جبهه اقـــدام

جبهه وبلاگ نویسان مطالبه گر انقلاب اسلامی

جبهه اقـــدام

جبهه وبلاگ نویسان مطالبه گر انقلاب اسلامی

جبهه اقـــدام
پیوندهای روزانه

عقیق فیروزه ای ۱

دوشنبه, ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۵:۵۲ ب.ظ


 

سینه ام تنگ شده و قلبم داخلش جا نمی شود. از آبسردکن آب برمی دارم و یک نفس می نوشم، آرام نمی شوم. بر می گردم روی صندلی ام. کیف کمری ام می لرزد. فاطمه است. نمی دانم جواب بدهم یا نه؟ می ترسم چیزی بپرسد و نتوانم جواب بدهم. شاید هم بخواهد همراهم بیاید. شاید از صدایم، بفهمد چطور فرو ریخته ام. دل به دریا می زنم:
-جانم؟
-کجایی داداش؟
چقدر صدایش گرفته. معلوم است حسابی گریه کرده. به صلاح نیست بگویم دارم می روم تهران و از آنجا پرواز دارم به عراق. می دانم الان حالش طوری ست که حاضر است همین الان بیاید فرودگاه و یک صندلی خالی در پرواز پیدا کند و همراهم بیاید. حرف را می پیچانم:
-گریه کردی دوباره؟

-خبری شده؟
نمی دانم چه بگویم. این نگفتنم لو می دهد همه چیز را. می گوید:
-پس درسته... از مامان و بابا خبری شده؟
-الان فرودگاهم. دارم می رم تهران، ببینم خبری شده یا نه؟
-وایسا... منم می یام... بذار با هم بریم.
همان که می ترسیدم سرم آمد. به تابلوی پرواز نگاه می کنم:
-نمی شه که عزیزم. نیم ساعت دیگه پرواز دارم. باید برم. اگه لازم شد خبرت می کنم.
-مهدی تو رو خدا بی خبرم نذار، دارم دیوونه می شم.
-تو باید بجای این کارا مادرجون و پدرجون رو آروم کنی. خودت داری بی قراری می کنی؟
بازهم شروع می کند به گریه کردن:
-آخه دلم آروم نمی گیره. دیشب خواب دیدم.
-خیره آبجی. آروم باش که منم بتونم قشنگ تمرکز کنم روی کارا. باشه؟
-باشه. مواظب خودت باش.
-هستم. یا علی.
...............
تکیه می دهم به دیوار. نمی توانم بروم داخل. مردی با لباس نیمه نظامی، یک پلاستیک دستم می دهد:
-اینا همراهشون بوده.
حتی نمی توانم پلاستیک را بگیرم. همه ادعا و شجاعتم را از دست داده ام. به سختی می گیرمش.

بالاخره اداره شان سهمیه داد که بروند. گفتیم صبر کنند تا بازنشستگی، اما پدر گفت باید مهریه مادر را کامل بدهد و معلوم نیست تا آن موقع زنده باشد. گفتیم بگذارند ما هم بیاییم، گفتند می خواهیم دوتایی برویم تلافی همه وقت هایی که باهم نبوده ایم. من دهانم بسته شد اما فاطمه گفت پس وقت هایی که با ما نبوده اید کجا جبران می شود؟ مادر فقط خندید.

داخل پلاستیک، یک انگشتر عقیق است و یک انگشتر فیروزه. خون های خشکیده روی فیروزه، شبیه عقیقش کرده. پس صاحبانش کجا هستند؟ برای گرفتن پاسخ، باید بروم داخل اتاق اما پاهایم چسبیده اند به زمین. یک تسبیح تربت هم هست و یک جفت پلاک نیم سوخته. پلاک ها را می گذارم سرجایشان که چشمم به اسمی که رویشان حک شده نیفتد.
دست احمد روی شانه ام می نشیند:
-نمی ری توی اتاق؟ شاید اونا نباشن.
باشند یا نباشند، نتیجه اش ویرانی ست برای من. اگر باشند، مطمئن می شوم بی کس شده ام و اگر نباشند، در بی خبری می سوزم. جواب فاطمه را چه بدهم؟ جواب پدربزرگ و مادربزرگ را؟
بالاخره پاهایم را تکان می دهم که بروم داخل. شاید لحظه اول با دیدنشان بمیرم و راحت شوم. شاید هم اگر صورت مهربانشان را ببینم، آرام شوم.
داخل یک جعبه پرچم پوش هستند. در جعبه ها باز است. احمد و بقیه بچه ها ایستاده اند که خودم بروم سراغ جعبه ها. انگار همه دنیا ایستاده ند که شکستنم را ببینند. منتظرند من با دیدن داخل جعبه، بزنم زیر گریه یا صورتم را با دست بپوشانم تا نفس راحتی بکشند و بگویند: خب، اینها هم هویتشان معلوم شد.

هرچه عزیز دردانه شان فاطمه اصرار کرد در بین الحرمین عکس بگیرند و بفرستند، قبول نکردند. گفتند از نظر امنیتی خطرناک است. گفتم کربلا و کاظمینتان را که رفتید، نجف و مسجد کوفه را هم که زیارت کردید، از خیر سامرا بگذرید که هنوز خطرناک است. پدر گفت مهریه ناقص که نمی شود داد. مادر هم گفت این ناامنی در مقایسه با سالهای قبل چیزی نیست و نباید حرم امام خالی بماند. من هم برای همین، تصمیم گرفتم ماموریتم را بیندازم سامرا که بهشان نزدیکتر باشم.
 

 

هر کسی را که به یاری سروکاری افتاده ست

             فاش می گوید و از گفته خود دلشاد است

                                  یار دریا دل دریا نفس دریا دست

                                      دوش بردند شهیدان تورا بالادست

 

 

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۹۸/۰۲/۲۳
  • ۴۰۷ نمایش
  • سرباز گمنام

جبهه اقدام انقلاب اسلامی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی