عقیق فیروزه ای ۲
جو اطراف جعبه ها سنگین است و نمی شود راحت نفس کشید. دکمه بالای پیراهنم را باز می کنم. هوا گرم است. فقط یکی دو قدم تا جعبه اول مانده. هرچه ذکر و آیه بلدم می خوانم. نمی دانم از خدا چه بخواهم؟ از خدا می خواهم آرامم کند. نگاه می کنم؛ خانمی با مقنعه مشکی خوابیده. صورتش سالم سالم است. فقط یک خط قرمز از زیر مقنعه تا کنار صورتش کشیده شده. حتی کش چادر هم سرجایش مانده و فقط کمی کج شده. جوانتر از مادر است. می درخشد. انگار تصویر جوانی مادر را دیده ام. آرام می شوم؛ مثل همیشه که لبخندش آرامم می کرد. مادر بیشتر وقت ها نبود اما همه نبودن هایش با یک لبخند، با یک نوازش جبران می شد.
احمد بالای سرم ایستاده تا جواب را بشنود. سرم را تکان می دهم. حالا خیالم راحت است که می دانم مادرم کجاست و نگرانش نیستم. تا قبل از پیدا شدنش، مثل مرغ سرکنده بودم. دوباره سینه ام تنگ می شود و چشمانم پر از اشک. مثل بچه ای که در بازی کتک خورده، کنار مادر می نشینم و...
قرار نبود بفهمند من سامرا هستم. اگر می خواستم هم وقت نمی شد. انقدر که کار روی سرمان ریخته بود. وظیفه سپاه ایران بود که امنیت زوار داخل حرم را تامین کند. شر داعش را کم کرده ایم اما هنوز ردپایش مانده. یک قاعده همیشگی ست که هرچه بیشتر به فتح نزدیک شوی، دشمنت تلافی اش را سر مردم بی دفاع در می آورد. این طوری نشان می دهد چقدر ترسیده و ابتکار عمل را در میدان جنگ از دست داده است. برای همین در چندقدمی فتح فلسطین، صهیونیست ها می خواهند برایمان بحران امنیتی درست کنند. کار ما – بچه های سپاه– این بود که نگذاریم مزه نابودی اسرائیل به کام زوار تلخ شود. من بالای سقف نزدیک گنبد مستقر بودم. شیفتم تازه تمام شده بود و می خواستم بروم در شهر دوری بزنم.
می خواهم بروم سراغ جعبه دوم که احمد جلویم را می گیرد:
-مطمئنی اذیت نمی شی؟ وضع خوبی نداره ها!
احمد را کنار می زنم. آرامشی که از مادر گرفته ام به این راحتی ها تبدیل به ناآرامی نمی شود. زانو می زنم کنار جعبه. نبودن مادر خردم کرد. دیگر چیزی نمانده که بشکند. داخل جعبه را نگاه می کنم. با نگاه اول، صورتم را بر می گردانم. دلم درهم می پیچد و بوی خون بینی ام را می سوزاند. قبلا این طوری نبودم؛ قبلا انقدر با دیدن این صحنه ها اذیت نمی شدم. حتی وقتی اولین بار مجروح شدم، اصلا نترسیدم. اما الان دل نگاه کردن ندارم. احمد حق داشت. باز جای شکر دارد که فاطمه را نیاوردم.
ساده بگویم و رد بشوم. یک سمت صورت ماهش نیست. همان سمتی که همیشه روی خاک می گذاشت. خدا انقدر دوست داشته آن سمت را، که برای خودش برداشته. محاسن سیاه و سپیدش با خون خضاب شده. انگار می خندد. سمت دیگر صورت را می بوسم. قلبم تیر می کشد. آخ...
نمی دانم چرا کشیده شدم به آن سمت بازار منتهی به حرم. مردم کم کم خرابی سال ها جنگ و آشوب را به آبادی تبدیل می کردند. نیروهای امنیتی بین زوار می گشتند. نزدیک اذان مغرب بود. می خواستم برای نماز بروم مسجد بازار. هنوز وارد مسجد نشده بودم که زمین لرزید و خوردم روی زمین. سرم را بین دستانم گرفتم که ترکش نخورم. صدای جیغ و شیون و مددخواهی مردم بلند شد. کمی که گرد و خاک ها خوابید، بلند شدم. سرم سوت می کشید و گیج بودم. بوی خون و دود و خاک رفته بود ته حلقم. اطرافم پر از شهید بود. همه کسانی که تا الان داشتند راه می رفتند، حرف می زدند و نفس می کشیدند، بی حرکت افتاده بودند روی زمین؛ انگار سال هاست که افتاده اند. صدای ناله شان قبلم را می خراشید. نامرد بمب را جایی منفجر کرده بود که جمعیت بیشتری باشد. شهدا و مجروحان روی هم افتاده بودند. یکی به فارسی کمک می خواست، یکی به انگلیسی، یکی به عربی، چندنفر هم به زبان هایی غریبه؛ چه می دانم! فرانسوی، هندی، چینی...
فاطمه تندتر از پدربزرگ می دود. کنار پدربزرگ، رضا را می بینم؛ همسر فاطمه. حواسش به پدربزرگ است که نیفتد.
آبی تر از آنیم که بی رنگ بمیریم
ما شیشه نبودیم که با سنگ بمیریم
ما آمده بودیم که تا مرز رسیدن
همراه تو فرسنگ به فرسنگ بمیریم
تقصیر کسی نیست که اینگونه غریبیم
شاید که خدا خواسته دلتنگ بمیریم