همان دری که آمده بودند خارج میشوند. میخواهم در حیاط را برایشان باز کنم که مرد اجازه نمیدهد. طوری میآیند و میروند که انگار از اول هم خبری نبوده.
اطلاعات سیستم را روی هارد میریزم و بقیه کار را میگذارم برای فرداشب. هارد را در کیفم میگذارم و جمع میکنم که بروم خانه.
وقتی محتوای هارد را روی لپتاپم باز میکنم، مغزم سوت میکشد.
قسمت چهل و پنجم
موسسه یک حساب بانکی دارد که موجودیاش چندان غیرعادی نیست؛ حتی تراکنشهایش هم مثل همه موسسههاست: کمکهای مردمی و خیرین، پرداختهای جاری قبوض و... اما چیزی که بیشتر از همه خودش را به رخ میکشد، حجم بالای تبادلاتی ست که با بیتکوین و چند ارز دیجیتالی دیگر صورت گرفته است؛ از مبداءهایی در آلمان و امریکا و کانادا و چند کشور دیگر. لبم را به دندان میگیرم و قلبم تیر میکشد. معلوم نیست مادر من و خودش را وارد چه جریانی کرده است. این دیگر یک تبلیغ ساده برای یک فرقه نیست...
بلند میشوم و قد راست میکنم. چندبار در اتاق قدم میزنم و مقابل ویترین میایستم. یک طبقه ویترین پر است از اسباببازیهایی که خیلی دوستشان داشتم. مهمترینش هم یک سِت اف. بی. آی است که پدر از یکی از ماموریتهایش به دبی برایم خرید. یک مجموعه مینیاتوری از ماشینهای پلیس امریکا و انواع هواپیماها و حتی چند فضاپیما، موتور سیکلت و آدمکهای پلیس در حالتهای مختلف که همه با نهایت هنر و ظرافت ساخته شده بودند. من عاشقشان بودم و ساعتها به تنهایی یا با ارمیا با آنها بازی میکردیم. حتی پدربزرگ هم وقتی آنها را دید خوشش آمد. همان روز با پدربزرگ و ارمیا، روی آرم اف. بی. آی امریکا پرچم ایران چسباندیم؛ روی تمام ماشینها و هواپیماها. و از آن روز به بعد علاقهام به آن مجموعه چندین برابر شد. پدربزرگ می گفت پلیس امریکا بیشتر از این که امنیت مردمش را تامین کند، هرکسی که دلش بخواهد را میکشد؛ و راست میگفت. این را ارمیا وقتی چند سالی برای درس خواندن به امریکا رفت فهمید.
دومین اسباب بازی مورد علاقهام، یک سلاح کمری اسباب بازی ست. یک کلت ام-1911 برونینگ. از دور کاملا واقعی جلوه میکند؛ حتی خشابش جدا میشود و تیراندازی هم میکند. گرچه تیرهایش اسباب بازیست. بچه که بودیم، با ارمیا سر برداشتن کلت یا سلاح یوزی اسباب بازیام دعوایمان میشد. کلت را برمیدارم و در دستم میگیرم. یک دور خشابش را درمیآورم و جا میزنم، گلنگدن میکشم و هدف میگیرم. عمو صادق تا حدودی کار با سلاح را یادم داده است. هربار اصرار میکردم چیزی یادم بدهد، میگفت دختر را چه به سلاح؟ اما خودش هم بدش نمیآمد که من به سلاح علاقه دارم. یاد سلاح همکار لیلا میافتم. راستی مدلش چه بود؟
در همین فکرها هستم که لیلا پیام میدهد:
-شیری یا روباه؟
کلت را سرجایش میگذارم. یادم میافتد نباید در خانه تلفنی با لیلا حرف بزنم. مینویسم: تونستم بشکنمش. الان چیزی که خواستین آمادهست.
-خوبه. فردا میام میگیرم ازت. بقیه رو هم همینطوری پیش برو، باشه؟
-کارم درسته؟ خیانت نیست؟
-خیانت رو کسایی کردن که دارن عقل بچههای این مملکتو تعطیل میکنن. این کارت به نفع مادرته.
هارد را پنهان میکنم و روی تخت بیهوش می شوم از خستگی. راستی فردا عزیز و آقاجون از مشهد برمیگردند...
قسمت چهل و ششم
***
دوم شخص مفرد
فکر نمیکردم قبول کنه. ولی امشب کمکمون کرد بریم توی موسسه شنود بذاریم. خودش تونست سیستمهاشونو حک کنه. خوب همکاری کرد. مخصوصا این که مجبور نشدیم نیروی سایبری برداریم بیاریم که سیستم رو حک کنه و کارمون طول بکشه.
انصافا کار خطرناکی کرد. اگه مامانش یا یکی از اعضای اون باند میفهمیدن داره با ما همکاری میکنه، حتما یه بلایی سرش میاومد. وقتی هم وارد شدیم یکم حس کردم ترسیده، ولی سعی میکرد خودشو کنترل کنه و نشون نده. اون وقت شب، سه تا مرد گنده تو یه شاسی بلند دودی واقعا وحشتناکن! مخصوصا اگه مسلح هم باشن و بخوان یواشکی برن داخل یه ساختمون شنود بذارن!
وقتی اون مَرده، صراف وارد شد، پیدا بود خیلی هول کرده ولی صداش درنیومد. درحالی که واقعا انتظار داشتم جیغ بکشه و همهمونو به باد بده. خب بالاخره از یه دختر که اصلا توی عمرش نمیدونسته کار امنیتی چیه، انتظار بیجایی نبود. اما فراتر از انتظار ما عمل کرد. حتی انقدر تمرکز داشت که صدای مَرده رو بشناسه و به من بگه. فقط سرشو گذاشته بود به دیوار و چشماشو بسته بود.
تو هم سرت رو گذاشته بودی به دیوار و چشماتو بسته بودی. همیشه عادت داشتی وقتی بین کارها و درسات خسته میشی سرت رو تکیه بدی به دیوار و چشماتو ببندی. گاهی تو همون حالت یه چُرت ده دقیقهای هم می زدی، بعد بلند میشدی و ادامه میدادی. اون روز، توی حرم امام حسین(علیهالسلام) هم اومده بودی خستگی یه عمرت رو بذاری زمین. سرت رو تکیه داده بودی به دیوار، چشماتو بسته بودی و اشک آروم از کنار چشمات سر میخورد. خیلی دلم میخواست بگم برام دعا کن، اما میدونستم میکنی.
جنابپورم تا دم پرواز دنبالش بودیم. توی طول پروازم سپردمش به بچههای امنیت پرواز. قرار شد توی خاک آلمان هم یه بچههای برونمرزی به اسم اُوِیس ت.م(تعقیب و مراقبت)اش رو به عهده بگیره.
اسم واقعیشو نمیدونم ولی اسم جهادیش اویسه. بچه ماهیه. چون خیلی وقته اونجاست، خیلی خوب میتونه کار کنه. تاحالا ندیدمش ولی شنیدم کارش درسته. الانم سایهبهسایه دنبال جنابپوره که ببینه دوباره رفته آلمان چکار؟
اویس خیلی زود تونست خط و ربطای جنابپور رو توی آلمان پیدا کنه و بفهمه سفرای قبلیش کجا رفته. اینطور که اویس میگه، جناب پور توی آلمان میرفته خونه برادرش حانان اقامت میکرده. اما غیر اون، گاهی از آلمان میرفته کشورای دیگه. اینطور که توی پاسپورتش ثبت شده، بجز یه مسافرت تفریحی که اوایل دهه هشتاد رفته اروپا رو گشته، بقیه سفرهاش جایی ثبت نشده. یعنی با یه پاسپورت جعلی آلمانی رفته. کشورایی مثل امریکا و کانادا، فرانسه، انگلیس... حتی اینطور که اویس فهمیده، چندتا مسافرت هم به فلسطین اشغالی داشته.
توی خود آلمان هم با چندتا موسسه های وابسته به سازمان منافقین رفت و آمد داشته. اویس سعی داره بیشتر بفهمه. تا الان که کارش خوب بوده. باید منتظر بشم ببینم دیگه چی دستگیرش میشه.
باید منتظر میشدم ببینم خبری ازت میشه یا نه؟ یاد روزی افتادم که گفتی میخوای بری. گفتی یه کاروان دارن می برن عتبات، میخوان یه نفر به عنوان پزشک کاروان با خودشون ببرن. به شوخی بهت گفتم تو هنوز جوجه دکتری؛ بشین سر درس و مشقت. اما تو خندیدی و صورتت گل انداخت. گفتی یه جوجه دکترم اونجا غنیمته.
فکر کنم میدونستی قراره چه اتفاقی بیفته. وقتی مدیر کاروانتونو پیدا کردم رنگ به صورتش نبود. سرتا پاش خونی بود. منو که دید، ترسید. فهمید میخوام سراغتو بگیرم. وقتی ازش پرسیدم خواهرم کجاست، دست و پاشو گم کرد. گفت وقتی بمب اول منفجر شده، تو رفتی به مجروحا کمک کنی. گفت همراهشون رفتی بیمارستان. یه نفس راحت کشیدم. حداقل تو توی انفجار آسیب ندیدی... راست میگفتی. یه جوجه دکترم توی اون محشر کبری غنیمت بود.
***
قسمت چهل و هفت
با آمدن عزیز و آقاجون، دوباره مقیم شدهام خانهشان. دلم لک زده است برای مهربانیهای عزیز. شب هم چندساعت بعد از اتمام کار موسسه، آنجا ماندهام برای شکستن رمز بقیه سیستمها و تقریبا کارم تمام است. فقط مانده هارد را تحویل لیلا بدهم.
لیلا هارد را میگیرد و در کیفش میگذارد. درهمان حال میپرسد:
-ببینم، چیزی از این فایلا رو که با خودت نگه نداشتی؟
-نه. چطور؟
لبخند میزند:
-برای خودت میگم. اینا پیشت نباشه برات بهتره. راستی بالاخره کی میری آلمان؟
-دو هفته دیگه تقریبا.
محکم به چشمانم نگاه میکند:
-اریحا، دقت کن! بخاطر جایگاه شغلی پدرت و توانمندیهای خودت، احتمال خطر برات زیاده اون طرف. برای همین، خواهش میکنم به مسائل امنیتی اهمیت بده. ما هم سعی میکنیم دورادور هواتو داشته باشیم. اما بازم، همه چیز به خودت بستگی داره و اینکه چقدر تیز باشی. متوجهی؟
سرم را تکان میدهم. اگر مطمئن نبودم این دوره مطالعاتی برایم پربار هست یا نه، اصلا خودم را در چنین دردسری نمیانداختم. اما حالا، نمیتوانم از بار علمی این دوره بگذرم.
وارد خانه که میشوم، عمو صادق را میبینم که دارد با عزیز خداحافظی میکند. عزیز خیلی سرحال نیست. فکر کنم عمو آمده بوده برای ماموریتش خداحافظی کند. من را که میبینند، چهره هردوشان باز میشود و عمو جلو میآید که روبوسی کند. در گوش عمو میگویم:
-واقعا میخواین برین؟
عمو میخندد و میگوید:
-ای بابا... نمیرم که افقی برگردم که شما انقدر نگرانین. مطمئن باش میآم که خودمم توی خواستگاریت باشم.
لب میگزم:
-عمو دوباره شروع کردین؟
-کجاشو دیدی... شروع که هیچی... دارم تمومش میکنم با کمک عزیز.
و سریع خداحافظی میکند و میرود. آخ از دست این عموی هنرمندِ نظامیدیوانه!
عزیز یک نگاه خاص مادرانه حوالهام میکند؛ از آن نگاههایی که صورت دخترهای دمبخت را سرخ کند. به روی خودم نمیآورم. عزیز میگوید:
-کی قراره بری؟
-انشالله دو هفته دیگه.
-کارای ویزا و دعوتنامه رو کردی؟
-آره، تقریبا تموم شده کارش.
برایم چای میریزد. برای خودش هم. آقاجون به بهانه آب دادن به باغچه بیرون میرود و عزیز میگوید:
-یادش بخیر. عمو یوسفت بعد جنگ یه چندوقت بود بهونه میگرفت. یکم رفته بود توی هم. فکر میکردیم افسردگی داره. بهش گفتم بیا ببرمت پیش روانپزشک، اما گفت مشکلم چیز دیگهست. گفت زن میخوام! اینو که گفت سرخ و سفید شد بچهم. منم بال درآورده بودم که بالاخره داره میآد سر زندگیش. وقتی با طیبه آشنا شد، از این رو به اون رو شد. دوباره شد همون یوسف قبلی، شایدم بهتر. آره، خیلی بهتر.
شانه بالا میاندازم که فکر کند من اصلا منظورش را نفهمیدهام: خب!
-برای بابات هم میخواستم خودم یکی رو پیدا کنم، ولی یه روز اومد شماره خانواده ستاره رو داد گفت برو برام خواستگاریش کن! فکر کنم همدیگه رو توی دانشگاه پیدا کرده بودن. میشناختن از قبل...
با بیحوصلگی میگویم: چی شده امروز دارین تاریخچه ازدواج های فامیلو مرور میکنین؟
قسمت چهل و هشت
لبخند میزند و دستش را میگذارد روی دستم:
-تو هم مثل یوسفی. کلا مدلش اینجوری بود که نمیاومد بگه فلان چیز رو میخوام. باید خودمون میفهمیدیم. حتی سر غذا خوردنشم نمیاومد بگه گرسنمه. خودم باید دقت میکردم هر بار یه چیزی به خوردش بدم. انقدر غرق کار و درسش بود که خودشو فراموش کرده بود. تو هم همینطوری اریحا. اصلا حواست به خودت نیست. اما من دارم میبینم، مثل همون روزای یوسف شدی. یکم پکری.
مغزم آژیر میکشد. اگر از همین الان موضع دفاعی نگیرم، شب نشسته ام سر سفره عقد. با ازدواج مخالف نیستم اما باید این مشکلات بگذرد، بعد با یک ذهن آرام درباره اش فکر کنم. سریع میگویم:
-من خوبم.
-عموت درباره یه بنده خدایی حرف زد. گفت بچه خوبیه. شاید خوب باشه روش فکر کنی.
حس میکنم لیوان چایی را روی سرم خالی کرده است. داغ میشوم و میگویم:
-من که الان دارم میرم!
-خب بعد فرصت مطالعاتیت چی؟
-حالا بذارین برگردم... اون وقت درباره ش فکر میکنیم. باشه؟
عزیز گله مندانه نگاه میکند. چاره ای جز تسلیم ندارد. پیشانی اش را میبوسم که از دلش دربیاورم. میگوید:
-امشب آماده شو، یه سر بریم قم و جمکران.
از پیشنهاد ناگهانی و شیرین عزیز ذوق زده میشوم. دم رفتن، واقعا نیاز دارم به چنین زیارتی. انقدر که تا زمانی که رسیدیم به قم، روی ابرها بودم و نفهمیدم مسیر چطور طی شد.
الان خودم را در میان شهدای مقابل حرم پیدا کردهام. مثل کسی که آخرین بار است برای زیارت آمده، به همه جا دست میکشم و به صورتم میکشم. باید ذره ذره غبار حرم را برای شش ماه آلمان ذخیره کنم. در آلمان، نه خاک شهید پیدا میشود و نه حرم کریمه اهل بیت. نمیدانم مردمش چطور زنده مانده اند وقتی این عناصر مهم حیاتی را ندارند.
وارد مرز آسمانی حرم میشوم. جایی که زمین از آسمان جدا میشود. پرواز میکنم تا ضریح و درآغوش میگیرمش. بالاخره کسی را پیدا کردم که بشود درگوشش بگویم دردم را. کسی که اگر از خدا بخواهد، دعایش ردخور ندارد. یاد غربتش میافتم. یک دختر در بلاد غریب... اشک از چشمم میچکد و یادم میرود برای خودم دعا کنم که میخواهم بروم به بلاد غریب...
مادر خودش من را رساند فرودگاه. با پدر درخانه خداحافظی کردم، اما عزیز و آقاجون همراهمان آمدند. دلم میخواست با لیلا هم خداحافظی کنم اما نمیشد جلوی مادر. حالا در سالن نشسته ایم منتظر اینکه پروازم را اعلام کنند. دلم برای عمو صادق تنگ میشود. تلفنی خداحافظی کردیم؛ هرچند خوب خط نمیداد و صدایش را درست نمیشنیدم. در فکر عمو صادقم که مادر با حالتی کمیعصبی میگوید:
-پروازت نیم ساعت تاخیر داره!
قسمت چهل و نهم
برای من خیلی مهم نیست؛ اما شاید برای زینب خیلی مهم بوده. این را وقتی میفهمم که زینب و پدر و مادر و مادربزرگش را دیدم که دوان دوان میآمدند به سمتمان. بارهایم را تحویل داده بودم و مقابل گیت هستم که میرسند. زینب صدایم میزند و میگوید صبر کنم. ایستادم و رسیدند. تعجب کردهام از این که خانواده زینب برای بدرقه ام آمده اند. زینب درآغوشم میگیرد:
-خیلی مواظب خودت باش. دلم برات تنگ میشه.
لبخند میزنم که نفهمد بغض کردهام:
-منم همینطور.
پدرش جلو میآید:
-خیلی مواظب خودتون باشین اریحا خانم. اگرم کاری از دست ما برمیاومد حتما بگید انجام بدیم.
هنوز تشکر نکردهام که مادربزرگ زینب محکم در آغوش میفشاردم. دلیل اینهمه محبت را نمیفهمم. غرق بوسه ام میکند و بعد هم نوبت عزیز است که مادرانه در آغوشم بگیرد و ببوسدم و به طور ممتد سفارش هایش را تکرار کند. دوست دارم بلند گریه کنم و بگویم اصلا دلم نمیخواهد بروم. دوست ندارم از این همه محبت جدا شوم...
مادر اما عقب ایستاده. خودم میروم که بغلش کنم. برعکس بقیه، نه گریه میکند و نه خیلی ناراحت است. از گیت ها که رد میشوم، بغضم میترکد. حس میکنم این آخرین نفس هایی ست که در هوای ایران میکشم و آخرین قدم هایی ست که بر خاک ایران برمیدارم. حال کودکی را دارم که دلش نمیخواهد از مادرش جدا شود. کاش دیروز که رفتم گلستان شهدا، عمیق تر نفس کشیده بودم. دوباره یاد زهره بنیانیان میافتم. حتما او هم همین حال را داشته موقع رفتن به آلمان، شاید هم بدتر. یک رفتن با اجبار و بدون کوچکترین علاقهای.
یکباره حس میکنم زیر پایم خالی شده است؛ وقتی یادم میافتد در آلمان نمیتوانم چادر بپوشم. همین هفته با عزیز از قم چند دست مانتوی گشاد و بلند عربی و روسری قواره بلند خریدیم. اما هیچ کدام از این ها نمیتواند جای چادر را بگیرد. مانتو هرچقدر گشاد باشد و روسری هرچقدر بلند، آرامش چادر را ندارد. آنهایی که چادر را امتحان کرده اند میدانند، بعد مدتی انس میگیری با چادرت؛ طوری که اگر نباشد انگار یک چیزی کم داری.
من یک عمر با چادرم انس گرفته ام. عادت نکردهام، انس گرفته ام. انس با عادت فرق دارد. انس که میگیری، با هربار بودنش برایت تازه است و لذت بخش. من با این چادر انس گرفته ام و نبودنش بدجور اذیتم میکند. چادر فقط یک لباس نیست، یک تفکر است. یک سبک زندگی ست.
میروم داخل دستشویی ها و درش میآورم. یکی از همان مانتوهای بلند را پوشیده ام. دیگر اینجا که کسی نیست... میتوانم بغضم را بشکنم، چادر را ببوسم و تا بزنم. تا شش ماه دیگر فقط باید صبر کنم.
وقتی بدون چادر از دستشویی ها بیرون میآیم، حس میکنم خودم نیستم. چیزی کم دارم. آن چادر بخشی از هویت من را میسازد. هر پوششی، یک پیش نمایش از هویت و تفکر فرد است. حالا من بدون چادر، یک بخش مهم از هویتم را حذف کردهام... چقدر معذبم بدون چادر!
قسمت پنجاه
تک تک پله های هواپیما را با طمأنینه طی میکنم، انگار میخواهم آخرین قدم هایم روی خاک ایران را برای شش ماه آینده ذخیره کنم. عمیقتر نفس میکشم و تمام آنچه میبینم را به خاطر میسپارم...
هواپیمایم که از زمین کنده میشود، حس میکنم قلبم را روی زمین جا گذاشته ام. چشم دوخته ام به زمین زیر پایم و منظره هایی که کم کم مینیاتوری میشوند. اشک آرام روی صورتم سر میخورد و از الان، به شش ماه آینده فکر میکنم و پروازی که من را به ایران برگرداند.
مهماندار که خروج از حریم هوایی ایران را اعلام میکند، دلم درهم میپیچد. الان دیگر رسما از کشورم خارج شده ام؛ از آغوش مهربان مادرم. با خودم عهد میکنم در این شش ماه به اندازه شصت سال بیاموزم تا رفتنم برای کشورم سود داشته باشد. بازهم یاد زهره بنیانیان میافتم. او موقع خروج از ایران با خودش چه عهدی بسته بوده؟! نمیدانم.
تسبیح سبزرنگی که عزیز برایم از مکه آورده را درمیآورم و میبویم. بوی ایران میدهد. تمام طول پرواز را با تسبیحی که دور از چشم شرطههای سعودی به دیوار کعبه متبرک شده است ذکر میگویم. تمام پنج ساعت را. اضطراب رهایم نمیکند؛ انقدر که متوجه زیبایی های مناظر و لذت پرواز نمیشوم. از بچگی عاشق هواپیما بودم؛ مخصوصا زمان تیکآف و لندینگ هواپیما. معمولا بچه ها میترسیدند، اما من عاشقش بودم. حتی گاهی که زمان پرواز شرایط جوی نامساعد بود و هواپیما تکان های شدید میخورد، من برعکس همه لذت میبردم. شاید اگر پسر بودم خلبان میشدم.
اما این پرواز، اولین پروازی ست که نه از تیکآفش لذت برده ام، نه توجهی به پذیرایی حین پرواز کردهام، نه مناظر به اندازه دفعات قبل برایم لذتبخش است. حتی الان که لندینگ میکنیم هم خیلی ذوق ندارم و فقط تغییر فشار هوا گوشم را اذیت میکند. همیشه رفتن به آلمان را دوست داشتم؛ چون مساوی با دیدن ارمیا بود اما الان دلم میخواهد برگردم. آلمان خوب است برای مسافرت تفریحی حداکثر یک ماهه؛ نه برای ماندن کسی که دلش گره خورده به خاک کشورش.
وارد سالن فرودگاه میشوم. وقتی به یاد میآورم که دیگر در خاک ایران نیستم، دلم از اضطراب ضعف میرود و الان است که غش کنم. کاش میشد همین الان مسیر را عوض کنم، سوار هواپیما شوم و برگردم ایران. کاش به همین راحتیها بود! من اصلا مردم اینجا را نمیشناسم. فرهنگ و زبانشان برای من بیگانه است و من هم برای آنها بیگانه ام. هیچکدام از این مردم، زبان مادری من را نمیفهمند. در چنین محیطی حتی اگر آلمانی بلد باشی، احساس غربت میکنی و دلت یک آشنا میخواهد که مجبور نشوی به زبان دیگری حرفت را حالیاش کنی.
چمدان به دست، سرگردان و متحیر ایستادهام وسط سالن فرودگاه. حس میکنم همه برنامه ریزیها یادم رفته است. همراهم زنگ میخورد. ارمیاست. با یادآوری اینکه قرار بود ارمیا بیاید دنبالم، کمیدلگرم میشوم. میان این همه گفتوگو به زبان بیگانه، از فارسی حرف زدنش ذوق میکنم. میشود با او به زبان خودم حرف بزنم! مجبور نیستم کلمات نامانوس آلمانی را کنار هم بچینم تا بفهمد.
میپرسد:
-کجایی؟ یه نشونه بده پیدات کنم.
قسمت پنجاه و یک
نشانه؟ چمدانم چه رنگی ست؟ یادم نمیآید. انقدر پریشانم که حتی رنگ لباس و چمدانم را هم فراموش کردهام. نگاهی به چمدانها میکنم؛ یکی سرمه ای، دیگری مشکی، و یک ساک کوچکتر به رنگ سبز تیره. رنگ ها را که میگویم، درخواست دیگری به زبان میآورد:
-میشه دستتو بیاری بالا که ببینمت؟
و به محض بالا رفتن دستم، بعد از چند ثانیه میگوید:
-آهان آهان دیدمت.
قطع میکنیم. مردی را میبینم که شباهتی به آن پسربچه آرام و مهربان بچگی هایم ندارد. حتی شبیه آن پسر ماجراجوی نوجوان هم نیست. کی انقدر بزرگ شد؟! موهایش مثل بچگی اش بور نیست، متمایل شده است به خرمایی. قدش هم خیلی بلندتر از ارمیای چندسال پیش است! مگر چقدر وقت است آلمان نیامده ام؟ آخرین باری که دیدمش تازه داشت پشت لبش سبز میشد؛ چندتار موی باریک و طلایی که حالا تبدیل شده اند به یک ته ریش نسبتا پرپشت خرمایی.
با عجله میآید طرفم. یک لحظه از خودم میپرسم چرا ارمیا آمده دنبالم؟ جوابش را نمیدانم.
ارمیا جلو میآید. نفس نفس میزند. گویا دویده است. سلام میکند و گوشی اش را میگذارد داخل جیبش. پیدا کردن ارمیای آشنا و ایرانی میان آنهمه آدم ناآشنا، مثل آب خنک است در بیابان گرم.
میپرسم:
-کجا میخوایم بریم؟
لبخند میزند:
-خونه دایی دیگه! آرسینه منتظرته.
و ساک و چمدان بزرگتر را میگیرد و میرود به سمت در فرودگاه. مانند جوجه اردکی پشت سرش راه میافتم؛ بهتر از سرگردانی ست. دلم برای چادرم تنگ شده است. اگر بود، خیلی راحتتر بودم. میشد راحت رو گرفت. میشد راحت تر قدم برداشت.
رسیده ایم به در فرودگاه. میگوید:
-صبر کن برم ماشینو بیارم، میام.
تا برسد، یک قرن میگذرد برایم درمیان مردمیکه همه غریبه اند. قبلا که میآمدیم، آلمان انقدر برایم غریبه نبود. شاید چون هنوز در ایران قد نکشیده بودم.
چمدانهایم را میگذارد داخل صندوق عقب. سرش را بالا میآورد و به من که ساکت و منفعل ایستاده ام میگوید: تشریف نمیارید علیا حضرت؟
جلو مینشینم و تا خانه دایی، یک دور کامل حال فامیل پدریام را میپرسد و درباره احوالات اقوام مادری مختصر توضیحی میدهد. خیره ام به خیابان ها و مردم و ساختمانها؛ بافت شهری ای که برایم نامانوس است. باز جای شکرش باقی ست که قبلا هم چندبار آمده ام و اینجا فامیل داریم.
اولین سفرم به آلمان اصلا شبیه الان نبود. هفت هشت سال بیشتر نداشتم و با خانواده دایی آمده بودیم برای سر زدن به مادربزرگ. مثل الان اضطراب نداشتم؛ در عالم بچگی همه چیز برایم هیجانانگیز بود جز سرمای وحشتناکش که شبیه ایران نبود. کل اروپا را گشتیم و من و ارمیا و آرسینه هم بهترین فرصت را برای بازی و شیطنت پیدا کرده بودیم.
حالا اما نه من بچه ام و نه ارمیا. من در ایران قد کشیده ام و تنها ایران را وطن خودم میدانم؛ برای همین همه چیز برایم غریبه است. به خانه دایی میرسیم؛ دایی حانان که همیشه عادت داشت مرا در آغوش بگیرد و بچرخاند، انقدر که سرگیجه میگرفتم و جیغ میزدم. همیشه میگفت عاشق چشم و ابروی مشکی و چهره شرقی من است. دایی همیشه به مادر میگفت چرا من به او نرفته ام و شبیه آلمانی ها نیستم؟ و مادر اینجور وقت ها تصنعی میخندید و لب میگزید.
قسمت پنجاه و دو
کنار ماشین میایستم تا ارمیا چمدانهایم را از صندوق عقب دربیاورد. یکی از چمدانها را برمیدارم. ارمیا میگوید:
-نه بذار خودم میآرمشون، تو برو داخل. بابا منتظرتن.
پیداست هنوز تعارفات ایرانی را حفظ کرده. چند قدم به سمت در خانه برمیدارم که دایی از خانه بیرون میآید:
-به! سلام دختر چشم و ابرو مشکیِ شرقیِ ایرانی من! چه عجب از این ورا؟
میخندم. آغوشش را برایم باز میکند. عطر عجیب و عودمانندش کمی آزارم میدهد. پشت سرش، زندایی و آرسینه هم بیرون میآیند. با همه دیده بوسی میکنم و وارد خانه میشوم. ارمیا با کمیتاخیر و آخر همه وارد میشود. دایی حال مادر و پدر را میپرسد و دعوتم میکند عصرانه بخوریم. ارمیا میرود که پذیرایی کند و آرسینه کنارم مینشیند.
ارمیا قهوه میآورد و کیک:
-این کیک کار آرسینه خانومه. من رو کشت که تا قبل رسیدنت بهش دستبرد نزنم.
آرسینه میخندد:
-چقدر شکمویی ارمیا.
ارمیا قیافه حق به جانب میگیرد:
-خب من عاشق کیک شکلاتیام!
-ارمیا تو که عشقت سیبزمینی بود! به همین زودی بهش خیانت کردی؟ خجالت بکش.
-ای بابا. عشقای اینجا همینه. دو روز با این برای لذتت، دو روز با اون برای عشق و حالت! وفاداری کیلویی چنده؟
زندایی سرش را تکان میدهد و درگوشم میگوید:
-برای همینه که زن نمیگیره. خل شده پسرم. ببینم تو میتونی سر عقلش بیاری؟
برایم جالب است که هم آرسینه و هم زندایی، هنوز حجابشان را حفظ کرده اند. دایی اصلا مذهبی نیست؛ خانواده اش هم. با این وجود، زندایی و آرسینه اصرار دارند حجاب را، هرچند نصفهنیمه برای خودشان نگه دارند. دایی و خانوادهاش به طرز عجیبی فرهنگ غرب را کاملا نپذیرفتهاند.
یک ساعت در خانه دایی مینشینم و بعد قرار میشود ارمیا ببردم به آپارتمان مبلهای که برایم اجاره کرده؛ دقیقا نزدیک آپارتمان خودش. بین راه، ارمیا میپرسد:
-خب گفتی رشتهت چی بود؟
-مطالعات زنان.
-دقیقا روی چیِ زنان مطالعه میکنی؟!
-حقوقشون، جایگاهشون توی جامعه، نقششون... این چیزا.
زیر لب زمزمه میکند:
-حقوق زن...!
و بلندتر میگوید:
-حقوق زن میخوای فقط اروپا. البته امریکا هم پیشتازه... مهد حقوق و آزادی و عشق و حالِ زن! مثلا همین دیشب، همسایه طبقه بالام داشت حقوق زنشو تمام و کمال پرداخت میکرد. انقدر محکم پرداخت میکرد که صدای فریادِ شادی زنش تا خونه منم میرسید! نمیدونی زنش از فرط خوشحالی و رسیدن به حقوقش چه جیغی میزد! انقدر که پلیس اومد به مَرده گفت حقوق زنتو آرومآروم بده، زنها ظرفیت اینهمه محبت یه جا و درسته رو ندارن!
قسمت پنجاه و سه
چه شوخی تلخی کرد ارمیا. پوزخند میزنم و میگویم:
-خب این اتفاقا همه جا هست.
-آره همه جا هست، ولی مهم آماره. مهم اینه که چرا انقدر تعداد زنهایی که مورد خشونتن زیاده، که مجبورن براشون خانه امن تاسیس کنن. چرا زنهای اروپایی باید کمپین یک دقیقه جیغ بذارن؟ تاحالا بهش فکر کردی؟
اسم کمپین یک دقیقه جیغ برایم ناآشناست. متعجب میپرسم:
-یک دقیقه جیغ؟ چرا؟
-بخاطر اعتراض به وضعیت شغلی و خشونتی که علیهشونه. همین دیگه... کسی اینا رو به شماها نمیگه. یه چهره خیلی خوشگل و مامانی از اروپا و امریکا نشونتون میدن، فکر میکنین اینجا خبریه. نه عزیز من! من دارم اینجا زندگی میکنم، میبینم چه خبره...
باورم نمیشود ارمیا چنین نظری داشته باشد. ارمیا معمولا سرش به کار خودش است. میگویم:
-فمینیست شدی ارمیا! به فکر حقوق زنان افتادی!
چشمانش گرد میشوند:
-فمینیست؟ من کجام فمینیسته؟ فمینیست شدن مال زنهای ساده لوحه. ببخشید اینو میگما، ولی یه کلاهی به اسم فمینیسم گذاشتن سرتون که تا زانوتون اومده پایین. نیروی کارِ مفت و تو سری خور میخواستن، دیدن کی بهتر از خانما؟ با شعارای قلمبه سلمبه زنها رو کردن نیروی کار خودشون. همین.
-به به... چه نظریاتی! میخوای بجای من تو مقاله بنویسی؟
-جدی حرف میزنم اریحا. برو تحقیق کن ببین فمینیسم تاحالا چه سودی برای زن ها داشته؟ من نه میگم مردسالاری، نه میگم زن سالاری.
-خب پیشنهاد جایگزین شما چیه استاد؟
رسیده ایم به آپارتمانش و بحثمان نیمه کاره میماند. اول دعوتم میکند به آپارتمان خودش. یک آپارتمان کوچک دو خوابه، که بیشتر به عنوان یک خوابگاه خوب است تا محل زندگی؛ انقدر که کوچک است و جمع و جور. یک آشپزخانه کوچک و یک سالن بسیار کوچک و حمام و دستشویی. روی مبل مینشینم و با دیدن اتاق خواب دوم میپرسم:
-تنها زندگی میکنی اینجا؟
ارمیا در آشپزخانه است که چیزی برای پذیرایی بیاورد. میگوید:
-نه. یه همخونه دارم.
ارمیا و همخانه؟ شاخ در میآورم. اهل معاشرت با جماعت مونث نبود؛ و اگر بود، این مدلی اش را نمیپسندید. برای اطمینان میپرسم:
-اسمش چیه؟
-سعید. دانشجوی بورسیه الکترونیکه. بچه خوبیه. البته الان فرستادمش پی نخودسیاه که راحت باشی اینجا.
وا میروم. فکر میکردم قرار است خواهرشوهر شوم. گله میکنم:
-همخونهت یه پسر ایرانیه؟
برایم چایی میآورد و روی مبل مقابلم مینشیند:
-په نه په، یه دختر آلمانیه! خب معلومه! نکنه انتظار داشتی دست دختر مردمو بگیرم بیارم توی خونهم؟
-امیدوار بودم به زودی به مقام بالای خواهرشوهر شدن نائل بشم!
چایی اش را برمیدارد و میگوید: مگه مخم عیب کرده که برم همخونه بیارم؟ اگه زن بخوام عین آدم ازدواج میکنم! چیه این لوس بازیا؟
قسمت پنجاه و چهار
از دید من هم همخانه داشتن نه با عقل جور در میآید، نه با فرهنگ و اعتقاداتم. اما دوست دارم بدانم چرا آدمی مثل ارمیا که در یک فضای باز بزرگ شده چنین حرفی میزند. برای همین میپرسم:
-آخه چه اشکالی داره؟
-اشکال؟ سرتاپاش اشکاله. عزیز من! من دوست دارم با کسی زندگی کنم که مطمئن باشم قبل ارتباطش با من، با کس دیگهای نبوده. و درضمن، نخواد یهو ولم کنه و بره سراغ یکی دیگه. توی ایران به همچین کسی میگن زن زندگی. همخونه از اسمش پیداست، همسر نیست، همدم نیست، همدل نیست، همزبون نیست. فقط همخونهست. وقتی از خونهش خسته بشه، منو هم همراه خونهش عوض میکنه! من از این عشقای دم دستیِ یه بار مصرف بدم میآد.
یادم میآید بچه که بودیم، در همان سفر تفریحیمان به اروپا، رفته بودیم از یکی از موزههای مجسمههای فرانسوی بازدید کنیم. مجسمههایی که انقدر برهنه و بدلباس بودند که مادر و دایی خوششان نمیآمد من و ارمیا مجسمهها را ببینیم. یکی از مجسمهها، یک زن و مرد جوان بودند در کنار هم. یک زن جوان خیلی زیبا، که کنار یک مرد جوان نشسته بود ولی مرد هیچ توجهی به او نداشت و شاید حتی منزجر و روی گردان بود. میگفتند معنای این مجسمه، این است که وصال مدفن عشق است. اما شاید معنایش این نبود. مدفن عشق، وصال نیست. هوس است. همان چیزی که دینداری لازم ندارد فهمیدنش. ارمیا دوست ندارد چندبار طعم عشقهای هوسآلود را بچشد و بعد هم خسته شود و تنها بماند. دوست دارد اگر قرار است عاشق شود، از عاشق شدنش لذت ببرد.
میپرسم:
-خب چرا ازدواج نمیکنی؟
سرش را تکان میدهد و به زیر میاندازد. حدسی در دلم جان میگیرد:
-ای شیطون! کی هست حالا؟
یک لبخند خواهرکُش روی لبهایش مینشیند و از دستم فرار میکند به طرف در ورودی آپارتمان:
-ولش کن. فعلا که شرایطشو ندارم. بیا بریم آپارتمانتو نشونت بدم.
آپارتمانی که اجاره کرده، دقیقا در طبقه خودش است. میپرسم:
-حالا چرا انقد نزدیک به خودت؟
کلید را در قفل در میاندازد و در را باز میکند:
-اولا قیمتش خوب بود. دوما میخوام اگه کاری داشتی سریع بتونم کمکت کنم. سوما من آبجیمو تو شهر غریب ول نمیکنم.
وارد که میشوم، قلبم درهم فشردهتر میشود.
قسمت پنجاه و پنج
مثل آپارتمان ارمیاست، شاید کمی کوچکتر. چمدانهایم را تا اتاق میبرد و میگوید:
-خودم دیروز تمیزش کردم. فقط... اون جانمازم گذاشتم که خواستی نماز بخونی خیالت راحت باشه پاکه. قبلهش هم از این طرفه. دیگه فکر کن خونه خودته، راحت باش. کاری هم داشتی به خودم بگو.
و میرود که بتوانم استراحت کنم. روی تخت یکی از اتاقها مینشینم. چقدر با تخت خودم فرق دارد. از تصور این که قرار است اینجا تنها زندگی کنم، قلبم درهم فشرده میشود. تمام چراغها را روشن میکنم؛ اما حوصله ندارم همه جا سرک بکشم. ارمیا گفت خانه خودم است اما نیست. خانه من، خانه عزیز است که حیاطش با دیوارهای سنگی و درخت انگور و خرمالو و توت احاطه شده و خیال اهل خانه را بابت نگاه نامحرم راحت میکند. خانهای با معماری ایرانی، شیشههای رنگی و مفروش به فرشهای دستبافت. خانهای که حتی تکولوژی هم تسلیم معماریاش شده و وسایل نو و بازسازیهای اخیر هم نتوانستند از اصالتش کم کنند. در آن خانه، اتاقی دارم برای خودم در بالاترین طبقه. این اتاق را وقتی سه چهار سالم بود آقاجون ساخت و با عمو صادق رنگش کردیم و عمه محبوبه آن را برایم چید و تزئین کرد. این خانه با دکور کرم قهوهای اش، خیلی با خانهای که در آن قد کشیدهام فرق دارد. با مادر تماس میگیرم. سریع جواب میدهد و درباره محل اسکان و کیفیت پرواز میپرسد. جواب دادن به سوالاتش که تمام میشود، مینالم:
-مامان... دلم برای ایران خیلی تنگ شده از الان!
-سعی کن دلت برای هیچی تنگ نشه. اینجوری آدم قویتری میشی.
- بالاخره آدم عاطفه داره... یعنی شما دلتون برای هیچی تنگ نمیشه؟
-نه!
-حتی برای من؟
صدای خنده کوتاهش را میشنوم. شاید هم نیشخند بود. دوباره میپرسم:
-حتی برای ارمیا؟
ساکت میشود. نمیدانم چرا دوست ندارد احساساتش را بروز دهد. هیچ وقت نفهمیدم کِی خوشحال است، کِی غمگین است، چه کسی را دوست دارد و چه کسی را نه. شاید در موسسه، با کارمندهایش با نشاط و صمیمیت برخورد میکرد اما فقط من میدانستم همهاش ساختگیست. مکالمهام که با مادر تمام میشود، حس میکنم خستهتر شدم. برای عزیز پیام صوتی میفرستم به همراه چند عکس از آپارتمانم. دوست ندارم عزیز بفهمد ناراحتم.
یاد دفترچه طیبه میافتم که آن را همراه قرآن و مفاتیح و چند کتاب و دفتر دیگر لای یک چفیه پیچیدم و در چمدان گذاشتم. از میان وسایلم پیدایش میکنم و دنبال صفحاتی میگردم که آرامم کند:
«امروز خواهرم میخواست جانمازم را برایم بیاورد شیشه عطری که هدیه محمدحسین بود از آن بیرون افتاد و شکست. بوی عطر محمدحسین همه جارا گرفت؛ اما راستش خیلی دلم سوخت. من عاشق آن عطر بودم... تازه فهمیدم اشکال کارم کجاست. آن عطر یک تعلق دنیوی بود. موقع نماز هم گاهی حواسم میرفت به بوی خوبش. داشت بین من و خدا فاصله میانداخت... دل کندن از آن عطر سخت است، اما وقتی به این فکر میکنم که همه در دنیا مسافریم و باید هرچه هست را بگذاریم و برویم، راحت میتوانم از همه چیز دل بکنم. ما اینجا مسافریم. بار اضافی فقط جلو رفتن را سخت میکند. همه این دلبستگیها موقع مرگ جان کندن را دشوار میکنند. همان بهتر است که قبل از اینکه با مرگ از دنیا جدا شویم، خودمان دل بکنیم... ما عندکم ینفدُ و ما عندالله باق...»
قسمت پنجاه و شش
***
دوم شخص مفرد
الان فقط مونده کشف همه ارتباطات ستاره جنابپور و این که بفهمیم وابسته به کدوم سرویسه و از کی دستور میگیره.
اریحا منتظری رفت آلمان و اونجا زیر چتر اطلاعاتی اویسه. البته بدون این که کسی بفهمه. خانم صابری هم یه گوشی و سیمکارت ماهوارهای بهش داده که اگه لازم شد باهامون مرتبط بشه. احتمال اینکه آپارتمانش از طرف دشمن تجهیز شده باشه کم نیست. باید احتیاط کنیم.
الان یه نگرانی به نگرانیهای ما اضافه شده؛ این که برای خانم منتظری تور پهن کرده باشن و بخوان سُرش بدن و تبدیلش کنن به نیروی خودشون. باتوجه به شخصیت کاریزماتیکش و تواناییهای ارتباطی و علمیش، خیلی احتمالش زیاده که بخوان ازش استفاده کنن. برای همین از اویس و بچه های برون مرزی خواستم حواسشون به رفت و آمدای خانم منتظری باشه و حتی اگه لازم شد، مستقیم وارد عمل بشن.
امروز متوجه یه چیزی شدم که هنوز توی شوکشم. دوباره رفته بودم سراغ پرونده یوسف منتظری. پرونده خودش؛ نه پرونده تصادف. اونجا بود که فتوکپی صفحات شناسنامهش رو دیدم...
باورم نمیشد یوسف بچه داشته. یه دختر به اسم ریحانه. هیچ جا اسمی از ریحانه نبود، جز توی شناسنامه زن یوسف. چه اتفاقی میتونه برای ریحانه افتاده باشه؟ توی اون تصادف کجا بوده؟
تازه یادم افتاد چقدر گیجم. توی پرونده نوشته بود یه بچه تقریبا یه ساله زنده مونده؛ چون از پنجره افتاده بیرون و نسوخته.
وقتی داشتم این پازل رو توی ذهنم میچیدم، نزدیک بود از تعجب داد بزنم. نمیدونم چرا انقدر حواس پرت شده بودم که نکته به این مهمی به چشمم نیومده. طبق تاریخ تولدی که برای ریحانه زدن، ریحانه توی اون تصادف تقریبا یه سالش بوده. و از اون طرفم، بین اسامیکشتهها اسمی از ریحانه منتظری نیست. یعنی ریحانه اون بچهایه که زنده مونده، پس یعنی احتمالا یوسف برای این از اتوبوس بیرون پریده که بچهش رو قبل انفجار نجات بده... اینا همهش احتماله... اما چرا توی پرونده هیچ چیزی در این رابطه نیست؟ چرا انقدر درباره اون بچهای که زنده مونده مبهم حرف زدن؟ از همه مهمتر، الان ریحانه منتظری کجاست؟ اگه زنده باشه باید یا با خانواده مادریش زندگی کنه، یا خانواده پدری. اما انگار آب شده رفته توی زمین!
مثل تو... انگار آب شده بودی رفته بودی توی زمین. من تا حدودی خیالم راحت بود که توی انفجار اول آسیب ندیدی؛ حتی انقدر حالت خوب بوده که بتونی بری به بقیه مجروحا کمک کنی. توی اون شلوغ بازار، با پرسیدن از این و اون فهمیدم مجروحا رو کدوم بیمارستان بردن. دل توی دلم نبود که خودمو برسونم بهت و ببینم سالم جلوم ایستادی و یه نفس راحت بکشم.
با خودم فکر میکردم کاش اصلا پزشکی قبول نمیشدی... کاش هنوز مدرکت رو نگرفته بودی. اینطوری شاید احساس مسئولیت نمیکردی که بخوای مجروحین رو ببری بیمارستان. اینجوری شاید راحتتر پیدات میکردم! اما تو اراده کرده بودی دکتر بشی. یادته؟ از همون سیزده-چهارده سالگی وقتی میدیدم شب و روز درس میخونی ازت میپرسیدم مگه میخوای چکاره بشی؟ تو هم با ناز میگفتی متخصص مغز و اعصاب. اوایل فکر میکردم بخاطر فوت مامانه؛ اما وقتی یه روز گفتی آرزو داری یه مطب داشته باشی که پنجرهش به مسجدالاقصی باز بشه، فهمیدم هدفای خیلی بزرگتر داری. راستی فکرشو بکن... مثلا برای زیارت و نماز بیایم مسجدالاقصی... بعد با یه سردرد ساده پاشیم بیایم مطبت و به همه بگیم اینجا مطب خواهرمونه، پارتی داریم! البته فکر کنم هیچ کس قبول نکنه. آخه بعد ظهور، دیگه خبری از پارتیبازی نیست!
***
قسمت پنجاه و هفت
مثل ماهی ای که از آب بیرون افتاده باشد و تازه قدر آب را بفهمد، من هم تازه فهمیده ام تنفس در هوای وطن چه غنیمتی ست. شب نیمه شعبان است و من انقدر درگیر کارهای سفرم بوده ام که حتی آمدن شعبان را متوجه نشدم. من که همیشه عاشق اعیاد شعبانیه بودم و محال بود شیرینی نپزم، امسال حتی یادم رفته بود روز پاسدار و جانباز را به عمو صادق تبریک بگویم. خودش هم ماموریت بود و کلا همه چیز یادم رفت.
حالا، شب نیمه شعبان دلم هوای شیرینی و شربت و چراغانی کرده. اگر الان ایران بودیم، میرفتیم دوری در شهر میزدیم و من مثل سال های قبل، کتاب و شیرینی نذری میان مردم پخش میکردم. اما اینجا هیچ خبری نیست. مگر مردم اینجا نمیدانند همه دار و ندارشان دست امام است؟ مگر نمیدانند امام اگر نباشد، فیض خدا به هیچ کس نمیرسد؟ مگر نمیدانند زیر نگاه مهربان امام نفس میکشند؟
از فکرم خنده ام میگیرد. حالا مثلا ما که میدانیم برای امام زمانمان چکار کرده ایم؟ ما فقط این ها را میدانیم، اما بازهم امام باید جور گناهانمان را بکشد و برایمان اشک بریزد. تاخیر ظهور، تقصیر آدم های بی خبر اروپا و امریکا نیست. تقصیر ماست که یار نیستیم برای امام. که اگر یار بودیم، الان این مردم هم امام زمانشان را میشناختند.
تازه نمازم را تمام کردهام که ارمیا زنگ میزند:
-سلام. حال داری بریم بیرون؟
-کجا مثلا؟
-یه جای خوب. یکم حال و هوات عوض شه.
میخواهم بگویم امشب، یکی از بافضیلت ترین شب های سال است و باید امشب برای شب قدر آماده شد؛ اما نمیگویم. ارمیا بازهم اصرار میکند:
-بیا! مطمئن باش پشیمون نمیشی!
ناچار قبول میکنم و ده دقیقه بعد، جلوی در منتظرم است. پیاده میرویم تا پارکی که نزدیک آپارتمان است. آخرین باری که با حجاب آمدم آلمان، نگاه ها سنگین تر از الان بود؛ اما الان کمیراحتتر با حجابم برخورد میکنند. یعنی در طول زمان، تعداد مسلمان های اروپا بیشتر شده و حجاب هم عادی تر.
میرسیم به یک پارک و ارمیا برای جوانی دست تکان میدهد. دقت که میکنم، چند جوان را میبینم که دور هم جمع شده اند و هرکدام چند شاخه گل نرگس در دست دارد. وقتی ارمیا به فارسی با آنها سلام و احوال پرسی میکند، میفهمم ایرانی اند. چند دختر با حجاب هم همراهشان هستند. ارمیا من را معرفی میکند و برای من توضیح میدهد:
-چند تا از دوستامن؛ اکثرا هم دانشجواند. توی اعیاد شعبانیه مثل نیمه شعبان، میان به مردم گل و بروشور هدیه میدن.
یکی از گل های نرگس را میبویم. میبویم و میبویم و میبویم... خسته نمیشوم از عطرش و از نگاه کردن به ترکیب زیبای رنگ سپید و زردش که بی نهایت انرژی بخش است. گل از هرنوعی که باشد روح را نوازش میدهد، اما نرگس چیز دیگری ست. رنگ و بویش تمام وجودم را به شوق میآورد. دوست دارم همه گل های نرگسی که در دست دوستان ارمیاست مال من باشد...
قسمت پنجاه و هشت
روی کارتی که به گل های نرگس وصل شده، به زبان آلمانی نوشته: روشن ترین دوران زندگی بشر در زمین، با حکومت مردی رقم خواهد خورد که تمام ادیان الهی به آمدنش بشارت داده اند. نابودی جنگ، فقر، ظلم و جهل یک رویا نیست. واقعیتی ست که به زودی اتفاق خواهد افتاد؛ زمانی که از چنگ زدن به ریسمان های خودساخته بشری ناامید شویم. با آخرین منجی بشریت بیشتر آشنا شوید.
زیر متن هم آدرس وبلاگشان را نوشته اند. یاد فکرهای امروزم میافتم و شرمنده میشوم. چه کسی گفته امام اینجا یار ندارد؟ میتوان نگاه مهربان امام را به کسانی که نامش را در قلب اروپا زنده نگه میدارند احساس کرد. اگر یک نفر از کسانی که گل نرگس هدیه میگیرد، امشب آدرس وبلاگ را سرچ کند و درباره آخرین منجی بشریت بخواند، و دلش از شوق دیدن روشن ترین دوران زندگی بشر در زمین بلرزد، و از صمیم قلبش آرزو کند آن روز زودتر فرا برسد، شاید ظهور چندسال جلو بیفتد. شاید یک نفر به یاران امام اضافه شود. شاید... شاید این جمعه بیاید!
به دو سه نفر دختری که مشغول هدیه دادن گل به مردم هستند نگاه میکنم. دوست دارم من هم درکارشان شرکت کنم، به این امید که آن یک نفری که قرار است مطالب وبلاگ را بخواند و دلش بلرزد، گل را از دست من بگیرد. به توضیحاتی که دخترها میدهند دقت میکنم تا یاد بگیرم. باید خجالت را کنار بگذارم و یک دسته گل نرگس بردارم. دوست دارم همه بدانند بوییدن و تماشای گل نرگس چه لذتی دارد!
گل ها که تمام میشوند، مینشینم روی نیمکت. ارمیا دارد با دوستانش حرف میزند. دوتا از دخترها خداحافظی میکنند و میروند، و دونفرشان میمانند که مینشیند کنار من و سر صحبت را باز میکنند. یکی از دخترها اسمش حنیفا ست؛ آلمانی ست و شعبان سال قبل مسلمان شده و اسمش را از فلورا به حنیفا تغییر داده. وقتی میپرسم چرا حنیفا، میگوید: حنیفا یعنی کسی که دنبال حقیقته؛ فکر کنم توی زبان عربی به کسی میگن که به سمت حقیقت بره.
دختر دیگر، وفاء نام دارد و فارسی را با ته لهجه عربی صحبت میکند. میگوید مادرش ایرانی ست اما تا قبل از آمدنش به آلمان، عراق زندگی کرده اند. وفاء دانشجوست و حنیفا چندماهی ست با یک جوان مسلمان ازدواج کرده. با هم گرم میگیریم. من را یاد زینب میاندازند. راستی چقدر دلم برای زینب تنگ شده... اگر زینب اینجا بود حتما از حنیفا میخواست داستان مسلمان شدنش را تعریف کند. وقتی میفهمند ایرانی ام، چشمانشان برق میزند و با اشتیاق از ایران میپرسند.
عمو صادق میگفت تا چهل سال پیش، ایران اصلا شناخته شده نبود؛ حتی گاهی به دلیل شباهت تلفظ کلمه ایران و عراق در زبان انگلیسی، مردم اروپا فکر میکردند ایران همان عراق است! عمو میگفت وقتی بچه بودند، انقدر ایران ناشناخته و عقب مانده بود که حتی خود مردم ایران از ایرانی بودنشان خجالت میکشیدند. اما حالا دیگر اینطور نیست. میتوانی سرت را بالا بگیری و بگویی ایرانی هستی و در کشوری زندگی میکنی که در خیلی از رشته های علمی، رتبه های سوم و چهارم و حتی اول را دارد. در کشوری که با وجود یک انقلاب و دگرگونی در اعماق لایه های جامعه و پیامدهای انقلابش و با وجود یک جنگ هشت ساله نابرابر و تحریم های کمرشکن، توانسته در کمتر از چهل سال خود را بازسازی کند در زمینه علم، فناوری و صنعت، در رتبه های اول جهان قرار بگیرد. در کشوری که نه وابسته و جیره خوار غرب است و نه شرق؛ بلکه پایه های فکری و معرفتی خودش را حفظ کرده و آنها را به دیگر کشورها صادر میکند.
قسمت پنجاه و نُه
انقدر با حنیفا و وفاء گرم گرفته ام که گذر زمان را نمیفهمم؛ تا زمانی که ارمیا و همسر حنیفا صدایمان بزنند و بگویند وقت رفتن است. پیاده با ارمیا راه میافتیم به سمت خانه. راست میگفت ارمیا. چقدر حال و هوایم بهتر شده از دیدن جشن کوچک نیمه شعبان در قلب اروپا. میپرسم:
-ارمیا تو که اهل این حرفا نبودی! اینا رو از کجا پیداشون کردی؟
-خب بالاخره منم یه چیزایی حالیمه! انقدرام که فکر میکنی بی خیال نیستم. بعدم گفتم تو رو ببرمت که یکم سرحال بشی.
سه شاخه گل نرگسی که از حنیفا هدیه گرفتهام را مقابل بینیام نگه داشتهام و با ولع سیریناپذیری می بویمشان. ارمیا میگوید:
-کار گل در حجره سبز رنگش به این زودی ها تمام نمیشد. رنگهایش را با دقت انتخاب میکرد و گلبرگهایش را به آرامی به خود میبست... و همزمان با طلوع خورشید شکفته بود... یادته؟
برایم عجیب نیست که ارمیا بعد از این همه سال جملات رمان شازده کوچولو را حفظ باشد. من و ارمیا بارها آن رمان را خوانده ایم. میگویم:
-یادمه. ولی گل مغرور شازده کوچولو کجا و گل نرگس کجا؟
یکی از گل ها را از دستم می گیرد و بو میکند:
-راست میگی! گل نرگس فوق العادهست...
صدای چند جوان از آن سوی خیابان، گفت و گویمان را متوقف میکند. تعادل ندارند و بلند و کشدار باهم حرف میزنند. پیداست مستند. ارمیا با دیدنشان بازویم را میگیرد و قدم تند میکند. یکی از جوان ها همانجا کنار خیابان بالا میآورد. چهره ام درهم میرود. یاد امام میافتم و نگاه مهربانی که الان با اندوه به جوان ها مینگرد. امام حتما آن جوان ها را دوست دارد. حتما نگران سلامتی آنهاست و ناراحت است از اینکه جسم و عقلشان را با شرا ب فرسوده میکنند. حتما امام برای آنها دعا میکند، بدون اینکه آنها امام را بشناسند. شاید یکی از همین جوان ها، فردا صبح که هوش و حواسش برگردد، اتفاقی در فضای مجازی درباره آخرین منجی بشریت مطلبی بخواند، و شاید برای آمدن این آخرین منجی دعا کند، و شاید...
ارمیا میگوید:
-راستی یه چیزی میخواستم بگم بهت.
-چی؟
-وفاء خانم بود که دیدیش... راستش گویا یکم از محیط خوابگاهشون شاکیه. ترجیح میداد یه خونه اجاره کنه. گفتم شاید بدت نیاد اگه دوست داشته باشی، وفاء همخونهت باشه. هردوتون از تنهایی در میاین. تازه اجاره رو هم تقسیم میکنیم و بارش برای هردوتون کم میشه. البته من به خودش حرفی نزدم، گفتم اول نظر تو رو بپرسم.
تنها ماندنم واقعا معضل است. با وجود خانه ساکت و سوت و کور خودمان، من به تنهایی عادت ندارم. من خانه ای مثل خانه عزیز را دوست دارم که زندگی در آن جریان داشته باشد. حالا برایم سخت است تنها زندگی کنم. گاهی حتی وهم برم میدارد و مجبورم همه چراغ ها را روشن کنم. جداً چطور میتوانند تنها زندگی کنند؟ خانه خالی روح را فشار میدهد، هرقدر بزرگ باشد. آپارتمان های قوطی کبریتی ما که جای خود دارد.
-دختر مورد اعتمادی هست؟
-تاجایی که من میدونم آره.
-خوب اگه فکر میکنی دختر خوبیه، واقعا دوست دارم تنها نباشم.
لبخند کمرنگی میزند. چندقدم که جلوتر میرویم دوباره میگوید:
-راستی... یه چیز دیگه... دوست ندارم خانوادم بدونن امشب کجا رفتیم. باشه؟
-چرا؟
-خب میدونی که خیلی خوششون نمیاد از این چیزا.
زیر لب میگویم:
-باشه...
قسمت شصت
این روزها تمام ذهنم درگیر پروژهام است و تنها تفریحم، بیرون رفتن هفتگی با ارمیاست. معمولا میرویم هیئت خانگی یکی از همان دوستان ایرانیاش که با خانوادهاش برای تبلیغ ساکن اینجا شده اند. شبیه هیئتهای ایران نیست، اما خوب است. همان دوست ایرانی ارمیا سخنرانی میکند، و بعد هرکسی که بخواهد میرود کمیمداحی میکند. هیچ کدام مداح حرفه ای نیستند؛ دلی میخوانند و به دل مینشیند. این هیئت هفتگی برای من در این غربت مثل آب حیات است؛ مخصوصا از وقتی ماه رمضان شروع شده و نیاز من به فضای معنوی بیشتر.
هرازگاهی هم میرویم خانه دایی. دایی گاهی ایرانیهای ساکن آلمان را دورهم جمع میکند؛ البته مجلسشان خیلی شبیه هیئت هفتگی دوست ارمیا نیست!
تازه نمازم تمام شده است که صدای هشدار ایمیل از لپتاپم بلند میشود. آخرین دانههای تسبیح تربت را سبحان الله میگویم و میخواهم ایمیل را چک کنم که صدای در زدن ریتمیک ارمیا را میشنوم. تق تتق تق...
در را که برایش باز میکنم، با یک بسته شیرینی پشت در ایستاده است:
-سلام شازده کوچولو!
در چشمانش خستگی موج میزند. من که تقریبا در مرز بیهوشیام؛ این اولین سالی ست که تقریبا هفده ساعت روزه میگیرم. روزهای ایران انقدر طولانی نبود. فکر نمیکردم ارمیا هم روزه بگیرد؛ اما وقتی سپرد برای سحری اول بیدارش کنم فهمیدم چندسالی ست که دارد در روزهای طولانی آلمان روزه میگیرد، دور از چشم خانوادهاش.
روزهایی که وفاء دیرتر برمیگردد، با ارمیا افطار میکنم. بوی پای سیب که به مشامم میخورد معدهام میسوزد. چقدر گرسنهام! ارمیا وارد میشود و جعبه شیرینی را روی میز آشپزخانه میگذارد. بی صبرانه در جعبه شیرینی را باز میکنم و یک پای سیب برمیدارم. ارمیا میگوید:
-منم آدمم ها!
تازه یادم میافتد ارمیا حتما افطار نکرده است. به سینی آبجوش و نبات اشاره میکنم:
-خب بردار بخور!
-نگاش کن! چشمش به شیرینی افتاد داداششو یادش رفت!
چند جرعه از آبجوش مینوشد و به من نگاه میکند:
-با این چادرنماز مثل راهبه ها میشی!
-راهبه؟
-آره... دیدیشون؟ حجابشون همون شکلیه که شماها توی ایران دارین. مقنعه سفید و یه چیزی مثل چادر.
یاد فیلمی میافتم که چندوقت پیش با زینب دیدیم. فیلم راهبه؛ یک فیلم ترسناک که به اصرار من زینب نشست که ببیندش. تنها بودیم و زینب تمام وقت با یک حالت عاقل اندر سفیه نگاه میکرد به فیلم؛ با اینکه انتظار داشتم جیغ بکشد و بترسد. خودم هم نمیترسیدم. فیلم که تمام شد، زینب بلند شد و گفت: چرت و پرته! ترسناک میسازن که چی بگن؟ میخوان بگن از خدا قوی ترم پیدا میشه؟ خب برن قوی تر از خدا رو بگردن پیدا کنن، اگه پیدا شد منم میپرستمش!
قسمت شصت و یک
بعد هم فیلم را کمیعقب زد و روی یکی از صحنههای ترسناک متوقف شد.
-ببین! شخصیت اهریمنیای که تمام وقت باید ازش بترسی مثل راهبهها لباس پوشیده... یا بهتر بگم مثل ما مسلمونا...! راهبهها مدل لباسای مختلف دارن. اما بین اون همه مدل، اونی رو انتخاب کرده که بیشترین شباهت رو به خانمای مسلمون داره. ببین! دقیقا چادر و مقنعهست! فکر میکنی دلیلش چی باشه؟
راست میگفت. الکی که نیست. نامردها بلدند چطور فیلم بسازند که چه مسلمان باشی، چه مسیحی، چه بی دین، ته دلت از هرچه آدم دیندار و محجبه و خداپرست است بدت بیاید و بترسی.
صدای ارمیا مرا به خودم میآورد:
-ولی جدا مسخره ست! اینهمه آدم توی اروپا مسیحی اند، اما فقط یه درصد کمیاز خانما شون مثل حضرت مریم(علیها السلام) لباس میپوشن! درحالی که اگه واقعا کسی رو دوست داشته باشی، باید سعی کنی شبیهش باشی.
سفره افطار کوچکی روی میز میچینم؛ با خرما و نان و پنیر ایرانی و گردو و هندوانه. این ایرانیترین غذایی ست که دست و پا کردهام. درحال چیدن سفره هستم و ارمیا وضو میگیرد که نماز بخواند. این یکی را هم باورم نمیشد! ادامه حرفش را میگیرم:
-اینطور که معلومه، پوشش خانمای اروپایی از اول اینطوری نبوده. ولی نفوذ یهود و سرمایه دارای یهودی باعث شده کم کم پوشش اروپایی ها بازتر بشه... درحالی که هنوز خود یهودیا شدیدا به حجاب مقیدن و حتی پوشیه میزنن. هرچی هست زیر سر یهوده!
انتظار دارم ارمیا بحث را ادامه دهد اما با شنیدن این حرفم، سر به زیر میاندازد و به جانمازم که هنوز جمعش نکردهام اشاره میکند:
-میشه منم روش نماز بخونم؟
تعجب کردهام از واکنش ارمیا که زیر لب میگویم:
-طوری نیست.
نماز خواندن ارمیا را یکی دوبار بیشتر ندیدهام. همان موقع هم که ایران بودند، خوشش نمیآمد جلوی کسی نماز بخواند. میرفت یک گوشه، یواشکی نماز میخواند. وقتی میپرسیدم چرا دوست ندارد کسی نماز خواندنش را ببیند، میگفت خجالت میکشد و میترسد نمازش ریاکارانه باشد. الان که نگاه میکنم، انقدر نماز خواندنش قشنگ است که واقعا هم ممکن است ریا شود! صورت سفیدش برافروخته و سرخ شده، انقدر که نگرانش شده ام. فکر نمیکردم ارمیا در آلمان هم نماز بخواند... اما تازه فهمیده ام به همان اندازه که ارمیا من را میشناسد، من کشفش نکردهام.
نماز ارمیا که تمام میشود و مینشیند سر سفره، بازهم انگار حالش گرفته است. نمیدانم چکار کنم که حال و هوایش عوض شود. مگر من چه گفتم؟
افطار که تمام میشود، آرام میگوید:
-میگم اریحا... برای شبای قدر، مرکز اسلامیبرنامه احیا داره.خیلی دوست دارم بریم. ولی من فکر کنم دو شب اول رو نتونم بیام. تو رو میرسونم، خودم میرم یه جایی کار دارم. باشه؟
-باشه... طوری نیست.
قسمت شصت و دو
دوست دارم بازهم بماند ولی نمیدانم چرا ناگهان انقدر گرفته شد و حالا میخواهد برود. دم در است که میپرسم:
-خوبی ارمیا؟
-خوبم. یکم خسته م فقط.
-نمیشه بازم بمونی؟
-نه دیگه. الان وفاء خانم میان.
ارمیا که میرود، یاد ایمیل جدیدی که برایم آمده میافتم و مینشینم سر لپتاپ. یک دعوت همکاری ست از طرف یک موسسه در آلمان؛ یک موسسه ایران شناسی! نمیدانم من را از کجا پیدا کرده اند. شرایط خوبی دارد. میتوانم در ایران کار کنم و مجبور نیستم آلمان بمانم. حقوقش هم عالی ست. ناگاه یاد حرفهای عمو و لیلا میافتم و صدای زنگ هشدار مغزم بلند میشود. این فقط یک پیشنهاد است؛ مجبور به قبول کردنش نیستم. ایمیل را پاک میکنم و لپتاپ را میبندم.
وفاء مثل همیشه پر سر و صدا میرسد. انرژی این دختر تمامیندارد؛ حتی اگر روزه گرفته باشد و هنوز افطار نکرده باشد. پای سیبها را تعارفش میکنم:
-بفرمایین. ارمیا اینا رو برای تولد امام حسن علیه السلام خریده.
با ذوق یک شیرینی برمیدارد و میگوید:
-نمیدونی چقدر گرسنمه!
-افطار کردی؟
-یه شکلات همرام بود همونو خوردم فقط.
-وای خب بیا بشین قشنگ افطار کن تا نمردی!
مینشیند پشت میز و برای خودش لقمه میگیرد.
-نگران نباش، ما بدتر اینا رو گذروندیم. اینا که چیزی نیست! تو عراق زندگی نکردی نمیدونی!
-چطور؟
-تو فقط تصور کن هرلحظه احتمال بدی یا بریزن تو خونهت و قتل عامتون کنن، یا بمب بذارن، یا با هواپیما و خمپاره و موشک بیفتن به جونتون! تازه این غیر تحریمای غذایی و کمبود آب و تشعشعات رادیو اکتیوه! ما دیگه ضدضربه شدیم.
و تلخ میخندد. الان که درباره تاریخ عراق فکر میکنم، میبینم راست میگوید. مردم عراق سالهاست زیر سایه جنگ و ناامنی زندگی میکنند؛ زیر سایه ترس. میپرسم: با این حال دوست داری برگردی عراق؟ اینجا نمیمونی؟
شانه بالا میاندازد و خیلی راحت میگوید: معلومه! اگه از عراق بریم که عراق درست نمیشه. فقط بدتر از اینی که هست میشه. مشکل اصلا همینه، که نخبه هامون خودشونو خرج بقیه کشورا میکنن. باید با خودمون رو راست باشیم. چشم آبیا هیچوقت به سود ما کار نکردن. الانم اگه به من امکانات علمی میدن برای راه افتادن کار خودشونه.
حالا میفهمم چرا اسمش را گذاشته اند وفاء. کاش همینقدر وفاداری را بعضی از نخبههای ما هم به کشورشان داشتند. کاش مثل وفاء، خوشی و آسایش و پول را فقط برای خودشان نمیخواستند. ماندن برای ساختن کشور سخت است؛ اما کسی نخبه واقعی ست که در شرایط سخت، بتواند بماند و بسازد.
-از داعش نمیترسی؟
قسمت شصت و سه
-داعشم به زودی تموم میشه. من مطمئنم. داعش وقتی تموم میشه که ازش نترسیم. همه قدرت داعش به هارت و هورتشه، وگرنه ابدا بتونه حریف حاج قاسم بشه!
یاد مکالمه مان میافتم با مرضیه و زینب درباره قاسم سلیمانی. این مرد بین المللی ست! خیلی دوست دارم بیشتر بشناسمش. باید یادم باشد امشب درباره ش جست و جو کنم. به وفاء میگویم:
-یکی از دوستام بود که حاج قاسمو دیده بود. از نزدیک!
چشمان وفاء برق میزنند:
-واقعا؟
-اوهوم!
-خوش بحالش!
خودم را با همراهم سرگرم میکنم. ذهنم درگیر ایمیلی ست که امشب برایم رسیده. هشدارهای عمو و لیلا رهایم نمیکند. بیهدف گالری عکسها را باز میکنم و میان عکس ها، تصویر تابلوی سیاه قلم اتاق مادر را میبینم. عکسش را چندوقت پیش گرفته بودم که در اینترنت سرچ کنم و ببینم نقاشی کیست و درباره چیست؟ عکس را به وفاء نشان میدهم:
-وفاء اینو ببین... این نقاشیو جایی دیدی؟
خودم هم نمیدانم چرا از وفاء پرسیدم. شاید چون خیلی وقت است آن نقاشی و مخصوصا آن مرد عصبانی گوشه تصویرش ذهنم را درگیر کرده است. وفاء کمیدقت میکند و میگوید:
-خیلی آشناست! فکر کنم رنگی شو دیدم.
-جداً؟ کجا؟
-توی اینترنت... بذار یکم فکر کنم...
دقیقتر به عکس نگاه میکند و بعد از دقیقه ای میگوید:
-آهان... فکر کنم این یکی از پادشاهای ایران باشه و همسرش.
-کوروش؟
-نه کوروش نبود. یکی دیگه... خشایار... خشایارشا! آره خشایارشا بود.
پس چرا مادر به من میگفت کوروش است؟ حسم درست بود که به این نقاشی شک داشتم. شاید یک چیزی، یک مفهومی، یک نشانه ای در این نقاشی باشد که دلیل این جدایی بیصدای مادر از پدر را مشخص کند؛ و دلیل افتادنش در جریان فرقهها را. مرد عصبانی گوشه تصویر را به وفاء نشان میدهم:
-این مرد رو میبینی؟ نمیدونی این کیه؟
-چه دقتی داری تو! من اصلا ندیده بودمش. خب برو توی اینترنت تحقیق کن!
سرم را تکان میدهم و با خودم میگویم:
-آره... یه بار که فرصت شد باید تحقیق کنم!
-حالا این نقاشی کجا بوده؟
-یکی از دوستای مامانم وقتی بچه بودم بهش هدیه داد. مامانم خیلی دوستش داره. منم از بچگی برام سوال بود این نقاشی درباره چیه؟
وفاء میرود به اتاقش و میگوید:
-حس کارآگاهیتو کنترل کن، بگیر بخواب که سحر بیدار شیم.
میخواهم لپتاپم را خاموش کنم که دوباره صدای هشدار ایمیل بلند میشود. بازهم دعوت به همکاری همان موسسه ایران شناسی که گویا وابسته به یونسکو ست. اصلا دوست ندارم به احتمالاتی که پشت این دعوت است فکر کنم. دستانم به وضوح میلرزند. از میان وسایلم، موبایلی که لیلا داده است را برمیدارم و برای لیلا پیامک میزنم:
-یه موسسه ایران شناسی بهم درخواست همکاری داده... چکار کنم؟
ساعت را نگاه میکنم. الان در ایران باید یک ساعتی به افطار مانده باشد. حتما لیلا خسته است. راستی الان لیلا دارد چکار میکند؟ هنوز پیگیر مادر هستند؟ حتما دارند موسسه را شنود میکنند. نمیدانم به چه نتیجه ای رسیده اند...
گوشی را روی حالت بیصدا میگذارم، میان وسایلم پنهان میکنم و روی تخت دراز میکشم. مادر دارد چکار میکند؟ نمیدانم...
قسمت شصت و چهار
*********
دوم شخص مفرد
همه چیِ این خانواده مشکوکه. الان رسیدم به یه سوال دیگه؛ یه مجهول جدید به اسم ریحانه منتظری. نمیدونم ربطی به پرونده داره یا فقط حس کنجکاوی خودمه...
امروز صبح یه جلسه تشکیل دادم؛ با حضور محسن، که از بچههای عملیات بود، دوتا از بچه هایی که کار شنود و حک دوربینای موسسه رو به عهده داشتن، خانم صابری و خانم محمودی که با چندتا خواهرای دیگه، زحمت رصد کانالها و چتهای جناب پور و افراد مربوط بهش رو کشیدن. به ابالفضل هم گفتم به عنوان یه کارشناس خارج از پرونده بیاد و نظر بده.
بعد خانم صابری گزارش داد: با توجه به نتایج شنود و مطالبی که توی کانالهای مربوط هست، ما حدس میزنیم این موسسه درحال تبلیغ عرفانهای یهودی و کابالاست. اما چون یهود در زمینه عرفان به طور مستقل حرفی برای گفتن نداشته و عرفانش رو از عرفانهای ادیان دیگه مثل تصوف اسلامیو هندوئیسم اقتباس کرده، ما اول احتمال دادیم این عرفانها مربوط به هندوئیسم یا بودائیسم باشن. دقت کنین که اسم موسسه جناب پور درخت زندگی هست؛ و اونطور که ما تحقیق کردیم، درخت توی عرفان یهود تقدس و جایگاه مهمیداره. من یه تحقیقی درباره رابطه یهودیت و فرقههای نوظهور انجام دادم. اینطور که معلومه، یهود توی زمینه فرقهسازی فوق العاده فعال بوده؛ که نتیجه یکی از تلاش هاش هم فرقه بهائیته.
محسن هم از طرف اویس گزارش داد که شرایط اریحا منتظری خوبه و تحت نظره. و البته حدسمون درست بوده و یه موسسه ایران شناسی ازش دعوت به همکاری کرده. وقتی گزارشهای معمول تموم شد، چیزی که توی فکرش بودم رو مطرح کردم. اینکه ریحانه منتظری کیه و چه بلایی سرش اومده. محسن میگفت برم از خود خانواده شون بپرسم. اما خب بریم چی بگیم؟ بگیم ببخشید، یکی از اعضای خانواده تون مجرم امنیتیه، داریم پروندهش رو بررسی میکنیم رسیدیم به این؟ خانم صابری پیشنهاد داد بریم قاضی پرونده تصادف رو پیدا کنیم. یا به اسم مددکار بنیاد شهید بریم ازشون سوال و جواب کنیم... ولی ابالفضل کلا میگه این قضیه به اصل پرونده ربطی نداره و نباید وقت صرفش کرد.
همون موقع، خانم محمودی که تا الان ساکت بود و داشت پرونده یوسف منتظری رو ورق میزد، بلند شد و اومد پای تابلویی که روش مسائل مربوط به پرونده رو مینوشتیم. یه عکس هم از لای پرونده برداشته بود. عکس رو به همه نشون داد و گفت: این طیبه سادات شهریاریه؛ همسر یوسف منتظری که توی اون تصادف شهید شد. یکم به حالت و اسلوب صورت و چشمها و بقیه اجزای صورتش دقت کنین!
قسمت شصت و پنج
ادامه دوم شخص مفرد
عکس رو با آهنربا گذاشت کنار عکس اریحا منتظری. لازم نبود توضیح اضافه تری بده. این دوتا عکس انگار یکی بودن! فقط یکیش رنگی بود، اون یکی سیاه و سفید. یه لحظه نفس همه بند اومد. خانم محمودی شونه بالا انداخت و گفت: نمیدونم. این یه احتماله. اما نمیشه نادیدهش گرفت.
راستش از اومدن خانم محمودی به جلسه تعجب کردم. اولش قرار نبود بیاد؛ آقای مداحیان فرستاده بودنش برای مرخصی، اما قبول نکرد و به دو روز نرسیده برگشت سر کارش. صبح قبل جلسه، ابالفضل که خانم محمودی رو دید رنگش برگشت و به من گفت:
-من جرأت ندارم جلوشون آفتابی بشم. همین دوماه پیش با شوهرش ماموریت بودم، شوهرش مفقود شده و من برگشتم. الان بیام چی بگم؟
یادم افتاد هفته پیش ابالفضل و مداحیان باهم بحث داشتن که کی خبر شهادت شوهر خانم محمودی رو بهش بگه. آخرشم به نتیجه نرسیدن. نمیدونم... ولی ظاهر خانم محمودی که اصلا شبیه یه خانم همسر از دست داده نبود. مثل همیشه بود.
من اما، اون روز توی سامرا، ظاهرم داد میزد پریشونم. خواهرمو گم کرده بودم... چیز ساده ای نیست! نفهمیدم چطور خودمو رسوندم به بیمارستانی که مجروحا رو برده بودن اونجا. حالا برم چی بگم؟ چطور بین این همه آدم پیدات میکردم؟
چیزی که خانم محمودی گفت خیلی ذهنم رو درگیر کرده. شایدم وقت تلف کردن باشه؛ اما یه حسی بهم میگه دونستن اصل ماجرا مهمه. باید برم یکی از اعضای خانواده ریحانه منتظری رو پیدا کنم و به اسم مددکار و مصاحبه گر بنیاد شهید، برم ببینم میشه چیزی فهمید یا نه. عموش که گویا سوریه ست و بعیده بتونم بکشمش ایران. اما داییش، آقای شهریاری ایرانه...
همون موقع، محسن صدام زد. گفت جناب پور و صراف یه جلسه دونفره گذاشتن و مهمه که حرفاشونو بشنوم. هدفون رو که گذاشتم روی گوشم، وسط حرفاشون بود:
جناب پور: نه! جواب نمیده. اگه میخواست با این چیزا وا بده، تا الان داده بود.
صراف: فکر میکنی! اون الان توی یه محیط بازتره. شاید نظرش عوض بشه!
جناب پور: نچ! این دختره هم عین اون یوسفِ احمق، یه دنده و غُده. محل به در و دیوار میذاره اما به جنس مخالف نه.
صراف: بدجوری شاکی ای از دستشا! هنوزم بعد این همه سال داری بهش بد و بیراه میگی!
جناب پور: چند ماه وقتمو الکی صرفش کردم، آخرم هیچی به هیچی. دم به تله نداد پسرۀ منگل! حقش بود تو اون اتوبوس جزغاله بشه. الانم اریحا عین اونه.
صراف: حرص نخور. بذار امتحان کنیم. ضرر نداره.
جناب پور: کار اضافهست. چه میدونم. هرکاری میخواین بکنین.
*****
قسمت شصت و شش
چندماه بعد... 1394 برلین
شب اول محرم است و من هم روضهای... اصلا هوای وطن هیچ، اما هوای روضه به ریه هایم نرسد خفه میشوم. حالا منتظرم ارمیا برسد و من را برساند به مرکز اسلامیتا بتوانم نفس بکشم و خون به مغزم برسد، بلکه بتوانم همه اتفاقاتی که این چندماه افتاده را هضم کنم و ببینم باید چه خاکی به سرم بریزم.
اتفاق امروز باعث شد یاد نقاشی سیاه قلم اتاق مادر بیفتم. قرار بود درباره اش تحقیق کنم، اما کلا یادم رفته بود. به ذهنم فشار میآورم تا یادم بیاید وفاء چه گفت درباره نقاشی. اسم پادشاه چه بود؟ خدایا... یادم نمیآید.
عکس را در اینترنت سرچ میکنم. وفاء راست میگفت. مشابهش هست. باید ببینم این نقاشی درباره چیست؟
«در دربار شاه خشایارشا، پادشاه هخامنشی که بر ۱۲۷ استان فرمان میراند، مهمانی برگزار شد و شاه در حالت مستی، ملکه وشتی را فراخواند تا در میهمانی حاضر شود و زیبایی خود را به میهمانان نشان دهد. از آنجا که زنان ایرانی به عفت شهره بوده و برای آن بسیار اهمیت قائلاند ملکه از این کار سر باز زد، و شاه با مشاوره مردخای، تصمیم گرفت که او را عزل کند و بکشد و شخص دیگری را جای او بنشاند. در جستجو برای یافتن دختری بجای ملکه، دختران زیباروی به قصر برای گلچین شدن آورده شدند. یکی از این دختران، هدسه، یا همان استر، دختر یتیم از نسل تبعیدشدگان یهودی بود که به عنوان ملکه برگزیده شد. طبق آموزش پسرعمویش (مردخای) او هیچ سخنی از تبارش نگفت...»
انگشتانم را روی شقیقه هایم فشار میدهم. وای خدایا... چرا گذر زمان بجای اینکه همه چیز را بهتر کند، بدترش میکند؟ مادر چرا باید عاشق نقاشی خشایارشا باشد؟ حتما زنی که در عکس است هم استر است. استر کیست؟ نمیدانم.
صبح که زندایی راشل زنگ زد و گفت بروم خانه شان، بوی دردسر را حس کردم و وقتی زندایی با گریه خودش را در آغوشم انداخت، حدسم تایید شد. گریه میکرد، زار میزد و هرچه میپرسیدم چه شده، جواب نمیداد. به بدبختی آرامش کردم و نشاندمش روی مبل. دایی نبود. بالاخره به حرف آمد:
-اریحا... منو ببخش! خواهش میکنم منو ببخش!
-چرا؟ برای چی ببخشمتون؟ شما که کاری نکردین زندایی!
-چرا. من خیلی با تو بد کردم. همه ما به تو ظلم کردیم.
بازهم هق زد. انقدر گریهاش شدید بود که نمیتوانست درست حرف بزند. نمیدانم آرسینه و دایی کجا بودند. برایش کمیآب آوردم و به زور به خوردش دادم تا آرام بگیرد. راستش زندایی را مثل مادرم دوست دارم؛ شاید چون از او شیر خوردهام. او هم نسبت به من حسی مادرانه دارد. کمیکه آرامتر شد، اشک هایش را پاک کرد و دستانم را گرفت:
-اریحا! ما آدمای خوبی نیستیم! داییت و خونواده مادرت... هیچکدوم آدمای خوبی نیستن. خواهش میکنم... از ما فاصله بگیر! نذار نزدیکت بشیم. تو باید برگردی ایران.
یاد ایمیلی افتادم که چند شب پیش دریافت کردم. لرز به جانم افتاد:
-شما چی میدونین زندایی؟
-چندین ساله دارم با خودم کلنجار میرم. دارم بیچاره میشم. از چندماه پیش که ستاره اومد اینجا بدتر شد... نمیدونستم بهت بگم یا نه. الان چندماهه شبا خواب ندارم...
دست هایش را محکمتر فشار دادم. بازهم اشک از چشمانش سر خورد. پرسیدم:
-شما چیو میخواین به من بگین؟
قسمت شصت و هفت
-اریحا از آریل فاصله بگیر! آریل تو رو دوست نداره. دروغ میگه! آریل هم مثل داییت یه نامرد دروغگوئه!
-خب پس هدفش چیه؟
-نمیدونم. ستاره که اومده بود آلمان، خونه ما قرار گذاشتن و اومد با ستاره حرف زد. درباره تو حرف میزدن. یه نقشهای برات داشتن. من میترسم چیزی بگم اریحا. همه شون نامردن... خواهش میکنم به کسی نگو باهات حرف زدم. اصلا انگار چیزی نشنیدی. باشه؟ خودت آریل رو یه جوری دست به سرش کن!
-باشه! باشه زندایی! خیالتون راحت... آروم باشین!
همان وقت که از در خانه شان بیرون رفتم، یک پیامک برایم آمد از شماره ای ناشناس که فقط یک جمله نوشته بود: حواست به آدمای دور وبرت باشه!
الان به همه شک کردهام؛ به دایی، آرسینه، وفاء، مادر و حتی ارمیا. من کجا ایستادهام؟ اگر دست خودم بود ابدا خودم را قاطی این مسخره بازیها نمیکردم. اما حالا بدون این که بخواهم افتاده ام وسط جریانی که نه سرش را میدانم، نه تهش را.
از همان روز که در مهمانی دایی، پسر جوانی کنارم نشست و علیرغم رفتار سرد و بی تفاوت من، اصرار به صحبت داشت، باید میفهمیدم یک جای کار میلنگد. دایی حانان باید میفهمید من برای روابطم چارچوب دارم؛ باید این را به رفیقش آریل هم میفهماند. یک آلمانیِ ایرانی تبار که فارسی را خوب حرف نمیزد. باز خوب شد ارمیا به دادم رسید و صدایم زد و از دست آریل نجاتم داد.
نمیدانم آریل شماره و ایمیلم را از کجا آورده بود. رها نمیکرد؛ اصرار داشت برای یک قرار، چند کلمه صحبت... و من میدانستم شروعش شاید با خودم باشد اما پایانش دست من نیست. جمله عمو دائم در گوشم میپیچید که:
-مسائل امنیتی رو جدی بگیر اریحا!
آریل هرچقدر هم در علاقه اش مخلص بود، نمیشد اعتماد کرد. حتی اگر مسئله فقط یک عشق ساده بود، بازهم دوست نداشتم وارد یک رابطه ناامن شوم که ذهنم را درگیر کند و آخرش هم نامعلوم باشد. آریل هیچ تناسبی با من نداشت.
از خانه که پا بیرون میگذارم، ارمیا با ماشین منتظرم نشسته است. وارد خیابان که میشویم، غم عالم روی دلم آوار میشود. هیچ اثری از محرم نیست... انگار نه انگار که حجت خدا را شهید کرده اند! کسی عین خیالش هم نیست. نه ایستگاه صلواتی ای، نه پرچم و عَلَمی... هیچ! پس مردم اینجا، بدون حسین چطور زندگی میکنند؟ بیچاره ها!
همین فکرهاست که باعث میشود سرم را بگذارم روی شیشه و اشک دوباره از چشمم سر بخورد. اصلا محرمها غدد اشکی ام وصل میشود به اقیانوس آرام! گریه میکنم؛ برای بیچارگی خودم و آدم هایی که هوای روضه به ریه هایشان نمیرسد. حواسم هم نیست که ارمیا دارد زیرچشمینگاهم میکند. میگوید:
-خوبی اریحا؟
جواب نمیدهم. خودش باید بفهمد خوب نیستم! حال ارمیا هم گرفته است و چهره اش درهم. اگر حالم خوب بود، حتما میپرسیدم چه شده که اینطور در خودش فرو رفته و پریشان است؟ اما حالا باید یکی به داد پریشانی خودم برسد.
همه چیز از وقتی برایم جدی شد که یک ایمیل ناشناس برایم آمد که نوشته بود:
-سلام خانم اریحا منتظری! مهم نیست بدونی من کی ام. کافیه بدونی من میدونم بابات یکی از مدیرای مهم صنایع دفاعه، یکی از عموهات توی یگان موشکی بوده و اون یکی شون از فرماندههای سپاهه و الان سوریه ست. حتی میدونم عموت چطور کشته شده، و میدونم چقدر به عزیز و آقاجونت وابسته ای! راستی، زینب شهریاری چطوره؟ دختر یکی از همکارای بابات! بیماری قلبیش بهتره؟
قسمت شصت و هشت
وقتی داشتم ایمیل را میخواندم، نزدیک بود گریه ام بگیرد. من که تمام نکات حفاظتی را رعایت کردهام! با احدی درباره شغل پدر حرف نزدهام! این کیست که تمام جزئیات زندگی مرا میداند؟ جوابش را ندادم؛ بجای آن فقط برای لیلا پیام دادم و خلاصه ای از شرایطم را گفتم؛ و لیلا هم گفت که آرام باشم و صبر کنم.
جوابش را ندادم و چند روز بعد، یک ایمیل از همان شخص آمد که:
-زیاد سعی نکن بفهمیکی ام. ولی حتما فهمیدی باید آدم باحالی باشم که همه چیزو میدونم. الانم فقط یه چیز میخوام؛ اینکه بهم کمک کنی! اگه بهم کمک کنی، قول میدم اتفاق بدی نیفته و اتفاقا تو هم به یه جاهایی برسی و بشی یه آدم به درد بخور و موثر؛ همونطور که تا الان دوست داشتی باشی و بودی. توی موسسه مامانت! اما اگه کمک نکنی، ممکنه خیلی ساده تبدیل بشی به یه قاچاقچی مواد مخدر، یا یه تروریست... یا شایدم یکی که میخواد تحریما رو دور بزنه! بقیه ش به من ربطی نداره دیگه؛ با قوانین و دادگاهای آلمان طرف میشی و تا سفارت ایران بخواد به خودش بجنبه، چندین سال ممکنه توی زندانای آلمان بمونی!
بازهم به لیلا گفتم و لیلا گفت صبر کنم و ببینم چه میخواهد؛ و الان منتظر جوابش هستم.
ارمیا مقابل مرکز اسلامیشهر ترمز میکند. چشمم که به پرچمهای سیاه و بنرهای محرمیمیخورد، جان میگیرم. انگار که برگشته ام به خانه خودم. بی توجه به ارمیا از ماشین پیاده میشوم. مثل تشنه ای که به آب رسیده باشد، میروم به سمت ساختمان. ارمیا قدم تند میکند که به من برسد.
روضه اش مثل روضههای ایران نیست؛ اما روضه است. به قیافه خیلی از کسانی که اینجا هستند نمیآید اهل هیئت باشند؛ اما همه شان به هوای روضه نیاز دارند. در این دیار غربت، حسین تنها آشنایی ست که نه فقط ایرانیها را، که شیعهها و حتی پیروان کنجکاو سایر ادیان را به هم نزدیک میکند.
هوای روضه را به سینه میکشم. وای که چقدر کم دارمش. روضه برای من یعنی جایی که به یادم بیاورد قلبم صاحب دارد و آواره نیستم. یعنی جایی که بتوانم به غصه هایی بزرگتر از غصه خودم هم فکر کنم، آرام شوم، درد و دل کنم... روضه تمام میشود و من کم کم به خودم میآیم، ارمیا زنگ زده که بروم دم در.
پروژه ام تمام شده و اگر همین روزها تحویلش بدهم، میتوانم برگردم. دلم میخواهد برای عاشورا ایران باشم. وقتی این را میگویم، ارمیا لبش را میگزد. کاش میشد ارمیا هم همراهم بیاید ایران.
-ارمیا تو نمیخوای برگردی ایران؟
نیشخند میزند:
-فکر کردی خیلی دوست دارم تو این خراب شده بمونم؟
-آلمانو میگی؟
فکر کنم سوالم را نشنیده باشد. انگار با خودش حرف میزند:
-منم شدم مثل سعید. یه مدته وقتی چشمم به چشمای آبی آلمانیا میافته یاد گاز خردل و بادوم تلخ میافتم.
ربط اینها را به هم نمیفهمم. ارمیا به من رو میکند:
-بهت گفته بودم بابای سعید جانباز شیمیاییه؟ انقدر از باباش برام گفته که منم مثل اون شدم.
-چه ربطی داره؟ نمیفهمم.
قسمت شصت و هشت
-آلمانیا برای کمک به تحقق حقوق بشر، تا تونستن به صدام سلاح شیمیایی دادن. شش تا خط تولید... از گاز خردل بگیر تا سارین و هر کوفت و زهرماری که بتونه یه آدمو از داخل جزغاله کنه! فرقی نمیکنه اون آدما زن و بچههای سردشت و حلبچه باشن یا رزمنده.
یاد وفاء میافتم که میگفت چشم آبیها هیچوقت به سود ما کار نکرده اند. اما نمیدانم چه شده که امشب ارمیا این حرفها را میزند. نگاهم میکند و میگوید:
-برای بابای سعید دعا کن. حالش بده. سعیدم نمیتونه برگرده ایران فعلا.
ناگاه از دهانم میپرد که:
-چرا اومده کشوری درس بخونه که باعث شد باباش جانباز شه؟
ارمیا میخندد؛ عصبی و ناآرام:
-نیومده که بمونه. کارش تموم شه میره.
یادآوری تصاویر مجروحان فاجعه سردشت باعث میشود دلم درهم بپیچد. سعی می کنم ذهنم را به سمت دیگری ببرم...
راستی حتما الان عزیز و آقاجون هم رفته اند حسینیه. البته نه... ایران و آلمان حدود سه ساعت و چهل دقیقه اختلاف ساعت دارند. آقاجون حتما رفته که به آشپزخانه هیئت سر بزند. عزیز هم کمیبعد از اذان، همراه با حرکت دسته عزاداری راه میافتد سمت حسینیه.
بچه که بودم، مرا حسینیه نمیبردند. مامان و بابا هم فقط شب عاشورا میرفتند عزاداری؛ مادر که حتی گاهی همان یک شب را هم نمیرفت. کار داشتند، وقت نمیکردند. عزیز هم گاه میرفت، گاه نه. من تا ده دوازده سالگی ام فقط صدای دستههای عزاداری را میشنیدم. با شنیدنش از جا میپریدم و به هیجان میآمدم. با عزیز میرفتیم دم در، دسته را نگاه میکردیم. هیجان انگیز بود.
وقتی عزیز برایم چادر دوخت، پایم به حسینیه باز شد. اوایل میرفتم با بچهها بازی کنم. از خاموش بودن چراغها و شلوغی و تراکم جمعیتش لجم میگرفت. فقط شبهای شام غریبان را دوست داشتم و تعزیه حضرت رقیه را. دلم برای حضرت رقیه و حضرت زینب میسوخت. خودم را که جای آنها میگذاشتم، گریه ام میگرفت.
یک زمین خاکی هم بود کنار حسینیه. آنجا تعزیه میخواندند. از ظهر تاسوعا تا غروب عاشورا، صدای تعزیه میآمد. اگر پدر میآمد خانه عزیز، من را میبرد که ببینم. گاهی هم با عزیز میرفتم. چیزی نمیفهمیدم از حرف هایشان؛ اما خوشم میآمد از لباسها و اسب هایشان.
بزرگتر که شدم، کم کم عمق فاجعه برایم ملموس شد. انقدر که یک شب، از تصور اتفاقی که سال 61 هجری افتاده بود بلند زدم زیر گریه. خیلی برایم سنگین بود؛ سنگین، دردناک، غیرقابل باور...
ارمیا بازهم به هم ریخته است. این بار نوبت من است که بپرسم:
-ارمیا خوبی؟
و ارمیا فقط سر تکان داد. این یعنی اصلا خوب نیست. با حرفهای زندایی راشل و پیامکی که برایم آمد، از همه ترسیدهام. حتی ارمیایی که این مدت، تنها تکیهگاهم در کشور غریب بوده.
قسمت شصت و نُه
به خانه که میرسم، وفاء را میبینم که روی تخت دراز کشیده و خواب است. حالش خوب نبود، امشب نیامد همراهمان. لپتاپ را روشن میکنم تا ببینم آن فرد ناشناس، جواب داده است یا نه.
صندوق دریافتم خالی ست. میروم سراغ سایت هایی که بازشان کرده بودم تا مطالبشان را بخوانم اما با آمدن ارمیا وقت نشد. میخواهم بدانم یک پادشاه و همسرش در سه هزارسال پیش، چه ربطی به مادر من دارند.
«برخی نام اِستِر را فارسی و از ریشه ستاره یا اختر دانستهاند. اِستر در عبری به معنی پوشانده شدن است، و برخی یهودیان گفتهاند که چون دین و نژاد خود را از پادشاه مخفی کرد، اِستِر نام گرفت. همچنین ممکن است اِستِر از واژه اکدی ایشتار که در خاورمیانه به عنوان ایزدبانو مورد پرستش بود، گرفته شده باشد. ریشه نام عبرانی او هدسَه را بهطور معمول به معادل عبری درخت مورد نسبت دادهاند...»
دستانم شروع میکنند به لرزیدن. کلمهها در ذهنم چرخ میخورند: استر... ستاره... یهودی... درخت... وای خدای من! ناخودآگاه انگشتم را میگزم و مینالم:
-یا حسین!
لپتاپ را میبندم و در اتاق قدم میزنم. نه، این ربطی به مادر ندارد. مادر آن نقاشی را دوست دارد چون هدیه یکی از دوستانش است. اصلا مادر که فکر میکند این نقاشی کوروش است نه خشایارشا. نه... اینها به هم ربطی ندارند. من مرض گرفته ام!
دفتر طیبه را از میان انبوه کتابها و دفترهایم پیدا میکنم. دلم میخواهد چیزی بخوانم که آرامم کند. هنوز نشده بنشینم و دفترش را از اول به ترتیب بخوانم. هربار یک صفحه را به طور اتفاقی باز میکنم.
«دیشب یک خواب عالی دیدم. خیلی قشنگتر از این که بتوان نوشت یا توصیف کرد. انقدر غرق لذت بودم که دلم نمیخواست بیدار شوم. خواب دیدم یک حسینیه است که مردم زیادی مقابل آن جمع شده اند و به مردی که مقابل در ایستاده بود التماس میکنند راهشان دهد تا وارد شوند، اما مرد اجازه نمیداد. من هم دلم میخواست بروم داخل حسینیه؛ اما خجالت میکشیدم جلو بروم و از مرد بخواهم راهم دهد. ناگهان محمدحسین را دیدم که از حسینیه بیرون آمد و به من اشاره کرد که جلو بروم. بعد هم به مرد گفت که من را راه دهد و وارد حسینیه شدم. حسینیه یکپارچه نور بود و بوی عطر میآمد. عطرش غیرقابل توصیف است. به اطراف نگاه کردم، تمام کسانی که آنجا بودند شهدا بودند. محمدحسین به منشاء نور اشاره کرد و گفت: «ببین! حضرت زهرا دارن میآن!» از آنجا به بعد انقدر مست لذت بودم که نمیشود توصیف کرد.»
خوش به حال طیبه. سرم را روی دفترش میگذارم و چشم میبندم. دوست دارم گریه کنم. دلم بازهم روضه میخواهد.
با صدای هشدار گوشی ام بیدار میشوم؛ اما بازهم خوابم میآید. صدای وفاء را میشنوم که میگوید:
-اریحا چرا بیدار نمیشی؟ الان نمازت قضا میشه!
با شنیدن این جمله از جا میپرم. بیست دقیقه تا طلوع بیشتر نمانده. ای وای من! وضو میگیرم و خواب آلود به نماز میایستم. چرا انقدر خوابیدم؟ نمیدانم. سلام نماز را که میدهم، بازهم سر به مهر میگذارم. این مهر یک تکه از کربلایی ست که آرزوی دیدنش را دارم. ناگاه احساس میکنم دلم بی نهایت کربلا میخواهد. خوش به حال وفاء که ساکن کربلاست. پریشب که از کربلا تعریف میکرد خجالت کشیدم یک دل سیر گریه کنم؛ اما تلافی اش را الان در میآورم.
قسمت هفتاد
یکشنبه است و روز مهمانی دایی؛ چیزی که اصلا کشش و حوصله اش را ندارم. راشل هم میگفت از خانواده شان فاصله بگیرم... چرا؟ اصلا چرا دایی باید نامرد و دروغگو باشد؟ مگر چکار کرده است؟ دایی برای من همیشه مهربان بود.
پیام میآید برای گوشی ام. آریل است:
-امروز توی مهمونی میبینمت. حتما بیا؛ باید با هم حرف بزنیم.
وقتی انقدر صمیمیمیشود دلم میخواهد عق بزنم. ارمیا هم دل خوشی از آریل ندارد.
ارمیا دنبالم میآید که باهم برویم مهمانی. وای... احساس میکنم دارم میروم در دهان شیر. ارمیا بین راه میگوید:
-اگه دستم میرسید، حتما یه بار با همین ماشین از روی آریل رد میشدم.
هنوز عصبی ست و حالا احتمال میدهم به آریل ربط داشته باشد. میپرسم:
-چرا؟
جواب نمیدهد. سوال دیگری پیدا میکنم:
-مهمونای دایی از کجا باهاشون مرتبط شدن؟
-خب ایرانیها هرجا برن همدیگه رو پیدا میکنن.
میدانم این مدل جواب دادنش یعنی حوصله حرف زدن ندارد. ساکت میشوم تا برسیم. سرم را به صندلی تکیه میدهم و چشمانم را میبندم. همه آنچه از پارسال تا الان اتفا افتاده را یک دور مرور میکنم. بیشتر شبیه یک خواب است؛ شبیه یک فیلم پلیسی که حالا من وسط آن افتاده ام و نمیدانم دقیقا نقشم چیست. فقط میدانم تنها هستم و باید قوی باشم.
مهمانی دایی کسل کننده است برای من که محکومم به یک گوشه نشستن و جواب چرت و پرتها را ندادن. اینجا پر است از ایرانی هایی که با حکومت ایران مشکل دارند. چشمشان که به من و حجابم میافتد هم حس میکنند من باقی مانده ایرانم که تا اینجا دنبالشان آمده ام تا لذت آزادی بی حد و حصر(!) اینجا را زهرمارشان کنم!
هنوز حرفمان تمام نشده که آریل بی مقدمه روی صندلی خالی کنارم مینشیند. خودم را کمیکنار میکشم. بوی تند عطرش که به عود میماند مشامم را میآزارد. بلافاصله ظرف میوه تعارفم میکند:
-بفرمایید.
خودم را بیشتر جمع میکنم:
-نه ممنون.
سعی میکنم با نگاه به دور و بر بی علاقگی ام به ادامه گفت و گو را نشان دهم؛ اما آریل دست بردار نیست. نگاهم به ارمیا میافتد که با اخم خیره است به ما. ابروهایش بدجور بهم گره خورده اند. یاد حرفش در ماشین میافتم. الان از قیافه اش پیداست کاملا انگیزه رد شدن از روی آریل را دارد. با دیدن اخم ارمیا بهم ریخته ام. دعا میکنم یک آدم خیِّر پیدا شود که مرا از دست این آریل سمج نجات دهد. آریل سرش را نزدیک گوشم میآورد و با حالتی نه چندان دوستانه میگوید:
-ازت خوشم میاد. دختر سفتی هستی! ولی خب فکر کنم با وجود این روحیه محکمت، ایمیلهای چند شب پیش یکم بهمت ریخته باشه!
دستانم یخ میکنند. دوست دارم یک مشت محکم بزنم وسط صورتش و فرار کنم. راشل راست میگفت. آریل یک نامرد دروغگوست. دلم میخواهد یک شیفت دیلت بگیرم روی آریل و ایمیل هایی که این چند وقت برایم آمده؛ اما فایده ندارد. سعی میکنم حرفش را نشنیده بگیرم و به بحث مهمانان توجه کنم. از بخت بدم، بحث پیرامون حجاب اجباری ست در ایران و این یعنی یک جنگ اعصاب جدید.
قسمت هفتاد و یک
-واقعا فرهنگ مردم ایران پایینه. برای همینه که پیشرفت نمیکنیم. چون فکر میکنیم خوبی یعنی باید خودمونو لای پارچه بپیچیم!
اگر ذهنم درگیر آریل و حجم بالای بدجنسیاش نبود حتما میگفتم فرهنگ پایین یعنی همین که مصرف لوازم آرایشی مان سر به فلک کشیده درحالی که قفسههای کتابفروشی خاک میخورند؛ اما نمیگویم. نمیگویم اگر این پارچه مانع پیشرفت بود، من الان اینجا نبودم.
سعی میکنم احساسم را در چهره منعکس نکنم. خونسرد بلند میشوم تا بروم به بالکن. گلویم خشکیده است. نگاه ارمیا را میبینم که دنبالم کشیده میشود.
صدای خندههای قاه قاه از داخل اتاق بلند میشود. رسیده ام به بالکن. صدای آریل را از پشت سرم میشنوم:
-دختر باهوش و زرنگی هستی. الانم اگه یکم از هوش سرشارت رو به کار بگیری میفهمیکه فرار کردنت فایده ای نداره!
لبم را میگزم از خشم و از ذهنم میگذرد اگر جلوتر آمد پرتش کنم پایین. به وضوح عرق کردهام. نباید بفهمد دستانم میلرزند. پشتم به آریل است اما میتوانم قیافه اش را تصور کنم.
-ستاره هم اصلا اهل ابراز احساساتش نیست. مثل تو. هردوتون غُد و لجبازین. بهت پیشنهاد میکنم روی ایمیلی که امشب برات میاد فکر کنی. انتخاب خودته که...
صدای مردانه دیگری را میشنوم:
-ببخشید آریل جان، من با اریحا یه کار کوچولو دارم.
صدای ارمیاست. صدتا وکیل و وصی پیدا کردهام. آریل با دیدن ارمیا کمیدستپاچه میشود و سعی میکند بخندد:
-باشه، باشه! تنهاتون میذارم.
بر میگردم. آریل رفته است و ارمیا سرش پایین است و دست میکشد پشت گردنش، مثل بچگی هایش که یک دسته گل به آب میداد. صورتش کمیبرافروخته است. الان من هم مثل ارمیا دلم میخواهد با ماشین از روی آریل رد شوم. متعجب نگاهش میکنم و حتی نمیپرسم چه کار دارد. حتما حالم را دیده و خواسته بپرسد چه مرگم شده.
دستش را پایین میآورد و میگوید:
-باید باهات حرف بزنم.
بازهم جواب نمیدهم. ارمیا با حالتی تحکم آمیز که از او انتظار نداشته ام میگوید:
-بیا بریم!
برای فرار از محیط دنبالش راه میافتم. همه از این که میخواهیم برویم تعجب میکنند. ارمیا سرسری و بی حوصله خداحافظی میکند، من هم. همه این را پای دعوای خواهر و برادری مان میگذارند. لحظه آخر، چشمم به آریل میافتد و نگاه اخم آلودی که من و ارمیا را نشانه رفته است.
سوار ماشین میشویم و ارمیا ساکت است. بدجور ترسیده ام. ارمیا فقط یک جمله میپرسد:
- آریل چی گفت بهت که رنگت پرید؟
چطور به ارمیا بگویم این داستان پیچیده را؟ ارمیا چه فکری درباره من میکند؟ کاش از اول میشد به ارمیا بگویم؛ اما نمیشود. لیلا گفته به نزدیکترین اعضای خانواده ام هم نگویم. فقط آرام زمزمه میکنم:
-هیچی.
قسمت هفتاد و دو
ارمیا تندتر میراند و بی هدف در خیابانها و کوچهها رانندگی میکند. انقدر که دیگر نمیدانم کجاییم. دوست دارم گریه کنم. ارمیا ناگاه ترمز میزند کنار خیابان و بلندتر میگوید:
-آریل لعنتی به تو چی گفت؟
صدایش دلم را خالی میکند. ارمیا هیچ وقت با من تندی نکرده بود. دستم را روی دهانم میگذارم تا یادم بماند نباید حرفی بزنم. از صدای بلندش دلم میشکند و بغضم میترکد. به تلافی این مدتی که تمام نگرانی هایم را درخودم ریخته ام، بلند گریه میکنم. یادم رفته دوست ندارم کسی گریه کردنم را ببیند. ارمیا با انگشتانش روی فرمان ضرب میگیرد:
-اگه دستم میرسید خودم خفه ش میکردم.
سعی میکنم جلوی اشک هایم را بگیرم اما نمیشود. ارمیا انگار به خودش آمده. برمیگردد سمت من و با دستپاچگی میگوید:
-ببخشید... ببخشید سرت داد زدم. آروم باش عزیزم. خواهش میکنم آروم باش!
نمیفهمد کسی که یک فشار عصبی سنگین و روزافزون را چندین ماه با خودش حمل کند، اگر ببُرد دیگر نمیتواند آرام باشد. ارمیا حال من را نمیفهمد. دست گرمش را پشت سرم حس میکنم. سرم را به سینه اش میچسباند و نوازش میکند:
-ببخشید. میدونم خیلی بهم ریخته ای. یکم آروم باش. باید باهم حرف بزنیم.
چند دستمال کاغذی دستم میدهد تا اشک هایم را پاک کنم. آرام که میشوم، ارمیا راه میافتد. از این که گریه کردهام پشیمان نیستم. حالا حالم بهتر شده است؛ سبک ترم.
ارمیا میرسد به ساختمانمان و میگوید بروم به آپارتمانش. هنوز ساکتم. باید فکر کنم و یک بهانه دیگر پیدا کنم که ارمیا قانع شود. سعید از اتاقش بیرون میآید و سلام میکند. ارمیا از سعید میخواهد تنهایمان بگذارد و سعید میرود.
ارمیا برایم چای میریزد و وقتی میبیند هنوز ایستاده ام، مینشاندم روی مبل و گیره روسری ام را باز میکند. مقابلم مینشیند و میگوید:
-میشه بهم بگی آریل بهت چی گفت؟
سرم را پایین میاندازم. هنوز هیچ بهانه قانع کننده ای پیدا نکردهام. میگوید:
-میدونم نمیخوای بگی برات چندتا ایمیل تهدیدآمیز اومده.
قلبم میایستد. ارمیا از کجا میداند؟ عکس العملی نشان نمیدهم. شاید فقط حدس زده. نباید به این راحتی خودم را لو بدهم.
-هنوز نگفته ازت چی میخواد، نه؟
بازهم سکوتم را که میبیند میگوید:
-توی آپارتمانت شنود گذاشتن. نمیشد اونجا حرف بزنیم.
سرم را بالا میآورم و نگاهش میکنم. چقدر غریبه شده ارمیا! میپرسم:
-کی شنود گذاشته؟ چی میگی؟
-همونایی که میخواستن هرطور شده تو سرباز خودشون باشی. همونایی که این چند ماه تمام تلاششون رو کردن یه آتو ازت گیر بیارن و حالا که دیدن حریفت نمیشن، مجبور شدن تهدیدت کنن و سعی کنن برات آتو بسازن.
-از چی حرف میزنی؟
ارمیا از من چه میداند؟ اصلا ارمیا کیست؟ دلم میخواهد از دستش فرار کنم. ترسیده ام.
قسمت هفتاد و سه
-نترس. باور کن من پشت تو ام. چرا زودتر نگفتی؟ باید خودم بفهمم؟
-من نمیفهمم چی میگی. ولم کن!
-نمیکنم. میدونم یه چیزایی درباره ستاره فهمیدی. میدونم الان تحت نظری. حتی بیشتر از خودت، میدونم ممکنه جونت در خطر باشه و حتی بخوان حذفت کنن. میدونم اگه بفهمن با اطلاعات ایران همکاری میکنی سرتو میکنن زیر آب.
بلند میشوم که بروم. از ارمیای مرموز میترسم. ارمیا دستم را میگیرد:
-گفتم که! نترس. من همه چیزو میدونم. خواهش میکنم آروم باش. لازم نیست چیزی رو ازم قایم کنی. بشین تا باهات حرف بزنم.
یعنی به ارمیا اعتماد کنم؟ شاید ارمیا هم از دار و دسته آریل باشد! زندایی راشل حرفی از ارمیا زد؟ نزد... باید بروم به لیلا بگویم ارمیا از کجا میداند ماجرای ایمیلها را. مگر نگفتند دورادور هوایم را دارند؟ الان این چه جور حفاظتی ست که از یک طرف تهدید میشوم و از یک طرف برادرم درباره تهدید جانی ام حرف میزند؟ نباید یکدستی بخورم. شاید چیز زیادی نمیداند و میخواهد از زیر زبانم بکشد. ارمیا رو به رویم میایستد. حالا حتی از نگاه کردن به صورتش هم واهمه دارم. من کجا ایستاده ام؟ مقابل چه کسی؟
دو دستش را دو طرف صورتم میگیرد اما تلاشی برای بالا آوردن سرم نمیکند. صدایش مهربان تر میشود:
-به من اعتماد نداری شازده کوچولو؟
همیشه نه اما بیشتر وقت هایی که میخواست برای کاری قانعم کند و دلم را به رحم بیاورد اینطور صدایم میزد. لبم را میگزم ولی فایده ندارد و اشکی که تا الان در چشمانم جمع شده بود، میچکد روی دستانش. با ملایمت خاص خودش دوباره مینشاندم و مقابلم زانو میزند. سعی میکند به چشمانم نگاه کند:
-اریحا منو نگاه کن! منم! ارمیا! برادرت! چرا غریبه شدی با من؟
آه میکشد و سرش را روی دست هایم میگذارد: حقم داری. با اوضاع ستاره و بقیه، حق داری به اعضای خونواده خودتم بی اعتماد بشی. منم حالم خوش نیست. منم بی اعتمادم... اریحا راستشو بخوای، الان فقط تو و مامانم رو دارم...
-چی میگی ارمیا؟
کنارم مینشیند و در گوشم با پایین ترین حد صدایش میگوید:
-تو چند ماه قبل اومدنت به ایران فهمیدی کارای ستاره مشکوکه. حتی به اطلاعات ایران کمک کردی. همه اینارو میدونم. هنوز ستاره و باندش چیزی نفهمیدن. برای همین میخوان جذبت کنن. برای همین برات تور پهن کردن و آریل رو فرستادن جلو. من تمام این مدت میدونستم، از وقتی که تو همکاریت رو با اطلاعات ایران شروع کردی.
وقتی میبیند ساکتم و سرم پایین است، کیفم را دستم میدهد و میگوید:
-گوشیت رو میشه در بیاری؟ گوشی ای که باهاش با اطلاعات در ارتباطی و خودشون بهت دادن.
شاخ در میآورم. ارمیا ماجرای گوشی لیلا را هم میداند؟ الان است که جیغ بکشم. دلم میخواهد ارمیا را هل بدهم و فرار کنم. میگوید:
-بیصداش کردی. یه پیامک برات اومده. اونو ببین!
قسمت هفتاد و چهار
با دستان لرزان گوشی را در میآورم. راست میگوید، یک پیام دارم. چقدر ترسناکند آدمهایی که همه چیز را میدانند! پیام را باز میکنم؛ از طرف لیلاست و فقط یک جمله نوشته:
-به ارمیا اعتماد کن.
انگشتم را به دندان میگیرم. لیلا ارمیا را از کجا میشناسد؟ مثل یک حیوان گوش مخملی در گِل ابهام گیر کردهام. میپرسم:
-تو اینا رو از کجا میدونی ارمیا؟
-به موقعش میفهمی. الان فقط ازت میخوام بهم اعتماد کنی.
مثل دختربچه ای که به پدرش شکایت میکند میگویم:
-زندایی راشل چند روز پیش بهم گفت برم خونه شون. اونجا بهم گفت از آریل فاصله بگیرم. گفت آریل نامرد و دروغگوئه اما نمیدونستم منظورش چیه...
ارمیا با شنیدن این جملات بهم میریزد و موهایش را چنگ میزند:
-مامان با تو حرف زد؟ چیا گفت بهت؟
-نمیدونم. نفهمیدم درست. میگفت قبل اینکه بیام اینجا، مامانم و دایی درباره من حرف زدن و نقشه کشیدن. میگفت شبا خواب نداره و میخواد بهم یه چیزایی رو بگه اما میترسه... ارمیا تو و زندایی چی میدونین؟ زندایی از کیا میترسه؟
جمله آخر را شبیه ناله میگویم. ارمیا درمانده چکار کند. با خودش زمزمه میکند:
-وای نه... مامان نباید با تو حرف میزد... کاش اون حرفا رو نمیزد... بابا و آرسینه کجا بودن؟
-نمیدونم. خونه نبودن. ارمیا دارم دیوونه میشم. خواهش میکنم درست توضیح بده چی شده؟
سرم را در آغوش میگیرد. چقدر مهربان شده! مگر قرار است با چه چیزی مواجه شوم که اینطور آماده ام میکند؟ دلم میخواهد یک سیلی بکوبم به صورتش و بگویم الان وقت این لوس بازیها نیست، درست حرف بزن!
-اریحا یه قولی بهم میدی؟
-چی؟
-قول بده قوی باشی. همونطور که تا الان بودی. هر اتفاقی افتاد، با هر چیزی مواجه شدی، قوی باش. باشه؟
این حرف هایش نگرانترم میکند. جان به لب میشوم تا بفهمم حرف حسابش چیست. میپرسد:
-قول؟
نمیدانم چقدر میتوانم به قولم عمل کنم اما قول میدهم. ارمیا میگوید کمیصبر کنم و میرود به اتاقش تا لپتاپش را بیاورد.
لپتاپ را روی میز میگذارد و دوباره قول میگیرد:
-هرچی اینجا میشنوی رو همین جا دفن کن. باشه؟ قول بده به روی خودت نیاری. اصلا نشنیده بگیر!
کلافه میگویم: باشه! چی میخوای بگی؟
یک پوشه را در لپتاپش باز میکند. چشمم به تصویر زمینه اش میافتد. عکس من و خودش را گذاشته. از پوشه ای که باز کرده یک عکس انتخاب میکند. عکس یک شناسنامه است. میگوید:
-این شناسنامه کیه؟
کمیدقت میکنم. اسم عمو یوسف را نوشته است. میگویم:
-مال عمومه! چطور؟
قسمت هفتاد و پنج
عکس بعدی را نشان میدهد:
-این صفحه دوم همون شناسنامه ست. ببین، ازدواجش با خانم شهریاری اینجا ثبت شده. و یه بچه...
-عمو یوسف بچه نداشت.
-چرا داشت. ببین! یه دختر به اسم ریحانه!
-یعنی چی؟ من مطمئنم. عمو بچه نداشت. هیچ کس حرفی از بچه عمو نزده. اگه باشه، خب الان کجاست؟ اگه کشته شده بود که میگفتن.
کلافه به موهایش دست میکشد. میگوید:
-ببین! تاریخ تولدش رو ببین!
تاریخ تولد را که میخوانم ناخودآگاه میگویم:
-این که روز تولد منه! ولی مسخره ست! من مطمئنم بچه نداشتن. اگه هست الان کجاست؟
صورت ارمیا برافروخته شده. به صورتش دست میکشد و انگار بخواهد حرفش را رک بزند، میگوید:
-الان جلوی من نشسته!
متوجه حرفش نمیشوم. اصلا نمیتوانم حرفش را درک کنم. یعنی چه؟ این را بلند میگویم.
-ببین اریحای من! نمیدونم دیگه چطور بهت بگم... ولی ستاره اصلا بچه دار نمیشد. من بچه بودم، درست یادم نیست. اما میدونم یوسف و طیبه یه دختر داشتن، که از اون تصادف جون به در برد و سرپرستیش رو ستاره و منصور به عهده گرفتن.
خندهام میگیرد از حرفهای ارمیا. دوباره به سرش زده پسرۀ دیوانه! میگویم:
-مسخره بازی در نیار. این چرت و پرتا چیه؟ اگه برفرض عمو بچه داشته، اون اسمش ریحانه ست! اما من اریحام. اسم مامان و بابای خودمم تو شناسنامه م نوشته.
ارمیا مستاصل شده. نمیداند چکار کند که جدی اش بگیرم:
-خب معلومه، برات شناسنامه جدید گرفتن. من مطمئنم، یادمه!
کم کم حرفهای ارمیا به مغزم میرسد. یعنی چه که عمو یوسف بچه داشته و بچه اش را برادرش سرپرستی کرده؟ بلندتر میخندم؛ عصبی و کلافه:
-چرت نگو ارمیا! چرت نگو ارمیا! چرت نگو ارمیا!
جمله آخر را تقریبا جیغ میزنم و بلند میشوم که بروم به آپارتمان خودم. ارمیا مانعم میشود و با نگرانی میگوید:
-هیس! آروم! چرت نمیگم. میدونم باورش برات سخته. اما دونستن این قضیه شاید بیشتر به نفعت باشه.
حالا دیگر گریه و خنده ام با هم مخلوط شده:
-اگه راست میگی چرا هیچ کس چیزی بهم نگفت هیچ وقت؟
-قرار نبود بفهمی. نمیدونم شایدم همین روزا میخواستن بهت بگن. ستاره دوست نداشت بفهمی... اما ما به این نتیجه رسیدیم اگه الان بدونی، شاید بعدا کمتر اذیت بشی... فقط اریحا خواهش میکنم! خواهش میکنم به روی خودت نیار، باشه؟ فکر کن اصلا نشنیدی!
قاه قاه به ارمیا میخندم. چطور انتظار دارد نشنیده بگیرم؟ هضم این موضوع برایم انقدر سنگین است که دنیا دور سرم میچرخد و سرم را بین دستانم فشار میدهم. ارمیا بازویم را میگیرد که زمین نخورم؛ اما دیر شده و از برخورد زانوانم با زمین، سرم تیر میکشد. تقریبا جیغ میکشم:
-چرت میگی ارمیا!
قسمت هفتاد و شش
***
دوم شخص مفرد
نمیدونم. اگه جای من بودی چه تصمیمیمیگرفتی؟ با توجه به گزارش هایی که از جنابپور و منصور منتظری داریم، به زودی باید وارد فاز دستگیری بشیم. احتمالا جنابپور برای اریحا تور پهن کرده و تصمیم داره اگه اریحا همکاری نکرد حذفش کنه. حالا با این اوصاف، اگه اریحا منتظری به اونها به دید پدر و مادر نگاه کنه و ببینه دارن بازیش میدن بیشتر اذیت میشه. حتی ممکنه خطر دستگیری رو بفهمه و بخاطر احساساتش، بره همه چیز رو بهشون بگه. شاید این به نفع خودش و این پرونده باشه که الان همه چیز رو بفهمه. حداقل من و خانم صابری و خانم محمودی به این نتیجه رسیدیم. نمیدونم با شنیدن این موضوع چه حسی پیدا میکنه. حتما خیلی ناراحت میشه. من نمیتونم درکش کنم؛ فقط میدونم ناراحت میشه. اما بهتر از اینه که احساس کنه پدر و مادرش دارن دورش میزنن، دارن بهش خیانت میکنن. بهتر از اینه که احساس کنه پدر و مادرش خائن و جاسوسن. حداقل الان میتونه به پدر و مادرش افتخار کنه...
به سختی تونستم از آقای شهریاری زمان ملاقات بگیرم. بنده خدا خیلی درگیره. وقتی رفتم و بهش گفتم مددکار بنیاد شهیدم و برای مصاحبه درباره خواهرش اومدم، چپ چپ نگاهم کرد. انگار میخواست بگه بعد بیست سال اومدین چی بگین؟ تا الان کجا بودین؟
به لطایف الحیل تونستم ازش بپرسم بچه یوسف و طیبه کجاست. کلی صغری و کبری بافتم. آخرشم وقتی اصل سوال رو پرسیدم، بدتر نگاهم کرد. شاید دوست نداشت جواب بده. اما بالاخره گفت که چون ستاره بچه دار نمیشده، بچه طیبه رو دادن به اون. خنده دار نیست؟ بچه دوتا شهید زیر دست دوتا جاسوس بزرگ بشه!
بعدم گویا ستاره با دوندگی تونسته اسم و شناسنامه ریحانه منتظری رو تغییر بده تا هیچ اثری از طیبه و یوسف توی گذشته اون دختر نباشه. اما یه سوال بزرگ دارم این جا: این که چرا باید بچه کسی که به عنوان دشمن بهش نگاه میکرده رو بزرگ کنه؟ مگه توی دختر یوسف چی دیده؟ شاید خواسته از یوسف انتقام بگیره. نمیدونم. اصلا چرا اسمشو گذاشته اریحا؟
قسمت هفتاد و هفت
ادامه دوم شخص مفرد
با این که خیلی خسته م، اما باید یه دور دیگه همه چیز رو مرور کنم. ستاره از کجا توی خانواده منتظریها پیداش شد؟ ستاره جنابپور... متولد 50، آلمان. اینطور که معلومه، تا بیست سالگیش آلمان بوده و بعد اومده ایران و تابعیت اینجا رو گرفته. فکرشو نمیکردم اما با تحقیقاتی که درباره خانواده شون کردیم، فهمیدیم پدربزرگ پدریش از یهودی هایی بوده که اوایل دوره پهلوی با چندنفر از اقوامشون دسته جمعی مسلمون میشن. درباره خانواده مادرش که آلمانی اند اطلاع دقیقی نداریم. اما خانم محمودی احتمال میده یهودی باشن؛ چون فامیل شون میلِر هست و میلر یکی از فامیلهای معروف خاندانهای یهودی توی اروپاست.
پدر و مادرش الان آلمانن، برادرش حانان هم همینطور. اینطور که ما درباره حانان فهمیدیم، سال هفتاد و هشت توی جریان آشوبهای کوی دانشگاه و جبهه مشارکت و این مسائل بوده و دستگیر شده. اما نمیدونم چرا انقدر راحت آزادش کردن؟
سال هشتاد و سه با خانواده ش از ایران رفتن، ولی سال هشتاد و هشت یه مسافرت یه هفته ای به ایران داشته. کسی حرفی از حضورش توی جریان تظاهراتها نزده، گویا برای انجام یه سری کار اداری اومده بوده. اما من شک دارم دلیلش فقط کارای اداری مربوط به خونه و باغش توی ایران بوده باشه! اینطور که الان آمار حانان رو داریم، توی آلمان با اعضای سازمان مجاهدین و حتی بهائیهای ساکن اونجا در ارتباطه.
الان اریحا منتظری گیر افتاده بین همچین آدمایی. حدس ما درست بود و تهدیدش کردن تا همکاری کنه. قراره فعلا هرکاری که گفتن رو با کنترل ما انجام بده. اما اگه براش خطر جدی به وجود بیاد، مجبوریم هرطور شده برش گردونیم ایران. پروژه ش هم داره تموم میشه و ما ترجیح میدیم زودتر برگرده.
***
قسمت هفتاد و هشت
گلویم میسوزد و پلک هایم انقدر سنگین شده اند که به سختی بلندشان میکنم. حس میکنم یک تریلی از رویم رد شده است. سعی میکنم خودم را پیدا کنم. به دور و برم نگاه میکنم. اتاق ناآشناست؛ یک اتاق مشابه اتاق خودم. رو به رویم دو قاب عکس از خودم و ارمیا و زندایی راشل به دیوار است و گوشه قاب عکس، یک عکس کوچک سه در چهار از امام خامنهای ست. نمی دانم چه کسی روسری ام را باز کرده. کمی به ذهنم فشار میآورم. اینجا باید اتاق ارمیا باشد... صدایش را میشنوم که با تلفن حرف میزند:
-شاید الان نباید بهش میگفتیم. خیلی بهم ریخت. طول میکشه تا هضمش کنه. انتظار نداشته باشین ساده برخورد کنه.
تازه یادم میآید ارمیا درباره چه چیزی با من حرف زده. سرم تیر میکشد. هنوز باورم نمی شود یک عمر کسان دیگری را پدر و مادر خودم میدانستم. فقدان عمو و زن عمو برای من چندان سخت و دردآور نبود؛ من اصلا آنها را به یاد نمی آوردم که وابسته شان باشم. اما حالا که پدر و مادرم هستند، فقدانشان بدجور قلبم را به درد میآورد. یکباره با خانواده ای که در آن بزرگ شدم بیگانه شده ام. خدا چقدر توان در من دیده که با چنین واقعیتی مواجهم کرده است؟
ارمیا را میبینم که وقتی چشمش به من میافتد، تماس را قطع میکند و وارد اتاق میشود. کنارم مینشیند و میپرسد:
-بهتری شازده کوچولو؟
رویم را برمی گردانم. ارمیا هم یک علامت سوال بزرگ است. هنوز نمی دانم ربط ارمیا با لیلا چیست؟ ارمیا جلوتر میآید و کنار تخت مینشیند.
-اریحا! منو نگاه کن! من هنوز برادرتم، نه؟
بغضم را فرو میدهم. ارمیا هنوز برادرم است. الان فقط به ارمیا میتوانم اعتماد کنم. تنها کسی ست که در آلمان دارم. اما هنوز دوست ندارم نگاهش کنم. میگوید:
-من اون موقعها خیلی بچه بودم که مامان یه مدت رفت خونه عزیز تا بهت شیر بده. منو هم با خودش برد. راستش خیلی دلم برات میسوخت. خیلی وقتا یواشکی بجای تو گریه میکردم. تو هنوز خیلی کوچیک بودی. اما من انقدر بزرگ شده بودم که بفهمم از دست دادن پدر و مادر یعنی چی. همون روزا، ستاره و مامانم و همه فامیل ازم قول گرفتن که به هیچ وجه درباره پدر و مادرت حرف نزنم.
صدایم انگار از ته چاه در میآید:
-الان چرا قولت رو شکستی؟
آه میکشد.
-حالا من از تو میخوام بهم قول بدی چیزایی که بهت گفتم و میگم رو به کسی نگی. اگه بگی، جون خودت و من رو به خطر میاندازی. متوجهی؟
-چرا ماما... چرا ستاره نمی خواست بدونم مامانم نیست؟
قسمت هفتاد و نُه
دیگر نمیخواهم کسی که مادرم نیست را مادر خطاب کنم. ارمیا میگوید:
-تو به زودی چیزایی درباره ش میفهمی که شاید خیلی برات سنگین باشه. دلم نمیخواست فکر کنی ستاره مامانته.
پشتم را به ارمیا میکنم. صدای ارمیا گرفته تر شده:
-نمی دونم یادته یا نه. بابام سال هفتاد و هشت یه هفته رفت تهران. میدونی رفته بود تظاهرات ضد نظام؟ حتی دستگیر شد. اما نذاشتیم شما بفهمید. سال هشتاد و هشت هم یه سر اومد ایران، ولی چراغ خاموش. من از قبلش یه چیزایی درباره بابام فهمیده بودم. گاهی میدیدم یه کتاب مثل قرآن دستشه و میخونه. جلدش قرآن بود، اما وقتی یه بار رفتم سرش دیدم قرآن نیست. وقتی میخوندش بدنشو تندتند عقب جلو میکرد. اوایل نمی دونستم کسایی که دعوت میکنه خونمون کی اند. اما بعدا فهمیدم کسایی اند که یا عضو مجاهدین خلق بودن، یا بهایی اند. از اونجا بود که از بابام ترسیدم. ولی این چندوقته یه چیزای جدیدی فهمیدم که مقابل اون قبلیها هیچه. هیچ...
صدای ارمیا در گلو میشکند و دیگر حرفی نمی زند. سکوتش که طولانی میشود، سرم را برمی گردانم. سرش را گذاشته لبه تخت و شانه هایش تکان میخورند. شاید حال ارمیا بهتر از من نبوده. من همین حس را درباره ستاره ای که مادر صدایش میزدم تجربه کردهام. میتوانم حدس بزنم بعد از آن ارمیا چکار کرده. دلم برای ارمیا میسوزد؛ حتی بیشتر از خودم.
-اون کتابی که دایی حانان میخوندش چی بود؟
-تورات!
قلبم تکان میخورد. یاد چیزهایی میافتم که درباره استر و خشایارشا خوانده بودم. سرم درد میگیرد. دوست ندارم درباره چیزی قضاوت کنم. این پازل هنوز قطعههای مفقود زیاد دارد.
ارمیا میگوید:
-آریل هم مثل باباست. مامان برای همین میخواست بهت هشدار بده. اما نباید میداد. ممکنه جونش در خطر باشه.
کلمات را به سختی کنار هم میچینم:
-راشل هم تورات میخوند؟
-اصلا. ندیدم تورات بخونه. مطمئنم مامانم مسلمونه. اسمشم با اصرار بابا عوض کرد. اسم اصلی ش راحیل بود.
-مگه دایی مسلمون نیست؟
-توی شناسنامه آره، اما...
باز هم آه. بین موهای خرمایی ارمیا دست میکشم که نوازشش کند. او بیشتر به نوازش نیاز دارد. هنوز چشمانش قرمز اند.
-چرا اسمم رو گذاشت اریحا؟
-دقیق نمی دونم. یادمه وقتی بچه بودم، اینو دور از چشم من و بقیه به بابا میگفت که این کلمه اونو یاد بچگیش میاندازه.
دیگر مغزم کار نمی کند. داغ کرده. دستم را روی صورتم فشار میدهم. ارمیا میگوید:
-خواهش میکنم به روی خودت نیار. باشه؟
اینطور که ارمیا میگوید چاره دیگری ندارم. باید فعلا جلوی ستاره نقش دخترش را بازی کنم. شاید او هم محتاج ترحم است. شاید او هم دلش بچه میخواسته...
قسمت هشتاد
حالا نوبت ارمیا ست که بین موهایم دست بکشد و بگوید:
-کاش سیاره ما هم مثل شازده کوچولو بود. میشد خیلی راحت با چندقدم جلو رفتن میشد غروب خورشید رو نگاه کنی. تا قبل این که تو بیای، دلم میخواست مثل شازده کوچولو فقط به غروب خورشید نگاه کنم. آدم وقتی دلش گرفته باشه، دوست داره غروب رو ببینه.
برمی گردم به آپارتمانم و یک راست میروم سراغ دفتر طیبه؛ مادرم. مریم خانم از کجا میدانسته در دیار غربت اینطور تشنه عطر مادری میشوم که چیزی از او به یاد ندارم؟ صفحات را با ولع میبویم و میبوسم. خط به خطش را. جای دستهای مادر است؛ تبرک است. یک صفحه را باز میکنم.
«با موشک بارانهای عراق، شهر هر روز خلوت تر میشود. مردم جانشان را برداشته اند و رفته اند جایی که خبری از موشک و بمباران نباشد. شنیده ام چند دختر در حملات اخیر اصفهان شهید شده اند. خوش بحالشان... ما هم هرچه توانسته ایم برداشته ایم و رفته ایم خانه عموی بابا، در یکی از روستاهای اطراف اصفهان. معلوم نیست این جنگ چندسال طول بکشد. فعلا باید با همین شرایط بسازیم... اتفاقا بودن در اینجا چندان هم بد نیست. امروز کمی آشفته و بهم ریخته بودم. راستش دلم برای گلستان شهدا تنگ شده. از در پشتی حیاط خانه شان بیرون رفتم و یک راست راهم را گرفتم تا نزدیک کوه. خیلی خوب است که پشت خانه شان یک دشت بزرگ است که به یک کوه میرسد. اینطوری میتوانی هروقت دلت گرفت یا نیاز به خلوت پیدا کردی، سر به دشت بگذاری! باد که میان چمنزار میپیچید من را هم به وجد آورده بود. انقدر که میتوانستم تا ته دنیا بدوم...»
کاش اینجا هم یک در پشتی داشت که به دشت باز میشد. من هم پریشانم. من هم دلم میخواهد سر به دشت و بیابان بگذارم...
شب که با ارمیا میرویم مرکز اسلامی، تلافی تمام اشک هایی که برای پدر و مادرم نریخته ام را در میآورم. دلم میخواهد زودتر برگردم ایران. من به اینجا تعلقی ندارم. پدر و مادر من ایرانی بوده اند. دیگر باید کارهای بازگشتم را انجام دهم. نمی خواهم بعد از تمام شدن پروژه ام اینجا بمانم. برمیگردم جایی که بتوانم خودم باشم. برمیگردم جایی که بشود نفس کشید. سرزمینی که مال خودم باشد، بشناسمش، دوستش داشته باشم. من مثل خیلی از ایرانیهای مهاجر اینجا نیستم. برای من ایران تمام نشده است؛ چون از دید من ایران یک سرزمین نیست. یک فرهنگ است، مادر است، هویت است. عقل سالم به مادرش پشت نمیکند. مادرش را انکار نمیکند.
همراهم زنگ میخورد. ستاره است. تماس که وصل میکنم. بعد سلام و احوال پرسی مختصری میگوید:
-پروژه ت تموم شده؟
-بله.
-می خواستم بگم قرار شده یه سفر کربلا بریم؛ با آرسینه و تو. میتونی بیای؟
یاد نماز صبح چندروز پیش میافتم و دلی که یکباره بهانه کربلا گرفت. انقدر ذوق میکنم که یادم میرود فکر کنم چه دلیلی دارد ستاره و آرسینه بخواهند کربلا بروند با من؟ قبول میکنم. تماس که قطع میشود، با ذوق برای ارمیا میگویم چه گفت. ارمیا اما بیشتر بهم میریزد:
-ممکنه خطرناک باشه. معلوم نیست میخوان برن عراق چکار کنن؟
قسمت هشتاد و یک
وا میروم و مینالم:
-یعنی نرم؟
-نمی دونم. باید با ایران هماهنگ بشی.
دیگر چیزی نمی گوید. از وقتی قرار شده تا دو سه روز دیگر آپارتمان را تحویل دهم و برگردم ایران، حالش گرفته است. دلم برایش میسوزد. ارمیا اینجا غریب است. تنهاست. من شاید تنها کسی بودم که تنهاییاش را پر میکردم. حالا من که بروم، دوباره تنها میشود. من عزیز و آقاجون را دارم، اما او...
این چندروز با خودم درگیر شده ام. از هرگوشه ذهنم یک سوال بیرون زده و راحتم نمی گذارند. علت تصادف پدر و مادرم، هویت ستاره و حانان، شرایط خودم... و حالا دوراهی ارمیا یا ایران. از یک طرف تمام این مدت بال بال زدهام برای هوای ایران و عزیز و آقاجون؛ از یک طرف دلم نمی آید ارمیا در بلاد غریب رها کنم. ارمیا فقط تکیه گاه من نبود؛ ما به هم تکیه کرده بودیم. ارمیا ناگاه میگوید:
-اریحا تو باید برگردی ایران. نباید معطل کنی. اینجا ممکنه برات خطرناک باشه. به هیچی فکر نکن. فقط برگرد ایران.
شاید او هم مثل عمو بلد است ذهنم را بخواند. با صدای بغض آلودی میگوید:
-یادته روباه به شازده کوچولو چی میگفت؟ آدم اگه اهلی میشه باید پیه گریه کردنو به تنش بماله.
زیر چشمی ارمیا را نگاه میکنم. قطره اشکی از گوشه چشمش میغلتد و میان ته ریشش گم میشود. کاش با من میآمد ایران. فعلا لال شده ام. چشم برهم میفشارم که نبینم اشک بعدی اش را.
به محض رسیدن به خانه، ایمیل هایم را چک میکنم. همان ناشناس پیام داده که:
-شنیدم قراره برگردی ایران! خب خوبه. تو برمی گردی ایران و خیلی راحت برای تدریس توی مقطع فوق لیسانس رشتهت آماده میشی. قراره هیئت علمی باشی. به نظرت عالی نیست؟ با همین ایمیل مرتبط باش، وقتی خوب توی دانشگاه جاگیر شدی بهت میگم چکار کنی!
مگر میشود یک نفر با مدرک فوق لیسانس هیئت علمی شود؟ نه منطقی ست و نه قانونی! باید حتما دکترا داشته باشی تا بتوانی در سایت فراخوان جذب درخواست بدهی. باید حتما خود مدرک دکترا را در سایت بارگذاری کنی؛ وگرنه سایت اجازه رفتن به مرحله بعدی را نمی دهد. در مرحله بعد وزارت علوم مدرک را چک میکند و وقتی از صحتش مطمئن شد، اطلاعات را برای دانشگاه میفرستد. دانشگاه هم همه مدارک را چک میکند و کسی که بخواهد را انتخاب میکند. به این راحتیها نیست که هرکس از راه رسید هیئت علمی شود. اصلا من که برنامه ای برای تدریس در دانشگاه و هیئت علمی شدن نداشتم... برایش مینویسم که نمی شود و جواب میآید که:
-شدن و نشدنش به تو ربطی نداره. هنوز منو نشناختی؟ وقتی تمام سوراخ سمبههای زندگی ت رو میدونم یعنی اینم برام کاری نداره. تو فقط درخواست بده! مگه نمی خواستی تاثیرگذار باشی؟
حالا دیگر فقط میخواهم بدانم این کیست که خودش را با خدا اشتباه گرفته و فکر میکند هرکاری از دستش برمی آید؟ مسخره است! به هرکس بگویی قرار است با فوق لیسانس هیئت علمی شوی خنده اش میگیرد! مگر چقدر نفوذ دارند که میتوانند قانون دانشگاه را دور بزنند؟ اصلا چرا باید بخواهند من هیئت علمی بشوم؟ مگر چه سودی برایشان دارد؟
برای لیلا مینویسم که چه خواسته اند و لیلا جواب میدهد:
-فعلا هرچی میگه قبول کن. نترس.
قسمت هشتاد و دو
همه چیز را جمع کردهام. با سه تا چمدان آمده ام، با همانها هم برمی گردم. زندگی همین است. همانطور که آمده ای میروی. به قول سهراب سپهری:
-وقت رفتن به همان عریانی، که به هنگام ورود آمده ایم...
وفاء وارد اتاقم میشود و میگوید:
-دلم خیلی برات تنگ میشه.
-منم همینطور.
جلو میروم و در آغوشش میگیرم. در گوشم میگوید:
-منم همین روزا برمی گردم کشور خودم. باهام در ارتباط باش.
محکمتر میفشارمش و میگویم:
-اگه رفتی کربلا برام دعا کن، باشه؟
-باشه عزیزم. حتما.
ارمیا برایم چمدانها را میبرد و داخل صندوق عقب میگذارد. حالش از همیشه گرفته تر است. حال من بهتر از او نیست. نه کیفورم و نه غمگین؛ چیزی میان این دو. شوق بازگشت به ایران را، غصه دور شدن از ارمیا کمرنگ میکند؛ به اضافه غم سنگینی که از فهمیدن یک راز بیست و چندساله بر دلم نشسته است.
میان راه، همراه ارمیا زنگ میخورد و برای جواب دادنش کنار خیابان پارک میکند. نمی دانم پشت تلفن چه میشنود که این طور آشفته میشود و میگوید:
-یعنی چی؟ مطمئنید؟ سعید؟ شاید اشتباه شده!
کلافه دستش را میان موهایش میکشد و بعد از چندثانیه میگوید:
-کِی؟ کجا آخه؟
پریشانی ارمیا من را هم پریشان میکند. معلوم نیست دوباره چه اتفاقی افتاده! این مدت انقدر اتفاقات عجیب و غیرقابل باور تجربه کردهام که فهمیده ام باید خودم را برای هر چیزی آماده کنم.
-باشه. باشه. میرسونمش و برمیگردم یه فکری میکنم. ولی آخه مگه میشه؟
-...
-مامانمو چکار کنم؟
نمی دانم چه میشنود. فقط ناخودآگاه زیر لب آیهالکرسی میخوانم.
قسمت هشتاد و سه
ارمیا تماس را قطع میکند و راه میافتد. بین راه برای گفتن چیزی دل دل میکند. میترسم بپرسم چه شده. وقتی حالم را میبیند، سعی میکند همه چیز را عادی نشان دهد:
-آروم باش. چیز خاصی نیست.
خودش هم میداند باور نکردهام. با دانههای درشت عرق که در این سرما روی پیشانی اش نشسته، محال است باور کنم چیزی نیست.
حانان و آرسینه و راشل هم خودشان را رسانده اند فرودگاه. قرار است آرسینه با من برگردد ایران تا مقدمات سفر کربلا را آماده کنیم.
وقتی حانان را از دور میبینم، اضطراب به جانم میافتد که اگر بخواهد برای خداحافظی در آغوشم بگیرد چکار کنم؟ یک لحظه از این که به عنوان دایی، بارها مرا در آغوش گرفته و بوسیده حالم بهم میخورد و حالت تهوع میگیرم. این یکی را کجای دلم بگذارم؟ یک درگیری ذهنی جدید و اعصاب خوردکن تر از بقیه... وای خدایا به بزرگی خودت ببخش!
صدتا صلوات نذر میکنم که این بار دلش نخواهد خواهرزاده اش را در آغوش بگیرد. باید سعی کنم عادی باشم... باید دایی صدایش کنم. چه کار وحشتناکی!
ارمیا با حانان دست میدهد و من تا به خودم میآیم، در آغوش راشلم. هنوز دوستش دارم. هنوز برایم مثل یک مادر مهربان است. از ته دلم آرزو میکنم احتمال ارمیا برای تهدید جانی راشل اشتباه باشد. در گوشم میگوید:
-حلالم کن. منو ببخش دخترم. تو تنها دختر منی!
منظورش را از دو جمله اول میفهمم اما جمله سوم نامفهوم است. پس آرسینه که دختر خودش است چی؟ شاید دوباره میخواسته هشدار بدهد نسبت به خانواده شان. یک لحظه به آرسینه هم حس بدی پیدا میکنم.
وقتی حرفهای ارمیا و راشل را کنار هم میگذارم، به این نتیجه میرسم که در برخورد با آرسینه هم باید محطاط باشم.
قسمت هشتاد و چهار
ارمیا چمدانها را تحویل بار میدهد و کم کم وقت آن است که پاسپورتمان مهر بخورد و وارد سالن انتظار شویم. با همه خداحافظی میکنم جز ارمیا که کمی دورتر ایستاده است. حس شازده کوچولویی را دارم که قرار است برگردد ستاره خودش؛ اما دلش برای مرد خلبان تنگ میشود. چشمهای ارمیا قرمز است؛ انقدر که خجالت میکشم مستقیم نگاهشان کنم. من دارم ارمیا را در دیار غریب تنها میگذارم. چقدر سنگدل شده ام!
ارمیا سرش را جلو میآورد و با صدای گرفته ای که به سختی راهش را از پشت بغض باز میکند میگوید:
-خیلی برام دعا کن، باشه؟
-حتما. تو هم همینطور.
-خیلی مواظب خودت باش. ان شالله به زودی دوباره همو میبینیم. همه چی درست میشه.
وقتی میبیند چند قطره اشک از چشمم افتاده، سعی میکند مرا بخنداند:
-خیالت راحت. خودم تنهایی از روی آریل رد میشم.
میان گریه میخندم: مواظب خودت باش ارمیا! ببخشید که دارم میرم...
اشک هایم را پاک میکند:
-تو باید بری. تو مسئول کسایی هستی که دوستت دارن. یادته روباه به شازده کوچولو چی میگفت؟
سرم را تکان میدهم. در گوشم میگوید:
-ممنون که این مدت کنارم بودی.
پروازم را اعلام میکنند. پاسپورتم مهر میخورد و با آرسینه میرویم به سالن انتظار. ارمیا را میبینم که منتظر پریدن پروازم نمیشود و بی درنگ فرودگاه را ترک میکند. نمیدانم پشت تلفن چه شنیده است که این طور پریشان است. اما برایش آیهالکرسی میخوانم. امیدوارم هرچه هست خیر باشد. آرسینه ساکت است و من دستم را روی کیف دستی ام میفشارم. گنج ارزشمندی همراهم دارم: چادرم. چادری که با دقت آن را تا زده ام و گذاشته ام داخل کیف تا وقتی که هواپیما پرید، آن را سرم کنم و به این فراق شش ماهه پایان دهم. برای رسیدن به خاک ایران و زیارت مزار پدر و مادر واقعیام سر از پا نمیشناسم. سوالهای زیادیست که فکرم را مشغول کرده. باید پدر و مادرم را بیشتر بشناسم؛ و البته فعلا به خواست ارمیا نباید به روی خودم بیاورم چه فهمیده ام. چقدر سخت است!
آرسینه کلا کم حرف است، اما حالا از او ترسیده ام و سخت تر از خود ترس، پنهان کردن آن است. او هم روسری سرش کرده و موهایش را کامل پوشانده است. همان اول پرواز، سرش را تکیه داد به پشتی صندلی و خوابید. من هم سعی کردم بخوابم؛ اما خوابم نمی برد.
میانه پرواز، آرسینه را دیدم که بلند شد و رفت تا دستشویی و کمی بیشتر از زمان معمول برگشت. احتمالا فکر می کرد من خوابم. نمیدانم چرا انقدر نگاهم به او منفی شده است. همان قدر که ارمیا برایم برادر است، آرسینه هم خواهرم است. اما حرف های ارمیا و راشل به من فهماند باید حواسم به آرسینه هم باشد.
خلبان که ورودمان به حریم هوایی ایران را اعلام می کند، چادر را از کیفم درمیآورم. از شوق دوباره سر کردنش نزدیک است گریه کنم. بوی ایران می دهد. بوی آزادی و آرامش. چادر را به سختی میان صندلی های هواپیما سرم می کنم. آرسینه با حالت عاقل اندر سفیهی نگاهم می کند:
-چقدر هولی! بذار پامون برسه به زمین!
-نمی دونی چقدر دلم براش تنگ شده بود!
آرسینه فقط نیشخند می زند. حس می کنم به همان اندازه که به ارمیا نزدیک شده ام، فاصله ام با آرسینه زیاد شده. بچه که بودیم اینطور نبود.
قسمت هشتاد و پنج
هواپیما که لندینگ می کند، دلم از بودن در ایران آرام می گیرد. تمام شد. اینجا دیگر خانه خودم است. می توانم همانطوری باشم که دوست دارم. با اولین قدم هایم روی پله های هواپیما، هوای ایران را به سینه می کشم اما ناگاه یادآوری آنچه از ارمیا شنیده ام قلبم را در هم می فشارد. من با پدر و مادری به اسم ستاره و منصور از ایران رفتم، و حالا که بازگشته ام همه چیز برایم تغییر کرده است. نه ستاره مادرم است و نه منصور پدرم. خیلی از بنیان های فکری ام درهم ریخته و چیزی از دغدغه و نگرانی ام درباره ستاره کم نشده که هیچ، بیشتر هم شده. طعم گس بی اعتمادی به کسانی که روزی اعضای خانواده ام بودند، شیرینی ورود به ایران را تلخ کرده است. نمیدانم میتوانم با دیدن عزیز و ستاره به روی خودم نیاورم یا نه.
با دیدن عزیز چمدانها را رها میکنم و خودم را در آغوشش میاندازم. عزیز همیشه بهترین پشتیبان عاطفیام بوده و شش ماه دور بودن از نوازشها و مهربانیهایش، انقدر تشنه ام کرده که تا ده دقیقه از او جدا نشوم. بعد از عزیز نوبت آقاجون است و مادر که مثل همیشه سرد برخورد میکند؛ حتی با آرسینه. عمو هم اینطور که پیداست، آب و هوای سوریه را پسندیده و به گواهی عزیز، هربار فقط سری به ایران میزند و میرود!
فرودگاه از الان که هشتم محرم است حال و هوای اربعین دارد. دیدن پرچمهای عزا و ایستگاههای صلواتی در کوچه و خیابان، بیشتر حالم را خوب میکند تا خود خاک وطن. شاید دلیلش این باشد که کشورم را خودم انتخاب نکرده ام، اما محبت اباعبدالله چیزی فراتر از نژاد و ژنتیک و ملیت است. یک محبت بین المللی ست؛ و چه افتخاری از این بالاتر که حسینی بودن، با خون و نژاد کسی پیوند خورده باشد و چه سرزمینی مبارک تر از کشوری که مردمش از کودکی خود را دلداده حسین بدانند؟ دلم برای حنیفا تنگ شده است. اگر بود و این شور محرمی را میدید چه ذوقی میکرد. میگفت مسلمان شدنش دلیلی جز محبت حسین(علیهالسلام) ندارد و مسلمان شده حسین است. ارباب ما همین است. با یک نگاه دل میبرد و آتش میزند و خاکستر میکند و بعد از میان خاکسترت دوباره زنده ات میکند و دوباره آتشمی زند و...
آرسینه قرار است خانه ما بماند و از این موضوع احساس خوبی ندارم. حس میکنم آرسینه قرار است حواسش به من باشد که دست از پا خطا نکنم. بیاعتمادی به اطرافیانم مثل خوره به جانم افتاده و عذابم میدهد. حالا دیگر در اتاق خودم هم راحت نیستم. مخصوصا که لیلا پیام داد:
-بیشتر احتیاط کن مخصوصا توی خونه.
زینب همراه عزیزجانش آمده اند دیدنم و من هنوز نرفته ام پایین که سلام و احوال پرسی کنم. حالا دیگر جایگاه مریم خانم هم در ذهنم بهم ریخته است. او قبلا فقط مادربزرگ دوستم بود اما حالا شده مادربزرگ خودم. دلم میخواهد خوب در آغوش بفشارمش تا بوی مادر خودم را از او استشمام کنم. حالا دلیل خیلی از رفتارها و دلسوزی هایش را بهتر می فهمم؛ دلیل این که دفتر مادرم را داد که بخوانم. چطور توانسته تمام این مدت روی تمام عواطف و احساساتش سرپوش بگذارد و به من به چشم دوستِ نوه اش نگاه کند؟ حالا من هم باید مثل او قوی باشم. من هم باید بازهم نقش دوست زینب را بازی کنم؛ اما میترسم که نگاه های گاه و بیگاهم به صورتش که شبیه مادر است، مرا لو دهند.
وقتی مرا مثل دختر خودش در آغوش میگیرد میفهمم چندان نتوانسته روی احساسش سرپوش بگذارد. مرا مینشاند کنار خودش و میخواهد برایش هرچه دیده ام را تعریف کنم. حدسم درست بود؛ وقتی برایشان از حنیفای تازه مسلمان میگویم، چشمان زینب برق میزنند و میخواهد داستان مسلمان شدنش را برایشان تعریف کنم.
قسمت هشتاد و شش
دلم بهانه مزار پدر و مادر را میگیرد اما وقتی میبینم آرسینه و مادر ما را با حالتی خاص و زیرچشمی دید می زنند، میترسم حرفی بزنم که آشوب درونم را فاش کند. دعا میکنم کاش عزیز یا مریم خانم پیشنهاد گلستان شهدا دهند و من با سر قبول کنم؛ اما پیشنهاد بهتری برایم دارند: روضه! شعبه ای از حرم اباعبدالله.
حالا فقط زیر لب صلوات میفرستم که آرسینه دلش نخواهد روضه همراهمان بیاید تا در طول روضه، نگران نگاههای سنگینش باشم. دوست دارم بروم در آغوشش بگیرم و تکانش دهم و فریاد بزنم: مگه ما خواهر هم نیستیم؟ چرا باهام روراست نیستین؟ تو طرف کی هستی؟
دعایم مستجاب میشود و آرسینه و عمه جانش میمانند خانه. همین خانه ماندنشان هم برایم مایه نگرانی ست. نکند بخواهند بین وسایلم یا حتی به لباسها و کیف هایم میکروفون نصب کنند؟ یک لحظه از دلم میگذرد در اتاقم را قفل کنم؛ اما نمیشود. شک برانگیز است.
مثل هرسال، همراه حرکت دستههای عزاداری حرکت میکنیم و چند دقیقه می ایستیم که دسته را تماشا کنیم. از بچگی تا همین الان، دیدن زنجیرهایی که هماهنگ بالا میروند و با ملایمت روی شانه صاحبشان مینشینند، برایم لذت بخش است. شنیدن صدای بم طبلها و صدای زیر سنجها و دمامها با ریتم بندری روحم را حرکت وا میدارد. انگار میخواهند بگویند یک حادثه عظیم اتفاق افتاده؛ حادثه ای که تمام نشده است و هنوز ادامه دارد. دارند میگویند تا کشتی نجات نرفته سوار شوید که جا نمانید. میگویند حسین هنوز هم سرباز میخواهد در این جنگ نابرابر...
میانه سخنرانی رسیده ایم و هنوز حواسم کاملا به سخنران جمع نشده که گرمای دستی را روی دستانم حس میکنم از جا میپرم. قبل از اینکه برگردم و ببینم کیست صدای لیلا را میشنوم:
-سلام خانومی! رسیدن بخیر!
از دیدنش ذوق میکنم و خودم را در آغوشش میاندازم:
-لیلا!
با تعجب میگوید:
-چی گفتی؟
یادم میافتد که نمیدانست در ذهنم لیلا صدایش میزنم. خجالت زده میگویم:
-من که اسمتون رو نمیدونم... فکر کردم اسم لیلا باید بهتون بیاد.
این را که میشنود، گونههایش سرخ میشوند و لبخند میزند:
-باشه. به همین اسم صدام کن.
با دیدن لیلا، انبوهی از سوالات به ذهنم هجوم آورده اند و لیلا وقتی میبیند در مرز فورانم، میگوید:
-بیا بریم یه گوشه خلوت تر حرف بزنیم.
وقتی یک گوشه جاگیر میشویم میگوید:
-بابت پدر و مادرت خیلی متاسفم. من چنین شرایطی نداشتم؛ نمیتونم بگم درکت میکنم. اما امیدوارم آروم شده باشی.
اشک در چشمانم جمع میشود اما دوست ندارم جلوی لیلا گریه کنم. لبم را به دندان میگیرم و بحث را عوض میکنم:
-شما ارمیا رو از کجا میشناسین؟
لبخند میزند فقط. شاید این یعنی به من ربطی ندارد. بالاخره لب باز میکند:
-خودتم میدونی چیزایی که بهت نمیگیم برای خودته، درسته؟
چیزی نمیگویم تا ادامه دهد.
قسمت هشتاد و هفت
-درباره پسرداییت ارمیا، شاید بعدا خودش برات گفت یا ما گفتیم. گرچه فکر کنم خودت یه چیزایی فهمیده باشی. البته یه تشکر ویژه هم ازت دارم بابت اینکه دهنت قرص بود و به این راحتی بهش اعتماد نکردی.
-من خیلی میترسم. تمام اعتمادمو از دست دادم. حرفای راشل خیلی منو ترسوند.
-میدونم. حق هم داری. حواست به ستاره و آرسینه باشه. متاسفم که اینو میگم اریحا، اما اوضاع خیلی خرابتر از اون چیزیه که ما فکر میکردیم. الان فقط ازت انتظار دارم مثل قبل آروم باشی و هرکاری میگن رو با نظارت ما انجام بدی.
-ارمیا میگفت توی آپارتمان آلمانم شنود گذاشتن... نکنه توی اتاقمم گذاشته باشن؟
-بعید نیست. من از اول احتمال میدادم خونه تون آلوده باشه.
دلم بدجور می لرزد و دیگر نمیتوانم ظاهرم را آرام نگه دارم:
-خب نمیشه میکروفون ها رو برداشت؟ ممکنه توی لباسا یا کیف و بقیه وسایلمم شنود بذارن؟
لبش را جمع میکند و بعد از چند لحظه میگوید:
-نه. اگه میکروفونها رو برداریم میفهمن تحت نظر ما هستن و همه چیز خراب میشه. البته بعیده انقدر تحت نظرت بگیرن. چون از یه طرف فعلا آرسینه هست که حواسش بهت باشه و از یه طرفم هنوز نمیدونن تو بهشون مشکوک شدی.
با صدایی بغضآلود میپرسم:
-لیلا! ستاره چکاره ست؟ اگه بفهمه من با شما همکاری میکنم چکار میکنه؟
در آغوشم میگیرد و سرم را نوازش میکند:
-نگران نباش عزیزم. همه چی درست میشه. توکل کن به خدا.
روضه شروع شده اما سوالات من تمامی ندارند:
-ببینم، برای چی میخوان هیئت علمی دانشگاه بشم؟ به چه دردشون میخوره؟
-اونا الان شدیدا دنبال نفوذ توی جوامع دانشگاهی اند. مخصوصا توی حوزه علوم انسانی. میخوان از بین دانشجوهای همین مملکت، افراد مستعد برای اهداف خودشون رو شناسایی کنند و ازشون سربازای بی جیره و مواجبی بسازن که هرکاری میکنن: از نافرمانی مدنی و آشوب گرفته تا تبلیغ برای تفکر غربی و اسلام التقاطی. دانشجوها قشری هستن که همه چیزی میشه از بینشون درآورد. اونا احتمالا میخوان با تهدید تو، ازت برای شناسایی همین دانشجوها استفاده کنند. برای همین باید یه جایگاه خوب توی دانشگاه برات دست و پا کنن.
***
دوم شخص مفرد
خیلی دلم میخواد بدونم جنابپور و برادرزادهش میخوان برن کربلا چکار کنن؟ باید ساده باشم اگه فکر کنم میخوان برن زیارت و توبه و استغفار. قطعا دنبال اقدامات تروریستی نیستن؛ حتما برای ملاقات یه نفر میرن. یکی که نمیشه توی کشورایی مثل ترکیه یا آلمان باهاش ملاقات کنن.
ماجرا از اونجایی برام جالب تر شد که فهمیدم منصور منتظری هم درخواست مرخصی یه هفته ای داده برای اربعین. به حفاظت ادارهشون سپردیم باهاش کمال همکاری رو داشته باشن که راحت بره و ببینم چی میخواد.
اما یه مشکلی که این وسط هست، اینه که جنابپور میخواد اریحا منتظری رو هم با خودش ببره. ریسک بزرگیه. از یه طرف، اگه خانم منتظری بگه نمیرم بهش مشکوک میشن و توی خطر میافته. اون وقت ممکنه علاوه بر حذف منتظری، حساس بشن و خودشونو جمع کنن و از دستمون در برن. از طرف دیگه، نمیشه دختر مردم رو بفرستیم توی همچین موقعیت خطرناکی که خودمونم نمیدونیم چی منتظرشه. گناه نکرده که گیر ما و جنابپور افتاده! شاید بهتر باشه بهش بگیم خودش انتخاب کنه. اشکالی نداره، اگه قبول نکرد یه کاریش میکنیم. نمیشه با جون یه آدم بیگناه بازی کنیم.
قطعا نمیتونم اینجا توی ایران بشینم و به بچههای برون مرزی توی عراق بگم لَنگش کن. باید خودم برم عراق؛ و نمیدونم چرا انقدر اضطراب دارم. شاید اثر آخرین ماموریتم توی عراقه. همون ماموریتی که موقع شروعش تو همراهم بودی، اما وقتی برگشتم نه...
یادته وقتی یه جایی کار خودت یا من گره میخورد چه پیشنهادی میدادی؟ میگفتی صدتا صلوات هدیه کنیم به خانم امالبنین تا آقازادهشون مشکل رو حل کنن. این جمله همیشگیت بود. صدات هنوز تو گوشمه. الانم نیاز به همون صلواتها دارم. کارمون توی آلمان گره خورده. یکی از همکارای اویس لو رفته و کشتنش. وقتی اویس گفت چطوری شهیدش کردن تا چندروز حالمون بدجور گرفته بود. دست و پاش رو بستن، شاهرگهاش رو زدن و انقدر خونریزی کرده که شهید شده. اویس میگفت اطرافش خون نریخته بود. میگفت این روش صهیونیستها برای کشتن غیریهودیهاست. میگفت رسم یهودیهای افراطیه که خون غیریهودیهارو اینطوری از بدنشون خارج میکنن و... دوست ندارم به بقیهش فکر کنم. حالم از فکر کردن بهش بهم میخوره.
اون نیرویی که بیسروصدا و آروم آروم توی دیار غربت شهید شد، یکی از بهترین بچههای برون مرزی بود. بچه جانباز بود. الان بریم به پدر و مادرش چی بگیم؟ بگیم پسرتون رفت دیار غربت و توی یه ساختمون نیمه کاره زجرکش شد و الان ما حتی نمیتونیم به سفارت بگیم این جنازۀ یکی از بچههای ماست؟ حتی نمیشه روی تابوتش پرچم بکشیم و تشیعش کنیم. از اون بدتر، مادرش اگه بخواد جنازه پسرشو ببینه چه خاکی به سرمون بریزیم؟ اویس میگفت انقدر خونریزی کرده که رنگش مثل گچ شده بود. به مادرش بگیم بچهش رو چطوری شهید کردن؟
دشمن بیشتر خیلی به ما نزدیک شده و ما هم البته بیشتر از چیزی که فکرشو بکنه بهش نزدیکیم. الان خود اویس هم درخطره. بعید نیست لو رفته باشه. هنوز نمیدونیم شبکهمون تا چه حد لو رفته؛ اما گویا همون شهید عزیز، وقتی فهمیده شناسایی شده، به ما خبر داده و سعی کرده عوامل دشمن رو بکشونه دنبال خودش و نذاشته رد بقیه بچهها رو بزنن. اما اویس چون خیلی نزدیک اون بنده خدا بوده احتمالا شناسایی شده یا به زودی میشه. برای همینه که ازش خواستم هرطور شده برگرده. امشب احتمالا میرسه ایران؛ اگه توی فرودگاه مشکلی براش پیش نیاد. خیلی دلم میخواد اویس رو ببینم...
***
قسمت هشتاد و نُه
از دست همه فرار کرده ام و تک و تنها آمده ام گلستان شهدا. مثل همان روز اردیبهشتی که زهره مرا فراخواند و زیر باران با چشمهایش حرف زد، امروز هم زیر باران پاییزی حس میکنم پدر و مادر صدایم میزنند. اصلا امروز گلستان شهدا برایم جور دیگریست. زیر باران خیس شده ام اما مهم نیست. به چندقدمی مزارشان که میرسم، دیگر نمیتوانم جلو بروم. حس مبهمی ست نسبت به آشناهایی که غریبه بوده اند برایم. هنوز نمیتوانم باور کنم پدر و مادر من، کسانی هستند که مقابلم خوابیده اند. شاید برای همین بود که دفتر مادر آرامم میکرد. شاید اصلا آن دفتر با من تا آلمان آمده بود، چون مادر دوست نداشت دخترش را در غربت تنها بگذارد.
روی نیمکتی نزدیکشان مینشینم و نگاهشان میکنم. هم بدهکارم و هم طبکار. بدهکارم بابت اینکه یک عمر کسان دیگری را بجای آنها به نام مادر و پدر خوانده ام و طلبکارم که چرا تنهایم گذاشته اند. حالا من هم همراه آسمان گریه میکنم. سینه ام میسوزد. به محبتهایی فکر میکنم که از عمو منصور و ستاره انتظار داشتم و آنها دریغ میکردند؛ شاید حق داشتند. این محبتها را باید از پدر و مادر واقعی ام میخواستم. الان منم و بیست و دو سال زندگی بدون محبت پدر و مادر و دو سنگ مزار. چکار میتوانم بکنم که سینه ام سبک شود؟ گریه دردی را دوا نمیکند. تنها راه برای آرام شدنم، این است که سعی کنم دخترشان باشم. همان دختری که دوست داشتند داشته باشند. حالا باید از بین خاطرات اطرافیان و نوشته هایشان، هرچه دستم میرسد را پیدا کنم و کنار هم بگذارم تا ببینم از دخترشان چه میخواستند.
باران تمام شده و من هم کم و بیش آرام شده ام. عاشوراست و صدای دستههای عزاداری از دور و نزدیک میآید. دلم میخواهد تا ظهر همینجا بمانم و مراسم اینجا را شرکت کنم، اما قول داده ام به عزیز که برگردم و باهم برویم خانه زینب که قرار است نذری بپزند. دلم برای تعزیههای محلهمان هم تنگ شده است. از پدر و مادر خداحافظی میکنم و میروم به سمت ورودی. دستهها و جمعیت هنوز زیاد نیستند اما خیابان را بسته اند و این یعنی باید برای رسیدن به ایستگاه اتوبوس بعدی کمی پیادهروی کنم.
از وقتی از گلستان شهدا خارج شدم، یک سایه نگاه سنگین روی سرم حس کردم. حس این که یک نفر مرا میپاید. اسمش حس ششم باشد یا هرچیز دیگری، من همیشه جدیاش میگیرم. پشت سرم را نگاه میکنم؛ خیابان نیمه خلوت است و مردی که سرش پایین است، چندمتر عقبتر از من آن سوی خیابان راه میرود. حواسش به من نیست. راهم را ادامه میدهم اما آن نگاه سنگین دست از سرم برنمیدارد. بعد از چنددقیقه، احساسم قوی تر میشود و هشدار میدهد که احتمالا آن مرد دنبال من میآید. هرجا دور میزنم او هم دور میزند، هرچه مسیر عوض میکنم او هم مسیر عوض میکند. یک کاپشن خاکستری پوشیده با کلاه بافتنیای که تا ابروهایش پایین آمده. پوستش نسبتا روشن است و ریش ندارد. از یک نگاه چندثانیهای همین را فهمیدم. در این سرمای پاییزی عرق کرده ام. ممکن است هر قصدی داشته باشد؛ از زورگیری تا آدم ربایی...!
سعی میکنم ذهنم را جمع و جور کنم تا به راه حل برسم. یاد اولین مربی رزمیام میافتم: یونس. یک مربی معمولی نبود. خوب یادم است تکنیکهایی را یادمان میداد که حالا ضرورت دانستنش را میفهمم. با اینکه بچه بودم، انقدر مباحث تئوریک را دقیق و با وسواس کار میکرد که همه اش مو به مو یادم بماند. چیزهایی که به گفته خودش، خیلی بیشتر از فنون رزمی دفاع شخصی به کار میآیند.
یونس میگفت اگر متوجه شدید کسی تعقیبتان میکند، سعی کنید به یک مکان شلوغ بروید و خودتان را میان جمعیت گم کنید. میگفت سعی کنید به تعقیبکننده بفهمانید متوجهش شده اید؛ اما یادتان باشد درگیری همیشه آخرین راه است.
قسمت نود
آن موقع نمیفهمیدم یونس چرا انقدر به یادگیری این تکنیکها تاکید میکند. نمیدانم یونس میدانسته قرار است در چنین موقعیتی قرار بگیرم یا نه. اصلا مادر برای چی انقدر تاکید داشت من و ارمیا و آرسینه، دفاع شخصی بلد باشیم؟
خودم را به ایستگاه اتوبوس شلوغ میرسانم. حالا باید میان جمعیت گم شوم؛ اما نمیشود. زودتر پیدایم میکند و حتی همراه من سوار اتوبوس میشود. او کنار درب مردانه ایستاده و من سعی میکنم خودم را میان خانمها گم و گور کنم؛ جایی که او من را نبیند اما من ببینمش. تمام وقت خیره است به درب زنانه؛ حتما منتظر است ببیند در کدام ایستگاه پیاده میشوم. باید جایش بگذارم و بدون اینکه بفهمد پیاده شوم؛ اما خیلی دوست دارم بدانم هدفش چیست. چاقوی ضامندارم همراهم نیست. دسته کلید را درمیآورم. یونس میگفت هرچیزی میتواند یک سلاح باشد؛ بستگی دارد به اینکه چطور استفاده اش میکنید. او یادمان داده بود دستهکلید را طوری میان انگشتهایم قرار دهیم که مثل پنجه بوکس شود. مطمئنم حتی دردناکتر و قویتر از پنجه بوکس عمل میکند؛ گرچه تابحال امتحانش نکرده ام. کاش اولین بار روی آریل امتحانش میکردم!
این پنجه بوکس خودساخته، گزینه آخر است برای وقتی که بتواند یک جای خلوت تنها گیرم بیاورد. دلم میخواهد زودتر خودم خفتش کنم و بپرسم چه میخواهد؛ اما نمیدانم با چه آدمی طرف هستم. با یک نگاه میشود فهمید وزن و قدش از من بیشتر است و اگر مسلح باشد یا او هم با یک استاد خوب مثل یونس کار کرده باشد، بعید است حریفش شوم. به ریسکش نمیارزد.
بین مسافرهای قسمت زنانه گردن میکشد که پیدایم کند؛ اما موفق نمیشود. باید کاری کنم که یا او پیاده شود، یا من. بهتر است من پیاده شوم؛ اینطوری احتمال اینکه دوباره پیدایم کند کمتر است.
عینک آفتابی را از کیفم درمیآورم و به چشمانم میزنم. چادر را انقدر جلو میکشم که روی روسری ام را بگیرد و رویم را میگیرم؛ طوری که باقی مانده صورتم هم پیدا نباشد! هیچ نشانه خاصی ندارم که با آن بین جمعیت به چشم بیایم. در اولین ایستگاه پیاده میشوم و اول از همه دور و برم را نگاه میکنم که ببینم پیاده شده است یا نه. خوشبختانه هنوز نفهمیده. حالا وقت اجرای توصیه بعدی یونس است. باید به مرد بفهمانم متوجهش شده ام. چند قدم جلوتر میروم و مقابل پنجره قسمت مردانه قرار میگیرم. اتوبوس حرکت نکرده. وقتی درهای اتوبوس بسته میشوند، عینکم را برمیدارم و به مرد که نزدیک پنجره است نیشخند میزنم. مرد متوجه نگاهم میشود و با چشمانی که گرد شده اند و به من نگاه میکنند، چندبار از راننده میخواهد صبر کند. اتوبوس بی.آر.تی ست و قطعا راننده توجهی نمیکند.
مسیرم را عوض میکنم؛ دورتر میشود اما باید خیالم راحت باشد. به دور و برم بیشتر از قبل دقت میکنم تا مطمئن شوم کسی دنبالم نباشد. به این فکر میکنم که چرا باید تعقیب شوم؟ نکند به آن ایمیلها یا ماجرای ستاره ربط داشته باشد؟ به لیلا زنگ میزنم و با عجله ماجرا را میگویم. لیلا میپرسد:
-الان که کسی دنبالت نیست؟
-نه. بعید میدونم. حواسم هست.
-آروم باش و مثل همیشه برو خونه.
⚠️ #ادامه_دارد ...