داستانی واقعی از جانبازی سربازان گمنام انقلاب اسلامی / رمان عقیق فیروزه ای / قسمت نوزدهم
گر طلب کرده است از اهل وفا دلدار دل
در طبق با عشق اهدا می کند سردار سر
رکاب ۱۹(خانم)
سبکم. خود خودمم؛ مجبور نیستم جسم سنگین را دنبال خودم بکشم. تجربه جدید و عجیبی ست. برزخ میان ماندن و رفتن. چقدر انتظار می کشیدم برای رفتنم. چقدر از خدا خواسته بودم شهادتم را بدهد. اما حالا، ابالفضل نگهم داشته است.
به خودش می پیچد. لبهایش خشک است، عرق کرده. کاش می شد یک لیوان آب دستش بدهم، مقابلش بایستم و بگویم من خوبم؛ انقدر خودت را عذاب نده. اما نمی بیندم. اگر می دید، می فهمید که دائم تا مقابل در بهشت می روم و نمی توانم تنهایش بگذارم؛ برمی گردم و یک دور دورش می چرخم و دوباره می روم تا خود بهشت. آنجا، خجالت می کشم وارد شوم. ابالفضل راضی نیست. می دانم تا راضی نشود، نمی توانم سرم را مقابل اهل بیت بالا بگیرم.
نگرانش هستم. انگار دارد دیوانه می شود. حق دارد. هر مردی باشد جنون به سرش می زند، مگر این که مثل ابالفضل من کوه باشد.
سرش پایین است و پیشانی اش را روی دستانش گذاشته. مثل آتشفشانی ست که هرآن ممکن است فوران کند. مقابلش زانو می زنم. همیشه او منت می کشید، نازم را می کشید اما حالا دلم می خواهد انقدر نازش را بکشم که راضی شود. کاش می فهمید مقابلش هستم. کاش جسمم بود که دستانش را بگیرم و نوازش کنم؛ اما جسمم روی تخت است. کاش صدایم را می شنید که می گویم:
-ابالفضل... ابالفضل جان... دیوانه مجنون من؟ چرا انقدر اذیت می کنی خودتو؟ تو که می دونستی همه مون مسافریم، نه؟ پس قبول کن من برم. راضی شو... قول می دم تو رو هم باخودم ببرم.
پدرم کنارش می نشیند. نمی تواند به چشمان پدرم نگاه کند. می گویم:
-تقصیر تو که نبوده. فدای سرت. خدارو شکر که تو جای من روی تخت نخوابیدی.
پدرم دستش را می گیرد. ابالفضل بالاخره به حرف می آید:
-بذارید ببینمش، می خوام پیشش باشم.
پدرم بلندش می کند و می بردش مقابل اتاق ICU. هردو پیر شده اند. چقدر برایشان مهم بودم و نمی دانستم. همان بهتر که من جای آنها روی تختم. اگر اتفاقی برایشان بیفتد، مثل آنها قوی نیستم. از درون آب می شوم.
به جسمم نگاه می کند. حیف که نمی توانم جلوی چشمانش را بگیرم. دوست ندارم بیشتر از این آب شود. صدایم را نمی شنود:
-دیوانه! منم! من اینجام... اون جسم اهمیتی نداره... من این جام، سالم سالمم!
سرش را به دیوار تکیه می دهد. بی بی که تا الان داشت برای سلامتی ام قرآن می خواند، در گوشش می گوید:
-توسل کن به حضرت زهرا(س) مادرجون.
چشمانش از اشک پر می شوند. خودم گفتم اگر کارش گره خورد صلوات حضرت زهرا(س) بفرستد. شروع می کند به صلوات فرستادن. همراهش می فرستم. همه دنیا صلوات می فرستند؛ همه. ملائک، جمادات، گیاهان... همه...
-اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها والسر المستودع فیها بعدد ما احاط به علمک...
کوچه خاکی... دیوارهای گلی... در چوبی...
بوی دود می آید. آتش است که زبانه می کشد... بوی دودش آشناست! می شناسمش! این آتش، آتش فتنه است. آتشی از جنس آتش شب های فتنه۸۸... رحم ندارد، می سوزاند. به دامان ولایتمدارها می افتد، به دامان پرچم های عزای پسر فاطمه(ع). این بار آمده که کجا را بسوزاند؟
صدای زنی می آید از پشت در. از پشت در...؟ نه! انگار از آسمان است...
لگدی به در می خورد. گدازه های آتش این سو و آن سو می جهند. در با ضرب باز می شود یا بهتر بگویم می شکند و به دیوار می خورد... پشت در خانمی ایستاده بود... پشت در میخ داشت... نکند...
...آخ...!
می سوزم؛ سوزنده تر از آتش. هیچ کاری از دست من برنمی آید؛ اما از دست این ها که در کوچه اند چرا! مگر مرد نیستند؟ پس چرا دست روی زن بلند می کنند؟ مگر مسلمان نیستند که به خانه دختر پیامبرشان حمله می کنند؟
درست نمی توانم ببینم. صدای ناله می آید. چرا هیچکس نیست دست بچه
ها را بگیرد و داخل خانه ببرد؟ بچه ها نباید ببینند؛ مخصوصا پسربچه ها... به غرورشان بر می خورد... صدای «اماه اماه» بچه ها قلب سنگ را هم می خراشد اما این ها سنگ هم نیستند...
...آخ...!
در سوخته. من هم سوخته ام. دنیا خاکستر شده است. ابالفضل که دید دنده هایم شکسته و صورتم کبود است، اینطور دارد سر به دیوار می زند، اگر می دید چه دیده ام حتما سربه بیابان می گذاشت.
از اینجا که نشسته ام – داخل حیاط، کنار در سوخته – صدای نجوای ابالفضل را می شنوم. دارد خانم را صدا می زند. پشت در ایستاده و دست دراز کرده، به امید انفاق های کریمانه اهل این خانه. آخر خانم که نمی توانند بلند شوند، خسته اند؛ زخمی اند. ابالفضل زمزمه می کند:
-این بچه مادر می خواد... بشری هنوز خیلی جوونه... دوباره بهم ببخشینش...
بچه های این خانه هم مادر می خواهند. مادر این خانه هم جوان است. ابالفضل بازهم التماس می کند. دل سپرده ام به خواست همان که تا اینجا هوایمان را داشته. مثل اهل این خانه باید تسلیم باشم. اگر بگویند برگرد، برمی گردم. ابالفضل بازهم در می زند.
برایم مهم بود امیرمهدی زنده بماند که ماند. سالم هم هست. اما فقط سالم بودنش مهم نیست. مادر می خواهد. من هنوز مادری نکرده ام؛ برعکس مادر این خانه که مادری را به کمال رسانده. اگر بروم، چه کسی برای امیرمهدی مادری کند؟ چه کسی سربازی کردن برای امام را یادش بدهد؟
بلند می شوم. عطر عجیبی در خانه پیچیده. با اجازه خانمم، باشد ابالفضل جان... می مانم. بخاطر خدایی که دوست دارد کنار تو و امیرمهدی باشم، می مانم...
عقیق ۱۹
به قول بشری، خانه هفتاد متری برایشان زیاد هم بود. بشری اول اصرار داشت جهیزیه نمی خواهد، بخاطر مادرش راضی شد؛ مشروط به آن که مختصر باشد. می گفت وسایل زیاد فقط دست و پا گیر است و به درد کسی که بیشتر اوقات خانه نیست نمی خورد.
خودش رفت دنبال بشری؛ مقابل در اداره شان. بشری می خواست خودش بیاید خانه و بروند محضر. وارد خیابان که شد، اباالفضل بوق زد. چشم بشری که به ابالفضل افتاد، راهش را کج کرد سمتی دیگر. انگار می خواست فرار کند. ابالفضل با ماشین راه افتاد دنبال بشری:
- لیلا خانوم... دیر میشه ها...
بشری لبش را به دندان گرفت. مثل دخترهای چهارده ساله خجالت کشید و از ترس جلب توجه، عقب سوار شد. ابالفضل که دید بشری در موضع انفعال قرار گرفته، بدش نیامد کمی شیطنت کند. از جایش تکان نخورد:
- اشتباه گرفتیدا، من که راننده تاکسی نیستم. ابالفضلم. تا نیاید جلو راه نمی افتم.
فیروزه ۱۹
حرصش گرفته بود از شیطنت های ابالفضل. ماند چه بگوید. خودش را به نشنیدن زد. تمام وجودش ضربان گرفته بود. هم دلش می خواست فرار کند، هم ته دلش از شوخی های ابالفضل بدش نمی آمد. گفت:
-اگه راه نمی افتین پیاده شم خودم برم؟
-خب بیاین جلو تا راه بیوفتم.
نگاه تندی به ابالفضل کرد و با تمام خشمش چشم غره رفت. توانست به ابالفضل بفهماند که شوخی اش اصلا جذاب نیست. ابالفضل خنده اش را خورد و راه افتاد.
قرار بود مهریه هفت سفر زیارتی باشد. برای مشهد مرخصی گرفته بودند که بعد از عقد بروند. اما برای عتبات و حج، باید منتظر سهمیه اداره می ماندند تا مشکل قانونی پیش نیاید. حجشان رفت برای دو سال بعد و تکلیف عتباتشان نامعلوم ماند.
#فاطمه_شکیبا
ادامه دارد...