رمان شاخه زیتون (40 قسمت اول)
بسم الله قاصم الجبارین
رمان شاخه زیتون ( ענף זית )
یک دخترانه امنیتی
نویسنده: فاطمه شکیبا
خلاصه:
اریحا (יְרִיחוֹ)، نام شهری باستانی و تقریبا دههزارساله است که یکی از اولین سکونتگاه های بشری بوده و اکنون در کرانه باختری رود اردن و کشور فلسطین واقع شده؛ و در زبان عبری به معنای مکان یا گل خوشبوست. نام اریحا حدود هفتادبار در عهد عتیق تکرار شده و کتاب مقدس آن را «شهر خرماها» (עִיר הַתְּמָרִים) یاد کرده است.
و البته، اریحا نام دختریست که ناخواسته وارد یک نبرد سههزارساله شده است؛ جنگی خاموش که سالهاست درجریان است.
آنچه برای اریحا و سایر دختران داستان اتفاق میافتد، داستان همه دختران جهان است. داستان جنگیدن برای بهتر شدن؛ برای قدرت گرفتن. داستان جنگیدن زن ها علیه زن ها... و داستان نبرد تمام عیاری که صحنه گردان و سربازانش زن ها و دخترانند.
توصیه می کنم دخترها بخوانند...
بسم الله قاصم الجبارین
لطفا قبل از آغاز، بخوانید!
شاید اولین دلیلم برای نوشتن این رمان، خودم بودم و سوال های پرشمار ذهنم. البته ایده اصلی این داستان را زندگی یکی از دوستانم به من داد و پی رنگش را هم نوشتم؛ اما فرصت نشده بود مفصل بنویسمش تا کرونا به دادم رسید و دوران قرنطینه، توفیق اجباری شد برای نوشتن!
برای نوشتن داستان، یک مثلث مطالعاتی در ذهنم تشکیل دادم، که کلمه «زن» در راس آن مثلث قرار داشت. بیشتر از نوشتن، زمان را صرف تحقیق کردم. گاه برای نوشتن فقط دو خط، یک نیم روز کامل انبوهی از مقالات و آرشیوها را مرور می کردم و حتی یکی دو کتاب میخواندم. حتی برای انتخاب اسم شخصیت ها، زمان زیادی را صرف کردم تا اسم روی شخصیت ها بنشیند.
نوشتن این رمان، برای من یکی از شیرین ترین تجربیاتم بود. بسیار شیرین تر از نوشتن دلارام من یا عقیق فیروزه ای یا نقاب ابلیس. چیزهای زیادی یاد گرفتم و با انسان های خارق العاده ای آشنا شدم.
نظریات بزرگان دینی و غیردینی در رابطه با زن، جایگاه زن در ادیان الهی، جایگاه زن در تمدن شرق و غرب، تاریخچه فمینیسم و جنبش های فمینیستی، نقش زنان در تحولات تاریخی(انقلاب ها، جنبش ها، جنگ ها و...)، زندگی زنان بزرگ و تاثیرگذار و بانوان شهید، و مهمتر از همه، مطالعه زندگی مهم ترین زنان تاریخ یعنی حضرت زهرا علیها السلام، حضرت مریم علیها السلام و حضرت زینب علیها السلام، بخشی از منابعی بود که برای نوشتن رمان «شاخه زیتون» مورد مطالعه قرار گرفت. و با کمال تاسف باید گفت، با اینکه زنان حدود نیمی از جمعیت زمینند و قطعا در بسیاری از مقاطع تاریخی نقش آفرینی کرده اند، هنگامی که سخن از نقش زن به میان می آید، زمزمه وار و خلاصه از آن سخن گفته می شود و کسی علاقه ای به سخن گفتن در این رابطه ندارد. به طوری که برای مثال، هیچکس درباره زنان جانباز و شهید صدر اسلام یا زنان مبارز در انقلاب اسلامی ایران چیزی نمی داند. درحالی که به قول بازیگر نقش ابن زیاد در سریال مختارنامه: در جنگ شهری، نیمی از جمعیت زنان اند. برد با گروهی ست که بتواند زنان را به میدان بکشد.
شکی نیست که به زنان ظلم شده است؛ از ابتدای تاریخ تا عصر تکنولوژی؛ و در تمام جوامع، از غرب تا شرق. اما بیایید با خودمان روراست باشیم؛ علت اصلی ظلم به زن، خود زنها هستند نه مردها. برای پایان دادن به این ظلم تاریخی، دختران و زنان باید از خودشان شروع کنند. تا وقتی زنان جایگاه، توانمندی ها، استعدادها، وظایف و حقوق خود را نشناسند، مورد ظلم قرار خواهند گرفت و شاید بتوان گفت مستحق ستم هستند!
اتفاقا بخشی از تحقیقاتم همزمان شده بود با حادثه دلخراش قتل رومینا؛ و واقعا متاسف شدم برای رومینا، خودم و بسیاری از زنان و دخترانی که با نشناختن خودشان، تیغ داس را روی گردن رومینا و رومیناها قرار دادند. مقصر قتل رومینا و امثال او، خود زن ها هستند.
هیچ ادعایی مبنی بر واقعی بودن داستان ندارم اما چارچوب اصلی داستان را از چند حادثه واقعی الهام گرفته ام. همچنین برخی از قسمت ها را، از خاطرات دختران و بانوان شهید وام گرفته ام. شهدایی چون: شهید زهره بنیانیان، شهید پروانه شماعی زاده، شهید زینب کمایی، شهید معصومه خسروی زاده، شهید بتول عسگری، شهید راضیه کشاورز، شهید نجمه قاسمپور، شهید زهرا دقیقی و بسیاری از شهدای زن که مجال نام بردن آنان نیست.
در پایان، امیدوارم داستان من، به دختران و زنان سرزمینم کمک کند خودشان را بهتر بشناسند، و بفهمند "سعادت یا شقاوت انسان ها وابسته به وجود زن است و زن مبداء همه خیرات است..."(امام خمینی ره)
این ناچیز، تقدیم به تمام بانوان شهید و مادرشان حضرت فاطمه زهرا علیها السلام...
فاطمه شکیبا، بهار 1399
قسمت اول
اول شخص مفرد
1394 اصفهان
نمیدانم چقدر راه رفتهام. حتماً انقدر که ابرها روی خورشید را بپوشانند و هوا بوی باران بگیرد. اصلاً یادم نیست کجا هستم. هوای بهاری هنوز کمی سوز دارد. دستهایم را دور خودم میپیچم و نفس عمیق میکشم. کاش همه سال اردیبهشت بود؛ با باران تند و کوتاه بهاری و سبزی تازه درختها.
همیشه وقتی می خواهم درباره مسئله مهمی فکر کنم، راهم را میگیرم از کنار زاینده رود وانقدر راه میروم که به نتیجه برسم. الان اما، هنوز به نتیجه نرسیدهام. دیروز همان خانمی که هنوز اسمش را هم نمیدانم گفت با دوستانش صحبت کرده و رفتنم اشکالی ندارد. مثل همیشه در گلستان شهدا قرار داشتیم. آمد، مثل همیشه جدی و مهربان نشست و به حرفهایم گوش داد. به نگرانی هایم و دغدغههایم. بعد هم گفت موضوع را هماهنگ کرده و مشکلی نیست. خودم دیگر فهمیده بودم نباید چیز اضافهای بپرسم. آخر هم مثل همیشه، پیشانیام را بوسید و رفت.
اسم واقعیاش را نگفته است اما خودم اسمش را گذاشتهام لیلا. نمیدانم چرا اما حس می کنم این اسم هم به چهره و هم به اخلاقش میآید. نه خیلی مهربان است، نه خیلی جدی. با وجود کم حرف بودنش، دوستداشتنیست و با اولین مکالمهام با او احساس صمیمیت کردم و راحت توانستم برایش حرف بزنم.
وزش باد تند شده است. حتماً میخواهد باران ببارد. چادرم را محکمتر میگیرم و سختتر راه میروم؛ مخالف جهت باد. بروم؟ نروم؟ نمیدانم... چه بوی بارانی میآید... هنگام باریدن باران، زمان اجابت دعاست. باید وقتی باران شروع شد دعا کنم.
رسیده ام به پل غدیر. راستی ساعت چند است؟ نمیدانم. دوست ندارم همراهم را از جیب دربیاورم، روشنش کنم و ساعت را ببینم. از پل بالا میروم و کنار نردههایش میایستم. تا چند دقیقه پیش هوا آفتابی بود و نور آفتاب باعث میشد موجهای کوتاه زاینده رود بدرخشند، اما حالا هوا کاملا ابریست و رنگ آب زاینده رود هم تیره شده. بارانِ کم جانی شروع به باریدن میکند. یکباره فکری به سرم می زند و از جا میجهم. میروم تا اولین ایستگاه اتوبوس و سوار اتوبوسهای گلستان شهدا میشوم.
باران به شیشه اتوبوس میخورد. هنوز شدید نشدهاست. نه... الان وقتش نشده. دعا را وقتی می کنم که زیر باران بایستم. همیشه همین طور است. موقع باریدن باران، اگر خانه عزیز باشم میروم به حیاطشان و زیر باران دعا میکنم. عزیز هم همیشه وقتی میبیند حرص خوردنش بابت سرما خوردن من فایده ندارد، میآید و یک ژاکت می اندازد روی شانهام.
اتوبوس به ایستگاه گلستان شهدا رسیده است. پیاده میشوم و به رسم همیشه، از روی جوی کنار پیادهرو میپرم. مثل همیشه، چادرم کمی به شمشادها گیر میکند. مثل همیشه میرسم جلوی در و وارد نشده اذن دخول میخوانم.
پرچمهای ایران سر مزار شهدا با باد تکان میخورند. نمیدانم به زیارت کدام یکی بروم. اول از همه، یک فاتحه ازشان طلب میکنم که برایم بخوانند. درستش این است. زنده باید برای مرده فاتحه بخواند.
قسمت دوم
فقط راه میروم میانشان و یکییکی نگاهشان میکنم. شهید بتول عسگری، شهید عبدالله میثمی، شهید اشرفی اصفهانی... راهم را کج میکنم به سمت قطعه مدافعان حرم. کسی در قطعه نیست. گلهای کنار مزار شهید خیزاب تازه باز شدهاند. تکتک شهدا را از نظر میگذرانم؛ از زنان شهید حج خونین سال 66 تا شهدای مدافع حرم فاطمیون و شهید شاهسنایی، مدافع امنیت. شهید علی نیسیانی... کنارش کمی مکث میکنم؛ نوشته یادبود مدافع حرم حسینی. از وقتی این سنگ را زدهاند، برایم شده علامت سوال. تاریخ شهادتش سال 1383 را نشان میدهد. این طور که پیداست پیکرش هم برنگشته ایران که سنگ یادبود زدهاند. سال هشتاد و سه هنوز داعش نبود که کسی بخواهد برود دفاع از حرم؛ پس... نمیدانم. از کنار شهید میگذرم.
باران تندتر شدهاست. هوای بارانی را عمیق نفس میکشم و از سمت دیگر قطعه پایین میروم. قدم تند میکنم به سمت شهدای گمنام. به قطعه میرسم اما بالا نمیروم. همان پایین، برای شهید سیدحسین دوازده امامی دست تکان میدهم. راهم را ادامه میدهم تا برسم به زینب کمایی. از بزرگی زینب پانزده ساله و کوچکی منِ بیست و دو ساله خجالت میکشم. لبم را میگزم، التماس دعایی میگویم و میروم.
به خودم که میآیم، دوباره برگشتهام نزدیک ورودی گلستان. چشمم میخورد به شهید زهره بنیانیان...
شهید زهره بنیانیان... مقابل زهره میایستم. قطرات آب از روی شیشه عکسش سر میخورند. انگار زهره گریه میکند. نمیدانم از چه؟ شاید از شوق نظر به وجهالله. راستی زهره هم رفته بود آلمان... اشتباه نکنم یک سال هم مانده بود اما آخر تاب نیاورد و رفت لبنان، آموزش نظامی دید و برگشت به کشورش. دوست دارم بپرسم چطور راضی شده برود؟ چه حسی داشته در بلاد غریب؟ هرچه بوده، جاذبهای در این خاک زهره را صدا زده و کشانده همینجا. چیزی که زهره منتظرش بوده، در همین خاک پیدا میشده.
تکیه میدهم به حصار باغچه کنار مزار و برای بار هزارم نوشته روی سنگ را میخوانم. بسم رب الشهدایش را، نام و نام خانوادگی شهید را، نام پدرش را... «پاسداری به خون خفته از انبوه پاسداران انقلاب اسلامی، خواهر شهیده...» و میرسم به تاریخ شهادتش؛ نهم اردیبهشت پنجاه و نُه... و امروز نهم اردیبهشت است!
اصلاً یادم نبود. از شوق نفس در سینهام حبس میشود. این که در سالگرد شهادت یک شهید، بدون اینکه خودت بخواهی کنار مزارش باشی، ظاهراً ساده است اما قطعا اتفاقی نیست. گردنم را کج میکنم و میپرسم:
-خب، حتماً کارم داشتی دیگه؟ یا شایدم من کارت داشتم و تو وقت ملاقات دادی... راستی زهره، برم یا نرم؟
زهره ساکت است و باران تند. شاید هم صدای زهره بین صدای برخورد قطرات باران با سنگ مزارش گم شده است. گوش تیز میکنم. صدایی نمیشنوم. حتما گوشهای من سنگین است. اگر دنیا و حواس دنیویام بگذارد، باید بتوانم صدایش را بشنوم. دستانم را باز میکنم تا قطرات باران رویشان بنشیند. بعد از چندثانیه، دستان ترم را میکشم به صورتم. باران رحمت خداست، تبرک است. رو به آسمان میکنم:
-خدایا نظر تو چیه؟
باران یک لحظه شدید می شود و بعد کمکم لطیفتر میبارد. دیگر سراپا خیس شدهام. مهم نیست. دوباره به زهره نگاه میکنم که انگار ایستاده روبهرویم، با چادر و دستکش مشکیاش. تنگ رو گرفته و لبخند میزند. او هم خیس شده زیر باران. زهرهای که مقابلم ایستاده، مثل عکسش سیاه و سفید نیست. جان دارد. چشم هایش برق میزنند. حسرتی که در دلم است را بلند میگویم:
-کاش وصیتنامه و یادداشتهات گم نمیشد. شاید اگه میخوندمشون میفهمیدم باید چکار کنم.
زهره جواب نمیدهد. باران ملایمتر شده است. ابرها دیگر مثل قبل درهم تنیده نیستند. صدای زنی مرا به خود میآورد:
-ببخشید خانم، باهاشون نسبتی دارید؟ دخترشونید؟
قسمت سوم
زنی ست شاید همسن خود زهره، میانسال و کمی مسن. می گویم:
-نه!
زن سرش را تکان میدهد:
-آهان... آخه خیلی وقته اینجایید. چهرهتونم شبیهشه. گفتم شاید نسبتی داشته باشید. التماس دعا.
و میرود. راستی من و تو چه نسبتی داریم باهم؟ کجای من شبیه تو است زهره؟ اصلاً این قیاس مع الفارغ است. خاکی را چه به افلاکی؟ جوابم را ندادی زهره... چکار کنم؟ بروم یا بمانم؟
حالا دیگر پرتوهای آفتاب راهشان را از میان ابرها باز کردهاند. باران کمجانی میبارد. در آسمان به دنبال رنگین کمان میگردم. عزیز همیشه میگفت وقتی باران ببارد اما هوا آفتابی نباشد، باید دنبال رنگینکمان بگردی. همیشه باهم رنگین کمان را پیدا میکردیم.
خاصیت هوای بهشتی گلستان شهداست که ذهن را باز میکند. الان ابرهای درهمتنیده ابهام در ذهنم از هم باز شدهاند. میدانم باید چکار کنم. دست میکشم به عکس زهره:
-باشه. میرم. تو هم برام دعا کن.
نمیدانم ساعت چند است. راه میافتم به سمت خانه و غروب میرسم. کسی خانه نیست. تقریباً مثل همیشه. کاش عزیز و آقاجون مشهد نبودند که می رفتم خانه شان. خانه ما با اینکه دقیقاً کنار خانه عزیز است، زمین تا آسمان با آن فرق دارد. سوت و کور... بیشتر شبیه خوابگاه است. جایی که ساکنانش هرشب خسته از کار روزانه، میآیند و چیزی میخورند و به اتاقشان میخزند. شاید اگر خواهر یا برادری داشتم، خانوادهمان گرمتر میشد. حداقل من و خواهر یا برادرم با هم کلکل میکردیم، میگفتیم و میخندیدیم و خانه را روی سرمان میگذاشتیم. باهم غذا درست میکردیم، درس میخواندیم... اینطوری وقتهایی که پدر و مادر نبودند هم خانه جان داشت. اما مادر هیچوقت دلش بچه دوم نخواست. پدر هم. وقت من را هم نداشتند، چه رسد به دیگری.
البته خواست خدا بود که تنهای تنها نمانم. مادر اوایل نوزادیام بیمار شد و مدتی را زنداییام به من شیر داد و دوتا خواهر و برادر رضاعی پیدا کردم. بهتر از هیچ است. مادر هم می توانست با همین جمله که: «ارمیا و آرسینه خواهر و برادرت هستند» دهانم را ببندد و به غرزدنم پایان دهد.
چادر خیسم را می تکانم و روی بند میگذارم. چراغها را روشن میکنم. تلوزیون را هم. این طوری یک سر و صدایی در خانه هست. چقدر گرسنهام! ظهر نهار نخورده از خانه بیرون زدهام و غروب آمدهام خانه. در یخچال دنبال چیزی میگردم که بتوان خوردش! کمی برنج و عدس از دو شب قبل مانده. با ماکروفر گرمش میکنم. کاش مادر خانه می ماند... .
با یادآوری مادر آه میکشم. مینشینم پشت میز آشپزخانه و سرم را میگذارم روی میز. زیر لب میگویم: داری چکار میکنی مامان؟
زندگی ما عالی و رویایی نبود، اما آرام بود. داشت همه چیز طبق روال پیش میرفت. اما حالا فهمیدهام هیچ چیز این زندگی عادی نیست و همه اینها شاید، آرامش قبل از طوفان بوده. چندوقتیست که کمابیش فهمیدهام به دست مادر، آتشی افتاده وسط زندگیمان. نمیدانم پدر چرا تا الان متوجه نشده... دلم برای کودکیام تنگ میشود. برای وقتی که مامان ستاره، فقط مامان ستاره بود. الان برایم یک مجهول شده است؛ یک ایکس بزرگ وسط زندگیام.
صدای بوق ماکروفر باعث میشود سرم را از روی میز بلند کنم. غذا را بر میدارم و درحالی که اخبار تلوزیون را دنبال میکنم، سعی میکنم بخورمش. خوب داغ نشده و هنوز کمی سرد است؛ اما مهم نیست. دیگر این که مزه غذا چه باشد در خانه ما مهم نیست. فقط باید سیر شد. ذهنم درگیر است و چیزی از اخبار نمیفهمم. حتی نمی فهمم غذایم کی تمام شد.
هروقت دلم برای عزیز یا یک خانه پر سر و صدا تنگ می شود، می روم سراغ آلبوم هایمان. انقدر همه را نگاه کردهام که ترتیب همه عکسها را حفظم. میروم سراغ کمد مامان و ساک پر از آلبوم را برمیدارم. مینشینم وسط اتاقم و کف زمین پهنشان میکنم. از آلبوم کودکی و جوانی پدر و عموها شروع میکنم. عکسهای بچگیشان؛ بچگی عمهها و عموها. بعد عکس مدرسهشان... هرچه جلوتر می روم عکسها رنگیتر میشوند. عکسهای عمو صادق در لبنان، عکسهای جبهه عمو یوسف کنار دوستان شهیدش. عمو یوسفی که تازه دانشجو شده بود. عزیز میگفت از اواخر دبیرستانش رفت جبهه، اما درسش را در جبهه خواند و در کنکور الکترونیک دانشگاه صنعتی آورد. جلوی در دانشگاه صنعتی هم عکس دارد. اما خیلی زود دوباره عکسها جبههای میشوند. برای امتحانها میآمد اصفهان...
قسمت چهارم
عزیز میگفت یوسف از بچگی عشق کار فنی داشت. دل و روده رادیوها را میکشید بیرون، دوباره میساخت. عمه میگوید بچگیشان با دستساختههای عجیب یوسف میگذشته. اتاق طبقه بالای خانه عزیز مال عمو بوده، داخلش پر بوده از قطعات الکترونیکی و مکانیکی. همینها بعداً پایش را به واحد مهندسی رزمی و بعد هم توپخانه سپاه باز کرد.
عملیات مرصاد آخرین عملیات عمو یوسف بود. بعد از آن، عمو ظاهراً برگشت به زندگی عادیاش. ازدواج کرد، درسش را تمام کرد و رفت سر کار. کمکم سر و کله زنعمو در آلبوم پیدا میشود و کمی بعد مادر. در این مقطع از عکسها همه واقعا میخندند. عکسهای عقد و عروسی پدر و عموها که در آنها سربه زیریشان عجیب به چشم میآید.
میرسم به تنها عکسم با عمو یوسف؛ کنار زاینده رود، درحالی که در آغوشش هستم. فکر کنم پنج، ششماهه باشم. زنعمو هم ایستاده کنار عمو و انقدر رویش را تنگ گرفته که صورتش دقیق مشخص نیست. در عکس بعدی عمو من را میبوسد و در عکس دیگر، صورتش را بر صورتم گذاشته و دستش را دور شانههای زنعمو. با تمام وجود میخندند و من حسرت میخورم که اگر هنوز هم بود، شاید بقیه خندههای آلبوم هم عمیق میشدند.
بعد از آن عکسها، دیگر خندهها تصنعی شدهاند. مخصوصا عزیز که دیگر به دوربین نگاه نمیکند و نگاهش فقط به من است. در بیشتر عکسها در آغوش عزیزم یا عمهها. من با عزیز بزرگ شده بودم و انقدر سر پدر و مادر شلوغ بود که خود به خود حواله داده میشدم به عزیز. انقدر که وقتی اولین بار زبانم به گفتن کلمه «مامان» باز شد، عزیز را خطاب کردم و آقاجون را هم بابا. آنها هم نه مثل پدر و مادر، که بیشتر از پدر و مادر هرچه داشتند به پایم ریختند و من شدم تکدردانه خانه شان.
عکسهای مراسم عمو و زن عمو را رد میکنم که نبینمشان. تلخ ترین عکسهای آلبومند. من که هنوز یک سالم نشده، در آغوش مادرم و چیزی از وقایع اطرافم نمیدانم.
در عکسهای خانواده مادری اما خندهها هنوز همان قدر واقعیاند. آلبوم پر است از عکس تولدها و مسافرتها. خیلی از عکسها در آلمان ثبت شدهاند. عکسهای من در آغوش پدربزرگ و مادربزرگ آلمان نشینم و تمایز شاخصم با آنها؛ مخصوصاً که همه بور و چشمرنگیاند و چشم و ابروی من به طرز عجیبی شدیداً مشکی! ارمیا هم اینجاست. از اولین تصاویرش کنار گهواره من تا بازیهای کودکانهمان با آرسینه. ارمیا بیشتر از برادر، دوست بود. برخوردش برعکس سایر پسربچه ها انقدر آرام و معقول بود که حتی در دل عزیز جا باز کرد و اجازه داشت بیاید خانه عزیز و باهم بازی کنیم. عزیز ارمیا و آرسینه را هم مثل بقیه نوههایش دوست داشت. گرچه، همه میدانستند من بین نوههای عزیز، از همه عزیزترم.
کمکم بچه های آلبوم بزرگ میشوند و بزرگترها پیرتر. نوههای بعدی عزیز حداقل هفت، هشت سال از من کوچکترند و یکییکی پایشان به عکسهای آلبوم باز میشود.
میرسم به آخرین عکسم با ارمیا در ایران؛ در فرودگاه امام خمینی. او شانزده ساله بود و من سیزده ساله. آثار گریه روی صورتم، نشان میدهد دلم نمیخواهد ارمیا برود. ارمیا هم همانجا برایم یک روسری خرید که هنوز دارمش؛ فیروزهای ست. ارمیا خوب سلیقهام را میدانست. بعد از آن، یکی دوبار رفتیم آلمان دیدنشان. از عکسهای آن روزها میشود صدای قهقهههای من و ارمیا و آرسینه را شنید. در آخرین عکس، ارمیا در حیاط خانهشان دستش را دور گردنم انداخته است و میخندد؛ و من هم با چشمان اشکی لبخند کمرنگی میزنم. آن روز فامیلهای آلماننشینمان میخواستند هرطور شده روسریام را بردارم؛ و اصرارشان تبدیل شد به سرزنش و بعد اشک من درآمد. ارمیا هم پشت من درآمد و حالا میخواست من را آرام کند. همان روسری فیروزهای سرم بود که خودش برایم خریده بود.
صدای باز شدن در یعنی پدر آمده است. مادر برای سفری کاری رفته تهران. پدر مثل همیشه خواست برود دست و صورتش را بشوید که از صدای تلوزیون و چراغ های روشن فهمید خانهام. صدا میزند:
-اریحا... بابا کجایی؟
قسمت پنجم
دیگر رسیدهاست به در اتاقم. در آستانه در میایستد. بلند میشوم و میگویم:
-سلام بابا.
پیداست که خیلی خستهاست. میگوید:
-سلام. ببینم داری چکار میکنی؟ چرا تلوزیون رو روشن گذاشتی؟
به آلبومها نگاه میکنم:
-هیچی... داشتم آلبوما رو میدیدم.
پدر سرش را تکان میدهد:
-چی میخوای از جون اونا؟
و منتظر پاسخم نمیشود و میرود. پشت سرش راه میافتم:
-شام خوردین بابا؟
تلوزیون را خاموش می کند و میگوید:
-آره. تو چی؟
-منم خوردم.
پدر می رود به اتاقش و می گوید:
-خیلی خستهم، میخوام بخوابم. تو هم بخواب دیگه.
چندسالی ست که اتاق پدر و مادر جدا شده و پدر در همان اتاق کارش میخوابد و مادر هم برای خودش. یکدیگر را کم میبینند و اگر هم ببینند، تمام رابطهشان در چند کلمه خلاصه میشود. خانۀ ما خیلی وقت است سرد شده و تلاشهای من برای گرم کردنش بیفایده است. هردو از این شرایط راضیاند و شاید تنها کسی که ناراضی ست، من باشم. همه فکر میکنند زندگی ما عالی ست و غبطه میخورند به محبت میان پدر و مادر، اما شاید فقط من و عزیز میدانیم این زندگی خیلی وقت است تمام شده و فقط طلاق محضری نگرفتهاند. شاید اگر عزیز و آقاجون نبودند و برایم مادری و پدری نمیکردند، روح زندگی در من هم میمرد.
هنوز آلبوم به دست، ایستادهام پشت در بسته اتاق پدر. خیره میشوم به عکسی که در آن، روی شانههای پدر نشستهام و هردو از ته دل میخندیم. فکر کنم رفته بودیم شمال. کاش پدر هنوز هم برایم وقت داشت. کاش کمی بیشتر با من دوست میشد؛ شاید میتوانستم ماجرای مادر را به او بگویم. دلم لک زده برای اینکه هرشب به آغوشش بروم، سرم را روی سینهاش بگذارم، دست بین موهایم بکشد، پیشانیام را ببوسد. قبلا هر روز پیشانیام را میبوسید؛ اما چند وقتی ست که همین را هم از من دریغ کرده است. این طبیعیترین حق من است به عنوان دخترش.
آلبوم را مانند بچهای در آغوش میفشارم. دوستش دارم؛ چون یادآور روزهای خوبیست که دوست دارم برگردند. پتویم را از روی تخت برمیدارم و میروم به حیاط. روی تاب مینشینم و خیره میشوم به آسمان. آلبوم را محکمتر به سینه میچسبانم. کاش چراغهای بیشمار زمین میگذاشتند چراغهای آسمان را ببینم. بجز چند ستاره پرنور، چیز دیگری پیدا نمیکنم. سه ستاره کمربند صورت فلکی شکارچی مثل همیشه به چشم میآیند. در یکی از کتابها خواندم سه ستاره کمربند شکارچی، به ظاهر به هم نزدیکند اما درواقع هزاران سال نوری از هم فاصله دارند. ما هم همین طوریم. ظاهراً نزدیک و درواقع هزاران سال نوری از هم دور... .
بچه که بودم، عاشق ستاره شناسی بودم و زیاد کتاب نجوم میخواندم. پدر هم که دید دوست دارم، گفت اگر تمام نمرههای کارنامهام بیست شوند برایم تلسکوپ میخرد و به قولش عمل کرد. از آن به بعد، تا مدتی کارم شده بود دور زدن در آسمان با همان تلسکوپ آماتوری. ستارهها جذاب، مرموز و زیبا بودند. انقدر که دوست داشتم تا ساعتها نگاهشان کنم. حس میکردم چیزی گم کردهام که در آسمان میشود پیدایش کرد.
پتو را دور خودم میپیچم و پایم را به زمین میزنم که کمی تاب بخورم. این تاب را پدر وقتی به این خانه آمدیم خرید که مرا در خانه بند کند. اما من همیشه تابی که آقاجون به درخت انجیر بسته بود را ترجیح میدادم؛ تابی که پشتی نداشت و یکبار موقع تاب خوردن از پشت سر افتادم روی زمین. ارمیا هم آن تاب را دوست داشت. مینشست روی آن و بجای این که به جلو و عقب تاب بخورد، چرخ میخورد تا دو طناب تاب به هم پیچ بخورند. بعد هم دوباره در جهت مخالف میچرخید.
پلکهایم سنگین میشوند و روی هم میافتند. چه خلسه شیرینیست خوابیدن با تکانهای گهوارهمانند تاب.
قسمت ششم
-بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم؛ سُبْحَانَ الَّذِی أَسْرَى بِعَبْدِهِ لَیْلا مِنَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ إِلَى الْمَسْجِدِ الأقْصَى الَّذِی بَارَکْنَا حَوْلَهُ لِنُرِیَهُ مِنْ آیَاتِنَا إِنَّه هُوَ السَّمِیعُ الْبَصِیرُ...( منزّه و پاک است آن [خدایی] که شبی بندهاش[ محمّد (صلی الله علیه وآله وسلم)] را از مسجدالحرام به مسجدالاقصی که پیرامونش را برکت دادیم، سیر [و حرکت] داد، تا [بخشی] از نشانههایِ [عظمت و قدرت ]خود را به او نشان دهیم؛ یقیناً او شنوا و داناست.)
صدای صوت قرآنی بیدارم میکند. نمیدانم چقدر خوابیدهام. چشمانم را با دست میمالم و دنبال صاحب صدا میگردم. شب است اما حیاط روشن است؛ از چراغی که نمیدانم کجاست. به یاد نمیآورم چنین چراغ پرنوری در خانهمان را. روشناییاش عجیب است و تهرنگی سبز دارد. غیرقابل توصیف... دقت که میکنم، زنی را میبینم با چادر سفید که پشت به من و کنار باغچه ایستاده است و قرآنی در دست دارد. همه نور از همان صفحات قرآن است و فکر کنم صوت قرآن هم متعلق به او باشد. صورتش را نمیبینم. دلم میخواهد بروم جلو و ببینمش، اما سرجایم میخکوب شدهام. زمزمه آیاتش آرامش به جانم میریزد و دوست دارم صبح نشود و فقط بخواند.
-وَقُلِ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی لَمْ یَتَّخِذْ وَلَدًا وَلَمْ یَکُنْ لَهُ شَرِیکٌ فِی الْمُلْکِ وَلَمْ یَکُنْ لَهُ وَلِیٌّ مِنَ الذُّلِّ وَکَبِّرْهُ تَکْبِیرًا (و بگو: همه ستایش ها ویژه خداست که نه فرزندی گرفته و نه در فرمانروایی شریکی دارد و نه او را به سبب ناتوانی و ذلت یار و یاوری است. و او را بسیار بزرگ شمار.)
به خودم که میآیم، سوره اسراء را تمام کرده است. میخواهد برگردد به طرفم که چیزی تکانم میدهد. چشم باز میکنم، زن نیست و حیاط تاریک است. تنها نوری که هست، نور چراغ شهرداریست. صدای اذان میآید. بلند میشوم و میروم به سمت جایی که زن ایستاده بود. هیچ نیست اما صوت قرآن لطیفش هنوز در گوشم هست.
نمازم را خواندهام که زینب روی گوشیام پیام میدهد:
-سلام آجی، آخرین مهلتشه. ثبت نام میکنی؟
یادم میافتد به زینب سپرده بودم برای اعتکاف خبرم کند. مینویسم:
-سلام. آره!
دلم میخواهد رها شوم روی تخت اما بیدار میمانم و چمدانم را از ته کمد بیرون میکشم. این اعتکاف می تواند نقاط مبهم و تاریک ذهنم را روشن کند، روحم را تنظیم کند و آماده ام کند برای رفتن. سال من بر مبنای اعتکاف میچرخد. هرسال این موقع ها دیگر شارژم تمام میشود و باید سه روز بروم برای تعمیرات و تنظیمات.
بیشتر چمدان را کتابها و دفترم اشغال میکند. خودم هم میدانم نمیتوانم این همه کتاب را در این سه روز بخوانم؛ اما اگر نبرم هم عذاب وجدان میگیرم!
ساعت فکر کنم نه صبح باشد که زینب تماس میگیرد تا مشخصاتم را بپرسد برای ثبتنام. جوابش را میدهم و هزینه را واریز میکنم. میگویم:
-عصر با ماشین میآم دنبالت، بریم.
تا عصر، وقت دارم برای خودم تنهایی خانه را تمیز کنم، سیب زمینی سرخ کنم، کتاب بخوانم، بنویسم، به عزیز زنگ بزنم و از همه مهمتر: فکر کنم!
قسمت هفتم
***
دوم شخص مفرد
سلام عزیز دلم. میدونی چقد دلم برات تنگ شده؟
چندوقته هر وقت دلم میگیره با عکست روی گوشیم حرف میزنم؛ حتی اگه وسط یه پروژه مهم باشیم. دیگه الان خیالم راحته که نگه داشتن عکست توی گوشیم خطرناک نیست؛ چون خطری تهدیدت نمیکنه و جات امنِ امنه. البته هنوزم فایلش رمز داره. یواشکی هم میرم نگاهش میکنم؛ دوست ندارم همکارام عکستو ببینن. چون میدونم خودتم دوست نداری. همیشه جلوی نامحرم انقدر تنگ رو میگرفتی که ما هم نمیشناختیمت. این مدل رو گرفتنت هم از مامان یاد گرفته بودی... مگه نه؟ اصلاً همه چیز تو شبیه مامان بود. همه کارات ما رو یاد مامان میانداخت. راستی مامان چطوره؟ خوب اونجا عشق و صفا میکنید باهم...
کاش الانم خودت اینجا بودی بجای این عکست. یادته اینو کِی ازت گرفتم؟ فکر کنم یه سال و نیم پیش بود... رفته بودیم لب زایندهرود. تو هم مثل همیشه داشتی به حال خودت قدم میزدی... تو خودت بودی و سرت پایین بود. حواسم نبود، به اسم کوچیک صدات زدم. تو هم فهمیدی و جواب ندادی. خوشت نمیاومد جلوی نامحرم اسم کوچیکت رو بگیم. وقتی یادم افتاد، این بار به فامیل صدات کردم. سرت رو بلند کردی و خندیدی. چقدر خوشگل شده بودی! توی چشمات اشک جمع شده بود ولی میخندیدی. منم سریع ازت عکس گرفتم.
الان که دارم باهات حرف میزنم، عین جنازه پهن شدم تو نمازخونه ادارهمون. فکر کنم دو روزه نخوابیدم. الانم خوابم نمیبره. تازه الان یادم افتاده از صبح که یه لقمه نون و پنیر زدیم، تا الان که یه ساعت از مغرب گذشته هیچی نخوردم. الان خیلی وقته دیگه نه چیز درست حسابی خوردم، نه درست خوابیدم. قبلا هم خورد و خوراکم برام مهم نبود. ولی برای تو چرا. حواست به همه ما بود. چی بخوریم... چقدر بخوابیم... اما دیگه الان خیلی وقته کسی حواسش به کسی نیست. مرتضی که رفته سر خونه زندگیش، من موندم و بابا. هردومون سرمون به کار گرمه... هردفعه مادرجون یا خانم مرتضی میآد یه چیزی میپزه به ما میده. اصلاً دیگه هیچکدوممون سمت آشپزخونه نمیریم. تا تو بودی، آشپزخونه برق میزد. زنده بود. کلاً خونه زنده بود. اما حالا دیگه دیر به دیر میآییم خونه اصلاً. تحملش رو نداریم بدون تو.
آخ دلم هوس خورش قیمههاتو کرد. معلوم نبود از کجا یاد گرفته بودی ولی هرچی بود که عالی بود. همیشه حواست بود ما نهار و شام خورده باشیم. حواست بود همیشه یه شکلات و یکم آجیل بدی که باخودمون ببریم سر کار. همیشه وقتی خسته و کوفته میاومدیم و داغون بودیم، تو بودی که حالمونو بهتر کنی و شارژمون کنی. ولی ما خیلی وقتا که تو بهمون نیاز داشتی نبودیم.
نگو همیشه حالت خوب بود که باور نمیکنم. بالاخره آدم بودی... دختر بودی... اما انقد جلوی ما تودار بودی که فکر میکردیم تموم نمیشی. فکر میکردیم همیشه هستی. فکر نمیکردیم اگه بار یه زندگی رو بندازیم روی دوشت کم بیاری. چرا هیچ وقت داد و بیداد نکردی؟ قهر نکردی؟ دعوا نکردی؟ خب یه بار می گفتی داری اذیت میشی...
فقط یه جا صدات در اومد... صدا هم که نه... سرتو انداختی پایین گفتی یکم ناخوشم، برم بهتر میشم. گفتی به اندازه یه هفته غذا پختی فریز کردی، خونه تمیزه... کاری لازم نیس انجام بدیم. بابا اول میخواست بگه نه، دلش سوخت، نتونست با دلت راه نیاد. قول گرفت زود برگردی. خندیدی، سرتو کج کردی گفتی چشم...
***
قسمت هشتم
بوی روغن داغ که به مشامم میخورد، کتاب را رها میکنم و میدوم به سمت آشپزخانه. سیب زمینیها را قبل از اینکه تبدیل به کربن شوند نجات میدهم. خوب سرخ شده. روغنش را میگیرم و میریزمش توی بشقاب. تنها هستم، اما آدمم! بالاخره آدم باید وقتی چشمش به غذایش میافتد اشتهایش تحریک شود. سس را می ریزم روی سیب زمینیها. مضر است اما از یک بار خوردنش نمیمیرم. وقتی کسی خانه نیست، دلیلی ندارد غذا بپزم.
مینشینم روی تاب و نت گوشی را روشن میکنم. میخواهم سراغ تلگرام بروم که یادم میافتد کلاً دیلیت اکانت کردهام. طول میکشد عادتش از سرم بیفتد. بد کوفتیست این تلگرام. عمر را هدر میدهد که هیچ، حین هدر دادن عمرت هم داری پول میریزی به جیب یک مشت بچهکُش از خدا بیخبر. عضویتت هم دنیایت را به فنا میدهد هم آخرتت را. تنها پیامدش هم بالا رفتن ارزش سهام چهارتا صهیونیست است که تهش میشود بمب و موشک و خمپاره روی سر مردم بیگناه غزه.
همین هفته پیش بود که به همه دوستانم گفتم هرکس میخواهد با من مرتبط باشد می تواند پیامرسانهای ایرانی را نصب کند. به ارمیا هم همین را گفتم؛ با این که تلگرام راحت ترین راه ارتباط من و ارمیا بود.
صفحه گوشی را میبندم و درحالی که تاب میخورم، سیب زمینیهای عزیزم را نوش جان میکنم! صدای پیام گوشی باعث میشود تاب را نگه دارم. یک پیام ناشناس دارم. نوشته:
-سلام خانم گل!
عادت ندارم ناشناسها را جواب بدهم. این را در دورههای حفاظتی که از طرف محل کار پدر برگزار شد یادگرفتم. بخاطر شغل حساس پدرم، ما هم باید بعضی چیزها را مراعات کنیم. عکسهای پروفایلش را باز میکنم. عکس یک پسر است که پشت به دوربین نشسته و روبه دریا. اسمش را هم به انگلیسی نوشته E.J. بازهم مینویسد:
-خوبی؟
جواب نمیدهم. می نویسد:
-بابا جواب بده دیگه خانوم خوشگله! سین میکنی جواب نمیدی؟
کمکم میترسم. جواب نمیدهم تا ناامید شود و برود. اما پیام دیگری میفرستد:
-بابا خیر سرم اومدم اُسکُلت کنم. ارمیام. جواب بده دیگه شازده کوچولوی من!
چشم هایم به اندازه بشقاب سیب زمینیها گرد میشوند. ارمیا؟ وقتی می گوید شازده کوچولوی من، یعنی خودش است. فقط ارمیا من را به این اسم صدا میزند. بچه که بودیم، کتاب شازده کوچولو را زیاد میخواندیم و یکی از بازیهایمان شازده کوچولو بازی بود! برایمان شیرین بود که خودمان را جای شازده کوچولو بگذاریم و دنبال ستارهمان بگردیم. ارمیا میگفت من شبیه شازده کوچولو هستم؛ چون همیشه نگاهم به ستارههاست. اما به نظر من، ارمیا با موهای بورش بیشتر شبیه شازده کوچولو بود.
حرف دلم را بیمقدمه مینویسم:
-از کجا فهمیدی دلم برات تنگ شده؟
جوابش سریع می رسد:
-از اونجا که دل خودمم تنگ شده بود. تو دوباره سلام یادت رفت؟
-سلام.
-سلام به روی ماهت! خوبی؟
-ممنون.
-بالاخره چکار میکنی؟ میای یا نه؟
-بیام یا نیام؟
-اگه به من باشه که میگم بیا، منم از تنهایی در میآم. اما زندگی خودته.
-زن بگیر از تنهایی دربیای، به من چه؟
-اینجا سخته یکی رو پیدا کنی که بخواد همیشه باهات زندگی کنه و یهو وسط کار نذاره بره!
-خب من چکار کنم؟
-دختره بیاحساس... از خواهر شانس ندارم. اون از آرسینه، اینم از تو. حالا چکارا میکنی؟
از سیب زمینیها عکس میگیرم و برایش می فرستم: دلت آب! عشق و حال!
ویس می فرستد:
-ای جانم! نامرد من گشنمه چرا دلمو آب میکنی؟ دوباره چشم عمه منو دور دیدی روغن سوزوندی؟
چقدر دلم برای صدایش تنگ شده بود. ویس را چندین بار گوش میدهم. مینویسم:
-میترسم بیام ارمیا...
قسمت نهم
مینویسد:
-نگران نباش. خاک اینجا خوشبختانه یا متاسفانه مثل ایران نیست که نمک گیرت کنه. زود برمیگردی ستاره خودت!
-تو چرا برنمیگردی ایران؟
ویس میفرستد:
-من اینجا کار دارم، اگه نداشتم یه لحظه هم نمیموندم. کارم رو که انجام بدم برمیگردم ستاره خودم! تو هم از من میشنوی، اگه میخوای بیای برای موندن نیا. اینجا به گروه خون تو نمیخوره. یعنی ظاهرش قشنگه، پیشرفتهس، ولی هرچی داشته باشه ایران نیست. تازه اینجا میخوای بیای چکار؟ درس بخونی که چی بشه؟ اگه درست به درد کشورت نخوره باید مدرکتو بذاری در کوزه آبشو بخوری.
ارمیا راست می گوید؛ آلمان به گروه خون من نمیخورد. نه فقط بخاطر مسائل اعتقادی. خیلی چیزها در ایران هست که در آلمان نیست. پیدا نمی شود اصلاً. بحث تفاوت فرهنگ است؛ تفاوت مبانی فکری. من در هوای ایران قد کشیدهام و اکسیژن اینجا میسازد به ریههایم. ویس بعدی اش می رسد:
-البته به نظرم بد نیست بیای. یکم اینجا باشی، ببینی چقدر فرقشه با ایران. تازه اونوقت میفهمی چقدر خوشبختی، چه چیزایی داری که اونا ندارن. یه درس عبرت زندهست. حیف که کسی حالیش نیست یه عده این راهو قبلاً تا تهش رفتن و به بنبست رسیدن.
یاد آیات قرآن میافتم. "در زمین سفر کنید و ببینید چگونه بود عاقبت تکذیب کنندگان؟" خیلی وقتها حرفهای ارمیا من را یاد قرآن میاندازد؛ با اینکه چندان اهل این حرفها نیست. نه این که لاقید باشد، نماز و روزهاش بجاست اما خیلی هم مذهبی نیست به تبع جو آزاد خانوادهاش. مینویسم:
-چرا یه وقتایی عین حرفات توی قرآن هست؟
-جون من؟ بابا دم خدا گرم! فکر کنم خیلی با خدا اتفاق نظر دارم!
-دیوانهای ارمیا!
-مرسی مرسی. میدونم. از اثرات داشتن یه خواهر مثه سرکار علیهس.
بعد از چند لحظه مکث می نویسم:
-میخوام برم اعتکاف.
-برو که دیگه از این چیزا تو آلمان گیر نمیآری. برای منم دعا کن کارم رو انجام بدم و برگردم. دلم پوسید.
-من که نفهمیدم این کار مهم تو چیه آقای تاجر جوان.
-منم نفهمیدم بالاخره علم بهتره یا ثروت پژوهشگر جوان؟!
ناسزاها را ردیف میکنم:
-دیوانۀ روانیِ خل و چلِ خنگ!
-تشکر... تشکر... لطف دارین! من متعلق به شمام.
-من کار دارم. سیب زمینیامو باید بخورم برم سر زندگیم. مثل تو بیکار خارج نشین نیستم که.
-از طرف من سیب زمینیا رو بوس کن، بذار رو قلبت! تو که میدونی عشق من تو دنیا سیب زمینیه.
خندهام میگیرد. مینویسم:
-خدا با سیب زمینی محشورت کنه!
-چیچیم کنه؟ مشهور؟
-خنگی دیگه... برو بذار به زندگیم برسم.
-باشه... یادتم باشه این اکانت منه که دفعه بعد پیام دادم لالبازی درنیاری. فعلاً.
-فعلاً یا علی...
همیشه بعد حرف زدن با ارمیا یک لبخند عمیق بر لبم میماند که نشانه نشاطی عمیق است. نه فقط بخاطر شوخیهایش. ارمیا من را بلد است؛ تمام پیچ و خمهای ذهن و قلبم را. میداند کی باید فلسفی حرف بزند، کی شوخی کند، کی آواز بخواند یا اصلاً سکوت کند. ارمیا تمام کوچه پس کوچههای روحم را بارها قدم زده؛ از بچگی. برای همین الان میداند کدام کوچه نیاز به آب و جارو زدن دارد، چراغ کدام گذر سوخته و باید از نو نصب شود، کدام خیابان مسدود شده و باید گسترشش دهد... .
قسمت دهم
کاش الان هم میشد برای ارمیا بگویم چه بلایی دارد سر زندگیمان میآید. کاش میشد بگویم دیگر مامان ستارهام را نمیشناسم. راستی اگر ارمیا بود، شاید با مادر حرف میزد و به نتیجهای میرسید. مادر عجیب عاشق ارمیاست. محبتی بیشتر از آنچه یک عمه نسبت به برادرزادهاش دارد. انگار مادر بچگی خودش را، و شاید پسر نداشتهاش را در ارمیا میبیند.
مادر همیشه پسر دوست داشت. اخلاق خودش هم مردانه است و برای همین، ترجیح داد من هم مردانه بار بیایم. نمیدانم چقدر موفق بوده؛ شاید پنجاه درصد یا کمتر؛ چون من بیشتر وقتم را با عزیز میگذراندم و مادر وقت زیادی برای اعمال تربیتش نداشت.
روز اولی که مرا برد داخل سالن رزمی، از صدای فریادهایشان وحشت کردم. هوای سالن گرفته بود و من نفسم تنگی میکرد. به مادر گفتم:
-نمیشه مربیش خانم باشه؟ نمیشه بیام باشگاه خودتون؟
به من نگاه نمی کرد و نگاهش به جلو بود:
-نه، مربی مرد بهتر کار میکنه.
مربی که عمو یونس صدایش میکردند، مادر را که دید با احترام جلو آمد و سلام کرد. مادر مرا نشانش داد و گفت:
-دخترم اریحا. میخوام خیلی قوی باهاش کار کنید.
دستش را گذاشت روی چشمش:
-چشم. حتماً. شما سفارش شدهاید. بیا ببینم دختر خانم! تو دخترعمه ارمیایی؟
یونس ترسناک نبود اما من واهمه داشتم. نگاهی به مادر کردم. مادر گفت:
-برو، من میشینم کنار سالن.
کمی خیالم راحت شد. جلو رفتم. با چشمم دنبال ارمیا میگشتم. همه پسر بودند. بغض کرده بودم. ارمیا را دیدم و او هم مرا دید و نگاهش روی من ماند. یونس سرش داد زد:
-ارمیا تمرین کن!
از آن روز در رقابت با پسرها سعی کردم بهترین باشم و بودم. یونس از من راضی بود؛ انقدر که گاهی بعضی پسرها به من حسودیشان میشد. یک سال بعد آرسینه هم به ما اضافه شد و این برای من مثل یک نفس تازه بود در آن محیط پسرانه. تا ده سالگی در آن باشگاه تمرین کردم و انصافاً یونس مربی خوبی بود. انقدر که وقتی به باشگاه دخترانۀ مادرم رفتم، همه حیرت کردند از تسلطم.
نمیدانم مادر چه برنامهای برای من داشت که خواست رزمی یاد بگیرم، و پدر چه برنامه ای داشت که اسباببازیهای پسرانه برایم میخرید. اوایل اینها را میگذاشتم پای علایق شخصیشان؛ اما حالا به همه چیز شک کردهام.
خودم را در اتاق مادر پیدا کردهام. دلم برایش تنگ شده است. کاش برمیگشت تا باهم صحبت کنیم. شاید اوضاع انقدر که من فکر میکنم بد نباشد. شاید یک سوءتفاهم ساده است.
آن روزی که با یکی از دوستانم صبحت کردم، فقط نگران مادر بودم و نگران رابطه مادر و دختریمان. فکر میکردم مادر به عرفانهای هندی گرایش پیدا کرده و زیاد سر این مسائل بحثمان میشد. ساده بگویم؛ برای آخرتش میترسیدم. مثل بچگیهایم که کمربند ایمنی نمیبست و من از ترس از دست دادنش با گریه التماس میکردم کمربندش را ببندد.
حرف زدن با دوستم افاقه نکرد؛ فقط ذهنم کمی سبک شد و توانستم مسئله را راحتتر حلاجی کنم و به این فکر بیفتم که به شماره صد و چهارده گزارش بدهم تا آن کانال را ببندند. همین کار را هم کردم و آرام شدم؛ و منتظر ماندم که ببینم دیگر خبری از آن کانالها و گروهها نیست.
چندروز بعد، شماره صفر روی همراهم افتاد. میدانستم شماره بعضی ادارات خاص دولتی روی گوشی نمیافتد. حدس زدم اداره پدر باشد؛ ادارهای که هیچوقت شمارهاش را نداشتیم. اما پدر عادت نداشت از تلفن محل کار استفاده کند.
جواب دادم و منتظر صدای پدر شدم، اما خانمیگفت:
-سلام. خانم منتظری؟
لحنش باعث شد کمینگران شوم و آب دهانم را قورت بدهم. راستش آن لحظه اصلاً یادم نبود که چند روز قبل با صد و چهارده تماس گرفتهام.
-بله خودمم!
قسمت یازدهم
-شما یه گزارشی دادید در رابطه با چندتا کانال و گروه توی تلگرام، یادتونه؟
-بله بله...
فکر نمیکردم گزارشم انقدر مهم باشد که یک نفر زنگ بزند و بخواهد دربارهاش مفصل صحبت کنیم.
آن خانم که حس کرده بود من کمی هول شدهام، لحن مهربانتری گرفت و گفت: میشه دقیق برام توضیح بدی؟
و من ناخودآگاه هرچه به اپراتور صد و چهارده گفته بودم را به او هم گفتم. این که مادرم در تلگرام عضو یک گروه شده که محتوایش شبیه عرفانهای کاذب هندی ست. و کانال هایشان را هم دنبال میکند. خودم گروه را رصد کرده بودم. متن هایشان را خوانده بودم و جواب شبهاتش را میدانستم. بوی تعفن انحرافشان انقدر تند بود که سریع صدای هشدار مغزم را بلند کند.
ظاهرش جملات انگیزشی بود؛ هماهنگی با کائنات و قدرت روح و این دست حرفها. اما برای من که بیشتر مطالعهام در زمینه مسائل فلسفی و دینیست، کاری نداشت فهمیدن انحراف مویرگیشان. درباره عرفانهای نوظهور زیاد خوانده بودم. میشد ردپای بهائیت را حتی میان متنهایشان دید. درواقع حتی عرفان هندوئیسم یا بودائیسم هم نبود. فقط نسخهای بود برای کسانی که دلشان عشق و حال معنوی میخواست در کنار راحتی و ولنگاری! حرف اصلیشان هم این بود که انسان، برترین موجود است؛ نه برترین مخلوق! و ادعا میکردند که هر انسان میتواند خدای خودش باشد و نیازی به دستورالعمل خالق نیست!
یک بار هم از مادر پرسیدم اگر همه ما خدا باشیم چه می شود؟ مثلاً من بخواهم رتبه اول دانشگاه شوم و دوستم هم همین طور؛ آن وقت اراده کدام خدا محقق می شود؟ کدام خدا قویتر است؟ اصلاً می شود خدایی باشد که ضعیفتر از دیگران باشد، اما باز هم مقام خدایی داشته باشد؟!
نحوه تبلیغ و رشدشان هم مشکوکم کرد و این شاید مهم ترین چیزی بود که آن خانم میخواست بداند! این که هر کسی در گروه عضو میشود و از مطالب استفاده میکند، بعد سه روز گروه بزند و پنج نفر از دوستانش را عضو کند و این شادی را با آنها تقسیم کند! و کمکم زیاد میشدند و زیادتر... مثل قارچ رشد میکنند. جالب است که نویسنده مطالب، پیشنهاد داده افراد میتوانند مطالب را به زبان خودشان بنویسند و در گروه دوستانشان قرار دهند، و یا کپی کنند. اما احتمالاً کسی این کار را نمیکرد! و برای همین متنهای اصلی دست به دست میشدند.
نویسنده متن اصلی، گفته بود هر شب مطالب را به وقت کانادا میگذارد تا کسانی که ایران هستند بتوانند صبحها بخوانند و انرژی بگیرند. و این تیر خلاصی بود که شَکام را تقویت کرد.
«آن خانم» گفت باید من را ببیند و حضوری صحبت کنیم. از همانجا آشناییمان شروع شد؛ بی آنکه اسمش را بدانم. هنوز سی سالش نشده بود. شاید پنج- شش سال بزرگتر از من. در ذهنم لیلا صدایش می کنم... گفته بودم که... .
اولین باری که دیدمش هم، تقریبا تمام زندگیام را میدانست. دو رگه بودن مادر را، شغل پدر را، رشته دانشگاهیام را و تعداد مسافرتهایمان به آلمان را. حتی میدانست ارمیا برادر رضاعیام است. طوری که دیگر چیزی برای پنهان کردن نبود.
مقابل تابلوی بزرگ سیاه قلم روی دیوار میایستم. این تابلو را یکی از دوستانش به مادر هدیه داده. قبلاً کنار این تابلو، عکس بزرگ مادر و پدر هم خودنمایی می کرد؛ اما خیلی وقت است که تابلوی سیاه قلم یکه تازی میکند در این اتاق؛ از وقتی که اتاق مادر از پدر جدا شد. و این روند انقدر بیسر و صدا و تدریجی بود که وقتی به خودم آمدم، دیدم دیگر عکس دو نفره پدر و مادر به دیوار نیست.
این تابلوی سیاه قلم را مادر خیلی دوست دارد. تصویر مردی هخامنشی ست کنار یک زن؛ که احتمالاً پادشاه و ملکهاند. زن سر به زیر است و گل نیلوفر در دست دارد. گویا از چیزی ناراحت است. پس زمینهشان، تختجمشید است و مردی در نقطهای دورتر گوشه عکس ایستاده با لباس هخامنشی، که انگار از چیزی عصبانی ست. بچه که بودم، مادر میگفت این تصویر کوروش کبیر است و همسرش. اما توضیحی درباره مرد گوشه عکس نمیداد. راستی مادر کوروش را میپرستید؛ به عنوان یک اسطوره و شاید حتی بیشتر. مادر شیفته کوروش بود و اتاقش هم پر بود از نمادهای هخامنشی؛ ماکت منشور کوروش، ماکت تختجمشید و پاسارگاد و... شاید اگر میتوانست، تمام دکور خانهمان را مثل تختجمشید میچید!
قسمت دوازدهم
***
دوم شخص مفرد
دیگه الان اشکالی نداره درباره جزئیات پروندهم باهات حرف بزنم. مگه نه؟ اتفاقا خوبه همه چیزو برات بگم. تو بری به خدا بگی، پادرمیونی کنی بلکه گره از کارمون باز بشه.
همیشه وقتی سر یه پرونده ای داغون بودم، فقط کافی بود یه سر بیام خونه یا بیام در دانشگاهتون؛ یا ازت بخوام یه قرار بذاریم باهم و ببینمت. دیگه بقیهش با خودت بود. قلق من دستت بود، میدونستی چه مرگمه و باید چکار کنی که آروم بشم. قلق من فقط نه، قلق مرتضی و بابا هم دستت بود. دقیقاً میدونستی هرکدوم به چی نیاز داریم...
من شخصاً، فقط نیاز داشتم ببینمت و اگه میشد سرمو بذارم روی پاهات و نوازشم کنی. عین مامان. من بچهت میشدم و تو مامانم میشدی. هیچی هم نمیپرسیدی که چی شده؟ چون میدونستی نباید بپرسی... اصلاً از چشمام میفهمیدی. بعد من چشمامو میذاشتم رو هم... شاید گاهی چندکلمه حرف میزدم، مختصر و مبهم. تو از همون چند کلمه میفهمیدی الان باید حرف بزنی یا نه... گاهی شروع میکردی حرف زدن، گاهیام سکوت.
وقتی بلند میشدمم با همون حالت مادرونهت میگفتی چقدر لاغر شدی... چقدر چشمات گود افتاده... بعدم یه خوراکی میدادی بهم.
این پرونده بدجور داره پیچ میخوره. طرف جزء مدیرای مهم صنایع دفاعه. خیلی هم پاکه. هیچ نقطه سیاهی تو پروندهش نیس. تمیز تمیز! کوچکترین کاری خلاف دستورالعملهای حفاظتی نکرده. توی قسمت تحت مدیریتش نشت اطلاعات داریم. بالاخره با کلی بالا و پایین کردن، تونستیم بفهمیم با سرویسهای بیگانه مرتبطه. اونم داستانی داشت که چطوری فهمیدیم... خیلی طرف باهوشه! به عقل جن هم نمیرسه جاسوس باشه. نمیدونیم چطوری مرتبط شده؛ چون تمام راههای ارتباطیش رو کنترل کردیم. دوتا خط تلفن به اسمشه، یکی دائمی یکی اعتباری. یکی برای تماسهای کاریشه یکی هم برای کارای بانکی و روابطش با خانوادهش. خطها سفید سفیدن. با هیچ آدم مشکوکی مرتبط نیست. حتی توی پیامرسانا و شبکههای اجتماعی اکانت نداره. ایمیل هم نداره. هیچی! هیچی! هیچی!
تنها نقطه مشکوک، خانمشه. ستاره جنابپور. یه زن دو رگه ایرانی، آلمانی که خانوادهش آلمانن. زنش مربی ورزشه و خیریه هم داره. گاهی هم میره به فامیلاش سر بزنه. چون خانمه تابعیت ایران داره و دو تابعیتی نیست، مشکل قانونی هم براشون پیش نیومده.
داشتیم به بن بست میخوردیم؛ تا این که بچههای روابط عمومی یه گزارش دریافت کردن درباره چندتا گروه و کانال ترویج عرفانهای کاذب. وقتی بچهها ردش رو گرفتن، رسیدن به ستاره جنابپور. کسی که گزارش داده بود هم کسی نبود جز دخترش! اینجا بود که حساس شدیم و دختره رو وصل کردیم به خانم صابری. خانم صابری هم رفت ته و توی قضیه رو درآورده بود و دیده بود که بعله... اوضاع خیلی خرابه. خانم صابری نشست همه اون کانالها و گروها رو چک کرد و فهمید جنابپور با چندتا خط دیگه که به اسم خودش نیست، با ادمین کانالای اون فرقهها مرتبطه و حتی یکی دوجا خودش ادمینه.
میبینی؟ از نشت اطلاعات صنایع دفاعی رسیدیم به ترویج فرق ضاله! میبینی کار خدا رو؟ الان نمیدونم چکار کنم... آخه اینا به هم ربطی ندارن... اصلاً شاید جنابپور آدم منحرفی باشه اما ممکنه هیچ ارتباطی با جاسوسی شوهرش نداشته باشه. باید براش یه پرونده جدا تشکیل بشه. اما هرچیام فکر میکنم، می بینم جنابپور بدجوری رو اعصابمه! دادم بچهها یه استعلام دربارهش بگیرن. باید بدم بچه های برونمرزی ببینن اون ور چکارا میکرده. حتما هرچی هست به جنابپور مربوط میشه.
***
قسمت سیزدهم
مادر وقتی نیست، ماشینش در اختیار من است. جلوی در دانشگاه منتظر زینبم. دانشگاه اصفهان باصفاست. پر از درختهای درهم تنیده و قدیمی که وقتی پدر در اینجا درس خوانده نهال بودهاند. و پر از زمینهای چمن و باغهای مطالعه باصفا که در بهار مست تماشایشان میشدم. گاه ساعتها روی چمنهای کنار مسجد دانشگاه درس میخواندم، در خیابانهایش که مانند یک دالان سبز با درختان احاطه شده بود قدم میزدم، و مهمان همیشگی کتابخانه مرکزیاش بودم. مخصوصا تابستانها که از گرمای وحشتناک بیرون کتابخانه به کولرهای سالن مطالعه پناه میبردم. تا همین چندوقت پیش، من هم دانشجوی رشته مهندسی نرم افزار اینجا بودم. سال اول تمام نشده، به این نتیجه رسیدم آن چیزی که می خواهم را میان انبوه صفر و یک نمیتوان پیدا کرد. زودتر از همسن و سالهایم مدرکم را گرفتم که معطل نشوم و برای فوق لیسانس، مطالعات زنان خواندم. الان هم از طرف چندتا از دانشگاههای آلمان و کشورهای دیگر دعوتنامه دارم برای ادامه تحصیل و فرصت مطالعاتی.
بین مطالعات زنان و چند رشته دیگر مردد بودم که مادر پیشنهاد داد این رشته را انتخاب کنم. گفت میتوانم در موسسه خودش دست به کار شوم و کمکش کنم. مادر یک موسسه خیریه دارد برای زنان آسیب دیده اجتماعی. کلاسهای انگیزشی، ایجاد شغل و توانمند سازی اجتماعی و شغلی و حرفهای قشنگ دیگر... حرفهایی که از یادآوری شان پوزخند تلخی گوشه لبم مینشیند. حالا که چشمانم باز شده، فهمیدهام شاید آن زنها در دام افتادهاند و خودشان نمیدانند.
شاید دلیل پیشنهاد مادر برای همکاری،روابط عمومی خوب و قدرت جذب بالایم باشد؛ یکی از معدود چیزهایی که از مادر به ارث بردهام. من همیشه کار فرهنگی را دوست داشتهام، نسبت به جامعه احساس مسئولیت دارم و مادر این را خوب میداند. برای همین همیشه تلاش کرده من را در اداره موسسه با خودش همراه کند.
من هربار که مادر نبود به موسسهاش سر میزدم، در بعضی جلسات هیئت مدیره یا گعدههای دخترانهشان حضور داشتم و حتی گاهی به عنوان مشاور، امین بعضی از دخترها و زنها بودم. چیزی که فکر میکردم اگر لیلا(اسم فرضی دوست خانم حسینی!!) بفهمد، ناراحت شود اما خوشحال شد.
در این فکرهایم که زینب میرسد و سوار میشود. میگویم:
-چقدر دیر کردی!
گردنش را برایم کج میکند:
-ببخشید آبجی بزرگه!
میخندم و راه میافتیم. میگوید:
-جا نداشتنا. به زور جات دادم.
-خدا خیرت بده.
-میگم اریحا... تو واقعاً میتونی بری یه کشور دیگه درس بخونی؟ ینی سختت نیست؟ دور از مامان و بابات؟
تلخندی کنار لبم مینشیند:
-اصلاً من همینطوریشم مامان و بابامو نمیبینم. راستش دلم برای عزیز و آقاجون تنگ میشه ولی خب فقط شش ماهه. تازه برای من که کشورش غریبه نیست. ناسلامتی یه ژن آلمانیام دارم!
-باشه بابا کشتیمون. آخه تو کجات به آلمانیا رفته؟ نه چشمت آبیه، نه موهات طلاییه...
شانه بالا میاندازم: خب ژن غالبم ایرانیه. بعدم مگه بده؟ قیافه به این خوشگلی... شرقی و آسیایی!
زینب شانه بالا میاندازد و میگوید:
-توی ژنم شانس نیاوردی!
بیتوجه به حرفش میگویم:
-من یه سر باید برم موسسه مامانم. اجازه میفرمایین؟
-باشه بریم. ولی زود که من دارم از گشنگی میمیرم!
قسمت چهاردهم
موسسه درخت زندگی، موسسهای ست که چندسالیست به انبوه مشغلههای مادر اضافه شده است. مادر روابط عمومی بالایی دارد و همین اخلاق جذاب، در مددکاری به کارش میآید. در این موسسه هم اصل کارش کمک به زنها و دختران آسیب دیده اجتماعی ست و اشتغال زایی برای آنها.
وارد موسسه میشوم و زینب در ماشین میماند. این ساعت، وقت کلاس کارآفرینی و یکی از دورهمیهایشان است. صدای خنده و گفت و گو از یکی از اتاقها به گوش میرسد و از اتاق دیگر، صدای بلند خانم نمازی که درباره اهمیت بازاریابی اینترنتی میگوید. منشی موسسه جلویم بلند میشود:
-سلام خانم منتظری! امری داشتین؟
-سلام. نه فعلا کار خاصی نداشتم. فقط مامان گفته بودن بیام یه سری بزنم.
-به سلامتی کی برمیگردن از مسافرت؟
-فکر می کنم دو سه روز دیگه بیان.
-به سلامتی...
ماشین را جلوی در خانه شان پارک میکنم. زنگ می زنم و دو دل میشوم که چمدان را از صندوق عقب بردارم یا نه؟ و آخر هم از ترس دزدی که ممکن است به طور اتفاقی ماشین من را انتخاب کند، چمدان را برمیدارم. در را باز میکند و در حیاط به استقبالم میآید. خانهشان قدیمی ست، مثل خانه عزیز. چمدان را در همان حیاط میگذارم. مادرش از پنجره گردن میکشد و سلام می کند.
زینب هم مثل من یک عزیز دارد که جانش به جان زینب وابسته است. همیشه دلم میخواست عزیزِ من هم مثل مادربزرگ زینب، با ما زندگی میکرد. دوستی خانوادههای ما قدیمی ست. پدر زینب، برادرخانم عمویوسف بوده و رفیق صمیمیاش. مادربزرگ زینب مثل همیشه مرا میبوسد و دست بر سرم میکشد. زینب میگوید:
-بابا و داداشم خونه نیستن، راحت باش.
مریم خانم، مادربزرگ زینب مرا مینشاند کنار خودش و حال عزیز را میپرسد.
-الحمدلله، مشهد دعاگوتون هستن.
-زیارتشون قبول باشه. راستی تصمیم گرفتی دخترم بالاخره؟
مادر زینب چایی میآورد. شانه بالا میاندازم:
-تقریباً. اگه کارام درست بشه میرم انشالله.
چهره اش کمی نگران میشود. میپرسد:
-اونجا تنهایی سختت نیست؟
-نه تنها نیستم. خانواده داییم هستن. قرار شده یه مدت برم پیششون تا برام یه آپارتمان بگیرن.
مادر زینب که الان نشسته کنارم میگوید:
-زبانشون رو بلدی دیگه؟
می خندم:
-آره... البته نه مثل مامانم. ولی درحدی که گلیمم رو از آب بیرون بکشم بلدم.
مریم خانم شانه بالا می اندازد و دست بر سرم می کشد:
-انشالله خیر توش باشه.
نگاهش مهربان است و با وجود لبخند، غم دارد. غمی که با کمی دقت می شود فهمید از داغ دو فرزند جوانش است؛ پسر شهیدش و دخترش که همراه عمو یوسف من در آن تصادف جان داد. عزیز هم لبخندهایش پر است از غصه فراق یوسفش.
دلم از گرسنگی ضعف میرود. ناهار فقط سیب زمینی خوردم. مادر که نبود، پدر هم ناهارش را در محل کارش میخورد، و لازم نبود برای یک نفر – که خودم باشم – غذا درست کنم. غذا هم از قبل نداشتیم. فکر کنم مادر زینب از چشم هایم میخواند که گرسنهام. میپرسد:
-ناهار نخوردی عزیزم؟
رودربایستی را کنار می گذارم و میگویم:
-نه!
زینب که لباسش را عوض کرده می گوید:
-مامان منم دارم میمیرم از گشنگی!
مادرش جواب میدهد:
-غذا هنوز گرمه. برای خودت و اریحا بیار.
تا شب که زینب وسایلش را جمع کند، با مادربزرگش درباره آلمان حرف میزنیم و درباره عمو یوسف من و شباهتم به او. مریم خانم میگوید دیشب خواب دخترش را دیده. پیداست حسابی دلش لک زده برای در آغوش گرفتن و بوییدن دخترش.
قسمت پانزدهم
شاید بخاطر خواب دیشبش هوایی شده که از طیبهاش میگوید. طیبهای که من هیچ وقت ندیدمش اما دوست داشتنی بوده برای همه. میگویند وقتی من به دنیا آمده بودم هم خیلی ذوق داشته و برایم لباس و عروسک میخریده.
-هروقت از یه چیزی ناراحت بودم، به طیبه میگفتم. انگار اون مادر من بود. مینشست گوش میداد، انقدر که حرفام تموم شه و تخلیه بشم. بعدش شروع میکرد نصیحت کردن. وقتی از کنارش بلند میشدم، حس میکردم هیچ غم و غصهای ندارم.
ناگاه بلند میشود و به زینب میگوید:
-مادر اون دفترها رو کجا گذاشتی؟
-روی طاقچه اتاقمه عزیز. چطور؟
-میخوام به اریحا نشونش بدم.
زینب قبل از اینکه مادربزرگش قدمی به سمت پله ها بردارد از جا میپرد:
-شما بلند نشین. خودم میرم میآرمش.
-خدا خیرت بده.
و رو به من میکند:
-طیبه عادت داشت روزانه یا هر چندروز یه بار بنویسه. بیشتر وقتا سرش توی کتاب و دفتر خم بود. یا میخوند، یا مینوشت. چندتا سررسید و دفتریادداشت پر کرده... وقتی انقلاب شد، من سواد نداشتم. یه مدت بعد که نهضت راه افتاد هم بدم نمیاومد برم یاد بگیرم اما همت نمیکردم. تا اینکه محمدحسین و طیبه انقدر اصرار کردن که رفتم. طیبه اون موقع خودش کلاس اول بود. میگفت مامان بیا باهم سواد یاد بگیریم. محمدحسینم میگفت مامان به دردتون میخوره یه روز... ببینین کی گفتم. وقتی اولین بار چشمم به وصیتنامه محمدحسین خورد فهمیدم منظورش چی بوده... بچههام میخواستن من بتونم وصیتنامه و یادداشت هاشونو بخونم و آروم بشم. وقتی یادداشتای طیبه رو میخونم حس میکنم جلوم نشسته و نصیحتم میکنه.
به طرز عجیبی دوست دارم بازهم درباره زن عمو طیبه بدانم. عکسش روی طاقچه است. روی چمنها نشسته، سرش پایین است و میخندد. عمو یوسف هم کنارش نشسته و دستش را دور شانههای طیبه گذاشته.
زینب با چند دفترچه و سررسید میرسد. یاد سررسیدهای خودم میافتم که یکییکی پر میشوند. من هم زیاد مینویسم... انقدر که یکی از معضلات همیشگیام، جور کردن دفتر و سررسید جدید و خرید خودکار جدید است!
مریم خانم دفترها را از زینب میگیرد و تاریخهایشان را نگاه میکند؛ بعد یکی را انتخاب میکند و به من میدهد:
-بیا مادر. یکیش پیشت باشه. هر وقت دوست داشتی بخونش. اگه خواستی، میتونی با خودت ببریش خارج. فقط خیلی مواظبش باش، باشه؟
طول و عرض دفتر خیلی بزرگ نیست؛ فکر کنم مریمخانم حساب کرده اگر یکی از سررسیدهای جلد چرمی را بدهد بارم سنگین میشود. راستش من هم خوشحالم که بزرگها را نداد. چون دوست دارم طوری باشد که بتوانم همه جا همراهم ببرمش. فکر کنم جلدش مقواییست اما زنعمو آن را با روزنامه و نوارچسب پهن جلد کرده.
زینب میگوید:
-خیلی برای عزیز عزیزی که دارن اینو میدن بهت ببری بلاد کفر!
مریم خانم چشم غره می رود به زینب. زینب ادامه می دهد:
-ولی خداییش عمه خیلی قلمش خوب بوده ها... من خیلی نوشتههاشو دوست دارم.
قسمت شانزدهم
با چادر نشستهام روی پلههای حیاطشان و درحالی که دفترچه طیبه را ورق میزنم منتظرم با سلام و صلوات زینب را راهی کنند. رهایش نمیکنند، مادرش از یک سو و مریم خانم از سوی دیگر خوراکی و تجهیزات استراتژیک در چمدانش جا میدهند و مریم خانم سفارش میکند که اینها نصفش برای اریحاست و زینب نباید تنها بخورد. بالاخره مریم خانم برای جا دادن یک بسته آجیل و بیسکوییت در چمدان زینب به بن بست می خورد و می آید به حیاط:
-چمدونتو باز کن مادر.
خندهام میگیرد:
-دستتون درد نکنه. آخه ما که نمیتونیم این همه رو بخوریم. روزهایم!
-اینا برای بعد افطارتونه. باید بخورین که جون داشته باشین روزه بگیرین.
تسلیم میشوم و چمدان را باز میکنم. میپرسد: سحری چی بردی؟
من و من کنان و زیرچشمی به ظرف غذای زینب که در گوشه چمدانش جا خوش کرده نگاه میکنم. چیزی نبود که ببرم. میگویم:
-تو راه ساندویچ میخرم.
مریم خانم لبش را میگزد:
-نمیشه که. ساندویچ که نشد غذا. بذار الان برات غذا میذارم.
شرمنده می گویم:
-آخه زشته اینجوری! دستتون درد نکنه، نمیخواد!
از خدایم است غذای خانگی بخورم بجای ساندویچ. اما تعارف است دیگر! مریم خانم بی توجه به تعارف های رگباری من، میرود برایم غذا بکشد.
لبهایم را روی هم فشار میدهم. خیلی زشت شد...
پدر زینب میرسد خانه و به احترامش بلند میشوم. من را که میبیند، لبخند مهربان و پدرانهای بر چهرهاش مینشیند و به گرمی سلام میکند. حال پدر را میپرسد و آقاجون را. اهالی این خانه دقیقا برعکس خانه خودمان بودند. کاش پدر من هم مثل پدر زینب وقتی از سرکار میرسید پیشانیام را میبوسید. رابطه پدر و دختری ربطی به سن ندارد. بزرگ شدهام، اما هنوز دخترش هستم. به محبتش نیاز دارم. گاه حتی دلم میخواهد مثل زینب بیماری قلبی داشتم، شاید به این بهانه پدر مثل پدر زینب داروهایم را پیگیری میکرد. من بینهایت به پشتیبانی پدرانهاش نیازمندم...
چشم از اتاقشان میگیرم و روی پلهها مینشینم. اشکهایی که از چشمم بیرون دویده را پاک میکنم که کسی نبیندشان.
بالاخره رضایت میدهند زینب بیرون بیاید. پدرش جلوتر میآید و از من میپرسد:
-چجوری میخواین برین دخترم؟
می گویم:
-ماشین دارم. با ماشین میریم.
-خوب نیست دوتا دختر تنهایی شب برین. بذار من میرسونمتون. ماشینت رو هم میذارم تو حیاط.
لبم را میگزم. کاش نمیآمدم، فقط دارند شرمندهام میکنند با محبتشان. میگویم:
-آخه جاتون تنگ میشه!
میخندد:
-نه بابا چرا تنگ بشه؟ حیاط بزرگه دیگه.
با اکراه میپذیرم. راستی پدر نگران نشده که من این وقت شب کجا رفتهام؟ یادش هست قرار است بروم اعتکاف؟
قسمت هفدهم
چمدانها را میگذارد صندوق عقب و سوار میشویم. زینب میگوید:
-راستی بابا... چندروز دیگه سالگرد عمو محمدحسینه.
پدرش سرش را تکان میدهد:
-آره... راست میگی... سالگرد عملیات بیتالمقدسه.
و بعد از چندثانیه میگوید:
-ببین... سی و سه سال گذشت! یادش بخیر... همین موقعها بود با محمدحسین و یوسف... اونا رفتن و من... .
از ته دل آه می کشد. زینب میگوید:
-یعنی میشه عمو پیدا بشه؟ عزیز هم از بلاتکلیفی دربیاد.
پدرش انگار صدای زینب را نشنیده. با خودش حرف میزند:
-یوسف مثه ما شر نبود. شب عملیاتم مینشست یه گوشه، سرش تو جزوه و کتاباش بود. محمدحسین اما از دیوار راست بالا میرفت، سربه سر بقیه میذاشت... محمدحسین بهش میگفت داداش ما درسمون خوب نیس، بذار ما بجنگیم شهید بشیم. تو بمون درس بخون آینده بهت نیازه.
پلاکی که به آینه جلو آویزان شده است هم فکر کنم مال خود آقای شهریاری باشد. ناخودآگاه میپرسم:
-چرا مقصر اون تصادف پیدا نشد؟
خودم هم نمیدانم چرا این سوال را پرسیدم. اصلاً ربطی به عملیات بیتالمقدس نداشت. ربطی به شهید محمدحسین شهریاری هم نداشت! شاید چون حرف از عمو یوسف من بود و این سوال خیلی وقت است گوشه ذهنم گاهی چشمک میزند. اما هربار میخواهم دربارهاش از پدر بپرسم، میگوید مُرده را نباید از گور بیرون کشید. و انقدر در زندگی خودم دغدغه هست که دلیل کشته شدن عمو و زن عمو – که خیلیها اسمش را شهادت گذاشتهاند – به چشم نیاید.
آقای شهریاری گویا از سوالم شوکه شده است. از آینه نگاهی کوتاه به من میکند و آه میکشد. انگار میخواهد کلمات را در ذهنش حلاجی کند.
-همه کسایی که تو اتوبوس بودن شهید شده بودن. شاهدی نبود. راننده هم در رفته بود. احتمال دادیم راننده هم با تروریستها بوده باشه، اما توی دادگاه گفت ترسیده بوده و تبرئه شد. حرفی نزد. همه فهمیده بودن ماشین دستکاری شده اما نشد بفهمن کی این کارو کرده؟ حدسایی هم زدن ولی برای هیچکدوم دلیل قطعی نبود.
-یعنی معتقدین ترور شدن؟
لبش را میگزد. انگار دوست ندارد در این باره حرف بزند اما باید بزند. حالا که سوالش در ذهنم پررنگ شده و راه به اندازه کافی کش آمده و نمیتواند فرار کند، باید جواب بدهد. این سوالها را از هرکسی بپرسم درست جواب نمیدهد؛ جز او. میگوید:
-اعتقاد نداریم، مطمئنیم.
-چه فرقی داره؟
-اعتقاد میتونه درست یا غلط باشه. چیزیه که آدما خودشونو ملزم کردن قبولش داشته باشن. اما اطمینان بیشتر از اعتقاده. حقیقتیه که به آدم اثبات میشه. حتی اگه انکارش کنه، بازم میدونه که هست. من مطمئنم یوسف رو ترور کردن.
-و دلیلتون؟
-یوسف کم کسی نبود. به امثال اون خیلی نیاز داشتیم توی صنایع دفاع... اگه الان بود...
آه میکشد و ادامه میدهد:
-یوسف شما رو خیلی دوست داشت.
و دیگر حرفی نمیزند. الان جواب نگرفتهام که هیچ، علامت سوالم بزرگتر شد. سوال را هل میدهم به انبار ته مغزم. باید الان پدر بیاید و نهیب بزند که از جانِ گذشتهای که تمام شده است چه میخواهی؟ الان وسط این همه دغدغه وقت فکر کردن به این یکی نیست. جو ماشین سنگین شده و دیگر کسی حرف نمیزند تا برسیم به مسجد.
قسمت هجدهم
کاش پدر من هم میآمد که دم در مسجد پیشانیام را ببوسد و التماس دعا بگوید.
وارد مسجد میشویم. شبستانها پر شدهاند و ما گوشهای از حیاط بساطمان را پهن میکنیم. زینب میایستد به نماز اما من انگار چسبیدهام به زمین. فکرم انقدر درگیر است که متوجه نمیشوم کی نماز طولانی شب سیزدهم رجب تمام شد و زینب نشست مقابلم و ظرف ساندویچهای کوکوسیب زمینی شام را از کیفش بیرون کشید و به من تعارف کرد. با صدایش از جا میپرم:
-اریحا...! کجایی؟
-چی؟ تو نمازت تموم شد؟
-وا خب آره! بیا شام بخوریم بخوابیم. سحر باید بیدار شیم.
ساندویچ کوکو سیبزمینی مرا یاد ارمیا میاندازد و به یاد حرف ظهرش، لبخندی گوشه لبم مینشیند که از چشم زینب دور نمیماند:
-به چی می خندی؟
-چی؟ به ارمیا... امروز باهم حرف زدیم.
-خب کجاش خندهدار بود؟
ماجرای عشق دیرینه ارمیا به سیبزمینی را که تعریف میکنم هردو میخندیم.
شام را خوردهایم و آماده شدهایم برای خواب. در مسجد را هنوز نبستهاند و خادمان به درد چه کنم گرفتار شده اند برای جا دادن کسانی که جدید میرسند. دختری با کولهپشتیاش حیران و آواره ایستاده وسط جمعیت. زینب میگوید:
-یکم جمع و جور کن اون بنده خدا بیاد همین جا.
به زحمت کمی جا برایش باز میکنیم و میگوییم بیاید کنارمان بنشیند. چهره گرفته دختر باز میشود و مینشیند. از همانجا باب آشنایی باز میشود و میفهمیم که اسمش مرضیه است و سه سال از ما بزرگتر؛ و روانشناسی میخواند. وقتی میگویم اسمم اریحاست، ل**بهایش را روی هم فشار میدهد و میگوید:
-چقدر این کلمه برام آشناس! اسمت به چه زبونیه؟
اسم من برای خیلیها خاص و سوال برانگیز است و عادت کردهام به دادن جواب این سوال. میگویم:
-عبریه.
با ذوقی بچگانه از جا می پرد:
-یادم اومد... اریحا اسم یکی از شهرای فلسطینه!
-آره درسته...
-خب حالا چرا اریحا؟
-دقیق نمیدونم... مامانم این اسم رو دوست داشت. آخه اریحا اسم یه نوع گل هم هست.
-چه جالب... ندیده بودم کسی این اسم روش باشه... اسم قشنگ و لطیفیه.
زینب که حالا دراز کشیده، مشغول مطالعه یک مجله نظامی ست. به اخلاق و قیافهاش نمیخورد اما مطالعه درباره این مسائل را دوست دارد و یک چیزهایی هم سرش میشود. شاید بخاطر شغل پدرش باشد. من هم البته مجلات نظامی دنیا را مرور میکنم اما من برعکس زینب که بیشتر اهل مطالعه درباره سلاح های سنگین و نیمهسنگین است، سلاحهای سبک و انفرادی را دوست دارم. به زینب میگویم:
-انقدر توی اون موشکا نگرد... به دردت که نمیخوره!
زینب مجله را ورق میزند و میگوید:
-نه که شما دائم با سلاح کمری سر و کار داری و خیلی به دردت میخوره؟!
و تصویری را نشانم میدهد:
-راستی یه چیزیام برای تو داشتم. ببین اینو... یه مقالهس درباره سلاحای کمری تولید ایران. گفتم شاید خوشت بیاد.
مجله را از دستش میگیرم. بالای صفحه تصویر یک زیگزائور(سلاح کمری تولید آلمان غربی که تا سالها به عنوان یکی از اصلیترین سلاحهای کمری بلوک غرب شناخته میشد.) خودنمایی میکند. ناخودآگاه میگویم:
-ای جان! زینب اینو میشناسی؟ این ساخت آلمانه... خیلی باحاله...
شانه بالا میاندازد:
-چون تولید فک و فامیلتونه خوشت میآد؟!
منظورش آلمانی بودن اسلحه است.
-نه چه ربطی داره آخه؟ تازه مشابه داخلیشم هست. زُعّاف... یعنی بسیار کشنده!
-دیگه به درد نمیخوره!
قسمت نوزدهم
متعجب سرم را بالا میآورم. مرضیه برای گفتن این جمله سرش را هم بلند نکرد. چشمش به صفحه گوشیاش است. میگویم:
-چرا؟
مجله را از دستم میگیرد، دستم را هم همراه مجله در دستش دارد. انگشتانم را نوازش میکند و میگوید:
-اولاً سنگینه و بزرگ. توی این انگشتای ظریف جا نمیشه! دوماً وقتی زعاف در اختیار داری باید اینو یادت باشه که به احتمال زیاد بعد از اولین شلیک باید فرار کنی چون اگه خوششانس باشی فقط یه بار بهت حال میده. بار دوم یا گیر میکنه یا آلات متحرک با گلوله به سمت هدف میره یا مگسک میپره یا کلا دستتو میذاره تو پوست گردو! خلاصه که دیگه الان نیروهای مسلح سلاحای کمری بهتری ساختن که با نمونه های خارجی برابری میکنه، مثه رعد.
من و زینب مات مانده ایم از اطلاعاتش. انقدر که یادم رفته دستم را از دستش دربیاورم. زینب نیم خیز میشود و میپرسد:
-اینارو تو از کجا میدونی؟ نکنه پلیسی؟
مرضیه میخندد و دست من را روی زانویم میگذارد:
-نه! ولی خب بابام نظامیاند. برای همین یه چیزایی سرم میشه! شمام خوشتون میآد از علوم نظامی؟
زینب میخواهد چیزی بگوید که لبش را میگزد. حدس میزنم میخواسته بگوید پدر من هم نظامی ست اما نگفته. نباید هم بگوییم. نظامی معمولی که نیستند... شغلشان حساس است. میگویم:
-آره... ما هم بدمون نمیآد.
مرضیه تصویر رعد را نشانمان می دهد:
-ببین... این خیلی سبکتر از زعّافه. چون پلیمریه. البته یکمم تشخیصش از اسلحه اسباببازی سخته. تازه ظرفیت خشابشم بیشتره!
تصویر رعد را با چشم هایم میبلعم و میگویم:
-عجب جیگریه! مثه کلاگه. چندتا میخوره؟
مرضیه از ذوقم میخندد:
-پونزده تا تیر.
-ای جان!
زینب صاف مینشیند و میگوید:
-دمت گرم بابا! تو فکر کنم از نزدیکم دیدیش نه؟
مرضیه با شوق سر تکان می دهد. آه میکشم:
-یعنی میشه یه روز ماهم به دیدارشون نائل بشیم؟
زینب ناامیدانه می گوید:
-شاید تو بتونی ولی من خیلی بعیده یه روز بتونم یه سامانه ضدموشکی یا یه موشک بالستیک رو از نزدیک زیارت کنم!
می پرسم:
-تیر اندازیام کردی؟
چشم هایش برق میزنند. می گوید:
-با اینا که نه. ولی الان چندساله تیراندازی رو به عنوان یه ورزش دنبال میکنم.
دیگر تا سحر نمیگذاریم بخوابد و بحثمان درباره صنایع نظامی داغ میشود. بعد از بین الطلوعین، بیهوش میشویم از خستگی.
قسمت بیستم
من و زینب بعد از نماز ظهر و جشن سیزدهم رجب بیحال رها میشویم؛ اما مرضیه بیدار است و کتاب میخواند. چشمهایمان در این هوای تقریباً گرم سنگین میشود و وقتی بیدار میشوم که نیمساعت به مغرب مانده است. مرضیه هنوز بیدار است و قرآن میخواند. وقتی میبیند چشمانم را باز کردهام، یک شکلات روی کتاب کنار دستم میگذارد و میگوید:
-بیدار شدی خانوم خوشگله؟
لبخند میزنم. با چشمانش به شکلات اشاره میکند و میگوید:
-نذر ولادت امیرالمومنینه. با این افطار کن یه چیزیام به ما برسه!
یاد حضرت امیر علیهالسلام لبخند بر لبم مینشاند. دلم میخواهد زنگ بزنم به پدر و روزش را تبریک بگویم؛ اما تلفنش خاموش است. زینب دارد پشت گوشی برای پدرش شیرین زبانی میکند و حتماً قربان صدقه میشنود. دوباره بغض در گلویم مینشیند. مگر کار پدر من سنگینتر از کار پدر زینب است که پدر وقتی برای من ندارد؟ کاش میفهمید من هرچقدر هم بزرگ باشم، دخترم...
لبم را میگزم و از میان مفاتیح، زیارت امینالله را پیدا میکنم. میخواهم روز پدر را به پدر این امت تبریک بگویم. به حضرت امیر... اصلاً پدر اصلی همه ما اوست... باید درباره دلمشغولیهایم هم با او صحبت کنم تا آرامم کند. بابا جان... میشود خودتان دستم را بگیرید و برسانیدم به آنجایی که خدا میخواهد؟ من باید دستم در دست یک امام باشد... وگرنه گم میشوم، زمین میخورم. بالاخره من هم شیعه که نه، اما محب شما هستم. همه من را به نام پیرو امیرالمومنین میشناسند. اگر ببینند سردرگم شدهام، می گویند مگر این امام ندارد؟ زشت نیست؟
وضو گرفتهام و آمدهام که برای نماز مغرب آماده شوم. زینب سه لیوان آبجوش و نبات آماده کرده. مرضیه اما سرگرم مفاتیح است. اذان را که میدهند و زینب لیوان آبجوش و نبات را به مرضیه تعارف میکند، سرش را بالا میآورد و صورتش را میبینیم. چادر نماز فیروزهایاش قاب زیبایی ساخته برای صورت قشنگش. چشمهایش میدرخشند و قطرات اشک آرام از چشمانش سر میخورند. من و زینب محو مرضیه شدهایم. زینب را نمیدانم اما من به حس لطیفش غبطه میخورم. مرضیه میگوید:
-میشه دم افطار دعا کنین من حاجت روا بشم؟
یکی نیست به مرضیه بگوید ما اصلاً دلمان میآید برایت دعا نکنیم با این اشکها که تو میریزی؟ چَشمی میگوییم و قبل از سر کشیدن لیوان آبجوش، دعا میکنیم برای حاجت روا شدنش.
افطار را از همهمان کمتر خورد و باز هم کتابی درآورد و شروع کرد به خواندن. زینب هم دارد نماز شب چهاردهم رجب را میخواند و من رفتهام سراغ دفترم...
قسمت بیست و یکم
***
دوم شخص مفرد
خیلی خستهم. فکر کنم دو شبه نخوابیدم. نمیدونم چرا بجای محسن بلند شدم برای تعقیبش اومدم اینجا. شاید چون خیلی این آدم برام جالبه. میدونی جبهه بوده؟ با دوتا از داداشهاش. داداش بزرگترش چندسال بعد جنگ توی یه تصادف مشکوک کشته میشه. اون یکی داداشش باورت میشه رفیق بابا بوده؟ الان جانبازه و نظامی. میشناسمش. خونوادگی عجیبن! یعنی میشه یکیشون شهید باشه، یکیشون جانباز، اون یکی جاسوس؟ خیلی دلم میخواد بدونم انگیزهش چیه... چون آدم فوقالعاده خشکیه. نمیشه ازش حرف کشید. اصلاً اهل حاشیه و اینا نیست.
فکر کنم یه چیزی توی گذشته این آدم هست که همه چیز به اون برمیگرده. اصلاً چرا داداشش کشته شده؟ باید برم ببینم اون یکی داداشش کی بوده؟
دیشب ساعت یازده اومد خونه. الانم فکر کنم پنج و نیم صبح باشه که داره در پارکینگشونو باز میکنه بیاد بیرون. خونهشون بزرگ و حیاط داره... یه تابم گوشه حیاطه. حتما مال بچگی دخترشونه.
واقعاً دارم از خستگی بیهوش میشم. خیلی خوابم میآد... کاش مثل قبل میاومدی کمک میکردی بیدار بمونم. یادته؟ وقتایی که شب امتحان بازیگوشی میکردم و درس نمیخوندم، بعدش به چه کنم میافتادم. تو هم برای این که من درس بخونم پا به پام بیدار میموندی و وقتی میخواست خوابم ببره صدام میزدی. انقدر شرمنده این کارت میشدم که با خودم میگفتم نامردم اگه بیست نگیرم، و میگرفتم. وقتی نمره بیستم رو می دیدی انگار دنیا رو بهت داده بودن. ازم کوچیکتر بودی ولی کارات بزرگ بود. نسبت به همهمون احساس مسئولیت داشتی. سفارش مامان بود، نه؟
تو برای ما مادری کردی، اما کی برای تو مادری کرد؟ دوازده سالت بود که مامان رفت. اون موقع یه دختر بینهایت به مادرش نیاز داره. باید همه نازشو بکشن، عاطفه خرجش کنن. اما تو ناز ما رو میکشیدی و عاطفه خرجمون میکردی. انگار چشمه محبتت وصل بود به دریا. تموم نمیشد. نمیدونم از کجا آورده بودی اون همه محبت رو؟
مثل همیشه رفت سر کار. بجز مهمونیای ماهانه فامیلی هیچ جای خاصی نمیره. از تعقیب این آدم هیچی به ما نمیرسه. باید به خانم صابری بگیم روی دختر و خانمش تمرکز کنه. همین چند دقیقه پیش خانم صابری پیام داد که دخترش میخواد بره اعتکاف. شاید خوب باشه به خانم صابری بگم بره همون مسجدی که دختره میره. ببینه دختره انقدر قابل اعتماد هست که بشه ازش بخوایم درباره موسسه مامانش بیشتر باهامون حرف بزنه یا نه؟
***
قسمت بیست و دوم
بر خلاف میل باطنی رفته سراغ گوشیام. نت را که روشن میکنم، ارمیا پیام میدهد:
-سلام آبجی جان!
گفته بودم ارمیا تمام پیچ و خمهای روحم را بلد است اما نمیدانم چطوری است که وقتی دلم برایش تنگ می شود، از آن طرف دنیا این را میفهمد و پیام میدهد. مینویسم:
-سلام مرد کوچک! روزت مبارک! با تاخیر البته.
ویس میفرستد. هندزفریام را یادم رفته بیاورم. ناچار صدایش را در کمترین حد میگذارم و گوش میدهم:
-دست شما درد نکنه! ازت سه سال بزرگترم میگی مرد کوچک؟ میشه بگی تعریفت از بزرگ و کوچیک چیه؟
جلوی خندهام را میگیرم و نگاهی به مرضیه میکنم که حواسش به من نیست و غرق در نوشتههای کتاب شده. بعد از چند لحظه بلند میشود و میرود که وضو بگیرد برای نماز مغرب. مینویسم:
-بزرگی و کوچیکی یه امر کاملا نسبیه!
-دست شما درد نکنه! خیر سرم دلم گرفته بود، اومده بودم باهات حرف بزنم یکم حوصلهم باز شه.
-چرا دلت گرفته؟
-چی بگم... گرفته دیگه! خیلی کارم سنگینه. الان مسجدی؟
-آره. جات خالی!
-برای منم دعا کن. الانم بجای چت و حرفای صدمن یه غاز با یه آدم بیشعوری مثه من، برو با خدا مذاکره کن بگو یه گشایشی بندازه تو کار من. برو...
-تو آدم نمیشی ارمیا. فعلا...
هنوز کامل کلمه خداحافظ را تایپ نکردهام که زینب میگوید:
-با کی حرف میزنی که نیشت باز شده؟
سرم را بلند میکنم و لبخندم را میخورم:
-ارمیا بود.
زینب چشمک میزند و میگوید:
-ای شیطون! مطمئنی؟
مرضیه با دست و صورت خیس سر میرسد و با چهرهای در هم رفته میگوید:
-بچهها چه زود تموم شد... فردا باید بریم... کاش انقد زود نمیگذشت!
من و زینب با دیدن این حال مرضیه نیشمان را میبندیم و تازه یادمان میآید کجاییم. راست میگوید... چقدر زود تمام شد! اقامت در خانه خدا انقدر مستمان کرده بود که یادمان رفته بود زود تمام میشود. مرضیه اما ذرهذرهاش را استفاده کرد. خیلی کم میخوابید، کم حرف میزد... حواسش هست کجاست. حالا هم از هردوی ما بیشتر احساس خسران میکند. تمام این سه روز بیشتر از خودم حواسم به مرضیه بود. غبطه میخورم به حالش. مخصوصاً وقتی زینب، دیشب آرام در گوشم گفت که: اریحا... مرضیه چقدر اخلاقش شبیه شهداست!
قسمت بیست و سوم
و همان وقت چشمم خورد به مرضیه که داشت نماز میخواند و چادر فیروزهایاش را انداخته بود روی صورتش. راست میگفت زینب. کارهای مرضیه من را هم یاد شهدا میاندازد. مخصوصاً وقتی دیشب دید در خودم فرو رفتهام و با لبخند نشست کنارم و گفت: «نبینم تو خودت باشی!»، و انقدر صمیمی برخورد کرد که توانستم سفره دلم را برایش باز کنم، حس کردم چقدر شبیه شهداست. خیلی وقت نبود با هم آشنا شده بودیم، اما زود در دلم جا باز کرد. دوست داشتم درباره مشکل مادر هم با او حرف بزنم اما نزدم؛ چون لیلا گفته بود به هیچ کس، حتی نزدیک ترین اعضای خانوادهام هم نگویم. خیلی چیزها را به مرضیه گفتم؛ جز مشکل مادر و شغل حساس پدر. مرضیه هم همه را گوش کرد، همدلی کرد و به خواست خودم راهکار داد. حتی اجازه داد سرم را روی شانهاش بگذارم و گریه کنم.
مرضیه برای هردومان آب و نبات درست میکند و چادر نمازش را میکشد روی سرش. از حرفش بغض میکنم. کاش بیشتر قدر میدانستیم حضورمان را در خانه خدا. فردا همین موقع، با اشک و آه باید برویم. خیلی زودتر از آن که فکرش را میکردیم تمام شد و نمیدانم تا سال آینده زندهام که بتوانم دوباره مهمان خدا شوم یا نه؟
اذان را که می گویند، مرضیه مثل شب قبل با چهره تر التماس دعا میگوید. و من با چشمان پر از اشک و از ته دل برای حاجت روا شدنش دعا میکنم.
چشمانم را میبندم و به طور اتفاقی یکی از صفحات دفتر طیبه را باز میکنم. این چندروز هربار این کار را کردهام و چند خطی خواندهام. تاریخ بالای صفحه، نهم اردیبهشت سال شصت و پنج را نشان میدهد؛ زمانی که طیبه احتمالاً پانزده یا شانزده ساله بوده:
«امروز رفته بودم گلزار شهدا. کمی دلم گرفته بود. دلم میخواست با کسی درد و دل کنم، و چه کسی بهتر از شهدایی که عند ربهم یرزقونند؟ بهترین جا برایم مزار زهره بنیانیان بود. شنیدهام زینب کمایی، همان دختری که چندسال پیش در شاهینشهر شهید شد، بیشتر از همه کنار مزار زهره بنیانیان مینشسته و قرآن میخوانده. شاید باب شهادت همین جا برایش باز شده باشد... زهره حرفم را بهتر میفهمد. میفهمد این که یک دختر دلش شهادت بخواهد یعنی چه؟ بزرگترین غم من همین است. اینکه الان راه شهادت باز است، هرروز شهید می آورند اما من مجبورم نگاه کنم. من از مرگ در بستر میترسم. دوست دارم مردنم زیبا باشد... دوست دارم برای خدا بمیرم. دوست دارم مثل زینب کمایی، مثل زهره بنیانیان، به دست شقیترین دشمنان خدا – منافقین کوردل – کشته شوم...»
قبل از اینکه اشکهایم روی صفحات دفتر بچکند، پاکشان میکنم. یاد چندروز پیش میافتم، نهم اردیبهشت، من و مزار شهید بنیانیان. صدای مرضیه را از پشت سرم میشنوم:
-میشه بپرسم این چیه؟
دوست دارم سرم را بگذارم روی شانهاش و گریه کنم. میگویم:
-دفتر زن عمومه.
لبخند میزند:
-دست تو چکار میکنه؟
قسمت بیست و چهارم
زینب که میبیند اگر کلمه دیگری حرف بزنم بغضم میترکد، به دادم میرسد:
-عموی اریحا و زنعموش که عمهی من باشه، خیلی وقت پیش توی یه تصادف شهید شدن.
-شهید؟
-آره. تصادفش مشکوکه. ترورشون کردن.
مرضیه با شنیدن این جمله تکان میخورد انگار. به من میگوید:
-میشه یه لحظه دفتر رو ببینم؟
همان صفحه دفتر را که داشتم میخواندم نشانش میدهم. آن را با دقت میخواند و مثل من، اشک از چشمانش سُر میخورد.
زینب از چمدانش روسری مشکی درمیآورد و میپوشد. مرضیه هم روسریاش را عوض میکند. تازه یادم میافتد که شب شهادت حضرت زینب علیهاالسلام است و من روسری مشکی نیاوردهام. باز جای شکرش باقیست که روسریام سرمهایست و خیلی توی چشم نمیزند. حال مرضیه باعث شده همه مان درخود فروبرویم. زینب که کاملا مشخص است که بغض کرده است؛ مثل هرسال که شب شهادت حضرت زینب از این رو به آن رو میشد. روز تولد حضرت به دنیا آمده که اسمش را گذاشتهاند زینب. برای همین است که رابطهای عجیب دارد با حضرت.
مرضیه گوشیاش را درمیآورد، قفلش را باز میکند و دوباره میبندد. انگار منتظر یک پیام یا تماس است. چندبار دیگر هم در این چندروز دیده بودم این کار را بکند. زمینه همراهش تصویر سردار سلیمانیست. خیلی نمیشناسمش؛ اما میدانم فرمانده سپاه قدس است و درواقع می توان گفت مهمترین فرمانده میدانی مقاومت. ناخودآگاه از مرضیه میپرسم: از قاسم سلیمانی چی میدونی؟
اسم سردار را که میشنود، لبخند بغضآلودی بر لبش مینشیند. انگار خاطره شیرینی را به یاد آورده باشد و دیگر حواسش اینجا نیست:
-فقط میدونم خیلی خوبه. خیلی خوبتر از خوب. میدونی، حاج قاسم رو آمریکا و اسرائیل بهتر از ما میشناسن.
طوری میگوید حاج قاسم که انگار سالهاست او را از نزدیک میشناسد. زینب پیداست که بیشتر از من، سردار را میشناسد که میپرسد:
-تا حالا از نزدیک دیدیش؟
لبخند مرضیه عمیقتر میشود و چشمهایش را میبندد. انگار طعم شیرینی زیر زبانش رفته و دارد تصویر یک خاطره زیبا را در ذهنش مرور میکند:
-آره... یه بار. رفته بودیم کرمان، بیتالزهرا.
زینب بیقرار میشود. انگار الان است که بزند زیر گریه:
-خب بعدش...؟
-بعد نداره. حاج قاسم مثل همیشه خوب بود، می خندید، دم در خوش آمد میگفت، پذیرایی میکرد. فاطمیه پارسال بود.
این طور که او از حاج قاسمش می گوید، من هم مشتاق میشوم که ببینمش. برای کسی که زندگینامه شهدا و تاریخ دفاع مقدس را خوانده باشد، عجیب نیست که یک سردار بلندپایه سپاه با کمال تواضع و صمیمیت با مردم برخورد کند و در دسترس مردم باشد. سردار سلیمانی هم حتما در هوای دفاع مقدس نفس کشیده که در بیتالزهرایش مقابل در به مردم خوشآمد میگوید. میپرسم: دوست نداشتی باهاشون حرف بزنی؟ حتی درحد یه سلام و علیک؟
قسمت بیست و پنجم
مرضیه سر تکان میدهد:
-راستش انقدر هیبتشون آدم رو میگیره؛ با این که خیلی مهربونن. من حرفی نزدم اما...
لبش را میگزد. زینب از جایش بلند میشود و میگوید:
-بچهها بریم جلو بشینیم. روضه داره شروع میشه.
این بهانه خوبیست برای مرضیه که ادامه حرفش را نزند. مرضیه بلند میشود و میگوید:
-بچهها من پونزدهم رجب به دنیا اومدم، یعنی فردا. دعای ویژه بکنین برام. دعا کنین حاجتم رو بدن.
دستش را میگیرم:
-تا نگی حاجتت چیه دعا نمیکنم!
صورتش گل میاندازد و سعی میکند به چشمانم نگاه نکند. روضهخوان شروع کرده است ولی من دست مرضیه را رها نکردهام. باید حاجتش خیلی خاص باشد که اینطور دگرگون شده است. با انگشت اشاره دست چپ، انگشتری که در انگشت سومش کرده را تاب میدهد. یک عقیق سبز با نقش «یا قمر بنیهاشم» که پیداست برایش گشاد است و فکر کنم مال خودش نیست. این دو روز بارها شده که با این انگشتر بازی کند، نگاهش کند و گاهی حتی درش بیاورد و براندازش کند. سوالم را تکرار میکنم. مظلومانه میگوید:
-قول میدی دعا کنی؟
قاطعانه میگویم:
-آره!
با بغض، تند و سریع میگوید:
-شهادت!
و دستش را از دستم میکشد و میرود جلو نزدیک زینب مینشیند. اما من در بهت ماندهام. اولین چیزی که به ذهنم میرسد، مزار زهره است. یاد یادداشت طیبه افتادهام. اولین باری که در گلستان شهدا دیدمش، خیلی تعجب کردم. از خودم پرسیدم مگر زنها هم می توانند شهید شوند؟ و زهره با حضورش جواب مثبت داد. ما حدود هفتهزار شهید زن داریم که بجز تعداد انگشتشمارشان آنها را نمیشناسیم؛ و حتی کسی همت نکرده خاطراتشان را جمع کند. وقتی برای شناختن اسطوره هایمان انقدر کم کار باشیم، دستمان برای ارائه الگو به دخترهای نوجوانمان خالی میماند... و همین میشود که میروند سراغ الگوهایی که مهارتی جز آرایش و رقص ندارند!
نمیدانم مرضیه کجا دنبال شهادت میگردد. خیلی وقت است که جنگ تمام شده و خبری از بمباران نیست. حتی خیلی وقت است که امنیت پایدار برقرار شده و عملیات تروریستی نداشتهایم. سوریه هم که نمیتواند برود. اصلاً برای همین است که من تا به حال به چنین آرزویی فکر نکرده بودم. الان اگر باب شهادت باز شده باشد هم برای مردها باز شده... مرضیه چرا فکر میکند میتواند؟ طیبه هم میخواست و توانست؛ با این که ظاهراً راهی برای شهادت نبود. حرفی نمیزنم و مینشینم کنارشان. روضه شروع میشود و همزمان صدای هقهق گریه مرضیه و زینب. من هنوز خجالت میکشم بلند گریه کنم...
قسمت بیست و ششم
وقتی برمیگردم سر وسایلمان، صدای همراه مرضیه را میشنوم که زنگ میخورد. نمیدانم مرضیه کجاست. صدای زنگ قطع میشود و دوباره بعد از چند دقیقه زنگ میخورد. پیداست که کار مهمی دارد. مرضیه هنوز جلو نشسته است و زانوهایش را بغل گرفته. گریه نمیکند اما چشمانش قرمز است. میگویم:
-گوشیت داره زنگ میخوره. چند بار زنگ خورد قطع شد. فکر کنم کارش مهمه.
این را که میشنود، مثل فنر از جا میپرد. انگار این دو روز منتظر همین تماس بود. وقتی میرسد به کیفش، گوشی درحال زنگ خوردن است. سریع تماس را وصل میکند و میرود کمی آن طرفتر. حتماً نمیخواهد مکالمهاش را بشنوم. باد شدیدی شروع به وزیدن میکند و برزنتی که بجای سقف بالای حیاط نصب کردهاند را شدیداً تکان میدهد. انگار میخواهد باران ببارد. هوای بهار را بخاطر همین دگرگونی و ناپایداریاش دوست دارم.
ناخودآگاه نگاهم میرود به سمت مرضیه که آرام به صحبتهای کسی که پشت خط است گوش میدهد. نگاهش خیره به یک نقطه است و لبش را به دندان گرفته. دعا میکنم خبر بدی نشنیده باشد. به دیوار پشت سرش تکیه میدهد و آرامآرام سر میخورد و مینشیند. بدون هیچ حرفی تماس را قطع میکند و پلک برهم میگذارد. نمیدانم چه شنیده که به این حال افتاده. دو دِل شدهام که بپرسم یا نه. فقط امیدوارم خبر ناگواری نگرفته باشد.
زینب که تازه تجدید وضو کرده، سراغ مرضیه را میگیرد. به مرضیه اشاره میکنم. زینب میپرسد:
-این چرا حالش اینجوری شد؟
-نمیدونم. یکی بهش زنگ زد نمیدونم چی گفت که اینطوری بهم ریخت.
مرضیه خیره شده به انگشتر عقیق در دستش و کمی اخم کرده. انگار بغضی گلویش را گرفته اما نمیخواهد گریه کند. زینب میگوید:
-بیا بریم بپرسیم چی شده؟ شاید کمک بخواد.
با نظرش مخالفم:
-شاید بخواد تنها باشه. شاید اصلاً به ما ربطی نداره و دوست نداره ما بدونیم.
زینب که دارد به سمت مرضیه میرود میگوید:
-اگه ربط نداشته باشه نمیگه بهمون. زور که نیست.
دنبال زینب راه میافتم. حالا که دقت میکنم، چند خط ریز روی پیشانی و کنار چشمان مرضیه میبینم. هنوز زود است برای این خطها. مرضیه سی سال هم ندارد. شاید هم قبلاً نبوده یا من دقت نکردهام. سفیدی صورتش در روسری مشکی بیشتر به چشم میآید. شاید هم به قول جبههایها دارد نور بالا میزند. زینب دستان مرضیه را میگیرد:
-چی شده مرضیه؟ حالت خوبه؟
مرضیه چشمانش را باز میکند و سعی میکند به زور لبخند بزند:
-آره خوبم.
خودش هم میداند که ما باور نکردهایم خوب بودنش را. میپرسم:
-مطمئنی؟
سرش را به دیوار تکیه میدهد و آه میکشد. دستم را میگذارم روی زانویش:
-ما میتونیم کمکی بکنیم؟ شاید یه کاری از ما بر بیاد.
قسمت بیست و هفتم
بازهم سعی میکند بخندد. این بار به ما شاید که فکر میکنیم میتوانیم کمکش کنیم. میگوید:
-فقط دعا کنین بچهها، باشه؟
و آرامتر زمزمه میکند:
-گرچه فکر کنم دیگه از دعا هم کاری برنیاد...
زینب بیتابتر میشود:
-چی شده مرضیه؟
مرضیه میزند سر شانه زینب:
-هیچی نیست عزیزم. برین بخوابین.
زینب شانه بالا میاندازد:
-باشه. تو هم بخواب که فردا بتونی اعمال امداوود رو به جا بیاری.
-چشم. منم یکم وقت دیگه میآم میخوابم.
به همین راحتی می فرستدمان پی نخودسیاه. تا سحر خوابم نمیبرد از ناراحتی مرضیه که همان جا نشسته و به انگشتر عقیقش خیره است. انگار با یک بغض نفسگیر دست به گریبان است و نمیخواهد گریه کند؛ حتی در خفا. حالا میفهمم غصههایی بزرگتر از غصه من هم در دنیا وجود دارد. هرکسی فکر میکند مشکل خودش از همه بزرگتر است درحالی که همیشه یک حالت بدتر هم میتواند باشد. و حالا من نمیدانم مشکل من و خانواده از هم پاشیده و مادرِ عجیب و ناشناسم بغرنجتر است، یا درگیری زینب با بیماری قلبیاش و یا مشکل مرضیهای که حتی به خودش اجازه گریه کردن هم نمیدهد. مرضیه خودش روانشناس است. حتماً باید بلد باشد چطور با این فشار مقابله کند...
نزدیک سحر میروم که صدایش بزنم و میبینم که پلک هایش روی هم افتاده. آرام در گوشش زمزمه میکنم:
-مرضیه...
سریع چشم باز می کند و لبخند میزند. میگویم:
-بیا سحری بخور، چیزی تا اذان نمونده.
-من خواب بودم؟
-خب آره! چشمات بسته بود!
-ولی انگار بیدار بودم. یه نفر اینجا بود که الان نمیدونم کجا رفت؟
قسمت بیست و هشتم
-کی؟
-حاج احمد متوسلیان. نشسته بودن جلوی من... داشتن با من حرف میزدن.
غبطه میخورم به حالش. یاد رویای چندشب پیش در حیاط میافتم که هنوز برای کسی تعریفش نکردهام. میگویم:
-چه خواب قشنگی دیدی...
خیلی جدی میگوید:
-خواب نبود... عین واقعیت بود.
-خوش بحالت. چی میگفتن بهت؟
انگار میخواهد از زیر سوال در برود که میگوید:
-بیا بریم سحری بخوریم. دیر میشه ها.
تا صبح، حس میکنم آب شدن و پژمردن مرضیه مهربان را زیر بار غمی که نمیدانم چیست. و صبح دیگر به وضوح پیداست که چیزی در مرضیه تغییر کرده است. حرف کم میزند و وقتی چیزی میگوید، بغض صدایش را خش میزند. انگار این بغض همدمش شده است. لطیفتر شده اما محکمتر انگار. نمیدانم دیشب پشت خط به مرضیه چه گفتند؛ اما هرچه بود، شاید کمر مرضیه را خم کرد.
در دعای امداوود رسیدهام به ارمیا. میان نام پیامبران، ارمیا هم هست. تا چندسال پیش نمیدانستم ارمیا هم نام یکی از پیامبران بنیاسرائیل است. یاد ارمیا افتادهام و یقین دارم الان برایم پیام فرستاده. اما به خودم قول دادهام تا آخر امروز سراغ موبایل نروم.
اعمال امداوود که تمام میشوند و موقع دعا کردن که میرسد، میمانم میان انبوه حاجاتم کدام را بخواهم. اصلا گیج شدهام. کدام را اول بگویم، کدام را بعد... میترسم یکی از حاجاتم از قلم بیفتد. همه را خلاصه میکنم در خواستن آمدن امامم. میدانم اگر او بیاید همه چیز خوب میشود. می دانم بیشتر از هرچیزی، بیشتر از خانواده، کار، تحصیل و هرچیز خوبی به امام نیاز دارم و اگر او نباشد، نه مدرک، نه پول و نه خانواده نمیتوانند آرامم کنند. خیالم آسوده میشود و همه دعاهایم خلاصه میشود در خواستن یک امام مهربان، یک پدر، یک پناه.
در مفاتیح نوشته اشک ریختن – حتی به اندازه بال مگس – بعد از دعای امداوود، نشانه پذیرفتن دعاست. و مرضیه به پهنای صورت اشک میریزد. این یعنی حاجتش را گرفته است و من هنوز سوالم سر جایش مانده. وقتی مرضیه اشکهایش را پاک میکند و به من و زینب التماس دعا می گوید میپرسم:
-الان توی این شرایط، چطوری میخوای شهید بشی؟
لبخند میزند:
-چطوری و چه موقعش به من ربط نداره. یکی دیگه تعیین میکنه.
-خودت چی دوست داری؟
انگار دوباره در یک رویای شیرین فرو رفته است:
-دوست دارم توی کربلا باشم. همین.
غم رفتن از مسجد با صدای اذان مغرب جان میگیرد در دلم. دوست ندارم بروم. دلم میخواهد بمانم در آغوشش. دلم برای مهماننوازیاش تنگ میشود...
قسمت بیست و نهم
***
دوم شخص مفرد
اینطور که خانم حسینی و همکاراش درباره دختره تحقیق کردن، فکر کنم بشه بهش اعتماد کرد. ما همه چیزو دربارهش بررسی کردیم. خانم صابری و همکارشون نشستن کامل خطش و پیامرساناشو کنترل کردن. چندوقته اکانت تلگرام و اینستاگرامشو پاک کرده. اینطور که خانم صابری میگفت، خوشبختانه هیچ نشونهای از رابطه با جنس مخالف پیدا نکردن توی چتها و پیامهاش. چندبار هم دانشگاهیهاش سعی کردن براش پیام بدن و ارتباط بگیرن ولی حتی جوابشونو نداده. خب این خیلی امیدوارکنندهست. یعنی میتونه خودشو جمع کنه، پاک مونده و از همه مهمتر، آتو دست کسی نداره.
خانم صابری یه چیز جالبی دربارهش میگفت. این که خیلی از دخترایی که جذب موسسه مامانش شدن، یا دوستای دانشگاهش و بقیه دوستاش، شبهاتشون رو از دختره میپرسن و توی مسائل مختلف باهاش مشورت میکنن؛ حتی به عنوان یه پشتوانه عاطفی هم برای بعضیاشون محسوب میشه. یه جورایی امینشون هست. شخصیت تاثیرگذاریه. خیلی کارا میتونه بکنه.
نمیدونم قبول میکنه همکاری کنه یا نه. ریسک بزرگیه؛ چون با مادرش طرفه. شاید من اگه بودم قبول نمیکردم. دعا کن قبول کنه. ما یکی رو نیاز داریم توی اون موسسه، که زیر و بمش رو برامون بکشه بیرون. این که بخوایم نیروهای خودمونو بفرستیم اونجا خیلی زمانبره و ممکنه خیلی موفق نشه. اما دختره خیلی راحت میتونه نفوذ کنه.
تازه یه مشکل دیگه، اینه که ما حداقل تا چند هفته دیگه میتونیم ازش کمک بگیریم. چون داره برای یه فرصت مطالعاتی میره آلمان. فعلا مشکلی نبوده و بهش گفتیم عادی رفتار کنه و رفتنش رو لغو نکنه. اما من مشکوکم. باید ببینیم یه وقت تله نباشه که بخوان شکارش کنن و تبدیلش کنن به نیروی خودشون.
نمیدونم اون دختر از این که میخواد تنها بره یه کشور دیگه چه حسی داره... اما تو که خیلی خوشحال بودی. یادته؟ وقتی اجازهش رو از بابا گرفتی، بابا اول اخم کرد. گفت تنهایی داری میری؟ تو هم یه حالت مظلومانه به من نگاه کردی و گفتی: داداشم اونجاست اون مدت. خیالتون راحت.
بابا هم که فهمید منم همونجا ماموریت دارم، خیالش راحت شد. خندید و گفت: حالا یه هفته میخوای منو با این اژدها تنها بذاری؟!
به مرتضی اشاره میکرد! راست میگفت، تو که نبودی خونه رو نمیشد تحمل کرد. تو بلد بودی چطوری فضای خونه رو شاد نگه داری. همه ما خودمونو داده بودیم دست مدیریت تو. اگه تو نبودی ما بلاتکلیف میشدیم...
دست انداختی دور گردن بابا و بوسیدیش. گفتی حتما برای همهمون دعا میکنی. مگه نه؟ خب الان به دعات نیاز دارم... به دعای تو، به دعای مامان...
دیروز که با خانم صابری جلسه داشتیم، بهش گفتم باید یه پرونده جدا برای اون خانم و موسسهش تشکیل بشه. خانم صابری هم موافق بودن. یکی از همکارای خانم صابری که اسم جهادیش خانم محمودی هست، وقتی گفتم پرونده جدا تشکیل بدیم خیلی جدی گفت: لطفا روشن کردن تکلیف اون موسسه رو به عهده ما بذارین. ماها زبونشونو بهتر میفهمیم. من نمیتونم اسم خودم رو بذارم زن، ولی نتونم از پس امثال ستاره جنابپور بربیام.
خانم صابری هم حرفشو تایید کرد. اینطور که بوش میاد، ما با یه خانه فساد معمولی طرف نیستیم. اصلا انگار هدف جنابپور فساد و فحشا نیست. یا هدف اصلیش نیست. توی باشگاهش، دخترا و خانم ها رو جذب میکنه و میکشونه توی کلاسای موسسهش. مخصوصا کسایی که یه مشکلی تو زندگیشون دارن و نیاز به حمایت عاطفی دارن. بعد از کلاسای توانمندسازی اقتصادی شروع میشه، کمکم وارد آموزشای عقیدتی میشه و کار میکشه به عرفانای کاذب.
قرار شده فعلا خانم صابری با دختر ستاره جنابپور در ارتباط باشه. منتظریم ببینیم چی جواب میده و حاضره همکاری کنه یا نه...
***
قسمت سیام
این بار در پارک قرار گذاشته است. نشستهام تا برود آبمیوه بخرد و بیاید. به این فکر میکنم که این بار هم جواب سوالاتم را قطرهچکانی و نصفهنیمه میدهد یا دقیق تلکیف را روشن میکند؟
با آبمیوه میرسد و تعارف میکند. تشکر میکنم و میگویم:
-تونستین چیز دیگهای بفهمین؟
بیمقدمه میرود سر اصل مطلب:
-به شما بستگی داره دخترم.
-یعنی چی؟
کامل به طرفم برمیگردد و میگوید:
-مامانت خیلی دوست دارن بهشون توی موسسه کمک کنی، نه؟
سر تکان میدهم:
-آره ولی از وقتی فهمیدم اونجا چه خبره اصلا میلی به اینکار ندارم.
-ولی باید حداقل تا قبل رفتنت بهش کمک کنی! درواقع به ما.
شاخ درمیآورم: چرا؟
-ببین... ما باید دقیقا بفهمیم اون موسسه تحت نظر کی اداره میشه، از کجا تامین میشه و اهداف بلندمدت و کوتاهمدتش چیه. برای این که بفهمیم، باید یه نفر رو اونجا داشته باشیم. تو بهترین گزینهای از دید من. اما بازم، هرجور صلاح میدونی. هیچ اجباری نیست.
خون به مغزم هجوم میآورد. یعنی باید بروم جاسوسی کنم، آن هم از مادرم؟! مسخره است! این را بلند میگویم. دستانم را میگیرد:
-ببین عزیزم، اولا گفتم هیچ اجباری نیست. دوما شما از مادرت جاسوسی نمیکنی. مگه خودت نگفتی مامانت هم یکی از اعضای هیئتمدیرهست؟ شاید خودشم نمیدونه چکار میکنه. یه درصد احتمال بده با این کارت، بتونی به مامانت کمک کنی و زودتر از این جریان بکشیش بیرون. تازه این غیر از کمکیه که به دخترا و زنهای کشورت میکنی. وقتی یه مشکلی، یه کاستیای توی جامعه هست، همه ما شرعا مسئولیم اگه کاری ازمون برمیآد انجام بدیم. درسته؟
هیچ نمیگویم و فقط سعی میکنم جلوی سرازیر شدن اشکهایم را بگیرم. ادامه میدهد:
-ببین... این همه دختر و زن دارن میافتن توی منجلاب فساد؛ اونم فساد فکری. میتونی خودت رو جای یکی از اونا بذاری؟ نمیشه بگی به من ربطی نداره. اگه الان جلوی این فسادو نگیریم، دیر یا زود دامن همهمونو میگیره. اریحا... زشته که ما زنها، خودمون نتونیم خودمونو جمع کنیم. غیرت که فقط برای مردا نیست. زشته ما بیغیرت باشیم و وایسیم نگاه کنیم چه بلایی داره سر همنوع و همجنسمون میاد.
راست می گوید؛ اما مادرم است. بین دوراهی ماندهام. مادرم، یا کشورم؟ هردو عزیزند. مادر من هرکاری کرده باشد، مادر من است. روی چشمم جا دارد. حتی اگر برایم کم گذاشته باشد، حتی اگر مجرم امنیتی باشد، بازهم دلیل نمیشود حرمتش را بشکنم. میگویم:
-درست میگین، ولی مامانمه! این خیانت نیست بهش؟ این نامردی نیست؟
-نامردی اینه که انحراف مامانت رو ببینی، اما دست رو دست بذاری تا جرمش سنگینتر شه یا اگه جرمی نکرده، بعدا آلوده بشه و نشه کاریش کرد. بهت قول میدم، اگه بیگناه بود مشکلی براش پیش نیاد. و اگه گناهکار بود سعی کنم براش تخفیف بگیرم. این جاسوسی نیست اریحا. خیانت هم نیست. ولی بازم، هرجور راحتی.
سرم را پایین میاندازم. دوست دارم بدانم اگر خودش بود چکار میکرد؟ زمزمه میکنم:
-بذارین یکم فکر کنم.
قسمت سی و یکم
پیشانیام را میبوسد:
-مطمئنم بهترین تصمیم رو میگیری.
و می رود و من را با یک دوراهی تنها میگذارد. شاید این سختترین امتحان زندگیام باشد. کاش میشد دردم را به یک نفر بگویم، بلکه مشورت بدهد یا حداقل دلداریام بدهد. اما این درد خودم است. باید خودم با آن کنار بیایم. بیاختیار زنگ می زنم به عزیز. هنوز بوق نخورده جواب میدهد:
-سلام عزیز دلم.
-سلام عزیز. خوبین؟ زیارت قبول.
-سلامت باشی. خوبی؟ بابا و مامان خوبن؟
کاش میشد همین جا بگویم پدر را نمی دانم اما مادر خوب نیست. اما فقط میگویم:
-الحمدلله.
-دیگه چه خبر؟
-سلامتی... میگم عزیز... میشه اونجایید، خیلی برام دعا کنید؟
-من که همیشه دعات میکنم، اینجا هم دائم به یادتم.
-نه... دعای ویژه میخوام. جلوی پنجره فولاد. دعا کنین خودشون راهنماییم کنن و بندازنم توی مسیر درست.
-ان شالله عزیزم. حتما دعا میکنم.
مکالمهمان که تمام میشود، با خودم فکر میکنم کجا بروم که کمی ذهنم آرام شود. یاد عمو صادق میافتم. امیدوارم از ماموریت برگشته باشد.
سراغ عمو صادق را از زنعمو گرفتم و فهمیدم رفته باغشان. بدون این که خبر بدهم، راه افتادم که بروم باغ. باغ عمو در حاشیه شهر است. در واقع یک زمین بزرگ است که قسمتی از آن برای ماست و قسمتی برای عمو صادق و قسمتی برای پدربزرگ. سهم عمو یوسف هم به پدربزرگ رسید. باغ ما خیلی وقت است متروک مانده؛ اما عمو صادق علی رغم مشغلهاش، زیاد به باغش سر میزند. در باغش گلخانه دارد و بچههایش گلدانهای زینتی پرورش میدهند. چندنفر را همینطوری برده سر کار.
مقابل در باغ پارک میکنم. ماشین عمو جلوی در است، یک پاترول قدیمی. چندبار به در باغ ضربه میزنم و صبر میکنم. صدایی که تازه دو رگه شده از داخل باغ به گوش میرسد:
-کیه؟
احمد است، کوچکترین فرزند و تنها پسرِ عمو صادق که تازه پشت لبش سبز شده. میگویم:
-مهمون نمیخواین پسرعمو؟
در باغ باز میشود و احمد با چشمان متعجب نگاهم میکند. سرش را کمی از در بیرون می آورد که ببیند کسی همراهم هست یا نه. میگویم:
-تنها اومدم.
احمد لب میگزد:
-نباید تنها میاومدین... خطرناکه.
-حالا راهم نمیدی؟ برگردم؟
قسمت سی و دوم
خجالتزده میگوید:
-ببخشید... بفرمایین.
راه را برایم باز میکند. درحالی که وارد میشوم میپرسم:
-عمو هستن؟
-آره. آخر باغن. بفرمایین.
چقدر بزرگ شده است احمد... اخلاقهایش دیگر بچگانه نیست. پیداست دارد مرد میشود.
عمو را درحال قشو کردن اسبش پیدا میکنم. عمو عاشق اسب است و برای خودش در باغ، قسمتی را برای اسبسواری انتخاب کرده و وقتهای آزادش را اسبسواری میکند. میگویم:
-سلام عمو!
عمو برمیگردد و از دیدنم جا میخورد. صورتش باز میشود و لبخند میزند:
-سلام عزیزم. خوبی؟ با کی اومدی؟
-با یه دختر زرنگ به اسم اریحا و ماشین مامانش!
گله مندانه میگوید:
-چندبار بگم این مسیرو تنها نیا؟ خلوته. خطرناکه!
و میرود که دستهایش را بشوید. میگویم:
-من رزمیکارم عمو. کسی بیاد طرفم طوری میزنمش که اسمشم یادش نیاد.
-همینه میگم بچهای دیگه... مبارزه توی باشگاهتون که نیست به این راحتی باشه.
بحث را ادامه نمیدهم. راست میگوید. از احمد میخواهد برایمان چای بیاورد و مینشینیم روی سکوی موزائیکی که با موکت فرش شده. دفتر و قلم خوشنویسی عمو روی سکوست. نمیدانم چطور روحیه لطیف و هنردوست عمو را کنار نظامی بودنش بگذارم. عمو میگوید:
-خب... چی شده تک و تنها ازم یاد کردی؟
آه میکشم:
-دلم میخواست با یکی مشورت کنم... بابا و مامان که نبودن... باشن هم وقت ندارن.
-درباره چی؟
الان بگویم درباره دوراهی میان مادرم و منافع ملی؟ از اول هم نباید حرف مشورت میزدم. نمیتوانم به عمو چیزی بگویم. بهانه دیگری پیدا می کنم:
-برم آلمان عمو؟
احمد چای را روی سکو میگذارد و میرود. عمو یک استکان و فنجان برمیدارد و میپرسد:
-میری چکار کنی مثلا؟
-فرصت مطالعاتی.
حرفی نمیزند. دارد چای را داخل نعلبکی میریزد تا خنک شود. دوباره میپرسم:
-نظری ندارین؟
-میمونی یا برمیگردی؟
قاطعانه میگویم: برمیگردم.
و ادامه میدهم:
-راستش میترسم یکم. حس میکنم محیطش خیلی برام غریبهست.
عمو فقط آه میکشد و خیره میشود به روبهرو. فکر کنم چندان راضی نباشد اما میگوید:
-هرچی که فکر میکنی صلاحه انجام بده. تازه اونجا تنها نیستی. بالاخره خانواده داییت هستن. اما بازم، اگه فکر میکنی نفعش بیشتر از ضررشه برو.
-چه ضرری؟
کمی از چایی را بدون قند مینوشد: اریحا جان، مگه اینا رو بارها به شما نگفتن؟ این که شماها خانواده نیروهای مسلحین. باید خیلی احتیاط کنین. خیلی راحت ممکنه خدای نکرده زبونم لال بهت تهمت جاسوسی و دور زدن تحریم و تروریسم و اینجور چیزا بزنن. اونوقت تا بیای ثابت کنی کلی از عمرت هدر رفته... بارها شده از طرف آتو گرفتن و مجبورش کردن جاسوسی کنه. خیلی این چیزا هست. قضیه به این سادگی نیست اریحا؛ حداقل برای یکی توی موقعیت تو.
تمام حرفهای عمو را میدانم. ترسم از همین است. میگویم:
پس چرا این مدت که با مامانم میرفتیم آلمان هیچوقت مشکلی پیش نیومد؟
میخندد:
-اونم امداد غیبی بوده حتما.
و جدی میشود:
-مسائل امنیتی رو جدی بگیر اریحا.
-منظورتون اینه که نرم؟
شانه بالا میاندازد:
-نه دقیقا. برو ولی مواظب باش آتو دست کسی ندی. خیلی باید دقت کنی.
چند دقیقه سکوت میشود. برای این که حال و هوایم را عوض کند میگوید:
-ببینم... اصلا تو چرا ازدواج نمیکنی؟
جا میخورم از سوال عمو و به رسم دخترهای محجوب و نجیب سر به زیر میاندازم:
-زوده هنوز.
-چیچی و زوده؟ زود مال دخترای چهاردهسالهس. نه تو.
-نه الان وقتش نیست عمو.
-پس کی وقتشه؟
لبم را میگزم. جوابی ندارم. تعللم برای ازدواج بخاطر شرایط خانوادگیام بوده، و شاید تردید خودم. رابطه سرد پدر و مادر و مردن روح زندگی را که در خانه میبینم، از ازدواج میترسم. هیچ تضمینی نیست که سرانجام من هم مثل آنها یا بدتر نشود. میدانم ترسم تا حد زیادی نابجاست، اما دست خودم نیست. هنوز با این مسئله کنار نیامدهام. از سوی دیگر، اصلا شرایط خانواده اجازه پیش کشیدن مسئله ازدواج من را نمیدهد. من هم کسی نیستم که برای خودم ببرم و بدوزم.
قسمت سی و چهارم
عمو سکوتم را که میبیند میگوید:
-یه بنده خداییه... باباش از همرزمهای قدیمیم بوده. خودشم اوایل جذبش تحت آموزشم بود. بچه خوبیه... شاید لیاقت داشته باشه روش فکر کنی.
بعله... عموجان برای خودش برید و دوخت و مرا نشاند سر سفره عقد. پوزخند میزنم؛ به زندگی درهم پیچیدهام، مشکلاتم، دغدغههایم... این وسط فقط مشغولیت ذهنی ازدواج را کم دارم تا مغزم کاملا منفجر شود. مثل همیشه محکم میگویم:
-نه!
-باشه. میذارم بعد فرصت مطالعاتیت زنگ بزنن. چقدر میمونی اونور؟
جیغ میکشم:
-عمو!
میخندد:
-جان عمو؟ یادمه یوسفم قبول نمیکرد ازدواج کنه. هرچی باهاش کلنجار میرفتیم، میگفت من تا جبهه میرم کسی رو پابند خودم نمیکنم. جنگ که تموم شد، یکم غرغرو شده بود. پیدا بود زن میخواد. طیبهخانم رو که دید از این رو به اون رو شد اصلا...
قلم و مرکب را برمیدارد و تخته زیردستی و کاغذ را روی پایش میگذارد. آه میکشد:
-اریحا... میدونستی تو خیلی شبیه یوسفی؟
قلم را در مرکب می زند و روی کاغذ میگذارد. چشمهایش را میبندد و بعد از چندثانیه، صدای کشیدهشدن قلم روی کاغذ نشان میدهد نوشتن را شروع کرده. چقدر این صدا را دوست دارم. جلوتر میروم تا ببینم چه مینویسد. عاشق چرخیدن و پیچ و تاب قلم روی کاغذم؛ مخصوصا با رنگهای مرکبی که عمو با خلاقیت خودش و ترکیب مواد مختلف باهم میسازد. اینبار یک رنگ سبز زیبا ساخته است. کلمات آرامآرام خلق میشوند: همت مردانه میخواهد گذشتن از جهان / یوسفی باید که بازار زلیخا بشکند...
نوشتن که تمام میشود می گوید:
-عمو یوسفت هم مردونه از دنیا گذشت. میدونی چندتا پذیرش از دانشگاهای کشورای خارجی داشت؟
کاغذ را به طرف من میگیرد:
-بیا، نوشتمش برای تو.
کاغذ را میگیرم. دوست دارم بازهم عمو برایم حرف بزند؛ به تلافی سکوت دائمی میان پدر و مادر. عمو هم نظامیست، شغلش حتی سنگینتر از پدر است. اما حداقل ماهی یک بار وقت دارد بیاید به باغش سر بزند، به خانوادهاش برسد، خط بنویسد... میپرسم:
-دیگه چه خبر؟
کاغذ دیگری برمیدارد و نفس تازه میکند:
-خبر که... باید برم منتکشی احمدآقا...
-چی شده دوباره؟
صدای احمد را میشنوم که تکیه زده به درخت و با صدای دو رگهاش میگوید:
-این چیزا با منتکشی حل نمیشه. منم میخوام بیام باهاتون.
عمو خندهاش میگیرد. میپرسم:
-کجا؟
عمو خندهکنان میگوید:
-هیچی... دارم میرم خونه خاله، به صرف شیرینی و چای. احمدم میخواد بیاد.
قسمت سی و پنجم
-نه جدی چی شده عمو؟
-من اینو دوبار بردمش با خودم سیستان و کرمانشاه، فکر کرده سوریهم مثل ایرانه. پسرم! تو میدون جنگ حلوا خیرات نمیکنن. زودته هنوز!
اسم سوریه که میآید، اولین کلمهای که به ذهنم میرسد داعش است. نفسم بند میآید. عمو ماموریت برونمرزی هم رفته بود اما نه جایی که داعش باشد. باید من هم با احمد همصدا شوم. برای عمو بس است. نباید برود. احمد بغض کرده است:
-دیگه اینجا رو نمیشه برین. خیلی خطرناکه. یا منم میآم یا نباید برین.
برمیگردم سمت عمو که بازهم دارد مینویسد. میگویم:
-عمو شما که چیزی تا بازنشستگیتون نمونده، نمیخواد برین. اینهمه نیروی جوون داریم. اونجا خیلی خطرناکه.
عمو بازهم نگاهش به کاغذ است:
-اونهمه جوون، هیچکدوم دورههای چریکی توی سوریه نگذروندن. برای آموزش به نیروهای حزبالله لبنان نرفتن. نه عربی درست و درمون بلدن، نه چیزی از شرایط محیطی منطقه میدونن. درسته احمد آقا؟
احمد لبهایش را جمع میکند و به نقطهای دیگر خیره میشود. هم احمد، هم عمو دیوانهاند. عمو ادامه میدهد:
-اون روزا که با حاج احمد متوسلیان سوریه بودیم، بلدچی و راننده سوریهایمون یه روز رک و راست بهم گفت شما بهم سیصد لیره میدین، اگه اسرائیلیها بهم چهارصدتا بدن همهتونو تحویل اسرائیلیا میدم. اون روزا ما اصلا توی اون منطقه نفوذ نداشتیم. همینم شد که حاج احمدو ازمون گرفتن. اما الان اوضاع فرق کرده. ایران روی اون مناطق نفوذ داره. ما رسیدیم به مرزای فلسطین... یه چیزی که حاج احمد آرزوشو داشت. حیف نیست الان که انقدر به هدف نزدیک شدیم، پا پس بکشم؟ من یه عمر آرزوم این بوده... حالا بازنشسته بشم و خلاص؟
اشک چشمهای عمو را پر کرده. شاید اصلا میخواهد جایی برود که به قول خودش، بوی حاج احمد بدهد. عمو شیفته حاج احمد متوسلیان بود. اصلا برای همین اسم تنها پسرش را گذاشت احمد.
احمد دیگر جوابی نمیدهد. پدرش را خوب میشناسد. با وجود سن کمش، خیلی جاها با عمو بوده. برای همین است که دوست دارد بازهم با عمو باشد. عمو میگوید:
-خودتو لوس نکن بابا. اصلا تا الانم هرجا باهام میاومدی قاچاقی بود!
دست از نوشتن میکشد و سرش را کمی عقب میبرد تا به اثر جدیدش نگاه کند. میگوید:
-به به... بیا اریحا جان. اینم مال تو. احمد بابا بیا ببین چطوره؟
به کاغذ نگاه می کنم. چه چلیپای زیبایی شده! پیچ و خم کلمات با دلم بازی میکند. عمو بلند از روی شعر می خواند: در پیچ و خم عشق همیشه سفری هست/ خون دل و رد قدم رهگذری هست/ شرم است در آسایش و از پای نشستن/ جرم است زمینگیری اگر بال و پری هست.
کمکم هوا دارد تاریک میشود. عمو میگوید:
-دیگه صلاح نیست تنها برگردی. سوئیچ ماشینو بده خودم می رسونمت. احمد بابا، شمام ماشینو بیار دم در خونه.
با چشمان گرد به احمد نگاه میکنم:
-این مگه رانندگی بلده؟
قسمت سی و ششم
عمو خیلی عادی میگوید:
-منم بلد بودم تو سن این. باید بتونه گلیم خودشو از آب بیرون بکشه.
سوار ماشین میشویم. دوست دارم به عمو بگویم مشکل مادر را، اما نباید بگویم. عمو متوجه میشود حرفی دارم که مزمزهاش میکنم:
-اریحا عمو چیزی شده؟
-نه...
-من تو رو بزرگت کردم. یه چیزیت هست.
دل به دریا می زنم:
-آره عمو. یه چیزیم هست. اما نمیتونم به شما بگم. یعنی به هیچ کس نمیتونم بگم.
لبخند میزند:
-عاشق شدی؟
عمو دوباره گیر داده به من. فکر کنم تا همین امشب من را عروس نکند بیخیال نمیشود.
-عاشق کجا بود؟ یه چیز دیگهست. نخواین بهتون بگم دیگه...
میخواهم ادامه دهم و این حالم را پای اضطراب آلمان رفتن بگذارم که میگوید:
-به خدا بگی بخاطر استرس آلمان رفتنه از ماشین میاندازمت پایین!
عمو ذهنخوانی بلد است؟ نمیدانم.
-ذهن خوندن بلد نیستم. فقط چون میشناسمت، خیلی زشته اگه ندونم الان چه جوابی سر هم میکنی.
مطمئن شدم بلد است ذهن بخواند. نمیدانم از کجا یاد گرفته؟ میگوید:
-اریحا... خیلی جدی دارم بهت میگم... اونجا میری خیلی مواظب باش. تور پهن کردن برای بچههای این مملکت، مخصوصا نخبهها، مخصوصا بچههای کسایی که یه مسئولیت مهم دارن. تو هم خودت نخبهای، هم شغل بابات حساسه. اگه هم هرمشکلی پیش اومد، روی من حساب کن. بهم بگو. باشه؟
-چشم. حتما...
مقابل در خانهمان میایستد. دست میاندازم دور گردن عمو و میبوسمش:
-ممنون که رسوندینم. حالا چطوری میرین خونه؟
-دلم میخواست یکم پیاده روی کنم. راهی نیست که...
ماشین را داخل حیاط پارک میکنم. چراغ خانه روشن است. حتما مادر برگشته است. نمیدانم الان چطور باید با مادر مواجه شوم. باز خوب است برای این سرگردانی و بهم ریختگی، بهانۀ اضطراب مسافرت را دارم. وارد میشوم. مادر نشسته جلوی تلوزیون و اخبار میبیند. سلام میکنم. بیآنکه سرش را برگرداند، به سردی جواب میدهد.
بار اولش نیست انقدر سرد برخورد میکند. اخلاق جذاب و مهربان مادر فقط برای بیرون از خانه است. من هم عادت کردهام به این سردی و دیگر میدانم نباید ناراحت شوم. می خواهم بروم به اتاق و لباسم را عوض کنم، که صدایم میزند:
-اریحا...
-جانم مامان؟
-من فردا باید برم آلمان. یه کاری برام پیش اومده.
شاخکهایم حساس می شوند. انقدر راحت درباره آلمان رفتن حرف میزند که انگار میخواهد برود سر کوچه ماست بخرد! میپرسم:
-چرا انقدر یهویی؟ خب مقدماتش جور نشده که!
بیتفاوت خیره است به تلوزیون:
-چرا. کاراشو کردم. یه همایشه باید شرکت کنم.
پیش میآمد گاهی از همایشهای علمی برایش دعوتنامه بیاید. در آلمان روانشناسی خوانده است و برای همین هنوز با اساتید خارجی در ارتباط است. سرم را تکان میدهم و میخواهم بروم که دوباره میگوید:
-تو تصمیمت رو گرفتی؟ دایی حانان گفته اگه میخوای بیای برات دعوتنامه بده. درضمن باید به ارمیا بسپارم برات یه آپارتمان اجاره کنه. زودتر بگو میخوای بری یا نه.
یعنی تصمیمم را گرفتهام؟ این روزها انقدر به این مسئله فکر کردهام که با شنیدن نام آلمان کهیر میزنم. به نرده پلهها تکیه میدهم و میگویم:
-الان اقدام کنن چقدر طول میکشه تا بتونم برم؟
بعد از اینهمه، تازه نگاه از تلوزیون میگیرد و میگوید:
-یه ماه تقریبا. البته این یه هفتهای که نیستم هم باید باشی و حواست به موسسه باشه.
چادرم را درمیآورم و میاندازم روی بازویم:
-باشه. بهشون بگین اقدام کنن.
قسمت سی و هفتم
***
دوم شخص مفرد
خودمم نمیدونم الان دارم توی پرونده منتظریها دنبال چی میگردم؛ بین بایگانیهای قدیمیای که دارن کمکم میپوسن و از بین میرن و فراموش میشن. اما من میدونم باید یه چیزی توی پرونده منصور منتظری باشه. توی گذشتهش. آخه چطور میشه توی این خونواده مذهبی، که همهشون انقلابی و رزمنده بودن، این یکی جاسوس از آب دربیاد؟
باید ببینم برادرش چرا کشته شده. یوسف منتظری... مهندس الکترونیک، فارغالتحصیل از دانشگاه صنعتیشریف. اول توی مهندسی رزمی، و بعد هم توپخانه سپاه خدمت میکرده. وقتی واحد موشکی از توپخانه رفته زیر مجموعه نیروی هوایی سپاه هم منتقل شده نیروی هوایی و از بچههای یگان موشکی شده. اون سالها ما هنوز چیزی به اسم هوافضای سپاه نداشتیم.
توی گلستان شهدا دفنش کردن. اینطور که ادعا میکنن تصادف عمدی بوده و درواقع یه عملیات تروریستی بوده. اینطور که نوشته، توی اون تصادف فقط دونفر زنده موندن. یکی راننده، که قبل چپ کردن پریده از ماشین بیرون، و یکی هم یه بچه تقریبا یه ساله که از اتوبوس افتاده بیرون و با اینکه آسیب جزئی دیده، تو انفجار نسوخته. گویا چندنفر از مسافرا هم زنده بودن اما بخاطر دیر رسیدن نیروی امدادی، یا در اثر خونریزی فوت کردن یا توی انفجاری که بعد از نشت باک عقب اتوبوس اتفاق افتاده فوت شدن.
دیشب تا حالا تکتک عکسا رو دیدم. عکسای یوسف که سرتاپاش خونیه و افتاده کنار اتوبوس، عکس جنازه های نیمهسوخته عقب اتوبوس...
شواهد زیادی هست که تروریستی بودن حادثه رو تایید کنه. مثلا اینکه نیروهای امدادی خیلی دیر رسیدن و چندبار افراد ناشناس به اتوبوس دستبرد زدن. اصلا بیرون پریدن راننده و فرار کردنش هم مشکوکه. بعد چندروز هم که دستگیر میشه، فقط میگه ترسیده بودم و تبرئه میشه. درحالی که هنوز خیلی چیزا مبهمه. مثلا چرا جنازه همه مسافرا توی اتوبوس بوده، اما جنازه یوسف منتظری از پنجره افتاده بوده بیرون؛ درحالی که هنوز زنده بوده. یعنی دنبال چی رفته؟ نمیدونم. اصلا یوسف برای چی باید بپره بیرون؟ اگه فرض کنیم همدست تروریستها بوده، پس تروریستا خواستن کی رو بکشن؟ بجز یوسف که یکی از مهندسای یگان موشکی سپاه بود، توی اون اتوبوس هیچ کس دیگه نیست که لازم باشه براش یه اتوبوس آدم بکشن. اگه میخواستن برای ارعاب اذهان عمومی و قدرت نمایی این کار رو بکنن، باید یه گروه تروریستی اعلام میکرد ما بودیم. اما اینطور نشده. همهشون آدمای معمولی بودن؛ معمولی و بیگناه...
آدمای معمولی و بیگناه... مثل اون روز انفجار توی سامرا. یادته؟ تو خوب یادت میآد. وقتی خبرشو بهم دادن، دیوونه شدم. دیوونه برای گفتن حال اون روزم کمه. دیگه خودت حدس بزن حال برداری که خواهرش امانت باشه دستش، و جونش به خواهرش بسته باشه، و بهش خبر بدن تو شهری که خواهرش اونجاست حمله تروریستی شده چطوریه؟
خودمو رسوندم به خود محل حادثه. منم سامرا بودم. وقتی رسیدم، فهمیدم یه ماشین بمبگذاریشده منفجر شده. دلم میخواست داد بزنم. هرچی زنگ میزدم گوشیت خاموش بود. مجروحا رو برده بودن. کف زمین خون ریخته بود. تصور این که یه قطره از اون خونا، خون تو باشه بیچارهم میکرد. گیج و منگ از یه نفر که فکر کنم ایرانی بود پرسیدم: چی شده؟
اونم حالش بهتر من نبود. گفت: یه ماشینو منفجر کردن، تا مردم جمع شدن به مجروحا کمک کنن دوباره یه بمب دیگه منفجر شد... نامردا... تا دیدن مردم جمع شدن برای کمک، دومی رو منفجر کردن.
مغزم قفل بود. نمیدونستم چطوری پیدات کنم. گوشیتو جواب نمیدادی. مدیر کاروانتون هم جواب نمیداد. باید چه خاکی به سرم میریختم؟ دربهدر بین اتوبوسای سوخته و زمین پر از خون و تیکه آهن و آجر میگشتم...
باید برم. خوب شد محسن به دادم رسید و منو از فکر و خیال آورد بیرون. محسن میگه همین الان دختر جنابپور به خانم صابری خبر داده که جنابپور داره میره آلمان. پرونده منتظریها انقدر کلفته که دیشب تا حالا نتونستم تمومش کنم. الان هم باید پاشم برم دنبال جنابپور...
***
قسمت سی و هشتم
حتی به خودش زحمت نداده به پدر خبر بدهد. البته خبر دادن و ندادنش فرقی نمیکند. چمدانش را در صندوق عقب میگذارد و مینشیند. راه میافتیم. نمیدانم کارم درست بود که به لیلا گفتم مادر دارد میرود یا نه. چیزی مثل خوره افتاده به جانم و سرزنشم میکند که اصلا امنیت ملی به توی الف بچه چه ربط دارد؟
مادر سرش را تکیه داده به صندلی عقب و چشمانش را روی هم گذاشته. از آینه عقب ماشین را نگاه میکنم. یک موتورسیکلت پشت سرمان است. کلاهکاسکت روی سرش گذاشته و صورتش را نمیبینم. یعنی دارد دنبال ما میآید؟ اصلا چه دلیلی دارد تعقیبمان کند؟
تا خود فرودگاه میآید دنبالمان. به روی خودم نمی آورم. مادر را پیاده میکنم و تا پریدن پروازش در فرودگاه مینشینم. خیرهام به پنجرههای بزرگ فرودگاه که گوشیام زنگ میخورد. لیلاست:
-به سلامتی مامان رفتن آلمان؟
صدایم به سختی درمیآید:
-بله.
-فکراتو کردی؟
جوابی نمیدهم. از دیروز تا الان، فقط به همین ماجرا فکر میکردم. باید تسلیم شوم. شاید اینطوری، بشود جلوی فرورفتن مادر و چندتا زن و دختر بیچاره را در منجلاب بگیرم. برای حل این مشکل، تنها راه همین است حتی اگر ناخوشایند باشد. بهتر از این است که فقط نگاه کنم تا مادرم کامل از دست برود. میگوید:
-تا کی میخوای رو صندلیای فرودگاه بشینی؟
جا میخورم. مگر مرا میبیند؟ برمیگردم و پشت سرم را نگاه میکنم. تمام اطرافم را از نظر میگذرانم اما لیلا را پیدا نمیکنم. میگوید:
-نمیخواد الکی دنبالم بگردی. بیا جلوی در فرودگاه، تو سمند نوکمدادی منتظرتم.
مطمئن می شوم تا الان تعقیبم میکردند. جلوی در فرودگاه، سمند نوک مدادی را پیدا میکنم. شیشههایش دودیست. با تردید جلو میروم و در ماشین را باز میکنم. لیلا سرش را جلو میآورد و میگوید:
-سلام خانمی! بیا بشین چند دقیقه.
مینشینم و در را میبندم. فقط خودش روی صندلی راننده نشسته. میپرسم:
-ببینم، شما خودتون یه تنه امنیت ملی رو حفظ میکنین؟ همکار دیگهای ندارین؟
واقعا برایم سوال شده که چرا از اول تا الان، فقط با او مواجه بودهام. میخندد:
-نه، چندنفر دیگه هم هستن باهم نشستیم پای کار امنیت ملی! فقط اونا یکم خجالتیاند. برای همین منو فرستادن جلو.
میدانم سوال های اضافهام جواب ندارد. پس ادامه نمیدهم. میگوید:
-نگفتی... فکراتو کردی یا نه؟
نفسم را بیرون میدهم:
-چکار باید بکنم؟
-کِی قراره بری موسسه؟
-امروز و تقریبا تا وقتی مامانم بیاد هرروز.
کمی فکر میکند و میپرسد:
-ببینم، میزان دسترسیت توی موسسهتون چقدره؟
-منظورتون چیه؟
قسمت سی و نهم
-یعنی میتونی راحت بری اتاق مدیریت یا جلسات؟ کلا میتونی هرجا دلت خواست بچرخی یا نه؟
-وقتی مامانم نیست تقریبا آره. چون بعضی کارا رو باید بجای اون انجام بدم.
با انگشتش روی فرمان ضرب میگیرد:
-ببینم، دوربین داره اونجا؟ فیلماش ضبط میشه؟
-آره. ضبط میکنن همه رو.
لبش را میگزد و سکوت میکند. نگاهش به جلوست و گویا دارد در ذهنش نقشه میریزد. حدس میزنم درباره مشکل دوربینهای مداربسته فکر میکند. میگوید:
-حک دوربینا کاری نداره. ما انجامش میدیم. الان چیزی که مهمه، پرینت حسابا و امور مالی شرکته.
-همه فایلهای حسابداری، روی کامپیوتر حسابداری شرکته. اصلا به اینترنت وصل نمیشه؛ مثل بقیه سیستمای شرکت. مامان مقیده تمام مسائل حفاظتی رو رعایت کنه. رمز هر سیستم هم اثر انگشت مسئولشه، یه رمز عددی هم داره که مسئولش میدونه و مامان من.
پوزخند میزند. کمی فکر میکنم و دل به دریا میزنم:
-فکر کنم بتونم رمز سیستمشونو بشکنم.
چشمانش برق میزنند و برمیگردد سمتم:
-واقعا میتونی؟
شانه بالا میاندازم:
-به احتمال زیاد! ناسلامتی مهندسی نرمافزار خوندم.
-اگه بتونی یکی از سیستما رو حک کنی، یعنی از پس بقیهش برمیآی. مگه نه؟
تا ته خط را میخوانم. فکر کنم تمام یک هفته را دستم بند است. میگویم:
-منظور؟
-اگه همه رو حک کنی و هرچی هست و نیست رو بریزی روی این هارد واقعا ممنونتم.
میخواهم بپرسم کدام هارد که یک هارد از کیفش درمیآورد و میگذارد روی داشبورد. میگویم:
-مطمئن باشم مشکل دوربینای مداربسته رو حل میکنین؟
-مطمئن باش. کاری نداره. خودمون فیلماتو پاک میکنیم. فقط سوال اینه که چه زمانی میتونی بری کارت رو انجام بدی که کسی متوجه نشه؟
راست میگوید. به این مشکل فکر نکرده بودم. ساعت کار موسسه از هشت صبح تا شش عصر است. نمیدانم خارج از ساعت کاری هم کسی آنجا هست یا نه. گاهی پیش میآید که بعضی از بچهها بمانند تا کارشان را تمام کنند. غیر از آن، تابحال پیش نیامده من شب را آنجا بمانم و سوالبرانگیز میشود. وقتی اینها را برای لیلا توضیح میدهم، میگوید:
-خب قرار نیست کسی بفهمه میمونی تو موسسه. فقط باید مطمئن بشی این هفته، کسی شب نمیمونه اونجا. که اینم دست خودتو میبوسه. باید بهم خبر بدی.
دارم فکر میکنم چطور از زیر زبانشان بکشم که شک نکنند، که میگوید:
-یه زحمت دیگهم برات داریم. لازمه اتاقای اونجا رو تجهیز کنیم. متوجهی که؟ میخوام یه شب که مطمئنی فقط خودت اونجایی، کمک کنی به همکارام که بیسر و صدا و بیدردسر بیان تو. باشه؟
قسمت چهلم
مغزم سوت میکشد. حالا میفهمم اوضاع باید خیلی خراب باشد که اینطور هزینه و انرژی برایش میگذارند. میدانم هرچیز دیگری فراتر از توضیحاتش بپرسم جواب سربالا میگیرم. پس فقط میگویم:
-باشه. خبر میدم. دیگه میتونم برم؟
سرش را تکان میدهد. میخواهم در ماشین را باز کنم که دوباره صدایم میزند:
-اریحا... یادت باشه، توی ماشین مامانت و خونهتون با من تلفنی حرف نزنی. اگه کارم داشتی، به همین شماره پیام بده. باهات قرار میذارم. کلا توی خونه و ماشینتون کاری در رابطه همکاریت با من انجام نده. باشه؟
متعجب میپرسم:
-چرا؟
-بعدا برات توضیح میدم. برای خودت میگم.
بازهم چارهای جز پذیرش ندارم. لبخند میزند و خداحافظی میکنیم. با وجود تمام کارهایی که سرم آوار کرده است، دوستش دارم. شاید چون واقعا با درد و دغدغه کمکم میکند. پیداست واقعا دلش برای دخترهایی که گرفتار آن موسسه شدهاند میسوزد.
هنوز دقیقا نفهمیدهام فرقهای که مادر برایش تبلیغ میکند چیست. از یک طرف شبیه عرفانهای هندیست، از یک طرف شبیه تصوف و گاهی حتی بهائیت. انقدر در لفافه حرف میزنند و زیرپوستی پیامشان را به خورد مخاطب میدهند که مخاطب نفهمد از کجا خورده است. من نگران مادرم و کسانی که گیر این فرقه نامعلوم میافتند. ظاهرش ساده است؛ اما باطنش همان نسخهایست که شیطان به جای دین خدا پیچیده است. هم روح را مریض میکند، هم جسم را. ریشهاش هم از حسگرایی بیش از حد است و خیالگرایی افسارگسیخته.
ماژیک را از کنار آینه اتاقم برمیدارم و کلماتی که در ذهنم میچرخند را روی آینه مینویسم و چند قدم عقب میآیم. به تصویر خودم که میان این کلمات محاصره شده نگاه میکنم.
درخت زندگی... عرفان... تصوف... کائنات... انسان... بهائیت... شعور کیهانی... کوروش کبیر... آلمان... غرب... اومانیسم...
دوست دارم آینه را خورد کنم. خیره میشوم به عبارت درخت زندگی که بالای بقیه کلمات و اول از همه نوشتهام. راستی مادر چرا اسم موسسهاش را گذاشت درخت زندگی؟ شاید چون عاشق درختها بود. بچه که بودم، میگفت درختها فرشتههای خدا هستند و مقدسند. نباید آسیبی به درختها زد.
همه کلمات را با دستمال کاغذی پاک میکنم و دراز میکشم روی تخت. باید درباره حک کردن سیستم های موسسه فکر کنم؛ استراحت کنم و شاید با ارمیا حرف بزنم. نه... باید بروم موسسه و ببینم کسی امشب میماند یا نه؟
تقریبا اواخر ساعت کار موسسه است. وارد میشوم. منشی با دیدن من، موهای بیرون ریخته از شالش را جمع و جور میکند و بلند میشود:
-سلام خانم منتظری.
-سلام عزیز. چه خبر؟
⚠️ #ادامه_دارد ...
سلام وقتتون بخیر من 16 سالمه و می خوام مثل شما با اهداف فرهنگی بنویسم
راهنمایی می کنید چطور نویسندگی رو یاد بگیرم ممنون