جبهه اقـــدام

جبهه وبلاگ نویسان مطالبه گر انقلاب اسلامی

جبهه اقـــدام

جبهه وبلاگ نویسان مطالبه گر انقلاب اسلامی

جبهه اقـــدام
پیوندهای روزانه

دلآرام من

يكشنبه, ۸ تیر ۱۳۹۹، ۱۰:۴۲ ب.ظ

3

 

صدای پچ پچ‌اشان نمی‌گذارد بخوابم؛ دیشب نخوابیده‌ام و حالا هم به قول عمه دارم خواب مرگ می‌شوم از صدایشان. عمه و راضیه خانم هم طبق معمول دوتایی و مجردی(!) تشریف برده‌اند خرید و بعد حرم!
سعی دارند آرام حرف بزنند؛ از خیر خواب می‌گذرم و گوش تیز می‌کنم که بفهمم چه می‌گویند؛ صدای آرام حاج مرتضی می‌آید:
- شما به هرحال بزرگترشون هستید، البته حاج خانم احترامشون واجب ولی اول خواستم قضیه مردونه مطرح بشه، الانم انتظاری نداریم از شما؛ حق میدم عصبانی بشید، دلخور بشید... علی‌ام نمی‌خواست مطرح بشه ولی من گفتم بهتون بگیم بهتره.
خواب به طور کلی از سرم می‌پرد؛ از شدت کنجکاوی درحد انفجارم! این چه مسئله‌ایست که حامد را عصبانی می‌کند؟
صدای حامد می‌آید: باید همه جوانب رو سنجید؛ عقاید و انتظارات و حال روحی دوطرف رو؛ من نمی‌تونم بهتون جوابی بدم، باید باخودشون صحبت کنید، اما انتظار هرچیزی رو داشته باشید چون خیلی دل نازکند؛ من به‌جای کسی تصمیم نمی‌گیرم ولی... باید فکر کنم دربارش.
و لحن شرمگین یا شاید ترسیده علی: آقاحامد داداش من شرمندتم؛ بخدا نمی‌خواستم چیزی بگم، الانم فقط می‌تونم بگم شرمندم؛ هیچ توقعی‌ام ندارم؛ خواهش می‌کنم ملاحظه نکن؛ رفاقت ما به اندازه خوشبختی و آینده همشیره شما ارزش نداره!
این جمله در ذهنم اکو می‌شود، این بحث رفاقت علی و حامد به آینده من چکار دارد؟ خوشبختی من وسط بحث مردانه این‌ها چکاره است؟!
حرف‌هایشان را کنار هم می‌چینم و حدس‌هایی می‌زنم، اما نمی‌خواهم ذهنم درگیرش شود؛ هرچند این روزهای آخر، حامد سنگین‌تر با علی برخورد می‌کند. سعی دارم بی‌تفاوت باشم؛ این رفتار عجیب پسرها، مادرها را هم مشکوک کرده است!

 

وقتی می‌رسیم به هتل متوجه می‌شویم همه خوابند بجز علی که گوشه سالن نشسته و با گوشی‌اش مداحی پخش می‌کند و به محض رسیدن ما آثار گریه را از بین می‌برد؛ حامد می‌رود به اتاق؛ چمدانش را بیرون می‌آورد و می‌نشیند به بستن ساک. درچهارچوب در می‌ایستم و می‌پرسم: مگه قرار نیست چهارشنبه برگردیم؟ چرا الان ساک می‌بندی؟
طوری نگاهم می‌کند که گویی قبلا همه چیز را گفته، اما سریع نگاهش را می‌دزدد: خوب... من باید فردا صبح تهران باشم...
- تهران؟ چرا تهران؟
- برای اعزام دیگه!
خشکم می‌زند؛ همه چیز خیلی دورتر از این به نظر می‌رسید! علی ناگهان سرش را بلند می‌کند و بعد می‌فهمد نباید اینجا باشد، می‌رود به اتاقشان.
- چرا زودتر نگفتی؟
- نخواستم زیارت بهت بد بگذره.
می‌نشینم روی مبل، بالای سرش؛ بغضم را فرو می‌دهم: به همین زودی؟ حداقل می‌ذاشتی برگردیم!
- الان باید برم، نمی‌شه عقبش انداخت.
- اما... قرار نبود بری...
- چرا، خیلی وقته قراره برم.
- عمه می‌دونه؟
- نه دیگه قراره تو بهش بگی!
یک لحظه از دلم می‌گذرد چرا همه کارهای سخت را من باید انجام بدهم؟ لبهایم جمع می‌شود؛ بغضم آماده شکستن است اما جلویش را می‌گیرم؛ حالم را می‌فهمد و می‌نشیند کنارم، به صورتش نگاه نمی‌کنم.
- یادته عمه همیشه می‌گفت خواهر دلش به برادر خوشه اما برعکسش خیلی درست نیست؟
دست می‌گذارد زیر چانه‌ام و صورتم را به طرف خودش می‌کشد؛ اما باز هم نگاهش نمی‌کنم؛ آه می‌کشد: شاید برای بقیه همین‌طور باشه که گفتی! اما برای من و تو این‌طور نیست؛ باور کن برای خودمم سخته... ولی باید گذشت کرد...
- می‌دونم، منم نمی‌خوام خودخواه باشم؛ ولی...
- دیگه ولی نداره که... من تو رو می‌شناسم... می‌دونم ایمان داری؛ ولی وقت عمله الان، ببین! توی زندگیت تا الان شرایط خوب و عادی نداشتی که دست خودت نبود؛ هردوی ما نتونستیم زندگی تو یه خونواده خوب و منسجم رو تجربه کنیم؛ بهمون می‌گفتن بچه طلاق، دست ماهم نبود؛ هردومون تو شرایطی قرار گرفتیم که رشد کنیم؛ آبدیده بشیم.

 

- خدا یه فرصت داد به ما که این‌طوری امتحانمون کنه؛ می‌دونی گاهی با خودم میگم اگه تو این سختیا به خدا تکیه نداشتم منم مثل خیلی از بچه‌های طلاق آسیب دیده بودم؛ ما تونستیم با تکیه به خدا از مشکلاتی که دست ما نبوده بیرون بیایم، بزرگ بشیم، مستقل بشیم، ولی مرحله بعدی زندگی دست خودمونه؛ این‌که بلد بشیم از گذشته درس بگیریم، این‌که یاد بگیریم صبر کنیم، این‌که ایمان داشته باشیم إنَّ مَعَ العُسرِ یُسرا، قبول داری حرفامو؟
لب پایینم را می‌گزم؛ چقدر وابسته‌اش شده‌ام، نباید انقدر ضعیف باشم.
ادامه می‌دهد: مطمئن باش نمی‌ذارم کسی بین ما فاصله بندازه، مهم نزدیکی فیزیکی نیست؛ مهم دل‌هاست که نزدیک باشه، که هست؛ تو ازخودگذشتگی بزرگی کردی حوراء، اجرتو ضایع نکن؛ مطمئن باش خدا یه جای دیگه برات جبران می‌کنه، صبر داشته باش فقط... قبول؟
مثل بچه‌ها سرم را خم می‌کنم؛ باید بحث را عوض کنم که فکر نکند عقب کشیده‌ام: راستی مگه لباسا و وسایلت پیشته؟
- آره آوردمشون، تو ساک مشکیه‌ست!
مثل بچه‌ها می‌پرم سر ساکش و دل و روده‌اش را می‌کشم بیرون! حامد هم حرفی نمی‌زند و فقط سری به تاسف تکان می‌دهد!
لباس نظامی‌اش را که می‌بینم، دست و دلم می‌لرزد، اما ادای ذوق کردن درمی‌آورم: وای! بپوشش ببینم بهت میاد؟
کاملا تسلیم است، لباس را می‌پوشد روی همان پیراهن و شلوار معمولی‌اش! وقتی او را درحال بستن آخرین دکمه‌های پیراهنش می‌بینم، دوباره دلم می‌لرزد. انگار کم کم باورم می‌شود که رفتنی شده، مثل بچه مدرسه‌ای‌ها با ذوق نگاهم می‌کند؛ چرخ می‌زند و می‌پرسد: چطور شدم؟ بهم میاد؟
به سختی می‎گویم: خیلی... خیلی بهت میاد... اصلا بذار عکس بگیرم چندتا ازت!
سربندش را می‌بندم و چفیه را دور گردنش می‌اندازم؛ دلم آشوب شده ولی نمی‌خواهم سستش کنم؛ یک دل سیر نگاهش می‌کنم؛ چه تیپی! مثل عکس روی پوسترها شده؛ زیباتر از آن‌ها... گوشی‌ام را درمی‌آورم: برو اونجا وایسا که چیزی پشتت نباشه... حالا دستتو بذار رو سینه‌ات...
شیرین می‌خندد، خیلی خواستنی شده؛ چند عکس قشنگ می‌گیرم و اجازه صادر می‌کنم لباسش را عوض کند.
این‌بار خودم با دست‌های لرزان وسایلش را می‌گذارم داخل ساک؛ دست گرمش را می‌گذارد روی دست یخ کرده من: توکل به خدا، حالا همه اینا که میرن شهید نمیشن که!

 

دیشب دوباره همان خواب معروف را دیده‌ام؛ این را روی فرش‌های صحن جامع به حامد می‌گویم.
- بعیده دلارامت من باشم! شما که تو این مدت از من بجز دردسر و نگرانی و زحمت چیزی ندیدی! برادر نیمه کاره!
چرا انقدر بدجنس شده است؟ می‌داند چقدر زندگی‌ام را تغییر داده و پرشم داده است؟ می‌خواهد خودش را لوس کند که آتشم می‌زند؟
- یعنی نمی‌دونی چقدر زندگیم عوض شده تو این مدت؟
نمی‌خواهم صریح بگویم دلارام من است؛ دوست دارم همین‌طور منتم را بکشد؛ من هم بدجنس شده‌ام! اما ذهنم را می‌خواند: دنبال دلارامی بگرد که برات بمونه، همیشه باشه؛ نه من نه هیچ آدم دیگه‌ای موندنی نیستیم، پشتت رو به کسی گرم کن که یهو نذاره بره وسط راه؛ این‌طوری هرچی بشه، هر اتفاقی بیفته آب تو دلت تکون نمی‌خوره.
حرف‌هایش بوی رفتن می‌دهد؛ هرچند من نخواهم باور کنم؛ خودم را این‌طور آرام می‌کنم که هربار می‌خواهد برود همین‌طور است و بار اولش نیست.
آخرین باری ست که باهم به زیارت می‌آییم. گریه‌امان بند نمی‌آید؛ مخصوصا حامد که حال و هوای غریبی دارد.
دل سپرده‌ام به دلارام ؛ از خودش خواسته‌ام هوایم را داشته باشد؛ زیارتمان که تمام می‌شود، حامد سنگین‌تر قدم برمی‌دارد؛ دوست ندارد برود؛ به در هرصحن که می‌رسیم، چند دقیقه‌ای سرش را روی در می‌گذارد و گریه می‌کند، به گنبد خیره می‌شود و حرف می‌زند با نگاهش؛ دست بر سینه می‌گذارد و خم می‌شود، دست تکان می‌دهد و سخت از گنبد چشم برمی‌دارد؛ هوای صحن را تا می‌تواند در ریه‌اش می‌کشد و می‌خواند: ای سلطان کرم... سایه‌ات روی سرم... باز آقا بطلب که بیام به حرم...
همین حالات غریبش می‌ترساندم؛ می‌دانم او از امام شهادت می‌خواهد و من، او را! باید همه چیز را به صاحب این حرم سپرد که می‌داند حاجت کدام یک از ما به قضای الهی نزدیک‌تر است؟

 

دقیقا دم رفتن به همه گفت می‌خواهد برود و حالا عمه حسابی دلخور است، در راه فرودگاه همه ساکت بودند؛ عمه گرفته‌تر از همه و من در فکر خواب دیشب! انقدر این خواب برایم تکرار شده که در صادقه بودنش شک ندارم، اما هربار که می‌بینمش برایم تازه است؛ هنوز هم نمی‌دانم تعبیرش چیست؟
حامد از همه سرحال‌تر است؛ هم‌پای ما سالن‌ها را طی می‌کند و حرف می‌زند برایمان؛ علی گرفته است و پدر و مادرش هنوز مبهوتند. اما من می‌دانم باید لحظه لحظه را با تمام وجودم درک کنم وقدرشان را بدانم؛ به سالن پرواز که می‌رسیم، حامد خداحافظی را از حاج مرتضی شروع می‌کند، مثل پدر و پسر یکدیگر را در آغوش می‌گیرند، نمی‌دانم حاج مرتضی علی را چطور بدرقه کرده ولی با حامد مثل پسر خودش رفتار می‌کند.
می‌رود سراغ علی، علی نگاهش را بالا نمی‌آورد، هردو از دست هم شرمنده‌اند و دلخور! حامد پیش دستی می‌کند و علی را در آغوش می‌کشد؛ درگوشش چیزهایی می‌گوید که ما نمی‌شنویم؛ هرچه باشد حرف‌های مردانه‌ایست که برادرها برای هم نجوا می‌کنند؛ هردو چندبار با دست می‌زنند پشت هم.
حامد از علی جدا می‌شود و به طرف عمه می‌رود، عمه را چندقدم آنطرف‌تر می‌برد، هم را بغل می‌گیرند و عمه ثمره زندگی و یادگار برادرش را سیر نگاه می‌کند، می‌بوسد و می‌بوید. حرف‌هایی باهم می‌زنند، بعد هم حامد دست می‌اندازد دور گردن عمه و می‌آوردش بین ما؛ اشک‌های عمه را هم پاک می‌کند.
وقتی به طرف من که با فاصله ایستاده‌ام برمی‌گردد، قلبم تکان می‌خورد؛ خجالت می‌کشم مثل عمه بغلش کنم، تبسم او هم با دیدن من می‌خشکد؛ جلو می‌آید بدون این‌که نگاهم کند؛ زیرچشمی تماشایش می‌کنم تا تمام حالاتش را به خاطر بسپارم؛ کاش زمان کش بیاید یا اصلا بایستد، بین دو حس متضاد گیر افتاده‌ام: خدا و خودخواهی‌هایم؛ می‌دانم باید کدام را برگزینم اما غلبه بر احساسات کار سختی‌ست؛ همیشه کارهای سخت پاداش بزرگ دارند.
دستم را کمی بالا می‌آورم و به انگشتری که خریده نگاه می‌کنم؛ دوست دارم جو عوض شود؛ گرچه حال من هم مثل آسمان ابریست ولی جلوی باریدن را می‌گیرم:
- خیلی خوش سلیقه‌ای! انگشترمو دوست دارم!
- خداروشکر!
- اگه هوا سرد بود یادت نره کلاه سرت کنی! سوز بخوره به شقیقه‌هات حتما سینوزیت می‌گیری، نرفته برت می‌گردونن!
- چشم.
- خوراکی خوردی یادم کن!
- مگه دارم میرم اردو؟!
صدایم خش‌دار می‌شود: زود به زود زنگ بزنیا، باشه؟
- چشم خواهر من! حواسم هست!

 

هرچه می‌خواهم بگویم خیلی نامردی که تنها می‌روی، چرا انقدر زود می‌روی، دلم برایت تنگ می‌شود و... زبانم نمی‌چرخد؛ دوست ندارم گریه کنم، آرام و با بغض می‌گوید: حلالم کن!
جواب نمی‌دهم؛ مثل همیشه، مغرور می‌شوم تا کمی منت بکشد.
- می‌دونم خیلی برات کم گذاشتم، وقتی نیاز داری دارم میرم، حق برادری رو ادا نکردم، ولی وظیفه‌ست؛ غیر از ما خیلی آدمای دیگه تو دنیا هستن که کمک می‌خوان، نباید فقط خودمونو ببینیم، بی‌درد بودن صفت آدم نیست... نترس حوراء! تو راهتو پیدا می‌کنی! آینده خیلی می‌تونه بهتر باشه اگه تو بخوای؛ تو راهتو، آینده تو، دلارامتو پیدا می‌کنی؛ به شرطی که ناامید نشی، می‌دونم ایمانت انقدر قوی هست که نیاز به این حرفا نیست!
حرف‌هایش مثل آبی‌ست که هرچند آتش افتاده به جانم را خاموش نمی‌کند، ولی از شدتش می‌کاهد؛ دست می‌اندازم دور گردنش، سرش را پایین می‌آورم و پیشانیش را می‌بوسم؛ سرم را بر سینه می‌فشارد؛ به اندازه تمام هجده سال دلم برایش تنگ می‌شود، دوست ندارم سرم را بردارم؛ شانه‌هایش تکان می‌خورند. جایی خواندم که گریه مردان، نماز باران است.
وقتی سرم را برمی‌دارم، لکه آبی روی پیراهنش مانده؛ می‌خندد، از همان خنده‌های شیرین. دست می‌گذارد سر شانه‌ام و دستمالی می‌دهد که اشک‌هایم را پاک کنم؛ بلندگوهای فرودگاه پروازش را اعلام می‌کنند، قرآن کوچکی از کیفم درمی‌آورم و بالا می‌گیرم که از زیرش رد شود؛ اصلا برایم مهم نیست دیگران چطور نگاهم می‌کنند، با این‌که دستم را بالا نگه داشته‌ام، گردنش را برای رد شدن از زیر قرآن کمی خم می‌کند؛ آن‌قدر نگاهش می‌کنم تا در سالن پرواز گم شود؛ هوا ابریست و الان است که ببارد. آری؛ گریه مردان، نماز باران است.
#در_رفتن_جان_از_بدن_گویند_هرنوعی_سخن
#من_خود_به_چشم_خویشتن_دیدم_که_جانم_می‌رود...

 

پیشانی‌ام را به در می‌چسبانم و اشک می‌ریزم، انگار به "در" پناه آورده باشم؛ این‌بار هوای حرم غریب است با من! تصور این‌که نه روز به همین زودی تمام شد برایم سخت است، باورم نمی‌شود به همین زودی باید بروم، چرا قدر لحظات را ندانستم؟
نگاهی به ساعت می‌اندازم، پنج دقیقه وقت دارم؛ برای سومین بار برمی‌گردم داخل حرم، وداع چقدر سخت است... آیینه‌ها، چلچراغ‌ها، معرق‌ها و سنگ‌های قشنگ مرمر، همه می‌خواهند بدرقه‌ام کنند اما من خداحافظی را دوست ندارم.
حیران و آواره، خودم را روبه روی ضریح می‌رسانم و کنار دیوار می‌ایستم؛ گله‌مندانه نگاهش می‌کنم و شعر می‌خوانم:
آینه کاری اندر حرمت چشم ترم خواهد بود
عشق مدیون تو ای شاه کرم خواهد بود...
فقط من هستم و او، روبرویم ایستاده و با لبخند نگاهم می‌کند، می‌خواهد یاری‌ام کند؛ به هق‌هق می‌افتم: من تازه آروم گرفتم آقا، کجا می‌خواین آوارم کنین؟ کجا برم آواره بشم؟ خونه‌ام اینجاست...
دلم را دخیل می‌بندم به ضریح، این دخیل امیدوارم هیچ‌وقت باز نشود؛ تمام حاجات و دغدغه‌ها و غصه‌هایم را همراه اشک‌هایم در حرم می‌اندازم. سبک می‌شوم و بوی گلاب را تا می‌توانم در ریه‌هایم می‌کشم؛ برای پدر و مادر بیشتر از همه دعا می‌کنم، مخصوصا مادر که مدتیست جواب تلفنم را نمی‌دهد و دلم برایش تنگ شده است؛ به‌جای حامد هم زیارت کرده‌ام؛ احساس می‌کنم استوار شده‌ام برای آینده، برای عُسر و یُسر زندگی‌ام.
به سختی چشم از ضریح برمی‌دارم، ولی هرچندقدم برمی‌گردم که ببینمش؛ تاجایی که بین دست‌ها و آیینه‌ها گم شود.
- بسته‌ام در خم گیسوی تو امید دراز، آن مبادا که کند دست طلب کوتاهم.
#وقت_رفتن_که_حرم_ماند_و_کبوترهایش
#بی_پر_و_بال_نشستیم_و_حسادت_کردیم
#و_سری_از_سر_افسوس_به_دیوار_زدیم
#و_نگاهی_غضب_آلود_به_ساعت_کردیم...
چشمانم با کبوترها تا گنبد می‌رود و اشک‌هایم می‌غلتند تا پنجره فولاد؛ رو به حرم می‌ایستم و برای صدمین بار، دست بر سینه خم می‌شوم: زود برمی‌گردم آقا.
پیشانی‌ام را به در تکیه می‌دهم و روی در دست می‌کشم: خدا مرا از دراین خانه جدا نکند؛ جدایی در این خانه مرا خاتمه نیست.
تا برسم به صحن جامع و محل قرار، پنج دقیقه تاخیر داشته‌ام؛ حاج مرتضی دست تکان می‌دهد که پیدایشان کنم، دور هم روی فرش نشسته‌اند و قصد رفتن ندارند؛ کفش‌هایم را داخل پلاستیک می‌گذارم و آرام و سنگین کنار عمه می‌نشینم و سلام می‌کنم.

 

- زیارت قبول!
- سلامت باشید.
سکوت برقرار می‌شود؛ چرا نمی‌رویم؟ با نگاه‌هایشان باهم حرف می‌زنند و فقط من سردرگم مانده‌ام؛ سر می‌چرخانم به طرف گنبد که کبوترها دورش طواف می‌کنند. بالاخره راضیه خانم صدایش را صاف می‌کند: حوراء! شما واسه آینده‌ات چه برنامه‌ای داری؟
چقدر آینده من برای بقیه مهم شده! گیج نگاهش می‌کنم: چی؟ آیندم؟ شاید حوزه رو ادامه بدم... شایدم دانشگاه...
لبخند گوشه ل**ب‌های حاج مرتضی سبز می‌شود؛ شاید به گیجی من می‌خندد!
- نه منظورم ازدواجه! بهش فکر کردی؟
چه جای مطرح کردن این بحث‌هاست؟! آن‌هم جلوی علی و حاج مرتضی! سرم را پایین می‌اندازم: نه... اصلا...
کمی تجزیه تحلیل می‌کنم و دوزاریم می‌افتد چه خبر است! راضیه خانم با عمه درباره خواستگاری و این‌ها حرف می‌زند ولی من درست نمی‌فهمم. شوکه شده‌ام؛ انگار در مرکز خورشیدم، داغ داغ داغ! فشار خون را در شقیقه‌هایم حس می‌کنم، حتما سرخ شده‌ام! سرم را بیشتر خم می‌کنم، ابروهایم را بهم گره میزنم و چیزی نمی‌گویم. باید برخودم مسلط شوم؛ "یا امام غریب! این چه بساطیه برامون تو حرم جور کردی؟"
متوجه می‌شوم همه به من نگاه می‌کنند، بجز علی که حالش دست کمی از من ندارد؛ گویا منتظرند جواب بدهم. اصلا نمی‌دانم چه عکس‌العملی باید نشان دهم و چه بگویم. از دست این مادرها که این‌طور آدم را گیر می‌اندازند! خدای موقعیت شناسی‌اند این‌ها!
حاج مرتضی ذهنم را می‌خواند: دوست داشتیم تو حرم آقا مطرح بشه.
آب گلویم را به سختی فرومی‌دهم و با صدایی که فقط عمه می‌شنود می‌گویم: اخه الان اصلا به این چیزا فکر نمی‌کنم!
- ببین دخترم، علی من شرایط خاصی داره، باید با یه دست زندگی کنه؛ برای همین خواستیم اینجا درحضور امام رضا(ع) مطرح کنیم که آقا خودشون کمک کنن.
اصلا دوست ندارم علی را حتی زیرچشمی نگاه کنم. این نُه روز حتی سلام و علیک درست و حسابی باهم نداشتیم، چه رسد به حرف زدن! اما حالا همه چیز عوض شده.
آرام می‌گویم: هرچی داداشم بگه، صبرکنین بیاد.

 

خودم هم خسته‌ام از این‌همه گوشه گیری. با رفتن حامد، مثل لاک پشت شده‌ام؛ کافیست دور و بری‌ها رهایم کنند تا بروم به اتاق و یا بنویسم یا کتاب بخوانم. رمان خارجی یا ایرانی، فیلمنامه یا نمایشنامه، شهید مطهری یا دفاع مقدس... فرقی نمی‌کند. حامد هرهفته زنگ می‌زند و اخبار اینجا را کامل دریافت می‌کند ولی از آن طرف و کارهایش حرفی نمی‌زند. عمه هم با نزدیک شدن بازگشایی مدارس، بیشتر می‌رود مدرسه‌شان؛ وقت من آزاد است و سعی دارم خودم را دوباره پیدا کنم و بسازم. شاید برای همین انزوای من است که حامد این هفته، دو سه روز مرخصی گرفته و آمده اصفهان.
گلستان وسط هفته خلوت است؛ من و عمه حامد را محاصره کرده‌ایم؛ صورتش آفتاب سوخته شده و کمی لاغر. عمه شکایت می‌کند که چرا به رزمندگان اسلام غذای درست و حسابی نمی‌دهند که پسر من انقدر لاغر شده؟ بازهم خدارا شکر نمی‌تواند به آفتاب بابت تابیدن ایراد بگیرد!
نزدیک مزار پدر که می‌شویم، عمه پا تند می‌کند و من و حامد را تنها می‌گذارد؛ فرصت خوبی‌ست برای صحبت کردن؛ حامد شروع می‌کند: پس بالاخره قضیه رو مطرح کردن حاج مرتضی؟!
داغ می‌شوم و سرم را پایین می‌اندازم: ولی من بهش فکر نکردم، فعلا درگیر خودمم.
- می‌دونم؛ می‌خوای خودتو پیدا کنی، ولی مطمئن باش به این نتیجه میرسی که آدم نصفه‌ای الان و یه همراه می‌خوای برای ادامه دادن؛ همه یه موقعی به این حالت میرسن که زندگی‌شون بی‌هدف و پوچ شده؛ چرا؟ چون همراه می‌خوان، نیمه دیگه‌اشونو می‌خوان، وقتی باهم میرسن به یگانگی، تازه معنی زندگی رو می‌فهمن، دیریا زود به این نتیجه میرسی.
- یعنی خودت رسیدی؟
می‌خندد و به روبرو خیره می‌شود: از ما گذشته این حرفا!
- جناب‌عالی که انقدر خوب مشاوره میدین یکم از این روضه‌ها واسه خودتون بخونین!
- من با تو فرق دارم حوراء! زنده و مرده بودنم معلوم نیست!
اخم می‌کنم: نمی‌خواد خودتو لوس کنی!
- بحث رو عوض نکن! نظرت درباره علی چیه؟
به من‌من می‌افتم: چه نظری اخه؟ من که نمی‌شناسمش!
- گفته بودی هرچی من بگم، نه؟
سر تکان می‌دهم. ادامه می‌دهد: من میگم بچه خوبیه؛ خیلی وقته باهم دوستیم، ولی بازم راه افتادم تو محلشون تحقیق؛ از نظر اخلاق و ایمان موجهه، بهتر از علی پیدا نمی‌کنی، ولی بخاطر دستش، باید فکر کنی.

 

- تجربه ناموفق مامان رو یادت نیست؟ مامان نتونست سختی زندگی با جانباز رو تحمل کنه.
- اولا شدت جانبازی بابا با علی خیلی فرق داره، دوما بابا بعد ازدواج با مامان جانباز شد؛ مامان خودش انتخاب نکرده بود؛ تو الان می‌تونی شرایط رو بسنجی و برنامه ریزی کنی؛ آدما هم باهم فرق دارن، بستگی به خودت داره، مهم اینه که عاقلانه فکر کنی نه احساسی؛ من نمیگم به علی بله بگی یا ردش کنی، میگم از ترس عقب نکش؛ علی شاید تنها نقصش همین دستش باشه، حیفه بخاطر نقص ظاهر از باطن پاکش غافل بشی؛ اول ببین باخودت چندچندی؟ علی رو بسنج، انقدر زود ردش نکن؛ می‌خوام قبل از رفتن خیالم از بابت تو راحت بشه، شاید باورت نشه ولی مهمترین دغدغه‌ام تویی... خیلی کم گذاشتم برات...
دستم را می‌گیرد و می‌نشاند روی نیمکت، روبروی مزار پدر؛ اصلا نمی‌توانم سرم را بالا بیاورم. با انگشت‌هایش بازی می‌کند: بشین فکر کن از زندگیت چی می‌خوای؟ می‌خوای چی بشی؟ به کجا باید برسی؟ خدا ازت چی می‌خواد؟ اون حد اعلای خودتو درنظر بگیر و بیا عقب؛ اون‌وقت می‌بینی برای رسیدن به درجات بالاتر به یه همراه نیاز داری؛ کی بهتر از علی؟ من با شناختی که از هردوی شما دارم فکر می‌کنم بتونید باهم خوشبخت بشید.
کلماتش یکی یکی در ذهنم تحلیل می‌شود تا می‌رسم به کلمه "باهم". مزمزه‌اش می‌کنم و لب می‌گزم؛ صدایم در نمی‌آید که جواب بدهم.
- هر سوالی درباره اخلاق و عقیده و کار و شغل و وضعیت خونوادگی علی داری از من و عمه بپرس؛ خیلی وقته باهم رفت و آمد داریم، اگه هرکی دیگه بجز علی بود یه هفته می‌موندم اصفهان برای تحقیق، فکر نکن ما تو این قضیه خیلی سهل انگاریم، شاید ندونی ولی خواستگارات رو دقیق می‌سنجیدیم و اگه نامناسب بود مطرح هم نمی‌کردیم باهات.
تازه می‌فهمم در این مدت چقدر گیج و غافل بوده‌ام که چیزی از نگاه‌ها و صحبت‌های رمزآلود عمه و حامد نفهمیده‌ام!

 

باید بیشتر فکر کنم؛ در این مدت خیلی معطلشان کرده‌ام ولی هنوز گیجم. شاید اگر حامد بود و کمکم می‌کرد زودتر به نتیجه می‌رسیدیم؛ اما نبود حامد مرا می‌ترسانَد؛ آن‌قدر به او و راهنمایی‌هایش وابسته شده‌ام که حس می‌کنم بدون او نمی‌توانم تصمیم بگیرم؛ آرام می‌گویم: باید بیشتر فکر کنم!
- ببین! تو الان یه ماهه داری فکر می‌کنی! عمه میگه خیلی منزوی شدی؛ برای به نتیجه رسیدن باید با علی باهم فکر کنید، حرف بزنید، سوالاتونو ازهم بپرسید، این‌طور بخوای فکر کنی تا قیامت به جایی نمیرسی؛ از روی ترس فرار نکن، بذار یه شب بیان خونمون، حرفامونو بزنیم؛ آخه فکر علی بیچاره باش که چند وقت دیگه سر به بیابون میذاره!
دستم را روی صورت داغم می‌گذارم: ن... نمی‌دونم... هنوز گیجم... می‌ترسم... آینده خیلی مبهمه! تو خیلی با من فرق داری؛ من از بچگی خیلی با آدما مواجه نبودم، از همون اول بلاتکلیف بودم.
دستش را روی زانویم می‌گذارد و فشار می‌دهد: پس توکلت کجا رفته خانوم طلبه؟ این چیزا رو شما باید به من یاد بدی؛ انقدر مشکلات رو واسه خودت غول نکن؛ این یه مسئله سادست که با یکم فکر حل میشه! ترس که نداره خانوم کوچولو!
آرنجم را می‌گیرد و آرام پایین می‌آورد: من به عمو رحیمم سفارش می‌کنم تو همه جلسات باشه، اصلا بره تحقیق... قبول؟
درگیرم با خودم؛ حامد راست می‌گوید، احساس پوچی می‌کنم؛ شاید به قول او به یک همراه نیاز دارم؛ به یک نیروی محرک به نام عشق.
دست می‌اندازد سر شان‌هام و تا مزار پدر همراهی‌ام می‌کند؛ برایم مهم نیست که چادرم را تازه شسته‌ام، آوار می‌شوم کنار پدر و سنگ مزار را بو*س*ه باران می‌کنم؛ دلخورم از دستش، او الان باید باشد، باید! باید پدری باشد که تصمیم بگیرد برای دخترش؛ پدری که قهرمان دوم زندگی دخترش را انتخاب کند.
می‌دانم پدری می‌کند برایم...

 

سر راه میوه و شیرینی می‌خرد؛ عمه واکنشی نشان نمی‌دهد، اما من تعجب می‌کنم: خبریه؟
لبخندش را پنهان می‌کند: مهمون داریم!
اجازه نمی‌دهد من کاری کنم؛ خودش خانه را جارو می‌زند و مرتب می‌کند و میوه‌ها را می‌شوید؛ عمه هم دارد کمد من را زیر و رو می‌کند، مانتوی کرمی و روسری لیمویی‌ام را همراه چادر رنگی‌ام در می‌آورد و می‌گوید: همینا رو بپوش!
نگاه‌ها و لبخندهایی که بین عمه و حامد رد و بدل می‌شود، اعصابم را خرد می‌کند؛ هرچه می‌پرسم مهمانمان کیست، جواب سربالا می‌گیرم:
- هیئت دیپلماتیک ۵+۱!
- کمیته حقیقت‌یاب سازمان ملل!
- بازرسان آژانس بین المللی انرژی اتمی!
- خاله موگرینی میاد که باهاش سلفی بگیریم!
آن‌ها می‌خندند و من حرص می‌خورم. بالاخره وقتی در می‌زنند، حامد می‌زند زیرخنده و می‌گوید: حاج مرتضی و خونوادشن!
مغزم قفل می‌شود؛ یعنی من انقدر گیجم که نفهمیده‌ام تا الان؟ فرار می‌کنم به اتاقم، انگار روده‌هایم دارند دور معده و کبدم می‌پیچند. قلبم تند می‌زند و عرق کرده‌ام؛ صدای خوش و بش کردنشان می‌آید، کارد بزنند خونم درنمی‌آید؛ تندتند طول و عرض اتاق را طی می‌کنم و با عکس پدر حرف می‌زنم: آخه این چه پسریه شما تربیت کردین باباجون؟ همیشه این‌طوری آدمو تو عمل انجام شده قرار میده؟ اون از مشهد بردنش، سوریه رفتنش، اینم الان! بابایی من الان آمادگی ندارم! اصلا الان شما باید باشید و نیستید، چرا آخه؟
وقتی حامد در اتاق را باز می‌کند و با تعجب می‌پرسد: «باکی حرف می‌زدی؟» تازه می‌فهمم بلند فکر می‌کردم! سرجایم می‌ایستم و مثل بچه کلاس اولی‌ها میزنم زیر گریه!
حامد داخل می‌آید و در را پشت سرش می‌بندد؛ اشک‌هایم را پاک می‌کند و با دستپاچگی می‌گوید: وای آبجی چرا انقدر هول شدی؟ من غلط کردم! حالا این دفعه تو فقط بیا سلام علیک بکن! من قول میدم دفعه بعد واقعا موگرینی رو بیارم!
می‌خندم؛ درحالی که چادرم را مرتب می‌کند می‌گوید: تازه این جلسه اوله!
دستم را می‌فشارد، مثل همیشه دست او گرم است و دست من سرد؛ می‌رویم به سالن و با مادر و خواهر علی روبوسی می‌کنم؛ حواسم به حرف‌هایشان نیست؛ اما انگار باید با علی برویم به حیاط و صحبت کنیم! برق می‌گیردم! من چه دارم که بگویم به او؟ او با آمادگی آمده و من...
به خودم که می‌آیم، علی را می‌بینم که در ایوان ایستاده و منتظر است بیرون بروم، پشت سرم هم حامد است؛ کلا نه راه پس دارم، نه پیش!

 

دمپایی‌هایم را می‌پوشم و قدم به حیاط می‌گذارم؛ هوای آزاد کمی حالم را بهتر میکند، روی تخت می‌نشینیم. حامد چشمکی می‌زند و در را می‌بندد. هوای شهریور چندان گرم نیست ولی خیس عرق شده‌ام؛ سر هردومان پایین است و چند دقیقه‌ای در سکوت می‌گذرد، علی بالاخره صدایش را صاف می‌کند: قراره حرف بزنیم!
به حنجره‌ام فشار می‌آورم: من امشب آماده نبودم... شما بفرمایید...
نمی‌دانم اصلا صدایم را شنیده یا نه؟! نفس عمیقی می‌کشد و می‌گوید: خوب اولین چیزی که مهمه، همین مشکل دست منه! ببینید دست من کارایی قبلشو از دست داده؛ مثل اینه که ندارمش؛ الان حدود یک ماه و نیمه که سعی کردم با این شرایط کنار بیام؛ دست برتریم نیست که خیلی اذیت بشم... از پس بیشتر کارام برمیام ولی بازم به خودتون بستگی داره، هرجوابی بدین موجهه برام.
مکث می‌کند و ادامه می‌دهد: البته فقط مشکل دست نیست... یکی دوتا ترکش توی کتف و کمرم هست که نتونستن درشون بیارن... گاهی اذیت می‌کنن ولی باهم کنار اومدیم؛ اما اگه بحث شغل مطرح باشه، فعلا توی سپاه شاغلم؛ بیشتر حقوقم که خیلی هم نیست صرف پدر و مادرم میشه و پس انداز زیادی ندارم، نمی‌تونم به این زودیا خونه تهیه کنم؛ می‌خوام بگم چیز زیادی ندارم، همینم که هستم! هرچی بگید حق دارید!
زیر لب غر می‌زنم: این‌که همش شد مادیات!
دستپاچه می‌خندد: آخه من تجربه اینجوری نداشتم تاحالا، درست نمی‌دونم چی باید بگم! شما هرچی می‌خواید از مادیات و معنویات بپرسید!
خون به مغزم هجوم می‌آورد. «نه که من تاحالا از این تجربه‌ها داشتم؟» در دل این را می‌گویم؛ نمی‌دانم باید چه بپرسم، سردرگمم.
- منم آماده نیستم، خبر نداشتم از برنامه برادرم.
احتمالا علم غیب می‌داند چون خودم هم به زور می‌شنوم چه می‌گویم و ل**ب خوانی هم نمی‌تواند کرده باشد چون سر هردومان پایین است.
- خوب... من... فقط انتظار همراهی دارم ازتون... نیاز به کسی که مثل من فکر کنه، دغدغه‌ها و ارزش‌هاش مثل خودم باشه تا بتونیم باهم سریع‌تر برسیم به هدف، سریع‌تر رشد کنیم.
سکوت می‌کند، جواب نمی‌دهم؛ نمی‌شود با همین چند کلمه جواب داد، مخصوصا وقتی در عمل انجام شده قرار گرفته‌ام و مغزم فقط حروف اضافه(از، به، با، که و...) را تشخیص می‌دهد!

 

حالم تازه کمی جا آمده است، خواب به چشمم نمی‌آید، باید با حامد حرف بزنم؛ درباره هر موضوعی جز رفتن.
به اتاقش می‌روم، بعید است خواب باشد؛ آرام در را باز می‌کنم، در اتاق نیست؛ روی تختش ساک و لباس‌های نظامی‌اش را گذاشته که جمعشان کند.
در اتاق را می‌بندم تا دنبالش بگردم؛ ل**ب حوض نشسته و با دست در آب موج می‌اندازد؛ چشم‌های آسمانی‌اش بین ستاره‌ها می‌چرخد.
پا به ایوان می‌گذارم؛ متوجه می‌شوم روی تخت، چند عکس و کاغذ افتاده؛ بدون این‌که حرفی بزنم روی تخت می‌نشینم و کاغذها را برمی‌دارم؛ وصیت‌نامه دوستان شهیدش است؛ اولی را می‌خوانم که بدخط و با عجله نوشته شده:
بسم رب الشهدا
مِنَ المؤمِنینَ رِجالٌ صَدَقوا ما عاهَدواللهَ عَلَیه فَمِنهُم مَن قَضی نَحبَهُ وَ مِنهُم مَن یَنتَظِر وَما بَدَّلوا تَبدیلاً
السلام علیک یا زینب کبری... خانم جان گذشت دوران غربت اهل بیت علیهم السلام و حالا شیعیان شما در سراسر دنیا نمی‌گذارند دوباره جسارتی به حرم صورت بگیرد. دیگر اجازه نخواهیم داد شمرها و حرمله‌های زمانه خود را با خون بی‌گناهان سیراب کنند، حتی اگر از سرهایمان کوه بسازند یا زنده زنده در شعله‌های آتشمان بسوزانند، باز به فریاد هل من ناصر لبیک خواهیم گفت.
توصیه اکید بنده به اطرافیان اول انجام واجبات و مستحبات و ترک محرمات و مکروهات است و از اهمّ واجبات، حفظ انقلاب و خون شهدا و اطاعت از امام خامنه‌ای حفظه الله تعالی‌ست. همانا کسی که به هنگام یاری رهبرش خواب باشد، با لگد دشمنان بیدار خواهد شد.
علی مصدق خواه- ۱۲ اردیبهشت ۹۵
دستم را روی دهانم می‌گذارم که جیغ نکشم؛ مصدق‌خواه مگر فامیل حاج مرتضی نبود؟! وصیتنامه‌ها را از نظر می‌گذارنم و می‌گذارم کنارم.
- تاحالا وصیت‌نامه یه شهید زنده رو نخونده بودی؟
صدای حامد است؛ آرام با دست در گلدان اطلسی آب می‌ریزد و مثل بچه‌ای نوازشش می‌کند، نگاهش به من نیست؛ ادامه می‌دهد: آخرین باری که رفت سوریه اینو نوشته؛ بجز علی، صاحب تموم این وصیت‌نامه‌ها شهید شدن؛ وقتشه اینا رو برسونم دست خونواده‌هاشون، فردا میای باهم بریم؟
بجای جواب، یک‌بار دیگر تاریخ وصیت‌نامه‌ها را مرور می‌کنم؛ وصیت‌نامه علی قدیمی‌تر است؛ می‌گوید: حالا که علی اومد خیالم از بابت شما راحت شد. واقعا قابل اعتماده، ولی بازم هرچی تو بگی؛ من‌که نمی‌تونم مجبورت کنم.

 

آرنجم را لبه تخت می‌گذارم و دستم را می‌زنم زیر چانه‌ام؛ کاش بازهم حرف بزند، از سوریه بگوید، از گذشته، از پدر، از امید، صبر، دلارام... هرچه دوست دارد بگوید اصلا؛ فقط می‌خواهم حرف بزند.
لبخند کوچکی روی لبهایش می‌نشیند: این علی کلا سر نترسی داره! می‌دونی چی شد که به این روز افتاد؟
منتظر جواب نمی‌ماند و ادامه می‌دهد: یه ترکش کوچولوی ساده خورده بودا، ولی چون حاضر نشد بیاد عقب، ترکشه با موج انفجار حرکت کرده و زده اعصاب دست رو ترکونده! بعدشم چندتا ترکش دیگه نوش جون می‌کنه، بازم قبول نمی‌کرده بیاد عقب، به زور میارنش با کلی گریه و زاری و ضجه و ناله!
چشمم به یکی از عکس‌ها می‌افتد؛ حامد و علی دست در گردن هم، با لباس نظامی.
چشم از تصویر لرزان ماه در حوض برمی‌دارد و مستقیم نگاهم می‌کند: خواهر داشتن خیلی خوبه، دلت گرم میشه به حضورش؛ لوست می‌کنه ازبس محبت می‌کنه! نمی‌دونم همه خواهربرادرا همین‌طورن یا فقط ما این‌طوری هستیم؟!
چشمانش پر از محبت است و می‌درخشد، دوست دارم تا قیام قیامت نگاهش کنم.
- نمی‌دونی تو سوریه، بغل گوشمون چه خبره؛ چیزی که تو تلوزیون و اخبار می‌بینی یه صدم اون چیزی که واقعیت داره نیست؛ انقدر این داعشیا وحشی‌اند که حد نداره؛ می‌دونی، خیلی‌ام حس می‌کنن مسلمونن! معتقدن برای خدا و پیامبر آدم می‌کشن! یه جونورای عجیبی هستن اینا... وظیفه شما طلبه‌ها اینه که فرق اسلام رو با عقیده اینا مشخص کنین تو دنیا.
دستم را از زیر چانه‌ام برمی‌دارم، به پشت تکیه می‌دهم و دستانم را ستون می‌کنم.
- می‌ترسم حامد! خیلی از آینده می‌ترسم!
- توکل رو گذاشتن واسه همین وقتا دیگه آبجی جان!
گلدان را لب حوض می‌گذارد و روی تخت، کنار من می‌نشیند.
- بابا خیلی دوست داشت شبا بیاد تو حیاط، نماز بخونه یا ستاره‌ها رو نگاه کنه.
دلم برای پدر نداشته‌ام تنگ می‌شود؛ اصلا شاید حامد را بخاطر شباهتش به پدر دوست دارم.
- قبول دارم، حق داری نگران باشی، ولی خدایی که تا الان هواتو داشته، بعدشم تنهات نمیذاره.
عکس‌ها را برمی‌دارد و یکی یکی از نظر می‌گذراند؛ درهمان حال می‌پرسد: حالا می‌خوای علی رو جدی بگیری یا کلا بیخیالش بشی؟
قلبم می‌ایستد؛ خیره می‌شوم به ماه و نفس عمیق می‌کشم؛ نمی‌دانم چه بگویم؛ سعی می‌کنم نخندم ولی گوشه لبم کمی کج می‌شود و نگاه حامد دور نمی‌ماند.
آستین‌هایش را بالا می‌زند و لب حوض وضو می‌گیرد؛ بدون هیچ حرفی به اتاق می‌رود؛ در حیاط به تماشای ماه می‌نشینم، مثل پدر؛ فقط کاش صدای مناجات حامد را از اینجا هم بشنوم...

 

با این‌که از صبح تا حالا کلی کار کرده و باید خسته باشد، سرحال‌تر از همیشه است؛ از صبح تا ظهر اصفهان را ز یر پا گذاشته‌ایم تا وصیت‌نامه‌ها را به دست خانواده‌ها برسانیم، اما حامد سریع خداحافظی می‌کرد که خیلی مزاحمشان نشویم؛ بعد هم برگشتیم خانه و استراحتی کوتاه کردیم، از عمه خداحافظی کرد و باهم آمدیم گلستان.
این بار نه فقط با عمه، با خانه و حیاط و گل‌هایش هم خداحافظی کرد؛ خوبی‌اش این بود که امروز درخانه خودمان بودیم و عمه راحت توانست هرچه می‌خواهد حامد را درآغوش بگیرد و صورتش را بو*س*ه باران کند؛ و وقتی حامد دستش را به زور می‌بوسد، مادرانه دست برسر حامد بکشد و بگوید: «نکن پسرم... نکن عزیزم...» عمه آن لحظه گریه نکرد، اما شاید بعد از این‌که گفت«سپردمت به خدا» و آب پاشید پشت سرمان، دلش مثل کاسه آب ریخت و باران شد.
- نباید با هر اتفاق کوچیکی خودتو ببازی؛ دنیام زیر و رو بشه تو تکیه‌ات به همون خداییه که دنیا رو زیرو رو می‌کنه! آیندتو می‌تونی خیلی قشنگ‌تر بسازی، به شرطی که به‌جای افسوس خوردن برای گذشته، از تجربه‌هات استفاده کنی؛ اما مطمئنم با علی قشنگ‌تر میشه.
حامد است که با حرف‌هایش باعث می‌شود سرم را از روی شیشه بردارم و مستقیم نگاهش کنم؛ این دو روز با هر دوجمله، یک علی از دهانش درمی‌آید! می‌داند قانع شده‌ام، اما می‌خواهد محکم کاری کند.
با این‌که همین دیروز شهدا بودیم، همه جا برایم تازه است؛ گلستان شهدا یکی از معدود جاهایی‌ست که تکراری نمی‌شود برایم، و همیشه حس می‌کنم باید از نو کشفش کنم؛ از دیوار کوتاهش که می‌گذری و از خیابان به گلستان پا می‌گذاری، دنیا عوض می‌شود؛ انگار از سرزمین مردگان به بهشت برین آمده باشی! اصلا همین دیوار حدودا نیم متری که رویش نخل کاشته‌اند، مرز عالم ملکوت با دنیای ماست و حتی این دیوار، آلودگی هوای شهر و هیاهویش را به داخل راه نمی‌دهد؛ این را باید به آن‌ها گفت که تمام تلاششان را می‌کنند دیوارهای بتنی و ضدصدا بسازند! مشکل صدا نیست، مشکل ماییم که دائم گوش می‌سپاریم به صدای نخراشیده دنیا!
دوست دارم به تک تک شهدایی که می‌شناسم سربزنیم؛ حامد هم ساعت ۴ باکسی که نمی‌دانم کیست قرار دارد، موافقت می‌کند؛ حالات و رفتارهایش مرا می‌ترسانَد، طوری با حسرت به شهدا نگاه می‌کند که انگار دوست دارد همین حالا پربکشد و تنهایم بگذارد، بی‌تابی‌اش من را هم بی‌تاب کرده.
هردو به پهنای صورتمان اشک می‌ریزیم؛ حتی خودم هم نمی‌دانم چرا گریه می‌کنم. گله دارم، نگرانم، می‌ترسم... حامد بیشتر از هرکسی مرا می‌فهمد و اگر برود، تنهای تنها می‌شوم... دست به دامان شهدا شده‌ام و همه چیزم را نذر کرده‌ام که بماند.

 

حدود ۴ بعد از ظهر است که برمی‌گردد به طرف در ورودی، زود است؛ با تعجب می‌پرسم: مگه پنج و نیم پرواز نداشتی؟
- با یکی قرار دارم.
ماشینی مدل بالا جلوی در می‌ایستد؛ خدای من! مادر! مادر و نیما از ماشین پیاده می‌شوند؛ حامد اشک‌هایش را پاک می‌کند، با شوق کودکانه‌ای چشم دوخته به مادر، من مبهوت عقب می‌روم و لبه سکویی می‌نشینم؛ حامد سر جایش ایستاده و مادر با طمانینه به طرفش می‌رود؛ نمی‌دانم چطور مادر را راضی کرده که ببیندش، به چندقدمی هم که می‌رسند، حامد جلو می‌رود که در آغوش مادر آرام بگیرد، اما مادر خودش را عقب می‌کشد و به سردی دست می‌دهد.
باورم نمی‌شود همین مادر به ظاهر بی‌احساس، اشکی بر گونه‌اش غلتیده باشد و بعد از برانداز کردن سرتاقدم حامد، او را در آغوش بکشد؛ مادر هرکه باشد، مادر است، برای بچه‌هایش جان می‌دهد و دلش تنگ می‌شود، ناگاه دل من هم مادر را می‌خواهد، اما ترجیح می‌دهم فاصله‌ام را حفظ کنم که راحت باشند.
همان‌قدر که دخترها بابایی‌اند، پسرها وابسته مادرند؛ همان‌قدر که دخترها محتاج راهنمایی و حمایت پدرند، پسرها محبت و مشورت‌های مادر را می‌خواهند. من و حامد هردو محروم بوده‌ایم از این موهبت‌های الهی... قطعا عمه درحد توانش برای حامد مادری کرده ولی هیچ‌کس مادر نمی‌شود؛ این را من می‌فهمم که باوجود سردی مادرم، عاشقش هستم... مادر زن مغروریست ولی هیچ‌وقت نتوانسته چشم‌هایش را پنهان کند.
دستی از پشت سر محکم به شانه‌ام می‌خورد، آه از نهادم بلند می‌شود، قطعا نیماست؛ کلافه برمی‌گردم طرفش: تو بعد دوسال هنوز آدم نشدی؟
- مگه فکر می‌کنی خودت آدم شدی؟
- هرهرهر! جناب‌عالی خوش می‌گذره دیگه کسی نیست اذیتش کنی؟
دوباره به مادر و حامد نگاه می‌کنم که روی نیمکتی نشسته‌اند؛ چهره مادر درهم رفته و حامد متواضعانه صحبت می‌کند.
- قراره بعد کنکور یکتا باهم عقد کنیم.
- مبارکه!

 

ادامه دارد 

- تو چی؟ قضیه علی به کجا رسید؟
لبم را می‌گزم؛ خدایا این از کجا فهمید؟ فقط خواجه حافظ شیرازی مانده که احتمالا نیما او را هم در جریان می‌گذارد، ترجیح می‌دهم ساکت باشم.
‌- چندروز پیش با عمو رحیم اومد خونمون؛ بهش می‌خورد بچه خوبی باشه، از این مثبت حزب اللهی‌ها! ولی خوب دستش ناقصه دیگه!
- نقص و کمال آدما خیلی تعریفای دیگه داره!
- به به! چقدرم مدافعشی!یعنی به همین زودی...؟!
تازه متوجه می‌شوم چه آتویی دست چه کسی داده‌ام! شروع می‌کند به سخنرانی کردن: حالا من گفتم پسر خوبیه، ولی با یه دست ناقص و یکم آه در بساط نمیشه زندگی کردها! عاقل باش!
- چقدر دلسوز شدی!
- بعد دوسال، یکم دلم برات تنگ شده! سوژه خندمون رفته! تو نباشی من به کی بخندم؟
حوصله کل کل کردن را ندارم؛ وای! چقدر حرف می‌زند، از همان اول همین‌طور بود؛ حرف حساب هم که نمی‌زند، چرت و پرت می‌گوید؛ سعی دارم بی‌توجه به نیما، مادر و حامد را نگاه کنم، غرور مادر و خاکساری حامد را؛ دقیق می‌شوم به صورتشان، گریه می‌کنند؛ چقدر شبیه هم‌اند!
ناگاه حامد از نیمکت می‌افتد! نیما هم ساکت می‌شود؛ حامد روی پاهای مادر افتاده و مادر خم شده تا بلندش کند، به نیما پشت کرده‌ام که اشک‌هایم را نبیند. انگار حامد عمری منتظر این لحظه بوده؛ چرا من که فرصتش را داشتم، یک‌بار پای مادر را نبوسیدم؟
مادر حامد را بلند می‌کند و مثل پسربچه‌ای در آغوش می‌گیرد؛ همراه نیما زنگ می‌خورد:
- جانم پدر؟
- ....
- چشم الان راه می‌افتیم!
قطع می‌کند و به طرف مادر می‌رود: مامان! بابا زنگ زد گفت بیایم!
اخم‌های حامد درهم می‌رود؛ من جای او بودم دهان نیما را پر خون می‌کردم! مادر دست حامد را می‌فشارد: مواظب خودت باش، زود برگرد تکلیف خودت و حوراء رو روشن کن!
- چشم!
مادر می‌ایستد، حامد هم، چشم از پسرش برنمی‌دارد؛ حسودی‌ام می‌شود، چه زود عزیز شد! مهره مار دارد انگار!
- حلالم کنید مامان!
- من چیزی از تو ندیدم؛ برات کم گذاشتم، حلالم کن!
دوباره برمی‌گردد به همان حالت سرد و خشک همیشگی؛ خداحافظی می‌کند و می‌رود!

 

حامد متوجه من می‌شود که مثل مجسمه سرجایم ایستاده‌ام: مگه فیلم هندیه که انقدر گریه کردی؟!
و سرخوشانه می‌خندد؛ نگاهی به ساعت می‌اندازد: اوه! من الان باید برم، تو رو می‌رسونم تا یه جایی و خودم میرم.
دقیق نمی‌فهمم چه می‌گوید؛ رفتنش کابوس است، مهم نیست کسی ببیند؛ به خودم که می‌آیم، سر گذاشته‌ام روی سینه‌اش و بلند گریه می‌کنم؛ از خودم بدم آمده که انقدر احساساتی شده‌ام، اصلا نمی‌دانم چه می‌گویم و چه می‌گوید؛ فقط می‌دانم باید از همه مهربانی‌ها و بزرگواری‌هایش بگذرم؛ انگار پدر دوباره بخواهد شهید شود؛ گفتنش ساده است اما در واقعیت، هزاربار می‌میری و زنده می‌شوی.
سوار ماشین می‌شویم، تمام راه نگاهش می‌کنم و او حرف می‌زند برایم. تصویرش را اشک‌هایم تار می‌کنند. وقتی ماشین می‌ایستد و بغض‌آلود حلالیت می‌خواهد، تازه به خودم می‌آیم.
- کاش انقدر زود نمی‌رفتی!
- الانشم دیره؛ ببخشید... اونی که می‌خواستی نبودم.
- چرا بودی.
و ادامه حرفم را در دل می‌گویم: تو بهترین بودی ولی من لیاقتت رو نداشتم.
بحث را عوض می‌کند: کارت اتوبوست شارژ داره؟
- نمی‌دونم!
- بیا مال منو بگیر، یه وقت توی راه می‌مونی.
تسبیحش را می‌گذارد کف دستم و مشتم را می‌بندد: دعا کن برام.
دستش را می‌گیرم که ببوسم، اما زورش بر من می‌چربد و دستانم را به سمت خودش می‌کشد و می‌بوسد.
پیاده می‌شود و در را باز می‌کند برایم؛ دستم را می‌گیرد که بلندم کند: پاشو آبجی خانم! دیرم میشه الان، پاشو خواهرکم، آفرین...

 

پیاده می‌شوم و مثل خودش، غافلگیرانه پیشانیش را می‌بوسم؛ گرچه سخت است و باید روی پنجه پاهایم بلند شوم تا به پیشانیش برسم؛ دستم را می‌فشارد و می‌خندد: مواظب خودت باش.
حال او بهتر از من نیست، او ابریست برعکس من که می‌بارم، اشک‌هایم را پاک می‌کند: بسه دیگه! باید دل بکنی از هرچیز غیر خدا تا رشد کنی، هیچ چیز غیر اون ارزش تعلق نداره.
- اگه عاشق کسی باشی که عاشق خداست چی؟
چقدر راحت خودم را لو دادم! چقدر احمقم من!
- بخاطر خدا دوست داشته باش، ولی توی عشق بنده‌اش متوقف نشو.
دستم را می‌گیرد و می‌نشاندم روی صندلی ایستگاه اتوبوس؛ هرچه می‌خواهم بگویم «نرو» صدایم در نمی‌آید، از ذهنم می‌گذرد به پایش بیفتم ولی نمی‌توانم برخلاف خواسته‌اش عمل کنم؛ باید با دستان خودم، تکه‌ای از وجودم را جدا کنم؛ پیش از آنکه تقدیر جدایش کند، باید بمیرم پیش از آن‌که بمیراندم، باید حامد را در ذهنم شهید کنم؛ قربانی کنم برای خدا؛ مثل ابراهیم(ع)...
قرآن کوچکم را از کیفم درمی‌آورم و بر سینه می‌فشارم، قلبم آرام می‌گیرد.
- برام قرآن می‌گیری؟
سرم را تکان می‌دهم؛ آرام می‌شود: پس حلال کردی؟
- اگه تو هم حلال کنی آره.
و به زحمت می‌خندم، از زیر قرآن ردش می‌کنم؛ نگاهی به ساعتش می‌اندازد و سوار ماشین می‌شود.
او مشغول بستن کمربند ایمنی ست و من غرق در او؛ شاید متوجه نگاهم می‌شود که سرش را بالا می‌آورد، با لبخندش دل می‌برد و دست تکان می‌دهد.
و بازهم به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود...

 

«سلام کجایی؟»
پیامی‌ست که به محض رسیدن به خانه برای حامد نوشته‌ام. جواب می‌آید: «سلام. فرودگاهم. شما رسیدی خونه؟»
- «آره. پروازت کیه؟»
- «معلوم نیست. یه چیزی‌ام می‌خواستم بهت بگم ولی ترسیدم حضوری بگم منو بزنی!»
درحالی که دکمه‌های مانتو را باز می‌کنم می‌نویسم: «چی؟»
- «شماره‌ات رو دادم به علی.»
مانتو با چوب لباسی از دستم می‌افتد؛ گوشی را برمی‌دارم و چندبار جمله را می‌خوانم، به سختی تایپ می‌کنم: «یعنی چی؟ چرا؟»
-« هول نکن خواهر من! شمارتو دادم گفتم شاید تلفنی راحت تر بتونی باهاش حرف بزنی، گفتم خبرت بدم که آماده باشی.»
با خشم می‌نویسم: «خدا بگم چکارت کنه!»
شکلک خنده می‌فرستد پایین می‌روم تا کمی با عمه حرف بزنم؛ مشغول گردگیری کتاب‌خانه است، چقدر این کتاب‌خانه را دوست دارد؛ کتاب‌های خیلی قدیمی زمان انقلاب هست تا آخرین کتاب‌های چاپ شده؛ گاهی فکر می‌کنم عمه با این کتاب‌ها ازدواج کرده!
آرام دستم را روی چشمانش می‌گذارم، دست نگه می‌دارد و طعنه می‌زند: اصلا نفهمیدم تویی حورا خانوم! کی هستی؟ نکنه حامدی؟
دستم را برمی‌دارد و می‌چرخد طرفم: این شوخی مال وقتیه که ده نفر اینجا باشن نه وقتی یه دختر دم بخت بیشتر نداریم!
به قفسه تکیه می‌دهم و شیطنتم گل می‌کند: خودتونو میگید عمه؟
- س قبول کردی خودت ترشیدی؟
- نه جدا خب بذارید براتون آستین بالا بزنم!
برایم پشت چشم نازک می‌کند: اولا من قصد ادامه تحصیل دارم، دوما جرات داری اینا رو به حامد بگو تا حالتو جا بیاره!
- مگه حامدم از این کارا بلده؟!
- اوه چه جورم! یادت نیست اون شب دعوا راه انداخت؟
- بحثو عوض نکنین دیگه! جدی میگم، تنها می‌شید گناه دارید.
- این یعنی بله رو به علی گفتی؟ مبارکه!
خاک بر سرم! چه سوتی وحشتناکی! حالا بیا و جمعش کن! به من‌من می‌افتم: نه... منظورم این نبود که! کلا خونه خیلی سوت و کوره.
- بچه‌های تو و علی شلوغش می‌کنن انشالله!
گله مندانه و کشدار می‌نالم: عمه!
می‌خندد: جان عمه؟ نشنیدی میگن چاه مکن بهر کسی؟

 

با صدای زنگ پیامک از جا می‌پرم، شماره ناشناس است؛ پیام را باز می‌کنم: «سلام علیکم. مصدق خواه هستم. ببخشید مزاحم شدم. اشکال نداره الان تماس بگیرم؟»
چه رسمی!
نمی‌دانم جواب بدهم یا نه؟ شاید اگر فوری جواب بدهم، فکر کند چقدر معطلش بوده‌ام، باید کلاس بگذارم؛ یک ربعی صبر می‌کنم تا هم حرف‌هایم سبک سنگین شوند، هم او حس کند سر من خیلی شلوغ است.
- «علیکم السلام. مراحمید.»
من از او رسمی‌ترم! به دقیقه نرسیده همراهم زنگ می‌خورد؛ برعکس من، او اصلا اهل کلاس گذاشتن نیست، عرق بر پیشانی‌ام می‌نشیند؛ نفس عمیقی می‌کشم که بر مسلط شدنم تاثیری ندارد، تماس را وصل می‌کنم و روی بلندگو می‌گذارم: بفرمایید.
نفسش را بیرون می‌دهد: سلام.
- سلام.
- ببخشید مزاحم شدم، شبتون بخیر.
پیداست او هم هول کرده، جواب نمی‌دهم که سردرگمی‌ام لو نرود.
- حالتون خوبه؟
با همان صدای ضعیف می‌گویم: الحمدلله.
- خدا رو شکر.
کمی مکث می‌کند و ادامه می‌دهد: آقاحامد گفتن تماس بگیرم راحت‌ترید.
بازهم با سکوتم روبرو می‌شود.
- الان هرچی بخواید در خدمتم.

 

وقتی دوباره می‌گوید «الو... ببخشید...» متوجه می‌شوم سکوتم کمی طولانی شده؛ جمله‌ام را کمی مزمزه می‌کنم و به خودم جرات می‌دهم: شما درباره من چی می‎دونید؟
صدا صاف می‌کند: بالاخره هم آقاحامد، هم مادرم درباره خصوصیات اخلاقیتون برام صحبت کرده بودن، مگه حامد از من به شما نگفته؟
- منظورم شرایط خانوادگیم بود؛ من توی شرایط عادی بزرگ نشدم، محیطم خیلی با شما فرق داشته.
- خوب؟ شما که انتخاب نکردید شرایطتون این باشه، برای همه ممکنه پیش بیاد؛ ولی این‌طور که فهمیدم، خیلی خوب زندگیتونو مدیریت می‌کنید و تسلیم مشکلات نشدید، این از نظر من یه امتیازه.
- بالاخره انقدری که شما میگید آسون نبوده؛ توی تنهایی زندگی کردن، آدم رو یه جور دیگه می‌سازه، با عقده عاطفی و انزوا و افسردگی.
- متوجهم، نمی‌تونم بگم درکتون می‌کنم چون تا حالا شرایطشو نداشتم، فکر می‌کنم اما شما این‌طور نیستید؛ کسی که به خدا متصله، خدا خودش کفایتش می‌کنه و هواشو داره؛ من اصلا کاری به گذشته شما ندارم و می‌خوام درباره الان حرف بزنیم؛ همیشه سعی کردم در حال زندگی کنم و غصه گذشته و آینده‌ای که خدا برام نوشته رو نخورم.
- اینی که میگید یعنی جبرگرایی، پس اختیاری که خدا به انسان داده چی؟
- نه، در لحظه زندگی کردن یعنی بدونی الان وظیفه‌ات چیه؟ و بدونی اگه وظیفه الانتو درست انجام بدی، خدا برات کم نمیذاره.
کلا در طول مکالمه، بیشتر او حرف میزند و درباره معنویات و دیدش به زندگی می‌گوید؛ دیدگاه‌هایش را قبول دارم، به محض این‌که قطع می‌کنم،عمه در را باز می‌کند و با هیجان می‌گوید: بهت گفت فردا قراره بریم باغ غدیر؟
چند لحظه با چشمان گرد شده نگاهش می‌کنم و بعد هردومان می‌زنیم زیر خنده.

 

جلوی در خانه منتظرمانند؛ اول عمه سوار می‌شود و من کنار پنجره می‌نشینم، چه بوی گلابی می‌آید! جای مادر خالی! از عطر مشهدی بدش می‌آید؛ همیشه می‌گفت: بوی امامزاده میده!
علی پشت فرمان می‌نشیند و صدای ضبط را زیاد می‌کند:
ولله که من عاشق چشمان تو هستم / ولله که تو باخبر از این دل زاری
مهمان خیالم شده‌ای هر شب و هرشب / ولله شبیه من دیوانه نداری​
این آهنگ را دوست دارم، علی با یک دست خوب می‌راند؛ اما به من ربطی ندارد؛ بیرون را نگاه می‌کنم تا برسیم به باغ غدیر و پارک کند، من در حال و هوای آهنگم:
باید به تو زنجیر کنم بند دلم را / جانی و جهانی و چنینی و چنانی...​
زیرانداز پهن می‌شود و مستقر می‌شویم؛ همان اول، عمه به راضیه خانم می‌گوید: اون نیمکته خوبه؟
راضیه خانم درحالی که با سر تایید می‌کند، مرا خطاب می‌کند: چرا وایسادی دخترم؟
متوجه می‌شوم علی منتظرم ایستاده، گیرم انداخته‌اند! چاره‌ای نیست؛ کفش‌هایم را می‌پوشم؛ خجالت می‌کشم کنارش راه بروم؛ سر صحبت را باز می‌کند: درباره حرفاتون فکر کردم.
در ذهنم صحبت‌های دیروز را مرور می‌کنم که می‌گوید: با یه ازدواج درست، خیلی از خلاء‌های عاطفی پر میشه.
تا ته منظورش را می‌خوانم که حرف دلم را زده است؛ چقدرهم از خود راضی‌اند آقا! لابد منظورش از ازدواج درست، خودش است!
دلم می‌خواهد قدم بزنیم؛ تعارف می‌کند که بنشینیم، اما خودش هم رغبتی برای نشستن ندارد؛ این را در لفافه می‌گوید: دوست ندارم یه جا ساکن باشم، میشه راهو ادامه بدیم باهم؟
ته دلم غنج می‌رود! به خودم نهیب می‌زنم: جمع کن خودتو دختر!
درحال قدم زدن می‌پرسد: با مادرتون صحبت کردید؟
- خیلی موافق نیستن، ولی واگذار کردن به خودم.
- بله بخاطر دستم؛ به خودمم گفتن، نگرانتونن؛ قدرشونو بدونین، خیلی دوستتون دارن.
دقایقی در سکوت می‌گذرد، ناگاه می‌ایستد: کی باورش می‌شد یه ترکش دو و نیم سانتی منو از وسط میدون جنگ و خون و خاک بکشونه ایران و بعد عنایت امام رضا(ع) منو مقابل شما قرار بده؟
زیرلب می‌گویم: همه چی توی دنیا به هم ربط داره!
ادامه راه را درباره آینده حرف می‌زنیم.

 

- سلام! خوبی؟
صدا واضح نیست اما شنیده می‌شود: سلام! الحمدلله! شما چی؟
- خواب دیدم حامد! همون خواب رو! ولی تو گذاشتی رفتی!
- خیره انشالله! حالا چرا بغض کردی؟
- آخر هفته شهید حججی رو میارن! نمیای تشییعش؟
- ما امروز خدمتشون بودیم! جای شما خالی!
- خوش به‌حالت! سلام منو رسوندی؟
می‌توانم از تغییر صدایش بفهمم گریه می‌کند: ارباً اربا بود... مونده بودیم باید چجوری باید سرمونو جلوی خونوادش بلند کنیم؟ شهید اربا اربا دیده بودم، اما اصلا آقا محسن فرق می‌کنه! خیلی به مولاش رفته!
اشکم را می‌گیرم: می‌خوای آتیشم بزنی؟
- خودم دارم می‌سوزم! اون دنیا چه جوابی باید بدیم؟
- تسلیم شدم!غلط کردم... ازت گذشتم! ولی به یادم باش، تو که داری میری سفارش منم بکن! یه وقت یادت نره خواهری داشتیا! دعا کن روسفید بشیم! راستی: ما روسفیدتریم یا جون، غلام امام حسین(علیه السلام)؟
- هرچی اربا ارباتر، روسفیدتر! دعا کن روسفید بشم!
پا می‌گذارم روی دلم و به سختی می‌گویم: انشالله!
این انشالله، گفتنش مثل بلندکردن وزنه ده تنی بود؛ یعنی دعا کنی برایش که... بماند!
دیگر صدایی از گلویم خارج نمی‌شود. می‌گوید: وقتی رفتی تشییع، دعامون کن... برای عاقبت بخیری‌امون... به‌جای منم گریه کن، به‌جای منم سینه بزن، به‌جای منم یا حسین(علیه السلام) بگو! جامو پر کن! التماس دعای شدید!
می‌خواهم بگویم «محتاجیم» که قطع می‌شود و تلاش نمی‌کنم دوباره تماس بگیرم؛ به اتاقش می‌روم که نگذاشته‌ام خاک روی وسایلش بنشیند؛ بیت شعری که علی به خط شکسته نستعلیق برایش نوشته و قاب کرده را زیر ل**ب می‌خوانم:
می‌خواهم از خدا به دعا صدهزار جان
تا صدهزار بار بمیرم برای تو!
... یا حسین(علیه السلام)!

 

کاش می‌دانستم عزاداری‌هایش در سوریه چه شکلی‌ست؟ امسال هیئتمان را بدون حامد گرفته‌ایم؛ و چقدر جایش خالی ست.
دیروز در تشییع شهید حججی، خودم نبودم؛ حامد بودم، اصلا انگار به‌جای همه گریه کردم و سینه زدم؛ حتی بجای توریست‌هایی که آمده بودند بازدید میدان امام و مبهوت به جمعیت نگاه می‌کردند؛ عمه را هم گم کردم، همراه آنتن نمی‌داد، بعد مراسم هم که یکدیگر را پیدا کردیم، ده دقیقه در آغوشم اشک ریخت. نمی‌دانم نگران من بود یا حامد؟
علی و پدرش رفته‌اند نجف آباد برای مراسم، اما من و عمه نرفتیم برای کارهای نذری پزان؛ دو سال پیش، همین موقع‌ها بود که پیدایشان کردم؛ در همین نذری پزان؛ تلوزیون روشن است و مراسم تشییع در نجف آباد را نشان می‌دهد؛ محشری به پا شده! اگر برای نوکر ارباب خدا انقدر ریخت و پاش کرده باشد، برای خود ارباب چه کرده! بیخود نیست که میلیونی به زیارت اربعین می‌روند؛ صدای مداحی روی تصاویر پخش می‌شود: عجب محرمی شد امسال/ شهیدِ بی‌سرم برگشته/ بیاید بریم به استقبالش/ مدافع حرم برگشته... / وای... غمت غم وطن شد/ وای... سر تو بی‌بدن شد/ وای... خدا رو شکر عزیزم/ که پیکرت کفن شد...
ناگهان عمه می‌گوید: نگران حامدم! به دلم شور افتاده!
نجمه دلداری می‌دهد: نترسین مامان؛ انشالله حالش خوبه.
عمه اما آرام نمی‌گیرد؛ دنبال تلفن می‌گردد: بذار بهش زنگ بزنم.
به اتاق می‌رود و بعد بیست دقیقه، بیرون می‌آید درحالی که آرام شده؛ توانسته چند کلمه‌ای با حامد صحبت کند.

 

پیام می‌دهم: «شب عاشورا اونجا چه حالی داره؟»
جواب می‌آید: «چه پنهان، تازگی‌ها خواب اقیانوس می‌بینم/ قفس تنگ است ای صیاد! واکن بال و پرهارا...
التماس دعا»
هرچه می‌گیرمش، در دسترس نیست و جواب پیامک هم نمی‌دهد، شب عاشورا را با چشمان بیدار صبح می‌کنم.
***
کارهایی باید برای نذری و روضه به من محول شده را از شب قبل و صبح زود انجام می‌دهم، می‌خواهم عاشورایم را تنها کنار پدر باشم؛ کمی که کارها سبک‌تر می‌شود، آماده می‌شوم که بروم گلستان؛ یکی دو ساعتی به ظهر مانده است، نماز ظهر عاشورایم را هم همان‌جا می‌خوانم.
خیابان‌ها شلوغند؛ مخصوصا خیابان‌های منتهی به گلستان؛ از میدان بسیج به بعد کلا بسته است برای تردد دسته‌های عزاداری، روی پل هوایی می‌ایستم. دسته‌های عزاداری هیئت‌های مختلف از دو طرف خیابان می‌آیند و وارد گلستان می‌شوند؛ علم‌ها و پرچم‌ها روی دست می‌چرخند و نوحه‌های قدیمی تکرار می‌شوند؛ هر دسته‌ای به سبک محله خودش سینه میزند؛ دسته آبادانی‌ها، نایینی‌ها، شهرکردی‌ها و...
قیامت کوچکی‌ست و حال غریبی دارم. در گلستان می‌چرخم و سینه میزنم برای خودم، انگار شهدا هم ایستاده‌اند به سینه زنی و اصلا آن‌ها می‌اندارند.
بعد از نماز ظهر عاشورا که با حال پریشان اقامه کردیم، راهی می‌شوم سمت خانه. تمام راه دلم شور میزند و تپش قلبم شدت می‌گیرد؛ همراه حامد همچنان در دسترس نیست، هرچه ذکر بلد بودم گفتم ولی بی‌فایده است.
به خانه میرسم، کلید را در قفل می‌اندازم و داخل می‌شوم؛ نذری‌ها را پخش کرده‌اند و باید روضه تمام شده باشد؛ اما از داخل خانه هنوز هم صدای گریه می‌آید و خانه شلوغ است؛ از عمو رحیم که اولین کسی‌ست که می‌بینم، می‌پرسم: اینجا چه خبره؟ مگه روضه تموم نشده؟ عمه کجاست؟
عمو با دیدنم قدمی به عقب می‌گذارد: بیا تو دخترم، چرا نگرانی؟

 

نرگس با چهره‌ای سرخ و چشمان ورم کرده از اتاق بیرون می‌آید و در ایوان می‌ایستد. با دیدن من، دوباره بغضش می‌شکند؛ صدایم چند بار در گلویم می‌پیچد تا خارج شود: چرا نمیگید چی شده؟
زنگ می‌زنند، عمو در را باز می‌کند، علی‌ست که سلام دست و پا شکسته‌ای می‌کند و با دیدن من، سر به زیر می‌اندازد؛ راضیه خانم پشت سر علی وارد می‌شود و دست میزند سر شانه‌ام: چرا اینجا ایستادی عزیزم؟ بیا بریم تو، چقدر خاکی شدی!
صدای همه پر از بغض است. می‌پرسم: چی شده؟ اینجا چه خبره؟
و با نگاهم صورتشان را می‌کاوم. بلندتر می‌نالم: چی شده؟ چرا بهم نمیگین؟
وقتی جواب نمی‌شنوم، دست به دامان علی می‌شوم که دارد می‌رود به اتاق. صدایم شبیه فریاد است: علی آقا! شما بگین چه خبره!
علی در آستانه در می‌ایستد، پشتش به من است؛ سرش را روی چارچوب در می‌گذارد و شانه‌هایش می‌لرزند؛ الان است که قلبم از سینه بیرون بزند؛ راضیه خانم می‌خواهد آرامم کند: آروم عزیزم! چرا بی‌تابی می‌کنی؟ آروم باش تا بگیم!
- آرومم... به خدا آرومم! شما که نمیگین ناآروم میشم.
راضیه خانم می‌بردَم به اتاق، عمه را می‌بینم که نشسته بین جمع خانم‌ها؛ اشکی از گوشه چشم راضیه خانم سر میزند، عمه مرا که می‌بیند میزند توی صورتش: دیدی حامد شهید شد؟
صدایش چندبار در ذهنم می‌پیچد؛ درد عجیبی در ستون فقراتم می‌پیچد و بالا می‌آید تا برسد به مغزم؛ انگار یک جریان الکتریکی به سرم رسیده باشد، مغزم تکان می‌خورد؛ ضربان قلبم که تا الان داشت سینه‌ام را می‌شکافت، از حرکت می‌ایستد و احساس سرما می‌کنم، دنیای مقابلم رنگ می‌بازد و پلک برهم می‌گذارم که نبینمش.
به طرف عمو می‌روم که با دو دست صورتش را پوشانده.
- راست میگن؟ درسته؟
از عمو جواب نمی‌گیرم؛ علی را خطاب می‌کنم: واقعا حامد...
درحالی که بغضش را می‌خورد تا جلوی من نشکند، سر تکان می‌دهد. سر می‌خورم کنار دیوار...

 

درک چندانی از وقایع اطرافم ندارم، صداها را گنگ می‌شنوم و تصاویر را تار می‌بینم؛ نجمه شده ملازم من چون اصلا حواسم به خودم نیست، حتی گاه یادم می‌رود چه اتفاقی افتاده و وقایع در ذهنم ثبت نمی‌شوند؛ گاهی که دلداری‌ام می‌دهند و می‌گویند صبور باش، برایم سوال می‌شود که مگر چه اتفاقی افتاده؟!
صدایم به سختی در می‌آید و راه گلویم بسته است؛ شاید بخاطر ضعف است که بدنم یخ کرده؛ اما دست خودم نیست که چیزی از گلویم پایین نمی‌رود.
تنها واکنشم، اشک‌هایی‌ست که بی‌صدا از چشمم می‌جوشد؛ خانه شلوغ کلافه‌ترم می‌کند؛ دلم می‌خواهد تنها باشم تا دقیق تحلیل کنم چه اتفاقی افتاده، درک من از شلوغی، صداهای گنگ و مبهمی‌ست که خلوتم را بهم میزند؛ جلد قرآن جیبی در دستم عرق کرده.
از ماشین پیاده می‌شویم؛ اول نمی‌دانم کجا هستیم اما چشمم به سردر گلستان می‌افتد؛ دیدن این بهشت، آرامم می‌کند؛ کسی صدایم میزند و درآغوشم می‌گیرد. شانه‌هایش از شدت گریه می‌لرزند، صدای مرثیه خواندنش در گوشم نامفهوم است، به خودم می‌آیم؛ اینکه مادر است!
عمه برعکس او، ساکت و متین به سمت خیمه می‌رود؛ از عمه می‌پرسم: پس حامد کجاست؟
دستم را می‌گیرد و دنبال خودش می‌کشد؛ از بلندگوهای خیمه صدای مداحی می‌آید: سلام عزیز پرپرم/ سلام عزیز برادرم/ سلام فدایی حسین/ سلام مدافع حرم...
یک آمبولانس جلوی در خیمه ایستاده و جلوی در کمی ازدحام است؛ حسم می‌گوید حامد هم آنجاست، از شوق قدم تند می‌کنم، کسی هلم می‌دهد و مردم راه را برایم باز می‌کنند، وارد خیمه می‌شوم.
- حامد تو اینجایی؟
فکر کنم این جمله را بلند گفته‌ام، چشمانم فقط حامد را می‌بیند؛ می‌نشینم و دست می‌کشم به سر و صورتش؛ سربندی که به سرش بسته‌اند خونی‌ست. صورتش هم با وجود چند زخم، به ماه شب چهارده می‌ماند.
به اندازه تمام هجده سالی که نداشتمش و دو سالی که با هم بودیم می‌بوسمش، می‌بویمش و نوازشش می‌کنم؛ مهم نیست کسی ببیند یا نه، التماس می‌کنم بیدار شود، آخر چه جای خوابیدن است بین این‌همه آدم؟ چقدر سر و صدای گریه‌ها زیاد است، مگر نمی‌دانند حامد تازه رسیده و خسته است، باید استراحت کند. چه لبخند شیرینی هم بر لب دارد! حتما خواب خدا را می‌بیند؛ بوی گلاب می‌دهد، بوی عطر، بوی حرم.
بی‌توجه به صدای ناله‌ای که خیمه را برداشته، نگاهش می‌کنم. لبهایم را نزدیک گوشش برده‌ام و حرف میزنم. می‌خواهم گذشته و حال و آینده را یک دور باهم مرور کنیم، حال مادر خیلی بد است؛ شهادت که گریه ندارد! شاید مثل من، برای خودش گریه می‌کند وگرنه شهید که خوش به حالش است.
همراه مداحی در گوش حامد می‌خوانم: سلام ماه منورم

                                                     سلام یل دلاورم

                                                              سلام مسافر بهشت

                                                                         سلام مدافع حرم...

 

- قدم به چشم ما گذاشتی/ تو آسمونا پا گذاشتی/ داغ جسارت به حرم رو/ به قلب دشمنا گذاشتی...
راه را باز می‌کنند که از داربست‌ها رد بشوم، هرجا می‌روم احترامم می‌کنند و عمو و بقیه مردهای فامیل دورم را می‌گیرند که راحت تر باشم؛ مراعات می‌کنند، احترام می‌گذارند. نشانم می‌دهند و می‌گویند «خواهر شهید». اما من یک خواهر شهید را می‌شناسم که بجای احترام... بماند!
می‌رسم بالای قبر، سرم گیج می‌رود؛ خدای من! چقدر عمیق است!
عمو دست میزند سر شانه‌ام: مطمئنی؟ اذیت می‌شیا!
- نه! باید برم!
کمک می‌دهد که بروم داخل قبر، روی خاک‌ها می‌نشینم؛ بگذار چادرم خاکی شود! مهم نیست؛ تا حامد برسد، زیارت عاشورا می‌خوانم، نگاهی به این خانه تنگ می‌کنم، یعنی حامد من قرار است اینجا بماند؟ تنها؟ روی خاک؟ نه...! شهید فرق می‌کند؛ اربابش در قبر تنهایش نمی‌گذارد، اصلا شهید جایش بهشت است، نه قبر؛ بیچاره ما که شهید نمی‌شویم و باید بمیریم و نهایتا بیاییم داخل این گودال خاکی، آن هم تک و تنها.
عمو صدایم میزند، به سختی بیرون می‌آیم؛ کاش من هم همراه حامد همین‌جا می‌ماندم، زیرلب به حامد که حالا به قبر رسیده می‌گویم: ببین! خودم برات آمادش کردم، برو خوش بگذرون تک خور! خودت بریدی و دوختی دیگه؟ پس بگو چرا زن نمی‌خواستی! الان داری میری پیش حوریات؟
می‌دانم الان از بهشت دست تکان می‌دهد و می‌خندد: توی بهشتم که باشم رگبارای تو بهم میرسه!
کنار قبر می‌گذارندش.
- سلام ماه منورم/ سلام نور مطهرم...
بالای کفن را بسته‌اند، سرم را روی کفن می‌گذارم، تمام خاطراتش برایم زنده می‌شوند، کاش بیشتر از دو سال خاطره داشتیم! کاش زمان کش بیاید و هیچ‌وقت نخواهند دفنش کنند، به زحمت از ما جدایش می‌کنند و در قبرش می‌گذارند.
دنیا دور سرم می‌چرخد و چشمانم سیاهی می‌رود، بدنم یخ کرده، چشم از حامد برنمی‌دارم؛ چرا این‌طوری می‌کنند؟ حامد خوب است؛ فقط خوابیده! همین!
آخرین سنگ لحد را که می‌گذارند، دنیا برایم تار می‌شود، باورم نمی‌شود دیگر خنده‌هایش را نمی‌بینم؛ به همین راحتی آن چهره قشنگ رفت زیر خاک؛ همراه قلب من.
خاک‌ها را چنگ میزنم و سفارش می‌کنم هوای حامد من را داشته باشد؛ می‌گویم حواسش به لبخند‌های قشنگ حامد باشد؛ به برادر همیشه مهربان من...

 

به خودم که می‌آیم، سرم را به پنجره ماشین تکیه داده‌ام و صورتم می‌سوزد؛ باد به چهره‌ام خورده و اشک‌هایم خشک شده. خیره‌ام به خیابان‌ها و در و دیوار شهر. حتی نمی‌دانم در ماشین کی هستم؟ دوباره یادم می‌آید که حامد رفته قلبم تیر می‌کشد، انگار تازه عمق فاجعه را فهمیده‌ام و دردش را احساس می‌کنم. حامد می‌گفت وقتی تیر می‌خوری یا زخمی می‌شوی، همان اول دردی احساس نمی‌کنی و از گرمای خونش می‌فهمی زخمی شده‌ای، وقتی به زخم نگاه کنی و اگر بترسی، تازه دردت شروع می‌شود، شاید هم از حال بروی.
باد در گوشم می‌پیچد و صداها را گنگ تر از این که هست می‌کند؛ فکر کنم صدای راضیه خانم باشد که عمه و مادر را دلداری می‌دهد.
ماشین می‌ایستد اما من هنوز سر جایم نشسته‌ام؛ انگار یخ زده‌ام؛ کسی در را باز می‌کند برایم، علی‌ست؛ عمه و راضیه خانم منتظرند پیاده شوم، راضیه خانم دستم را می‌گیرد: بیا بریم عزیزم، پاشو قربونت بشم.
تازه ضعفم خودش را نشان می‌دهد، دو روز است که خواب و خوراک نداشته‌ام، پاهایم سست می‌شود و دنیا دورم می‌چرخد، چند بار نزدیک است زمین بخورم، اما راضیه خانم به دادم می‌رسند.
حجله و بنرهای تبریک و تسلیت، همه می‌خواهند به من بفهمانند که حامد رفته است؛ اما چه رفتنی! فانی آمد، جاودان رفت؛ مرده رفت، زنده تر از همه ما مردارها برگشت.
تمام خانه را به یاد حامد می‌بویم، خانه‌ای که حامد در آن بازی کرده، بچگی کرده، درس خوانده، آرام آرام قد کشیده، بزرگ شده و خودش را شناخته. به سختی خودم را به اتاقش می‌رسانم. در می‌زنم؛ انگار هنوز توی همان اتاق است.
دستان من از دستگیره در سردتر است، در را باز می‌کنم و با تکیه بر دیوار تا تختش می‌روم؛ صدایش در سرم طنین می‌اندازد: به! چه عجب یادی از ما کردی! اومدی ببندیم به رگبار؟
می‌افتم روی تخت: حامد تو اینجایی؟ می‌دونی مامان و عمه چه حالی شدن؟
بوی عطرش اتاق را پر کرده، مطمئنم هست؛ من کورم و نمی‌بینمش، عکس‌هایمان جلوی چشمم تار و واضح می‌شود.
- حامد تو کجایی؟
- جایی که باید باشم؛ توی این نظام احسن، همه چیز سر جای خودشه، تو هم الان جایی هستی که باید باشی، بهترین جای ممکن.
خسته شده‌ام. شارژم تمام شده! می‌خواهم بخوابم و با صدای زنگ همراهم بیدار شوم و حامد پشت خط باشد؛ اصلا می‌خواهم بخوابم و وقتی بیدار می‌شوم، سه سالم باشد و پدر در آغوشم بگیرد و مثل توی فیلم‌ها بپرسد: چرا توی خواب گریه می‌کردی؟ خواب بد دیدی؟
آرام و بی‌اختیار، رها می‌شوم روی تخت و پلک‌هایم روی هم می‌رود؛ شاید وقتی بیدار شدم، حامد زنگ بزند و بگوید جور کرده برای اربعین کربلا باشیم.

 

صدای عمه نزدیک‌تر می‌شود: حورا... مادر کجایی؟
احتمالا صدای باز شدن در اتاق است، آماده می‌شوم که از عمه بشنوم کابوس دیده‌ام و به همین امید چشم باز می‌کنم؛ هوا گرم است مخصوصا برای من که با چادر و مقنعه خوابیده‌ام.
به محض این‌که خودم را در اتاق حامد می‌بینم، درونم شعله می‌کشد؛ هوا گرم نیست، من داغم. عمه می‌ایستد بالای سرم، چرا انقدر پیر شده؟ نکند من مثل اصحاب کهف چندین سال خوابیده‌ام؟ تا دیروز این چروک‌ها روی صورتش نبود! با صدای گرفته می‌گوید: خوبی؟ چرا نمیای پایین؟
صدایم به سختی در می‌آید: پایین چه خبره؟
- مراسمه، دوستای حامد اومدن.
اشکی از گوشه چشمش سر می‌زند؛ می‌گویم: خسته‌ام... خیلی خسته‌ام...
دست می‌گذارد روی پیشانی‌ام: چقدر داغی! تب داری فکر کنم!
مادر می‌آید داخل و در آغوشم می‌کشد؛ احتمالا به‌جای حامد؛ نوازشم می‌کند و می‌بوسدم، تبم را اندازه می‌گرد و برایم دارو تجویز می‌کند؛ تابه‌حال این حس شیرین را تجربه نکرده بودم.
دست‌هایم را ستون می‌کنم که بلند شوم؛ مادر اعتراض می‌کند: کجا می‌خوای بری با این حالِت؟
- می‌خوام برم پایین!
تخت حامد را مرتب می‌کنم، قبل از این‌که بروم پایین، رو بروی آینه می‌ایستم و دست می‌کشم روی صورتم، بلکه رد اشک‌ها پاک شوند؛ دستم را به نرده‌ها می‌گیرم؛ اما جان گرفتن نرده را هم ندارم.
تمام خانه را پرچم زده‌اند، عکس خندان حامد جای خودش را بین دوستانش گرفته، عکسی با لباس نیمه نظامی، چفیه‌ای عرقچین سر، با پس زمینه حرم. می‌خندد؛ لابد به ریش نداشته جامانده‌هایی مثل من!
بالای قاب روبان مشکی زده‌اند، روبان مشکی که برای مرده‌هاست! حامد نمرده اما، احساس سرما می‌کنم با این‌که عمه می‌گوید در تب می‌سوزم، می‌روم به سمت قاب عکس و روبان مشکی را برمی‌دارم؛ عمو رحیم می‌پرسد: چکار می‌کنی عمو؟
سعی می‌کنم لرزش صدایم را بگیرم: برای مرده‌ها روبان سیاه میزنن نه شهید!
همه نگاه‌ها به سمتم برمی‌گردد و اذیتم می‌کنند، صدای گریه اوج می‌گیرد؛ از نگاه‌ها و پچ پچ‌هایشان دوباره پناه می‌برم به اتاق؛ نمی‌توانم از پله‌ها بالا بروم. سرم گیج می‌رود، مادر به زور چند قاشق آب قند در دهانم می‌ریزد.

 

از گرما بیدار می‌شوم، گلویم از تشنگی می‌سوزد؛ به حنجره‌ام فشار می‌آورم: مامان...
عمه در اتاق را باز می‌کند و سینی سوپ را می‌گذارد کنار تختم؛ بی‌مقدمه می‌پرسم: مامان کجاست؟
- داری خودتو از بین می‌بری، اینا رو علی آورده گفته حتما همشو بخوری؛ مامانتم فعلا رفت خونه.
می‌نشینم؛ گرسنه نیستم، تشنه‌ام؛ عمه با دست تبم را اندازه می‌گیرد: خیلی داغی! بذار تب گیر بیارم...
عمه بیرون می‌رود و من هم قصد خروج از اتاق می‌کنم؛ ساعت هشت شب است، مقنعه را روی سرم مرتب می‌کنم؛ می‌خواهم بروم به اتاق حامد. ناگاه ساعت شروع به چرخیدن می‌کند، بعد میز مطالعه می‌چرخد، پشت سرش قفسه کتاب‌خانه و همه دنیا؛ از شدت گرما درحال انفجارم، پاهایم در هم می‌پیچند و زمین می‌خورم؛ دنیا تار و واضح می‌شود، صدای ضعیف عمه می‌آید: وای خدا مرگم بده چی شده؟ علی آقا... علی آقا حورا حالش بده... آقا رحیم...
صدایش تحلیل می‌رود، قدرت تکان خوردن ندارم؛ صدای عمو رحیم است به گمانم که می‌گوید: یه پتو بدید... باید بریم بیمارستان...
بجز نوری مبهم از بین پلک‌هایم چیزی نمی‌بینم؛ دستان مردانه‌ای داخل پتویم می‌گذارند و با یک یاعلی بلندم می‌کنند؛ شده‌ام مثل پر کاه. عمو رحیم می‌گوید: علی برسونش نزدیک‌ترین بیمارستان.
پایش را روی گاز می‌گذارد، عطر حامد مشامم را پر کرده؛ صدای زمزمه آیت‌الکرسی علی را واضح می‌شنوم، تکان‌های ماشین به گهواره می‌ماند و برای همین است که آرام آرام نورها و صداها محو می‌شوند.
چشمانم را که باز می‌کنم، در اتاق حامدم و جوانی نشسته بالای سرم، چهره تارش کم کم واضح می‌شود؛ از خوشحالی دلم می‌خواهد جیغ بزنم!
با همان تیپ نیمه نظامی زانو زده کنار تخت، دیگر چهره‌اش خسته نیست؛ سرحال سرحال است. می‌خندد: چه آبجی بی‌حالی من دارم! دو روزه افتادی رو تخت که چی بشه؟
- منتظرت بودم حامد!
- مگه کجا رفته بودم که منتظرم بودی؟ من‌که همش نشسته بودم کنارت!
لیوان شربتی از روی میز برمی‌دارد و با قاشق هم می‌زند: بیا، برات شربت زعفرون و گلاب درست کردم، بشین بخور.
شربت آن‌قدر خنک است که همه وجودم را خنک می‌کند، آن‌قدر سرحال شده‌ام که می‌توانم تا ته دنیا بدوم؛ با دست سرم را نوازش می‌کند: دیگه نبینم از این شل و ول بازیا در بیاریا! یه محلی‌ام به این علی بیچاره بذار تا مجنون‌تر نشده!

 

صدا و تصویرش تار و ضعیف می‌شود، پلک میزنم تا واضح شود، اما همه جا سفید است؛ کسی دستم را نوازش می‌کند.
- حورا جان... عزیز دلم بیدار شدی؟
عمه است، موقعیت را می‌سنجم، روی تخت بیمارستان، با یک سرم در دست؛ چشمم به علی می‌افتد که دست در جیب به دیوار تکیه داده.
- چرا آوردینم بیمارستان؟ من خوبم!
دست می‌کشد روی سرم: خیلی حالت بد بود، تبت رسیده بود به چهل درجه؛ علی آقا و عموت رسیدن به دادم و آوردنت بیمارستان.
علی جلو می‌آید: میشه چند لحظه تنهامون بذارین؟
عمه پیشانیم را می‌بوسد و می‌رود؛ علی به جایش می‌ایستد: چرا انقدر خودتو اذیت می‌کنی؟
اولین باری است که برایش مفرد شده‌ام. ادامه می‌دهد: می‌دونم، خیلی سخته؛ همه ما داغداریم، ولی باور کن حامدم راضی نیست تو رو توی این حال ببینه.
- من حالم خوبه، شما شلوغش کردید.
- الحمدلله، دیگه‌ام قول بدید به خودتون برسید.
می‌نشیند روی صندلی، دوباره عطر حامد را حس می‌کنم. می‌پرسد: اون روز بالای کوه، گفتید معیار نقص و کمال آدما این چیزا نیست، می‌خوام بدونم از دید شما معیار سنجش آدما چیه؟
چقدر جالب است که بحث‌های فلسفی را دوست دارد؛ بیشتر گفت و گوهایمان هم درباره همین مسائل بوده، حتی در میانه بحث با او جواب خیلی از سوال‌هایم را گرفتم؛ نفس تازه می‌کنم و چشم‌هایم را می‌بندم: معیار سنجش آدما، چیزیه که دوستش دارن و می‌خوان بهش برسن؛ هرچی هدفشون متعالی‌تر بشه، آدمو هم متعالی می‌کنه.
نفسی عمیق می‌کشد و با صدای لرزان می‌گوید: پس ارزش من خیلی بالاست... چون... چون... شما کسی هستید که... من دوست دارم!
مغزم با شنیدن جمله‌اش قفل می‌شود و دمای بدنم می‌رسد به پنجاه درجه؛ خون در صورتم می‌دود و به سمتی دیگر خیره می‌شوم تا چهره گل انداخته‌ام را نبیند. خوب جایی گیرم انداخته؛ نمی‌توانم فرار کنم، فقط می‌توانم حرفش را نشنیده بگیرم.

 

عمیق نگاهم می‌کند و با صدایی حزین می‌گوید: اینجا کربلاست باباجان!
- کربلا؟
- آره! مگه همین الان آب فرات رو نخوردی؟
- فرات؟ خود فرات کجاست؟ حرم کجاست؟ اینجا فقط یه شهر جنگ زده‌ست!
لبخند می‌زند: نشنیدی کل ارض کربلا؟
آرامش و مهربانی پدرانه‌اش از ترسم می‌کاهد و باعث می‌شود آرام پشت سرش راه بروم؛ به خیابانی می‌رسیم و پیرمرد می‌ایستد و من هم به دنبالش متوقف می‌شوم، با دست به کمی جلوتر اشاره می‌کند: از اینجا به بعد رو باید با اونا بری، برو دخترم، نترس بابا.
رد انگشت اشاره‌اش را می‌گیرم و می‌رسم به دو رزمنده که پشت به ما در خیابان راه می‌روند؛ برای این‌که صدایم در صدای تیراندازی و انفجار گم نشود، بلند فریاد میزنم: اونا کی‌ان؟ من نمی‌شناسمشون!
- می‌شناسی باباجون، می‌شناسی؛ برو حوراء!
- من... من می‌ترسم...
- نترس بابا... من همیشه هواتو دارم...
- شما کی هستید؟
- برو دخترم!
انگار کسی به سمت آن رزمنده‌ها هلم می‌دهد، پیرمرد عقب می‌رود و می‌گوید: برو دخترم... برو حوراء!
دست تکان می‌دهد و می‌خندد. دیگر صدایی از گلویم خارج نمی‌شود و با صدای بی‌صدایی، سوالاتم را فریاد میزنم؛ با رفتنش همه جا دوباره تار می‌شود. برمی‌گردم طرف آن دو رزمنده، دارند دور می‌شوند؛ انگار همه رمق و توانی که با دیدن پیرمرد گرفته بودم، با رفتنش جای خود را به ناتوانی می‌دهد؛
چند قدم می‌روم و دوباره پشت سرم را می‌پایم، پدر با لبخند نگاهم می‌کند: برو... مگه دنبال دلارام نمی‌گردی؟ برو حوراء!
هوا پر از دود و غبار است، خوب اطرافم را نمی‌بینم، به طرف رزمنده‌ها می‌روم؛ وقتی پشت سرم، به سختی پدر را بین گرد و خاک می‌بینم، از ترس گم شدن، با سرعت بیشتری می‌دوم تا به یکی دو قدمی‌اشان برسم. می‌گویم: آ... آقا... میشه منو برسونید یه جای امن؟ من گم شدم!
- چطور ممکنه گم بشی حوراء؟ تو راهتو پیدا می‌کنی... بیا ما می‌رسونیمت!
- شما اسم منو از کجا می‌دونید؟
- بیا... مگه نمی‌خوای دلارام رو ببینی؟
پشت رزمنده‌ها راه می‌افتم؛ چهره‌هاشان مشخص نیست اما وقتی پشت سرشان هستم، حس اعتماد در تمام رگ‌هایم جاری می‌شود، کم کم دود و غبار پراکنده تر می‌شوند و سر و صداها کمتر؛ از بین غبار، دو گنبد طلایی خودنمایی می‌کنند، دلم با دیدن گنبد آرام می‌گیرد؛ یکی از رزمنده‌ها برمی‌گرد؛ حامد است. دست می‌گذارد بر سینه‌اش: السلام علیک یا اباعبدالله...
و من هم دلم با دیدن دلارام آرام می‌گیرد:
السلام علیک یا اباعبدالله...
والسلام
والعاقبه للمتقین
یا زهرا

 

سیدمرتضی آوینی را یادتان هست؟
"و مگر نه این که از پسر آدم، عهدی ازلی ستانده اند که حسین علیه السلام را از سر خویش بیشتر دوست داشته باشد؟"
راست می گوید آسیدمرتضی...
هیچ جای دنیا خبری نیست.
خیلی ها نمی فهمند این را، نمی فهمند عالم در طواف عشق است؛ برای همین هدر می روند.
برد با آنهایی ست که به عهد ازلی شان وفا کنند. برد با آنهایی ست که حسین علیه السلام را از سر خویش بیشتر دوست بدارند.
برد با یاران آخر الزمانی پسر فاطمه علیهما السلام است.
برای کوچکی چون من، فهمیدن این عشق عظیم سخت است اما باید انقدر درباره اش بنویسم که درکش کنم، لمسش کنم و روزی مرا هم در میان یارانش بپذیرند.
نوشتن دلارام من را چندروز مانده به اربعین تمام کردم. روزهایی که بیشتر از همه، روضه خرابه های شام آتشمان می زد. روزهایی که روضه زینب علیها السلام همدم بچه هیئتی ها بود. نمیدانم؛ شاید برای همین است که دلارام من، دلم را ناآرام می کند به یاد بانوی دمشق.
غربت عقیله النساء را با گمنامی علمدارانش پیوند زدم و شد این داستانی که قرار است بخوانید. اسامی اشخاص و مکان ها واقعی نیست و بازهم قوه خیال را در روایت دخالت داده ام تا گمنامان زمین و نامداران آسمان، گمنام بمانند.
ناچیز است؛
ناچیز به اندازه ران ملخی از سوی من که مورم در برابر عظمتش.
اما تقدیم به...
نمیدانم!
تقدیم به چهره های تار شدۀ پاسداران حریم حرم امن الهی؛ و سردارشان ابالفضل العباس علیه السلام...
همان ها که حسین علیه السلام را از سر و دست و جان شیرین بیشتر دوست دارند...

گر طلب کرده ست از اهل وفا دلدار، دل
در طبق با عشق اهدا می کند سردار، سر...

 

#فاطمه_شکیبا

 

۱۳۹۶/۱۲/۰۷

 

 

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی