جبهه اقـــدام

جبهه وبلاگ نویسان مطالبه گر انقلاب اسلامی

جبهه اقـــدام

جبهه وبلاگ نویسان مطالبه گر انقلاب اسلامی

جبهه اقـــدام
پیوندهای روزانه

دلآرام من

يكشنبه, ۸ تیر ۱۳۹۹، ۱۰:۳۹ ب.ظ

2

 

خنده کنان می‌گویم: واقعا تا حالا فکر می‌کردی داره؟!
حالتی مظلومانه به چهره‌اش می‌دهد: آقا من زن نخوام باید کیو ببینم؟
عمه کمی تند می‌شود: یعنی چی که زن نمی‌خوام؟ بیست و پنج سالت شده دیگه! درستم خوندی، کارم داری، دیگه چته؟
حامد مجبور است فعلا تسلیم شود تا بتواند شام بخورد. گردن کج می‌کند: چشم اصلا بعدا دربارش حرف میزنیم، الان میشه من این دوتا قاشقو بخورم؟ دارم می‌میرما!
عمه دست حامد را رها می‌کند، حامد نگاهی به ما می‌اندازد: امر دیگه‌ای نیست ان‌شالله؟!
عمه رو به من می‌کند: یادت باشه کت شلوارشو بگیرم از خشکشویی.
من هم خوشحال و خندان «چشم» کش‌داری می‌گویم. حامد با ولع شروع می‌کند به خوردن، بعد از شام می‌رود که اخبار ببیند؛ با مادر که زندگی می‌کردم، کسی درخانه اخبار نمی‌دید، من هم خبرها را از اینترنت دنبال می‌کردم، همسر مادر بود که گاه اخبار ماهواره را تماشا می‌کرد؛ اما اینجا اینطور نیست،
وقتی کنترل را چند بار روی دستش می‌کوبد می‌فهمم حالش خوش نیست، گزارشی پخش می‌شود درباره بحران سوریه، چشمش به تلوزیون است اما دلش اینجا نیست، نفهمیدم کِی اینطور بهم ریخت؟ کنترل را رها می‌کند و دستش را بین موهایش می‌برد، اینجور مواقع وقت آن نیست که بپرسم چرا بهم ریخته؟ باید صبر کنم آرام تر شود.
قبل از اینکه بخوابد سری به اتاقم میزند؛ به محض ورودش سوالم را می‌پرسم: نیما رو چکارش کنیم؟
حواسش اینجا نیست؛ پیداست به نیما فکر نمی‌کرده؛ اما جوابم را می‌دهد: فعلا بذار یه مدت از یکتا دور باشه، ببینیم هنوز می‌خوادش یانه؟ چند تا کتابم ازم خواسته بهش بدم بخونه شاید کمکش کنه.
- به نظرت درست میشه؟
- ان‌شالله اره، پسر خوبیه، فقط کافیه یه ذره از عقلش بیشتر استفاده کنه! یکتا چی؟
- اونم مثل نیماست، فعلا از خدا شاکیه که چرا سرطان گرفته، باید با بیماریش کنار بیاد؛ ولی من دلم روشنه، زن داداش خوبی میشه!
آرام می‌خندد و تکیه‌اش را از دیوار برمی‌دارد؛ حرفی داشته انگار که از زدنش منصرف شده، شب بخیری می‌گوید و می‌رود.
یادم باشد پس فردا که دیدن یکتا می‌روم، چند کتاب خوب برایش ببرم که بخواند.

 

ذوق من و عمه را که دید، خودش هم تصنعی خندید و نزد توی ذوقمان؛ عمه دائم قربان صدقۀ حامد جانش می‌رود و می‌گوید چقدر کت و شلوار دامادی برایش برازنده است؛ راست هم می‌گوید، واقعا کت و شلوار به قامتش نشسته.
تا به‌حال مراسم‌های خواستگاری را فقط در فیلم‌ها دیده‌ام، در خانواده مادر این رسومات باب نیست، البته این خواستگاری هم تفاوت چندانی با آنچه دیده‌ام ندارد؛ گاهی تعارفاتشان خسته‌ام می‌کند؛ اما در کل رسم قشنگی‌ست.
حامد هم انگار حوصله‌اش سر رفته؛ پدر نگار درباره کار و درآمد و پس انداز حامد می‌پرسد، تا اینجا که همه چیز خوب بوده؛ قرار می‌شود بروند که حرف بزنند، حرف زدنشان به پانزده دقیقه هم نمی‌رسد که بیرون می‌آیند؛ نمی‌توانم از چهره‌هاشان تشخیص دهم نتیجه مذاکرات را؛ شاد نیستند، ناراحت هم نیستند. خیلی عادی می‌نشینند و پدر نگار از آنچه گفته‌اند می‌پرسد؛ حامد نفس عمیقی می‌کشد و به پشتی مبل تکیه می‌دهد: راستش حاج آقا... کار بنده یه طوریه که گاهی باید چندروز، چند هفته یا گاهی چند ماه ماموریت باشم، خیلی وقتا هم نمی‌تونم خبری از خودم بدم، شایدم برگشتی درکار نباشه...
عمه ناگاه حرفش را قطع می‌کند: حامد...
حامد با لبخند شیرین و نگاه مهربانی عمه را ساکت می‌کند و ادامه می‌دهد: من این کار رو با جون و دل انتخابش کردم، و حاضر نیستم ازش بگذرم. به دخترخانمتون هم گفتم... اگر ایشون می‌تونند با این شرایط کنار بیان، بسم الله... اما می‌خوام اتمام حجت کنم که بعدا مشکلی پیش نیاد... ایشون خودشون باید آینده‌اشونو انتخاب کنن.
حامد سکوت می‌کند تا نگار حرفش را بزند، انگار قبلا باهم هماهنگ کرده‌اند؛ نگار نفس عمیقی می‌کشد و با اعتماد به نفس می‌گوید: شغل آقاحامد از نظر من مقدس و قابل احترامه... اما من... من نمی‌تونم توی این شرایط زندگی کنم... نمی‌دونم شایدم بخاطر ضعفم باشه...
چهره آقای خالقی لحظه به لحظه برافروخته تر می‌شود و یک‌باره از جا می‌پرد، اول رو به نگار می‌کند: وایسا دخترم... وایسا...

 

نگار سکوت می‌کند؛ آقای خالقی سعی دارد آرام باشد اما لحنش با حامد تند است: شما که می‌دونی شرایطت اینجوریه واسه چی اومدی خواستگاری دختر من؟
حامد سر به زیر می‌اندازد؛ این یعنی تسلیم شاید... اما حامد که اهل عقب نشینی نیست! آقای خالقی ادامه می‌دهد: به چه حقی به این فکر کردی که من دختر دسته گلم رو می‌ذارم تو جوونی بیوه بشه؟ میری سوریه و عراق و لبنان برای اونا می‌جنگی، سختیش برای دختر من باشه؟ چراغی که به خانه رواست به مسجد حرامه... یه ذره به فکر کشور خودت باش.
نمی‌دانم چقدر طول می‌کشد که حرف‌های تند آقای خالقی تمام شود؛ از درون می‌سوزم، حس می‌کنم حامد اگر زیر سوال برود، پدر و من زیر سوال رفته‌ایم. عمه بهت زده به خانم خالقی نگاه می‌کند و من از عصبانیت، لبم را می‌گزم. اما حامد آرام و سر به زیر و با لبخندی کمرنگ به آقای خالقی گوش می‌دهد. صدای خورد شدن غرورمان در گوشم پیچیده، نگار و مادرش هم از برخورد آقای خالقی مبهوتند.
آقای خالقی که آرام می‌شود، حامد سر تکان می‌دهد: فکر می‌کنم دیگه حرفی نمونده باشه... با اجازتون ما رفع زحمت کنیم.
و بلند می‌شود؛ من و عمه هم از خدا خواسته پشت سرش می‌رویم تا در، خانم خالقی عذرخواهی می‌کند و خواهش می‌کند که بمانیم، اما حامد با ملایمت می‌گوید که راضی به زحمت نیست؛ این صحنه را حامد مدیریت می‌کند و من و عمه هیچ کاره‌ایم؛ هردو به او اعتماد داریم و برای همین عمه هم تشکر می‌کند و می‌گوید از دیدنشان خوشحال شده، اما من ساکتم.
دم در، حامد لحظه‌ای به سمت آقای خالقی -که آرام و شاید پشیمان شده اما خود را از تک و تا نمی‌اندازد- برمی‌گردد و درحالی که زمین را نگاه می‌کند می‌گوید: صحبتهاتون متین، ولی مسجد با خونه فرقی نداره برای ما؛ چراغی که مسجد رو روشن کنه خونه رو هم روشن می‌کنه.
و آهی می‌کشد و می‌رویم؛ حتی به آقای خالقی مهلت جواب دادن هم نمی‌دهد؛ کمی آرام می‌شوم، خدا را شکر که گفت اگر این چراغ بر مسجد حرام می‌شد، خانه‌ای نمی‌ماند که چراغی روشنش کند.
حامد بازهم گرفته است؛ نمی‌دانم چرا، بخاطر جواب منفی امشب که نیست؛ اما برای اینکه از این حال و هوا دربیاید خنده خنده می‌گویم: کی زن تو میشه آخه؟ باید یه دیوونه عین خودت پیدا کنیم که بعیده پیدا بشه.
حامد بی‌رمق می‌خندد، چشمانش نشان می‌دهد خوابش می‌آید.
مهم نیست بقیه چه بگویند، همه دنیا فدای یک تار موی کسانی که چراغ خانه‌های امنمان را روشن نگه می‌دارند.

 

- نظرت چی بود دربارش؟ دوست داشتی؟
کتاب را دوباره نگاه می‌کند و سر تکان می‌دهد: آره خیلی جالب بود برام؛ این‌که یکی به اون‌همه ثروت پشت پا بزنه و وسط ایتالیا مسلمون بشه.
نگاهش را از کتاب برمی‌دارد و به صورتم دقیق می‌شود: ادواردو به چی رسید؟ چی پیدا کرد که توی خونواده آنیلی نبود؟
- خودشو پیدا کرد... ادواردو کاری رو کرد که هر آدمی باید بکنه!
- چکار؟
- انتخاب بین حق و باطل... همه ما این امتحان و انتخابو داریم.
ل**ب‌هایش را روی هم فشار می‌دهد و شانه بالا می‌اندازد: این‌همه آدم توی دنیا بودن و هستن، اما همشون مثل ادواردو و امثال اون انتخاب نکردن! اصلا دغدغه انتخابی که میگی رو هم نداشتن! اصلا شاید سر این دوراهی‌ام قرار نگرفته باشن! چیزای خیلی جذاب‌تری هست که دیگه لازم نباشه به دعوای حق و باطل فکر کنی... برای بدبخت بیچاره‌هام انقدر درد و مرض هست که نتونن به این چیزا فکر کنن!
- میشه چندتا از اون چیزای جذاب یا بدبختیا رو مثال بزنی؟
- خونه، زندگی، خونواده، تفریح، پول، کار... خیلیا به نون شبشون محتاجن... همین که شکمشون سیر شه براشون کافیه!
سرم را به کف دستم تکیه می‌دهم: خب بعدش؟
- بعدش چی؟
حرفش را تکرار می‌کنم: خونه، زندگی، خونواده، تفریح، پول، کار... کارکنن که زنده بمونن و شکمشون سیر بشه، تا کی؟ تا وقتی بمیرن؟ همین؟
یأس و درماندگی را در نگاهش می‌بینم: راستی چقدر زندگی مسخره‌ست! هم برای بدبختا، هم پولدارا!

 

لبخندی بر لبانم می‌نشیند؛ به هدفم نزدیک شده‌ام: اگه همین‌جوری تعریفش کنی آره.
مردمک چشمانش به سمتم برمی‌گردد، چقدر صورتش تکیده شده است!
- تو چجوری تعریفش می‌کنی؟
به صندلی تکیه می‌دهم و می‌گویم: چرا من تعریف کنم؟ بذار کسی که خودش ساخته تعریفش کنه! بذار از کارش دفاع کنه!
- کی؟
- خدا! یه طرفه نرو به قاضی... این‌همه داری به زندگی بد و بیرا میگی، یه کلمه بشنو ببین خدا چی میگه؟
می‌دانم وقتی اینطور نگاهم می‌کند، یعنی باید بیشتر توضیح دهم؛ قرآنی که از جمکران آورده‌ام را از کیفم درمی‌آورم و به طرفش می‌گیرم: دفاعیات خدا و تعریفش از زندگی اینجا نوشته... این هفته گفتم این کتابو امانت بدم بهت.
با تردید قرآن را می‌گیرد، اما نگاهش به من است. پوزخند میزند: می‌خوای چادریم کنی؟
می‌خندم: الان این وسط کی حرف از چادر و حجاب و اینا زد؟ میگم این‌همه نظر صادق هدایت و نیچه رو درباره زندگی خوندی، نظر خدا رو هم بخون! نترس تاول نمیزنی!
همراهم زنگ می‌خورد، یعنی حامد پایین بیمارستان آمده دنبالم؛ صورت لاغر و رنگ پریده‌اش را می‌بوسم: می‌بینمت هفته دیگه ان‌شالله.
- خداحافظ.
- یا علی عزیزم!
می‌دانم، کتابی بهتر از قرآن پیدا نمی‌کنم که بدهم بخواند، باید حرف های خدا را هم بشنود، بعد درباره زندگی قضاوت کند! باید اجازه دهم خدا خودش به یکتا بگوید که دوستش دارد... امیدوارم از روی آیه «أقرَبُ مِن حَبلِ الوَرید» چندبار بخواند.

 

پیام می‌آید: گفتی ادواردو خودشو پیدا کرد، مگه گم شده بود؟
از روی سوال چندبار می‌خوانم، چه سوال سختی! توضیحش در پیامک سخت است، مخصوصا اگر بخواهی کمتر از اعتبارت کم شود و مجبور باشی همه حرف‌ها را در یک پیام جا دهی؛ یعنی حدود ۷۰ حرف!
جوابی که در ذهنم آمده را چند بار سبک و سنگین می‌کنم، بعد می‌نویسم: اولا سلام، دوما اون چیزایی که همه ادواردو رو باهاش می‌شناختن، اصل نبودن، مخلفات بودن؛ ادواردو بین این مخلفات، اصلشو پیدا کرد.
نگاه که می‌کنم از یک پیام بیشتر شده، کمی فاصله‌ها را حذف می‌کنم، درست نمی‌شود، بی‌خیال! در ادامه می‌نویسم: به سوره حشر رسیدی؟
و ارسال می‌کنم، به ثانیه نرسیده جواب می‌آید: منظورتو از مخلفات نمی‌فهمم! نه هنوز نرسیدم... این که رمان نیست تندتند بخونمش... تازه رسیدم به نساء. چطور؟
نه، دیگر نمی‌شود پیامکی حرف بزنیم، پیام می‌دهم: اینا از حیطه پیامک خارجه!
می‌نویسد: همین الان میشه بزنگم؟ اگه کار نداری!
- خواهش می‌کنم!
هنوز پیام نرسیده که زنگ میزند، سلام کرده و نکرده می‌گوید: منظورت از مخلفات چیه؟
حرف را در ذهنم ورز می‌دهم: ببینم، خود تو چیه؟ کجاست؟
- امممم.... خودم... نمی‌دونم... قلبم...
- نه اون که قلبِ توئه! اونی که قلب مالشه، اون کجاست؟
- چه می‌دونم... بدنم!
- نه نشد! اون که بدنِ توئه! خودت! خودِ خودت!
- فکرم!
- اونم فکر توئه نه خودت! تو کی هستی؟

 

کمی خسته شده که صدایش را بالاتر می‌برد: من خودمم! من منم! من حرف میزنم، فکر می‌کنم، راه میرم! من منم!
به جایی که می‌خواستم رسیدم؛ از اینجا به بعد را باید بیشتر دقت کنم: آفرین. پس تو نه لباسی، نه غذایی، نه پولی، نه بدنی... تو خودتی! ادواردو همین خودش رو پیدا کرد... کسی که خودشو پیدا کنه خداشو هم پیدا می‌کنه! سوره حشر فرموده هرکی خودشو فراموش کنه خدا رو هم یادش میره! ادواردو خودشو فراموش نکرد، فهمید حقیقت غیر از اون ثروت افسانه‌ای و عشق و حاله! همین!
صدای نفس‌هایش را می‌شنوم؛ شاید کمی سنگین بوده برایش، بعد از تاخیری چند ثانیه‌ای می‌گوید: پس چطور بفهمم کی‌ام؟
- ببین خدا چطور معرفیت کرده؟ مطمئن باش همونی. خدا هم گفته انسان چیه، هم دستورالعملشو داده.
بازهم جواب نمی‌دهد. می‌گویم: می‌دونی... گاهی انقدر این مخلفات روی خود ما رو می‌پوشونه که باید یکی بیاد کنارشون بزنه تا خودمون پیدا شیم؛ قرآن کارش همینه!
- دقیق‌تر بگو!
- وقتی قرآن میگه: زندگی دنیا بازیچه‌ست، بعد یه جای دیگه میگه ما آدمو برای بازیچه نیافریدیم، این یعنی چی؟ یعنی دلیل اینکه خودمونو گم می‌کنیم اینه که مشغول بازی می‌شیم!
- منظورت اینه که دنیا بازیه؟
- زینتای دنیا بازیه؛ ولی دنیا جای امتحانه؛ اینکه ببینن تو سرت به بازی گرم میشه یا حواست به حساب و کتابت هست؟
- آخه کجاش بازیه؟ این‌که آدم یه زندگی مرفه داشته باشه، مسافرتای باحال بره، خوشگل باشه، مشهور باشه... اینا به نظر من جدی‌اند! ولی این‌که آدم دلشو به اعتقاداتش خوش کنه یکم بچه‌گانه‌ست، این عقاید برای کسی نون و آب نمیشه! شاید یکم آدمو آروم کنه ولی زندگی نمیشه!
حرفم را کمی مزمزه می‌کنم و جواب می‌دهم: بازی یعنی چی؟ ویژگی بازی چیه؟
- امممم... مثلا جدی نیست... تموم میشه و وقتی تموم شد تاثیری برای آدم نداره.
- آفرین... حالا فرض کن یه بازیگر یا خواننده معروف و خوش قیافه‌ای... خونه و زندگی لوکسم داری... همه چیزایی که گفتی... تهش چی میشه؟
- خب خوش می‌گذرونم دیگه!
- بعدش؟
- بعدی نداره! عشق و حاله! لابد می‌خوای نتیجه بگیری که بعدش می‌میرن و تموم؟
- مال و اموالشون که خیلی جدی بود، نمی‌تونن با خودشون ببرن! می‌مونه دست وارثشون؛ تیپ و قیافه‌شونم به دو روز نکشیده می‌پوسه، بو می‌گیره و حال همه ازشون بهم می‌خوره! شهرتشونم که اون دنیا به کار نمیاد! دیدی... مثل بازی! تموم شد و به هیچ دردی نخورد!
آه می‌کشد. بعد از چند ثانیه می‌گوید: یعنی میگی اینا مخلفاتن؟
- اوهوم. اما عقاید و اعمال آدم، چیزایین که به روح گره می‌خورن، و تنها چیزایی که می‌مونن برات؛ حالا به نظرت کدومش بازیه؟
می‌خواهم بحث را جمع کنم؛ تا همین‌جا هم کافیست، او هم خسته شده، یادم باشد بعدا برایش از مولایش بگویم...

 

به سحرخیزی عادت دارم؛ اما امروز زودتر از روزهای دیگر بیدار شدم، بیست دقیقه ای به اذان مانده، شب قبل خیلی زود نخوابیدم؛ اما الان هم از خواب پریده‌ام و خوابم نمی‌برد. چند بار پهلو به پهلو می‌شوم؛ بی‌فایده است. در تخت می‌نشینم و تسبیح را برمی‌دارم که ذکر بگویم، صدای برخورد قطرات باران به شیشه و سقف، باعث می‌شود بلند شوم و بروم ل**ب پنجره، چه باران تندی! هر از گاهی صدای باد هم همراهش می‌شود، همانطور که پشت پنجره ایستاده‌ام، ذکر می‌گویم.
گوش تیز می‌کنم؛ بعید است حامد خواب باشد، صدای آرام زمزمه مناجاتش را به سختی می‌شنوم؛ می‌دانم دوست ندارد کسی خلوتش را بهم بزند، برای همین از رفتن به اتاقش منصرف می‌شوم.
عادت ندارم بعد از نماز صبح بخوابم، کم کم آماده می‌شوم که بروم؛ مثل همیشه، بی‌سروصدا می‌روم به آشپزخانه تا صبحانه بخورم، حامد همیشه زودتر از من می‌رفت اما این بار، او هم‌زمان با من می‌آید که صبحانه بخورد. با تعجب می‌گویم: تو هنوز نرفتی؟
طعنه میزند: علیک سلام... صبح شما هم بخیر... منم خوبم...
- خب حالا عمه بیدار میشه! سلام! هنوز نرفتی؟
- به نظرت رفتم؟؟
با خنده می‌گویم: مسخره!
- مسخره داداشته!
نان گرم می‌کند و آب را جوش می‌آورد، من هم چند گردو می‌شکنم چون می‌دانم نان و پنیر و گردو دوست دارد؛ می‌نشیند پشت میز که لقمه بگیرد؛ عمه که تازه بیدار شده، خمیازه کشان وارد می‌شود و همانطور که سلام می‌کنیم، چای را می‌گذارد دم بکشد؛ من هم پنیر را روی تکه نانی بزرگ می‌گذارم و پهن می‌کنم، نان را می‌پیچم و همانطور که لقمه را گاز میزنم، بلند می‌شوم که بروم اما حامد می‌گوید: وایسا یه لحظه!
در دهانه در متوقف می‌شوم. می‌گوید: عجله که نداری؟
نگاهی به ساعت مچی می‌اندازم: نه خیلی.
از عمه می‌پرسد: شما چی؟
عمه هم عجله ندارد. حامد لبخند میزند: چه خوب! پس امروز که من زودتر بیدار شدم می‌رسونمتون.
از قیافه‌اش پیداست حرفی دارد یا می‌خواهد دسته گل به آب بدهد.

 

عمه می‌نشیند جلو و من عقب، راه می‌افتد. تمام راه درباره در و دیوار حرف میزند! شاید می‌ترسد برود دور و بر موضوع اصلی‌اش! عمه زودتر از من خسته می‌شود: چی می‌خوای بگی؟
تا برسیم به مدرسه عمه، بازهم من من می‌کند، جلوی در مدرسه می‌ایستد. عمه غر میزند: میگی یا برم؟
حامد دستانش را به علامت تسلیم بالا می‌آورد: چشم... چشم... به شرطی که قول بدین کتکم نزنین!
عمه فقط نگاه می‌کند؛ از آن نگاه‌های مادرانه‌ای که باعث می‌شود همه چیز را لو بدهی. می‌گویم: حامد بگو دیگه، دوباره چه غلطی کردی؟
لبخند میزند: من که بچه گلی‌ام، هیچ غلطی نمی‌کنم، ولی داعش غلطای اضافه کرده، باید بریم ادبش کنیم.
عمه اخم می‌کند. حامد جرأت پیدا کرده و محکم‌تر ادامه می‌دهد: یه ماموریت کوچولوئه توی سوریه! خودمو کشتم تا اینو بگم! امروز ساعت ۹ پرواز دارم. خواستم خداحافظی کنم، بگم خوبی بدی دیدین حلال کنین...
نگاه تند عمه، ساکتش می‌کند. صدای ضربان قلبم را می‌شنوم، بازهم همان نگرانی و دلواپسی سرتا پایم را فرا می‌گیرد؛ تمام احتمال‌هایی که وجود دارد از ذهنم می‌گذرد و زبانم بند می‌آید؛ نه، نباید این آرامش تازه وارد انقدر زود برهم بخورد.
به خودم که می‌آیم، حامد و عمه پیاده شده‌اند و مشغول روبوسی و خداحافظی‌اند.،حامد خم می‌شود و چند بار به شیشه میزند: آبجی خانوم شما تشریف نمیارید خدافظی؟
این ماموریت‌های حامد شاید برای عمه کمی عادی شده باشد اما برای من هنوز نه؛ می‌دانم تا حلالش نکنم، نمی‌رود، برای همین شاید بد نباشد کمی اذیتش کنم؛ با حالت قهر، رویم را برمی‌گردانم، می‌دانم الان مستاصل و درمانده، به هر روشی برای منت کشی متوسل می‌شود؛ نگاهش نمی‌کنم، صدایش هم نمی‌آید. در عقب باز می‌شود، حدس میزدم، می‌نشیند کنارم و منت می‌کشد: آبجی خانوم... نمی‌خوای حلال کنی؟

 

یک «نه» محکم حواله‌اش می‌کنم، طوری که چند لحظه ساکت بماند؛ غرور نظامی‌اش باشد برای تروریست‌ها و داعشی‌ها! اینجا غرور نداریم، باید حسابی منت بکشد و باج بدهد؛ مثل بار قبل در کربلا؛ اما مثل این‌که این‌بار از این خبرها نیست؛ دوباره انگشتان کشیده‌اش صورتم را برمی‌گرداند، سرم را عقب می‌کشم و خیره می‌شوم به صورتش. لبخند نمی‌زند، فقط نگاه می‌کند؛ انقدر نافذ که تا استخوانم فرو می‌رود، کم نمی‌آورم. می‌گوید: اصلا خدا و اسلام به کنار! خودتو بذار جای یکی از مردم سوریه، بلانسبت دور از جون.
وا می‌روم، بخاطر فشار دندان‌هایش روی هم ساکت شده، صورتش کمی سرخ شده و رگ گردنش بیرون زده؛ چند نفس عمیق می‌کشد: می‌دونی داعش چیه؟
آرام سرم را تکان می‌دهم. تابه‌حال انقدر برافروخته نشده بود؛ سعی دارد آرام باشد: نمی‌دونی...نمی‌دونی... اگه می‌دونستی...
حرفش را قطع می‌کنم: می‌دونم که نمی‌خوام بری! جنگه! می‌فهمی؟ اونم با داعش... با یه مشت وحشی... فکر نکن می‌ترسما...خودم از خدامه بشه خانوما هم برن بجنگن، ولی نمی‌خوام بعد بابا یه بار دیگه یتیم بشم!
وای نه! کاش اینطور لو نمی‌دادم چقدر محتاج محبتش شده‌ام! تند نگاهم می‌کند، اما نه آنقدر که محبت پنهان در چشمانش را نبینم. نگاهم را می‌دزدم، پیاده می‌شود و با عمه خداحافظی می‌کند؛ عمه با چشمان همیشه نگرانش، در آستانه در مدرسه می‌ایستد و دست تکان می‌دهد، حواسش به شاگردانش نیست که سلام می‌کنند.
در عقب را برایم باز می‌کند و تحکم آمیز می‌گوید: بیا بشین جلو!
تا به‌حال ندیده بودم این حالتش را، تسلیم می‌شوم و جلو می‌نشینم؛ برای این‌که فکر نکند ترسیده‌ام، اخم می‌کنم و رویم را برمی‌گردانم. می‌گوید: نمیگم خیلی باتجربه‌ام ها، ولی توی عراق که بودیم، دیدیم وضع آواره‌ها رو، دیدیم داعش چی به سر مردم آورده. نمی‌دونم، اینطور که میگن این وضع توی سوریه هزاربار بدتره، خدا رو صدهزار مرتبه شکر که تو جنگو ندیدی... خداروشکر که مردم کشورمون ندیدن، تا ما هستیمم نمی‌ذاریم ببینن، فکر نکن نمی‌دونم جنگ با داعش چیه؟

 

- از عمه بپرس، اگه تو شنیدی، من دیدم، چون دیدم و می‌دونم اینا چه موجوداتین می‌خوام برم؛ خوبم می‌دونم چقدر وحشی‌اند، ولی از تو انتظار ندارم انقدر خودخواه باشی؛ الان انتظار نداری بشینم برات توضیح بدم اگه ما نریم، پای این وحشیا تو خونه زندگیمون باز میشه، چون می‌دونم همشو بهتر از من حفظی. وظیفه من اینه که برم، وظیفه تو اینه که بمونی! وظیفه‌ات اینه که تشویقم کنی نه این‌که دلمو بلرزونی، تو یه عمر توی یه خونواده غیرمذهبی، تونستی همه فشارا رو تحمل کنی و دینت رو نگه‌داری، الان نمی‌تونی یکم دیگه مشکلات رو تحمل کنی؟
دلم می‌خواهد زمین دهان بازکند و بروم داخلش؛ تازه یادم آمده چقدر خودخواه بوده‌ام؛ انگار تمام عقیده‌ام را از یاد برده بودم و تازه با یادآوری حامد هشیار شده‌ام؛ انگار همه درس‌ها و کتاب‌هایی که خوانده‌ام در همین چند جمله او خلاصه شده؛ گویا حالا باید امتحان بدهم تا ببینم چقدر از آن‌همه کتاب و درس و بحث یاد گرفته‌ام؟
حامد بازهم نفس عمیق می‌کشد و چشمانش را می‌بندد، انگار می‌خواهد خاطرات تلخی که جلوی چشمانش آمده‌اند را نبیند. من هم پلک برهم می‌گذارم، پدر، جنگ، ایثار، سوریه، شهادت، جانبازی، حامد، زندگی... همه این کلمات در ذهنم می‌چرخند و وقتی چشم باز می‌کنم، اشک مقابلم را تار می‌کند؛ حامد هنوز به روبرو خیره است، آرام می‌گویم: برو، کسی که حریف تو نمیشه!
انتظار که ندارید خودم را از تک و تا بیندازم و بگویم: «برادر عزیزم! من تا کنون گمراه بودم و حالا حلالت کردم و تو را بسیار تشویق می‌نمایم! برو در جبهه نبرد حق و باطل به جهاد مشغول شو!»
حامد خودش می‌فهمد منظورم همین حرف‌هاست؛ برای همین گل از گلش باز می‌شود: این یعنی هم حلال کردی، هم رضایت کامل داری دیگه؟
آرام سرم را تکان می‌دهم؛ رسیده‌ایم جلوی در حوزه، خیلی عادی خدا حافظی می‌کنم؛ الکی مثلا برایم مهم نیست که دارد می‌رود!
دلم نمی‌آید انقدر بی‌محلی کنم، تمام محبتم را در یک جمله می‌ریزم: مواظب خودت باش.

 

خودش آخرین بار که زنگ زد گفت حالاحالاها اینجا کار دارد و به این زودی‌ها برنمی‌گردد، مگر این که به زور برش گردانند! حالا هم به زور برش گردانده‌اند و ما دوباره پایمان به بیمارستان باز شده. این‌بار من هم ملتهبم، نه به اندازه عمه؛ میرسم به اتاقش، در نمیزنم و جلوتر از عمه می‌روم داخل، بی‌اختیار می‌گویم: حامد...!
حامد که روی تخت نشسته، با چشمان گرد شده نگاهم می‌کند: هیس! سلام!
تازه متوجه می‌شوم بیمار دیگری روی تخت کناری خوابیده، می‌روم کنار تخت و آرام می‌پرسم: دوباره چه بلایی سر خودت آوردی دیوونه؟ انقدر موندی که خدا با پس گردنی برت گردوند؟
بازهم انگشتش را روی لبش می‌گذارد: هیس! بذار برسی، بعد ببندم به رگبار!
عمه با دلخوری حامد را نگاه می‌کند؛ حامد کمی تنه‌اش را بالا می‌کشد و دست بر سینه می‌گذارد: بــــــه! سلام! حاج خانوم! احوال شما؟ با زحمتای ما؟
عمه بازهم نگاه می‌کند؛ این نگاه‌های عمه از هزارتا بد و بیراه هم بدتر است اما محبت پنهانی درخودش دارد، صدایش بخاطر بغض گرفته: تو بازم زدی خودتو ناقص کردی بچه؟
حامد سعی می‌کند خنده‌اش را بخورد و خودش را لوس کند: باشه، اصلا دفعه بعد شهید میشم و میام، خودم که به دردتون نخوردم شاید تسهیلات بنیاد شهید به یه دردی خورد!
عمه عصبانی می‌شود: خبه خبه! چقدرم خودشو تحویل می‌گیره نیم الف بچه!
حامد ابروهایش را بهم گره میزند: مامان! خبرم بیست و پنج سالمه‌ها!
عمه بالاخره تسلیم دلبری حامد می‌شود و در آغوشش می‌گیرد؛ سر حامد را مانند پسربچه‌ای می‌چسباند به سینه‌اش و موهای بهم ریخته‌اش را می‌بوسد. می‌روم که از دکترش بپرسم درچه حال است؟
- خدا خیلی رحمش کرده... ممکن بود پاش رو بخوایم قطع کنیم؛ اما خدارو شکر که تونستیم یکی از تیرهایی که به پاش خورده بود رو در بیاریم؛ اون یکی گلوله خیلی توی عمق فرو رفته، باید دوباره عمل بشه و خطر عفونت هم هست، چون دیر برگشته عقب و با پای مجروح کلی راه رفته و دویده!
باورم نمی‌شود! این‌که خاطره شهدای دفاع مقدس نیست؛ اما چقدر حامد به آنها شبیه است! تازه می‌فهمم حامد بیش از آن چیزیست که می‌شناختم.
با عجله می‌روم به سمت در اتاق و می‌خواهم وارد شوم که خانمی مسن در آستانه در می‌ایستد، حواسم نبود اول بزرگترها باید وارد شوند! در چهارچوب در متوقف می‌شوم و شرمگین، به خانم مسن تعارف میزنم: ببخشید! شما بفرمایید.

 

سرم پایین است و فقط صدایش را می‌شنوم: برو دخترم.
- نه شما بزرگترید،بفرمایید!
- خدا خیرت بده!
و وارد می‌شود؛ پایین تخت حامد می‌ایستم و با اخم نگاهش می‌کنم؛ حامد نگران از عصبانیت من، انگشتش را روی دهانش می‌گذارد که ساکت بمانم، عمه با دست اشاره می‌کند که جلو بروم و آرام می‌پرسد: دکتر چی گفت؟
به حامد چشم غره می‌روم و با صدایی خفه از حرص می‌گویم: آقا با پای تیر خورده می‌گشته اونجا، دیر برگشته عقب! حامد دلم می‌خواد انقدر بزنمت که بمیری!
حامد خنده خنده می‌گوید: اسیر داعشم می‌شدم این بلاها سرم نمیومد!
عمه لبش را به دندان می‌گیرد: زبونتو گاز بگیر بچه!
حامد با لبخندی که حرصم را درمی‌آورد نگاهم می‌کند: ای جونم با اون محبتای خشنت! اینا یعنی خیلی نگرانمی؟
صدایم بالاتر می‌رود: یه کلمه دیگه حرف بزنی...
عمه ل**ب می‌گزد: هیس! آروم باش دختر! نمی‌بینی تخت کناری رو؟
حامد آه می‌کشد؛ نیم نگاهی به تخت کنارم می‌اندازم، جوانی همسن و سال حامد، روی تخت دراز کشیده و پدر و مادر مسنش بالای سرش، چشمان جوان نیمه باز است و لبخندی کم جان روی لبش؛ با چشم‌هایشان باهم حرف میزنند و مادرش اشک میریزد.
حامد طوری که فقط من صدایش را بشنوم می‌گوید: باهم مجروح شدیم، اون البته خیلی وضعش بدتر از من بود.
عمه درگوشم زمزمه می‌کند: مادرش باهام دوسته، الهی بمیرم!معلوم نیس چی به سر تک پسرش اومده.
دیگر نگاهشان نمی‌کنم و جوابی هم نمی‌دهم، برمی‌گردم سر بحث اصلی: دکتر گفت حامد باید دوباره عمل بشه!
حامد با چشمان گرد شده می‌گوید: داری از خودت درمیاری؟
- نخیر! به دکترتم میگم بدون بیهوشی عملت کنه تا یاد بگیری وقتی مجروح شدی برگردی عقب!
می‌خندد و صورتش از درد درهم می‌رود: باشه بابا فهمیدیم چقدر نگرانی، آبجی مغرور من!
دوباره نیم نگاهی به تخت کناری می‌اندازم، پدر و مادر جوان گریه می‌کنند، چشمان خود جوان هم پر اشک شده اما می‌خواهد پدر و مادرش را آرام کند. لرزش شانه‌های مردانه پیرمرد، دل من را هم می‌لرزاند.

 

تازه از بیمارستان مرخص شده و پای چپش تا زانو داخل گچ است، اما حاضر نیست یک گوشه بنشیند. بچه‌های نرگس و نجمه ریخته‌اند دورش و دارند از خجالتش در می‌آیند. گچ پایش را که پر از نقاشی کردند هیچ، الان از سر و کولش بالا می‌روند و صدای آه و ناله و خنده‌اش خانه را برداشته؛ همیشه دنبال بچه‌ها می‌گذاشت و انقدر باهم بازی می‌کردند که بچه‌ها از خستگی می‌افتادند، اما حالا نمی‌تواند دنبالشان بدود.
نیما هنوز غریبی می‌کند؛ جو خانواده ما زمین تا آسمان با خانواده مادر فرق دارد، گوشه‌ای نشسته و با چشمانی پر اشک، حامد را نگاه می‌کند؛ وقتی گفتم حامد مجروح شده و برگشته، با مادر خودش را رساند برای عیادت. نمی‌دانستم انقدر به هم نزدیکند؛ منتظر است بچه‎ها دور حامد را خلوت کنند تا برود دیدنش.
عمه بچه‌ها را صدا میزند که بستنی بخورند؛ من هم باشم بستنی را به عمو حامد پا شکسته ترجیح می‌دهم! دور حامد که خلوت می‌شود، نیما جلو می‌رود. حامد با شور و حال همیشگیش می‌گوید: به! داداش نیما! احوال شما؟
نیما کنار حامد می‌نشیند: سلام.
میزند پشت نیما: خوبی؟ یکتاخانوم بهترن؟
- ممنون، بهتره! شما... یعنی تو... چی شدین؟
- هیچی بابا یه تیر سرگردون بود، جایی بهتر از پای من پیدا نکرد؛ اینام شلوغش کردن گفتن برو خونه! امدادگرم امدادگرای قدیم... یه قطره خون می‌بینن آدمو می‌فرستن بیمارستان فوق پیشرفته!
انرژی حامد تمامی ندارد، خوش به حالش! می‌پرسد: بالاخره چه تصمیمی گرفتی؟
- می‌خوام کنکور بدم، یکتا هم از بیمارستان مرخص شده، حالش خیلی بهتره، اونم درسشو ادامه بده تا بعد.
- هنوزم دوستش داری؟
نیما سر تکان می‌دهد: خیلی فکر کردم؛ آره!
حامد لبخند میزند: به خوبی و خوشی، فقط یادت باشه هنوز برای ازدواج خیلی زوده، حداقل بذار بیست و دو سالت بشه!
نیما بازهم سرش را تکان می‌دهد؛ ناگاه مادر می‌آید توی اتاق، این اولین بار است که حامد را بعد از مجروحیت می‌بیند، حامد می‌خواهد بلند شود اما نمی‌تواند. مادر تحکم آمیز می‌گوید: بشین!
می‌نشیند روبروی حامد؛ حامد سر به زیر دارد، مادر در اقدامی بی‌سابقه! جلو می‌رود و پیشانی حامد را می‌بوسد؛ مادر است دیگر! حتی اگر سال‌ها از پسرش دور شده باشد. صدایش بغض دارد:
- عین باباتی، معلومه دست‌پخت عباسی؛ ولی خواهشا مثل عباس، خانوادتو قربانی عقیده شخصیت نکن!
و دوباره حامد را می‌بوسد؛ حسودی‌ام می‌شود، به ذهنم فشار می‌آورم تا آخرین باری را که مادر مرا بوسید به یاد بیاورم؛ هرچه می‌گردم، چیزی دستگیرم نمی‌شود؛ حامد می‌خواهد دست مادر را ببوسد که مادر عقب می‌کشد.
حامد از حرف مادر گرفته شده؛ مادر نمی‌داند چیزی که حامد بخاطرش می‌جنگد، عقیده شخصی نیست، حقیقت است؛ حقیقتی که با خون پدر و امثال او امضا شده و حامد بهتر از همه می‌داند در دنیا چیزی به شیرینی حقیقت وجود ندارد.
یک ساعتی می‌نشینند و می‌روند؛ بعد از رفتنشان، حامد صدایم میزند. حالش خوش نیست، صدایش می‌لرزد: مامان چادر سرش نمی‌کنه؟
می‌فهمم دلیل ناراحتی‌اش را؛ بی‌آنکه نگاهش کنم، با صدایی آرام می‌گویم: نه!
خودم هم می‌دانم با این «نه» من، چقدر به غرورش برخورده. آه می‌کشد: کاش مامانم چادر سرش می‌کرد.
اینجاست که می‌فهمم گاهی انرژی حامد هم تمام می‌شود.

 

نیما تصمیمش را گرفته؛ یکتا را دوست دارد؛ بدون مو، با صورتی تکیده و بی‌رنگ؛ یکتا اما دنبال چیز دیگری می‌گردد، دنبال خودش؛ دنبال هدفش؛ این را وقتی فهمیدم که مادرش با عصبانیت به من زنگ زد و گفت زندگی دخترش را بهم ریخته‌ام با کتاب‌های مسخره‌ام، گفت دخترش در دوران جوانی و تفریحش، نماز می‌خواند و صمیمیت قبل را با پسرخاله‌هایش ندارد؛ گفت دیگر نه لباس، نه تفریح و نه چیز دیگری یکتا را شاد نمی‌کند، خیلی صریح و قشنگ هم گفت پایم را از زندگی دخترش بیرون بکشم و بیشتر از این افسرده‌اش نکنم!
یکتا گاهی یواشکی و دور از چشم مادرش زنگ میزند؛ هربار هم می‌گویم که رضایت پدر و مادرت مهم است اما او سریع جواب می‌دهد که خودت گفتی اگر دستورشان خلاف امر خدا بود نباید اطاعت کنم! و من صدباره یادآوری می‌کنم با رعایت احترام!
عمه از پایین صدایم میزند: حوراء؟ یکی اومده دم در با تو کار داره! میگه دوستته!
کدام یکی از دوستان من اجازه دارند ساعت ده شب بیرون باشند و بیایند خانه ما؟! از شدت کنجکاوی درحال انفجارم! می‌روم پایین، دم در؛ سوز سرما دستانم را دور بدنم می‌پیچد؛ در را باز می‌کنم، پشت به در ایستاده و یک چمدان کنارش، کامم با دیدن چمدان تلخ می‌شود؛ یاد آن شب می‌افتم که...
با شنیدن صدای بازشدن در، برمی‌گردد؛ یکتا!
چشمانش قرمز است و از سرما می‌لرزد؛ یک دستش را گذاشته روی سمت راست صورتش؛ مرا که می‌بیند، بغض آلود می‌گوید: میشه بیام تو؟
راه را باز می‌کنم که داخل شود، درهمان حال می‌پرسم: چی شده؟
بغضش می‌شکند: بابام گفت برو پیش همون که اینجوری خامت کرده!
- یعنی چی؟
- انداختنم بیرون! گفتن تو از ما نیستی! حورا دیگه هیچ‌کس منو نمی‌خواد.
درآغوشش می‌گیرم؛ در سرمای بهمن ماه، گرمم می‌شود، اشک‌هایش گرمم می‌کند. می‌گوید: هیچ‌کدوم از فامیلامون طرف من نیستن، فقط اینجا تونستم بیام.
می‌برمش داخل خانه؛ عمه با چشمانی پر از سوال جلو می‌آید، اشاره می‌کنم که بعدا توضیح می‌دهم. یکتا را می‌نشانم روی زمین، کنار شوفاژ؛ هنوز از سرما می‌لرزد، می‌گویم: چی شد که اینجور شد؟
- یه بحث مثل همیشه! اگه ساکت بمونم و جواب ندم، میگن تو با جواب ندادنت داری به ما میگی خفه شیم! اگرم جواب بدم، میگن چرا روی حرف ما حرف میزنی؟ امشب بابام زد توی گوشم و گفت حق ندارم به مسخره بازیام ادامه بدم! هیچ‌کس حرفمو نمی‌فهمه! اونا نمی‌دونن دارن وقتشونو با چیزای الکی تلف می‌کنن؛ من نمی‌خوام مثل اونا باشم، از خوشیای الکی خسته شدم!
جای انگشتان پدرش را روی صورتش نوازش می‌کنم: اونا دوستت دارن، براشون مهمی که نگرانت شدن، اگه کاری می‌کنن برای توئه، فقط توی تشخیص خوشبختی تو اشتباه کردن!
- چرا نمی‌فهمن من با اون سبک زندگی خوشبخت نمی‌شم؟ پس اون آزادی که میگن کجاست؟ مگه من آزاد نیستم خودم زندگیمو بسازم؟
- تو نمی‌تونی به زور چیزی بهشون بفهمونی، زندگی ادواردو آنیلی رو ببین! اون خیلی شرایطش سختتر بود، اما خودش زندگیشو ساخت، موانعی که بقیه براش ساختن هم نه تنها جلوشو نگرفت، باعث رشدش شد.
عمه سفره شام را پهن کرده، صدایمان میزند؛ اشک‌های یکتا را پاک می‌کنم و می‌برمش سر سفره، روسری‌اش را هم درمی‌آورم: نگران نباش داداشم خونه نیست، مسافرته.
با چشمانم از عمه تشکر می‌کنم که سر شام نپرسید یکتا از کجا آمده و گرفتن جوابش را موکول کرد به وقتی یکتا خوابید.

 

سرزده آمده و از وقتی آمده، یکتا خودش را حبس کرده در اتاق من؛ خجالت می‌کشد؛ ما هم به حامد نگفته‌ایم یکتا اینجاست، آخر وقتی با سر و روی بهم ریخته و آشفته آمد، همان‌جا گوشه هال بیهوش شده و به جرأت می‌توانم بگویم ده دوازده ساعتی می‌شود که خواب است!
از وقتی آمده، یک لحظه هم چشم از او برنداشته‌ام؛ هربار که می‌رود و می‌آید، حس می‌کنم بیشتر وابسته‌اش می‌شوم و حس این‌که یک‌بار برود و برنگردد، قلبم را درهم می‌فشارد. دست می‌کشم بین موهای آشفته و خاک گرفته‌اش؛ چشمانش گود رفته و تمام اجزای صورتش، خستگی را فریاد میزنند؛ وقتی می‌خوابد خواستنی‌تر می‌شود؛ مثل بچه‌های تخس و شیطان که وقتی می‌خوابند، سر و صداها هم می‌خوابد. کاش بیدار نشود تا بتوانم بیشتر نگاهش کنم، چرا زودتر پیدایش نکردم؟ شاید اگر از بچگی باهم بزرگ می‌شدیم انقدر برایم دوست داشتنی نبود.
با انگشتانم موهایش را مرتب می‌کنم؛ یعنی پدر هم وقتی از جبهه می‌آمده مثل او بوده؟ مادر چطور دلش آمده چنین فرشته‌ای را رها کند؟ دنیا را همین قهرمان‌های مهربان و سربه زیر قشنگ می‌کنند.
لباسش مثل همیشه نیمه نظامی‌ست؛ کمتر دیده‌ام هم پیراهن نظامی بپوشد هم شلوار، معمولا شلوار نظامی می‌پوشد و یک پیراهن خاکی، چفیه را هم حالت عرقچین می‌بندد دور سرش؛ این را در عکس‌هایش دیده‌ام، پدر هم در عکس‌هایش همینطور بود، دلم برای هردو شان تنگ می‌شود.
دست می‌کشم روی خراش پیشانی‌اش؛ معلوم نیست دوباره چکار کرده با خودش این دیوانۀ دوست داشتنی! خون روی پیشانیش خشکیده، دستم که به خونش می‌خورد، تنم مورمور می‌شود.
وسوسه می‌شوم که ببینم داخل ساکش چه خبر است؟ حتی زیپ ساک را کمی باز می‌کنم ولی پشیمان می‌شوم؛ شاید برایم سوغاتی خریده باشد و نخواهد من ببینم تا بعد غافلگیرم کند! از فکرم خنده‌ام می‌گیرد! سوغاتی از شهرهای متروکه و جنگ زده سوریه؟! تنها چیزی که آنجا پیدا می‌شود، پوکه فشنگ است احتمالا یا لاشه ماشین‌های جنگی.
نگاهی به دور و برم می‌اندازم که عمه یا یکتا ندیده باشند نشسته‌ام بالای سرش؛ نمی‌دانم چرا خوشم نمی‌آید کسی احساسم را بداند. حامد تکانی می‌خورد؛ یعنی می‌خواهد بیدار شود، سریع بلند می‌شوم و روی پله‌ها می‌ایستم که مثلا تا الان اینجا ننشسته بودم! این غرور آخر مرا به کشتن می‌دهد!
حامد چشم باز می‌کند و خمیازه می‌کشد. می‌گویم: چه عجب بیدار شدین اعلی حضرت!
با چشمان خواب آلوده نگاهم می‌کند. صدایش گرفته: عین تک تیراندازا کمین کرده بودی که بیدار شم و ببندیم به رگبار؟ میگم می‌خوای بیای ور دست خودم استخدام شی؟
بی‌توجه به حرفش می‌گویم: عمه... بیاین گل پسرتون بیدار شدن بالاخره!

 

عمه که انگار منتظر این لحظه بوده، با یک لیوان شربت آلبالو خودش را می‌رساند به حامد و به من هم می‌گوید: ناهارشو گذاشتم روی سماور که گرم بمونه، برو بیار براش.
حامد برایم زبان درمی‌آورد؛ پشت چشم نازک می‌کنم: این عزیز دردونه بودنت موقتیه، خودتم که بکشی، عزیز عمه منم!
غذایش را همراه دوغ و سالاد و ماست داخل سینی می‌گذارم و برایش می‌برم؛ نگاه محبت آمیزی می‌کند و رو به عمه می‌گوید: انگار این آبجی خانوم ما خیلی دلش تنگ شده بودا! البته طبیعی‌ام هست.
بحث را عوض می‌کنم: خودتو لوس نکن،کارت دارم.
با دهان پر می‌گوید: بگو؟!می‌دونم می‌خوای بگی دلت برام یه ذره شده؟ اصلا شبا خوابت نمی‌برد از گریه؟
صدایم را پایین می‌آورم: یکتا اینجاست!
غذا در گلویش می‌پرد: چی؟ کی اینجاست؟
- یکتا دیگه! این مدت خیلی عوض شده؛ خانوادش هم از تغییراتش ناراحتن، باباش انداختتش بیرون، الان یه هفته‌ای هست خونه ماست.
اخم‌های حامد درهم می‌رود؛ عمه غر میزند: نمی‌شد اینو دیرتر بگی که بچم غذاشو راحت بخوره؟
- چه تغییراتی کرده؟
- مذهبی‌تر شده؛ نمازاشو می‌خونه، با نامحرم سرسنگین تر شده، ولی اینا به مذاق خانوادش خوش نیومده!
- نیما میدونه؟
- نه، کنکور داره، بهش نگفتم.
ابروهایش را بالا می‌دهد: خوب کاری کردی، تا الان خانوادش تماس نگرفتن؟ نیومدن دنبالش؟
- نه! فقط چند بار زنگ زدن به من و بد و بیراه بارم کردن.
حامد سرش را تکان می‌دهد: حق دارن، هرکسی از دید خودش دنیا رو می‌بینه، چیزی که برای ما خوشبختیه برای اونا اصلا جذاب نیست.
- چکار کنیم حالا؟
حامد قاشق را در دهانش می‌گذارد و فکر می‌کند؛ بعد از چند لحظه به حرف می‌آید: من که غذامو خوردم، بگو بیان باهاشون حرف بزنم.
یکتا را به زحمت راضی می‌کنم بیاید بیرون؛ تا یکتا بیاید پایین، حامد هم دوش گرفته و لباس‌هایش را عوض کرده، یکتا اصرار می‌کند که دلش می‌خواهد اینجا که می‌تواند چادر بپوشد، آرام سلام می‌کند و می‌نشیند روی مبل، حامد همانطور که سرش پایین است می‌گوید: حوراء برام گفت چی شده، متاسفم... اما اینم که با خانوادتون قطع رابطه کنید اصلا خوب نیست بالاخره پدر و مادرن، باید حرمتشون رو نگه داشت.
یکتا با صدایی گرفته می‌گوید: می‌دونم... اما حاضر نیستن این تغییر رو بپذیرن!
- میشه اگه ناراحت نمی‌شید، بگید سر چه چیزایی باهاشون اختلاف پیدا کردید؟
- مثلا وقتی میریم بیرون جاهای تفریحی، خیلی ذوق و شوق نشون نمیدم؛ یا برعکس قبل، علاقه‌ای به خرید ندارم؛ نمی‌دونم، دست خودم نیست، دیگه لذتی برام نداره؛ یا دیگه با پسرای فامیل حتی نیما، راحت نیستم؛ کلا زندگی که قبلا داشتمو دوست ندارم، من... من... از زندگی بدون خدا خسته شدم!
لبخند حامد را می‌بینم؛ نفس عمیقی می‌کشد: بیاید از یه زاویه دیگه به قضیه نگاه کنیم، خدا دستور داده نماز بخونیم، با نامحرم شوخی نکنیم، حجاب رعایت کنیم، همه اینا درست؛ شما باید این کارها رو انجام بدید، اما این‌که تفریح نکنید که دستور خدا نیست! دستور خدا اینه که رضایت پدر و مادرتونو داشته باشید. حالا اگه همراه مادرتون برید خرید، یا تفریح کنید، پدر و مادرتون خوشحال میشن و این عین رضایت خداست؛ عین عبادته. شما با این دید باهاشون همراه بشید! برای رضای خدا برید شهربازی، برید خرید، عبادت چیزیه که خدا دستور میده، نه اون چیزی که ما فکر می‌کنیم؛ کارایی که ناراحتشون می‌کنه هم لازم نیست جلوشون انجام بدید؛ مثلا نماز خوندن، اما کم کم وقتی ببینن اخلاق شما بهتر شده، ورق برمی‌گرده.

 

بدون سلام و علیک راه می‌افتد داخل خانه و بلند فریاد می‌کشد: یکتا سریع جمع کن بریم!
صدای حامد را می‌شنوم که با ملایمت، پدر یکتا را دعوت به آرامش می‌کند: حاج آقا آروم باشید الان میان، داد زدن نداره که!
پدر یکتا این بار سر حامد داد میزند: هرچی می‌کشم از دست تو و اون خواهرته که دختر منو از راه به در کردین.
لبم را می‌گزم و می‌نشینم کنار یکتا، روی تخت: عزیزم اگه دست من بود، می‌گفتم همینجا بمونی؛ قدمتم سر چشم؛ ولی می‌بینی که! پدرت راضی نیست، برو خونه، ان‌شالله درست میشه!
چمدانش را بسته و آماده است، اما تردید دارد: می‌ترسم! می‌ترسم بدتر باهام برخورد کنه.
- ترس نداره که! یه دعوای کوچولوئه نهایتا، تموم میشه میره!
قبول می‌کند باهم برویم بیرون؛ قبل از این‌که در را باز کنم، صدایی شبیه برخورد یک دست با یک صورت می‌شنویم؛ قدم تند می‌کنم تا زودتر از یکتا پایین بروم، از دیدن پدر یکتا با آن حالت خشمگین، و بدتر از آن با دیدن حامدِ سربه زیر و برافروخته، نفسم می‌گیرد، عمه هم حالش بهتر از من نیست؛ چشمم از دست راست حامد که روی صورتش مانده، پایین می‌آید تا دست چپش که مشت شده، یکتا که پشت سر من ایستاده، جیغ کوتاه و خفیفی می‌کشد و دستش را مقابل دهانش می‌گیرد، حامد نگاهی به من و بعد به یکتا می‌اندازد؛ به اندازه چند ثانیه نگاهش روی یکتا می‌ماند و بعد می‌رود؛ تمام خشمش را در دست مشت شده‌اش دیدم؛ اما خدا را شکر که ندیدم.
یکتا آرام می‌گوید: بابا...
پدرش با خشم به سمتش برمی‌گردد: بدو بریم!
یکتا چند قدم به سمت پدرش برمی‌دارد، پدرش جلو می‌آید و دستان یکتا را می‌گیرد و دنبال خودش می‌کشد، حتی مهلت نمی‌دهد خداحافظی کنیم.
با صدای بسته شدن در، می‌روم به اتاق حامد، نماز می‌خواند، عادت دارد نماز ظهر و عصرش را جدا بخواند؛ می‌نشینم تا نمازش تمام شود، پشتش به من است؛ سلام می‌دهد و تسبیحات می‌گوید؛ تسبیحاتش تمام می‌شود، دوباره سجده می‌رود؛ کاش بازهم نماز بخواند و ذکر بگوید تا نگاهش کنم، نماز خواندنش را دوست دارم؛ مثل همان شب، اردوی راهیان نور، داخل قبر شهید گمنام. از همان وقت دوست دارم نمازهایش را با نگاهم ببلعم! انقدر نمازهایش را دوست دارم که دلم نمی‌خواهد حرف بزنم تا تمامش کند.
سجاده را که جمع می‌کند متوجه من می‌شود؛ دوباره سرش را پایین می‌اندازد و سجاده را کناری می‌گذارد. نه من می‌توانم حرفی بزنم و نه او چیزی می‌گوید. پشت میز تحریرش می‌نشیند و می‌گوید: جانم؟ امر؟
ناخوش است. هیچ نمی‌گوییم تا چشمانمان حرف بزنند؛ نمی‌دانم چند دقیقه می‌گذرد که حامد می‌گوید: چیو نگاه می‌کنی؟ خوشتیپ ندیدی؟
این یعنی بیشتر از این نگاهش را نخوانم؛ همراهش را برمی‌دارد: برای عید که برنامه نریختین؟
- چطور؟
- می‌خوام ببرمتون یه جای خوب!
و چشمک میزند.
- کجا؟
- این دیگه جزو اسناد طبقه بندی شده‌ست!

 

تا وقتی که دستمان را گرفت و برد فرودگاه هم نفهمیدیم چه خبر است. خودش برید و دوخت و پای پروازی که چندان شبیه پروازهای عادی مسافربری نبود، گفت دارم می‌برمتان دمشق!
هنوز یک ساعتی تا پایان پرواز مانده. شوق زیارت را در چشمان عمه می‌بینم؛ می‌دانم چشمان عمه هم مثل من برق میزند؛ اصلا وقتی حامد گفت می‌رویم دمشق، دلم می‌خواست سرتاپایش را ببوسم.
هواپیما می‌نشیند، حال من غریب‌تر می‌شود؛ جایی پا گذاشته‌ام که سال‌ها پیش، کاخ خضرای معاویه را دید و خرابه شام را، جایی که آل الله را به مجلس مشروب بردند و آل الله، تزویر را همان‎جا به مسلخ کشاندند؛ جایی که امروز هم بعد از سال‌ها، دوباره نسل یزید را به خود دیده و مظلومیت اسلام حقیقی را. اینجا نقطه تقابل حزب اموی و حزب علوی‌ست.
چقدر اینجا با ایران فرق دارد! در این جو امنیتی، نفس کشیدن هم برایم سخت است، مخصوصا که بیشتر کسانی که اینجا هستند مردند و نظامی و ما را که می‌بینند، چپ چپ نگاهمان می‌کنند که یعنی آمده‌اید اینجا چکار؟! برای همین پشت سر حامد پنهان شده‌ایم!
دوستش جلوی در فرودگاه منتظراش است، با یک ماشین؛ می‌نشینیم عقب و حامد به جوان می‌گوید: خانوادم هستن عمه و خواهرم!
جوان کمی صورتش را برمی‌گرداند و لبخند کوچکی میزند: سلام علیکم.
عمه بلند جواب سلام می‌دهد اما من آرام؛ حامد برمی‌گردد طرفمان: اول بریم زیارت؟
با این جمله حامد، می‌توانم تا خود زینبیه پرواز کنم! حامد خودش جواب را می‌داند که می‌گوید: ببرمون زینبیه.
جوان راه می‌افتد و حامد معرفی‌اش میکند: ایشون ابوحسام هستن، اصالتا اهل لبنانن و از بچه‌های حزب الله؛ این یه هفته که اینجایید، هرکار داشتید به ایشون بگید، فارسی هم بلدن.
و بعد هم همراه ابوحسام شروع می‌کنند به خاطره تعریف کردن. می‌گویند تا یکی دو سال پیش، تک تیراندازهای تکفیری روی پشت بام و بالای تمام این خانه‌های نیمه ویران مستقر بودند و اگر پایمان را از روی گاز برمی‌داشتیم، منهدممان می‌کردند؛ می‌گویند الان دمشق را نبینید که زندگی جریان دارد، تا چندسال پیش اینجا واقعا خرابه شام بود و برای مردهای جنگی و نظامی هم امنیت نداشت، چه رسد به زن و بچه و مردم عادی؛ از غربت حرم حضرت زینب(س) می‌گویند که بخاطر ناامنی، زائرانش کم شده بودند و تکفیری‌ها تا نزدیکی حرم هم آمده بودند.
با این حرف‌ها می‌روم به سال شصت و یک هجری و خرابه‌های شام؛ الان هم چهره شهر جنگ زده است اما نه به قدری که حامد می‌گفت، آخر دیگر مثل سال ۶۱ نیست که کسی نباشد آل ابوسفیان را سرجایش بنشاند؛ دلم می‌گیرد به یاد غربت عمه سادات؛ اصلا انگار شام یعنی غربت، یعنی درد، یعنی داغ
این کرب و بلا نیست؛ دمشق است که هربار
یک جور شکسته دل هر رهگذرش را.

 

بی‌خیال جو امنیتی و خلوت بودن حرم شده‌ام و تا به خودم آمدم، دیدم چنگ انداخته‌ام در پنجره‌های ضریح و سرگذاشته‌ام رویش؛ نفهمیدم کی اینطور صورتم خیس شد و شروع کردم به راز و نیاز، اصلا برایم مهم نیست حامد و عمه کجا هستند و چه می‌کنند. همان‌جا می‌نشینم؛ این حرم حال غریبی دارد.
زیارت‌نامه می‌خوانم و نماز زیارت؛ بالاخره حامد نمازش را تمام می‌کند و می‌گوید باید برویم چون کار مهمی دارد؛ سرمست از زیارت، سوار ماشین می‌شویم، اما حامد همراه ما نمی‌آید.
- ابوحسام شما رو می‌رسونه، من باید برم.
می‌دانم اعتراض فایده‌ای ندارد، حتی دلم نمی‌آید قهر کنم؛ عمه برایش دعا می‌کند و یکدیگر را در آغوش می‌گیرند اما من دلم می‌خواهد فقط نگاهش کنم. چقدر این تیپ نیمه نظامی را دوست دارم! تازه می‌فهمم شیفته نگاه و لبخندهایش هستم و دلم می‌خواهد لحظه لحظه بودنش را با چشمانم ببلعم!
شاید انقدر محو نگاهش شده‌ام که ناگاه پیشانی‌ام را می‌بوسد: حلالمون کن!
خجالت زده از رفتارش جلوی ابوحسام، عقب می‌روم تا درآغوشم نگیرد. می‌خندد: جانم شرم و حیا!
نگاهی می‌کنم با این مضمون که: حیف که ابوحسام اینجاست وگرنه...
انگشتر سبزرنگش را درمی‌آورد و به طرفم دراز می‌کند؛ در پاسخ نگاه پرسشگرم می‌گوید: پیشت باشه، یادگاری!
انگشتر را با تردید می‌گیرم و دست می‌کشم روی نقش «امیرالمومنین حیدر» روی انگشتر؛ ابوحسام که تا الان با بیسیم صحبت می‌کرد، رو می‌کند به حامد: نیروهاتون الان...
با نگاه تند حامد ادامه حرفش را به عربی می‌گوید و چیز زیادی سر در نمی‌آورم از حرفش. می‌دانم نباید سردربیاورم، ولی کنجکاو شده‌ام که اصلا این حامدِ نیم الف بچه مگر نیرو دارد؟!
حامد برمی‌گردد طرف من، نگاهم را می‌دزدم. گردنش را کج می‌کند؛ خوب بلد است چطور دل ببرد: حالا حلال می‌کنی؟
اینجا، مقابل حرم ام المصائب، حتی از بغض کردن هم خجالت می‌کشم؛ برای این‌که خودی به صاحب حرم نشان دهم، محکم می‌گویم: تو هم حلال کن، مواظب خودتم باش!
می‌توانم خشنودی را از برق نگاهش بخوانم. به دلم شور افتاده؛ به خود نهیب میزنم که اولین بارش نیست اینطور خداحافظی می‌کند!
با عجله شماره همراهش را می‌دهد که اگر کاری داشتیم تماس بگیریم. می‌گوید اینجا، بجای همراه اصلی‌اش از یک به قول خودش «گوشت کوب»! استفاده می‌کند! بعد هم گوشت کوبش را نشان می‌دهد: ببین! گوشی ناصرالدین شاهه! صبح به صبح ذغال سنگ می‌ریزم توش که روشن شه!
و می‌خندد؛ دیوانه است این حامد! هیچ برادری در دنیا به دیوانگی حامد من نیست!
سوار ماشین دیگری می‌شود، این‌بار روی صندلی راننده، برایمان دست تکان می‌دهد و بوق میزند؛ دل من هم انگار یواشکی در صندلی عقب پنهان شده و همراهش می‌رود.

 

دلیل این‌که از صبح تا الان در هتل مانده‌ایم، این نیست که سوریه جاهای دیدنی ندارد، اتفاقا پر است از بناهای باستانی و تاریخی، از تمدن‌های وابسته به امپراطوری رم و ایران بگیر تا حکومت اموی؛ که البته بیشترشان را داعش نابود کرده؛ اما دلیل ماندنمان در هتل، این نیست که داعش با بناهای باستانی مشکل دارد، حتی ناامنی و این حرف‌ها هم نیست؛ دلیلش ابوحسام است که می‌گوید فعلا در هتل بمانیم چون شرایط عادی نیست، و توضیحی هم نمی‌دهد.
با گوشت‌ کوب حامد هم تماس نمی‌توانم بگیرم، آنتن نمی‌دهد؛ دلشوره‌ای که به جانم افتاده، فقط با دیدن حامد آرام می‌شود. عمه از من بهتر نیست، اما نمی‌خواهد بروز دهد. هردو از حال هم خبر داریم و نمی‌خواهیم دیگری بفهمد و نگران شود؛ عمه تسبیح می‌گرداند و صلوات می‌فرستد، صدقه هم کنار گذاشت؛ اما نمی‌دانم چرا آرام نشدیم؛ اصلا خبری نرسیده که ما نگرانیم... نه... همین بی‌خبری موجب نگرانی‌ست!
همین که صدایش را هم بشنوم، قرار می‌گیرم؛ بیشتر از همیشه دلم برایش تنگ شده است؛ این بار که ببینمش، خجالت را کنار می‌گذارم و در آغوشش می‌گیرم، شاید حتی ببوسمش! اصلا شاید با خودم عهد بستم دیگر نبندمش به رگبار و خواهر خوبی باشم!
بالاخره طاقتم تمام می‌شود و زانو میزنم جلوی پای عمه که روی تخت نشسته؛ قبل از این‌که دهان باز کنم، دست می‌کشد بین موهایم و می‌گوید: چته تو دختر؟ از صبح تا الان داری به خودت می‌پیچی...
- عمه نگرانم... دلم برای حامد شور میزنه!
از این‌که حرفم را واضح گفتم و لو دادم چقدر وابسته حامد شده‌ام پشیمان نیستم؛ مطمئنم عمه زودتر از این‌ها حرف دلم را می‌دانسته. دوباره دستش را می‌کشد بین موهایم و از روی صورتم کنارشان میزند: نگران چی؟ درسته نیم الف بچه‌اس ولی مردی شده دیگه!
قطره اشکی از گوشه چشمم سر میزند: اما اگه چیزیش شده باشه...؟
صدایش می‌لرزد: ای بابا! این حامد بیچاره الان سالمه‌ها! انقدر نفوس بد میزنی که دوباره ناقص‌شه برگرده ور دلمون! بجای این حرفا به ابوحسام بگو بیاد ببردمون حرم.
می‌دانم با این حرف‌ها خودش را دلداری می‌دهد و می‌خواهد برود حرم که آرام بگیرد. پیشنهاد بدی نیست، ابوحسام را می‌گیرم.
اول مخالفت کرد و گفت بمانیم هتل، اما خودم هم نفهمیدم چطور اصرار کردم که راضی شده و حالا هم دارد می‌آید دنبالمان؛ بنده خدا معطل ما شده.
تا حرم پرواز می‌کنیم؛ انقدر شوق زیارت دارم که یادم می‌رود از حامد خبر بگیرم یا بپرسم چرا ابوحسام پریشان است.
هوای حرم، به آب روی آتش می‌ماند؛ نگرانی‌ام تمام می‌شود و جایش را می‌دهد به آرامش. این‌بار اما دست و دلم به زیارت‌نامه و نماز زیارت نمی‌رود، دلم می‌خواهد فقط ضریح را نگاه کنم؛ روی نگین انگشتر حامد دست می‌کشم و زیرلب دم می‌گیرم: امیرالمومنین حیدر... امیرالمومنین حیدر...
چقدر تکرار این کلمه را دوست دارم؛ از ابوحسام که پشت سرمان نشسته و سویی دیگر را نگاه می‌کند می‌پرسم: چرا گوشی حامد جواب نمیده؟

 

انگار بخواهد فرار کند، شانه بالا می‌اندازد: اگه بتونه تماس می‌گیره، لازم نیست زنگ بزنید دائم.
طوری اخم می‌کنم که یادش بیفتد خواهر حامدم: اگه اتفاقی افتاده بگید.
خیره می‌شود به ضریح؛ همچنان منتظر جوابم. با تسبیح در دستش بازی می‌کند و سر تکان می‌دهد، نگاهش را روی زمین می‌اندازد که چشمان پراشکش را نبینم. این حالاتش، آماده‌ام می‌کند برای شنیدن خبر ناگوار؛ یک لحظه از ذهنم می‌گذرد که در برابر خبر شهادت، باید چه واکنشی داشته باشم؟ انگار صاحب حرم، از بین پنجره‌های ضریح نگاهم می‌کند که ببیند چقدر شبیهش هستم؟ به ابوحسام نهیب میزنم: نگفتید چی شده؟
بلند می‌شود و می‌ایستد: یه لحظه بیاید بیرون...
جایی می‌رویم که در دید عمه نباشد، اما سنگینی نگاه عمه را بازهم حس می‌کنم. ابوحسام با دیدن برافروختگی‌ام، تسلیم می‌شود: برادرتون و نیروهاش محاصره شده بودن...
نمی‌دانم چرا اما نه ضربانم و نه تنفسم هیچ تغییری نمی‌کند و منتظر ادامه حرفش می‌مانم.
- سوریه خیلی با ایران فرق داره و جنگی که الان هست پیچیده و سخت؛ تشخیص دوست و دشمن سخته، متاسفانه بچه‌های ایران و حزب الله توی این شرایط، به این راحتی نمی‌تونن به کسی اعتماد کنن؛ اما...
مقدمه چینی‌هایش بی‌طاقتم می‌کند: اصل حرفتون چیه؟
- برادر شما با چندنفر از بچه‌های فاطمیون، داشتن می‌رفتن منطقه که... نفوذی‌ها لوشون میدن و...
چنگ می‌اندازد بین موهایش؛ پریشان نیستم، قلبم عادی میزند اما ابوحسام فکر می‌کند من نگرانم. نهیبش میزنم: خب...؟
- متاسفم... خیلی شرمنده شما هستم... خدا بهتون صبر بده... برادر شما و چند نفر دیگه، الان اسیر تکفیری‌ها هستن...
قلبم تکان می‌خورد؛ انتظار این حرف را نداشتم! اسیر؟ منتظر بودم بگوید شهید یا مجروح اما اسیر نه! اسیر نه! اسیر نه!
فرو می‌ریزم از درون، اما خجالت می‌کشم جلوی عمه سادات واکنش نشان دهم. پلک برهم می‌گذارم و خیلی عادی، سر تکان می‌دهم؛ ابوحسام که انگار منتظر بوده من گریه و زاری راه بیندازم، از واکنشم تعجب کرده! نمی‌داند از درون ویران شده‌ام، مثل دمشق؛ نمی‌داند حتی دلم می‌خواهد خبر شهادت حامد را بشنوم اما اسارتش را نه! آخر اگر شهید می‌شد، خیالم راحت بود که جایش خوب است اما الان، منم و بلاتکلیفی، منم و بی‌خبری، منم و دلواپسی... در کشور غریب... انگار من هم اسیر شده‌ام!
نگاهم را دخیل می‌بندم به ضریح؛ دلم می‌خواهد این‌ها را به آنکه از پشت شبکه‌های ضریح نگاهم می‌کند بگویم اما خجالت می‌کشم؛ دلم می‌خواهد سر بر ضریح بگذارم و صدای گریه‌ام را بلند کنم، اما دور از ادب است اینطور منت گذاشتن؛ فدای سر صاحب غریب این حرم، که وقتی پسرانش را در راه حسین(علیه السلام) داد، حتی بیرون خیمه نیامد که ببیندشان، مبادا منتی باشد.
هرچه هست را در قلبم می‌ریزم، در قلبم را می‌بندم و زندانی می‌کنم احساسم را...
این کرب و بلا نیست؛ دمشق است که هربار
یک جور شکسته دل هر رهگذرش را.

 

انگشتر را دستم می‌کنم، برایم گشاد است؛ همراه نگین عقیق هندش دم می‌گیرم: امیرالمومنین حیدر... امیرالمومنین حیدر...
دوست ندارم به این فکر کنم که حامد ایرانی‌ست، شیعه است، پاسدار است و داعشی‌ها چقدر از ایرانی‌های شیعه آنهم از جنس پاسدار متنفرند. یاد حرف‌هایش می‌افتم: «...خدا رو صدهزار مرتبه شکر که تو جنگو ندیدی... خداروشکر که مردم کشورمون ندیدن، تا ما هستیمم نمی‌ذاریم ببینن، فکر نکن نمی‌دونم جنگ با داعش چیه؟ از عمه بپرس، اگه تو شنیدی، من دیدم، چون دیدم و می‌دونم اینا چه موجوداتین می‌خوام برم، خوبم می‌دونم چقدر وحشی‌اند...»
با هجوم هزار و یک فکر و خیال، قبلم تیر می‌کشد؛ دلم نمی‌خواهد دعا کنم کاش زودتر شهیدش کنند، اما تصور این‌که اسیر چه کسانی شده هم دیوانه‌ام می‌کند؛ بجای حامد، من ترسیده‌ام! می‌دانم او نمی‌ترسد، اگر می‌ترسید که نمی‌رفت تا قلب این وحشی‌ها...
نگاهی به عمه می‌کنم که غرق شده در فرازهای زیارت عاشورا؛ می‌دانم اگر بفهمد، یک چروک دیگر به صورتش اضافه می‌شود؛ بالاخره آدم، هرچقدر هم صبور باشد، قلب که دارد، اصلا اگر قلب نبود، صبر هم معنی نداشت؛ صبر برای وقتی‌ست که قلبت مثل الان من، تیر می‌کشد و می‌خواهد بترکد، اما خودش را نگه دارد.
دو رکعت نماز می‌خوانم، هدیه به سیده زینب (سلام الله علیها)، برای طلب صبر، هم برای خودم هم عمه؛ آدمیزاد است، یک‌باره طاقتش تمام می‌شود و اجرش را ضایع می‌کند؛ اگر حواسش به حضرت مدبرالامور نباشد و یادش برود کسی هست که در این عالم خدایی می‌کند.
سر که از سجده بعد نماز برمی‌دارم، عمه را می‌بینم که نشسته جلویم؛ می‌دانم چشمان سرخ و چهره اشک آلودم همه چیز را لو داده. شانه‌هایم را می‌گیرد: چه بلایی سر بچه‌ام اومده؟
تک تک اجزای صورتش را از نظر می‌گذارنم؛ دلم نمی‌آید بگویم، می‌دانم انقدر صبور هست که آرام بماند اما بازهم دوست ندارم انقدر قسی القلب باشم. کاش حداقل خبر شهادت می‌دادم، نه اسارت. کاش ابوحسام به دادم برسد... اما نه، فرار کرده و گوشه‌ای با نگرانی ما را می‌پاید. دل به دریا میزنم: نگران نباشین، مجروح نشده، زنده‌ست...
از نگاه عمه پیداست که حرفم را نه تنها باور ندارد، بلکه نگران تر هم شده. اصلا مرگ یک‌بار، شیون هم یک‌بار؛ بیشتر از این طولش بدهم عمه بیشتر اذیت می‌شود.
- حامد اسیر شده!
دستان عمه می‌لرزند و آرام شانه‌هایم را رها می‌کنند؛ دست چپش از شانه‌ام کشیده می‌شود تا آرنجم و دست راستش می‌رود روی سرش: یا فاطمه زهرا(س)!
دمشق را درحالی ترک می‌کنیم که عزیزمان را جا گذاشته‌ایم؛ عزیزی که حالا خیلی بیشتر از ما به بانوی دمشق شبیه است با اسارتش؛ عزیزمان را سپرده‌ایم به بانوی دمشق و برای همین است که بی‌قرار نیستم، گرچه یک لحظه هم از یادم نمی‌رود حامد کجاست؛ عمه سخت گام برمی‌دارد اما محکم؛ که اگر عنایت بانوی دمشق نبود، حتما قامتش خم می‌شد؛ اگر عنایت خانم نبود، قطعا الان نمی‌توانستم انقدر آرام باشم.
دلم برای دمشق تنگ می‌شود، برای زیارت کنار حامد، برای خرابه‌های شام، برای ایست‌های بازرسی، حتی برای جو امنیتی‌اش.
با برادر به دمشق آمده‌ام و بی‌برادر می‌روم؛ اصلا دمشق یعنی داغ، یعنی درد، یعنی وداع.

 

کمی حواس پرت شد‌ه‌ام این روزها، بس که حواسم پیش حامد است؛ شاید برای همین ماشینش را ندیدم و تا خواست سلام کند و بیاید تو، در را رویش بستم. واقعا ندیدمش؛ خداکند خیلی ناراحت نشده باشد.
وقتی آمد داخل که در اتاقم بودم؛ عمه صدایم زد که مهمان داریم، فهمیدم به عمه نگفته چه دسته گلی به آب داده‌ام، خدا را شکر. خودش هم وقتی مقابلش نشستم، به روی خودش نیاورد، پس دلیلی ندارد من هم حرفی بزنم.
استکان چای را مقایلش می‌گذارد و به زمین خیره می‌شود. بی‌صبرانه می‌گویم: عمه گفتن درباره حامده کارتون، منتظرم بشنوم.
صدایش را صاف می‌کند: بله... بله...
- ازش خبری دارید؟ الان کجاست؟ حالش خوبه؟
چهره‌اش کمی درهم می‌رود: خبر که... متاسفانه خیلی نه، یعنی بچه‌ها دارن تلاش می‌کنن برای تبادل اسرا، تا ان‌شالله برادر شما هم آزاد بشه، مقدماتش تا حدودی فراهم شده، تا یکی دو ماه دیگه صبر بکنید آقاحامد برمی‌گرده.
لب پایینم را به دندان می‌گیرم؛ گفتنش راحت است برای او! این را بلند و معترضانه گفته‌ام؛ یک لحظه سرش را بالا می‌آورد و دوباره خیره می‌شود به استکان چایی: بله، حق با شماست. بی‌خبری و انتظار خیلی سخته...
- مطمئنید نمی‌خوان بلایی سر حامد بیارن؟
- خیلی بعیده، چون می‌تونن با اسرای خودشون مبادله‌اش کنند، درضمن...
حرفش را می‌خورد و با دست راست عرق از پیشانی‌اش می‌گیرد. کنجکاو می‌پرسم: درضمن چی؟ چرا حرفتونو خوردین؟
می‌داند راه فراری ندارد؛ حتما ابوحسام برایش گفته چطور به زور حرف می‌کشم از زیر زبانشان! خوشبختانه عمه رفته که میوه بیاورد، صدایش را پایین می‌آورد: اونا برادرتون رو به عنوان یه منبع اطلاعات نگه می‌دارن و تا زمانی که چیزی نگه، زنده می‌مونه.
این حرفش پتک می‌شود بر مغزم؛ ناخودآگاه دستم را روی دهانم می‌فشارم تا صدایم درنیاید. کاش اصلا این سوال را نپرسیده بودم؛ خوب می‌دانم معنای حرف‌هایش چیست. بریده بریده می‌گویم: یعنی الان برادر من توی چه وضعیه؟
تازه می‌فهمد چقدر حرفش نابودم کرده، دست‌پاچه می‌شود: نه نگران نباشید... چیزیش نمیشه...
خودش هم می‌داند چرت می‌گوید، حتی بهتر از من!
- خواهش می‌کنم اگه چیزی درباره شرایط حامد می‌دونید بگید...
اخم آلود به استکانش نگاه می‌کند؛ بین ابرویش شکاف زخمی پیداست که حالا بیشتر خودش را نشان می‌دهد.
عمه که با ظرف میوه وارد می‌شود، برمی‌گردم به حال عادی؛ به هر زحمتی که شده. علی هم همان حرف‌هایش درباره تبادل اسرا را تحویل عمه می‌دهد تا عمه به جانش دعا کند.

 

با اصرار عمه حاضر شده‌ام بیایم؛ اما نمی‌توانم بیشتر از این نقش بازی کنم؛ گوشه‌ای از زیرانداز رفته‌ام در لاک خودم. علی و پدرش کباب‌ها را باد میزنند. چقدر جای حامد خالی‌ست!
عمه و نرگس و راضیه خانم هم گرم صحبتند؛ خدارا شکر حواسشان به من نیست. صدای سعید (همسر نرگس) را می‌شنوم که به بچه‌ها می‌گوید نزدیک منقل نشوند اما بچه‌ها خنده کنان بازی می‌کنند. خوش به‌حالشان! نمی‌دانند اسیر یعنی چه، برای همین هم نگران عمو حامدشان نیستند.
جای خالی حامد، گلویم را پر می‌کند؛ برای همین موقع ناهار هم نمی‌توانم چیزی بخورم. الان حامد چه می‌خورد؟ اصلا غذایش می‌دهند؟
نگاه‌های زیرچشمی‌شان تمام وقت آزارم می‌دهد؛ چند قاشق برنج می‌خورم و معده‌ام را با نوشابه پر می‌کنم.
چایی‌شان را که می‌خورند، بچه‌ها اصرار می‌کنند که وسطی بازی کنیم؛ سعید و حاج مرتضی کاملا پایه‌اند؛ پدر علی(حاج مرتضی) پیرمرد جاافتاده‌ای‌ست با موهایی که از خاکستری به سپیدی می‌رود؛ عرقچین سفید و عینک ظریفش چهره گندمگونش را دوست داشتنی‌تر می‌کند؛ با این‌که نزدیک ۶۰ سال دارد، مانند جوانی بیست ساله سرحال است.
علی کنار می‌ایستد چون دستش نباید ضربه بخورد؛ سعید و بچه‌هایش وسط‌اند و حاج مرتضی سمت دیگر؛ بچه‌ها من را هم صدا میزنند: خاله حورا تو نمیای؟
لبخندی زوری میزنم: نه خاله، من نگاهتون می‌کنم.
بازی شروع می‌شود و صدای خنده‌اشان کوه صفه را برمی‌دارد؛ نگاهی می‌کنم به بالای کوه، پرچم روی مقبره شهدای گمنام دلم را هوایی می‌کند؛ الان چقدر نیاز دارم به زیارتشان! بلند می‌شوم: من میرم تا شهدای گمنام و برمی‌گردم.
عمه میان صحبتش می‌گوید: باشه، برو و زود بیا!
درحال پوشیدن کفشم که ضربه‌ای سنگین به کمرم می‌خورد؛ نفسم در سینه حبس می‌شود و برمی‌گردم به سمتی که ضربه خوردم؛ توپشان روی زمین افتاده. علی هاج و واج نگاهم می‌کند، بالاخره زبان باز می‌کند: ب... ببخشید... خیلی شرمنده‌ام، واقعا دست خودم نبود... الان خوبید؟
یک دستش در آتل وبال گردنش شده؛ حق دارد نتواند توپ را کنترل کند؛ گوش‌هایش سرخ شده، حاج مرتضی هم معذرت می‌خواهد. آرام می‌گویم: خواهش می‌کنم" و می‌روم.
شاید نباید انقدر سرد برخورد می‌کردم، چون کمی که فاصله می‌گیرم و نگاهشان می‌کنم، می‌بینم که علی از بازی خارج شده و دست می‌کشد روی صورتش و آرام از جمع دور می‌شود، اصلا به من چه؟

 

قدم برمی‌دارم به طرف مقبره شهدا؛ تاحالا اینجا نیامده بودم و بلد نیستم راه را؛ تابلوها را می‌خوانم؛ مردم یا درحال صعودند یا نزول، فردی یا دسته جمعی. با هدفون‌ها و هندزفری‌هایی داخل گوششان یا با جمع مختلط دوستان. تازه اینجا، خبری هم از گشت ارشاد نیست و خیلی‌ها بیخیال شال و روسری شده‌اند. هر بار هم نگاه پر از تحقیرشان روی سرم سنگینی می‌کند؛ لابد از خود می‌پرسند این دختر چادری اینجا چکار دارد؟
دیدن این صحنه‌ها قلبم را درد می‌آورد؛ برادر من بخاطر امنیت این‌ها الان اسیر داعشی‌هاست و کسی روحش هم خبر ندارد. بگذار برسم آن بالا، برای همه مردم قصه پدر و حامد را تعریف می‌کنم که بدانند شهید و اسیر ندادیم برای افتادن روسری‌هایشان.
سربالایی تندتر شده و پاهایم بی‌رمق تر. به نفس نفس افتاده‌ام؛ از بین درخت‌های کنار جاده، اصفهان پیداست، با این‌که خسته‌ام، قدم تند می‌کنم. دلم از گرسنگی ضعف می‌رود؛ کاش چند قاشق بیشتر خورده بودم!
شهدا روی سکویی بلندند. از پله‌ها بالا می‌روم، محوطه بزرگیست؛ قدم برمی‌دارم به سمت مقبره، پاهایم رمق ندارند و حس می‌کنم الان است که بیفتم؛ شهدا لبه سکو هستند و دورشان دیوار کشیده‌اند، طوری که کسی نتواند وارد شود. دست می‌گذارم روی لبه حصار و فاتحه می‌خوانم. اصفهان کاملا پیداست؛ شهدا همه شهر را از اینجا می‌توانند ببینند؛ گنبد و گلدسته‌های مصلی از همه ساختمان‌ها شاخص‌ترند؛ گلستان شهدا هم نزدیک همان‌جاست، به پدر سلام می‌کنم. اینجا که ایستاده‌ام، بهتر می‌فهمم چقدر ما آدم‌ها کوچکیم!
آیه‌ای که بالای یادمان نوشته شده را می‌خوانم: و من المومنین رجال صدقوا ما عاهدوا الله علیه فمنهم من قضی نحبه و منهم من ینتظر و ما بدلوا تبدیلا...
- کاش یادمان رو یه طوری ساخته بودن که می‌شد نشست کنار مزارها!
مثل برق گرفته‌ها برمی‌گردم؛ علی‌ست! کی آمد اینجا؟ از کی تاحالا اینجا بوده؟ تعجبم را که می‌بیند جواب می‌دهد: راهای میانبر زیادی هست، عمه‌اتون گفتن ناهارتونو بیارم.
و لقمه‌ای پاکت پیچ شده به طرفم می‌گیرد؛ با اخم نگاهش می‌کنم که یعنی چرا پا برهنه دویدی وسط خلوتم؟
دستش در هوا مانده؛ لقمه را می‌گیرم و با این‌که گرسنه‌ام، نمی‌خورم. می‌گوید: کنترل توپ با یه دست سخته، ببخشید، واقعا عمدی نبود. حالا آقاحامد بفهمه کمرمو می‌شکنه احتمالا!
برمی‌گردم به حالت اولم و خیره می‌شوم به شهری که انتهایش پیدا نیست؛ دلم برای حامد تنگ می‌شود.

 

- باید بپذیرم معلول حساب می‌شم، چاره‌ای نیست، شدم نیمچه آدم!
این حرف‌ها به من چه ربطی دارد؟ ناخودآگاه می‌گویم: نقص و کمال آدما به این چیزا نیست.
- این یعنی از دستم ناراحت نیستید؟
- بازی این اتفاقا رو هم داره.
نفس عمیقی می‌کشد: ناهار درست نخوردید، اینو بخورید ممکنه ضعف کنید، اونوقت حامد از صفحه روزگار محوم می‌کنه!
کمی معترضانه می‌گویم: لقمه‌های منو می‌شمردید؟
- نه... نه... حاج خانم گفتن درست ناهار نخوردید و منم داشتم می‌رفتم قدم بزنم، اینو دادن براتون بیارم.
جواب نمی‌دهم؛ آن‌قدر اطراف یادمان خلوت است که صدای فاتحه خواندنش را می‌شنوم. می‌گوید: هوا داره تاریک میشه، می‌خواید برگردیم؟ خوب نیست اینجاها تنهایی برید و بیاید؛ کوهه، پیچ و خم داره، خیلی محیطش برای یه دخترخانم تنها خوب نیست، تا همینجام که اومدید اگه برادرتون بفهمه کبابم می‌کنه!
- حامد تاحالا آزارش به کسی رسیده که اینطوری ازش می‌ترسید؟
پشت سرم است و فقط صدای خنده‌اش را می‌شنوم: نه ولی بخاطر خواهرش آزارش به همه می‌رسه، حتی من که صمیمی‌ترین دوستشم.
- اگه صمیمی‌ترین دوستشید چرا خبری ازش ندارید؟
فقط صدای نفس کشیدنش می‌آید.
- اصرارمون برای خبرگرفتن بی‌فایده‌ست؛ فقط می‌دونیم زنده‌ست و برای تبادل اسرا نگهش داشتن و تا الان هم هیچی لو نداده؛ البته من مطمئنم از این به بعدم حرفی نمیزنه و دهنش قرصه.
پوزخند دردآلودی میزنم؛ کاش علی اسیر می‌شد که ببینم بازهم انقدر راحت این حرف‌ها را میزند یا نه؟
با شهدا وداع می‌کنم و قصد برگشت می‌کنم؛ در ابتدای جاده سنگی‌ام که علی صدایم میزند: اون مسیر خیلی طولانیه، من از میانبر می‌برمتون...

 

وقتی حامد نباشد، اردیبهشت هم زیبا نیست؛ خرداد هم زیبا نیست و برایم دوماه بهار، به زشتی خزان گذشته است. نه فقط من، برای همه، حتی نیما و مادر.
مادر به روی خودش نیاورد ولی می‌دانم از درون دارد می‌سوزد؛ حرفی نمیزند و چیزی نمی‌پرسد ولی من خوب می‌شناسمش؛ نیما هم گیر داده که برود سوریه! انگار به همین راحتی‌ست! عمه هم در نمازها و دعاهایش از خدا برای حامد صبر و تحمل می‌خواهد و حامدش را به خدا سپرده.
هیچ راهی پیدا نکردیم که بتوانیم با حامد تماس بگیریم یا بفهمیم در چه حالیست؟ این بی‌خبری، خانه را کرده ماتم خانه و دارد همه‌امان را آب می‌کند. علی «که خودش هم درگیر درمان دستش است» سعی دارد شادمان کند و حتی چند بار با همان دستِ وبال گردنش ما و خانواده‌اش را برد گردش؛ اما همه می‌دانستند این گردش‌ها حتی مسکن موضعی هم نیست؛ چه رسد به دارو!
اواخر خردادم اما، با خبر علی درباره تبادل اسرا زیبا می‌شود؛ برای همین است که تمام خانه را برق انداخته‌ایم؛ سبزی‌ها را من پاک کردم که عمه برایش قرمه سبزی بپزد، حتی کیک هم پختم.
علی گفت لازم نیست ما برویم فرودگاه و خودش حامد را می‌آورد خانه؛ گفت می‌خواسته یک مراسم استقبال بگیرد اما حامد گفته می‌خواهد بی‌سر و صدا بیاید؛ فقط نیما و مادر آمده‌اند، با نرگس و نجمه و خانواده‌اشان. راضیه خانم هم آمده خانه‌امان برای کمک؛ انگار تازه قرار است عید به خانه‌امان پا بگذارد!
با صدای زنگ، تا خود در پرواز می‌کنم؛ از همه سبقت می‌گیرم تا خودم در را باز کنم، انگار خوابم!
در را که باز می‌کنم، اول علی را می‌بینم که در ماشین را برای کسی باز می‌کند و دستش را می‌گیرد تا پیاده شود؛ مردی با محاسن بلند و صورتی لاغر و رنگ پریده و چشمانی گود رفته، کمر راست می‌کند و از ماشین پیاده می‌شود. این دیگر کیست؟ به چهره‌اش دقیق می‌شوم؛ حامد است! بی‌اختیار می‌گویم: حامد...!
لبخند که میزند، مطمئن می‌شوم خودش است؛ مهربانی صورتش هنوز سرجایش مانده، با وجود چند زخم و خراشی که بر چهره دارد، خراش‌ها را می‌شمارم: یکی روی پیشانی، دیگری میان ابروی راستش را شکافته، سومی روی بینی‌اش افتاده و چهارمی پایین چشم چپش؛ لبش هم زخمی‌ست. نمی‌دانم الان باید شاد باشم یا غمگین؟ بخندم یا گریه کنم؟
اشک شوقم جاری می‌شود و بی‌توجه به اطرافم، خودم را در آغوشش می‌اندازم؛ سرم را نوازش می‌کند: سلامت کو آبجی خانم؟ تیکه‌ای، رگباری، چیزی نداری نثارم کنی؟
- خیلی بی‌مزه‌ای حامد!
- آخیش! داشتم احساس کمبود می‌کردما!
چند بار دیگر هم سرم را نوازش می‌کند و می‌بوسد: خب دیگه بسه، بقیه دلشون آب شد!
تازه صدای گریه بقیه را می‌شنوم و کنار می‌روم؛ دور حامد را می‌گیرند و غرق بوسهاش می‌کنند؛ بوی عید می‌آید، بوی بهار، بوی اردیبهشت...

 

مهمان‌ها بعد از ناهار می‌روند؛ می‌دانند نباید حامد را خسته کنند؛ حامد بازهم با بچه‌ها نشسته بازی کرد، برایش سخت است راه برود.
من و مادر و عمه مانده‌ایم؛ برایش چای و کیک می‌آورم، کیک نارگیلی دوست دارد؛ برعکس همیشه، کم حرف میزند و شوخی می‌کند. با دیدن کیک اما نمیزند توی ذوقم: چه عجب! من نباشم عزیزترم نه؟
جوابش را نمی‌دهم. به خودم قول داد‌ه‌ام خواهر خوبی باشم؛ همه ساکتند و محو چای خوردن حامد! عمه بی‌اختیار اشک می‌ریزد و سجده شکر به جا می‌آورد؛ مادر اخم کرده لبهایش را روی هم فشار می‌دهد. خودم اما نمی‌دانم چه حالی دارم؟
صدای حامد، هرسه‌امان را هوشیار می‌کند: خب چه خبرا؟ خیلی که اذیت نشدین؟
چقدر بی‌خیال است این بشر! مادر دلخور می‌شود: نه! خیلی هم حالمون خوب بود! انقدر لذت بردیم که سه ماه توی بی‌خبری و بلاتکلیفی بودیم!
عمه یک دست حامد را در دستش گرفته و نگاهش می‌کند؛ حامد سر به زیر می‌اندازد: شرمنده... ولی واقعا دست من نبود...
مادر صدایش را بالاتر می‌برد و حرف حامد را قطع می‌کند: چرا اتفاقا دست تو بود! به تو چه که توی سوریه چه خبره؟ می‌خوای دفاع کنی بکن! اما از مردم کشورت نه یه مشت عرب! تو چرا باید بخاطر اونا به این روز بیفتی؟ باباتم با همین دلسوزیا ما رو به اینجا رسوند...
طاقتم تمام می‌شود؛ هیچ‌کس حق ندارد پدر و برادر من را زیر سوال ببرد: به کجا رسوند مامان؟ بابا اشتباه کرد که خواست از مردمش دفاع کنه؟
- اشتباه کرد که مردم دیگه رو به خونواده خودش ترجیح داد! الان چند نفر از دخترایی که بابای تو برای امنیتشون جنگید، حتی اسم باباتو می‌دونن؟ این وسط فقط تویی که یه عمر بدون پدر بزرگ شدی!
این مادر من است؟ چطور می‌تواند اینطور درباره پدر حرف بزند؟ قلبم درد می‌کند؛ عمه می‌رود چون دوست ندارد در بحث ما دخالت کند. می‌دانم می‌رود یک گوشه گریه کند. حامد خیره شده به برش‌های کیک نارگیلی. مادر ادامه می‌دهد: همین داداشت! چرا باید الان تو رو بذاره بره به مردم سوریه کمک کنه؟
حامد آرام می‌گوید: اگه اونجا دفاع نکنیم، همون بلایی که سر زن و دخترای سوری اومد سر ناموس ما...
مادر حرفش را قطع می‌کند: کدوم ناموس؟ منظورت دختراییه که توی خیابون با موی پریشان راه میرن؟
مادر نباید بیشتر از این حامد را عذاب دهد؛ به خودم جرات می‌دهم: مامان!
حامد بی‌آنکه سر بلند کند، با تکیه بر دیوار می‌ایستد و لنگ لنگان می‌رود به اتاقش.

 

در میزنم و وارد می‌شوم. سر سجاده نشسته و زانوهایش را بغل گرفته، نگاهم نمی‌کند؛ ظرف کیک‌ها را کنار سجاده‌اش می‌گذارم: قبول باشه!
لبخند میزند؛ می‌خواهم بروم که پلکش را برهم می‌گذارد: بشین!
از خدایم است که بمانم! می‌نشینم: نذر کرده بودم اگه برگردی دیگه نبندمت به رگبار!
می‌خندد: گفتم چقدر مظلوم شدیا!
- چرا انقدر لاغر شدی حامد؟
نمی‌دانم چرا این سوال را پرسیدم؛ درحالی که دست دراز می‌کند تا برشی کیک بردارد می‌گوید: چلو کبابای داعشیا بهم نساخت!
وقتی کیک را می‌خواهد بردارد، آستینش کمی بالا می‌رود و خطوط سرخ و کبودی روی مچش می‌بینم؛ مچش را می‌گیرم و به طرف خودم می‌کشم: اینا چیه رو دستت؟
دستش را عقب می‌کشد و کیک را گاز میزند: حساس نشو!
- اونا چی بودن حامد؟
- ای بابا! چه گیری میدی! آدم مهمونی بره خونه داعشیا که تپل مپل و سرخ و سفید برنمی‌گرده!
- ولی تو سرخ و کبود برگشتی!
تلخ می‌خندد؛ ریش‌هایش را کوتاه کرده و مرتب تر شده. تازه متوجه خط سرخی روی گلویش می‌شوم؛ چند خط سرخ! می‌پرسم: گلوت چی شده؟
- اومدی بازجویی آبجی خانم؟ فرض کن خورده تو دیوار! یا اصلا رفته لای در! مشکلیه؟
آرام جیغ می‌کشم: حامد!
انگشتش را روی لبم می‌گذارد: هیس! عمه تازه خوابش برده!
- اگه نگی، میرم به عمه میگم!
اخم می‌کند: خبرچینی کار زشتیه خانوم کوچولو!
- بگو چی شده دیگه!
سرش را تکیه می‌دهد به لبه تخت و به سقف خیره می‌شود: قول میدی بین خودمون بمونه؟
سرم را تکان می‌دهم.
- انگار نذر شمر کرده بودن! یه بار انقدر زدنم که تا دم مرگ رفتم، آبم بهم نمی‌دادن؛ برای این‌که ازم اطلاعات بکشن، خوابوندنم روی زمین چاقو رو گذاشتن روی گردنم و گفتن اگه حرف نزنم می‌کشنم؛ سر بریدن یه چیز عادی بود براشون، اسم اون کسی که روم نشسته بود و چاقوش رو گردنم بود رو یادمه، صداش می‌کردن ولید، ولید فنلاندی! موها و صورتش بور بود! خیلی وحشی بود نامرد... اشهدمو گفتم، ذوق کردم که الان شهید میشم... ولی همون موقع یه صدای انفجاری از بیرون اومد که همشون ولم کردن و رفتن، ولیدم رفت ببینه چی شده.
آب دهانش را فرو می‌دهد و آه می‌کشد؛ امیدوارم همچنان سقف را نگاه کند تا من فرصت داشته باشم اشک‌هایم را پاک کنم.

 

چند قدم می‌روم و دوباره پشت سرم را می‌پایم؛ پدر با لبخند نگاهم می‌کند: برو... مگه دنبال دلارام نمی‌گردی؟ برو حوراء!
هوا پر از دود و غبار است، خوب اطرافم را نمی‌بینم؛ به طرف رزمنده ها می‌روم. وقتی پشت سرم، به سختی پدر را بین گرد و خاک می‌بینم؛ از ترس گم شدن، با سرعت بیشتری می‌دوم تا به یکی دو قدمی‌اشان برسم. می‌گویم: آ... آقا... میشه منو برسونید یه جای امن؟ من گم شدم!
- چطور ممکنه گم بشی حوراء؟ تو راهتو پیدا می‌کنی... بیا ما می‌رسونیمت!
- شما اسم منو از کجا می‌دونید؟
- بیا... مگه نمی‌خوای دلارام رو ببینی؟
همه جا تاریک می‌شود، یک لحظه تکانی می‌خورم و چشم‌هایم باز می‌شوند. صدای جیرجیرک می‌آید، عرق کرده‌ام؛ قلبم با تمام قدرت به قفسه سینه‌ام می کوبد، دستم را روى پیشانی‌ام می‌گذارم؛ باز هم همان خواب که هرچند وقت یک‌بار می‌بینمش؛ پدر در شهری جنگ زده که دو رزمنده را نشانم می‌دهد تا به کمک آنها راه را پیدا کنم؛ چشم‌هایم را ریز می‌کنم به ساعت؛ نیم ساعتی به اذان مانده؛ کمر راست می‌کنم، چادرنمازم که دورم پیچیده را روی سرم مرتب می‌کنم و پاورچین پاورچین می‌روم به حیاط.
کنار حوض نشسته و با موج‌هایی که در آب می‌اندازد، ماه را می‌لرزاند. تا قبل از آمدن حامد، عمه اصلا دل و دماغ رسیدن به حیاط را نداشت، برای آمدنش حوض را تمیز و پراز آب کردیم. دوست ندارم خلوتش را بهم بزنم؛ از بعد اسارت، ساکت تر شده و مهربان‌تر؛ حق دارد بیشتر وقت‌ها یک گوشه درخودش فرو برود؛ سه ماه اسارت در دست داعشی‌ها، چیز کوچک و راحتی نبوده که به این راحتی از یادش برود.
حالا همه قدرش را بهتر می‌دانیم، در این دوسالی که با حامد زندگی کردم، این سه ماه بیشتر دوستش داشتم؛ می‌نشینم ل**ب ایوان تا نگاهش کنم، حالا دوباره انگشتر عقیق هند را در دستش کرده، چقدر خوب شد که موقع اسارت همراهش نبود.
- چرا نخوابیدی؟
پس متوجه آمدنم شده.
- خواب بابا رو دیدم؛ همون خوابی که همیشه می‌دیدم.
- منم خواب بابا رو دیدم، توی حرم امام رضا (علیه السلام) بود.
حامد نگاهی به درخت انگور می‌اندازد: اینم تا چند وقت دیگه غوره میده، بعدم غوره‌هاش انگور میشه!
حامد، زیر درخت انگور، لب حوض فیروزه‌ای؛ چقدر شبیه پدر است؛ از مسجد صدای اذان می‌آید.

 

آخرین بار و و اولین باری که به مشهد آمدم، اردوی المپیاد مدرسه بود و فقط شانزده سال داشتم؛ آن سال فقط دلم می‌خواست از نزدیک حرم را ببینم، ببینم چه خبر است که همه آروزی زیارتش را دارند؟ و هنوز آن‌قدر کوچک بودم که جز آیینه کاری‌ها و چلچراغ‌ها و انعکاس نور در پیچ و تاب معرق و کاشی و آینه، چیزی ندیدم و جز زمزمه السلام علیک، چیزی نشنیدم.
این‌بار اما، سفر مشهدمان شوقی مضاعف دارد؛ حاج مرتضی خواست مهمانمان کند تا حامد کمی سرحال شود؛ البته کاملا مهمان هم نیستیم و هزینه‌ها را تقسیم کرده‌اند.
الان در هواپیما هستم؛ ساعت حدود ۹ شب است. وقتی در تاریکی شب، حرم نورانی از پنجره‌های هواپیما پیدا می‌شود، باور می‌کنم تا دلارام فاصله‌ای ندارم؛ همه گریه می‌کنند، از جمله خودم!
دل توی دلم نیست! از هواپیما که پیاده می‌شویم هوای مشهد به صورتم می‌خورد؛ از همین‌جا بوی گلاب می‌آید، هوای اینجا چقدر شبیه کربلاست!
بقیه راه تا هتل را پرواز می‌کنم؛ جز دلارام نه کسی را می‌بینم و نه صدایی می‌شنوم:
#بجز_آن_یار_ندارم؛_به_کسی_کار_ندارم...
چمدان‌ها را به هتل تحویل می‌دهیم و می‌رویم به سمت حرم. هتل در خیابان امام رضا (علیه السلام) ست و پنج دقیقه‌ای تا حرم فاصله دارد. همه ساکتند، همه حال مرا دارند.
به جلوی گیت‌ها که می‌رسیم، مردها جدا می‌شوند؛ حامد فقط یک جمله می‌گوید: قرارمون یه ساعت دیگه، باب الرضا.
وارد صحن می‌شویم. همه چیز بر خلاف خیابان بیرون، آرام است؛ هوا نه سرد است و نه گرم، نسیمی ملایم می‌وزد. با همان حال منقلب اذن دخول می‌خوانم. حواسم نیست که دوست ندارم جلوی عمه و راضیه خانم گریه کنم؛ چشمم از گنبد برداشته نمی‌شود، با همان حالت به عمه می‌گویم: میشه من تنهایی برم؟
- برو فقط زود بیای ها! گم نشی!
- چشم!
التماس دعایی می‌گویم و راه می‌افتم؛ رفتن که نه، انگار در خلاء گام برمی‌دارم. صحن‌ها را درست بلد نیستم، چندبار گم می‌شوم و پرسان پرسان، مثل دیوانه‌ها خودم را می‌رسانم به صحن انقلاب.
از کف‌شداری ۲ وارد رواق می‌شوم. همه چیز جدید است؛ اما آشنا. همه جا نور است و نور و نور، بوی گلاب می‌آید؛ صدای زمزمه و مناجات درهم پیچیده و به آسمان می‌رود، صدای یکنواخت و ملایم.
#هوهوی_باد_نیست_که_پیچیده_در_رواق
#خیل_ملائکند_رضا_یا_رضا_کنند...
ضریح را که می‌بینم، تمام حرف‌هایی که آماده کرده بودم اشک می‌شود. زیرلب سلام می‌دهم؛ جمله‌ای زیباتر از این به ذهنم نمی‌رسد: السلام علیک یا شمس الشموس و انیس النفوس.
#آمده_ام_شاه_پناهم_بده...

 

وقتی صدای زنگ می‌آید، راضیه خانم می‌گوید: فکر کنم علیه!
با این حرفش می‌روم به اتاق تا چادر سرم کنم. از صبح تا به‌حال، سعی کرده‌ام حال دگرگونم را عادی نشان بدهم؛ اصلا نمی‌فهمم اطرافم چه می‌گذرد، با خودم قرار گذاشته بودم در این پنج روز سراغ گوشی و فضای مجازی نروم ولی نشد؛ یعنی زهرا نگذاشت بس که زنگ زد و پیام داد که سروشت را چک کن! از صبح تاحالا که خبر شهادت محسن حججی را خوانده‌ام، آشوبم و آن عکس معروف از جلوی چشمم دور نمی‌شود. آخرین عکس و شاید افسون کننده‌ترین عکس دنیا.
(بعید است عکس شهید حججی را ندیده باشید؛ برای همین لزومی نیست توصیفش کنم... همه با آنچه برما و آن روضه مصور گذشته آشناییم)
صبح با حامد از حرم برگشته بودیم، بعد هم حامد با علی و حاج مرتضی رفتند حرم؛ شاید هم خرید؛ کاش حامد زودتر برسد، کاش یک کسی پیدا شود که بتوانم با او درباره حس غریبم بعد از دیدن عکس شهید حججی حرف بزنم، در دل با امام سخن می‌گویم تا کمی سینه‌ام سبک شود. عمه هم که با راضیه خانم سرگرم است! اصلا انگار کسی حواسش به من نیست! البته من به تنهایی عادت دارم؛ تازه، بهتر از این است که بخواهند هربار روی زخمت نمک بپاشند. حداقل اینجا دوستم دارند.
صدای یاالله گفتن علی از بیرون می‌آید؛ می‌روم بیرون و زیرلب سلام می‌کنم؛ آن‌قدر آرام که بعید است صدایم را شنیده باشد! مشغول ظرف شستن می‌شوم، این بهترین راه برای پنهان کردن احساسم است.
علی نان و غذاهایی که خریده را به مادرش تحویل می‌دهد و در همان حال می‌گوید: شنیدین چی شده مامان؟
و سعی می‌کند خودش را با جابه‌جا کردن و جادادن کیسه‌ها سرگرم کند. راضیه خانم با تعجب می‌گوید: نه!
علی آه می‌کشد و با صدای خش داری می‌گوید: یکی از نیروهای سپاه قدس رو اسیر کردن، امروزم شهیدش کردن!
عمه که انگار از هیچ‌جا خبر ندارد کنار راضیه خانم می‌ایستد و می‌پرسد: کیا؟
علی با نفرت و بغض می‌گوید: د... داعشیا دیگه...
دنیا دور سرم می‌چرخد؛ اعصابم به اندازه کافی خورد است. دو-سه قاشق و چنگالی که زیر شیر گرفته‌ام، از دستم می‌افتد و صدای نسبتا بلندی می‌دهد.

ادامه دارد...

همه برمی‌گردند طرف من و درواقع صدای قاشق‌ها! منتظر سوالشان نمی‌مانم، چون می‌دانم اگر کلمه‌ای حرف بزنم بغضم می‌ترکد. تقریبا می‌دوم به سمت اتاق و در را می‌بندم؛ می‌نشینم روی تخت فنری هتل، چقدر از تخت‌های فنری متنفرم! برایم ممهم نیست بقیه از رفتارم چه تحلیلی دارند؛ صدای اذان می‌آید. چه فرصت خوبی! برای حرم رفتن دیر است چون حرم موقع نماز غلغله می‌شود.
می‌ایستم به نماز؛ با تکبیره الاحرام، اشکم درمی‌آید، انگار از خدا گله داشته باشم، تمام حرف‌هایم را زدم؛ این‌که چرا انقدر دل نازک شده ام؟!
واقعا هم نمی‌دانم چرا در جوار حرم دلارام، ناآرامم؟ چرا باید برای شهادت کسی که نمی‌شناسمش این‌طور پریشان شوم؟ چرا هم دنبال کسی برای درد و دل کردن می‌گردم و هم می‌خواهم احساساتم را پنهان کنم؟
شاید چون ترسیده‌ام از این‌که ممکن بود حامد من بجای «شهید حججیِ» آن عکس باشد. از فکر آن روز هم سرم تیر می‌کشد! به خود نهیب می‌زنم: چقدر مغروری حوراء! خجالت بکش! مگه فقط تو مهمی؟
گوش تیز می‌کنم، صدای علی می‌آید که نحوه شهادت شهید بی سر را توضیح می‌دهد، و من آرام گریه می‌کنم؛ صدای زنگ می‌آید و بعد سلام و احوال پرسی حامد و عمه و بقیه دوستان باهم.
ناگهان حامد در را باز می‌کند، ازجا می‌پرم و سعی می‌کنم اشک‌هایم را پاک کنم؛ حامد با لبخند خشکیده‌ای نگاهم می‌کند؛ تکیه می‌دهد به دیوار و در را می‌بندد.
احساس می‌کنم نگاهش دلخور است؛ نمی‌دانم از کی؟ از من؟
نمی‌توانم حرفی بزنم؛ سنگینی نگاهش روی سرم سایه می‌اندازد، طوری که نگاهم را می‌دزدم. می‌گوید: پس خبرو شنیدی؟
سرم را تکان می‌دهم. می‌گوید: از چی می‌ترسی؟
دوست دارم بگویم «از این‌که روزی تو بجای صاحب آن عکس باشی» اما زبانم نمی‌چرخد؛ فکم قفل شده اصلا؛ فکرش باعث می‌شود دوباره اشکم دربیاید. حامد آه می‌کشد: این‌همه باهم حرف زدیم، چی شد؟
سرم را تکان می‌دهم که هیچی. می‌نشیند روبرویم، روی تخت کناری. می‌گوید: می‌دونم نگرانمی، ولی این حرفا از تو بعیده؛ تو تنها کسی هستی که می‌فهمی چی میگم؛ ازت خیلی بیشتر از اینا انتظار دارم.
هنوز حرفی نمی‌توانم بزنم. ادامه می‌دهد: می‌دونم لازم نیست برای تو توضیح بدم با این‌که خیلی بهت وابسته‌ام ولی باید گاهی از چیزای خوبمون بگذریم؛ اینو تو بهتر از من می‌فهمی؛ بعدم، تو که ایمان داری شهادت مرگ نیست؛ چیزی نیست که بخاطرش ناراحت شد، پس چرا اینجوری می‌کنی؟
به چشم‌هایش نگاه می‌کنم: نمی‌دونم! دلم آشوبه! ولی عقب نکشیدم.
می‌خندد: بیا ناهار، همه نگرانت شدن، گفتن حوراء چش شد یهو؟ بعدم یکم بخواب که شب بریم حرم باهم.

 

 

چادرم را مرتب می‌کنم و از اتاق می‌روم بیرون؛ حامد که تازه وضو گرفته و صورتش را خشک می‌کند، می‌گوید: آماده‌ای بریم؟
سر تکان می‌دهم؛ عمه که تازه با پدرومادر علی از حرم برگشته و مشغول شام است، می‌گوید: مطمئن باشم شام خوردین؟
حامد دکمه‌های سر آستینش را می‌بندد و شانه را از جیبش در می‌آورد: بله، خیالتون راحت.
- کی برمی‌گردین؟
- ندبه رو می‌خونیم و میایم ان شالله.
- مواظب باشید.
- چشم.
اینجایی که اقامت داریم یک زائرسرای سازمانی است که از محل کار حاج مرتضی گرفته‌ایم، یک سوییت دوخوابه شش نفره؛ یک اتاق مال ماست و یک اتاق مال حاج مرتضی و خانواده‌اش، خیلی راحت نیستم اینجا؛ ولی بهتر از اتاق‌های کوچک هتل است.
همان وقت علی که آماده شده از اتاقشان بیرون می‌آید و می‌گوید: من رفتم حرم.
راضیه خانم با تعجب می‌گوید: تو دیگه کجا؟
می‌ایستد کنار حامد و خیلی بی‌تفاوت می‌گوید: حرم دیگه! با حامد ندبه رو می‌خونیم و میایم.
راضیه خانم چشم غره می‌رود که: آقاحامد با خواهرش میره.
علی جا می‌خورد، گویی درجریان نبوده؛ سرش را پایین می‌اندازد و می‌گوید: ببخشید، حواسم نبود، تنها میرم.
حامد معلوم است بین دوراهی مانده؛ می‌دانم نمی‌خواهد مانع رفتن من بشود، از طرفی نمی‌تواند بگذارد شب تنها بروم؛ کمی این پا و آن پا می‌کند، بعد سر تکان می‌دهد که: بریم.
من‌که ابدا حاضر به عقب نشینی نیستم، محکم چسبیده‌ام به حامد! علی بیچاره هم کاملا خاضع و تسلیم، چند قدم عقب‌تر پشت سرمان می‌آید و ساکت است؛ این وسط، طبق معمول حامد بین من و دوستانش مرا انتخاب کرده ولی شرمنده علی‌ست.
وقتی می‌رسیم به حرم تازه متوجه می‌شوم برد با علی‌ست؛ چون می‌خواهیم وارد رواق شویم و از اینجا قسمت خواهران وبرادران جدا می‌شود؛ چاره‌ای جز تسلیم ندارم؛ قرار می‌گذاریم صحن انقلاب و جدا می‌شویم، قرار است بعد از نماز صبح اینجا باشیم.

 

کتاب دعا را برمی‌دارم و گوشه‌ای می‌نشینم؛ چه باد خنکی می‌وزد در این مرداد گرم! بغض دارد خفه‌ام می‌کند، اما با شروع دعای کمیل، می‌شکند و راه گلویم باز می‌شود.
بعد از دعا دلم هوای ضریح را می‌کند؛ کنار دیواری روبروی ضریح می‌ایستم و چشمانم را به پنجره‌های ضریح گره می‌زنم؛ همه حرف‌هایم بر چهره خیسم می‌چکد، دوست دارم امشب نایب‌الزیاره مدافعان حرم باشم، نایب‌الزیاره کسی که هم می‌شناسم و هم نمی‌شناسمش؛ شهید حججی.
کاش پدر هم اینجا بود... راستی این چندمین بار است که به‌جای پدر، با نفس بریده سلام می‌دهم؟ چندمین بار است که به‌جای او غبار حرم را به نیت شفا تنفس می‌کنم؟ چقدر دل‌تنگ پدری بودم که ندیده‌ام؛ اما اینجا، دست خورشید که روی سرت باشد، بهتر از تمام پدرهای عالم است.
به‌جای مادر غرورم را می‌شکنم؛ دوست ندارم مثل او خودخواه باشم، شاید هم قضاوت من عجولانه است؛ مادر هم حق داشته با مردی سالم زندگی کند؛ شاید اگر من به‌جای مادر بودم هم مثل او رفتار می‌کردم؛ صبر کردن سخت است؛ اما، اما تکلیف من و حامد و سال‌ها تنهایی پدر چیست؟ ما خانواده نمی‌خواستیم؟ پدر همدم نمی‌خواست؟ چه امتحان سختی بوده برای مادر! شاید هم پدر خودش خواسته مادر راحت باشد؛ هرچه هست، من دوست ندارم خودخواه باشم.
آینده مبهمی که پیش روست آزارم می‌دهد؛ می‌دانم زندگی من از اول مثل دخترهای معمولی نبوده و نخواهد بود؛ راستش خودم هم دوست ندارم مثل همه یک زندگی عادی داشته باشم؛ سرم در لاک خودم باشد و بعد از مرگم در تاریخ گم شوم، این‌که یادت نکنند یک چیز است و این‌که در تاریخ گم شوی چیز دیگر. اگر تاریخ را بسازی هرچند خودت نباشی، در جریده عالم ثبت می‌شوی؛ مثل پدر، حامد، شهید حججی و خورشید خراسان.
این‌ها حرف‌هایی‌ست که با امام نجوا کردم و حالا گوشه‌ای از رواق، به عکس شهید حججی چشم دوخته‌ام؛ اختیار اشک‌هایم را ندارم، خودشان می‌دانند کی باید بریزند؛ یک جمله از زیارت عاشورا را تکرار می‌کنم با دیدن آن کربلای مصور:
السلام علی الحسین، و علی اصحاب الحسین، الذین بذلو مهجهم دون الحسین...

 

بعد از نماز که درها را باز می‌کنند، کفش‌هایم را از کفش‌داری می‌گیرم و به محض ورود به صحن، حامد را می‌بینم؛ آن‌قدر فکر این‌که بعد از اعزام دوباره، دیگر نبینمش در ذهنم دور زده که ناخودآگاه می‌روم به طرفش و درآغوشش می‌گیرم؛ انگار تمام هجده سال دلتنگی‌ام را بخواهم یک‌جا تخلیه کنم؛ حامد متحیر و خجالت زده، سرم را نوازش می‌کند و می‌گوید: زشته آبجی! بسه! مردم بد نگاه می‌کنن؛ عه عه... علی‌ام اومد... زشته.
تا اسم علی می‌آید، سریع خودم را جمع می‌کنم و روبروی حامد می‌ایستم. حامد نگاهم می‌کند، با محبتی برادرانه که باعث می‌شود از ترس از دست دادنش بیشتر آشوب شوم؛ حرفی نمی‌زنیم، اجازه می‌دهم چشمان به خون نشسته‌ام سخن بگوید و نگاه مهربان او پاسخ دهد.
علی چند قدمی ما ایستاده و پشتش به ماست؛ در دل حرص می‌خورم که در این بین الطلوعین زیبای حرم که می‌خواهم با حامد تنها باشم، وبال گردنمان شده. برمی‌گردد و به طرف حامد می‌آید؛ انگار اصلا مرا نمی‌بیند؛ من هم همین‌طور؛ دو چفیه زرد لبنانی می‌دهد به حامد، حامد یکی را به من می‌دهد. تازه متوجه می‌شوم دور گردن علی هم یکی از همان‌هاست. حامد توضیح می‌دهد:
- یه هیئت از بچه‌های حزب‌الله تو صحن قدس سینه زنی و دعا داشتن، رفتیم پیششون؛ باهم دوست شدیم، اونام چندتا چفیه بهمون دادن که یکی‌ام برای تو گرفتم، متبرکه به ضریح سیده زینب(علیها السلام)، ما بردیم به ضریح آقا هم متبرکش کردیم.
چفیه را روی صورتم می‌گذارم، بوی حرم می‌دهد، بوی بانوی دمشق را؛ انگار چنگ در ضریح خود خانم انداخته‌ام؛ راستی زینبیه خلوت‌تر از اینجاست؛ مثل مشهد شلوغ نیست؛ می‌توان به راحتی سرت را به ضریح تکیه بدهی و در خم گیسویش امید دراز ببندی.
حامد چفیه را دور گردن می‌اندازد: شمام هم بنداز که گمت نکنم!
لبخند کوچکی می‌زنم و چفیه را از زیر چادر می‌بندم؛ می‌نشینیم روی فرش‌های صحن؛ علی هم که توسط حامد کاملا توجیه شده، با فاصله از ما می‌نشیند و کتاب کوچکی را جلوی صورتش باز می‌کند؛ به گمانم قرآن یا مفاتیح باشد.
چشمان حامد به گنبد دوخته شده و زمزمه می‌کند، دوست دارم برایم قرآن بخواند؛ بی‌آنکه به زبان بیاورم خواسته‌ام را می‌فهمد و قرآن جیبی‌اش را درمی‌آورد. طوری می‌خواند که فقط خودمان بشنویم؛ چشم از پنجره فولاد برمی‌دارم و به حامد نگاه می‌کنم. در دل می‌گویم: بعد عمری که اومدی جای مامان و بابا رو پر کردی، تا اومد دلم خوش بشه اگه کسی رو ندارم داداش دارم، می‌خوای بری؟

 

چشمانش غرق در اشک و آسمان است و دورتا دور صحن را می‌پیماید؛ از سقاخانه تا پنجره فولاد، پنجره فولاد تا گنبد؛ می‌خواهم آخرین روزهای بودنم در کنار حامد را، لحظه لحظه در وجودم بریزم و بنوشم. یعنی می‌داند چقدر وابسته‌اش شده‌ام؟ او برای من فقط برادر نیست، پدر است و مادر.
کاش می‌شد بفهمم در دلش چه می‌گذرد؛ حتما سفارش مرا به آقا می‌کند؛ من هم سفارش خودم را.
قربانی کردن اسماعیل، جگر می‌خواهد که فقط ابراهیم(علیه السلام) دارد و فرزندانش؛ و مگر شاه خراسان از نسل ابراهیم نیست؟ تنها اوست که می‌تواند استوارم کند برای عزیمت به قربانگاه.
نزدیک طلوع است؛ حامد زیرلب می‌خواند: نشون به این نشونه... صدای نقاره خونه... منو به تو می‌رسونه...
آه می‌کشم: ببین دلم خونه...
صدای نقاره همه را میخکوب می‌کند؛ بعضی فیلم می‌گیرند و بعضی فقط اشک می‌ریزند؛ چندروز پیش بود که از یکی از خادمان پرسیدم معنای صدای نقاره چیست و گفت زمزمه یا امام غریب و یا رضاست. اما من می‌دانم؛ خیل ملائکند، رضا یا رضا کنند.
نقاره خانه که آرام می‌گیرد، اشک‌هایمان را پاک می‌کنیم. حامد می‌ایستد: بریم صحن رضوی، ندبه الان شروع میشه.
دستم را دراز می‌کنم که بگیردش؛ می‌خواهم خوب حضورش را لمس کنم، می‌خواهم یاد بگیرم قدر لحظه‌ها را بدانم؛ دستم را می‌گیرد و کمک می‌دهد بلند شوم؛ هم‌زمان طبق عادتش می‌گوید: "علی علی(علیه السلام)!" این اصطلاحش را دوست دارم که بجای یا علی(علیه السلام) بکار می‌برد.
ورق برای علی برگشته، دوباره برد با من است و او پشت سرمان می‌آید. احساس پیروزی می‌کنم؛ گرچه با دیدن دست قلم شده‌اش خجالت می‌کشم.
هوای حرم مخصوصا صحن رضوی، بی‌نهایت دل‌چسب است؛ اگر کسی صبح جمعه آنجا باشد، دلش فقط مهدی فاطمه(روحی فداه) را می‌خواهد.
حامد پیشنهاد می‌دهد روی زمین بنشینیم، بدون زیرانداز؛ چفیه را روی سرم می‌اندازم تا بوی بانوی دمشق را بگیرم؛ دعا شروع می‌شود و وقتی می‌رسیم به فراز "این ابناء الحسین(علیه السلام)"، ناخودآگاه چشمانم در صحن دنبال "والشمس" می‌گردد...

 

جلوی یکی از مغازه‌ها می‌ایستد و بین انگشترها چشم می‌چرخاند؛ هم من و هم علی که حالا به ما رسیده، مبهوت نگاهش می‌کنیم؛ انگشتری با نگین مستطیلی سبز نشانم می‌دهد: اونو دوست داری حوراء؟ عقیق هنده! مثل مال خودم.
لبهایم را جمع می‌کنم، غیر منتظره است ولی انگشتر چشمم را می‌گیرد: قشنگه!
- همینو می‌پسندی؟
- چقدر دست و دلباز شدی!
- می‌خوام یه یادگاری از مشهد داشته باشی؛ حالا می‌خوای خودت انتخاب کنی یا همینو دوست داری؟
مردمک چشم‌هایم بین انگشتر سبز، بقیه انگشترها و چهره حامد در رفت و آمد است. می‌گوید: دوست دارم مثل هم باشیم، مثل خواهر برادرای دوقلو!
- ولی روی انگشتر تو ذکر نوشته، مال من نه!
به فروشنده چیزی می‌گوید و منتظر می‌ماند تا فروشنده برود و با یک جعبه انگشتر برگردد؛ انگشتری سبز با نگین مستطیلی را از جعبه درمی‌آورد و مقابلمان می‌گذارد: اون شکلی که شما می‌خواید فقط همینو دارم، ببینید می‌پسندید؟
انگشتر را برمی‌دارم و ذکر روی نگین را می‌خوانم: یا فاطمه الزهرا(سلام الله علیها).
بین انگشترها قشنگ‌تر از آن انگشتر سبز پیدا نمی‌کنم؛ مثل دختر بچه‌ها با ذوق خاصی می‌گویم: همینو می‌خوام!
سریع کارتش را درمی‌آورد و می‌دهد به فروشنده؛ مغازه‌دار انگشتر را در جعبه قشنگی می‌گذارد و به حامد می‌دهد؛ حامد جعبه را تقدیمم می‌کند: مبارک باشه! بعدا میریم حرم متبرکش می‌کنیم.
علی پابرهنه می‌دود وسط جمع خواهر و برادری‌مان: بریم آقاحامد؟
اگر جانباز نبود حتما نفرینی چیزی نثارش می‌کردم! دوباره از خودم و دست به گردن آویخته‌اش خجالت می‌کشم؛ راه می‌افتیم به سمت هتل؛ حالا دیگر علی هم هم‌پای حامد می‌آید؛ طاقت نمی‌آورم، ابروهایم را درهم می‌کشم و گله‌مندانه به حامد نگاه می‌کنم؛ حامد که ماجرا را می‌فهمد ابرو بالا می‌اندازد و لب می‌گزد. یعنی: من شرمندم، شما طاقت بیار زشته!

 

اول میل چندانی به آمدن نداشتم، ولی حالا که با اصرار حامد آمدم خیلی پشیمان نیستم؛ شام فلافل خورده‌ایم و حالا مردها مشغول بازی شجاعت-حقیقت‌اند. البته قبلش قرار بود "یه قل دوقل" بازی کنند که سنگ گرد پیدا نکردند؛ عمه و راضیه خانم مشغول تماشای شاخ شمشادهایشان هستند و من که طبق معمول تک مانده‌ام، دفترم را درمی‌آورم و نقد آخرین کتابی که خوانده‌ام را می‌نویسم.
وقتی بازی شجاعت-حقیقت تصویب می‌شود، دنبال وسیله‌ای برای قرعه می‌گردند؛ حامد چشمش به خودکار من می‌افتد: آبجی یه لحظه خودکارتو میدی؟
نگاه عاقل اندرسفیهی به جمع خندانشان می‌اندازم و خودکار را تسلیم می‌کنم؛ عمه میزند سر شانه‌ام: چقدر مغرور!
و می‌خندد؛ حامد خودکار را می‌گذارد وسط و می‌چرخاند؛ خودکار بعد از چند دور چرخیدن، می‌خورد به پای علی. حامد پیروزمندانه می‌خندد و آستین‌هایش را بالا می‌کشد: خوب علی آقا! شجاعت یا حقیقت؟
- حقیقت!
- خوب... حالا چی بپرسم حاج آقا؟ شما بگین؟
حاج مرتضی با شیطنت می‌خندد و دهانش را به گوش حامد نزدیک می‌کند؛ در نگاه حامد بدجنسی موج می‌زند و علی با گردن کج و مظلومیت نگاهشان می‌کند.
- خوب علی آقا! یه سوال سادست! تاحالا عاشق شدی؟
علی از جا می‌جهد و به سرفه می‌افتد، بیچاره تا بناگوش سرخ شده؛ عجب ضربه سنگینی! همه از خنده منفجر می‌شوند بجز من که مثلا به دفترم خیره شده‌ام اما هیچ از نوشته‌هایش نمی‌فهمم!
- آره آقاحامد...! باشه داداش نوبت شمام می‌رسه!
- طفره نرو برادرمن! جواب بده وگرنه سبیل آتشین می‌کشم!
علی سر تکان می‌دهد: عاشقم برهمه عالم که همه عالم از اوست!
- نه دیگه نشد! یعنی میگی نفهمیدی منظورم جماعت مونثه!
علی آب دهانش را فرو می‌دهد: عه... چیزه...
- دِ آخه اگه نشدی عین بچه آدم بگو! معلومه علی آقا...
علی چشم غره می‌رود و شاخ و شانه می‌کشد: بعدا بهت میگم! آدم به آدم می‌رسه برادر من!
حامد شاد و خندان به حاج مرتضی می‌گوید: حاج آقا بکشم سبیل آتشین رو؟
حاج مرتضی می‌خندد و سر تکان می‌دهد؛ حامد بی‌رحمانه سبیل آتشین می‌کشد؛ اما کاش نمی‌کشید که اینب‌ار قرعه به نام خودش افتاد و شجاعت را انتخاب کرد؛ علی نگاهی به دور و بر می‌اندازد و با بدجنسی چشم تنگ می‌کند برای حامد!
- خوب آقا حامد! باید منو کول کنی ببری تا اون نیمکت که اونجاس!

 

لبخند حاصل از پیروزی بر لبان حامد می‌خشکد! حاج مرتضی لبخندی ملیح تحویلش می‌دهد: چنین است رسم سرای درشت...
حامد دست می‌برد بین موهایش: گهی پشت به زین، گهی زین به پشت!
و با مظلومیت علی را نگاه می‌کند: علی جون... داداش...!
- زود باش آقاحامد! نگفتم آدم به آدم می‌رسه؟
حامد می‌ایستد و کفش‌هایش را می‌پوشد: وخی(بلندشو) تا کولت کنم! بذار بعدا شهید شدم میگی چرا اذیت کردم بچه به این خوبی رو!
علی قهقهه میزند: بادمجون بم آفت نداره!
و با ذوق کنار حامد می‌ایستد، لاغرتر از حامد است؛ حامد با آمادگی حیرت انگیزی علی را از روی زمین برمی‌دارد و شروع می‌کند به دویدن! همه هاج و واج مانده‌ایم بجز راضیه خانم: وای مواظب دستش باش!
حتی خود علی هم حواسش نبود که دستش هنوز در آتل است، قاه قاه می‌خندد و گاهی از درد دستش ناله می‌کند: آخ دستو بپا برادر!
همه می‌خندند به کل کل‌های پسرانه‌اشان؛ به دو برادر دوقلو شبیه‌اند، اما من خوشم نیامده؛ اخم‌هایم را درهم می‌کشم؛ عمه ماجرا را می‌فهمد: بذار جوونیشونو بکنن! مدافع حرم‌هام دل دارن!
سرم را پایین می‌اندازم، عمه رو به راضیه خانم می‌کند: از قدیم گفتن خواهر دلش به برادر خوشه، همیشه بند برادره! ولی برعکسش خیلی درست نیست!
- چرا درباره این دوتا برعکسشم هست!
حامد می‌رسد به ما، نفس نفس زنان علی را بر زمین می‌گذارد؛ علی به سختی تعادلش را حفظ می‌کند، بازویش درد گرفته و حالا بخود می‌پیچد؛ کمی دلم خنک می‌شود؛ می‌نشیند روی زمین؛ نمی‌دانم از درد صورتش منقبض شده یا خنده؟! بلندبلند می‌خندد و می‌نالد و بریده بریده می‌گوید: دادا شما تو سوریه فقط مجروح جابه‌جا نکن بدون آمبولانس! بنده خدا اگرم امیدی بهش باشه با این طرز حمل شهید می‌شه! خوبه مجروح شی این‌طوری بیارنت عقب؟
حامد حسابی عرق کرده و نفس نفس می‌زند، درحالی که روی کمرش خم شده و کتف‌هایش را ماساژ می‌دهد می‌گوید: نترس دادا ما زحمت نمی‌دیم به غیورمردان مقاومت!
نفسش بریده و قهقهه می‌زند، برای این‌که بیشتر دلم خنک شود دست حامد را می‌گیرم و می‌نشانمش، از کیفم لیوانی درمی‌آورم و از بطری آب می‌ریزم؛ آب را به طرف حامد می‌دهم.
حامد با نگاه تشکر می‌کند و آب را می‌نوشد، اما از خنده آب از بینی‌اش بیرون می‌پاشد! دیگر تلاش نمی‌کنم نخندم!


ادامه دارد

 

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی