جبهه اقـــدام

جبهه وبلاگ نویسان مطالبه گر انقلاب اسلامی

جبهه اقـــدام

جبهه وبلاگ نویسان مطالبه گر انقلاب اسلامی

جبهه اقـــدام
پیوندهای روزانه

عقیق فیروزه ای ۳

دوشنبه, ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۵:۵۷ ب.ظ


 

گلویم می سوزد. باید سر و شکلم را درست کنم که فاطمه نترسد. من باید آرامشان کنم. فاطمه می رسد جلوی من. چشم هایش سرخ است:
-چی شد؟
جواب ندارم. موهایم را چنگ می زنم. دوباره صدایم می زند:
-امیرمهدی! میگم چی شد؟ پیداشون کردی؟ مجروح بودن؟
لبهایم روی هم قفل شده اند. پدربزرگ و رضا می رسند. پدربزرگ با دیدن حالم همه چیز را می فهمد. در آغوشم می گیرد.

لباس هایم گرم شده بود. به بدنم دست کشیدم. خودم سالم بودم؛ این خون زوار بود. تلوتلوخوران و از میان مجروحان و شهدا رد شدم. فقط می دانستم باید کمک کنم. کم کم صدای آژیر آتش نشانی و اورژانس بلند شد. بچه های خودمان رسیدند. بچه ای که گریه می کرد را از مادرش گرفتم. صورت مادر پر از خون بود. جیغ می زد. بچه هم همینطور. بچه را رساندم به آمبولانس. سرم داشت گیج می رفت. برگشتم بین مجروحین. پیرمردی را بلند کردم و انداختم روی دوشم. لاغر بود. بردمش داخل آمبولانس و رفتم سراغ بعدی و بعدی...

فاطمه یک گوشه نشسته و زانوهایش را بغل کرده. پدربزرگ هم به دیوار تکیه داده و چشمهایش را بسته. رضا دارد به فاطمه اصرار می کند یک چیزی بخورد که از پا نیفتد، اما فاطمه قبول نمی کند. فاطمه هم مثل مادر کم غذاست. اما بقیه اخلاقش به مادر نرفته. مثل مادر باعاطفه و مهربان است اما راحت احساسش را ابراز می کند. برعکس من، از کارهای نظامی خوشش نمی آید و روانشناسی می خواند.
از وقتی فهمیده، رفته یک گوشه کز کرده و صدایش در نیامده. نگرانش هستم. اگر اینطور در خودش بریزد مریض می شود. انگشترها را می دهم دستش؛ شاید حالش بهتر شود.

شب که برگشتم پیش بچه ها، همه فکر می کردند شهید شده ام. به دلم بد افتاده بود. گوشی مادر و پدر خاموش بود. فاطمه زنگ زد و گفت ازشان خبر ندارد. تمام سامرا را گشتم؛ برنگشته بودند هتل. نه در بیمارستان بودند، نه در پزشکی قانونی، نه در حرم. هیچ کس نبود که بداند پدر و مادر کجا بوده اند و آن ساعت کجا رفته اند. بین لیست شهدای انفجار هم نبودند. در عرض چند ساعت، شدند مفقود.

انگشترها باعث شدند بغض فاطمه بشکند. گریه اگر بکند برایش خوب است. تخلیه می شود. چشم های او هم مثل مادر، موقع گریه کردن قشنگ می شود. به فاطمه نگاه می کنم که مادر را ببینم. پدربزرگ بلند می شود که نماز بخواند. می دانم چقدر حالش بد است. صدسال پیر شده است. تا قبل از این، مثل بیست ساله ها جوان بود. اما حالا موهایش سپید شده. دیگر حتی نا ندارد روی پاهایش بایستد. حق دارد. جانش به جان مادر بسته بود.

هرجا را گشتیم، پیدایشان نکردیم. نه زنده نه مرده. فقط یک احتمال وجود داشت: این که ربوده شده باشند. دشمن ما آخر نامردی ست. وقتی مقابل نیروهای نظامی و امنیتی کم می آورد، به جان مردم بی گناه می افتد. اگر هم بخواهد با نیروی نظامی طرف شود، وقتی می رود سراغش که مسلح نباشد. وقتی که در مرخصی است و با همسرش آمده زیارت. دشمن ما، آخر نامردی ست. از پشت خنجر می زند.
این احتمال، من را هم پیر کرد. به خانواده نگفتیم. بچه های سپاه بدر بعد از یک هفته، دو جسد در حومه سامرا پیدا کردند. هردو را با تیرخلاص شهید کرده بودند. در دست یکی، انگشتر عقیق بود و در دست دیگری انگشتر فیروزه...

 

در پیچ و خم عشق همیشه سفری هست
          خون دل و رد قدم رهگذری هست

شرم است در آسایش و از پای نشستن
جرم است زمینگیری اگر بال و پری هست

«آن را که خبر شد، خبری باز نیامد»
   این بی خبری داده خبر که خبری هست

از من اثری نیست که جامانده ام اما
 هرجا که نظر می کنم از تو اثری هست

در راه تو وقتی پدری باز نگردد
در بردن میراث تفنگش پسری هست...

(قاسم صرافان)​

 

تقدیم به شهدای مظلوم عرصه امنیت؛ قهرمانان گمنام تاریخ

 

والسلام.

فاطمه شکیبا، پاییز و زمستان ۹۷​

 

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۹۸/۰۲/۲۳
  • ۳۳۸ نمایش
  • سرباز گمنام

جبهه اقدام انقلاب اسلامی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی