جبهه اقـــدام

جبهه وبلاگ نویسان مطالبه گر انقلاب اسلامی

جبهه اقـــدام

جبهه وبلاگ نویسان مطالبه گر انقلاب اسلامی

جبهه اقـــدام
پیوندهای روزانه

دلآرام من

يكشنبه, ۸ تیر ۱۳۹۹، ۱۰:۳۴ ب.ظ

1

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

رمان دلارام من.
نویسنده: فاطمه شکیبا.
ژانر: اجتماعی.

خلاصه: حوراء دختری است در خانواده‌ای ثروتمند اصفهانی؛ اما با بقیه خانواده‌اش فرق دارد؛ تفاوت حوراء، شاید به نظر دیگران عجیب بیاید اما او عاشق این تفاوت است. تفاوتی که در آخر، او را به دلارام می‌رساند.
پدر حوراء سال‌هاست از دنیا رفته و چیز زیادی درباره پدرش نمی‌داند، گرچه ناپدری‌اش هرچه خواسته دراختیارش گذاشته؛ حوراءِ نوزده ساله به دنبال خود، خانواده و دلارام حقیقی‌اش می‌گردد؛ او در ابتدای جست و جویش، به جوانی حامد نام برمی‌خورد و جاذبه‌ای در او می‌یابد که در هیچ یک از مردان اطرافش نیست، جاذبه حامد، حورا را به مسیری تازه رهنمون می‌کند و رازهای سربه مهری برایش برملا می‌شود که...
دلارام من، ترسیم فراز و نشیب‌های یک خانواده ایرانی ست درسایه دفاع مقدس و حماسه مدافعان حرم...

 

دلآرام من

بین ماشین‌ها دنبال مزدا ۳ مادر می‌گردم؛ بیشتر بچه‌ها رفته‌اند و حالا من و ده نفر دیگر مانده‌ایم، دستم می‌رود به طرف گوشی‌ام تا شماره مادر را بگیرم؛ اما منصرف می‌شوم؛ وقتی بگوید "تو راهم" یعنی "تو راهم" و زنگ‌های پشت سرهم من سرعتش را بیشتر نمی‌کند، ساعت حدود یک ربع به یازده است. شاسی بلندی کنار خیابان می‌ایستد و بوق میزند، همه مرا نگاه می‌کنند؛ اما اینکه ماشین مادر نیست! چشم می‌اندازم داخل خودرو؛ نیما است، پس مادر کجاست؟ درحالی که در دل به نیما ناسزا می‌گویم از بچه‌ها خداحافظی می‌کنم و می‌روم به طرفش، در را باز می‌کنم و عقب می‌نشینم؛ طوری نگاهم می‌کند که معنای جمله "اصلا از سالم برگشتنت خوشحال نیستم" را برساند.
- مگه راننده تاکسی‌ام شب و نصفه شب بیام دنبالت؟
میزنم به پررویی: مامان چرا نیومد که منت تو رو بکشم؟
- مامان جونتون کار داشتن، طبق معمول من باید جور دختر خانومشونو بکشم!
- مگه مجبور بودی؟
- من برعکس بعضیا حرف می‌شنوم از پدر و مادر!
- آره از شب نشینی‌های دوستانه و دور دور کردنت تو چهارباغ مشخصه!
- مامان بابا مشکل ندارن یعنی تو دهنتو ببند!
- این طرز حرف زدنه با خواهر بزرگتر؟ بچه تو گواهینامه هم نداری که حالا برام شاخ شدی!
وقتی می‌رسیم هم تمام خشمم را به در ماشینش منتقل می‌کنم.
می‌گوید: هوی جای تشکرته؟
مادر و پدر خوابند، من هم یک راست می‌روم به اتاقم و لباس‌هایم را گوشه‌ای می‌اندازم و رها می‌شوم روی تخت؛ چشم‌هایم را می‌بندم تا دوباره امروز را به یاد بیاورم؛ آن لحظه‌هایی که ذهنم از دغدغه خالی شد و چشم دوختم به گنبد فیروزه‌ای، وقتی آرامش صحن و بوی خوشش تمام وجودم را پر کرد و اشک‌هایم جوشید و هرچه اندوه بود را برد و پاک کرد، وقتی احساس کردم دلارامم در همین نزدیکی‌هاست، وقتی حس کردم از همیشه به او نزدیکترم و می‌توانم سلام بدهم و جواب بگیرم، آن وقت است که آرام زمزمه کردم: السلام علیک یا بقیه الله فی‌ارضه...
و همراه جواب به اندازه همه درد و دل‌هایم اشک ریختم، اما او استوارم کرد برای انتخاب مسیرش، اینکه چشم ببندم بر رتبه دو رقمی کنکورم و بی‌خیال رشته‌های پول‌ سازی بشوم که دوست ندارم با زندگی‌ام همراه شوند و مرا هم تبدیل کنند به کسی که زندگی می‌کند برای افزودن به صفرهای رقم حسابش؛ اینکه بپذیرم دیگران مرا دیوانه بخوانند و عاقل اندر سفیه نگاهم کنند که: "می‌خوای آخوند شی؟" و من با خنده بگویم: تقریبا.
باید عادت کنم در جوابشان بخندم و به دل نگیرم، باید عادت کنم حتی بغض راه گلویم را نبندد و دلشاد باشم از نگاه خشنود دلارام.
بعضی به زندگی خوشرنگ و لعابم غبطه می‌خورند، و بعضی حسادت می‌ورزند و من هم به زندگی یک رنگ آنها حسودی‌ام می‌شود!
ناشکری گناه بزرگی است، ولی هر دختری یک "پدر" به تمام معنی پدر را به یک پدرنمای ثروتمند ترجیح می‌دهد؛ درباره "پدر" زیاد خوانده‌ام ولی تا بحال معنایش را نچشیده‌ام؛ برای دختری مثل من، پدر مهربان و متدین و دلسوز مثل آنچه در کتاب "دا" و "من زنده ام" آمده، درحد افسانه است؛ زیاد شنیده‌ام که اولین قهرمان زندگی یک دختر پدر اوست؛ اما من پدری نداشته‌ام که قهرمان زندگی‌ام باشد و قهرمانم، پدرهایی هستند که قهرمان یک ملت‌اند، پدرهایی مثل همت و چمران و آوینی و تقوی...
وقتی خیلی کوچک بودم، پدرم گویا بخاطر بیماری فوت کرد و مادرم هم کمی بعد با مردی ثروتمند ازدواج کرد، که بیشتر به سطح اجتماعی خانواده مادر می‌خورد و من از آن به بعد، با مادر و ناپدری و برادری ناتنی زندگی کرده‌ام؛ به ظاهر لای پر قو، البته اگر پر قو را صرفا پول تعریف کنید!

 

مادرم انگار بعد از ازدواج مجددش، پدرم را از یاد برد و هیچ‌گاه حتی اجازه نداد مزارش
 را ببینم؛ حتی تا همین سه چهارسال پیش اصلا نمی‌دانستم پدرم کس دیگری بوده و وقتی که فهمیدم هم، مادرم گفت قبر او در روستایی کیلومترها دورتر از اصفهان است و به این بهانه مرا از دیدن قبرش هم محروم کرد. هربار که از پدر می‌پرسیدم، به بیان خاطراتی کوتاه و ساده بسنده می‌کرد و بهم می‌ریخت؛ طوری که من نگران حالش شوم و به سوالاتم خاتمه دهم، اما همیشه در حسرت دیدن پدر یا حتی زیارت مزارش و دانستن درباره او ماندم؛ تنها تصورم از پدر را عکسی قدیمی شکل می‌داد که به گفته مادر، تنها عکس من با او بود؛ مردی چهارشانه و قدبلند، با محاسن مرتب و کوتاه و چشمان درشت مشکی که دخترکی یک ساله را روی پایش نشانده و در حیاطی به سبک خانه‌های قدیمی، زیر درخت انگور نشسته؛ چشمان پدر عباس نامم در عکس، همیشه بی‌توجه به دغدغه‌های پوچ مردم دنیا می‌خندید.
مادرم بعد از ازدواج مجدد، درس خواند و پزشک متخصص شد و تاجایی که یاد دارم، بیشتر اوقات، حتی شب‌ها، درخانه نبود؛ هنوز هم همینطور است و با بزرگتر شدن من و نیما، به حجم کاریش افزوده؛ با اینکه زن مغروری به نظر می‌رسد، از لحاظ درونی بسیار عاطفی است؛ همسر مادرم هم غالبا یا کارخانه است، یا در سفر کاری و کمتر او را می‌بینم، گرچه او هم چندان عادت به ابراز محبت و احساس ندارد و زبان پول را بهتر می‌فهمد، برایم پدری نکرد اما از امکانات مادی کم نگذاشت؛ با این وجود سایه منت‌هایش، همیشه آزارم می‌دهد؛ در کل، در خانه‌ای بزرگ شده‌ام که کمتر ابراز محبت افراد را دیده‌ام و خودم هم چندان برونگرا نیستم.
روابط من و برادرم نیما در کل کل‌هایی خلاصه می‌شود که هیچ‌گاه تمامی ندارد، هیچ‌کدام از دیگری کم نمی‌آوریم و مادر را کلافه می‌کنیم، نیما با اینکه نازپرورده و خوش گذران است، جنم خاص خودش را هم دارد، طوری که پدرش توانسته او را با این سن کم، به عنوان دستیار خودش بشناسد و خیالش راحت باشد. جالب اینجا است که باوجود قدرت مدیریت، روحیات درونی‌اش حساس است، به قول خودش: پسری از جنس گیتار و قهوه و کتاب!
گفتم کتاب؛ تنها اشتراک من و نیما، گرچه او رمان خارجی دوست دارد و من مذهبی.
من هیچ‌وقت با زندگی اشرافی در منطقه هزارجریب (منطقه‌ای در جنوب اصفهان که از محله‌های مرفه نشین به شمار می‌آید) انس نگرفتم؛ هیچ‌وقت نخواستم با دوستانم در چهارباغ قدم بزنم و بستنی بخورم، یا بالای کنگره‌های پل خواجو بایستم و شالم را بردارم تا باد بین موهایم بپیچد، پیش نیامده که بخواهم با دوستانم سوار تله کابین صفه شوم یا در میدان امام چرخ بزنم و درشکه سواری کنم (اینها تفریح‌هایی است که یک اصفهانی به عمق آنها پی می‌برد و بس!).
شاید مدتی خواسته باشم برای همرنگ جماعت شدن و از یاد بردن تنهایی‌ام، دنبال این خوشی‌ها بروم اما آخر کار، نتوانستم درک کنم چطور بدون یک دلارام آرام باشم؟
وقتی در مدرسه برایمان جشن تکلیف گرفتند، معلممان گفت نماز یعنی حرف زدن با خدایی که همیشه حرف‌هایمان را می‌شنود و تنهایمان نمی‌گذارد؛ گاهی یک جمله از یک معلم، هرچند کوچک در ذهن می‌ماند و این جمله از آن معلم در ذهنم ماند، همین شد که توانستم با تنهایی‌ام کنار بیایم و با خدایی که از رگ گردن نزدیکتر است زندگی کنم نه با کسانی که درکشان نمی‌کنم.
و همین شد که با تفریح‌های متفاوتم و اخیرا انتخاب رشته‌ام، شده‌ام وصله ناجور و سوژه خنده اقوام!

 

- اخه مگه تو حوزه چی یاد میدن؟ تو نمی‌دونی نماز چند رکعته و خدا و پیغمبر کی‌اند که می‌خوای بری حوزه؟ همیناس دیگه! چیز جدیدی نداره!
- ببین عزیزم! خدا رو میشه توی پزشکی و شیمی و فیزیکم دید! تازه به مردم خدمت می‌کنی دل خدا هم شاد میشه!
ثنا و خاله مرجان درحال آخرین تلاش‌ها برای هدایت من هستند! سعی می‌کنم لبخندم را گوشه لبم نگه دارم.
- اولا تو حوزه خیلی مسائل پیچیده تری هست که برام جذابیت داره! دوما حرفای شما درست! ولی علاقه خود منم مهمه! من قبول دارم علوم تجربی و پزشکی‌ام به خداشناسی مربوطه، ولی دیگه منو ارضا نمی‌کنه! من کلی مطالعه کردم، تست شخصیت زدم و به این نتیجه رسیدم گروه خونم به پزشکی نمی‌خوره! تو دبیرستان برام شیرین بود ولی الان دیگه نه!
نیما هم که طبق معمول عادت دارد مرا تخریب کند، فنجان چای به دست به میز ناهارخوری تکیه می‌دهد.
- خاله چرا تلاش الکی می‌کنید؟ بذارید بره حوزه، ببینه نون و آب ازش درنمیاد، سرش به سنگ بخوره، اونوقت می‌فهمه! الان سرش داغه!
پشت چشم نازک می‌کنم که: البته هرچی بخونم به پای بعضیا که شوق دیپلم حسابداری دارن نمی‌رسم! چون این بعضیا با این تحصیلات عالیه الان همه کاره کارخونه‌اند!
دلم خنک شد! تا او باشد حوزوی‌ها را دست پایین نگیرد! نیما تقریبا برادرم است، از مادر یکی و از پدر جدا، یک سال از من کوچکتر است اما ده برابر من ادعا دارد و خودش را از تک و تا نمی‌اندازد.
- همین بعضیا که می‌فرمایید دارن حال زندگیشونو می‌برن؛ کم کم هم مملکت رو از دست شما آخوندها دارن می‌کشن بیرون!
پس من رسما از طرف دکتر نیما معمم شدم! چه تعریفی هم از زندگی دارد این بچه پولدار!
مادر می‌پرد وسط کل کل‌مان: بسه!
و رو می‌کند به خاله مرجان: ممنون از راهنمایی‌هاتون! حوراءام باید بیشتر فکر کنه، دعا کنید درست انتخاب کنه!
خاله مرجان و ثنا که می‌روند، مادر مرا می‌کشد به اتاقش؛ دوست‌دارم کمی درد و دل کنیم، درباره هرچیزی جز ادامه تحصیل من، این را به مادر هم می‌گویم، سعی می‌کند مهربان باشد، این‌جور رفتار ساختگی‌اش را دوست‌ندارم.
می‌پرسد: خوب بگو؟ درباره چی حرف بزنیم؟
سرم را روی پایش می‌گذارم و به خودم جرأت می‌دهم برای صدمین بار بزرگترین سوال زندگی‌ام را بپرسم: میشه بریم سر خاک بابا؟ من دوست‌دارم ببینمش!
می‌دانم الان دست‌هایش کمی می‌لرزد و اعصابش بهم می‌ریزد؛ همیشه همینجور بوده و آخر هم یک پاسخ داده: راهش دوره، پدرت اجازه نمیده!
اما من دنبال چیزی غیر از این می‌گردم: یعنی اجازه نمیده من یه بار خاک بابامو ببینم؟ این انصافه؟ اصلا بابا چرا فوت کرد؟ مریضیش چی بود؟
- وقتی بزرگتر شدی خودت می‌تونی بری، اما الان وقتش نیست.
- اخه من حق ندارم بدونم بابام کی بوده، چکاره بوده؟ چرا هیچی ازش نمیگی؟ مگه چکار کرده که هروقت یادش میافتی بهم می‌ریزی؟
شانه‌هایم را می‌گیرد و سرم را از روی پایش برمی‌دارد، نگاهم نمی‌کند.
- به موقعش می‌فهمی، دوست‌ندارم دربارش حرف بزنم!
- اخه کی؟ منکه بچه نیستم!
بلند می‌شود و درحالی که به طرف در می‌رود می‌گوید: بازم فکر کن درباره تصمیمت، بابات می‌گفت اگه بخوای بری حوزه به فکر یه حجره‌ام باش برای خودت!
نمی‌فهمم کی رفت؛ فقط می‌دانم با این حرف پدر، رسما آواره شده‌ام! بالاخره بهانه‌ای که می‌خواست را پیدا کرد!

 

هرچه به ذهنم فشار میاورم نمی‌توانم بفهمم دور و برم چه می‌گذرد، مجهول بودن موقعیتم بر ترسم افزوده، اطرافم پر است از ساختمان‌های نیمه ویران، صدای رگبار و تیراندازی و انفجار، بوی دود و خون و باروت و هرم آفتاب و گرما و تشنگی امانم را بریده، اینجا کجاست که سردرآوردم؟ در معرکه کدام جنگ گیر افتاده‌ام؟
صدا از گلویم خارج نمی‌شود؛ صدای غرش انفجارها انقدر بلند است که دستم را روی گوش‌هایم می‌فشارم و با چشمان کم سویم دور و بر را در جست و جوی پناهگاه یا فریادرسی می‌کاوم.
پاهایم سست می‌شود و برزمین گرم زانو می‌زنم؛ روی خاک‌هایی که با گلوله و خمپاره شخم خورده‌اند، دستان بی‌جانم را ستون می‌کنم که صورتم زمین نخورد، بازهم چشمانم را در اطراف می‌چرخانم، همه جا تار شده؛ آخرین رمق‌هایم تحلیل می‌رود و سرم به زمین نزدیک می‌شود که ناگهان، با دیدن شبح انسانی جان می‌گیرم. صدا از گلویم خارج نمی‌شود که کمک بخواهم؛ او به طرفم می‌آید و من امیدوارانه نگاهش می‌کنم.
می‌رسد بالای سرم، جان می‌گیرم؛ چهره‌اش واضح تر شده، پیرمردیست قدبلند و چهارشانه؛ با لباس سبز سپاه، سربند یا ابالفضل‌ العباس به سرش بسته و لبخند میزند، از چشمانش مهربانی می‌بارد، خستگی و تشنگی یادم می‌رود؛ این پیرمرد نورانی به قدیس می‌ماند تا رزمنده؛ و مگر نه اینکه رزمندگان ما کم از قدیس نداشته‌اند؟
آرام می‌پرسم: شما کی هستین؟
کنارم زانو میزند: تشنه‌ای دخترم؟
بی‌آنکه منتظر جوابم شود قمقمه‌اش را به لبانم نزدیک می‌کند: بیا دخترم، همین الان از فرات برداشتم، حالتو خوب می‌کنه.
فرات؟ مگر اینجا کجاست؟
آب را یک نفس می‌نوشم، خنکایش آرامش را در رگ‌هایم جاری می‌کند؛ پیرمرد درحالی که با محبت نگاهم می‌کند می‌گوید: بگو یا حسین (ع) دخترم!
زیر لب یا حسین (علیه السلام) می‌گویم و می‌پرسم: شما کی هستین؟
بازهم به سوالم توجه نمی‌کند و می‌گوید: پاشو بابا! بیا بریم برسونمت!
بابا! چه لفظ آرامش بخشی! تابحال کسی این‌طور خطابم نکرده، چقدر این مرد آشناست! حتما او را جایی دیده‌ام، پاهایم نیروی تازه می‌گیرد؛ بلند می‌شود و می‌گوید: پاشو باباجون.
می‌ایستم و کمر راست می‌کنم: اینجا کجاست؟ چه خبره اینجا؟
- نترس حوراء! بیا بریم، من می‌رسونمت!
- شما اسم منو از کجا می‌دونید؟ چرا نمی‌گید اینجا کجاست و چه خبره؟ شما کی هستید؟
عمیق نگاهم می‌کند و با صدایی حزین می‌گوید: اینجا کربلاست باباجان!
- کربلا؟
- آره! مگه همین الان آب فرات رو نخوردی؟
- فرات؟ خود فرات کجاست؟ حرم کجاست؟ اینجا فقط یه شهر جنگ زده است!
لبخند میزند: نشنیدی کل ارض کربلا؟
- لااقل بگید کی هستید؟
بازهم با تبسم جوابم را می‌دهد؛ آرامش و مهربانی پدرانه‌اش از ترسم می‌کاهد و باعث می‌شود آرام پشت سرش راه بروم؛ به خیابانی می‌رسیم و پیرمرد می‌ایستد و من هم به دنبالش متوقف می‌شوم، با دست به کمی جلوتر اشاره می‌کند: از اینجا به بعد رو باید با اونا بری، برو دخترم، نترس بابا.
رد انگشت اشاره‌اش را می‌گیرم و می‌رسم به دو رزمنده که پشت به ما در خیابان راه می‌روند؛ برای اینکه صدایم در صدای تیراندازی و انفجار گم نشود، بلند فریاد میزنم: اونا کی‌اند؟ من نمی‌شناسمشون!
- می‌شناسی باباجون، می‌شناسی؛ برو حوراء!
- من، من می‌ترسم.
- نترس بابا، من همیشه هواتو دارم.
- شما کی هستید؟
- برو دخترم!
انگار کسی به سمت آن رزمنده‌ها هلم می‌دهد، پیرمرد عقب می‌رود و می‌گوید: برو دخترم، برو حوراء!
- وایسید! شما کی هستین؟ منو از کجا می‌شناسین؟
دست تکان می‌دهد و می‌خندد؛ دیگر صدایی از گلویم خارج نمی‌شود و با صدای بی‌صدایی، سوالاتم را فریاد میزنم، با رفتنش همه جا دوباره تار می‌شود.

 

 

برمی‌گردم طرف آن دو رزمنده، دارند دور می‌شوند؛ انگار همه رمق و توانی که با دیدن پیرمرد گرفته بودم، با رفتنش جای خود را به ناتوانی می‌دهد، تقلا می‌کنم برای کمک خواهی، صدای زوزه هواپیمایی جنگی و انفجارهای پیاپی قلب من را هم چون دیوار صوتی می‌شکافد با آخرین فریاد، انگار کسی تکانم می‌دهد.
سکوت را صدای نرم اذان می‌شکند که از بلندگوهای پارک پخش می‌شود؛ مسجد نزدیکمان نیست و صدای بلندگوی پارک هم انقدر ضعیف است که سخت شنیده می‌شود، این ساعت هم ساکت ساکت است؛ کم پیش می‌آید مهمانی‌های شبانه همسایه‌ها تا این موقع طول بکشد.
کمی طول می‌کشد تا به کمک صدای اذان خودم را پیدا کنم؛ خیس عرق شده‌ام، به سختی می‌نشینم، صدای غرش هواپیما دوباره درسرم می‌پیچد و باعث می‌شود کف دستم را روی گوش‌هایم فشار دهم، ناخودآگاه میزنم زیرگریه.
نهیبی از جنس صدای پیرمرد مهربان زمزمه می‌کند: قوی باش حوراء!
اشک‌هایم را پاک می‌کنم و وضو می‌گیرم، باید بعد از نماز چمدانم را ببندم و به فکر جایی برای اقامت باشم.
پدر همیشه بخاطر مادر سعی می‌کرد خود را دلسوز من نشان بدهد، اما من هیچ‌وقت مهربانی‌اش را حس نکردم، بلکه رفتارشان بیشتر با من شبیه یک مزاحم بود، حالا هم پدر بهانه‌ای پیدا کرده برای اینکه به من بفهماند تا همین‌جا هم لطف کرده‌ام که نگهت داشته‌ام!
باید به قول پدر "حجره‌ای" برای خودم دست و پا کنم! دوست ندارم به فامیل رو بزنم؛ از صبح تا الان به چندجا سرزده‌ام؛ اما هنوز گزینه مناسبی پیدا نکرده‌ام؛ خوابگاه‌ها هم قبول نمی‌کنند، چون ساکن اصفهانم.
می‌نشینم روی نیمکت؛ عزا گرفته‌ام که امشب را کجا صبح کنم؛ ناخودآگاه یاد خواب شب قبل می‌افتم، به ذهنم فشار میاورم بلکه چهره پیرمرد را بین شهدایی که می‌شناسم پیدا کنم اما بی‌نتیجه است؛ خیره می‌شوم به زاینده رود؛ آب را باز کرده‌اند و انعکاس نور چراغ‌های پل فردوسی درآن پیداست.
گوشی‌ام زنگ می‌خورد؛ عمو رحیم است؛ عموی ناتنی‌ام که برعکس بقیه مرا دوست دارد!
- سلام عمو! خوبی؟
- سلام، ممنون!
- زنگ زدم خونتون نبودی، کجایی؟ چکار می‌کنی؟
- زاینده رودم، شما خوبید؟
- راضی نشدن حوزه بخونی؟
- تقریبا چرا!
- نمی‌خواد ازم قایم کنی دخترم، از بابات شنیدم چی گفته!
بغض می‌کنم؛ عمو رحیم بیشتر از هرکسی شبیه است به یک پدر واقعی؛ گرچه پدر نشده و با زن عمو تنها زندگی می‌کنند و از بچگی دوست داشتند بجای بچه نداشته‌اشان مرا دخترم خطاب کنند.
- می‌گید چکار کنم؟ نمی‌دونم کجا برم!
نمی‌دانم چرا این‌طور اظهار نیاز کردم! کمی پشیمان می‌شوم ولی دلم گرم است که عمو با بقیه فرق دارد.
- ناراحتی نداره که عمو! بیا خونه ما، یه فکری می‌کنیم بالاخره! بی‌کس و کار که نیستی!
بین دو حس متضاد گیر کرده‌ام؛ اینکه دست نیاز دراز نکنم جلوی کسی، یا محبت پدرانه عمو را بپذیرم؛ سکوتم که طولانی می‌شود عمو می‌گوید: بیام دنبالت؟
- نه، ممنون... خودم میام.
- منتظرتم، بیا که زن‌عموت منو کشت!
تماس را که قطع می‌کنم، خط اشک روی چهره‌ام کشیده می‌شود؛ دلم پدر می‌خواهد؛ کسی مثل پیرمردی که در خواب دیدم، تصاویر زیادی از پدرم ساخته‌ام و همه ختم می‌شوند به تصویر پدر، لب حوض فیروزه و زیر درخت انگور که ریحانۀ یک و نیم ساله را روی پایش نشانده؛ اگر پدر بود، حتما حمایت می‌کرد از تصمیمم.

 

با همین فکرهاست که می‌رسم سرخیابان؛ شاسی بلندی جلوی پایم ترمز میزند؛ بیشتر از اینکه بترسم، تعجب می‌کنم که کجای قیافه من به آن‌هایی می‌خورد که... بگذریم!
یادم نمی‌آید درطول عمرم از پسری ترسیده باشم؛ همیشه مقابلشان جسور و بداخلاق بوده‌ام؛ حالا اما پسری که جلویم ترمز زده و دارد متلک بارم می‌کند، موجبات خنده و شادی‌ام را فراهم کرده! بدبخت بیچاره چقدر از همه جا رانده
 است که آمده یک دختر چادری را سوار کند! حتما طمع چمدان را دارد و خلوت بودن خیابان جسورش کرده، وگرنه یادم نیست تابحال متلک شنیده باشم؛ ولی خوب این‌ها اصلا دلم را به رحم نمی‌آورد؛ درحالی که با دستی چمدان را نگه داشته‌ام و با دستی چاقوی ضامن‌دار را از کیفم بیرون می‌کشم، از ماشینش فاصله می‌گیرم؛ به نفعش است مثل یک پسر خوب بفهمد به کاهدان زده و برود پی کارش؛ اما گویا چندان پسر خوبی نیست که از ماشین پیاده می‌شود و با حالتی دلسوزانه می‌گوید: خانم بذارید کمکتون کنم! تا یه مسجدی، حسینیه‌ای جایی می‌رسونمتون!
خدایا این خودش تنش می‌خارد و می‌خواهد سربه سر دختر مذهبی‌ها بگذارد، من بی‌تقصیرم! بی‌تفاوت می‌ایستم تا به اندازه کافی جلو بیاید؛ تقریبا روبه‌رویم می‌ایستد و می‌گوید:
-برسونیمتون؟
شب و خلوت بودن خیابان نگرانم می‌کند. از لحن تمسخرآمیزش حالم بهم می‌خورد، اما با همان خونسردی چاقوی ضامن دار را روبه‌روی صورتش می‌گیرم. طوری غافلگیر شده که نتواند تکان بخورد. با آرامش می‌گویم: درباره دخترایی که برای ماشین و پول بابات غش و ضعف میرن نظری ندارم، ولی خیلی دلم می‌خواد یه خراش کوچولو رو صورتت بندازم که بفهمی یه خانم متشخص حتی این موقع شبم متشخصه!
به لکنت می‌افتد و دوستش را صدا می‌زند:
- فرید! بیا ببین این یارو دیوونه ست!
اگر ریگ بزرگتری به کفشش نبود می‌گذاشت می‌رفت ولی معلوم است جداً قصدی دارد که نه تنها در نمی‌رود، بلکه رفیقش را به کمک می‌طلبد. نباید نشان بدهم دست و پایم را گم کرده‌ام.
فرید درحالی که در جیبش دنبال چیزی می‌گردد پیاده می‌شود. مطمئن می‌شوم نه نیت خیر دارند، نه قصد عشق و حال با یک دختر محجبه! آب دهانشان برای چمدانم راه افتاده. حالا دیگر اوضاع فرق می‌کند و باید از سلاح زنانه‌ای به نام «جیغ» استفاده کنم. درحدی دوره رزمی را رفته‌ام که بتوانم گلیمم را از آب بیرون بکشم، اما می‌دانم بعید است از پس دوتا پسر باشگاه رفته که کارشان خفت کردن است بربیایم.
می‌گویم: اشتباه کردید این موقع اومدید! چون اولا خیابونا هنوز خیلی خلوت نشده، دوما الان عموم داره میاد دنبالم.
و به پیاده رو می‌روم. زیرلب آیه حفظ می‌خوانم و از خدا می‌خواهم عمو یا یک گشت نیروی انتظامی را برساند. یکی از جوان‌ها درحالی که سعی می‌کند چاقو را در مشتش پنهان کند به طرفم می‌اید. بلند می‌گویم:
- جلوتر بیای جیغ میزنم! دیدی که چقدر کله خرم!
- مشکلی پیش اومده خانم؟
در دل میگویم: اوه!خدایا نوکرتم که بجای گشت و عمو، سوپرمن فرستادی برام!
به طرف صدا برمی‌گردم. چندقدمی‌ام روی موتور نشسته؛ یک جوان ریشوی حزب اللهی! یک لحظه باخودم می‌گویم نکند فیلم است؟ دمت گرم خدا!
جوان از موتور پایین میاید و خیره به فرید و دوستش می‌پرسد:
- مزاحمتون شدن؟
من هم از خداخواسته جواب می‌دهم:
-بله... لازم نیست زحمت بکشید الان عموم میاد دنبالم حل میشه!
- زنگ بزنم ۱۱۰؟
- نه گفتم که لازم نیست...
- نه خب اجازه بدید مشخص بشه چکار داشتن با شما... شهر هرت که نیس!
من هم که جرأت پیدا کرده‌ام، همراهم را در می‌آورم و ۱۱۰ را می‌گیرم. متوجه گفت و گوهایشان نیستم اما ناگاه می‌بینم باهم دست به یقه شده‌اند. هول برم می‌دارد. نمی‎توانم بپرم وسطشان! فقط می‌توانم جیغ بزنم تا مردم جمع شوند و دعا کنم عمو رحیم یا پلیس برسد. خدا هم قربانش بروم، هردو را باهم می‌رساند!
صدای بوق ماشین پلیس باعث میشود فرید چاقویی که برای سوپرمن(!) کشیده را غلاف کند. عمو رحیم از ماشین پایین می‌پرد و تا برسد به من، هروله می‌کند:
- چی شده حوراء؟ اینا کی ان؟
درحالی که از نگرانی به نفس نفس افتاده‌ام بهشان اشاره می‌کنم:
- مزاحمم شده بودن اون آقا باهاشون درگیر شد!
عمو به طرف جوان‌ها میرود؛ گویا از دیدن «سوپرمن» جاخورده. از روی زمین بلندش می‌کند. آن دوتا مزاحم را هم سوار ماشین پلیس می‌کنند و می‌روند.
عمو مشغول صحبت با ماموران نیروی انتظامیست که صدایم می‌زند تا توضیح دهم.
خلاصه امشب پایمان به کلانتری باز می‌شود اما بخیر می‌گذرد! چیزی که تعجبم را برانگیخته، رفتار عمو با جوانی‌ست که می‌خواست کمکم کند. او را می شناخت، مطمئنم. ولی از او حرفی با من نزد و حتی نگذاشت خیلی باهم روبه‌رو شویم! خیلی هم پدرانه با جوان رفتار می‌کرد؛ این یعنی اضافه شدن مجهولی جدید به انبوه مجهولات زندگی‌ام.

 

عمو رحیم همیشه سفارش می‌کند قبل از اینکه به فروشگاهش بیایم، خبر بدهم؛ می‌گوید همیشه در کتاب‌فروشی نیست، همیشه این اصل را رعایت کرده‌ام، جز امروز که یادم می‌رود زنگ بزنم، خسته می‌رسم به کتاب‌فروشی: فروشگاه کتاب باران.
کتاب‌فروشی عمو همیشه جدیدترین کتاب‌ها را دارد و یکی از جاهایی است که می‌توانم ساعت‌ها در آن بمانم و خسته نشوم؛ عمو هم که میدید چقدر کتاب را دوست دارم، کتاب‌ها را مجانی می‌داد به من؛ گاهی هم می‌رفتم پشت پیشخوان و فروشنده روز مزد عمو می‌شدم؛ اما عمو هیچ‌وقت اجازه نمی‌داد وقتی در مغازه نیست، بیایم.
از داخل صدای داد و بیداد می‌آید؛ اخیرا برایم سوال شده که من دنبال دردسر نمی‌گردم، چرا او افتاده دنبال من؟!
می‌روم داخل اما کسی به استقبالم نمی‌آید، دختری جوان مشغول دعوا با کسی است که پشت قفسه ایستاده و نمی‌بینمش؛ دختر جیغ زنان می‌گوید: هرچی می‌کشیم از شما سهمیه‌ای‌هاست! اینجا یا جای منه، یا جای تو! بسه دیگه! بچه جانبازی که باش! کم سهمیه گرفتی که نمیذاری هرجور می‌خوایم تیپ بزنیم؟ جمع کنید بساطتونو!
دختر مقنعه‌اش را عقب می‌کشد و موهایش را بیرون می‌ریزد، بعد هم کیفش را برمی‌دارد و درهمان حال می‌گوید: تکلیفمو روشن می‌کنم باهات.
موقع خروج، تنه‌ای هم به من میزند و می‌رود، خانم رسولی که صندوق‌دار است سری تکان می‌دهد: آقا حامد شمام یکم بسازید باهاشون.
کسی که پشت قفسه ایستاده می‌گوید: خب چقدر بسازیم اخه؟ یه سری کارا هنجارشکنیه، از اونم بیشتر! عقایدمونو زیر سوال می‌بره!
آقای حامد؟ نمی‌شناسمش! مگر کی تاحالا آمده کتاب‌فروشی؟
خانم رسولی قبل از اینکه جوابی به «آقای حامد» بدهد، چشمش به من می‌افتد و خشکش میزند؛ با لبخندی تصنعی می‌آید طرفم: عه حوراء جان! شما که با عمو هماهنگ نکرده بودی و اومدی این‌جا!
سعی می‌کنم تعجبم را پشت لبخند پنهان کنم: اولا سلام! دوما چی شده؟ چه خبره؟

 

- سلام، هیچی عزیزم؛ بیا اینور یه چایی بخور تا عموت بیان.
و تعارفم می‌کند پشت پیشخوان، تنه‌ام را برمی‌گردانم تا «آقاحامد» را ببینم، جوانی است با تیپ و ظاهر مذهبی و شدیدا آشنا، به ذهنم فشار می‌آورم که بشناسمش؛ می‌رود پشت قفسه‌ها و درست صورتش را نمی‌بینم.
عمو که می‌رسد، با خبر از ماجرای امروز، به سلامی دست و پا شکسته بسنده می‌کند و می‌رود که با آقاحامد حرف بزند، صدای زمزمه‌اشان از پشت قفسه‌ها می‌آید:
- حاجی! زشته به خدا! ظاهرشون، رفتارشون، نمادهایی که روی لباساشونه، پوسترایی که به در و دیوار می‌چسبونن... منکه بد نمیگم! نمی‌خوام زیرآب بزنم! یه تذکره فقط!
- خب شمام یکم مراعات کن گل پسر؛ می‌دونم چی میگیا، ولی... چی‌بگم والا.
- حاجی شما که خودت اهل دلی، مگه نمیگی اینجام میدون جنگه؟ حداقل بذار فقط میدون جنگ فرهنگی باشه، دیگه میدون جنگ با شیطان رجیم نشه!
عمو فقط آه می‌کشد؛ حامد می‌گوید: الانم من تذکرمو دادم، اگه فکر می‌کنید اینا دخالته و خوب نیست، باشه! من وظیفمو انجام دادم، دیگه مزاحمتون نمیشم. زحمتو کم می‌کنم، حداقل اینم سهم ما بچه سهمیه‌ایا از دنیاس! سهمیه فحش و تهمت داریم فقط.
به اینجای بحثشان که می‌رسد، طاقت نمی‌آورم و می‌روم جلو که بپرسم چه خبر است؛ به پشت قفسه می‌رسم و با صدای بلند می‌پرسم: عمو چه خبره اینجا؟
عمو با دیدنم دستپاچه می‌شود و حامد برمی‌گردد؛ یک لحظه ناخواسته نگاهمان باهم گره می‌خورد؛ اما او سریع نگاهش را می‌دزدد و گویا بخواهد از من فرار کند، زیر لب "با اجازه‌ای" می‌گوید و می‌رود؛ عمو نمی‌داند دنبالش برود یا بماند و برای من توضیح بدهد.
حامد سریع از کنارم رد می‌شود و از در بیرون میزند؛ با چشم دنبالش می‌کنم، سوار موتور می‌شود و راه می‌افتد؛ عمو دنبالش می‌دود: آقاحامد، پسرم، وایسا.
متحیر ایستاده‌ام منتظر توضیح عمو؛ وقتی عمو از برگرداندن حامد ناامید می‌شود و داخل کتاب‌فروشی برمی‌گردد، بی‌درنگ می‌پرسم: چه خبر بود عمو؟
عمو سعی دارد خود را عادی جلوه دهد و نگاهش را از من پنهان کند: هیچی عمو... یه اختلاف عقیده کوچولو بود!
بیشتر نمی‌پرسم چون می‌دانم غیر از این جوابی نمی‌گیرم؛ اما آن جوان... خودش بود! همان که آن شب هم به دادم رسید! چرا زودتر نفهمیدم؟! چه نگاهش آشنا بود برایم؛ مطمئنم جای دیگری هم او را دیده‌ام، چرا عمو نمی‌خواست او را ببینم؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟

 

خسته از جست و جوی بی‌نتیجه، می‌رسم به خانه عمو؛ دلم نمی‌خواهد سربار باشم؛ کارهای پذیرش حوزه را انجام داده‌ام ولی هنوز نمی‌دانم کجا باید اقامت کنم؛ پدر هم تصمیمش برای راه ندادنم جدی است و اصلا دوست ندارم کسی برایم پا درمیانی کند؛ این را به مادر و عمو هم گفته‌ام؛ از منت کشیدن متنفرم!
هوای گرم مرداد کلافه‌ام کرده و این چند قدم از سر کوچه تا خانۀ عمو را به سختی برمی‌دارم؛ کیفم روی دوشم سنگینی می‌کند، اگر مادر الان اینجا بود می‌گفت «حقت است، تا تو باشی در این گرما چادر سیاه سرت نکنی!» حداقل الان که در خانه عمو هستم، کسی به چادر و پوشش و دست ندادنم با نامحرم گیر نمی‌دهد و امل خطابم نمی‌کند!
به چند قدمی در رسیده‌ام که در باز می‌شود، لحظه‌ای می‌ایستم؛ باورم نمی‌شود! حامد! اینجا چه می‌کند؟ با دیدن من بدجور دستپاچه می‌شود و بازهم نگاهمان تلاقی می‌کند؛ دلم نمی‌خواهد دوباره سرش را پایین بیندازد و برود، می‌خواهم بدانم کیست که انقدر آشنا میزند؟ چشمانش اصلا برایم بیگانه نیست، اما انقدر هولم که هیچ نمی‌گویم و فقط با تعجب نگاهش می‌کنم.
او هم لب می‌گزد و درحالی که آرام استغفرالله می‌گوید، سربه زیر می‌اندازد، نگاهش پریشان بود؛ او مرا می‌شناسد؟ نمی‌دانم! تحیر فرصت هرگونه سوال و عکس العمل را از هردومان گرفته است؛ زیر لب سلامی آرام می‌کند و بازهم فرار می‌کند و به سمت موتورش می‌رود.
من مانده‌ام و یک مجهول دیگر: او در خانه عمو چکار داشت؟
دلم می‌خواهد سوالم را از عمو بپرسم، اما نمی‌دانم چگونه؟ سر میز ناهار، زن‌عمو هم متوجه درگیر بودن ذهنم می‌شود و آن را پای پیدا نکردن خانه می‌گذارد: حوراء جون عزیزم انقدر ذهنتو درگیر نکن، درست میشه.
عمو هم بی‌خبر از ملاقات ناگهانی من و حامد، می‌گوید: می‌خوای اصلا تا تابستون تموم نشده بری یه مسافرتی، جایی؟
تازه به خودم می‌آیم: چی؟ مسافرت؟ کجا؟
عمو برای خودش دوغ می‌ریزد و می‌گوید: نمی‌دونم! یه جایی که هم سرت هوا بخوره، همم مذهبی باشه.
دل می‌دهم به حرف‌های عمو: کجا مثلا؟
- راهیان نور! البته الان جنوب گرمه، ولی غرب می‌تونی بری!
قلبم به تپش می‌افتد؛ راهیان نور! چقدر دوست داشتم یکبار هم که شده، ببینم قتلگاه شهدایی را که عمری همدمم بودند، هربار دوستانم از آرامش آن بیابان‌های گرم و نیزارهای خوزستان می‌گفتند، دلم پر می‌کشید برای جنوب، برای نخل‌هایی که می‌گفتند مثل آدم‌ها هستند، برای سه راه شهادت، پادگان دوکوهه، شلمچه، هویزه... برای جاهایی که وصفش را فقط شنیده و خوانده بودم و هربار هم دوستانم می‌گفتند تا خودت نروی و نبینی نمی‌فهمی؛ مشکلاتم یادم می‌رود: جنوب...

 

عاطفه خودش را می‌اندازد روی من تا پرده را ببندد: وای! پختم از گرما! ببند اینو که سایه بشه!
- برو کنار لهم کردی! خودم می‌بندم!
روی صندلی یله می‌دهد و درحالی که خود را با چادرش باد میزند، زیرلب غرغر می‌کند: وای! حالا اینجا که اصفهانه! تو راه رسما کباب میشیم! نمی‌دونم چرا تو چله تابستون راه افتادم دنبال تو راهیان جنوب!
کم نمی‌آورم و جوابش را می‌دهم: عقل درست و حسابی نداری که...
قبل از اینکه جمله‌ام تمام شود، نگاهم به سمت صندلی‌های جلوتر می‌رود؛ دو پسر جوان مشغول جا دادن ساک‌هایشان بالای صندلی هستند، یک لحظه به چشم‌هایم شک می‌کنم! نه! امکان ندارد، بازهم او! بازهم حامد!
وقتی ساکش را جا می‌دهد، دست‌هایش را چند بار بهم میزند و می‌خواهد بنشیند که ناخواسته چشمش به من می‌افتد و نگاه‌هایمان درهم می‌پیچد، هردو سعی داریم به روی خودمان نیاوریم، برای همین من سریع نگاهم را می‌گیرم و او هم می‌نشیند، اما این درنگ چند ثانیه‌ای، از چشم عاطفه دور نمی‌ماند: آهای! چشاتو درویش کن حوراء خانوم!
به خودم میایم اما دیر شده است و آتو دست عاطفه داده‌ام، عاطفه به من که احتمالا هنوز چهره‌ام بهت زده است چشمکی میزند و می‌گوید: چیه خانوم؟ جوون خوشتیپ دیدی، همه ادعای بی‌نیازی و استقلالت یادت رفت؟
جیغ خفه‌ای می‌کشم: عاطفه!
قیافه حق به جانب می‌گیرد: بد میگم؟ چنان چشم تو چشم شده بودین که نزدیک بود همه بفهمن!
رویم را برمی‌گردانم و می‌گویم: پیش میاد دیگه، آشنا بود.
- دیگه بدتر! آقا کی باشن؟
بی‌حوصله می‌گویم: دوست عمومه بی‌جنبه!
- ببین هی داری سعی می‌کنی جمعش کنی بدتر داره پخش میشه‌ها!
جدی و محکم به چشم‌هایش خیره می‌شوم و می‌گویم: ببین هیچ خبری نیس! الکی سعی نکن آتو بگیریا!

 

از نگاه‌های ناهید و مریم می‌شود فهمید عاطفه دهن لقی کرده است؛ وقتی خودم را روی صندلی‌ام می‌اندازم و به بیرون خیره می‌شوم، هرسه تایشان مثل اجل معلق بالای سرم سبز می‌شوند؛ عاطفه نشسته کنارم مبادا در بروم، مریم و ناهید هم کله‌هایشان را از پشتی صندلی آورده‌اند جلو و با لبخند ملیحی نگاهم می‌کنند. خودم را به بی‌خبری میزنم: چتونه شماها؟ قیافه من شبیه خوراکیه؟ هرچی داشتمو خوردین تو راه!
ناهید لبخندش را عمیق تر می‌کند و سر تکان می‌دهد: نه عخشم! می‌خوایم خوب نگات کنیم پس فردا که رفتی قاطی مرغا دلمون برات تنگ نشه!
مریم هم آه می‌کشد و عاشقانه نگاهم می‌کند: وای نگاه کنین چقدر سفید بهش میاد! خیلی عروس شدی حوراء!
من که لحظه به لحظه بر خشم و تعجبم افزوده می‌شود می‌گویم: کدوم سفید؟ منکه لباسام سفید نیس!
- خطای سفید روی چفیه تو میگم!
(لازم به توضیح است که چفیه بنده کاملا مشکی و با خطوط باریک چهارخانه سفید می‌باشد!)
دلم می‌خواهد عاطفه را از اتوبوس پرت کنم پایین؛ فکرم را بلند می‌گویم اما کاش نمی‌گفتم، چون اوضاع را خراب تر می‌کنم با حرفم و مریم لبخندش موذیانه می‌شود: پس راسته؟ چش تو چش شدین و عشق در یک نگاه و ان شالله اینجام دوتا التماس دعا به هم بگین تمومه!
نگاه شماتت باری به عاطفه می‌کنم: خـاک تو سرت عاطفه! چه قصه‌هایی بافتی واسه اینا؟
قیافه حق به جانب و بامزه‌ای به خود می‌گیرد: من؟ من اصلا قیافه‌ام به قصه بافتن می‌خوره؟ مگه من بی‌بی‌سی‌ام؟ هرچی گفتم براشون حقیقت بود!
از عاطفه ناامید می‌شوم و روبه مریم و ناهید می‌گویم: هیچ خبری نیس؛ آشنا بود، دوست عمومه؛ درضمن از قدیم گفتن سینگل باش و پادشاهی کن!
عاطفه دستش را به طرفم می‌گیرد و می‌گوید: بزن قدش آجی! هرچی عشق و حاله تو عالم مجردیه!
ناهید هم خودش را می‌اندازد قاطی ما دوتا: دقیقا!
عاطفه اینبار با دست علامت ایست می‌دهد: وایسا وایسا کجا با این عجله؟ پس خان داداش بنده چکارس؟ زنداداش گلم؟
عاطفه می‌داند این کلمه «زنداداش» برای ناهید از ناسزا بدتر است؛ ناهید با غیظ چشم غره می‌رود و «کوفت» غلیظی حواله عاطفه می‌کند؛ خنده مریم ناهید را جری تر می‌کند، مریم سرش را برای ناهید تکان می‌دهد: بسوزه پدر عاشقی!
ناهید سر مریم می‌غرد: تو بشین سرجات! از همه بدتری که!
مریم حلقه را دور انگشتش چرخ می‌دهد و می‌گوید: اتفاقا خوش بحال خودم! منم مثه شما فکر می‌کردم، ولی الان تازه دارم معنی زندگیمو می‌فهمم.
خمیازه می‌کشم و بی‌حوصله می‌گویم: ای بابا بگیرید بخوابید همه خوابن! الان میریم تو فاز دختران آفتاب!

 

اینجا قرار بی‌قراران است؛ اول که نگاه می‌کنی، بیابانی می‌بینی و گاه سیم خاردار و پرچم و تپه‌های خاک، اما اگر می‌دانستی که هربار، ملائک اینجا برای قبض روح چه کسانی بال گشوده‌اند، ذره ذره خاکش را سرمه چشم می‌کردی.
همه زیبایی‌ها در سادگی است، در سادگی لباس‌های خاکی و گلی، در سادگی این دشت که جز مشتی خاک و پرچم و سیم خاردار، چیزی ندارد. اما... نه... همه چیز دارد! عشق دارد، آسمان دارد، عطر خدا دارد، شهید دارد...
اینجا هویزه است، قتلگاه حسین علم الهدی و دوستانش، قتلگاه نه، معراجشان، اینجا شعبه‌ای از کربلاست؛ تا مرز عراق فاصله‌ای نیست اما دیده حقیقت بین، صحن و سرای حسین(علیه السلام) را از همین جا هم می‌بیند، یاد حرفی افتادم که آن پیرمرد در خواب زد: مگه نشنیدی کل ارض کربلا؟
راست می‌گفت؛ کربلا جغرافیا و مرز نمی‌شناسد، هر زمینی که خون یاران حسین(علیه السلام) را بنوشد، کربلا می‌شود، و این زمین انقدر از خون یاران حسین(علیه السلام) را نوشیده که در رگ‌هایش فرات جاری شده... اینجا میعادگاه یاران آخرالزمانی پسر فاطمه (سلام الله علیها) است.
چشم دوخته‌ام به خورشیدی که در افق کربلا ذوب می‌شود، آسمان و ابرها لحظه‌ای رنگ سرخ می‌گیرند؛ انگار زمین، مشتی از خون‌هایی که نوشیده را به آسمان بپاشد.
من هم رنگ و بوی اینجا را گرفته‌ام، ساده و بی‌چیز و دست خالی، مثل بیابان؛ تمام حجاب‌ها و رنگ و لعاب‌های دنیایی رنگ باخته‌اند و الان خودمم، بی‌هیچ ریا و خودبینی؛ تازه الان خودم را شناخته‌ام و پیدا کرده‌ام، کنار کسانی که نامدار سرای گمنامی‌اند و سال‌هاست از دید ما دنیا بین‌ها گم شده‌اند...
عاطفه و مریم و ناهید هم مثل من‌اند؛ هرکدام گوشه‌ای از دشت، روی خاک تفتیده در جست و جوی خوداند؛ نمی‌دانم اینجا که نشسته‌ام، چند شهید و چه شهدایی به معراج رفته‌اند؛ اما می‌دانم به هوایشان، کمکشان، نگاهشان و دعایشان سخت محتاجم.
غروب است و باید برویم، دلم نمی‌خواهد از هویزه دل بکنم؛ چراغ خطوط مرزی ایران و عراق پیداست، از همین جا بوی تربت می‌آید، بوی تربت اعلی...
خوابم نمی‌برد، طوری که بقیه بیدار نشوند، بلند می‌شوم و وضو می‌سازم، نمی‌دانم چرا از وقتی اینجا آمده‌ام، دلم نمی‌خواهد لحظه‌ای بی‌وضو باشم؛ می‌روم سمت یادمان، نور سبزی فضا را روشن می‌کند و صدای زمزمه مناجات درهم می‌پیچد و به آسمان می‌رود اینجا حس خوبی دارد، روحت سبک است، به سبکی تابوت شهدایی که تازه تفحص شده‌اند؛ خادمین شهدا هریک گوشه‌ای کز کرده‌اند و مناجات می‌کنند و اشک می‌ریزند؛ هیچ‌کس حواسش به دور و برش نیست، بعضی فرازهای دعای کمیل را می‌نالند، آسمان همین‌جاست.
می‌روم به سمت محوطه شهدای گمنام، قرار است شهیدی که تازه آمده است را فردا دفن کنند و قبری هم کنده‌اند؛ می‌نشینم کنار تابوت، کسی جلویم را نمی‌گیرد، عجیب است که اینجا خلوت است و برای من هم عالی است، بقیه جاها پر از مرد است جز اینجا.
دستی روی تابوت می‌کشم و بی‌آنکه بخواهم، آهی از سینه‌ام برمی‌خیزد؛ زبانم بند آمده و برعکس بقیه جاها، اشک حرف اول را میزند نه زبان؛ شروع می‌کنم به استغفار کردن، همیشه وقتی دلم می‌گیرد استغفار می‌کنم، الان هم از همان وقت‌هاست؛ روحم درد می‌کند، خسته‌ام؛ نیاز به شارژ روحی دارم. در دل به شهید گمنام می‌گویم: تو مثل برادر نداشته‌ام...
سرم را روی تابوت می‌گذارم و بی‌ آنکه کسی روضه بخواند، هق هقم بلند می‌شود؛ من هم مثل بقیه کسانی شده‌ام که خلوت شب را برگزیده‌اند؛ حواسم به اطرافم نیست؛ بوی گلاب باعث می‌شود گریه‌ام با آرامش همراه باشد.
ناگاه صدای ناله‌ای حواسم را پرت می‌کند؛ اینجا که کسی نبود! کمی می‌ترسم؛ سر بلند می‌کنم و اطرافم را از نظر می‌گذارنم؛ کسی نیست، اما صدای ناله نزدیک است؛ شاید از فاصله یک متری! باورم نمی‌شد به این زودی دریچه‌های عالم غیب به رویم باز شده باشد!
بیشتر گوش تیز می‌کنم؛ صدا از داخل قبر است انگار، بیشتر از آنچه بترسم، کنجکاو شده‌ام؛ نگاهی به داخل قبر می‌اندازم، مرد جوانی به حالت سجده روی خاک ناله می‌کند و خدا را صدا میزند؛ لباسش رنگ حامد است! بازهم او!
از سجده برمی‌خیزد و چهره‌اش را می‌بینم؛ خودش است، دوباره می‌نشینم سرجایم، زیارت عاشورا را شروع می‌کند، من هم همراهش می‌خوانم، صدایش از گریه گرفته است و با سوز می‌خواند.
قرآن قبل از اذان همراه است با پایان زیارت.؛می‌روم برای نماز، او هم بلند می‌شود و تا چشمش به من می‌افتد، هول می‌شود؛ با همان صدای گرفته می‌گوید: ببخشید کی شما رو راه داده اینجا؟
- کسی مانعم نشد؛ اشکالی داره از نظر شما؟
سرش را تکان می‌دهد، جوابی ندارد جز اینکه بگوید: بله... یعنی نه... اشکال نداره... ولی...
بیشتر از این گفت و گو را به صلاح نمی‌دانم؛ تشکری می‌پرانم و می‌روم که از نماز و عبادت دسته جمعی عقب نمانم.

 

یک هفته از اردوی راهیان نور هم گذشته و هنوز جای مناسبی پیدا نکرده‌ام؛ عمو اصرار دارد کنارش بمانم، می‌گوید تازه خانه‌شان از سوت و کوری در آمده و اگر بمانم، لطف کرده‌ام و منتی نیست؛ حرف‌هایش برعکس آدم‌های اطرافم، بوی دورویی نمی‌دهد و از صدق دل برمی‌خیزد، برای همین است که تا الان در خانه‌شان مانده‌ام؛ عمو برایم پدری می‌کند، بی‌منت و حتی طوری رفتار می‌کند که گویا بدهکار من است؛ شرمنده‌شان هستم و بیشتر از قبل در پی یافتن جایی مناسب برای اقامت.
شروع سال تحصیلی مصادف است با محرم و چه تصادفی! برای کسی که سال‌ها در محیطی غیرمذهبی زندگی کرده، خو گرفتن با محیط حوزه و آدم‌هایش سخت اما شیرین است؛ اصلا سبک عزاداری‌های محرم آنها با من فرق دارد، من نهایتا یک شب از ده شب محرم را می‌توانستم در روضه شرکت کنم و شب‌های محرم را برای خودم در اتاق هیئت می‌گرفتم؛ گاهی هم می‌شد که دسته‌ای از خیابان کنار خانه رد شود و صدایش را بشنوم، گرچه حتی از اطراف خانه مجلل ما، صدای عزاداری هم سخت شنیده می‌شد؛ روضه و مجالس امام حسین(ع) را در فیلم‌ها دیده بودم، اما قرار گرفتن در فضایش طعم دیگری دارد که امسال آن را می‌چشم.
دوستانی اینجا پیدا کرده‌ام که به راحتی چادر سرشان می‌کنند، در مراسم‌های مذهبی مثل شب قدر و نیمه شعبان و... شرکت می‌کنند، مسجد و هیئت می‌روند و حتی نذری می‌پزند و سفره برای ائمه می‌اندازند! چیزی که من در رویاهایم نمی‌دیدم! گاه وقتی از فضای مذهبی و ارتباطات سالم و صمیمی‌اشان می‌گویند، باورم نمی‌شود، آنها هم البته باور نمی‌کنند خانواده‌ای به دخترش اجازۀ گشتن در چهارباغ را بدهد ولی نگذارد هیئت برود.
تازه الان فهمیده‌ام دوستانم که در این فضای قشنگ بزرگ شده‌اند، حالت بی‌نیازی و غنای خاصی دارند؛ طوری که حسرت مرا نمی‌خورند! چیزی که بر تربیت آنها حاکم بوده، آموزش و صمیمیت در کنار آزادی و اختیار بوده، نه آزادی مطلق.

 

محله‌ای قدیمی است با بافت مذهبی، حوالی احمدآباد؛ اینجاها خیلی نیامده‌ام. به سر یکی از کوچه‌ها که می‌رسیم، عمو پیاده‌امان می‌کند و خودش می‌رود از در مردانه وارد شود.
دنبال زن عمو که راه را بلد است راه می‌افتم، شب سوم محرم است و روضه یکی از دوستان عمو دعوتیم.
کوچه را از همان اول، پر از پرچم کرده‌اند؛ پرچم‌های سرخ، سبز، سیاه... علم‌های بلند و نقاشی عصر عاشورای استاد فرشچیان؛ بوی اسفند می‌آید، مردم با لباس مشکی در رفت و آمدند و چند بچه مشغول بازی؛ حال و هوای غریب اینجا حالم را عاشورایی می‌کند، حالی که هیچ‌وقت در هیئت‌های تک نفره‌ام تجربه نکرده بودم؛ همه طرف پر است از «یا حسین شهید (علیه السلام)» ، «یا قمر بنی هاشم (علیه السلام)» ، «یا زینب کبری (سلام الله علیها)» و...
به خانه‌ای می‌رسیم که صدای سخنران از آنجا می‌آید؛ سردر و همه جای خانه پر از پرچم است، در خانه باز است و می‌آیند و می‌روند.
زن عمو جلوتر از من وارد می‌شود؛ خانم‌ها از در پشت خانه و مردها از حیاط؛ در آستانه در خانم حدودا چهل یا پنجاه ساله‌ای به استقبالمان می‌آید.
- سلام خانم نامدار! احوال شما؟ خوش اومدین! بفرمایین.
زن عمو در حین روبوسی با زن میانسال خوش و بش می‌کند؛ خانم میانسال با دیدن من، لبخند میزند و می‌گوید: سلام دخترم! خوش اومدی!
طوری برخورد می‌کند که انگار سال‌هاست مرا می‌شناسد؛ نگاهش چقدر برایم آشناست؛ گویا همین نگاه را قبلا هم چندین بار دیده‌ام؛ جنس نگاهش حس خوشایندی به وجودم تزریق می‌کند، درحالی که دستم را می‌فشارد، از زن عمو می‌پرسد: نگفته بودید دختر دارید حاج خانم!
زن عمو می‌خندد: برادرزاده آقای نامداره... حوراء.

 

حزنی عجیب در چشمان زن می‌نشیند که سریع با لبخند پنهانش می‌کند.
زن عمو به من می‌گوید: ایشون هانیه خانمن، از دوستای خیلی قدیمی.
- خوشبختم.
هانیه خانم تعارف می‌کند که داخل مهمان‌خانه بنشینیم، زیر طاقچه، صمیمیت در مجلس موج میزند؛ کسی ظاهرفریبی نمی‌کند و همه مهربانند، خانه کوچک و نسبتا قدیمی است که با پرچم‌ها، شکل هیئت به خود گرفته است؛ سخنران درباره جایگاه و اهمیت ولایت در اسلام می‌گوید، دختری ده دوازده ساله و چادری، چای تعارفمان می‌کند و پشت سرش دخترکی کوچکتر از او- شاید چهار یا پنج ساله- درحالی که چادر عربی لبه دوزی شده و زیبایی سرش کرده است، قند می‌گیرد جلویمان.
سخنرانی تمام می‌شود و با آمدن مداح، دل می‌سپارم به زیارت عاشورا؛ تابحال روضه‌ای انقدر به دلم ننشسته بود، مداح با سوز می‌خواند؛ سوزی غریب، از عمق جانش «بابی انت و امی» می‌گوید و فرازها را طوری می‌خواند که گویا خواسته‌ای جز این ندارد؛ بین هر چند فراز، چند خط روضه می‌خواند و صدای ناله و مویه مردم را بلند می‌کند؛ جالبتر آنکه بین روضه‌هایش مبالغه و دروغ و مطلب نامعتبر هم جایی ندارد و برای مجلس گرم کردن، از خودش مصیبت نمی‌بافد! دلم می‌خواهد مداحشان را ببینم ولی پشتم به پنجره و حیاط است.
موقع سینه زنی، کمی برمی‌گردم؛ مداح در تاریک روشن چندان پیدا نیست صورتش؛ دم گرفته‌اند و غیر از مداح، نیمرخ میاندار سینه زن‌ها که پشتش به ماست آشنا به نظر می‌رسد؛ صدایش، سوز صدایش آشناست.
آخر مراسم، مداح با صدای گرفته، صلواتی برای همسر و برادر شهید هانیه خانم و سایر رفتگان طلب می‌کند و می‌گوید چقدر جای برادر هانیه خانم در مجلس امسال خالی است.
منم و اشک‌های گرم و تصویر هیئت که پیش چشمم تار می‌شود؛ شام هیئت نه؛ که همین اشک‌های شور و گرم، نمک گیرم می‌کنند و آتش به جانم می‌زنند. اینجا خیمه مردی است که از نوزاد تا پیر، اسیر اویند و جان داده مسیرش؛ به گمانم من هم عاشق شده‌ام...

 

دنبال زن‌عمو که راه را بلد است راه می‌افتم؛ قرار است برویم نذری پزان یکی از دوستانشان که من ببینم نذری پزان چه شکلی است! هشتم محرم است،
کوچه را از همان اول، پر از پرچم کرده‌اند؛ پرچم‌های سرخ، سبز، سیاه... علم‌های بلند و نقاشی عصر عاشورای استاد فرشچیان؛ بوی اسفند می‌آید؛ مردم با لباس مشکی در رفت و آمدند و چند بچه مشغول بازی؛ حال و هوای غریب اینجا حالم را عاشورایی می‌کند، حالی که هیچ‌وقت در هیئت‌های تک نفره‌ام تجربه نکرده بودم؛ همه طرف پر است از «یا حسین شهید (علیه السلام)» ، «یا قمر بنی هاشم (علیه السلام)»، «یا زینب کبری (سلام الله علیها)» و...
به خانه می‌رسیم که بوی اسفند و نذری از حیاطش به آسمان رفته و سردر و همه جای خانه پر از پرچم است، در خانه باز است و می‌آیند و می‌روند. تابحال در روز ندیده بودم اینجا را؛ گرچه هرشب محرم اینجا آمده‌ایم.
زن‌عمو جلوتر از من وارد می‌شود؛ دیگ بزرگی روی چهارپایه درحال جوشیدن است و چند نفر بالای دیگ، به نوبت با ملاقه بسیار بزرگ و بلندی آن را هم می‌زنند و صلوات می‌فرستند؛ هنوز در حیاط ایستاده‌ایم که هانیه خانم جلو می‌آید و بعد از احوالپرسی، راهنمایی‌مان می‌کند که داخل شویم.
- تشریف بیارید تو... ختم قرآن داریم و بعد هم یه روضه مختصر.
کنار پنجره نشسته‌ام و رحل قرآن جلویم باز است؛ هانیه خانم با دیدن کسی عذرخواهی می‌کند و به حیاط می‌رود؛ صدایش را می‌شنوم: آقاحامد، بچه‌ها رو جمع کن باهم این نذریا رو ببرین پخش کنین.
صدای جوانی چشم می‌گوید. چقدر این صدا آشناست! برمی‌گردم و بیرون را نگاه می‌کنم، از تعجب دلم می‌خواهد فریاد بزنم، حامد است که مشغول جمع کردن پسربچه‌ها و سپردن سینی نذری به آنهاست! او اینجا چکار می‌کند؟ هیچ جوابی برای انبوه مجهولات ذهنم پیدا نمی‌کنم؛ ساکت می‌مانم، پیراهن مشکی‌اش خاکی است و صورت خسته‌اش نشان می‌دهد حسابی گرم کار بوده.
ختم قرآن تمام می‌شود و با آمدن مداح، همه چیز از یادم می‌رود و دل می‌سپارم به زیارت آل یاسین که خانمی آن را می‌خواند؛ از همان اهل مجلس، بدون میکروفون می‌خواند و خواهش می‌کند درها را ببندند که صدایش بیرون نرود.
بعد از دعا، کم کم همه بلند می‌شوند که بروند و من هم منتظر تماس عمو هستم که بیاید دنبالمان؛ عمو زنگ می‌زند و می‌گوید متاسفانه کمی کارش طول می‌کشد و یک ساعت دیرتر می‌آید؛ این موضوع، هانیه خانم را خوشحال می‌کند که بیشتر کنارش می‌مانیم و زن‌عمو را شرمنده.
خانه خلوت تر شده است و هانیه خانم هم خسته از مهمانداری، با خیالی آسوده کنار ما می‌نشیند؛ چون می‌داند بقیه خرده کارها را دو دختر و دامادها و نوه‌هایش انجام می‌دهند؛ زن عمو با لبخندی شرمگین، سعی می‌کند سر صحبت را باز کند: دخترا خوبن؟ نوه‌ها چکار می‌کنن؟
هانیه خانم رضایتمندانه لبخند میزند: الحمدلله... می‌بینی‌شون که! دست بوستونن.
نگاه مهربان و حزین هانیه خانم را احساس می‌کنم و سرم را پایین می‌اندازم؛ زن‌عمو می‌گوید: خدا رحمت کنه برادر و حاج آقاتون رو... خدا خیرشون بده.
- خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه... اصلا امسال که برادرم بینمون نیست خیلی جاش خالیه.
- چه خبر از برادرزادتون؟
نگاه‌هاشان درهم گره می‌خورد و گویا چند کلمه‌ای را بی‌آنکه من بفهمم، با چشم منتقل می‌کنند؛ بعد هانیه خانم آه می‌کشد: همین دور و براست، نذریا رو که پخش کنن میاد خونه، چی بگم والا.
گویا حرفی دارد که نمی‌تواند بزند؛ زن‌عمو به من اشاره می‌کند و می‌گوید: حوراء عزیزم می‌خوای بری کمک؟

 

آنی متوجه می‌شوم باید بروم؛ کسی را نمی‌شناسم اما چشمی می‌گویم و بلند می‌شوم؛ هانیه خانم تعارف می‌کند که منصرفم کند، اما خوب می‌دانم رفتنم بهتر است، چشمم می‌افتد به عکس روی طاقچه که تا الان
 زیرش نشسته بودیم، قلبم می‌ریزد؛ همان چشمان مهربان و آشنا، همان پیرمرد! همان پیرمردی که در خواب دیده بودم و راه را نشانم داده بود؛ او، اینجا در خانه‌ای که حامد هم هست؛ راستی چقدر نگاه او و حامد و هانیه خانم شبیه هم است! نمی‌توانم به نتیجه‌ای برسم، جز اینکه نسبتی باهم دارند؛ اما نمی‌فهمم چرا آن پیرمرد باید به خوابم بیاید، به ذهنم فشار می‌آورم تا نامش به خاطرم بیاید، مداح دیشب چه گفت؟ عباس، عباس قریشی!
به طرف آشپزخانه می‌روم؛ چندان تجربه کارِ خانه ندارم، با خجالت و اکراه جلوی در آشپزخانه می‌ایستم و به خانمی که فکر کنم دختر هانیه خانم باشد می‌گویم: ببخشید... کمک نمی‌خواین؟
خانم که سی ساله به نظر می‎رسد جلو می‌آید و دستش را برای مصافحه دراز می‌کند: سلام عزیزم، شما باید حوراء خانوم باشی، درسته؟
چقدر شبیه مادرش است؛ لبخندش، نگاهش، حتی اندوه چهره‌اش؛ دست می‌دهم، خودش را نرگس معرفی می‌کند، وقتی اصرارم را برای کمک می‌بیند، می‌گوید کمکش لیوان‌ها را آب بکشم تا بتوانیم باهم صحبت کنیم؛ برای این که راحت تر باشم، توصیه می‌کند چادرم را دربیاورم و اطمینان می‌دهد که مردها داخل نمی‌آیند.
مشغول می‌شویم و نرگس از درس و زندگی‌ام می‌پرسد؛ من که ذهنم درگیر عکس پیرمرد است، چندان تمرکز ندارم، مخصوصا که حس می‌کنم حالم هم خوب نیست و قلبم تند میزند، نرگس هم متوجه حالم می‌شود: حوراء جون! عزیزم! چرا رنگت برگشته؟ حالت خوبه؟
- خوبم... چیزی نیست!
با خودم کلنجار می‎روم که درباره آن شهید بپرسم یا نه، که صدای مردانه‌ای می‌آید: نرگس خانوم! این استکانام تو حیاط بود، زحمتشو بکشی.

 

حامد است که با یک سینی پر از استکان خالی در آستانه در آشپزخانه ایستاده؛ دیگر برایم مهم نیست نگاه‌هایمان تلاقی می‌کند، به سمت چادرم می‌روم و او هم دستپاچه تر از من برمی‌گردد و با معذرت خواهی کوتاهی، به حیاط می‌رود؛ نرگس هم رنگش پریده، اما خودش را جمع و جور می‌کند و با پر روسری‌اش، عرق از پیشانی می‌گیرد: تو که حجابت کامل بود دختر! چرا الکی هول شدی؟
- می‌دونم، ولی دوست ندارم کسی بدون چادر ببینه منو.
چهره‌اش حالتی محزون به خود گرفت و گفت: آفرین عزیزم... آقاحامد پسردایی منن، پدرشون دایی عباس، جانباز شیمیایی بودن شهید شدن، با مادرم زندگی می‌کنن.
حواسم چندان به حرف‌هایش نیست؛ می‌گویم: اون شهیدی که عکسش روی طاقچه است... اون آقای مسن... خیلی آشنان!
- گفتم که! دایی عباسمن.
حرفی نمیزنم از خوابی که دیده‌ام؛ کارمان تمام می‌شود، نرگس نگاهی به حیاط می‌اندازد و می‌گوید: فک کنم حامد رفته باشه بیرون.
نگاهم به حیاط برمی‌گردد، چرا متوجه حوض فیروزه‌ای و درخت انگورشان نشدم؟ چقدر این منظره آشناست، گویا قبلا اینجا بوده‌ام.
چیزهایی که تا الان دیده‌ام، باعث شده همه جای خانه را با دقت از نظر بگذرانم؛ روی میزی که با نرگس کنارش نشسته‌ایم، چند قاب عکس کوچک گذاشته‌اند، نمی‌دانم چرا نرگس مضطرب است؛ قبل از این که به قاب‌ها نگاه کنم، همراهم زنگ می‌خورد، عموست که می‌گوید تا پنج دقیقه دیگر می‌رسد، به زن‌عمو می‌گویم آماده باشد و درحالی که چادر سرم می‌کنم، به عکس‌ها خیره می‌شوم؛ یکی از عکس‌ها به چشمم آشنا می‌آید: مردی چهارشانه و قدبلند، با محاسن مرتب و کوتاه و چشمان درشت مشکی که دخترکی یکساله را روی پایش نشانده و در حیاطی به سبک خانه‌های قدیمی، زیر درخت انگور نشسته! دخترک یکساله... دخترکی که مطمئنم حوراء نام دارد.

 

نرگس، هانیه خانم و زن‌عمو که متوجه دقتم به عکس شده‌اند، با اضطرابی بی‌سابقه صدایم میزنند: حوراء... عزیزم... چیزی شده؟
بدون اینکه چشم از عکس بگیرم می‌گویم: این آقا... این آقا کیه؟ این دختره منم.
عکس بعدی را می‌بینم که یک خانواده چهارنفره را نشان می‌دهد؛ زن و مردی جوان و دخترکی یکساله و حوراء نام، و پسرکی پنج شش ساله، زن جوان که پسرش را بر زانو نشانده هم.
صدای اطرافیان را گنگ می‌شنوم و فقط می‌گویم: مامان... عکس مامان من اینجا چکار می‌کنه؟
حالم به غریقی می‌ماند که حتی نمی‌داند کجا را می‌تواند چنگ بزند؛ ذهنم قدرت تحلیلش را از دست داده، دست به دامان زن‌عمو می‌شوم.
- عکس من و بابام اینجا چکار می‌کنه؟ توروخدا بگید چی شده؟
هانیه خانم می‌نشاندم روی زمین و می‌گوید: آروم باش دخترم... چرا هول می‌کنی؟ شاید یه شباهت کوچیکه!
خودش هم می‌داند این حرف توجیهی بی‌معناست؛ صدای یاالله گفتن عمو می‌آید؛ نجمه، دختر کوچکتر هانیه خانم، به عمو تعارف می‌کند که وارد شود، عمو و نجمه بی‌خبر از همه جا وارد می‌شوند، عمو با دیدن حال من، سر جایش خشک می‌شود؛ زن‌عمو با صدای خش داری به عمو می‌گوید: فهمید! بالاخره فهمید رحیم.
با این حرف، میزند زیر گریه و صدای گریه هانیه خانم هم بلند می‌شود، عمو متحیر و شوکه، فقط می‌تواند به سختی بگوید: حوراء!
هانیه خانم درآغوشم می‌گیرد و من بازهم سوالم را تکرار می‌کنم: چیو فهمیدم؟ چی شده اینجا؟
زن‌عمو خطاب به عمو گله می‌کند: چرا گذاشتی انقدر دیر بفهمه؟
هانیه خانم به نرگس نهیب میزند: برو به حامد زنگ بزن ببین کجاس؟ بگو آب دستشه بذاره زمین بیاد!

 

با ناباوری به قاب عکس خیره شده‌ام و اشک می‌ریزم؛ دست خودم نیست، دست خودم نیست که از بعد شنیدن ماجرا، کلمه‌ای حرف نزده و هیچ نخورده‌ام. مگر می‌شود؟
با حرف‌های هانیه خانم، که حالا فهمیده‌ام عمه من است؛ قطعات پازل در ذهنم کنار هم چیده می‌شوند اما دل نگاه کردن به تصویری که ساخته خواهد شد را ندارم.
- بابات دلش نمی‌خواست مامانت اذیت بشه، مامانتم خب تو ناز و نعمت بزرگ شده بود، عادت به زندگی سخت نداشت؛ توافقی طلاق گرفتن، بابات با اصرار حامدو نگه داشت، مادرتم تونست با یکی از فامیلاشون که بیشتر بهش می‌خورد ازدواج کنه؛ بابات همیشه می‌گفت خیالش راحته که تو آرامش داری، برای همینم نمی‌خواست کسی آرامشتو بهم بزنه؛ می‌گفت بابای مریض به چه دردش می‌خوره؟ اما این آخرا... خیلی دلش برات تنگ شده بود... ازت خبر می‌گرفت، عکساتو می‌دید... حتی چندبار به سختی با ویلچر اومد از دور تماشات کرد... خیلی دلش دختر می‌خواست.
گریه‌مان شدت می‌گیرد؛ کاش پدر می‌دانست من هم این سال‌ها چقدر دلم پدر می‌خواسته... کاش اجازه می‌داد ببینمش... قبل از اینکه برای همیشه برود.
عمو با صدای گرفته می‌گوید: مامانتم نمی‌خواست تو خبردار بشی، حتی بعد شهادت عباس، می‌گفت آرامشت بهم می‌خوره و هروقت لازم بشه بهت میگه؛ نمی‌ذاشت فامیلای پدری دور و برت بیان، حتی به حامدم خیلی توجه نمی‌کرد و اجازه نداد تو رو ببینه، من همرزم عباس بودم... خیلی دلم می‌خواست یه کمکی بهش بکنم... ولی نشد.
انگار زندگی با دشواری‌هایش، محکم مرا در پنجه می‌فشارد؛ درخودم جمع می‌شوم و زانوانم را بغل می‌گیرم؛ صدای هق هقم خفه می‌شود، هانیه خانم می‌پرسد: پس حامد کجاست؟ الان که باید باشه، نیست!
نرگس من من می‌کند: جواب نمیده، خاموشه!
- یعنی چی که خاموشه؟
نجمه با ترس و تردید می‌گوید: مگه امروز پرواز نداشت؟
هانیه خانم با کف دست به گونه‌اش می‌کوبد: یا ابالفضل العباس!

 

عمو طول و عرض اتاق را می‌پیماید، و هانیه خانم در آشپزخانه باخود چیزی زمزمه می‌کند؛ دامادهای هانیه خانم هم خسته از کارهای نذری پزان گوشه‌ای افتاده‌اند و از ماجرای من شگفت زده‌اند. زن عمو سعی دارد از پشت تلفن ماجرا را برای مادر توضیح دهد و نرگس تلاش می‌کند به من که مثل مرده‌ها شده‌ام، چیزی بخوراند؛ من هم گوشه‌ای کز کرده‌ام، بی هیچ حرکتی؛ نه حرفی، نه اشکی، نه صدایی، خیره‌ام به عکس پدر و در دل از هجده سال زندگیِ بدون پدر و آرزوهایم می‌گویم؛ این وسط تنها کسانی که بی‌خیالند، نوه‌های هانیه خانم‌اند که خستگی ناپذیر بازی می‌کنند.
نجمه از آشپزخانه بیرون می‌آید و می‌گوید: ناهار آماده ست، بمونین درخدمت باشیم.
عمو انگار که چیزی نشنیده باشد، می‌گوید: چرا حامد بی‌خبر رفت؟
نجمه که متوجه حال عمو شده، با نگاهی پاسخ دادن را به همسرش واگذار می‌کند؛ محمد چندبار آب گلویش را فرو می‌دهد و صدایش را صاف می‌کند: والا حاج آقا خیلی‌ام بی‌خبر نبود؛ می‌دونستیم باید بره، ولی این قضایا که پیش اومد، یادمون رفت، اونم بنده خدا لابد دیرش شده بود دیگه.
عمو تکیه می‌دهد به دیوار: منظورم اینه که چرا خداحافظی نکرد؟
محمد با درماندگی می‌گوید: اینو باید از خودش بپرسین! حامد همیشه همینطوره.
هانیه خانم درحالی که بشقاب‌ها را داخل سفره می‌گذارد، غر میزند: عین بابای خدابیامرزشه، یهو بی‌خبر یه کاری می‌کنه.
عمو از پاسخ گرفتن ناامید می‌شود: حالا کجا رفته؟ یعنی رفته اونجا چکار؟
محمد، دختر کوچک و شیرینش را روی پایش می‌نشاند و پاسخ می‌دهد: ما فکر کردیم شما در جریان ماموریتش هستید! رفته برای امنیت زوار، سامرا؛ گفت اگه کربلا شلوغ شد شاید کربلام بره.
هانیه خانم کنار سفره رها می‌شود و میزند زیر گریه: این بچه آخرش خودشو به کشتن میده.
جمله آخر محمد، بدجور تکانم می‌دهد و نگرانی به وجودم چنگ می‌اندازد؛ نگران غریبه‌ای شده‌ام که الان آشنا درآمده؛ نگران مجهولی که حالا از هر معلومی معلوم تر است، نگران واژه غریبی به نام برادر؛ یادم نمی‌آید برای نیما نگران شده باشم، با اینکه از مادر یکی هستیم، ولی چندان علاقه‌ای به او ندارم، نمی‌دانم باید درباره این برادر جدید چه حسی داشته باشم؟
نرگس که تا الان با گوشی‌اش کشتی می‌گرفت، ناگاه می‌گوید: بالاخره روشن شد! الان برمی‌داره!
هانیه خانم برمی‌گردد و با اضطراب می‌گوید: بذار رو بلندگو!
نرگس اطاعت می‌کند، بعد از چندبار بوق زدن، صدای ناواضحی از پشت خط می‌گوید: جانم مادر؟

 

هانیه خانم خودش را به نرگس می‌رساند و گوشی را می‌قاپد: تو کجا سرتو زیر انداختی رفتی بچه؟
صدای خنده می‌آید: شرمنده‌اتون شدم مادر، ببخشید؛ اخه پروازم داشت دیر می‌شد؛ این ماموریتم نمی‌شد کاریش کنم، باید می‌رفتم حتما، شرمنده.
هانیه خانم گریان و گله مند می‌گوید: الان که باید باشی نیستی! چکار کنم از دست تو؟ خواهرت اینجا داره دور از جونش دق می‌کنه!
صدا دیگر نمی‌خندد و رنگ ناباوری و حیرت به خود می‌گیرد: خواهرم؟ حوراء؟! چرا؟ چی شده؟
او تمام مدت مرا می‌شناخته و من نه! یکبار دیگر چهره‌اش جلوی چشمم می‌آید، هنوز با او غریبه‌ام.
هانیه خانم های های می‌گرید: امروز که اومده بودن همه چیزو فهمید.
جواب نمی‌آید. دلم می‌خواهد بدانم چه حالی شده؟ اصلا نگران من هست یا نه؟ عمو گوشی را می‌گیرد و به حامد می‌گوید: سلام آقاحامد، این رسمشه اخه؟ صاف وقتی باید می‌موندی گذاشتی رفتی؟
صدا که گرفته تر و اندوهناک تر شده می‌گوید: سلام حاجی... منکه... نمی‌دونستم... حالا می‌تونم باهاش حرف بزنم؟
با من؟ حامد با من حرف بزند؟ صدایش را آخرین بار در کتابفروشی شنیدم، هیچ‌وقت باهم هم کلام نشدیم، حالا می‌خواهد با من حرف بزند؟ اصلا حرفی با او ندارم! با هیچ‌کس جز پدر حرفی ندارم.
عمو گوشی را به سمتم می‌گیرد و وقتی می‌بیند تمایلی به حرف زدن ندارم، می‌گوید: صداتو می‌شنوه، حرفتو بزن!
چشمانم را می‌بندم و منتظر می‌شوم ببینم این برادر تازه کشف شده چه حرفی دارد برای گفتن؟
با ملایمت و شرمندگی و صدایی لرزان می‌گوید: حوراء خانم...

 

نفسش را بیرون می‌دهد، نمی‌داند چه بگوید: من شرمنده شمام... نمی‌دونستم این‌جوری می‌شه... ان شالله ماموریتم تموم شد میام، جبران می‌کنم... ببخشید... شرمندم.
صدایش در گلو می‌شکند و نفس عمیق می‌کشد؛ عمو می‌گوید: تموم شد؟ دیگه کاری نداری؟
- نه.
هانیه خانم اشاره می‌کند: بهش بگین مواظب خودش باشه، بپرسین کی میاد؟
- کی برمی‌گردی؟
- بذارین این طرفا یکم خلوت بشه، میام، الان شرایط خاصه، منم باید برم؛ دعا کنین اتفاقی برای زوار اباعبدالله(ع) نیفته، مواظب خواهرمم باشید، التماس دعا، فعلا یا علی.
- مواظب خودت باش پسرم، فعلا.
هنوز پرونده تلفن حامد تمام نشده که زن‌عمو تلفن را به سمتم می‌گیرد: مامانت می‌خواد باهات حرف بزنه.
نمی‍داند صدایم در نمی‌آید، تلفن را روی گوشم می‌گذارم، انتظار دارم مادر الان با صدای مهربانی معذرت بخواهد بابت پنهان کردن حقیقت، اما اینطور نیست، خشمگین فریاد میزند: واسه چی رفتی خونه اونا؟
بغضم می‌شکند، بی صدا، جواب نمی‌دهم؛ بلندتر داد میزند: مواظب باش خامت نکنن! حوراء! می‌شنوی صدامو؟ الو؟
به سختی می‌گویم: الو.
- گوش کن ببین چی میگم... باید بین من و خونواده بابات یکی رو انتخاب کنی! تو دختر منی، نه کسی که دخترای حلبچه رو به دختر کوچولوی خودش ترجیح داد! کی برات پدری کرد؟ هان؟ من اگه اونو ازت دور نگه داشتم برای این بود که می‌خواستم راحت زندگی کنی، همین روزام می‌خواستم ماجرا رو بهت بگم، فعلا میتونی یکم اونجا بمونی تا آروم شی، ولی بعد باید بیای تا باهم حرف بزنیم.
لحن مادر آرامتر شده، یعنی می‌داند حرف‌هایش تا عمق وجودم را می‌سوزاند؟ او جای من نیست که بفهمد چه حالی دارم، او هجده سال بی پدری نکشیده، پدر او شهید نشده، نمی‌فهمد؛ دستانم طاقت نگه داشتن تلفن را ندارد، آن را به زن‌عمو می‌دهم و سرم را می‌گذارم روی زانوهایم.
هانیه خانم با دیدن حال من، درآغوشم می‌گیرد و رو به عمو می‌گوید: بذارین امشب اینجا بمونه، اصلا بیاد اینجا زندگی کنه، خونه حوراء اینجاست.
عمو برای کسب تکلیف به من نگاه می‌کند: از نظر من که مشکلی نداره، خودش اگه می‌خواد بمونه.
سر تکان می‌دهم؛ دلم می‌خواهد تا ابد در خانه‌ای پر از خاطرات پدر زندگی کنم.

 

هانیه خانم رختخوابم را روبروی پنجره بزرگ حیاط می‌اندازد و پرده‌ها را کنار میزند: بیا دخترم، از اینجا میتونی ماه رو ببینی، بابات عاشق این بود که ماهو نگاه کنه شبا.
نگاهی به رختخواب می‌اندازم، تابحال جز روی تخت نخوابیده‌ام؛ محیط نسبتا سنتی و قدیمی خانه برایم غریب است؛ پرچم‌ها را هم هنوز برنداشته‌اند، مداح امشبشان مثل قبلی نبود اما دل شکسته من، تا جان داشتم گریست.
رختخواب خودش را هم کنارم پهن می‌کند؛ پارچ آب و لیوانی روی میز بالای سرم می‌گذارد و چراغ‌ها را خاموش و درها را قفل می‌کند؛ بعد هم خسته، در رختخواب می‌نشیند اما مرا می‌بیند که هنوز ایستاده‌ام: بخواب عزیز دلم، خسته‌ای، بخواب فردا خیلی کار داریما!
می‌نشینم اما هنوز انقدر یخم آب نشده که بخوابم؛ از بعد فهمیدن ماجرا، یک کلمه هم حرف نزده‌ام؛ آرام دستش را روی شانه‌هایم می‌گذارد و با حالتی مادرانه، می‌خواباندم و پتو رویم می‌کشد، مسحور رفتارش شده‌ام؛ دراز می‌کشد و دستانم را می‌گیرد: انقدر حرف دارم باهات... فکرشم نمی‌کردم یه روز بیای پیشم... همیشه با خودم می‌گفتم حوراء من الان کجاست؟ داره چکار می‌کنه؟
اشکی از گوشه چشمم سر میزند؛ بالاخره روزه سکوتم را می‌شکنم: بابام چکار می‌کرد این چندسال؟ چرا سراغمو نگرفت؟
با تعجب می‌گوید: بابات سراغتو نمی‌گرفت؟ تو خبر نداشتی ولی عباس فکر و ذکرش تو بودی؛ دائم خبرتو از عمو رحیمت می‌گرفت، هر روز؛ اگه می‌فهمید مریضی خودشم ناخوش احوال می‌شد و برات حمد شفا می‌خواند؛ موقع امتحانا دعات می‌کرد؛ هرسال عید همش می‌گفت کاش حوراءم بینمون بود؛ وقتی توی مسابقه‌های مدرسه و قرآن و اینا مقام می‌آوردی، کلی ذوق می‌کرد، شیرینی می‌داد؛ تو المپیاد که مقام آوردی برات گوسفند کشت، حتی اومد فرودگاه، نمی‌دونم دیدیش یا نه، هربار کلا یه جوری با عموت قرار می‌ذاشت که از دور ببینتت؛ عکساتو می‌دید، گریه می‌کرد می‌گفت کاش می‌تونستم یه کاری برای دخترم بکنم؛ تو هر تفریحی، حتی یه خوراکی خوشمزه هم که می‌خوردیم می‌گفت کاش حوراء اینجا بود؛ اوایل می‌ترسیدیم توی خونواده مادریت که خیلی مقید نیستن، تو هم راه کج بری ولی عباس می‌گفت دختر من، دختر منه! یه قدمم کج نمیذاره؛ بعدا وقتی تو عکسا می‌دید توی محیطی که خیلی مذهبی نیستن، تو باحجاب و مقیدی، به من می‌گفت دیدی گفتم؟ کلی ذوق می‌کرد.
با خودم که فکر می‌کنم می بینم واقعا هم سالم ماندنم در آن محیط، شبیه معجزه بوده؛ انگار کسی دستم را گرفته باشد و نگذارد پایم را کج بگذارم؛ کم کم زبانم باز می‌شود: به من گفته بودن همون بچه که بودم فوت کرده، ولی حتی نمی‌ذاشتن قبرشو ببینم.
سرم را نوازش می‌کند: می‌دونی چقدر هممون دلمون می‌خواست ببینیمت، یا یه کاری انجام بدیم برات؟ خیلی برامون عزیز بودی، الانم هستی؛ همین داداشت حامد، خیلی جاها دورادور دنبالت میومد، مثلا همین راهیان نوری که رفتی رو اومد که مواظب تو باشه، ولی مامانت غدغن کرده بود که تو حامد رو ببینی؛ بچم حامد خیلی تنها بود، دلش خوش بود به تو.
خاطرات راهیان نور پیش چشمم مجسم می‌شود و آن شب، آن شبی که ناشناس به دادم رسید؛ هنوز نمی‌دانم باید چه احساسی داشته باشم، نیما هیچ‌وقت چنین کارهایی برایم نمی‌کرد، با ذوق از حامد تعریف می‌کند: حامدو مثل پسر خودم بزرگش کردم، از بچه‌های خودم عزیزتر؛ مادر صدام می‌کرد؛ تو چی صدام می‌کنی؟ دوست داری بگی عمه یا مادر؟
هنوز نمی‌دانم؛ محبتش مادرانه است اما دلم نمی‌خواهد کسی را بجای مادر بنشانم؛ زمزمه می‌کنم: عمه!
لبخند میزند: قربون عمه گفتنت بشم عزیزم، بخواب خسته‌ای.
خیره می‌شوم به ماه، چشمانم گرم می‌شود؛ پیشانیم را می‌بوسد و انقدر نوازشم می‌کند که به خواب روم.

 

کمک عمه سفره صبحانه را جمع می‌کنم؛ صدای زنگ می‌آید، عمه از پشت آیفون می‌پرسد: کیه؟
و نمی‌دانم چه جوابی می‌گیرد که با تعجب به من نگاه می‌کند: یکیه میگه با تو کار داره. میگه اسمش نیمائه!
چشمانم چهارتا می‌شود! نیما؟ اینجا؟ آمده دنبال من؟
یک چادر رنگی از عمه می‌گیرم و سرم می‌کنم؛ در حیاط به سختی باز می‌شود، شاید هم چون من عادت به این مدل در ندارم! پشت به در ایستاده، با پیراهن سبز تیره و شلوار جین؛ صدای نخراشیده باز شدن در را که می‌شنود، بر می‌گردد، به محض اینکه چشمش به من می‌افتد، مزه پرانی‌اش شروع می‌شود: به! خواهر پست مدرن ما چطوره؟
- علیک سلام!
- و علیکم السلام و رحمه الله و برکاته! وای عین مامان بزرگا شدی، البته مامان بزرگ بودی!
- از اون سر شهر پاشدی بیای اینجا تیکه بارم کنی؟
تازه انگار متوجه موقعیت و شرایط می‌شود؛ شاید با دیدن چشمان سرخ و متورم، یا صدای گرفته‌ام؛ سر به زیر می‌اندازد: متاسفم بابت اتفاقی که افتاده.
یک اصل مهم در روابط من و نیما می‌گوید «خنده گرگ بی‌طمع نیست.» برای همین جواب نمی‌دهم و منتظر اصل حرفش می‌شوم.
- دلم برات تنگ شده حوراء، برگرد پیشمون.
پیداست از طرف مادر برای شست و شوی مغز من اعزام شده؛ پوزخند میزنم: تو؟ تو دلت واسه من تنگ شده؟ هه هه خندیدم!
- جدی میگم.. تازه این مدت که نبودی قدرت دستم اومد، فکرم نکن مامان منو فرستاده اینجا، خودم اومدم.
- واقعا انتظار داری باور کنم؟
- میخوای بکن میخوای نکن!
روی پاهایم جابجا می‌شوم و سرم را کمی به جلو خم می‌کنم، لحنم رنگ خشن به خود می‌گیرد: ببین آقا نیما! ببین برادر محترم! الان اینجا خونۀمنه، کسی‌ام نمی‌تونه منو برگردونه تو خونه‌ای که با منت توش بزرگ شدم؛ میخوام تو خونه خودم باشم، خونۀ بابای خودِ خودم، به مامانم سلام برسون بگو مثل قبل خیلی دوستش دارم، گرچه ازش ناراحتم، اگرم دیگه کاری نداری، برو چون زشته جلوی در و همسایه.
نیما با اینکه به این مدل حرف زدن من عادت دارد، با چشمان گرد نگاهم می‌کند؛ بعد هم با همان حالت متحیر، سرش را به نشانه تایید تکان می‌دهد: باشه خواهر بزرگه!

 

تخت فلزی، کپسول اکسیژن، قاب عکس‌های بی‌شمار از دوستان قدیمی، صندلی چرخدار، گلدان‌های کوچک و بزرگ، قفسه کتاب و میز مطالعه، قرآن و سجاده‌ای که گویا از فرط نماز ساییده شده، چند پوکه فشنگ و ترکش، چفیه و لباس نظامی و سربند" اتاق پدر"!
روی تخت می‌نشینم و به پنجره و عکس دوستان جبهه‌ای‌اش نگاه می‌کنم؛ حتما یک به یک نفس‌هایش را شمرده تا به دوستان قاب نشینش بپیوندد.
عکس‌هایی که با حامد و عمه گرفته هم خودنمایی می‌کنند؛ چقدر دلم می‌خواست من هم دست در گردن پدر بیندازم و عکس بگیرم، کاش بجای من قضاوت نمی‌کرد؛ کاش از خودم می‌پرسید پدر جانباز دوست دارم یا نه تا جواب بدهم که با سرفه‌هایش، خس خس سینه‌اش، تاول‌هایش، صندلی چرخدارش و ترکش‌های جا خوش کرده در بدنش، دوستش دارم؛ شاید اگر می‌دانست، خودش را از من دریغ نمی‌کرد و مجبور نمی‌شد عکسم را همه جا باخود ببرد تا احساس دلتنگی‌اش تسکین یابد.
چشمم که به عکس‌هایم «از کودکی تا همین چندسال اخیر» می‌افتد، از خود خجالت می‌کشم؛ من به اندازه او دلتنگش نبوده‌ام، من اصلا او را نشناختم و محبتش را نفهمیدم، حتی دنبالش نگشتم.
عمه که وارد می‌شود، درباره پوکه‌های فشنگ و ترکش روی طاقچه می‌پرسم.
- ترکشه عزیزم، اینا رو از توی بدنش درآوردن؛ نگهشون داشت، بهشون می‌گفت هدیه خدا، اون پوکه‌ها رو هم از جبهه آورده.
به یکی از ترکش‌ها که از بقیه کمی ریزتر بود اشاره کرد: این خورده بود به سینه‌اش، دکترا فکر می‌کردن زنده نمی‎مونه، اصلا کسی باورش نمی‌شد این دربیاد، ولی انقدر نذر و نیاز کردیم که خوب شد.
ترکش را برمی‌دارم؛ یعنی این ترکش زمانی در مجاورت قلب مهربان پدر من بوده؟ حتما صدای ضربانش را شنیده، آن را نزدیک گوشم می‌گیرم تا شاید صدای قلبش را بشنوم. دستم همراه ترکش ضربان می‌گیرد.
عمه، همراهش را به طرفم دراز می‌کند: بیا، چند روز قبل از شهادت این صوت رو پر کرده که اگه تو رو ندید و یه روزی حقیقتو فهمیدی بشنوی.
با ولع همراه را می‌گیرم و صوت را پخش می‌کنم؛ صدای مهربانش گرفته و هربار سرفه‌های خشک، سخنش را قطع می‌کند:
- حوراء جون، سلام بابا؛ ببخشید که قبل از دیدن تو دارم میرم... منو ببخش که هیچ‌وقت نشد ببینمت و اونجور که میخوای... برات پدری کنم... فکر نکن به قول مادرت... من بچه‌های حلبچه رو بیشتر از تو... دوست داشتم... ولی یادت باشه خدا رو... بیشتر از همه شما که همه زندگیمید دوست داشتم... بچه‌های معصوم حلبچه هم... مثل تو معصوم بودن... کمک می‌خواستن... دستور خدا بود که... به مظلوم کمک کنم... اگه می‌دیدی... چه کربلایی بود بابا... منو ببخش... مواظب خودت و برادرت و عمه هانیه باش... غصه چیزی رو هم نخور... منم همیشه کنارتم... دعات می‌کنم... تو هم منو دعا کن... اگه همو ندیدیم، قرارمون کربلا.
صدای گریه بلند می‌شود و صوت به پایان می‌رسد؛ راست می‌گفت، اولین بار که دیدمش، کربلا بود.

 

چمدانم را روی موزاییک‌های حیاط متوقف می‌کنم؛ احساس خوبی دارم، مطمئنم که اینجا خانه من است؛ عمه راهنمایی‌ام می‌کند به طبقه بالا؛ عمو رحیم چمدان را از پله‌ها بالا می‌آورد و با لحنی پدرانه و غمگین می‌گوید: مطمئنی عمو؟ دلمون برات تنگ میشه‌ها!
عمه اما خوشحال است؛ چمدانم را به اتاقی می‌برد که پیداست صاحب ندارد، یک فرش دارد و یک کمد قدیمی و چند رختخواب؛ اما منظرۀ پنجره‌اش بد نیست.
- اینجا رو از اول که ساختیم، عباس می‌خواست اتاقاش زیاد باشه که مادرت راحت باشه، اما بعد طلاقشون این اتاق بی‌صاحب موند؛ بهترین اتاقم هستا، عباس می‌گفت بالاخره یه روز حوراء میاد دلم میخواد این اتاق مالش باشه.
چمدان را گوشه‌ای می‌گذارم؛ زن‌عمو در آغوشم می‌گیرد: تو مثل دخترمون بودی... کاش پیشمون می‌موندی... بهمون سر بزن، فرض کن منم مادرتم.
صورتش را می‌بوسم: چشم زن‌عمو، دستتون بابت همه زحمتایی که کشیدین درد نکنه، خیلی اذیتتون کردم.
- تو رحمت بودی حوراء.
قرار شده بعد از آمدن حامد، برویم خانه مادر و بقیه وسایلم را هم بیاوریم؛ با رفتن عمو و زن‌عمو، عمه نفس راحتی می‌کشد که حالا دیگر کنارش ماندگار شده‌ام؛ او هم از تنهایی درآمده و خوشحالم، حالا می‌فهمم چقدر دوستش دارم.
طول کشیده تا با اخلاقش خو بگیرم، اخلاقی به سبک مادران ایرانی؛ مهربان، دلسوز و نگران؛ برای همین است که دائم برای حامد جانش دعا می‌خواند و صدقه می‌دهد، زنگ تلفن از جا می‌پراندش و روزشماری می‌کند تا حامد برسد.
تلفن زنگ می‌خورد، عمه سریع گوشی را برمی‌دارد؛ متوجه مکالمه‌اش نیستم؛ تا وقتی صدای «یا زهرا (سلام الله علیها)» گفتنش را بشنوم و حدس بزنم اتفاق ناگواری افتاده، یک لحظه تمام احتمالات از ذهنم می‌گذرد تا می‌رسد به یک کلمه: حامد!
دوباره همان حس غریب به سراغم می‌آید، دلشوره؛ بی‌آنکه بخواهم نگران می‌شوم و می‌روم به پذیرایی تا عمه را ببینم؛ عمه روی مبل نشسته و گریه می‌کند. روبرویش می‌نشینم: چی‌شده عمه؟
چروک‌های پیشانی و پای چشمش بیشتر می‌شود: حامد... دوست حامد بود... گفت حامد زخمی شده.
سعی می‌کنم خودم و عمه را آرام کنم: خوب گریه نکنین ان شالله که چیزی نیست.
- نه... من می‌دونم وقتی بگن زخمی شده، حتما شهید شده... این بچه آخر خودشو به کشتن داد! وای خدا بچم.
گویا واقعا حالش خوب نیست، نمی‌دانم بروم آب قند بیاورم یا با حرف زدن آرامش کنم.
- از کجا معلوم؟ شاید واقعا هم زخمی شده باشه! اصلا گفتن الان کجاست؟
- گفت اصفهانه... بیمارستانه...
- خب دیگه خودتونم که میگید بیمارستانه! چیزی نیست نترسید!
- باید بریم بیمارستان... تا با چشمای خودم نبینم آروم نمی‌شم!
تنها راه آرام شدنش همین است؛ تسلیم می‌شوم: چشم، شما آماده شین میریم بیمارستان.

 

راهروها را یک به یک می‌گذرانیم و عمه با هر قدم، یک صلوات می‌فرستد یا ذکری می‌گوید؛ بوی تند مواد ضدعفونی اعصابم را خرد می‌کند، نمی‌دانم در اولین مواجهه، باید چه رفتاری داشته باشم؛ دلهره چند لحظه بعد، نمی‌گذارد به راحتی نفس بکشم؛ هرچه به اتاقش نزدیکتر می‌شویم، قدم‌های من هم کندتر می‌شود؛ اتاقی را با دست نشان عمه می‌دهم: اونجاست.
عمه ناگهان می‌پرسد: خودت نمیای تو؟
سوالش خون را در رگ‌هایم منجمد می‌کند؛ سر تکان می‌دهم: فعلا نه، حالا شما برین، منم میام.
عمه با عجله وارد می‌شود؛ صدای قربان صدقه رفتنش را می‌شنوم؛ پشت در می‌ایستم و دزدکی نگاه می‌کنم؛ صدایشان را بهتر می‌شنوم:
- الهی دورت بگردم... چی‌شدی پسرم؟ آخه من از دست تو چکار کنم بچه؟
- وا مادر چیزی نیس که! اینا لوس بازی درمیارن میگن برو بیمارستان! ببین! یه خراش کوچولوئه.
از دفعه قبل که دیدمش، پوستش کمی آفتاب سوخته شده و محاسنش بلندتر؛ چهره‌اش هربار از درد درهم می‌رود اما می‌خندد؛ موهایش کمی بهم ریخته است؛ نمی‌توانم بفهمم چطور مجروح شده، با خودم کلنجار می‌روم که وارد بشوم یا نه؟ اصلا بروم چه بگویم؟ مثلا بگویم سلام برادر عزیزم! شاید لازم باشد کمی دعوایش کنم، یا بی‌محلی کنم که بفهمد نباید می‌رفتۀ شاید هم باید مثل عمه گریه و زاری راه بیندازم و مانند خواهری مهربان و دلسوز رفتار کنم؛ اعتراف می‌کنم از همان اول، بخاطر شباهتش به پدر حس خوبی به او داشتم اما حالا نمی‌دانم باید چه حسی داشته باشم.
انگار که چیزی به یاد آورده باشد، می‌پرسد: پس حوراء با شما نیومد؟
قلبم می‌ایستد؛ اگر الان اصرار کند که بروم داخل، چکار کنم؟ گوش تیز می‌کنم که ببینم عمه چه جوابی می‌دهد.
- اومد، دم در وایساده؛ بهش حق بده غریبی کنه، الهی بمیرم این مدت خیلی ساکت بود، تو خودش بود.
- میشه صداش کنین بیاد؟
- ممکنه قبول نکنه‌ها!
- حالا شما صداش کن، قبول نکرد با من!

 

دستانم می‌لرزند؛ هنوز همان جاذبه را دارد و حس می‌کنم باید بروم تا بشناسمش، اما نمی‌توانم؛ دلم می‌خواهد بدانم چرا مدام باهم مواجه می‌شدیم و دلیلی داشته یا نه؟ عمه تا دم در می‌آید: حوراء جون، عزیزم! بیا تو... حامد می‌خواد ببینتت.
ناخودآگاه سر به زیر می‌اندازم و فقط یک کلمه، به سختی از دهانم خارج می‌شود: نه!
عمه اصرار نمی‌کند و دوباره برمی‌گردد کنار تخت حامد: گفتم که! نمیاد.
صدای نفس‌های حامد می‌آید؛ اما نفس من در سینه حبس شده؛ بعد از چند لحظه، حامد با آرامش و ملایمت خاصی می‌گوید: حوراء خانم... میشه تشریف بیارید تو؟
چند ثانیه‌ای مکث می‌کند، جواب نمی‌دهم؛ دوباره تلاش می‌کند: خواهش می‌کنم... چرا غریبی می‌کنی؟ اتفاق خاصی نیفتاده که! بیا تو خواهرجون!
لحنش احساسم را قلقلک می‌دهد، به دیوار تکیه می‌دهم؛ بازهم اصرار: حوراء خانوم... بخاطر من نه، بخاطر بابا بیا!
از کجا می‌داند روی اسم پدر حساسم؟ در دل نیت می‌کنم: فقط بخاطر پدر!
با تردید در چهارچوب در می‌ایستم؛ سرم را پایین می‌اندازم و قدم کوتاهی داخل می‌گذارم؛ ساکت و سربه زیر، منتظر عکس العملش می‌شوم؛ خوشحالی از صدایش پیداست و بغض خفیفی کلامش را لرزان می‌کند: سلام حوراء خانوم!
وقتی سکوت طولانی‌ام را می‌بیند می‌گوید: جواب سلام واجبه‌ها!
بی‌آنکه نگاهش کنم زیرلب سلامی می‌پرانم؛ هنوز غریبه‌ام؛ عمه تشویقم می‌کند جلو بروم: بیا جلو عزیزم، بیا داداشتو ببین!
چقدر روابط خانوادگی از دید آنها مهم و صمیمی ست؛ اگر برای نیما چنین اتفاقی می‌افتاد نه کسی ترغیبم می‌کرد عیادتش بروم و نه خودم می‌خواستم؛ اما این خانواده «یعنی خانواده واقعی من» جاذبه خاصی دارند که مرا به طرف تخت حامد می‌کشد؛ چند قدم دیگر هم برمی‌دارم تا برسم به تخت؛ متوقف می‌شوم، شاید بخاطر بغض نفس گیری که در گلویم گیر کرده.
کسی حرفی نمیزند؛ انگار حامد نمی‌داند از کجا شروع کند، برای شکستن سکوت، حامد صدا صاف می‌کند: حالت خوبه؟
اما نمی‌خواهم مهر سکوتم را بشکنم، حامد روی تخت جابجا می‌شود، ابروهایش را بخاطر درد کمی درهم می‌کشد و می‌گوید: انقدر برات غریبه‌ام؟
با این حرفش، بی‌آنکه بخواهم، اشکی از گوشه چشمم می‌جوشد و تا بخواهم پاکش کنم، فرو می‌چکد؛ همین می‌شود پاسخ سوالش، شاید هم می‌خواهم بپرسم: این‌همه سال کجا بودی؟

 

بعد از چند روز با وجود تلاش حامد برای شکستن جو سنگین بینمان، هنوز هم نتوانسته‌ام با او صمیمی شوم؛ گرچه با عمه راحتم؛ باید به من حق بدهند، تا همین دو هفته پیش نامحرم می‌دیدمش و محرم از آب درآمد!
مثل قبل سنگین نیستم اما کم حرف میزنم و نگاهش نمی‌کنم. امروز قرار است مرخص شود؛ خودش کارهای ترخیص را انجام داده و حالا، عمه رفته خانه که ناهار را آماده کند و من و حامد سر سفره برسیم؛ برای همین، من مجبورم کمکش کنم لباس بپوشد.
یک دستش در آتل است و نمی‌تواند خیلی تکانش دهد، مثل این که مچ و کتفش در رفته بوده؛ خودش هم با دست سالمش همکاری می‌کند که لباس آبی بیمارستان را دربیاورم. دورتادور شانه و سینه‌اش باندپیچی شده؛ درد را به روی خودش نمی‌آورد و فقط از گزیدن گاه و بیگاه ل**ب پایینش می‌توانم بفهمم باید حرکاتم را آرامتر کنم.
پیداست میانه خوبی با تخت و بیمارستان ندارد که به محض خروج از بیمارستان، نفس راحتی می‌کشد: آخیش! راحت شدیم! داشتم می‌پوسیدم اون تو!
با تاکسی تا خانه می‌رویم؛ عمه در خانه را آب و جارو کرده، بوی قرمه سبزی مستمان می‌کند؛ حامد قبل از نشستن سر سفره، چرخی در خانه میزند و احوال فامیل و همسایه‌ها را می‌پرسد؛ انگار انرژی‌اش تمامی ندارد. مشغول چیدن بشقاب‌ها هستم و حامد با یک دست، ظرف سالاد را سر سفره می‌گذارد. برای سرحال آوردن من، سربه سر عمه می‌گذارد؛ عمه خنده کنان ظرف ماست را به دست من می‌دهد: کاش یه تیری ترکشی چیزی خورده بود به زبونت بچه!
حامد می‌خندد: چشم حتما میذارم تو اولویتام، اصلا دفعه بعد میرم رو خاکریز، دهنمو باز می‌کنم که امر شما اجرا بشه!
از تصور حامد با دهان باز روی خاکریز خنده‌ام می‌گیرد، حامد متوجه خنده ریزم می‌شود: خندید! بالاخره خندید!
خنده‌ام شدیدتر می‌شود؛ حامد بلند صلوات می‌فرستد؛ اما به محض اینکه عمه، با ظرف خورشت سر سفره می‌نشیند، دستش را به علامت ایست بالا میاورد: با عرض پوزش، به علت بوی قورمه سبزی مامان جان، بنده تا اطلاع ثانوی مدهوش می‌باشم!
بعد از مدت‌ها، از ته دل می‌خندم؛ حالا من هم خانواده‌ای از جنس خانواده‌های ایرانی دارم؛ صمیمی، دلسوز و مهربان.

 

با تردید روسری مشکی را برمی‌دارم، اما منصرف می‌شوم؛ دوست ندارم پدر فکر کند دخترش افسرده است، روسری کرم رنگم را دور صورتم تنظیم می‌کنم که گرد بایستد و با یک گیره بلند پروانه‌ای می‌بندمش؛ چادر را طوری روی سرم قرار می‌دهم که حدود یک سانت از روسری‌ام پیدا باشد. صدای حامد در می‌آید: شما خانوما چی می‌خواید از جون اون آینه؟ بیا دیگه!
دوباره نگاهی به خودم می‌اندازم تا مطمئن شوم مشکلی نیست و هروله کنان، کیفم را از روی تخت برمی‌دارم و خودم را به حیاط می‌رسانم؛ عمه گفته همراهمان نمی‌آید تا من راحت تر باشم. با التماس دعایی بدرقه‌ام می‌کند؛ حامد ماشین را از حیاط بیرون آورده و دست به سینه به ماشین تکیه زده، با دیدن من که خرامان خرامان به طرفش می‌روم می‌گوید: اصلا عجله‌ای نیستا، مهم نیست منو یه ربعه اینجا کاشتید!
خنده به لبم می‌آید؛ در جلو را برایم باز می‌کند، از این کارش خجالت می‌کشم؛ دلیل این‌همه محبت چیست؟
طرف راننده می‌نشیند؛ یک پلاک و عکس کوچکی از پدر به آینه جلو آویزان است؛ بازهم همان بغض لعنتی، راه گلویم را می‌بندد. بعد هجده سال، باید مزار پدرم را ببینم؛ انگار کوه کنده باشم، همه بدنم ضعف می‌رود.
حامد با مهارت خاصی با یک دست سالم و یک دست آتل بندی شده رانندگی می‌کند؛ باید یک‌بار سر فرصت جریان مجروحیتش را بپرسم. حال او هم چندان خوش نیست، دو سه باری که دیدمش فکر نمی‌کردم انقدر شوخ و بامزه باشد؛ اما حالا او هم گرفته، صدایش را صاف می‌کند و آرام می‌پرسد: حال مامان خوبه؟
درحالی که سرم را به شیشه چسبانده‌ام می‌گویم: آره، خوبه.
- چکارا می‌کرد تو این مدت؟ با شوهرش خوبه؟
- مگه خبر نداشتی ازش؟
- بابا بیشتر خبر می‌گرفت، همه چیزم به من نمی‌گفت، من بیشتر درجریان کارای تو بودم؛ فقط می‌دونم خانم دکتر شده، تو بیمارستان بروبیایی داره... یه برادرم داریم، نه؟
جای نیما خالی! شاید او هم اگر حامد را ببیند از او خوشش بیاید؛ زیرلب می‌گویم: نیما!
- خیلی دوست دارم ببینمش؛ اونم برادر ماست، نباید از خودمون دورش کنیم.
ناگاه طوری آه می‌کشد که شباهتی به آن حامد خوشحال ندارد: خوش به حال نیما، خیلی دلم می‌خواد یه بار دیگه مامانو بغل کنم، سرمو رو پاهاش بذارم؛ هروقت رفتم دیدنش خیلی سرد برخورد کرد، بابا خیلی مامانو دوست داشت، همیشه به یادش بود.
- دلت می‌خواست تو هم با مامان بزرگ می‌شدی؟
- مامان که آره، ولی این محیطی که توش بزرگ شدمو بیشتر دوست دارم؛ از بابا خیلی چیزا یاد گرفتم، شاید قسمت من و تو این بوده دیگه، تو جنبه زندگی پولداری رو داشتی، ولی من شاید نداشتم.

 

به گلستان شهدا می‌رسیم. همیشه عاشق اینجا بوده‌ام اما حالا احساس دیگری دارم؛ حس کسی که تکه‌ای از وجودش اینجاست، عزیزش اینجاست و صدایش میزند؛ دلم برای پدر می‌سوزد که هربار اینجا آمدم، به او سر نزدم.
موقع پیاده شدن هم در را برایم باز می‌کند؛ کم کم دارم عادت می‌کنم به محبت‌هایش؛ سلام می‌دهیم و وارد می‌شویم. حامد یک بطری گلاب می‌خرد و به من می‌دهد؛ بعد جلوتر راه می‌افتد تا جای مزار پدر را نشانم دهد. در قطعه مدافعان حرم دفنش کرده‌اند، چشمان مهربان و لبخند قشنگش را که از داخل عکس می‌بینم، قدم تند می‌کنم و از حامد جلو می‌افتم، حامد هم آرام قدم برمی‌دارد تا من راحت باشم.
به چندقدمی مزار که می‌رسم، ناگاه می‌ایستم؛ احساس غریبی می‌کنم، کسی به جلو هلم می‌دهد و دستی به عقبم می‌کشد؛ زیر لب سلام می‌کنم و چند قدم مانده را آرامتر برمی‌دارم. خسته‌ام، انگار بخواهم خستگی تمام هجده سال زندگی‌ام را یک‌ جا زمین بگذارم؛ انگار شارژم تمام شده باشد و بخواهم خاموش شوم؛ اینجا برایم نقطه صفر دنیاست، رمقم تمام شده که زانو میزنم یا بهتر بگویم، می‌افتم.
بعد از هجده سال، اولین بار بغضم با صدای بلند می‌شکند و هق‌هقم را خفه نمی‌کنم.
- چرا انقدر دیر؟ چرا زودتر پیدات نکردم بابا؟
وقتی لفظ بابا را به کار می‌برم آتش می‌گیرم؛ نمی‌دانم بلند این حرف‌ها را زده‌ام یا در دلم؟ مزارش را در آغوش می‌کشم، سرد است، خیلی سرد؛ نمی‌تواند جایگزین آغوش گرم پدر باشد؛ می‌بوسمش، اما آرام نمی‌شوم؛ حامد رسیده سر مزار، این را از زمزمه حمد و سوره‌اش می‌فهمم، پایین مزار نشسته و در سکوت، زمین را نگاه می‌کند، شاید می‌خواهد اشک‌هایش را نبینم، اما من چیزی جز پدر نمی‌بینم.
آرامتر که می‌شوم، بطری گلاب را دستم می‌دهد: می‌خوای سنگ قبرو بشوری؟
بوی خوش گلاب روانم را تسکین می‌دهد.
- اصلا انگار بابا داشتن به من نیومده... فقط تنهایی... تنهایی... تنهایی.
جواب حامد را که می‌شنوم، می فهمم این جمله را بلند گفته‌ام.
- اولا بابا زندست، دوما کسی که خدا رو داره تنها نمی‌مونه، سوما ما تنهات نمی‌ذاریم؛ من هستم، مامان هانیه هست.
ناخودآگاه ل**ب می‌جنبانم: بابا چه‌جور آدمی بود؟
- مومن بود، مهربون بود، بخشنده بود، شجاع بود، تو یه کلمه: خوب بود، خیلی خیلی خوب.

 

موقع اذان صبح تلفنم زنگ می‌خورد، چه‌کسی می‌تواند باشد جز حامد؟
- الو... سلام حامد.
- سلام آبجی... خوبی؟
- ممنون... کجایی چند روزه؟
- باور می‌کنی الان کجام؟
- کجایی؟
- حدس بزن!
- بگو دیگه!
- روبروی پنجره فولاد!
- چی؟! کی رفتی؟ چرا منو نبردی؟
- هنوز داداشتو نشناختی! یکی از خصوصیاتم اینه که بی‌خبر میرم معمولا...!
- دیگه... بازم از خوبیات بگو!
- یکی دیگه‌ش اینه که تا چیزی که می‌خوام رو نگیرم ول کن نیستم!
نزدیک طلوع است و صدای نقاره می‌آید؛ باصدایی شاد اما بغض‌آلود می‌گوید: آماده شو... می‌خوایم بریم کربلا... کربلامونو گرفتم!
جیغ میزنم: چی؟! چطور؟ راست میگی؟
- گفتم که چیزی که بخوامو می‌گیرم.
همه چیز سریع جور می‌شود؛ حامد خودش دست به کار گرفتن روادید برای من و عمه می‌شود و من، تا همه چیز جمع‌ و‌جور شود سر از پا نمی‌شناسم. تصاویر زائران در تلوزیون، بی‌قرارترم می‌کند و با فکر اینکه من هم چند روز دیگر در شمار آن‌ها خواهم بود، از شادی می‌لرزم؛ هرچه از حامد می‌پرسم چطور کربلا را گرفته، یک کلمه جواب می‌گیرم: آقا که بطلبه طلبیده دیگه! می‌خوای نریم؟
حتی اجازه نمی‌دهد من و عمه دست به سیاه و سفید بزنیم؛ همه کارها را خودش بردوش گرفته؛ بالاخره عازم مرز هویزه می‌شویم؛ آه، هویزه! چه خاطراتی از اینجا دارم و حالا این سرزمین کربلایی مرا عازم کربلا می‌کند!
خوشبخت‌ تر از من در دنیا وجود ندارد، چه از این بهتر؟ کربلا، پای پیاده، اربعین.

 

حامد به جمعی از زوار که کنار هم ایستاده‌اند اشاره می‌کند، گویا کاروانند؛ اسم روی پرچمشان را می‌خوانم: هیئت ابالفضل العباس(علیه السلام).
پشت سر حامد، می‌رویم به سمت کاروان؛ حامد با روحانی جوانی دست می‌دهد: سلام آقا سید! احوال شما؟
- به آقاحامد... عازمی به سلامتی؟ با خودمون میای؟
- نه حاجی، امسالم مهمون بچه‌های سپاه بدرم.
لبخند روحانی جوان روی لبش می‌خشکد و چند بار با حالتی حسرت‌ بار دست میزند سر شانۀ حامد: خوش به‌حالت، برای ما هم دعا کن.
حامد نیم نگاهی به من و عمه می‌اندازد که کمی آن‌ طرفتر ایستاده‌ایم و هنوز دقیقا نمی‌دانیم حامد چه برنامه‌ای دارد.
- حاجی زحمت دارم برات، دیگه خودت هوای خونواده مارو داشته باش تا اونجا، رسیدید کربلا خودم میام سرشون میزنم.
روحانی جوان دست بر چشمش می‌گذارد: چشم آقاحامد، نگران نباش.
مرد جوانی(همسن و سال حامد) به جمعشان می‌پیوندد؛ چفیه را به حالت عرقچین دور سرش بسته، به گرمی با حامد احوال پرسی می‌کند و یکدیگر را درآغوش می‌گیرند، حامد به مرد جوان هم سفارش ما را می‌کند و همان جواب را می‌گیرد: چشم اخوی، عین خونواده خودم.
این یعنی حامد نمی‌خواهد همراه ما بیاید؛ وا می‌رویم، هم من و هم عمه، منتظر می‌شوم بیاید و توضیح دهد دلیل این‌کارش را؛ من هنوز به غافلگیری‌هایش عادت نکرده‌ام؛ حامد که خیالش راحت شده به سمت ما برمی‌گردد، ابروهایم را محکم درهم می‌کشم و با دلخوری می‌گویم: نمیای باهامون؟
حامد دلجویی می‌کند: چرا منم میام کربلا.
بازهم طلبکارانه نگاه می‌کنم تا بیشتر توضیح دهد.
- من جلوتر از شما میرم سامرا؛ اونجا اوضاعش خوب نیست، باید امنیتش حفظ بشه، قبل اربعینم میام کربلا که شلوغتره، هرسال برنامه‌امون همینه!
عمه گله‌مندانه می‌گوید: من فکر کردم امسال نمیری که با ما باشی!

 

حامد گردنش را کج می‌کند و می‌خندد تا دل عمه را به دست آورد: نشد، اگه یه قطره خون از بینی زائر اباعبدالله (علیه السلام) بیاد من مسئولم اون دنیا، حالام ببخشید؛ اصلا شما که بخاطر من نیومدید، مگه نه؟
- حداقل میذاشتی یه ماه از مجروحیتت بگذره، بذار زخمات خوب شه که وبال بقیه نشی!
- چیزی نیس که مادر من! دوتا خراشه، خوب شده تا الان.
عمه آه می‌کشد چون می‌داند کاری نمی‌تواند بکند: چکار کنم از دست تو؟
حامد می‌فهمد که دل عمه به دست آمده؛ خوشحال دست به آسمان برمی‌دارد و می‌گوید: دعا! دعا کنید مامان، بلکه منم آدم شدم!
کوله پشتی را دستم می‌دهد و می‌گوید: به حاج آقا کاظمی و علی سپردم کاری داشتین انجام بدن، خیلی کار کاروانشون درسته.
با عمه دیده بوسی می‌کند و عمه به خدا می‌سپاردش؛ اما من هنوز از دستش دلگیرم، می‌داند چطور دلم را به دست آورد؛ با لحن نرم و ملایمش نازم را می‌کشد: آبجی حوراء... نمیای خداحافظی؟ یه وقت شهید شدما!
این حرفش باعث می‌شود از کوره در بروم، او حق ندارد شهید شود، دیر آمده و نباید به این زودی برود. با عصبانیت می‌غرم: تو شهید نمیشی با این کارات!
حامد جلوی خنده‌اش را می‌گیرد و به دلجویی ادامه می‌دهد: باشه، حالا هنوز قهری؟
جواب نمی‌دهم و دست به سینه، رویم را برمی‌گردانم؛ ناگاه انگشتان کشیده‌اش را زیر چانه‌ام حس می‌کنم؛ صورتم را به سمت خودش برمی‌گرداند و بو*س*ه‌ای بین ابروهایم می‌نشاند: ببخشید!
صورتم داغ می‌شود؛ جلوی این‌همه آدم این چه‌کاری بود؟ با صدایی خفه جیغ میزنم: زشته جلوی مردم!
- زشت داعشه! نه ما که می‌خوایم آبجیمون باهامون آشتی کنه! حالا حلال می‌کنی یا دوباره همین حرکتو بزنم؟
خنده‌ام می‌گیرد: باشه بابا حلالت کردم.
مظلومانه می‌گوید: دعام کن.
دلم برایش می‌سوزد، اما باید ادب شود؛ بی‌اعتنا میگویم: تو هم همینطور.
بالاخره راهی می‌شویم برای خروج از مرز؛ خودش هم نگران است که دائم سفارش‌هایش را تکرار می‌کند؛ از هم جدا می‌شویم و حامد راه اهواز را درپیش می‌گیرد اما من دیگر فکر چیزی جز دلارام نیستم.

 

اینجا، جای همه دنیا خالیست، اینجا مرقد صدای عدالت و انسانیت است، اینجا جاییست که من و ما معنی ندارد، زمان و مکان معنی ندارد، دنیا و آخرت معنی ندارد، اینجا فقط اوست؛ او... شاه نجف... شاه نجف که نه، شاه شاهان عالم.
شاه شاهان روبروی من نشسته و می‌شنود پیش از آنکه بگویم، می‌دهد قبل از این‌که بخواهم؛ این بابای مهربان، به رسم همیشه‌اش یتیم نوازی می‌کند و مرهم می‌شود بر زخم‌هایم.
و اوست که راهی‌امان می‌کند به سرای حسین(علیه السلام)؛ راهی شدن همان و مجنون شدن همان؛ مردم دنیا دنبال چه می‌گردند؟ عدالت؟ صلح؟ انسانیت؟ همه اینجاست. جایی که عشق علی(علیه السلام) و فرزندش باشد، مدینه فاضله است. اینجا سرزمینی است که عشق بر آن حکومت می‌کند و قانونی جز عشق ندارد؛ برای همین است که پیرزنی التماس می‌کند هرچه دارد را به زائران ببخشد، برای همین است که خانم و آقای دکتری از کانادا آمده‌اند اینجا و خاک پای زائران را طوطیا کرده‌اند؛ همان دکتری که برای گرفتن نوبتش باید شش ماه انتظار بکشی، در سرزمین عشق دنبالت می‌دود تا از غبار پاهایت مرهم بگیرد! اینجا هرکس با هر شغل و پست و مقامی آمده و نوکری می‌کند؛ زباله جمع می‌کند، چای تعارف می‌کند، پای زائران را می‌شوید؛ و چه شغلی بالاتر از نوکری در این آستان؟ چه حرفه‌ای شریف تر از گدایی در بارگاه کرم؟
همه هستند، آسیایی، آفریقایی، اروپایی، امریکایی؛ مسلمان، مسیحی، یهودی، شیعه، سنی و... اینجا میعادگاه انسان است، نه قوم و قبیله و نژاد و مذهب، اینجا برترین‌ها باتقواترین‌هایند؛ چقدر شبیه محشر است اینجا! از شرق و غرب آمده‌اند، جاری تر از فرات و سوزان تر از نینوا.
به قول آوینی: عالم همه در طواف عشق است و دایره دار این طواف حسین(علیه السلام) است.
و اینجاست که می‌فهمم قلبم نمی‌تپد، حسین حسین(ععلیه السلام) می‌کند؛ با هرقدم شیداتر می‌شوی تا برسی و آنجا دیگر تو نیستی... آنجا سرتاپا عشق شده‌ای.

 

جمعیت انقدر زیاد است که حتی نمی‌توانیم به رفتن داخل حرم فکر کنیم؛ این فقط حرف من نیست، حاج آقا کاظمی و علی‌آقا هم در جواب افراد کاروان همین را می‌گویند. شب اربعین است و از چهار گوشۀ جهان، دور دایره دار طواف عشق جمع‌اند؛ هرسو نگاه می‌کنم، اشک و آه و پرچم است؛ سینه می‌زنند، هر دسته‌ای به شکل خودش، اینجا گرم‌ ترین نقطه دنیاست؛ کانون عاطفه و احساس؛ کاش همه دنیا می‌دیدند عشق ما را، بر سر و سینه زدن‌ها را، دویدن‌ها را.
با اینکه همیشه برایم خیلی مهم بود که چادرم خاکی نشود، حالا چادرم خاکی خاکی است؛ اصلا خودم به چادرم گل مالیدم، یعنی خودم که نه، پیرزنی عرب نشسته بود و به چادر زن‌هایی که می‌خواستند گل می‌مالید، یک تشت هم گذاشته بود جلویش؛ من را که دید، پرسید: زینبی؟
منظورش را همان اول درست نفهمیدم، با دست روی شانه‌هایش گل مالید و دوباره گفت: زینبی؟
گفتم: آره به چادر منم بزن.
و او گل مالید به شانه‌ها و سرم، مرا مثل حضرت زینب(سلام الله علیها) کرد.
فشار جمعیت اصلا برایمان مهم نیست، چون فشار مصیبت حسین(علیه السلام) را عمریست تحمل کرده‌ایم. عمه و بقیه کاروان را همان ورودی بین الحرمین گم کرده‌ام؛ این هم مهم نیست، چون می‌دانم تا الان گم شده بودم و اینجا تازه پیدا شده‌ام؛ اینجا امام، خود خود آدم‌ها را از بین پرده‌های غفلت و دنیا بیرون می‌کشد و نشانشان می‌دهد.
ساعت یازده شب است اما کسی قصد رفتن ندارد؛ کم کم نگران می‌شوم، همراه‌ها آنتن نمی‌دهد؛ دنبال کسی می‌گردم که کمکم کند، یکی از خادم‌ها شاید.
با دیدن مردی با لباس نظامی، یاد حامد می‌افتم، با خودم فکر می‌کنم شاید حامد را بشناسد؛ حس اعتماد باعث می‌شود بخواهم از او بپرسم، اما نمی‌دانم چه بگویم، عربی که من یاد گرفته‌ام، با عربی عراقی زمین تا آسمان فرق دارد، حتی اگر بتوانم حرفم را به او بفهمانم، نمی‌توانم حرفش را بفهمم؛ کلمات را در ذهنم مرتب می‌کنم و جلو میروم: عفواً سیدی... انا مفقوده.
لبخندش را پنهان می‌کند و سر به زیر می‌اندازد: ایرانی هستید؟
لهجه‌اش عربی‌ است؛ جا می‌خورم، بی‌توجه به تعجب من می‌گوید: اسم کاروانتون چیه؟
- ابالفضل العباس، اصفهان.
- روحانی کاروانتون؟
- حاج آقای کاظمی.
ل**ب‌هایش کش می‌آید و با لحن احترام آمیزی می‌گوید: می‌شناسمشون... ولی باید بمونم اینجا، وایسید همین‌جا تا یکی از دوستانم بیاد، اون می‌رسونه شما رو.
تشکر می‌کنم و نفس راحتی می‌کشم؛ با کمی فاصله، منتظر می‌ایستم و مشغول ذکر و راز و نیاز می‌شوم؛ برای اولین بار در عمرم، دلم برای حامد تنگ شده و از رفتارم با او پشیمانم.
صدای همان مرد نظامی مرا به خود می‌آورد: خانم...
برمی‌گردم و خشکم میزند از چیزی که می‌بینم.

 

با لباسی نیمه نظامی و سر و روی ژولیده، کنار مرد نظامی ایستاده و با بهت به من خیره شده؛ زیرلب زمزمه می‌کنم: حامد...!
مرد نظامی هم نمی‌داند چرا ما از دیدن هم تعجب کرده‌ایم؛ حامد چند قدم به سمت من برمی‌دارد: حوراء! تک و تنها اینجا چیکار می‌کنی؟
خودش هم می‌داند که دختری که تک و تنها اینجا باشد، بین جمعیت گم شده است؛ شرمنده می‌شوم، شاید هم بخاطر ترس سرم را پایین انداخته‌ام، دوست ندارم دعوایم کند؛ خستگی از نگاهش می‌بارد؛ چشمان سرخ و گود افتاده‌اش نشان می‌دهد خواب و خوراک درست و حسابی نداشته؛ لبخند میزند: طوری نیس آبجی، علی بهم گفت برنگشتی هتل، همه رو نگران کردی، خوب شد حالا که اتفاقی نیفتاده بریم.
و به نشانه تشکر از مرد نظامی دست بر سینه می‌گذارد: ممنون شیخ احمد!
وقتی می‌بیند شیخ احمد هنوز گیج است، می‌گوید: خواهرمن، ممنون بابت کمک، یا علی!
و دست مرا می‌گیرد و دنبال خودش می‌کشد؛ احساس آرامشی که در حرم داشتم، دوچندان می‌شود؛ با دلسوزی خاص خودش می‌گوید: آدم تو این جمعیت بدون اینکه بخواد گم میشه، خوب کاری کردی اومدی سراغ شیخ احمد؛ ولی تو روخدا دفعه بعد مواظب باش، اینجا از همه جای دنیا میان، یه وقت اتفاقی برات می‌افته؛ داعش که شاخ و دم نداره، اصلا وقتی فهمیدم گم شدی، داشتم خل و چل می‌شدم، خیلی نگران شدم.
یک دستش را دور شانه‌هایم می‌اندازد ل**ب‌هایش را به گوشم نزدیک می‌کند: خدا روشکر الان که چیزی نشده، اصلا دفعه‌های بعد خودم میارمت، ولی خواهش می‌کنم مواظب خودت باش، بلایی سرت بیاد مادر زنده زنده کبابم می‌کنه، حالا دیگه بخند!
تبسمم با خجالت در می‌آمیزد، من باید الان معذرت بخواهم و نمی‌خواهم؛ به هتل که می‌رسیم، عمه و علی آقا دم در ایستاده‌اند؛ علی آقا دستش را بر پیشانی می‌گذارد و به دیوار تکیه می‌دهد: اوف... خدا روشکر... نزدیک بود آقاحامد تحویل داعشم بده.
عمه با همان لحن مادرانه صورتم را می‌بوسد: کجا بودی؟ دلم هزار راه رفت فدات بشم.
خاطر ندارم در خانواده‌ای که قبلا داشتم، تا به‌حال انقدر نگرانم شده باشند؛ حامد با علی دست می‌دهد اما دستش را رها نمی‌کند و فشار می‌دهد: با آخرت باشه آبجی ما رو گم می‌کنیا!
و علی هم سرش را خم می‌کند: چشم، من غلط کردم.
حاج آقا کاظمی به جمع ما می‌پیوندد و می‌گوید: خیلیا هنوز نیومدنا!
حامد در گوشم می‌گوید: فقط برای تو انقدر نگران شدیم، خیلی عزیزی برامون.
حس بی‌سابقه‌ای است؛ حس دوست داشته شدن؛ حامد می‌گوید باید برود اما یکی دو ساعت قبل از نماز صبح می‌آید دنبالمان که برویم حرم؛ اینجا بهشت است، بهشت.

 

محبت‌های حامد و عمه کار خودش را کرده و حسابی وابسته‌اشان شده‌ام؛ اما هنوز بلد نیستم مثل آنها محبتم را نشان دهم؛ من هم به اندازه خودشان دوستشان دارم اما یاد نگرفته‌ام همین حرف را به زبان بیاورم، تنها کاری که بلدم، نشان دادن علاقه با روش‌های عملی است، مثلا اتو زدن لباس‌های حامد یا شستن ظرف‌ها برای عمه.
حامد خیلی اصرار دارد نیما را ببیند اما من حوصله نیما را ندارم، اصلا بعد از برگشتمان از کربلا خبری هم از او ندارم.
بدون اینکه لباس‌هایم را دربیاورم، خودم را روی تخت رها می‌کنم؛ صدای عمه را که برای ناهار صدایم می‌کند گنگ می‌شنوم؛ چشمانم درحال گرم شدن است که ناگاه زنگ پیامک، از جا می‌پرانَدَم؛ هرکسی باشد نمی‌داند نباید این ساعت به من که تازه از کلاس برگشته‌ام پیام دهد؟ بعله، خودش است "نیما!" پسر گیتار و قهوه و وقت نشناس! نوشته: میشه ببینمت؟ خواهش می‌کنم... دیگه مثل دفعه‌های قبل نیس... تو رو به هرکی می‌پرستی جواب بده!
پیامک را اول در خواب می‌خوانم، اما لحنش باعث می‌شود هشیارتر شوم و چند دور دیگر بخوانمش؛ چشمانم گرد می‌شود و سر جایم می‌نشینم، خواب از سرم پریده، باورم نمی‌شود نیما باشد، هیچ‌وقت اینطور پیام نمی‌داد؛ حتما دوست دخترش گوشی را برداشته و خواسته شیطنتی بکند، یا... چه می‌دانم! از خصوصیات بارز نیما این است که در مشکلات، دست به دامان کسی نمی‌شود و خودش انقدر دست و پا میزند تا مشکلش حل شود؛ مادر هردومان را اینطور تربیت کرده، روش تربیتی بدی نیست! ولمان کرده وسط مشکل و گفته: «خودت حلش کن» و گذاشته رفته! مثل قدیم که برای آموزش شنا، شاگرد را می‌انداختند توی رودخانه و می‌رفتند، یا می‌مرد یا شنا یاد می‌گرفت!
اما حالا نمی‌دانم چه شده که نیما چنین پیامی برایم داده؛ حتی شوخی‌اش هم برای نیما افت دارد! از پایین صدای حامد می‌آید که مثل همیشه با سر و صدای زیاد رسیده خانه و بلبل زبانی می‌کند.
جواب نمی‌دهم؛ تا من لباس‌هایم را عوض کنم و آبی به صورتم بزنم، حامد هم نشسته سر سفره و حالم را می‌پرسد و سربه سرم می‌گذارد؛ او برعکس من، خستگی و دغدغه‌های کاری‌اش را داخل خانه نمی‌آورد؛ اما من ذهنم درگیر پیامک نیماست، طوری که نمی‌فهمم حامد کی غذایم را کشید و گذاشت جلویم.

 

حامد معتقد است: ناهار مثل گلوله می‌مونه، تا می‌خوری باید بیفتی!
اما من اعتقاد دیگری دارم، برای همین وقتی حامد بعد از ناهار، وسط هال دراز کشیده، می‌روم سراغش و تکانش می‌دهم: پاشو پاشو پاشو کارت دارم!
حامد که چشمانش تازه درحال گرم شدن بوده، زیرلب غر میزند: قدیما خواهرا می‌دیدن داداششون خوابه، ملافه می‌کشیدن روش.
ناخرسند و خواب‌آلود می‌نشیند و با چشمان خسته‌اش نگاهم می‌کند: بفرمایید! اوامر؟
- نیما بهم پیام داده.
درحالی که پلک‌هایش را به زور نگه داشته می‌گوید: خوب؟ جوابشو بده!
برای رساندن منظورم، پیامک را نشانش می‌دهم؛ وقتی می‌خواند چهره‌اش از حالت خواب‌آلود به حالت متعجب تغییر شکل می‌دهد: نگفته چی‌شده؟
- نه ولی نیما هیچ‌وقت این‌جوری پیام نمی‌داد؛ اصلا با این مدل حرف زدن بیگانه بود، نمی‌دونم چی‌شده که اومده این‌جوری منت منو می‌کشه!
- خوب پس یعنی خیلی مشکلش حاده، فقطم به تو امید داره، یه قرار بذار ببینیش.
حرف حامد برایم حجت است، اما دلم می‌خواهد کمی روی نیما را هم کم کنم، شاید بد نباشد پز خانواده‌ام را بدهم! یک مانور قدرت کوچک که اشکالی ندارد، دارد؟ برای همین به حامد می‌گویم: میشه تو هم باهام بیای؟
قدری فکر می‌کند: خوب شاید می‌خواد فقط تو رو ببینه.
- خب اگه صحبت شخصی داشت میگم به خودم بگه، مگه نمی‌خواستی ببینیش؟
حامد از خدا خواسته قبول می‌کند، من هم خیلی خشک و معمولی برای نیما می‌نویسم: سلام. پنجشنبه باغ غدیر، ساعت چهار. می‌بینمت.

 

یکی از چیزهایی که مادرم یادمان داده، آن‌ تایم بودن است؛ پدر نیما هم به وقت‌شناسی اهمیت زیادی می‌دهد؛ اما نمی‌دانم چرا نیما دیر کرده؟ حامد ساعتش را نگاه می‌کند و می‌گوید: حالا این برادر کوچیکه ما چجور آدمی هست؟
نیشخند میزنم: به قول خودش پسری از جنس گیتار و قهوه و کتاب! البته فقط من می‌تونم حریف زبونش بشم.
جوانی ژولیده با لباس سیاه به سمتمان می‌آید؛ به چهره‌اش دقیق می‌شوم؛ نیماست! باورم نمی‌شود، نیما هیچ‌وقت با این وضع در خانه هم نمی‌چرخید، چه رسد به پارک؛ به قول دخترخاله‌ام ثنا، نیما از آن پسرهای دخترکش است؛ من هم حرفش را قبول دارم، دخترها را با اخلاق مزخرفش دق می‌دهد! نه بخاطر خوش تیپی‌اش!
تا نیما برسد به نیمکتمان، بلند می‌شویم؛ چشمانش سرخ است و گود افتاده، ته ریشش هم کمی بلند شده، برای اولین بار دلم برایش می‌سوزد، شاید اثر زندگی در خانواده‌ای ایرانی باشد؛ ترس برم می‌دارد و تمام احتمالات ممکن از ذهنم می‌گذرد؛ نکند اتفاقی برای مادر یا همسرش افتاده باشد؟
جلو می‌روم: نیما حالت خوبه؟
لبخند بی‌رمقی میزند: به قول خودت علیک سلام!
- سلام!
نگاهی به حامد که پشت سرمان ایستاده می‌اندازد: داداشته؟
چشم غره می‌روم: داداشمون حامد.
حامد دستش را برای مصافحه دراز می‌کند: سلام، خوشحالم که دیدمت.
نیما بازهم به لبخند کمرنگی اکتفا می‌کند و دست می‌دهد: سلام، منم.
حامد می‌داند حال نیما خوب نیست برای همین زیاد خوش و بش نمی‌کند؛ به خواست نیما، روی نیمکتی می‌نشینیم، حامد یک طرف من و نیما سمت دیگر. حالا که دقت می‌کنم هردو شبیه مادرند، با این تفاوت که چشمان نیما تقریبا سبز است؛ مثل مادر؛ در کل نیما شباهت بیشتری به مادر دارد، از روی چهره‌اشان با کمی دقت می‌توان فهمید برادرند.
نیما بی‌تاب است؛ بلند می‌شود و می‌گوید: نمی‌شه که همین‌جوری بشینیم اینجا، من میرم یه بستنی، پفکی چیزی بخرم بیام.
می‌دانم رفته که نیما راحت حرفش را بزند، می‌گویم: نمی‌خوای بگی چته؟
سرش را روی زانوها خم می‌کند و بین دستانش می‌گیرد: از همه بریدم... نمی‌دونم باید چه غلطی بکنم.
- یا عین آدم حرف میزنی یا بلند می‌شم میرم...!
یک‌باره سرش را بالا می‌آورد و به چشمانم خیره می‌شود؛ نگاهش رنگ التماس دارد: توروخدا، این دفه در حقم خواهری کن! می‌دونم خیلی اذیت کردم، ولی ببخشید! خواهش می‌کنم کمکم کن... فقط قضاوتم نکن خواهشا... به اندازه کافی داغونم... فقطم به تو امید دارم.
دلم برایش می‌سوزد؛ اولین بار است که این‌جور حرف میزند، اصلا نیما بلد نبود خاکساری کند، آنهم مقابل من؛ پسر مغروری بود، عین مادر، مهربان تر می‌شوم؛ او هم برادرم است، گرچه مثل حامد خوب نیست.
- چی شده نیما؟
با همان صدای بغض آلوده می‌گوید: خسته شدم... از همه خسته شدم.

 

منتظر می‌مانم ادامه دهد؛ اصلا چرا نیمای هجده ساله، به این زودی از همه خسته شود؟ او که همه چیز داشت!
- دخترا خودشونم می‌دونستن، همه دوستام می‌دونستن... می‌دونستن از اون تیپی نیستم که خیلی با دوست دخترم صمیمی بشم و عشق و این چیزا پیش بیاد؛ از این لوس بازیا خوشم نمیاد، همشون می‌دونستن من اهل کثافت کاری نیستم، فقط باهاشون دوستم، در حد یه دوست عادی!
دوباره سرش را بین دست‌هایش می‌گیرد؛ دلم برایش می‌سوزد، به این زودی وارد چه جریانی شده؟
- ولی با یکتا اینطور نبود... یعنی اول چرا، ولی بعد فهمیدم برام با همه فرق داره، فهمیدم دوستش دارم، یعنی همدیگه رو دوست داریم؛ خیلی خوب بود، داشتیم قرار ازدواج می‌ذاشتیم، تولد یکتا شب عاشورا بود... می‌خواستیم بریم رستوران، براش جشن تولد بگیرم؛ نه اینکه امام حسین(ع) رو قبول نداشته باشما، نه... ولی یادم نبود، اصلا حواسم نبود؛ اون شب خیلی خوش گذشت، با یکتا... چندتا از دوستامونم بودن... تا ساعت یک و دوی شب بودیم، بزن و برقص نشد چون کم بود تعدادمون، مشروبم...
با چشمان گرد شده نگاهش می‌کنم، مشروب؟ با خودش چکار کرده این بچه؟
می‌فهمد سنگینی نگاهم را که ملتمسانه می‌گوید: بخدا من اهلش نیسم، فقط دو بار ل**ب زدم، ولی خودمم دوست ندارم مشروب بخورم... اینجوری نگام نکن.
آرام می‌گویم: ادامه بده.
- مشروب رو اونا خوردن ولی من و یکتا حواسمون به همدیگه بود، خیلی نخوردیم، بعدشم یکتا رو رسوندم خونه، تو راه که میومدم، یهو چشمم افتاد به پرچم عزاداری، نمی‌دونم چرا زدم زیر گریه.
تازه می‌فهمم خدا چقدر بنده‌هایش را دوست دارد، تازه می‌فهمم دایره دار طواف، نیما را هم با خود به دایره طواف کشانده، لبخند میزنم.
- اون شب گذشت، اما یکتا دائم حالش بد می‌شد... دلش درد می‌گرفت... برای همین خیلی نمی‌تونستیم باهم بریم بیرون... تا اینکه همین دو هفته پیش، خیلی حالش بد شد؛ مامانش بهم زنگ زد گفت رفتن بیمارستان، فهمیدن یکتا... یکتای من... سرطان معده داره.
پاهایش را به زمین می‌کوبد، من هم فرو می‌ریزم، چون می‌دانم نیما هم با این اتفاق فرو ریخته، درهم شکسته و آب شده.
حامد برایم پیام می‌دهد: صحبتتون که تموم شد یه ندا بده که بیام، الان نمیام وسط حرفاتون، اونور نشستم دارم پفک می‌خورم، جاتون خالی.
می‌نویسم: باشه، ولی بعدا به کمکت نیاز دارم.
دلسوزانه می‌پرسم: الان حالش چطوره؟
- مامانش می‌گفت دکتر گفته خیلی وقت بوده سرطان داشته و نفهمیدن، برای همین شاید الان نشه کاری براش کرد... شب اربعین بود... همه جا عزاداری بود... منم حسابی به امام حسین(ع) توپیدم که چرا این بلا سرم اومد؟ مگه چه بدی بهش کرده بودم؟
- از اون موقع خبری از یکتا داری؟
دیوانه‌وار سرش را تکان می‌دهد: نه... می‌دونم نباید تنهاش بذارم ولی طاقت دیدنش روی تختو نداشتم، می‌ترسم فکر کنه ولش کردم.

 

نمی‌دانم چه بگویم؟ باید بگویم یکتا را تنها نگذارد یا بی‌خیال یک رابطه نادرست شود؟ این وسط احساس یکتا هم له می‌شود، حتی بیشتر از نیما؛ این خیلی ظالمانه است، از طرفی هم ادامه رابطه‌اشان شاید خیلی درست نباشد.
نیما دوباره مستقیم به چشمانم نگاه می‌کند، گرچه اینبار چشمانش پر از خشم است: چرا خدا اینکارو باهام کرد؟ منکه نماز می‌خوندم، اهل کثافت کاری نبودم... من خدا رو دوست داشتم... یکتا هم خدا رو دوست داشت... تیپمون اینجوریه ولی کافر که نیستیم! اما خدا انگار فقط بعضیا رو دوست داره، همونا که دائم میرن مسجد و میان، زیر چادر و ریششون هر غلطی دلشون بخواد می‌کنن... از زندگی سیر شدم، از همه چی... از خدا، دنیا، بهشت، جهنم... همه چیزمو ازم گرفت... یکتا عشقمه، ولی داره آب میشه! اگه ولم کرده بود اینطوری داغون نمی‌شدم... فقط می‌خوام تو که بچه مسجدی هستی بری از خدا بپرسی چرا اینجوری لهم کرد؟ هم منو، هم یکتا رو.
صدایش بالا و بالاتر می‌رود؛ طوری که نزدیک است توجه‌ها را جلب کند؛ بلد نیستم چطور آرامش کنم، دلجویانه می‌گویم: آروم باش نیما... درست میشه، آروم باش تا فکر کنیم ببینیم چکار می‌تونیم بکنیم.
ناگاه از کوره در می‌رود و با صدایی نسبتا بلند می‌غرد: چطور آروم باشم؟ زندگیم داره نابود میشه... من بدون یکتا نمی‌تونم.
هول برم می‌دارد، دو سه نفر برمی‌گردند که نگاهمان کنند، شانه‌های نیما را می‌گیرم: باشه! آروم!
مانده‌ام چه کنم که حامد مثل فرشته نجات سر می‌رسد و آرام می‌پرسد: ببخشید آقا نیما، چیزی شده؟
نیما سرش را بالا می‌آورد و با چشمان خون گرفته حامد را نگاه می‌کند؛ خشمی که در چشمانش نشسته، با دیدن لبخند و نگاه مهربان حامد جای خود را به التماس و استمداد می‌دهد، حامد اجازه می‌گیرد و کنار نیما می‌نشیند: ناسلامتی منم داداشتمــا... مطمئنی کمکی ازم نمیاد؟
نیما همچنان نگاه می‌کند، برایش سخت است حامد را به عنوان برادر بپذیرد؛ حامد لبخند شیرینی میزند و دستش را دور شانه‌های نیما می‌اندازد: میای مردونه حرف بزنیم؟
نیما از روی استیصال سر تکان می‌دهد، میگویم: خب پس من اضافه‌م... برم یه قدمی بزنم.
حامد از پلاستیک کنار دستش یک آبمیوه در می‌آورد و پلاستیک را به من می‌دهد: بیا... هرچی می‌خوای توش هست... فقط زشته جلوی مردم نخوریا، جای خلوتم نرو.
توصیه‌های برادرانه‌اش دلم را غنج می‌برد، سری تکان می‌دهم و می‌روم جایی که خیلی در معرض دید نباشد اما نیما و حامد را ببینم.
نیما نیاز به یک تکیه گاه دارد و برای همین است که بعد از چند دقیقه، سر بر شانه حامد می‌گذارد و می‌شکند؛ با هم مشغول حرف زدن می‌شوند، اما نیما دیگر آشفتگی قبل را ندارد، حامد آرامشش را در جان نیما هم ریخته، به زبانی بین المللی: لبخند.
هنوز سنی ندارد که درگیر عشق شده؛ اگر هم بگویم نباید در این سن خود را به احساسات بسپارد، قبول نمی‌کند، یک جوان هجده ساله که هنوز نمی‌داند عشق و زندگی مشترک و ازدواج چه پیچیدگی‌هایی دارد؟ خودم هم نمی‌دانم و برای همین می‌ترسم از اینکه در قضیه دخالت کنم، شاید خوب باشد کمک به نیما را به حامد واگذار کنم و خودم بروم سراغ یکتا، اینطوری یکتا حس نمی‌کند نیما فراموشش کرده، اما کم کم از داغی‌اشان کاسته می‌شود و می‌توانند درست فکر کنند.

 

مادر یکتا نگاهی به سرتا پایم می‌اندازد و متعجب می‌گوید: تو خواهر نیمایی؟
منظورش را می‌گیرم اما به روی خودم نمی‌آورم: بله.
- نگفته بود خواهرش این شکلیه!
مگر من چه شکلی هستم؟ بیشتر از اینکه ناراحت شوم، خنده‌ام می‌گیرد! عادت دارم به این نگاه‌ها و طعنه‌ها؛ بازهم خودم را به آن راه میزنم: میشه یکتاجون رو ببینم؟
- بعد یه هفته نیما تازه یادش افتاده؟
- نه! باورکنید نیما تو این یه هفته داغون شده، نه این‌که یادش نباشه.
- خوب پس چرا خودش نیومد؟
- اونم خودش خوب نیست حالش، بهتر که بشه میاد، حالا اجازه میدید با یکتا صحبت کنم؟
بالاخره به اتاق راهم می‌دهد؛ روی تخت کنار پنجره نشسته و سرش را تکیه داده به پشتی تخت، صورتش به سمت من نیست، مادرش جلوتر می‌رود که حضورم را علام کند: یکتاجون... ببین... خواهر نیما اومده.
اشکی که در چشمان یکتا جمع شده بود، آرام بر صفحه صورتش می‌لغزد و آرام می‌گوید: نیما که منو یادش رفته... همه منو یادشون رفته.
این‌بار به خود جرأت می‌دهم و می‌گویم: نه عزیزم، نیما همه فکر و ذکرش تو بود.
صدای ناآشنایم باعث می‌شود یکتا سربرگرداند؛ او هم با دیدن من کمی شوکه می‌شود و شالش را جلو می‌کشد، آخر برای همه غیرقابل باور است که نیما، خواهری چادری داشته باشد!
دست دراز می‌کنم و لبخند میزنم: حوراء هستم، خواهر نیما.
هنوز از تعجبش چیزی کم نشده، با تردید دست می‌دهد و رو به من می‌نشیند؛ دختر ریزنقش و زیبایی است، از مادرش اجازه می‌گیرم که روی صندلی بنشینم: میشه تنهایی حرف بزنیم؟
مادرش سر تکان می‌دهد و می‌رود؛ رو به یکتا می‌کنم: من خبر نداشتم از این رابطه، چون خیلی وقته با نیما زندگی نمی‌کنم، اما وقتی نیما اومد ماجرا رو برام گفت خیلی داغون شده بود، دائم می‌گفت تو همه زندگیشی و نمی‌خواد از دستت بده.
با همان حالت محزون و صدای گرفته می‌گوید: پس چرا بهم سر نزد؟
- طاقت نداشت رو تخت بیمارستان ببینتت، بعدم الان خودش نمی‌دونه با دنیا و خودش و خدا چند چنده.

 

طوری نگاهم می‌کند که یعنی بیشتر توضیح دهم؛ سعی می‌کنم رو راست باشم اما ناراحتش هم نکنم: ببین عزیزم، من با نوع دوستی شما موافق نیستم؛ چون برای هردوتون ضرر داره، اما نمی‌تونم به نیما اجازه بدم که الان تو این موقعیت تو رو ول کنه، چون برام خیلی مهمه که احساس تو له نشه، الانم اومدم بگم نیما نه فراموشت کرده، نه می‌خواد فراموشت کنه.
پوزخندش کمی نگرانم می‌کند؛ دوباره رو به پنجره می‌کند و می‌گوید: بهش بگو فراموش کنه، دو روز دیگه بخاطر شیمی درمانی همه موهام می‌ریزه... ابروهام می‌ریزه... من از الان خودمو مرده حساب می‌کنم.
- کی گفته هرکی سرطان بگیره می‌میره؟ عمر دست خداست!
پوزخندش کج تر می‌شود: هه! خدا! خدا تا الان کجا بود؟ اصلا چکار به من داره؟ من تنها چیزی که از خدا می‌دونم اینه که دائم بلده امتحان بگیره و من و امثال من که گناهکاریمو عذاب کنه! الانم لابد خدا گفته دوستی یکتا و نیما حرام است که تو اومدی اینجا این حرفا رو میزنی!
دلم برایش می‌سوزد، او هنوز سنی ندارد که اینطور خودش را از خدا دور می‌بیند؛ مشکل ما همین بوده که در مدارس بجای خدا داری، خدا دانی یادمان داده‌اند و نوجوان‌هایمان خدا را نزدیکتر از رگ گردن نمی‌شناسند. لبخند میزنم: کی گفته خدا انقدر بداخلاق و نچسبه؟
عاقل اندر سفیه نگاهم می‌کند. ادامه می‌دهم: خدا بنده‌هاییش که بیشتر دوست داره رو امتحان می‌کنه که ببینه اونام دوسش دارن یا نه؟
حرفم را قطع می‌کند: ولی من که دوسش داشتم! لازم نبود اینطوری بشه تا ثابت بشه به خدا!
- می‌دونم... اما اولا همه می‌تونن بگن خدا رو دوست دارن، اما امتحان که میشن، تو سختیا اصل وجود آدم پیدا میشه، بعدهم ما بیشتر می‌دونیم یا خدا؟ مطمئن باش خدا بد تو رو نمی‌خواد؛ اگه هنوز زنده‌ای، یعنی خدا دوست داره و می‌خواد بهت فرصتای جدید بده، شاید همین بیماری‌ام راه پیشرفت باشه.
سر تکان می‌دهد: تو دلت خوشه... می‌دونی حالا حالاها زنده‌ای...برای همین انقدر راحت حرف میزنی!
بلند می‌شوم و پیشانیش را می‌بوسم: نه! هیچ‌کس نمی‌دونه چقدر زنده می‌مونه، به حرفام فکر کن!
می‌خواهم خارج شوم که می‌گوید: میشه شماره تو داشته باشم؟
لبخند پیروزمندانه‌ای بر لبانم می‌نشیند: با کمال میل!
و شماره‌ام را روی کاغذی می‌نویسم. دوباره می‌گوید: بازم بهم سر بزن.
- چشم! حتما! یا علی!
زیر لب می‌گوید: فعلا.

 

کفگیر را برمی‌دارد تا برنج بکشد در بشقابش، اما دستش را می‌گیرم: اول بگو نیما چی می‌گفت؟
نگاه مظلومانه‌ای می‌کند و می‌گوید: باشه همشو میگم برات... بذار بعد شام.
ابرو بالا می‌اندازم: نچ! شما مردا سیر که شدین همه‌چی یادتون میره! اول بگو بعد شام بخور.
با چشم به دستش که در هوا مانده اشاره می‌کند: اینجوری؟ بذار حداقل عین آدم بشینم بگم برات!
عمه که خنده‌اش گرفته، کفگیر را از دست حامد درمی‌آورد و برایم غذا می‌کشد، ل**ب و لوچۀ حامد آویزان می‌شود: پس من؟
عمه با آرامش می‌گوید: اول جواب خواهرتو بده بعد!
تسلیم می‌شود: خوب دستمو ول کن تا بگم!
دستش را رها می‌کنم: خب، می‌شنوم؟
و خودم مشغول خوردن می‌شوم.
- خیلی احساسی با قضیه برخورد کرده؛ خیلی بچه‌اس هنوز برای این لیلی و مجنون بازیا، از خدا و زمین و زمانم شاکیه، باید یکم فکر کنه ببینه اصلا عشق داره یا هوس؟ اما اگه واقعا یکتا رو دوست داره، خب باهم نامزد کنن و عین آدم برن سر خونه زندگیشون!
شانه بالا می‌دهم: ولی این‌جور ازدواجا عاقبت بخیر نمیشنا! چون از گذشته هم‌دیگه خبر دارن و سخت به هم اعتماد می‌کنن.
با سر تایید می‌کند: اونکه آره، اگه واقعا یه زندگی سالم بخوان باید هردوشون سعی کنن اصلاح بشن.
و در بشقابش غذا می‌کشد؛ می‌خواهد قاشق اول را بردارد که این‌بار عمه دستش را می‌گیرد: وایسا منم کارت دارم!
حامد می‌نالد: جــانم؟ دیگه امری مونده؟
و قاشق را به بشقاب برمی‌گرداند و منتظر حرف عمه می‌شود. عمه با لبخند ملیحی می‌گوید: قرار گذاشتم فرداشب بریم خونه آقای خالقی!
حامد چشم تنگ می‌کند: آقای خالقی؟ می‌شناسمش؟
لبخند عمه پررنگ تر می‌شود: شاید بشناسی... دوست آقا رحیمه!
حامد هنوز هم متوجه ماجرا نشده، شاید هم شده و می‌خواهد خودش را به آن راه بزند: چی‌شده یهو دعوتمون کردن؟ مهمونیه؟
- نه اونا دعوت نکردن! من بهشون گفتم میایم؛ دختر وسطی‌شون نگار داره لیسانسشو می‌گیره، حقوق خونده، ولی نمی‌خواد بیرون کار کنه؛ زن زندگیه.
چشمان حامد گرد می‌شود و گوش‌هایش سرخ. از قیافه‌اش خنده‌ام می‌گیرد. گله‌مندانه می‌گوید: منم که اینجا نظرم اهمیتی نداره!


ادامه دارد

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی